پشت صحنهي مراسم 8 مارس، روز جهاني زن
نوشين احمدي خراساني
فكر كرديم خبري است. همه ميگفتند اتفاقاتي افتاده است. ما هم به تكاپو افتاديم، بهتر بود خودي بنمايانيم. هنوز روزنامهاي بسته نشده بود ـ البته بهغير از آن 50 نشريهاي كه تصادفاً «حقشان» بود بسته شوند ـ كسي هم دستگير نشده بود ـ ما كه دستگير نشده بوديم ـ هنوز كسي كشته نشده بود ـ ماجراي قتلهاي زنجيرهاي طبعاً به ما «مربوط» نبود ـ تروري هم دركار نبود ـ راههاي بهتر از ترور وجود دارد كه در مورد آن ميشود فكر كرد ـ خلاصه كمي آب و هوا بهتر شده بود، حتماً بر اثر فعاليت انجمنهاي زيستمحيطي! بنابراين، همين اندك هواي پاكيزه ما را بر آن داشت كه كاري بكنيم. در كتابها خوانده بوديم، هميشه زنان در خانه ماندهاند و مردها كارهاي «مهم» انجام دادهاند، اين برخورنده بود. ديگر نميشد نشست، آنهم وقتي كه يك خروار جنبش زنان در گوشه و كنار جهان بهوجود آمده. ديگر نبايد كلاه سرمان ميرفت و ما هم بايد حرف خودمان را ميزديم. بدين ترتيب يواشكي، آن هم با ترديد و دودلي، لاي در را باز كرديم. شك تمام وجودمان را فرا گرفته بود: نكند...
طبيعي است كه بيرون آمدن از خانه سخت بود. حريم امن خانه را رها كردن و پا به جايي گذاشتن كه نميشناسي و ممكن است آلوده شوي. مطابق معمول ترس و هراس وجود ما زنان را انباشته بود. چه خواهد شد؟ هميشه «بيرون» از خانه محل چپ نگاه كردن به ناموس مردان ـ يعني ما زنان ـ بوده و ما در خانه حق داشتهايم هركاري كه ميخواهيم بكنيم، اما پا بيرون گذاشتن از در خانه ممنوع! قديمترها نبايد براي خريد از خانه خارج ميشديم، بعداً نبايد براي تحصيل بيرون ميرفتيم و معلم خانگي برايمان بهترين بود، همينطور كه گذشت براي كار كردن و شغلي يافتن عبور ممنوع بود و حالا براي اعتراض به وضعمان خارج شدن حرفهايمان از چهارديواري خانه ممنوع اعلام ميشود. آيا فكر ميكنيم اين ممنوعيت از طرف عدهاي مسلح كه جلوي خانهها صف بستهاند تا نگذارند صداي ما به بيرون درز كند، اعمال ميشود؟ خير، تا وقتي سلاحهاي برندهتر وجود دارد، توپ و تفنگ لازم نيست. وقتي ميتوان سلاحهاي منفعلكنندهي انديشه را بهكار انداخت و آنها را در بستهبندي شيك و پيك و شعارگونه بهخورد ما داد، ديگر چه جاي فشفهبازي است؟ وقتي ما خودمان اين بستهبنديهاي انديشه و فكر را بهخورد يكديگر ميدهيم، لازم نيست كسي دم درِ خانههايمان بايستد.
همه ميدانند ما زنها هميشه وسواسي بودهايم و طرفدار تميزي، چندانكه همهچيز خانههايمان هميشه بايد از تميزي برق بزند و سر جاي معين خودش باشد. براي همين هم هست كه وقتي ميخواهيم در مورد خودمان صحبت كنيم و احياناً زبانم لال به وضعيتمان اعتراض بكنيم انديشههايمان هم بايدتر و تميز و سر جاي خودش باقي بماند و چه بهتر كه آنها را پيش خودمان نگه داريم و در نهايت در گوش يكديگر، آنهم نشسته روي مبلهاي آراسته و تميز خانههايمان، زمزمه كنيم. اينطوري ديگر سؤالبرانگيز نيستيم و «اصول»مان را همه خوب حفظ كردهايم. با كسي وارد «معامله»ي فكري و حتا «غيرفكري» نميشويم. دستمان آلوده به گناه «تماس» با دولت فخيمه نميشود. چون بههرحال وقتي در كوچه قدم ميگذاري اغيار هستند و احياناً ممكن است تنهاي به تنهات بخورد و آنوقت تمام «انگ»ها بهات ميچسبند و خانمهاي «اصولگرا» از پشت پنجرههاي تميز شستهشدهي خود تو را ميبينند، و البته آقايان نيز يواشكي در گوشه و كنار خيابان تو را زير نظر ميگيرند و خبرها را به خانمهاي نشسته پشت پنجره ميدهند و آنها هم سوئيچ كارخانهي «مزدورسازي» را ميزنند: «ديدي... فلاني در خيابان لبخند زد...». و خُب معلوم است كه دولت اين لبخند را به حساب رضايت شهروندان ميگذارد و آنرا به همهي جهانيان مخابره ميكند و ميگويد: «همهي شهروندان ايراني از زندگي خود راضي هستند». خُب اين هم «خيانت» است ديگر، از اين آدم مزدورتر نميتوان يافت چون چهرهي «بينالمللي» ما را خراب ميكند و باعث ميشود كه دولت ما جلوي دولتهاي ديگر پُز دموكراسي بدهد، البته اينكه اين پُز دادن و يا ندادن چه دردي را از ما دوا ميكند، معلوم نيست. مگر واقعاً جهانيان چه گلي به سر ما زدهاند كه وقتي دولت پُز بدهد ديگر آن گل را نميزنند. بههرحال يك نكته مهم است و آن اينكه «اصول»مان يعني خطيكشي ما كه تا دم در خانه بيشتر نميرسد «مخدوش» ميشود و آنوقت ما ميمانيم با قوانين رانندگي چه كنيم؟
در هرحال كساني كه دستهايشان را آلوده ميكنند و پا به بيرون از خانه ميگذارند بايد بدانند كه آلودگي بر دو نوع است: يكي همين آلودگي كه خدمتتان گفتم كه پاك نميشود و مثل كنه به آبروي آدم ميچسبد. و نوع ديگرآن ، آلودگي است كه بهراحتي پاك ميشود. آلودگي نوع دوم متعلق به خانمهاي «اصولگرا»ست. آنها «حق دارند» بروند بهدنبال درآمد و نفع شخصي در همهي سازمانهاي دولتي و بينالمللي كار كنند، و هر روز بعد از كار دستشان را با صابون مارك «اصولگرايي» بشويند و پاك و منزه دوباره روي مبلهاي نرم لم بدهند و فلان انجمن را محكوم كنند كه رفته است زير چتر وزارت ارشاد يا زير چتر فلان «سازمان بينالمللي» و اينكه اين سازمانها امپرياليستي هستند و غيره ـ خلاصه يكي نيست تكليف ما را روشن كند كه آيا اين سازمانهاي بينالمللي امپرياليستي هستند و نبايد به آنها اعتنا كرد يا اينكه آنقدر محترمند كه اگر دولت جلوي آنها پُز دموكراسي بدهد براي ما بَد ميشود. خُب، استدلال «اصولگرايان» هم درست است: منافع شخصي از منافع عمومي جداست، همهچيز را نبايد با هم قاطي كرد، حوزهي عمومي و حوزهي خصوصي فقط در تئوريهاي فمينيستي است كه نبايد از هم تفكيك شوند وگرنه در عمل چطور ميتوان اين تئوريها را اجرا كرد!
در هر حال فمينيستها بر دو نوعاند: يكي آنان كه سعي ميكنند حرفشان را به عملشان نزديك كنند كه به اينها «بدبختْ فمينيست» ميگويند، و نوع ديگر كساني هستند كه ميگويند گورِ پدر آنچه كه ميكنيم، مهم آن است كه حرفمان چه باشد، كه به اين زنان «راديكالْ» فمينيست لقب دادهاند.
بگذريم، ميخواستم از زنان «مزدور» بگويم همانها كه «بيناموسي» و «حريمشكني» را به اوج خود رساندهاند و كارشان بهجايي رسيده كه مراسم 8 مارس را يعني، روزي را كه سابقهاش به مبارزات زنان «اصولگرا» برميگردد، در ملاء عام برگزار ميكنند، آن هم زير چتر «خوديها». اما اين زنان مزدور تا آنجا پيش رفتهاند كه در سال گذشته (1378) زنان را از خانهها و محافلشان بيرون كشيدند، درصورتيكه نميدانند 8 مارس روزي بود كه زنان كارگر در خانههاي امنشان و در سالن پذيرايي خانم كلارا زتكين تظاهرات كردند. آنوقت اين زنان، سنت آنها را پاس نداشتند و از سالن پذيرايي آمدند بيرون و در يك سالن عمومي «دولتي» مراسم گرفتند و بلندبلند حرفهايشان را زدند. اگر خانم زتكين ميرفت در بيرون از خانه «حزب» درست ميكرد، آنوقت ببين چقدر دولتش پُز دموكراسي ميداد و حتماً آقاي خاتمي از غصه دق ميكرد و چارهاي نمييافت جز اينكه آنقدر گفتمان جامعهي مدني را تكرار كند كه ما زنان مجبور شويم بياييم بيرون و براي او تابلوي حقوق بشر بشويم.
در هرحال اين زنان مزدور براي كار خود از يك سالن «دولتي» استفاده كردند و از همينجا مزدوريشان مشخص شد، چون ميتوانستند از بين «هزاران» سالن عمومي خصوصي كه متعلق به دولت نيست استفاده كنند، آنهم در كشوري مثل كشور ما كه اينقدر دولت «كوچك» است كه بايد با ذرهبين دنبالش گشت و شهر پُر است از سالنهاي خصوصي و دولت هم در آنها هيچ دخالت ندارد، چرا بايد رفت و از سالني كه غيرمستقيم توسط چند پشت به اجداد دولت ميرسد استفاده كرد، اين همه سالن خصوصي ريخته يكي نيست جمعشان كند!؟!
بگذريم. با هر بدبختي بود سال گذشته مراسم 8 مارس در «شهر كتاب» برگزار شد و البته با ترس و و هراس از دو جناح يكي جناح «دوستان اصولگراي لطيف» و ديگري انصار «اصولگراي خشن» كه آن موقع هيچ تجمعي را بينصيب نميگذاشتند و بهجاي نقل و نبات، رينگ بُكس و چاقو و قمه بين مردم پخش ميكردند. اين بماند كه روز قبل از برپايي مراسم از هر دو طرف شايعه برگزار نشدن مراسم پخش شد و اين بماند كه در آخر كار، بين خود برگزاركنندگان مسئلهي مطرح شدن «نام»شان ناگهان مهم شد ـ تا قبل از آن مهم نبود، چون همه ما شكر خدا منزه هستيم و دنبال اسم و رسم نيستيم ـ و بالاخره اينهم بماند كه بعد از مراسم همه با اعصاب كشآمده به خانه رفتيم. مسئلهي مهم بقيهي ماجراست كه ميخواهم اينك برايتان شرح بدهم.
پس از اتمام مراسم 18 اسفند 1378 همه پخش شديم تا خستگيمان را در تعطيلات شب عيد گُم كنيم. البته قرار بود كه جلسهي «انتقادي» بگذاريم و خدا را شكر كه عملي نشد وگرنه كار بيخ پيدا ميكرد، چون وقتي آدمها نميتوانند حرفشان را صريح بزنند جلسهي انتقادي چه فايدهاي دارد. فقط آنهايي كه كمي صراحت دارند سكهي يه پول ميشوند، چون با صراحت انتقاد ميكنند و حال آنكه ديگران سكوت ميكنند و جوابهايشان را نگه ميدارند تا بعد با آب و تاب، از طريق سيمهاي مخابرات و تلفنبازيهاي مكرر ابلاغ كنند، آنهم بدون حضور متهم. و اينطوري آنكسي بدبخت ميشود كه جلسهي «انتقادي» را جدي گرفته و واقعاً فكر كرده خبري است. انصاف حكم ميكند كه بپذيريم بعضيها حاضر جواب نيستند و بهويژه زنها، پس از قرنها سكوت، وقتي در جمعي حاضر ميشوند، حتا جمع زنانه، نميتوانند راست و مستقيم حرف بزنند يا جوابگوي ديگران باشند. گيريم كه آدم عادت به گفتگوي غيرمستقيم داشته باشد، اما چرا بايد اين گفتگو شكل غيبت و شايعهپراكني را بهخود بگيرد؟ چرا نبايد يادداشتي، نامهاي، پيغامي براي كسي كه حرفش و عملش ذهن ما را مشغول كرده بفرستيم و راه گفتگو را باز نگه داريم و توسعه دهيم؟ بههرحال، آن دفعه جلسهي «انتقادي» ما برگزار نشد. در واقع اكثر افرادي كه بايد در آن جلسه شركت ميكردند همديگر را از نزديك نميشناختند و فقط يك نفر بود كه همه را ميشناخت ـ يعني من ـ كه چون جلسهي انتقادي را دوست نداشتم، توطئه كردم و تماسي نگرفتم و بنابراين جلسهاي برگزار نشد! بدينترتيب همه پي كار خود رفتيم. البته تا مدتي، چون دوباره مشكلي پيش آمد و بايست كاري ميكرديم: دوباره به هم محتاج شده بوديم. بَد نگفتهاند كه آدمها در مشكلات قدر همديگر را ميدانند. خلاصه دوباره دور هم جمع شديم تا به بررسي موضوع دوستانمان كه به زندان افتاده بودند بپردازيم و ببينيم آيا ميتوانيم با كلماتي غير از «جامعهي مدني» نامهاي بنويسيم يا نه؟ البته تا جنبيديم همهچيز تمام شده بود، شكرخدا اين هم گذشت. اما حالا مانده بوديم كه بايد چه كار كرد. دو تجربهي مستقيم داشتيم با اين نتيجهگيري كه اگر تشكلي وجود نداشته باشد كارها سختتر ميشود و مسايل بيشتر. باز هم وقفه، باز هم فكرها و ترديدها و ترس از «دوستان» و دشمنان. در اين ميان يكي دو نفري رفتند و يكي دو نفري هم آمدند، برخي به سفر رفتند و برخي از سفر برگشتند. پيشبيني وضع هوا هم چندان رضايتبخش نبود، ديگر داشت آمار بسته شدن روزنامهها به ارقام نجومي ميكشيد و خيليها هم آبنمك ميخوردند، تروري هم اتفاق افتاده بود، جنبش دانشجويي هم خروار خروار مشكل پيدا كرده بود، و دادگاه برلين تشكيل شده بود و چند زن از جمله متهمان رديف اول آن بودند، خلاصه اوضاع «خوبي» بود. حالا ديگر بحث بر سر آن بود كه بايد كاري كرد: اگر حقي ميخواهيد، مسئوليتش را هم بايد بپذيريد. آن كاري جمعي است كه مسئوليتش روي دوش جمع باشد، نه اينكه يكي دو نفر مسئوليت داشته باشند و حق نداشته باشند نامشان هم برده شود، آن هم در جايي كه مسئوليت عواقب بعدي دارد! براي تشكيل يك انجمن و كار جمعي احتياج به اساسنامهاي و ثبتي وجود دارد، مثلاً مملكت «قانون» دارد. بههرحال مدتي روي اساسنامه كار شد اگرچه خيليها آنرا جدي نگرفتند ولي كساني مثل من كه حماقت را به آنجا ميرسانيم كه اين كاغذپارهها را جدي ميگيريم چوبش را خورديم. چون نوشتيم و نوشتيم ولي وقتي رفتيم براي ثبت به وزارت ارشاد، آنها يك اساسنامهي حاضر و آماده جلوي رويمان گذاشتند. چه كسي ميگويد در اين مملكت دولت به فكر مردم نيست؟ در كجاي دنيا، دولت آنقدر به فكر مردم است كه حتا مينشيند براي انجمنهاي غيردولتي اساسنامه مينويسد؟ دولتهاي ديگر چنان به مردم بيتوجه هستند كه ميگذارند مردم هركاري دلشان ميخواهد بكنند و بار اين قبيل مشكلات را بهتنهايي بكشند! ولي اينجا هميشه دولت در كنار مردم است و در همهچيز كمك ميكند. خلاصه اساسنامه حاضر و آماده بود و البته آنقدر كلي بود كه به هيچ دردي نميخورد و براي همين هم راه فرار را باز ميگذاشت، باز جاي شكرش باقي بود. ما هم كه نميخواستيم ديگر خيلي مزدور باشيم، فكر كرديم اين اساسنامه را قاب كنيم و به ديوار بزنيم و بهجاي آن روز آئيننامههاي داخلي كار كنيم و در واقع شيوهي كار را آنجا مشخص كنيم تا كمي از مزدوري دربياييم. مرحلهي بعدي انتخاب اعضاي مؤسس بود. اين اعضاي محترمه طبق دستور از بالا بايد هر ده انگشتشان سالم باشد و خوب بتوانند انگشتنگاري كنند. خُب اين كه مشكلي نبود، شكر خدا هيچكدام از ما جنايتكار نبوديم. تازه از اينها گذشته مؤسسين بايد داراي مدرك كارشناسي ميبودند و حتماً متأهل، زن مطلقه را هم قبول نميكردند، ولي اگر شوهرمرده بود با چند تبصره و بند شايد ميشد فكري برايش كرد. از آنجايي كه دولت معظم دوست ندارد زنان «بيسرپرست» الكي خودشان را مشغول كارهاي بيهوده بكنند اين شرط را گذاشته. در ضمن فكر ميكنم استدلالشان هم پُربيراه نباشد: وقتي زني با شوهرش نميسازد و طلاق ميگيرد اصلاً چه معنايي دارد كه بخواهد انجمن درست كند؟ چنين زني حتماً سر سازگاري با ديگران را ندارد و انجمن را به انحلال ميكشاند. خلاصه زن مطلقه با زني كه مشكل انگشتنگاري دارد، در يك رديفاند: هر دو بالاخره در نظم عمومي اخلال كردهاند. واقعاً كه دولت فكر همهجا را كرده است و براي رفاه حال ما شهروندان نميگذارد عناصر مشكوك وارد كاري شوند و آنرا خراب كنند. ما كه سرمان نميشود كي خوب است كي بد است، ناشكري ميكنيم و باز هم غُر ميزنيم. البته در شرايط مذكوره براي هيئت مؤسس، زناني كه ازدواج نكردهاند اصلاً قابل بحث نيستند. دختري كه هنوز نتوانسته يك شوهر براي خودش پيدا كند چطور ميتواند آدمها را براي كار اجتماعي جذب كند؟ من يكي كه با اين اصل به دلايل شخصي موافقم: چون خودم اين عمل «قهرمانانه» را خيلي وقت پيش انجام دادهام و شكر خدا مزدوج شدهام. البته نميدانم چرا دولت عزيز و همهچيزدان فكر نكرده كه شرط بچهداري را هم براي مؤسسان بگذارد، شايد تصور كرده كه زنها سبزه گره ميزنند و شوهر پيدا ميكنند، بنابراين «سال ديگر، خونهي شوهر، بچه به بغل» نيتي است كه چه بخواهي و چه نخواهي مستجاب ميشود، پس لازم نيست شرط فرزند داشتن را هم ذكر كند، يا شايد فكر كرده كه احياناً همان سايهي گسترده و همهجانبهي شوهر براي كنترل زنان نااهل كافي است. بدينترتيب شرايط مؤسسين كامل ميشود: انگشتنگاري، مثبت (يعني هيچ كار اجتماعي نكرده باشد) تأهل، يعني زن كنترلشده كه بايد مرتب غذا درست كند، شرط ليسانس، خُب لابد وقتي تحصيل ميكند بعد هم شغلي انتخاب ميكند، بدينترتيب چنين مؤسساني ديگر وقتي براي فعاليتهاي اجتماعي ندارند. عالياست! بههرحال دولت خيلي زيرك است اما نميداند ما هم در همين مملكت بزرگ شدهايم، و ميتوانيم بهراحتي افراد مورد علاقهي ايشان را رديف كنيم، فقط كار پيچيدهتر ميشود. هرطور بود بالاخره هيئت مؤسس ساخته شد، يكي دو نفر ديگر اضافه كرديم، با شرايط اكازيون! و البته تعداد هرچه كمتر بهتر. چون كمتر ميتوان در آن عيب و ايرادي توش يافت: پنج «باب» از بهترينها را از ميان خيل نابابها دستچين كرديم كه هيچگونه ايرادي نداشتند. حالا ديگر خبره شدهايم و اگر احياناً خواستيد انجمني ثبت كنيد و جزو مزدوران درآييد ميتوانيد با ما مشاوره كنيد، در اسرع وقت دختران مجرد را شوهر ميدهيم و افراد ناباب را از باب جدا ميكنيم.
بگذريم. مؤسسان گرامي با يك عالم مدرك و عكس و غيره به وزارت ارشاد مراجعه كردند. تا يادم نرفته بگويم كه بار اول به ما اساسنامهي «مؤسسه» را دادند و نه «انجمن»، و اصرار هم داشتند كه مؤسسه بهتر است، چون در مؤسسه هيئت مؤسس تغيير نميكند و نميتوان عضو گرفت و بدينترتيب كار بهتر ميشود، چون مؤسسان ميتوانند هميشه همهچيز را «كنترل» كنند، اما در انجمن، كار از دست مؤسسان ـ يعني ما ـ در ميرود. نميدانم تو اين مملكت چرا همه به فكر كنترل كردن هستند؟ انگار قرار است ما جايي را بهوجود بياوريم تا آن را كنترل كنيم، مگر بيكاريم كه دنبال خودكنترلي باشيم؟ اين همه سيستمهاي كنترل، ديگر چه ميخواهيم؟ در هرصورت تقاضاي «انجمن» كرديم. البته بگذريم از اينكه در اين حيص و بيص يكي از مؤسسين محترم زير تيغ جراحي بود و بايد تا دكتر چاقو را فرو نكرده امضاء را ميگرفتيم وگرنه مدارك كامل نميشد. بدينترتيب مدارك و افراد «مركز فرهنگي زنان» ـ با چند ماه تأخير ـ تكميل و تحويل شد. نفس راحتي كشيديم.
حالا نوشتن آئيننامهها شروع شد، كاري كه در آن بيتجربه بوديم و در انجمن ديگري اينكار نشده بود و بايد از صفر شروع ميكرديم: در مواقع بحراني چه بايد كرد؟ براي برپايي انتخابات چه راهي بهترين راه است؟ براي برقراري دموكراسي نيمبند غربي، اقليتهاي مخالف عضو چه حقوقي دارند؟ چه كساني حق دارند عضو شوند؟ و دهها موضوع ديگر. حالا ديگر خيلي مهم شده بوديم و داشتيم براي ديگران تعيين تكليف ميكرديم. تازه حس قدرتنماييمان خود را نشان ميداد: «يعني كه چي، چه معني دارد فلاني كه آنطور لباس ميپوشه وارد انجمن بشه...»، «ما با فلانيها نبايد كار كنيم....» و...، خوشبختانه از آنجا كه واژهي دموكراسي را يكي ديگر قبلاً اختراع كرده بود و ما هم شنيده بوديم، كلي همديگر را متهم به عدم رعايت دموكراسي كرديم. در اين ميان يك عالمه بحث هم بر سر آن صورت گرفت كه نبايد در اين «مركز»، افراد مطرح شوند و اين انجمن است كه بايد در همهي موارد مطرح شود و يك دوجين استدلال ديگر كه بايد در جمع حل شد، تشخص فردي مهم نيست و اينكه ما تنها چيزي كه از كار جمعي ياد گرفتهايم كار جمعي گلهاي است آن هم از نوع گوسفندوارش. خلاصه دوباره بحث بر سر «نام» شروع شد و عدهاي ميگفتند كه «نام» مهم نيست اما سرانجام متوجه شديم كه هرچند خودِ «نام» مهم نيست، اما اينكه نام چه كسي باشد، مهم است ـ خُب زودتر ميگفتيد. پس مشكل اين بود؟ عدهاي نميخواستند نامشان مطرح شود (براي مشكلاتي كه ممكن بود در آينده پيش بيايد) براي همين بقيه هم بايد خفقان ميگرفتند و نامشان مطرح نميشد. خلاصه، زندگي اين مشكلات را هم دارد. البته در اين وسط عدهاي هم در جلسات حاضر نميشدند و وقتي بعد از چند جلسه غيبت ميآمدند، بايد بحثها را از ابتدا شروع ميكرديم، چقدر دلنشين بود، تكرار بحثها، دوباره و دوباره، چه روزهاي خوشي!
كمكم همه از نوشتن آئيننامه خسته شدند: «عجب كار بيهودهاي!!» ولي من يكي كه تا آخر ايستادهام: «بايد روابط بين افراد در هر حوزهاي مشخص شود تا ديگر مشكلي پيش نيايد. بهجاي اينكه آخر هركاري بحث كنيم كه چرا آنطور شد، بهتر است ميثاقمان را از ابتدا تنظيم كنيم كه كار چطور اجرا شود تا بعد مشكل پيش نيايد. همهي انجمنها همين مشكل را دارند و ما بايد از اول آن را حل كنيم»... خلاصه يكدفعه ساعت را نگاه كرديم ديديم چيزي به 8 مارس نمانده. پس بقيهي كارها در امان خدا، رفتيم تا مراسم 8 مارس را برگزار كنيم. حالا نوبت اين بحث بود كه آيا از زنان ديگر كمك بگيريم بهتر است يا خود «مركز فرهنگي زنان» اينكار را بكند؟ مشكل اصلي اين بود كه عدهاي اصرار داشتند بقيه زنان را هم در كار مزدوريشان شريك كنند: «8 مارس است و متعلق به همهي زنان» اما به نظر من كه منظور از «بقيه»، بيشتر دوست و آشناها بودند، چون كه مطمئناً نميتوانستيم كساني را كه نميشناختيم شريك كارمان كنيم. در ثاني اينكار لازم بود تا «دوستان» عزيزمان پشت سرِ ما حرف نزنند و از آنجايي كه اعضاي موافق اين ديدگاه ميدانستند كه در اين مملكت هركس چيزي، كسي، برنامهاي و امثالهم را مال خود نداند و در آن به بازي گرفته نشود، آن چيز و برنامه از نظر او قابل طرد و رد است و حتماً مشكلي دارد، اين پيشنهاد را كردند. خُب اين بهترين روش است، آلودگي دست ما در ميان يك عالم دست گُم ميشود، غافل از اينكه آنان كه هميشه از پشت شيشهي خانههاي امن و تميزشان به بيرون نگاه ميكنند زرنگتر از آنند كه دستشان را به اين راحتيها آلوده كنند، چون در اين صورت از مقام رفيع «منتقد بزرگ» را از دست ميدهند و اين مقامي است كه بهراحتي بهدست نيامده بلكه با يك دنيا شعار و فرياد «اصولگرايي» در گوشهي خانه (و البته يكدنيا محافظهكاري در بيرون خانه) فراهم شده است. اختلاف بالا گرفت، دو جناح ايجاد شد. عدهاي محدود خود را به كاري ديگر مشغول كردند و بقيه به سراغ «دوستان» رفتند. جناح اقليت آزردهتر از اينكه اكثريت حاضر است جذب «دوستان» را به بهاي حذف آنها قبول كند، آزرده شدند و شروع به مشق نوشتن كردند و سرشان را با نوشتن آييننامهها گرم كردند و اكثريت رفتند كه آدم جلب كنند. خُب اين هم تجربهاي بود. فقط تعداد انگشتشماري حاضر به همكاري شدند. خدا رحم كرد كه همينها هم داوطلب شدند. خلاصه اين روش شكست خورد، چون نهتنها عدهي زيادي نيامدند بلكه سوييچ كارخانهي مشكلآفريني افراد «اصولگرا» نيز زده شد. وقتي اينطور شد اقليت نيز غيرتشان بهجوش آمد حالا ديگر غير از انگيزهي «والاي انساني» كه شكر خدا همهي ما كرور كرور آنرا داريم، يك انگيزهي ديگر نيز براي كار اضافه شد: بايد روي «دوستان منزه و اصولگراي»مان را كم ميكرديم! دروغ نگويم، بعضيوقتها براي من يكي، اين رو كم كردن تبديل به يك مسئلهي جدي ميشود و مغزم را به كار ميگيرد. البته ميدانم دوستان ديگر از اينكه من علاوه بر آن صدها انگيزه اين انگيزه را هم داشتهام بهشدت ناراحت ميشوند، چون از قرار بايد هميشه وانمود كرد كه هر كاري را براي «رضاي خدا» انجام ميدهيم، اين شرط انقلابيگري است!
خُب ديگر اقليت و اكثريت به هم پيوستند و بايد شوري برميانگيختيم و مشت محكمي به دهان «آمريكاي جنايتكار» ميزديم! وقتي دوباره يكي شديم، از آنجا كه همهي جمعها ذاتاً تمايل به جناحبندي دارند، ما نيز به دو جناح متخاصم تقسيم شديم و چند نفري هم در اين ميان هم به نعل و هم به ميخ ميزدند. «مراسم 8 مارس را بايد طور ديگري اجرا كنيم، به شكلي نوين. ما كه ميخواهيم طرحي نو در اندازيم بايد اينرا در شكل كار هم نشان دهيم.» دو گروه شديم: آنهايي كه موافق شكل جديد بودند و آنهايي كه ميخواستند مراسم به شكل معمول برگزار شود. ما جوانترها در گروه اول قرار گرفتيم و آنهايي كه مسنتر بودند و تجربهي بيشتري داشتند، استدلال ميكردند كه با اين امكانات كم و وقت محدود نميشود؛ ولي خُب جواني است و هزار آرزو. آنقدر گروه مقابل را متهم به سنتي بودن كرديم و از شيوهي «انگ» زدن استفاده كرديم و «پيري» را به رخ آنها كشيديم كه بالاخره آنها هم راضي شدند. و پيروزي در اولين مرحله به دست آمد! حالا بايد رئيس «خانهي هنرمندان» را هم راضي ميكرديم. اين قسمتِ كار مشكل بود، چون ديگر آن روش بالا كاربرد نداشت و بايد با بحث جدي (و نه متهم كردن) كار را پيش ميبرديم. بايد يك نفر كه به اين شيوهي كار واقعاً دلبسته بود وارد مذاكره ميشد، اما مانعي در كار بود: يكي از افراد آن جناح كه مخالف صد درصدِ چنين شيوهي كاري بود رابط بين ما و خانهي هنرمندان شده بود. هر چه فكر كرديم ديديم كه اگر او به آنجا برود نميتواند بهخوبي از اين طرح جديد و شيوهي نوين اجراي مراسم دفاع كند و احتمالاً آن رئيس مذكور هم از اينكار ممانعت ميكند. براي همين توطئه كرديم كه يكي از طرف جناح خودمان بفرستيم و بهنحوي نگذاريم از آن جناح كسي برود و صحبت كند، بالاخره با هزار ترفند اين بار هم پيروز شديم. اگرچه جناح مقابل جريتر شد و تلفنهايشان به اين و آن و متهم كردن ما به توطئهگري شروع شد، خُب راستش در اين مورد ما واقعاً توطئه كرده بوديم، ولي بههرحال ككمان هم نگزيد چون در اين مرحله هم پيروز شديم. البته بعدها آن جناح هم انتقام گرفت كه دستش درد نكند، پاسخ خوبي بود.
بالاخره قرار شد به شيوهي جديدي كار كنيم يعني عدم تمركزگرايي در اجراي برنامه، ما كه مثلاً فمينيست بوديم و ضدتمركز ـ براي اينكه تمركز قدرت ميآورد و قدرت هم معلوم است كه چه چيزهاي ديگري ميآورد ـ بايد برنامههايمان هم همينطور ميبود حتا در شيوهي اجرا، تا آدمها در طول مراسم احساس آزادي عمل بيشتري ميكردند، هرطور ميخواستند وقت خود را ميگذراندند، با موسيقي، با سخنراني و يا با بحث و حتا با قدم زدن در راهروها و صحبت با دوستاني كه مدتها نديده بودند. بدينترتيب چند سالن را گرفتيم، قسمتهاي متنوع براي علاقهمندان با سلايق گوناگون: موزيك مترويي، پخش فيلمهاي كوتاه، اسلايد، سخنراني، ميزگرد و هزاران چيز ديگر و در اين ميان بايد اعتراض خود را هم به بعضي چيزها نشان ميداديم وگرنه اصلاً برگزاري مراسم 8 مارس معنا نداشت. چاپ كارتهاي اعتراضي فردي و يك نامهي جمعي مبني بر تقاضا از دولت براي الحاق به كنوانسيون «رفع تبعيض عليه زنان» از جملهي اين كارها بود. كميتههاي كاري ايجاد شدند. البته پدرمان با اين حجم كار درآمده بود. از طرفي خنثي كردن حملههايي كه از طرف دو جناح انجام ميشد، وقتگير بود و بدتر از همه وقتي روزنامهها را ميخوانديم ـ منظورم آن يكي دو روزنامهي باقيمانده است ـ هول برمان ميداشت، گردبادي بالاي سرمان ميچرخيد و ما در زير چادر در دنياي خود بوديم، نه اينكه بگويم ميترسيديم، خير، اين خبرها نبود، فقط ميزي كه دور آن مينشستيم از لرزهي پاهاي ما به جير جير ميافتاد. هر روز هم خبرهاي «خوب» ميشنيديم، از بگير و بهبند روزنامهنگاران تا.... ميشود آدم توي اين مملكت زندگي كند و يك روز هم بدون خبري «خوب و دلنشين» از خواب بيدار نشود؟ بر منكرش لعنت. بههرحال هرچه بود رو زياد داشتيم، اين خصيصهي زنهاست، ميتوانيد از مردها بپرسيد.
دعوتها شروع شد. مگر ممكن بود موزيسينهايي پيدا كرد كه بخواهند در راهرو برنامه اجرا كنند؟ بهشان برميخورد. نميدانم چرا اين همه نوازنده در چهار گوشهي عالم پيدا ميشوند كه هميشه آمادهي نواختناند تا مردم از كارشان لذت ببرند اما يكي از آنها اهل اين ممكلت نيست؟ اينجا هيچكس حاضر نيست از روي سِن قدمي پايينتر بگذارد. مگر موسيقي براي لذت بردن مردم خلق نشده؟ شايد من چون هيچوقت سازي دست نگرفتهام، اين چيزها را نميفهمم ولي تا قبل از اين ماجرا فكر ميكردم هنر مردمي يعني هنري كه براي مردم اجرا شود، يعني هرجا مردم هستند ميتوان موسيقيي مردمي ارائه داد، خلاصه مثل بقيهي افكارم اين هم ناشي از تصورات واهي خودم بود. البته با هر جان كندني بود و با بحث زياد دربارهي فلسفهي اينكار كه بايد در هر حوزهاي اقتدارشكني كرد، چند گروه دختران جوان پيدا شدند، كه همان جوانيشان آنها را به سمت كارهاي مخالف جريان آب ميكشاند. بگذريم كه بعضي از كارها در نهايت عملي نشد. چه ميتوان كرد، اينطوري است ديگر.
اما در كميتهي هنري چه گذشت؟ آن هم با مشكل عدم درك نقاشان روبهرو شد. ما همينطوري، بدون اينكه چيزي از نقاشي سرمان بشود تعدادي خانم نقاش را كه اسمشان را شنيده بوديم ليست كرديم تا يك نمايشگاه نقاشي هم از زنان هنرمند بگذاريم، غافل از آنكه هرچيزي حساب و كتاب دارد، همينطوري كه نميشود كيلويي كار كرد. ما هم كه هيچكداممان هنرمند نبوديم!! هرطور بود يكي از افراد جناح ما كه مسئول اين كار بود چندهفتهاي تا نصف شب تلفنبازي كرد تا اين آشي را كه ما دستهجمعي پخته بوديم شايد بتواند قابل خوردن كند و آن ليست ناشيانه را كه رديف كرده بوديم تصحيح كند. واقعاً من يكي كه چيزي از نقاشي سرم نميشود، نميفهميدم چه اتفاقي افتاده. اما بحراني در جريان بود، رودربايستي و دوست و فاميلبازي شايد كار را خراب كرده بود. البته خوشبختانه اين بحران هم فرو نشست، اگرچه مسئول آن مجبور شد از هرجا كه ميرسيد و تلفني پيدا ميكرد، مرتب تلفن بزند، از مشهد، از تلفن عمومي و حتا از بقالي سر كوچه، بدينترتيب بحران فرو نشست، دستش درد نكند. يك بلاي بزرگ از بالاي سرمان گذشت، اگرچه نزديك بود در اين ميان بهترين دوستم را حسابي آزرده كنم.
بخشهاي مختلف برنامه بايد بهسرعت مشخص ميشد. اول قرار بود از ميان زنان برجستهاي كه كتابي نوشتهاند و جايزهاي بردهاند چند نفري را برگزينيم و از آنها تقدير كنيم، اما اينطور نميشد، خيلي سنتي بود: «با چه متري افراد را تعيين كنيم، با معيار جايزههاي بينالمللي و يا با جايزههاي دولتي؟ مسلم بود كه هيچكدام نميتوانستند براي ما معيار قطعي باشند. اين همه زن كه كار كردهاند و زندگي خودشان را متحول كردهاند، مخصوصاً در شهرستانها... اين بهتر است». معيار برگزيده شد: «زناني كه زندگي خود را تغيير دادهاند». جذابتر هم بود. همه با كمال ميل پذيرفتند، فقط پيدا كردن افراد مشكل بود كه آن هم از راه مشاوره با اين و آن مسئله حل ميشد. بالاخره هر كسي ميتوانست يك زن را در دور و اطرافش بشناسد كه با سختكوشي و هوشمندي تحولي مثبت در زندگي خود ايجاد كرده است. اما در عمل كار به اين راحتيها هم نبود. تلفنها شروع شد. اسامي افراد با مشاوره با دوستان باتجربهتر تعيين شد، اما حالا از كجا پيدايشان ميكرديم؟
ـ مركز اطلاعات شهر كُرد؟
ـ بفرماييد.
ـ شمارهي تلفن خانم پروانه كمالي دهكردي را ميخواستم.
ـ خانم تو شهركرد فاميل همه دهكردي است، حالا من بيستتا شماره تلفن ميدهم شايد از آشنايان اين خانم دربيايند، وگرنه دوباره زنگ بزنيد تا شمارههاي جديد بدهم.
بالاخر بعد از سه هفته خانم دهكردي را يافتيم: «بياييد در مورد زندگيتان بگوييد. جالب است... جا براي ماندن هست ولي پول سفر با خودتان».
ـ در بين عشاير زني پيدا نميشود كه زندگي پرتحولي داشته باشد؟ تو كه خودت از عشايري كسي را نميشناسي؟
ـ چرا، ولي وقتي به آنها گفتم همگي ترجيح دادند نيايند، خطرناك است.
ـ تو كه تبريزي هستي يك خانمي را معرفي كن ديگر
خوشبختانه براي پذيرايي از مهمانهاي شهرستاني دوستي داوطلب شد كه خانهاش را در اختيار بگذارد وگرنه من يكي كه حوصلهي غذا درست كردن نداشتم، و البته خانم وجيهالملهي گروه هم مسئول پذيرايي شد. دستش درد نكند، ما كه نجات يافتيم.
حالا سخنرانان بايد مشخص ميشدند: «كي باشد... كي نباشد». خدا پدر واضع نظريهي «خودي و غيرخودي» را بيامرزد، فقط يك اشتباه كرده بود و آن اينكه اين فرهنگ فقط در بين خوديها نيست كه وجود دارد، بلكه نخوديها، يعني ما، هم از همين قماشيم. هركدام از ما يك دستگاه تفكيك آدمها در جيبمان داريم و خوب هم كار ميكند: «فلاني نباشد... شناسنامهاش توي جيب من است كه چه كرده و چه خواهد كرد...»، «نه، فلاني نه. حرفش را هم نزن... مشكل زياد دارد»، «فلاني را ميگويي... اوه اوه... پروندهاش زير بغل خودم است»... خلاصه بحث بالا گرفت و چهار ستون بدن دموكراسي عزيز كه نطفهاش در كمون پاريس بسته شده بود به لرزه درآمد. بههرحال يك جورهايي هميشه آنهايي كه بيشتر شعار ميدهند، آن هم تند و تيزتر پيروز ميشوند. براي همين هم يك ميزگرد به كلي حذف شد. البته، اگر منصفانه برخورد كنيم، آنطور كه بعداً معلوم شد آن غيرخوديها هم حاضر به هيچ همكارياي نبودند. يعني آنها هم حاضر به همكاري با كساني كه غيرخودي ميپنداشتند نشدند. خلاصه، هر دو طرف يك جورند: خدا در و تخته را با هم جور ميكند.
بگذريم. بايد سخنرانان را پيدا ميكرديم. معيار اين بود: از همه بخواهيم كه خلاصهاي از مقالاتشان را بدهند تا بين آنها انتخاب كنيم. چه خيالات خامي: اولاً رويمان نميشد كه به ديگران بگوييم خلاصه مقاله بدهيد تا ما انتخاب كنيم، دوماً مگر چند نفر خانم ميشناسيم كه قلم به دست باشند و بنويسند و تازه كار جديدي هم ارائه دهند و در ضمن دربارهي موضوعي كه ما گفتيم يعني «زن در گذار» حرف بزنند. من كه كلك زدم و به همه گفتم كه خلاصه مقالههايتان را ميخواهيم تا در خبرنامه چاپ كنيم وگرنه رويم نميشد بگويم كه ميخواهيم انتخاب كنيم. در اين حيص و بيص رئيس خانهي هنرمندان هم كه ديد ما مزدوران خوبي هستيم، آمد و چند خط و نشان برايمان كشيد. خُب حق دارد. در واقع همه حق دارند غير از ما. بعضيها را حذف كرديم اما از آنجا كه ما هم هميشه عادت كردهايم سرمان را بيندازيم پايين و چنا رفتار كنيم كه گويا صد درصد حرفگوشكن هستيم، ولي كار خودمان را بكنيم. شروع كرديم به انديشيدن تدابير جديد: «هرطور شده بايد حذف شدهها را يكجايي بگنجانيم...» بيچاره رئيس خانهي هنرمندان نميدانست با چه موجوداتي سروكار دارد. هرچند، او از ما زرنگتر بود و در آخرين لحظه كه فكر ميكرديم به او كلك زدهايم و آنهايي را كه نميخواسته است بيايند در فيلمي كه تهيه كرده بوديم آوردهايم، از پخش فيلم جلوگيري كرد. عجب آدم باهوشي! دست ما را خوانده بود. خُب ديگر، در نبرد بالاخره بايد يك نفر شكست بخورد. اما مهم نبود يك جاي ديگر هم «آنها» را گنجانده بوديم: بالاخره هرچه باشد تصوير بدون صدا حضوري هم مؤثر است. پس پيروزي نيمبندي هم داشتيم. بدينترتيب همهي چيزها كمكم جور ميشد و همه دلواپس كارهاي ديگران بودند نه كارهاي خودشان. بحث مالي هم در اين ميان مطرح بود، چطور بايد آنرا حل ميكرديم؟ خوشبختانه رئيس خانهي هنرمندان لطف كرد و قرار شد به غير از سرويسهاي اضافي كه بايد پول آن را ميپرداختيم، اجارهي سالنها را از ما نگيرد، عجب مرد خوبي، خدا رفتگانش را بيامرزد، مسئلهي اصلي را حل كرده بود. اما با اين همه كمك باز هم ما ناراضي بوديم، لااقل من يكي كه هميشه نق ميزدم چون ناراضي زاده شدهام، اصلاً مادرم رضايت نداشت من بهدنيا بيايم، بقيهاش ديگر بماند.
آنقدر در مورد انتخاب مجري بحث كرديم كه سرانجام به هيچ نتيجهاي نرسيديم: «مجري بايد مطيع اوامر ما باشد... نبايد يك كلام از طرف خودش حرف اضافه بزند... نبايد خودش چهرهاي معروف باشد كه ما را تحت الشعاع قرار دهد و...» البته آخر كار با كمبود مجري روبهرو شديم كه خوشبختانه در آخرين روزها كار درست شد. روز آخري كه قرار بود همهي سخنرانان مشخص شوند مقالهي يكي از دوستان را براي سخنراني رد كرديم. بيشترش هم تقصير من بود: از بس به آن انتقاد كردم بيچارهاش كردم. در همان جلسه بود كه بعد از رد مقالهي آن دوست با كمال پررويي خواستار آن شدم كه آنها مقالهاي را كه هنوز ننوشتهام، بپذيرند و خيال ميكردم همه موافقت ميكنند، اما برعكس همه مخالفت كردند و گفتند كه بايد اول مقاله را بخوانيم. خُب حق داشتند ولي من فكر ميكردم آسمان دهان باز كرده و من از آن پايين افتادهام و تازه آنها بايد از من تقاضا كنند كه مطلبي بخوانم. چه خيالات خامي. فكر ميكردم چون دو تا سخنراني را در ديگر جاها رد كردهام پس خيلي آدم مهمي هستم و بايد آنها قبول كنند و چشم بسته بپذيرند هر خزعبلاتي را كه ميخواهم بخوانم. آنها هم خيلي قاطع نپذيرفتند و اين هم مشت محكمي بود بر دهان منِ از خودراضي. خُب البته اين درس لازم بود. چون من تا آن وقت فكر ميكردم هنر ميكنم و يك مجله درميآرم و از اين مسئله غافل بودم كه انتشار مجله و اين قبيل كارها، يك كار اجرايي بيشتر نيست كه آن هم با يك «نه» ارشاد نيست و نابود ميشود و هيچ كاري هم نميتواني بكني و تازه آن وقت ميفهمي كه هيچي نيستي. بدينترتيب يك تودهني بزرگ خوردم كه حقم بود تا فكر نكنم خبري است و تازه ياد بگيرم كه فقط دموكراسي را به ديگران گوشزد نكنم، چون خودم هم آنرا لازم دارم. البته در آن موقع كمي قهر كردم و يكي دو جلسه نرفتم، اگرچه از زور ناراحتي حرفهايم را دورادور پيش ميبردم. در اين ميان ارشاد هم يكي از مقالات جنس دوم را كه نوشتهي يكي از دوستان همجناحي من بود حذف كرد، و اين ضربه نيز جناح ما را ضعيفتر كرد. من كه مشت محكمي نوش جان كرده بودم و او هم كه از اينكه آنهمه كار كرده بود و چند مجلهي دست به نقد را رد كرده بود تا اين مقاله را براي جنس دوم بنويسد، افسرده شده بود و اينهمه كار را هم بايد با ضعف روحي پيش ميبرديم. البته لازم به تذكر است كه اين دوست عزيز بعداً انتقام حذف مقالهاش را بهنوعي گرفت. يعني وقتي در مراسم در روي صحنه مشغول حرف زدن بود، يك كاغذ به او دادند كه روسرياش را درست كند، او هم كمي سكوت كرد و بعد با صداي بلند گفت: «ببخشيد دوستان، به من ميگويند حجابت را درست كن!» و با لجبازي روسرياش را تا روي ابروهايش پايين كشيد (راستي، مقالهاش كه حذف شده بود در همين مورد بود). بالاخره دلش كمي خنك شد. به هرحال جناح ضربه خوردهي ما كار را پيش ميبرد و گاهي هم با كارشكني جناح مقابل روبهرو ميشد. البته ما هم براي آن جناح كارشكني ميكرديم. خُب آدميزاد است و هزار تا عيب و نقص! خلاصه خوب به هم شليك كرديم و خوب هم كار كرديم. شوخي نبود، بدون پول و امكانات. خرج كارت دعوتها را يكي از ناشران زن بهعهده گرفت، باركالله به اين همه همكاري. يكي كه در گروه وجههي خوبي داشت از دوستان و اطرافيانش خوب پول جمع كرد، هركسي 5 هزار تومان يا بيشتر كمك كرد. اجرشان با خدا. البته قرار بود از سازمان سيا هم كمك بگيريم، اما چون ما مزدوران ترسويي بوديم از اين كار اجتناب كرديم، راستش ما آنقدر ترسو هستيم كه وقتي يكي پيشنهاد كمك از طرف سازمان ملل را مطرح كرد، رد كرديم و استدلال هم كرديم كه نبايد به هيچ سازماني وابسته باشيم. تازه پُزش هم خيلي خوب بود: عدم وابستگي به هيچكس و هيچكجا مگر خود زناني كه علاقمندند اين كار اجرا بشود. بههرحال، همهي كارها با خنده، دعوا و بحث پيش ميرفت، فقط كتككاري نداشتيم و گيس همديگر را نكشيديم ـ چشم حسود كور ـ، چون خوشبختانه روسري سرمان بود. در ضمن هرچه ميگذشت، آب و هوا بدتر ميشد و همه عصبيتر ميشدند. وقتي سرب هوا زياد ميشود، جنگ و دعوا هم بالا ميگيرد. براي همين هم جناح مقابل در آخرين جلسه چشمهي ديگري به ما نشان داد. ميخواست يك سخنران را به ما تحميل كند، آنهم وقتي كه همه چيز تعيين شده بود. استدلال هم اين بود: «حالا ما يكي را پيشنهاد داديم، شماها نميگذاريد، همه را كه شما انتخاب كرديد و...» راست ميگفتند ما همهي «فاميل»هايمان را توي برنامه گذاشته بوديم و فاميلهاي آنها نبودند: «ببخشيد دخترخالههاي ما زيادند، جا براي دخترخالههاي شما نيست...»، به اين ترتيب يك توپ توي زمين حريف افتاد و باعث آزردگي شد.
از جناح مقابل، كسي كه رابط بين ما و خانهي هنرمندان شده بود قرار بود دوربين مداربسته بگذارد و همهجا را پوشش بدهد و خلاصه آمپليفاير و از اينقبيل دم و دستگاهها. اما وقتي روز مراسم حتا بلندگوي معمولي هم آماده نشده بود، نميدانيد چه حالي پيدا كرديم. البته اين همهي ماجرا نبود. هميشه روز آخر همهچيز معلوم ميشود، آنطور كه مسئولين خانهي هنرمندان ميگفتند با آنها نه در مورد ميكروفون و نه در مورد پخش فيلم، نه در مورد آوردن نوار كاست و نه در مورد هيچ چيز ديگر هماهنگي صورت نگرفته بود. عجب بدشانسي نازل شده بود. عجب حماقتي كرديم كارها را اينطور تقسيم كرديم. يك نفر ميخواست جاي دهتا كار كند و در صدتا كميته حضور داشته باشد و خودش را جلو بياندازد، ما هم بهراحتي گذاشتيم و حالا اينطور شده بود. از پخش فيلمي را كه با نابلدي و بدبختي تمام درست كرده بودم، به قول مسئولين، بهدليل ارتباط نادرست هماهنگكننده، و البته كملطفي آقاي رئيس، جلوگيري شد. چه بدبختي بزرگي! بالاخره بايد انتقام كارهايي را كه كرده بوديم پس ميداديم. 50 هزار تومان پول كرايهي بلندگو و نصب آن در آخرين لحظات يكي از آن تاوانها بود. كارها آنطور كه قرار بود پيش نرفت. خُب تجربه كرديم. همهچيز را برنامهريزي ميكنيم هزاران بار هم به همديگر ميگوييم برنامهها را تغيير نميدهيم، اما دست آخر در خود مراسم آنكه حواسش از همه جمعتر است خَر خود را ميراند و هرچه را بخواهد پيش ميبرد، آن ميزگرد را مياندازد جلو، آنيكي را كوتاه ميكند و.... فقط بستگي به آن دارد كه زورش بيشتر بچربد و به مجريها دسترسي داشته باشد، آنوقت آن همه فكري كه صرف برنامهريزي شده، بيحاصل ميماند و خيليها هم آزرده ميشوند. حالا بگذريم كه بالاخره هم نفهميدم با چه استدلالي دستور صادر شد كه نام «مركز فرهنگي زنان» از روي پلاكارد حذف شود؟ البته ما جر و بحث زياد كرديم، آنقدر كه آقاي رئيس صدايش درآمد كه ما حق ناشناسيم. راست ميگفت؛ ماكه تا حالا حقي نداشتيم، انشاءلله وقتي حق و حقوقي بهدست آورديم آن وقت شرمندگي خود را اعلام ميكنيم. ولي انصافاً هم برپا كردن چنان مراسمي، بدون اينكه مجبور باشيم آن همه شركتكننده را در يك سالن قوطي مانند بچپانيم و بدون پرداختن كرايهي سالن، چنان نكات مثبتي هستند كه هركي غير از ما بود حرف گوش ميداد و قدر ميشناخت.
حالا هرچه در پشت صحنه گذشت بهكنار، آنچه در جلوي صحنه اتفاق افتاد، خيلي بَد نبود. آنقدر جمعيت آمده بود كه اصلاً باورمان نميشد. جوانترها از شكل جديدي كه مراسم را به حالت فستيوال و بازار مكاره درآورده بود خوششان آمده بود و مسنترها كم و بيش ناراضي بودند ـ البته تعداد جوانترها بيشتر بود. بههرحال شور و شوقي حاكم بود، و آنجا بود كه به اين فكر افتادم كه گاهي آدمهاي كوچك وقتي كنار هم هستند ميتوانند كارهاي بزرگ بكنند و احتياجي هم به قهرمان نداشته باشند. در هرحال مراسم 8 مارس بهقول دوستي در يك كلام: «ناشيانهترين و جسورانهترين مراسمي بود كه ميشد برگزار كرد». بدينترتيب مراسم امسال (1379) نيز با همهي كاستيهايش بهخير گذشت. فقط اميدوارم كلارا زتكين تغيير عقيده بدهد و دستكم تاريخ روز جهاني زن را طوري انتخاب كند كه ديگر زمان آن نزديكيهاي روز برگزاري انتخابات رياستجمهوري ما نباشد ـ انشاالله، چون تا همهچيز تمام شد ما كه نصف جان شديم، حالا بماند كه بعداً چه ميشود.
در آخر بايد اعتراف كنم كه اين گزارش شرح آن چيزي است كه من بهعنوان يكي از ده ـ پانزده نفر زنان برگزاركننده ديدهام و در نهايت تنها ميتواند بخشي از آن چيزي باشد كه اتفاق افتاد. در واقع ميخواهم بگويم اين نظر كل جمع برگزاركننده نيست، بلكه يك برداشت شخصي است. گفتن اين حرف ضرورت دارد چون اگر ننويسم بعداً با انتقادهاي سختي مواجه خواهم شد. كار جمعي است و خُب، سنتهاي خودش را دارد، ما هم كه نميتوانيم بدون سنت زندگي كنيم! براي همين هم هست كه مملكت اينهمه پيشرفت كرده است. اميدوارم جنبش زنان هم با اين همه سنت كه بوي «مطبوعش» از تمام سلولهاي بدنمان به مشام ميرسد، بالاخره پيشرفت كند. به اميد آنروز.
نگاهي به مراسم 8 مارس در خانه هنرمندان
چقدر دموكراتيك عمل كرديم؟
فرزانه راجي
همه كه اغراق است ولي بسياري گفتند كه برنامه عالي بود. برنامه امسال هشت مارس را ميگويم. حتماً هم در برخي جنبهها عالي بود. مثلاً تنوع برنامهها و كميت آنها بسيار بسيار بهتر از سال گذشته بود.
خلاصه برنامههاي اجرا شده به شرح زير است:
برنامههاي سالن شماره 1
نگاهي به مركز فرهنگي زنان (نازي اسكويي)
مصوبات مجلس شوراي اسلامي درباره زنان (زهره ارزني)
فيلم كوتاهي درباره تاريخچه 8 مارس (نوشين خراساني)
زنستيزي در ادبيات (پوران فرخزاد)
زنان و تجربه شهر و شهروندي (مسرت اميرابراهيمي)
زناني كه زندگي خود راتغيير دادهاند:
سيمين چايچي از سنندج
عديله طهماسبي از تبريز
پروانه كمال دهكردي از شهركرد
فرخنده گوهري از شهر ري
قطعاتي از باخ باپيانو (آريانا بركشلي)
دنياي نقاشي خالي اززنان بزرگ (فريده لاشايي)
افسانهزدايي از فمينيسم (صفورا نوربخش)
تجليل از سيمين بهبهاني، شيرين عبادي، مهرانگيزكار، شهلا لاهيجي (پروين اردلان)
روانشناسي سهنسل زنان ايران (ميهن بهرامي)
نگاهي بهزنان كارآفرين ايران (فيروزه صابر)
سالن شماره 2
ميزگرد ادبي: ادبيات زنانه آري يا نه؟
گرداننده ميزگرد: فرخنده حاجيزاده
تجليل از فرزانه طاهري
شركت كنندگان: فرخنده آقايي، فريده خردمند، ميترا داور، فرشته ساري، سوفيا محمودي،
ميزگرد نقاشي: نبوغ، گنجينه يا ضيافت
گرداننده ميزگرد: فيروزه مهاجر
شركت كنندگان: فرح اصولي، رعنا فرهود، پروين مختاري
موسيقي محلي توسط گروه موسيقي مهر
فريبا داوودي (سرپرست)، الهام فرشچيان (نوازندهنقاره)، الميراداوري (نوازندهسازعاشيق)
ميزگرد اجتماعي: زن در فعاليتهاي اجتماعي
گرداننده ميزگرد: منصوره شجاعي
شركت كنندگان: مريم خراساني، گيتي شامبياتي، بهدخت رشديه، مهلقا ملاح
ميزگرد سينمايي: نگاه سينماي ايران به زن
گرداننده ميزگرد: ليلي فرهادپور
شركت كنندگان: رخشان بنياعتماد، پوران درخشنده، فاطمه معتمد آريا، تهمينه ميلاني
برنامههاي جنبي
اجراي قطعاتي از موسيقي در سالن مياني توسط:
ويلون: مژده مخبر، روناك معماري، شبنم هومامپور، نگار معتمدي
گيتار: پانتهآ فرجي و رؤيا ابراهيمي
سهتار: مريم پترود
نمايش اسلايد: با عنوان كار زنان (نازي نيوندي)
ميز صنايع دستي زنان افغاني
ميز فروش كتابها و نشريات زنان
گالري نقاشي با حضور زنان هنرمند:
ثميلا اميرابراهيمي، فريماه تابعي، شهلا حبيبي، شهلا حسيني، الهه حيدري، ليلي درخشاني، رزيتا شرفجهاني، آريا شكوهي اقبال، منيژه صحي، مهشيد عزيزمحسني، نيلوفرقادري نژاد، ماتيسا كازروني، پريوش گنجي، معصومه مظفري، مهتا معيني، كتايون مقدم، الهه مقدمي، لاله ميزاني، گيزلا وارگا سينايي
دوستان برگزار كننده بروشوري تهيه كرده بودند كه هم به اصطلاح راهنماي برنامهها بود و هم اينكه چيزكي راجع به خود نوشته بودند كه پارسال خيليها راجع به آن ميپرسيدند. ميز كتاب و مجله و ابتكار دوستان در گردآوري امضا براي «كنوانسيون رفع كليه تبعيضات عليه زنان» و تهيه و تدوين كارتهايي در اعتراض به مصوبات قانوني عليه زنان، ميز صنايع دستي زنان افغان كه كمي وجدانها را قلقلك ميداد، همه و همه جديد و نو و مزيد بر برنامههاي پارسال بود. برگزاري ميزگرد كه خود نسبت به سال گذشته گامي به جلو بود.
استقبال از برنامه نسبت به پارسال بسيار بيشتر بود. مدعوين نسبت به سال گذشته جوانتر بودند و اين خوب بود چرا كه جوانان بيشتري مخاطب قرار ميگرفتند، ولي در عين حال نشان از اين داشت كه بزرگترها كمتر برنامه را جدي و درخور اعتنا ديده بودند. تعداد مردان نسبت به سال گذشته بسيار كمتر بود كه اين نيز ميتواند به همان دليل بالا باشد.
محل برگزاري مراسم را مسئولين خانهي هنرمندان در اختيار برگزار كنندگان گذاشته بودند كه بسيار وسيعتر و مفصلتر از سال گذشته بود. محل شامل دو سالن مجزا بود كه دوستان يكي از آنها را به سخنرانيها اختصاص داده بودند و ديگري را به محل برگزاري ميزگردها. علاوه بر اين محلي براي اجراي موسيقي، گالري نقاشي زنان و همچنين كافه تريا براي پذيرايي از ميهمانان همگي در اختيار اين دوستان بود و دوستان كه از هول حليم توي ديگ افتاده بودند در آخرين لحظات متوجه شدند كه اجازه ندارند آرم مركز را روي بنر خود بزنند و اينكه اجازه ندارند فيلم 8 مارس را كه با چه زحمتي تهيه ديده بودند پخش كنند. البته در اين مورد بههر حال كوتاهي از خود دوستان بود چرا كه گويا مسئولين خانهي هنرمندان گفته بودند كه بايد فيلم را قبل از پخش ببينند و دوستان موفق نشده بودند فيلم را به موقع براي «بازبيني» آماده كنند و مسئولين خانهي هنرمندان ادعا ميكردند در وقت محدود باقيمانده فرصت «بازبيني» فيلم را ندارند و بنابراين اساساً اجازه پخش آن را ندادند، در حالي كه در همان روز و يا روز قبل آن اين فيلم را به مناسبت روز جهاني زن در دانشگاه به نمايش گذاشته بودند و كسي هم نخواسته بود كه آن را «بازبيني» كند!
و از همه مسخرهتر اينكه درست ساعت 5/3 كه ميبايست برنامهها شروع شود دوستان متوجه شدند كه سالن ميزگردها ميكروفن ندارد! و خندهدارتر اينكه مسئولين خانهي هنرمندان ادعا ميكردند كه نميدانستهاند اين سالن بلندگو ميخواهد و براي آوردن بلندگو نه تنها حداقل به نيم ساعت وقت نياز دارند كه دوستان ميبايست از اين بابت صدهزار تومان هم پول بپردازند. دوستان مجبور بودند برنامهي سالنهاي ديگر را شروع كنند و چون برنامهي ميزگردها هنوز شروع نشده بود در سالن سخنراني جمعيت زيادي ازدحام كرده بود و اين باعث نارسايي صدا و كمبود هوا در اين سالن شده بود و عليرغم تلاش همگي اين دوستان اين سالن تا آخرين لحظات برنامه شلوغ بود و مدعوين همگي از هواي آلوده و گرم سالن ميناليدند و اين كه بسياري از آنها كه نزديك در خروجي ازدحام كرده بودند بسياري از سخنرانيها را به وضوح نميشنيدند.
البته بالاخره ساعت چهار يعني نيم ساعت بعد از شروع برنامه در سالنهاي ديگر، بلندگو با هزينهي كمتري رسيد و وصل شد.
ولي در مورد محتوي برنامهها و موضوعات آنها حرف بسيار است. اولاً اين كه عليرغم محدود بودن مدت سخنراني براي سخنرانان، متأسفانه بسياري از آنها بيش از وقت تعيين شده حرف داشتند و حق هم داشتند.
وقت تعيين شده براي موضوع سخنرانيها بسيار كوتاه بود. وقتي موضوعات سخنرانيها را ميخواندم اصلاً نميتوانستم تصور كنم كه مثلاً سخنران چگونه ميتواند در مدت 10 يا 15 دقيقه راجع به «زن در گذار نقاشي» و «نقش زنان در ادبيات و اسطوره» و يا... حرف بزند. و برخلاف نظر برگزار كنندگان مراسم، مدعوين از سخنرانيها اصلاً خسته نشدند و گله داشتند كه سخنرانيها كوتاه و اخته بودند. بههر حال در يك مورد دوستان برگزار كننده مجبور شدند سخنراني سخنران را به علت پايان يافتن وقت تعيين شده قطع كنند و اين هم به سخنران حسابي برخورد و هم مدعوين از اينكه پايان حرفهاي سخنران را نشنيده بودند بسيار دلخور بودند و يا برخي از سخنرانان آنقدر مطالب خود را خلاصه كرده بودند كه اساساً گويا نبود.
در قسمت ميزگردها نسبتاً وقت بيشتري در اختيار سخنرانان و ميهمانان ميزگردها گذاشته شده بود ولي در برخي از آنها تعداد ميهمانان از حد معمول بيشتر بود و با وقت حداكثر 45 دقيقه نه تنها فرصتي براي پرسش و پاسخ نبود كه حتا فرصت كافي براي ابراز نظرات همگي شركت كنندگان در ميزگرد و يا جمعبندي نبود و نكته ديگر اينكه متأسفانه به نظر ميرسيد برخي از شركت كنندگان در ميزگردها در مورد موضوع تعيين شده براي ميزگرد تخصص كافي ندارند، در حالي كه ميشد از افراد ديگري با اطلاعات بيشتر براي آن موضوع دعوت كرد.
و اين يك طرف قضيه بود. طرف ديگر ماجرا موضوع سخنرانيها بود كه به نظر آناني كه سال گذشته نيز در مراسم 8 مارس اين دوستان حضور داشتند بسيار جزيي و تخصصي بود و آنها انتظار داشتند براي روز 8 مارس مطالبات سياسي و اجتماعي زنان مطرح شود و كلاً موضوعات سخنرانيها بيشتر سياسي و اجتماعي باشد، حداقل همانطور كه در سال قبل اجرا شد. ولي متأسفانه گويا دوستان برگزار كننده كه در دام كار رسمي و علني افتادهاند، نه تنها سانسور ميشوند كه خود نيز مجبورند خود را سانسور كنند تا بتوانند كار علني بكنند. بايد ديد كه آيا ارزشش را دارد؟!
خلاصه اينكه به نظر بسياري مراسم امسال از نظر نحوه برگزاري و تنوع برنامهها و تشريفات خيلي بهتر از سال گذشته بود ولي برنامهها اساساً خنثي و غيرسياسي بود و بهندرت مطالبات سياسي و اجتماعي زنان را مطرح ميكرد.
اين واقعيت كه اين جمع، جمعي خودجوش و مستقل است بر كسي پوشيده نيست و اين امر از اين جهت كه جمع براساس خط و ربط جريان و گروهي شكل نگرفته و خط و ربط جرياني را بهطور مشخص دنبال نميكند و صرفاً براساس خواستها و نيازهاي خود زنان شكل گرفته بسيار مهم و باارزش است ولي در مورد اين گونه مجامع خودجوش هميشه بيم آن ميرود كه به بيراهه روند، دقيقاً به همين دليل كه نه ايدئولوژي مشخصي دارند و نه خط مشي مشخصي را دنبال ميكنند و خط مشي و مرام آنها نه لزوماً برآيند ـ كه در آن صورت بسيار مثبت بود ـ كه حاصل جمع و يا تفريق! نيروها و افرادي است كه در آن حضور دارند. به هر حال كار دموكراتيك كردن در جامعهاي كه آحاد آن ـ حتا آنهايي كه ادعايش را دارند ـ از آگاهي و تجربهي كافي در مورد كار دموكراتيك برخوردار نيستند بسيار بسيار كار مشكل و طاقتفرسايي است. در جامعهاي كه جمع دموكرات در بهترين حالتش به معناي حاصل جمع عدهاي با نظرات و خواستهاي متفاوت است و عمل دموكراتيك به معني عمل تكتك اين افراد در اين جمع است كه هر كس ساز خود را ميزند و به دنبال تحقق منافع فردي، ايدههاي فردي و يا آرزوهاي شخصي خود است، تا كار دموكراتيك به معناي يك عمل اجتماعي در جهت ارتقاء و تحقق يك خواست اجتماعي بسيار فاصله است. اينكه بتوانيم در جمعي با نظرات و نگاههاي متفاوت ايده و يا هدف مشتركي بيابيم و با همياري و دلسوزي و به دور از خودخواهي، تنگنظري و خودمحوري در جهت تحقق و ارتقاء آن هدف، صادقانه با يكديگر همياري و همكاري كنيم، حداقلي است كه ميتوان از اين گونه مجامع انتظار داشت و اين خود بسيار سخت و دور است. به هر حال اين امر نيز يكي ديگر از دلنگرانيهاي آنهايي است كه با اميد چشم به اين گونه تجمعات دوختهاند.
و مهمترين سؤالي كه تعدادي از مدعوين داشتند اين بود كه اين مجموعه كه از سال گذشته روز هشت مارس به نوعي اعلام موجوديت كردهاند تا به حال كجا بودند و چه ميكردند و اينكه آيا قرار بر اين دارند كه فقط سالي يك بار 8 مارس را برگزار كنند و يا كارهاي ديگري هم در طي سال گذشته كردهاند كه آنها از آن بياطلاعند؟! بههر حال به نظر ايشان صرف كردن اين همه نيرو و بسيج كردن تعدادي از زنان كه دلمشغول مسايل زنان هستند، هر چند تعدادي اندك، و صرفاً سرگرم كردن آنان به برگزاري سالي يك بار هشت مارس، كه امسال آن دريغ از پارسالش بود، به بيراهه بردن و هدر دادن نيروي همين تعداد اندك زنان فعال و آگاه است.