پیشنهادات
تعداد پیشنهادات :401
Vahihe sajadieh
  کد:340  8/19/2005
  تو حقوق بشر بر سرای ما می بتازی

ما غرور بشر بر تو می نوازیم

تو امید راز ز رهروی راه بر شوی

ما سرای عشق بر مهر تابان می بسازیم

من ترنم گلها را ز دامن کردها شنیده ام

او که می سازد به من در دیار فرنگ

او که لباسش در بر ترنم اشکهای روان بود

او بگفت که بگرفتند برمان بمب شیمیایی به جم

او بگفت که جان عاشقی نبود که باشد در امان

او بگفت همه بر خاک اوفتادند چو برگ

او بگفت هیچ آشنا نیامد ببیند به بند

این چه گویم که بر چه ترنم شدیم تهی

ز سر می شدیم خاک و از تن شدیم تهی

بر چه نالیم که از شمال تازیدند بر ما
و از جنوب می بدادند بمب شیمیایی به جامها

این تلاوت که تو می گویی وه چه نکوست

او که گر میدادی اسلحه به دستش او بود همو

که ز سر هایشان باز می بساختی ترنم دردها

تا که بگویند کردها ساختند بر ایران فارس را

تو نگو که دشت عشق بر ما بنواخته ای به ساز

او که قوچانی بود براین بادیه بر می نواخت

کی دلم در ترنم یادها برت نهفته جان

تو بگو این مرگ اندیشه است یا که جاه

تو برو راز اندیشه راز عشق ورزی مستان بیاب

او که کرد است هم بداد این به من پیمان
کی دلاور کی دلم بر تو آید نکو

تو برو راز مهرورزی از کردان ساده دل پرس

او که می سوزد ز من او دگر نیست بر من تو کنون

او که بر حقوق بشر می خواند به ترانه فریاد
او همآنست که فرود آرد ترا به اسلحه های بیشمار

تو بیار شاهد عشق تا که نگیری زبان فریاد را زاستعمار

او که می سازد بر من و تو دگر نیستش هیچ فریاد

تو بیا تا که مهر بسازیم بر عاشقان راه

او که دل میداد به عاشقی او بگفت این بر من ای یار
اگر من جای تو بودم و جوانم را اینگونه ناجوانمردانه به خون می کشاندند من نیز این چنین می کردم اما یار من حال باید از راه قانون بر خونخواهی او تن ببازی اما دگر آشوب امان خاصه اوست که جوانت را به اینگونه به جنگ نابرابر کشاند تا تو را بشوراندو آنچه مردم با آرامش از صاحبان قدرت و یاری توانند گرفت را به خشونت از تو و من باز ستاند مرثیه بر او که ناجوانمردانه شهید شد
این تباتب
این شب راز
این همه مستی بر آواز
کوچه ها مستند
شاهدان مشهور
ساغران مسرور
تا سازند راز اندیشه بر او
تو بگو که مهری تو بگو که برسازی
تو بگو که دل داری
تو نگو که می نوازی
سر عاشقی به بر نهاده
بربگو جانم به سر داده
تا تلاوت را به دوران بیابد بر ما
تو نگو که حافظ از عشق می ماند به ما
تو درودی بر عارف بر هامان بساز
تو غروری شاهد عشقم را بگیر بر یاد
تو جلوه رازی به دل بنهاده راز
من نگویم کین طلوع ز سر می کرد دریا را ز ما باز
من بگویم که او شقایق تیره بر عاشق به معشوق می داد
من برایت رای جان بیارم به دلداری
تو نگو که تو صلای راه ابریشم ز کردستان داری
تو بگو که رازی و خویش ز ما میدانی
تو بگو که همرزم فروهرها و عاشقان بر یار می مانی
او که شاملو بود بگفت به یاد
که من اینجاییم
آبم در این کوزه ایاز می خورد بر یاد
تو بگو که مهری و بر ترنم حقوق بشر دل نمی بازی
گر چه ما هم خود بر حقوق تو جان می بازیم
تو بگو که یاد عشق بر حواله امیدها بتازد هر آن
تا نگیریش مزده عشق بر شود از تو ای جان
او که خویش نیز بر مظان اتهام دارد بیان
او باید که بسازد که چه کس بوده است در میانه راه
او که بر خوان عشق رسوایان بتاخت
او باید که شود بر عاشق به دغا
تا که پرسند ز او چه راند ترا بر خیابان
او چه کس راز درد را بر تو خواند دوباره با گرفتن بر جوان
تو بگو که مهری و بر عاشقان بیدل می بتازی هر لحظه بر یاد
همچو فارسیان که هر لحظه خون دل خوردند ز سر و.جان
تو نگو که بر محور اشکهای مادر رفته ای ز حد وسط بر طالع یار
آنکه ساخت آوایش ما را از یاران 67 ز تن جدا
تو بگو که ما نیز بر بساختیم ز خستگی های درون
چون بدادیم آوا آن بود ز مهرخاص برون
ما بسوختیم که شمع شویم بر جان
ما باز سر نهیم که تو بگیری حقت را
درود بر یار یاریگر زمین والسلام





vajihe Sajadieh
  کد:341  8/19/2005
  سلام
تاریخ میگوید:
دولت روسیه تزاری که خود در داخل با قیام ها وانقلابهای پی در پی آزادی خواهان بویزه مردم رشید قفقازیه مواجه بود رزیم استبدادی و دستگاه سلطنت قاجار را تقویت می کرد و بریتانیا خواست با کمک به نهضت مشروطه خواهی و جلب محبت رهبران انقلاب ایران هم راه را برای نفوذ هر چه بیشتر در رزیم جدید برای خود باز کند و هم با این همدردی ظاهری و توام به ریا بر روی جنایات سیاسی خود که تا آنروز در ایران مرتکب شده بود بکشد و حاصل این تضاد به ایجاد قرارداد ننگین 1907 میرسید
خشم و غضب و هیجانی که در میان ملت ایران از انعقاد این قرارداد 1907 تولید شده و در تمام جهان و جراید انعکاس پیدا کرده بود
اتابک که به قصد فریب نماینده گان ساده دل و زودباور و تقویت روحی هواداران خود در مجلس در یک جلسه خصوصی شرکت جسته بود هنگامی که پیروزمندانه به همراهی بهبهانی از بهارستان بیرون آمد عباس آقا صراف به ضرب گلوله ششلول او را از پای درآورد و اتابک یک ربع بعد جانسپرد و عباس آقا که نتوانست از محاصره سربازان رهایی یابد یک گلوله نیز در مغز خود خالی کرد و به زندگی خویش پایان داد
هنگام جستجوی جیب های او این کارت به دست آمد : عباس آقا صراف آذربایجانی نمره 41 جان نثار ملت.
کسروی درباره انعکاس کشته شدن اتابک و اهمیت آن واقعه می نویسد:
کشتن اتابک یک شاهکار بیشماری است و چنانکه خواهیم دید این شاهکار دلهای درباریان را پراز بیم و ترس گردانید و جایگاه آزادیخواهان را در دیده بیگانگان والاتر ساخت و پس از همه اینها کارها را به راه دیگری انداخته دور نوینی برای تاریخ جنبش مشروطه باز کرد .عباس آقا جانبازی بسیار مردانه ای نمود.

بدیهی است که ترور این وزیر مقتدر و جاه طلب تاثیر بسیار عمیقی در رجال نمود. خبرنگاری در نامه 5 دسامبر 1907 خود مینویسد: عمده وقایع چند ماهه اخیر قتل اتابک بود که مسیر جریان نهضت آزادی را تغییر و نشان داد که این بازی کودکانه نیست که اراده ای تسلیم ناپذیر در کار است که ایرانیان حاضر شده اند هر وزیری که دسایسی بر ضد آزادی تازه به دست آوردهشان بنماید از میانش بردارند من همیشه از تصویب جنایت سیاسی بیزار هستم ولی از اینکه این قتل بی اندازه به نفع نهضت اصلاح طلبانه بوده تشخیص دیگری غیر ممکن است . از آن پس دیگر کسی جرات آشکاری در مخالفت با مجلس نکرد و بالاخره مجلس توانست به انجام کارهای سودمندی دست بزند
ابتدا در واقع از این عمل نا بکارانه در صحنه مطبوعات ایران هول و هراسی مقرون به اکراه ابراز گردید ولی متعاقب آن بویزه هنگامی که قرارداد روس و انگلیس آفتابی شد مجرای احساسات توده قویا به موضوع قتل و عباس آقا معطوف گردید او را به نام وطن دوستی که جان خود را برای رهایی کشور از دست یک خائن فدا کرده تقدیس و محترم داشتند و روز چهلم مرگش گروهی انبوه از مردم به قبرش شتافته و به یاد او عباس آقا احترامات و سخنرانی هایی در ستایش عمل او روی قبر ادا نمودند و حق حرمت او را کاملا بجا آوردند
نکته عبرت آموز در واقعه ترور اتابک این است که وی درست در همان روزی که قرارداد شوم تقسیم ایران بین روس و انگلیس در پترزبورگ پایتخت روسیه به امضای نماینده گان مختار آن دو دولت می رسید یعنی روز 31 اوت1907
آخرین ساعات عمر خود را در بهارستان گذرانید و در حدود ساعت هشت و نیم همان روز به ضرب گلوله عباس آقا آذربایجانی جان سپرد
ایرانیان بر سه گونه اند دشمنان .دشمنان و دوستان و دشمنان دشمنان
برای رد یک گروه باید به این طبقه بندی توجه نمود که آیا از دسته اول هستند یا در رده دو گروه دیگر که اگر در رده دو گروه دیگر باشند باید برای عدالت خواهی با مراجعه به جریانات تاریخی که بر آنان گذشته است و بررسی جریانات در اصطکاک با این گونه دشمنان دشمنان راه وروشی را برگزینیم که باور دقیقی از افراد به ما بدهد و خدای ناکرده با قضاوت ناصحیح از دسته دشمنان بشمار نرویم

رامین صفی زاده
  کد:1  6/5/2005
  موفق و پیروز باشید. قدردان تلاش و شجاعت شما هستم.

کاوه
  کد:2  6/6/2005
  یوهووووووه

نسل سوم
  کد:3  6/6/2005 http://nasl3.blogfa.com/
  ما هم از این حرکت حمایت می کنیم. نام ما را هم درج کنید.

  کد:4  6/6/2005
  به اين ميگن يك چنبش زنده وفوي.مرسي

سيما
  کد:5  6/6/2005
  خوشحالم از اينكه هنوز همتي به جا مانده ست.با ارزوي موفقيت من هم هستم

سيما
  کد:6  6/6/2005
  خوشحال از اين همه همت وبا ارزوي تلاشي پر حاصل من هم هستم.

rahaa
  کد:7  6/6/2005
  bravo! I appreciated you for your bravness and attempt.

اسدالله علیمحمدی
  کد:8  6/6/2005 http://www.mebaily.com
  من نیز از این حرکت شجاعانه پشتیبانی می‌کنم.

پریسا کریمی
  کد:9  6/6/2005
  من هم از این حرکت حمایت می کنم و از زحمات همه فعالان در این زمنیه قدردانی می کنم...

مجید ملکی
  کد:10  6/6/2005
  از این حرکت حمایت می کنم

پریسا علیوردی
  کد:11  6/6/2005
  من هم حمایت میکنم.

مژگان امیری
  کد:11  6/6/2005
  برای تمام شما عزیزان موفقیت را آرزو می کنم. . و هر چند امکان حضور و بودن در کنار شما را در آن روز ندارم اما با شما هستم و می دانم به این نکته تمام ما رسیده ایم پیروزی یک زن و یک صدا از یک انسان آزاده پیروزی تمام انسان های خواهان حق برابری است و این حرکت را هم شاید یک نه دیگر به ساختاری دانست سراسر از تحجر و بیگانگی با ذات رهای انسان.
پیروز و سربلند باشید

parisa
  کد:13  6/6/2005
  eival

Sina(a feminist guy
  کد:14  6/6/2005 feministguy.blogspot.com
  salam doostan
well done
man ham hemayat mikonam va dar in mored dar weblogam ham neveshtm shad bashid

rohan
  کد:15  6/6/2005 rohanlife.blogspot.com
  vaghean chenin harekaty zaroori bood,man ham hastam

منژه عراقي
  کد:16  6/6/2005
  من يادم رفته امضا كنم لطفا اسم مرا هم اضافه كنيد

Lily Pourzand
  کد:17  6/6/2005
  Dear all
Many thanks for this brave movment
Is it possible for you to add my name to the list as well
Kahaste nabashid
Lily

niloofar ensan
  کد:18  6/6/2005 http://tears.persianblog.com
  هم اينجا و هم با شركت در گرد همايي حمايت و اعتراض خودم رد اعلام مي كنم(ham inja va ham ba sherkat dar gerdehamayi eteraz va hemayate khodam ro elam mikonam)

  کد:19  6/6/2005
  mn bray janan irani bekhsus zanan kord arazuy mowafaqiat mikonam chiaa100

Pegah Foudeh
  کد:20  6/6/2005
 

مهشید راستی
  کد:21  6/6/2005 zananeha.com
  من هم از این حرکت حمایت میکنم.

  کد:22  6/6/2005
  doostan pirooz bashid
Forough N. Tamimi

عزیزدوردونه
  کد:23  6/6/2005 www.hichkas.com
  من هم از این حرکت حمایت میکنم ولی بدلیل مجازی بودنم در دنیای وبلاگستان از دادن نام اصلیم معذورم. موفق باشید

ساسان . م . ک . عاصی
  کد:24  6/6/2005 http://pandopan.persianblog.com
  من نیز همراهتان هستم و در کنارتان خواهم بود.

هادی منتخبی
  کد:25  6/6/2005 hadimontakhabi.persianblog.com
  سلام. برای من افتخار بزرگی خواهد بود اگر اجازه دهید در کنارتان باشم...و از حرکتتان حمایت کنم.

غزل یزدان پناه
  کد:26  6/6/2005
 

بي تا
  کد:27  6/6/2005 http://khanumhanna.blogspot.com
  من هم به صورت مجازی و از راه دور در این فراخوان شرکت میکنم.لوگو را هم با اجازه در وبلاگم میگذارم

لادن
  کد:28  6/6/2005
  من هم هستم !

فرناز سیفی
  کد:29  6/6/2005
  بچه ها! الان یک چرخی زدم. وبلاگ های سرزمین آفتابی mithras.org و خانم حنا khanumhanna.blogspot.com هم به مطلب لینک داده و اعلام حمایت کردند.

فرناز سیفی
  کد:30  6/6/2005
  وبلاگ گروهی هنوز hanouz.com را هم اضافه کنید. stay Online بازم میام:دیی

محمد جواد طواف
  کد:31  6/6/2005 http://vahy.persianblog.com
  در سالهای ابتدايی دهه ۶۰، با شعار يا روسری يا توسری و با تحقير و توهين زنان مبارز ايرانی سرکوب و خانه نشين شدند و متعاقب آن سرکوب گسترده آزادی خواهان و عدالت طلبان انجام شد، من هميشه اعتقاد داشته ام جنبش اجتماعی در ايران زمانی دوباره شکل خواهد گرفت که بارديگر زنان به صحنه مبارزه برگردند، (البته در شرايط جامعه ما زنان هر لحظه در حال مبارزه هستند و همه جا، اداره، منزل و .. برايشان صحنه مبارزه است!) من شخصاً از اينگونه برنامه ها فارغ از اينکه چه کسانی مسؤولش هستند، استقبال می کنم، و فکر می کنم اين حرکت ها می تواند موجب پويايی و فعال شدن مبارزات شود. در حال حاضر فعالان مبارز برای احقاق حقوق زنان، جلوتر و پیشروتر از مردان هستند، امیدوارم همیشه موفق باشید... من هم از چنین حرکتی پشتیبانی می کنم.

فرناز
  کد:32  6/6/2005
  وبلاگ پرنوشت parnevesht.blogspot.com هم اضافه شد.

خلوت گزیده
  کد:33  6/6/2005 khodekhodam.blogfa.com
  منم هستم و میام

سعید یارمحمدی
  کد:34  6/6/2005 گیلیران
  حمایت میکنم. اصولا از همه حرکات انساندوستانه حمایت میکنم.وبلاگ گیلیران http://www.giliran.blogfa.com

پویا
  کد:35  6/6/2005 http://www.pouyasome.com
  سلام دوستان. من هم از این اقدام اعتراضی زنان پشتیبانی می کنم.
پویا
http://www.pouyashome.com/

بردیس قندهاری
  کد:35  6/6/2005
  کاش نام من را هم اضافه می کردید .جزو از یاد رفته ها شدم

t...
  کد:37  6/6/2005 http://boutimar.blogspot.com/
  دوستان عزيز سلام.. منم حمايت ميکنم از و حتمآ شرکت ميکنم.. وقتی اين خبر رو شنيدم انرژی تازه‌ای گرفتم..
موفق باشيم..
..تنـــها..
http://boutimar.blogspot.com/

قاصدک*
  کد:38  6/6/2005 http://shargi.blogspot.com
  من هم با شما و در کنار شما هستم.
ارادت.

فتانه کیان ارثی
  کد:39  6/6/2005
  از راه دور دست شما را به رسم رفاقت می فشارم. پرتوان, شاد و تندرست باشید.
با دوستی.

سفيد
  کد:40  6/6/2005 سفید تلخ رهاhttp://raha26.persianblog.com
  من هم حمایت می کنم. امیدوارم پیروز باشید.

نگين
  کد:41  6/7/2005 ROOZHAEMAN .BLOGSPOT.COM
  من هم از اين حركت حكايت ميكنم
http://www.roozhaeman.blogspot.com

شبح
  کد:41  6/7/2005 www.shabah.ir
  يکی از ثمرات تحريم انتخابات در دومرحله‌ی پيش همين است که اقشار اجتماعی از جمله زنان ديگر فريب شعارهای توخالی بخشی از حاکميت را نمی‌خورند و خودش کمر همت بسته‌اند تا حقوق‌شان را مطالبه کنند.
زنده باشيد و مرا هم هم‌راه‌تان بدانيد.

نگين
  کد:42  6/7/2005 ROOZHAEMAN .BLOGSPOT.COM
  منظور از حكايت همخون حمايته!

مانینا
  کد:44  6/7/2005 www.manina.persianblog.com
  من هم همراهم.

sonya ghafary
  کد:45  6/7/2005
 

دفترچه ممنوع
  کد:45  6/7/2005 secretnotebook.blogspot.com
  لينك داده شد .
اگر بتونم از اين شركت خراب شده زود در بيام حتما در گردهمائي تون شركت خواهم كرد .
دستان گرمتان را مي فشارم و برايتان موفقيت آرزو ميكنم .

پرگلک
  کد:47  6/7/2005 pargolak.com
  من هم هستم :)

نسيم
  کد:48  6/7/2005 http://shistory.blogspot.com/
  منم كه پايه‌ام، همين الان هم به وبلاگ مي‌اضافم

شبح
  کد:49  6/7/2005 www.shabah.ir
  دوستان برای حمايت از اين حرکت مطلبی در وب‌لاگ‌ام نوشتم و به اين صفحه لينک دادم.
موفق و پيروز باشيد

Anahita Javaheri
  کد:50  6/7/2005
 

parnian
  کد:50  6/7/2005 http://parnevesht.blogspot.com
  هستم. مي بينمتون روز يك شنبه.

زمینی
  کد:52  6/7/2005 zamini.blogsky.com
  دوستان عزيز خسته نباشيد می گم. هم راه شما هستم. اين خبر را در وبلاگ انعکاس داده ام.

  کد:52  6/7/2005
  مدت ها بود منتظر این روز بودم...مرسی

گلناز
  کد:54  6/7/2005 http://golnaz82.com
 

ایلعذار
  کد:55  6/7/2005 www.ilazar.blogspot.com
  خيلی جالبه اين فراخوان توی اينترنت مثل جت داره پخش ميشه ولی هنوز هيچ کس فرمی تهيه نکرده که بدونيم موارد درخواستی احراز حقوق زنان کدومه . بايد تمام موارد خيلی روشن و صريح به گوش مردم و حکومت برسه تا اين حرکت نتيجه داشته باشه. دوباره که تظاهرات آب دوغ خياری نمی خوايم که..! خيلی ها اصلآ نميدونند حقوق زنان چی هست.

lady-l
  کد:56  6/7/2005
  کل مطلب رو در وبلاگم گذاشتم.

ایلعذار
  کد:56  6/7/2005
  کل مطلب رو در وبلاگم گذاشتم.

آزاده عصاران
  کد:58  6/7/2005 www.azadeh7.com/blog
  با شما می آيم.

F.M.Sokhan
  کد:58  6/7/2005 www.fmsokhan.com
  http://www.fmsokhan.com/archives/2005/06/_uoeoeoeuoeu_oe.html

شبنم
  کد:60  6/7/2005 http://shabnamefekr.blogspot.com/
  من هم از اين حرکت حمايت می کنم
http://shabnamefekr.blogspot.com

سعید نوری نشاط
  کد:61  6/7/2005
  من هم از این اقدام حمایت می کنم. خبر را در گروه خبری سازمان های غیردولتی توزیع کردم.
http://groups.yahoo.com/group/ngonews

آشپزباشي
  کد:62  6/7/2005 http://ashpazbaashi.blogspot.com
  من نيز هم‌راي و همراهم

Site Dokhtarak
  کد:63  6/7/2005 dokhtarak
  Ba dorud
zemn-e hemayat az in harekat, az emkan-e ertebati khod dar mian-e khabar-gozari-ha va resaneh haye znana dar sayer noghat-e jahan, baraye enteshar-e khabar-e harekatetan hamkari mishavad.

be omid-e gostaresh va tadavom-e mobarezat

The Wanderer From Beyonds
  کد:64  6/7/2005
  !Keep on the good job

گوشزد
  کد:63  6/7/2005 gooshzad.persianblog.com
  سلام
من هم حمايت خودم را اعلام مي كنم...هر چي باشه تا 6 ماه بيشتر خوانندگان من فكر مي كردند كه من زن هستم

لرد شارلون
  کد:66  6/7/2005 http://sharlunika.com/
  چرا نبايد حمايت کرد؟ متأسفانه یک شنبه تهران نخواهم بود. ولی می‏توانيد مطمئن باشيد که اين صدا را در جای ديگری از ايران نيز کسان بیش‏تری خواهند شنيد!

Roja Fazaeli
  کد:67  6/7/2005
  Definitely the way to go! You have my full support

میترا برزوکی
  کد:68  6/7/2005
  در کنار هم و با هم محکم تریم برای رسیدن به هدفی که دور نیست اما در حصاری سخت پیچیده شده .

فرشيد
  کد:68  6/7/2005 fms.blogfa.com
  پايم

سایه
  کد:70  6/7/2005 http://saye.nevesht.net
  همراه و هم رای.

لادن
  کد:71  6/7/2005 http://www.taranedartariki.blogfa.com
  هستم اما دورم نمی تونم حضور داشته باشم ولی مهم نیست مهم اینه که هستم

سعيد
  کد:68  6/7/2005
  خدمت شما بانوان مبارز و عصباني پيشنهاد كه چه عرض كنم امّا اميدوارم آنچه را هم كه واقعا و در وراي تغيير چهارتا خط قانون روي كاغذ بدنبالش هستيد؛ بدست آوريد. بنظر من امّا بخش بمراتب پيچيده تر و مشكلتر مبارزه شما تغيير و توسيع ذهنيّت خانواده هائي و همسايه هائي و افراد محلي و روستائي و شهرستانهائي و شهرهائي است كه در آنها فعلا زندگي ميكنيد. تغيير قوانين و يا حتّي اجتهادهاي جديد كه مثلا حقّ برابر زن و مرد را در خود لحاظ بكند به مبارزه و كار چندان دشواري محتاج نيست. گير و پيچ شما زنان پر جنب و جوش در مقام درانداختن شناختيست نو و توسعه يافته و علمي با توجّه به اخلاقيات انسان مدرن از زن و مرد؛ هر دو. ما هم به زنشناسي نيازمنديم و هم به مردشناسي. آنگاه بتدريج و با اشاعه چنين شناختيست كه قلمرو حق و عدالت هر چه بيشتر گسترش و بهتره بگم نموّ ميابد و البتّه ثمره شيرينش رهائيست.

موفّق و شاداب و فهيم باشيد؛ اميدوارم!
سـعـيـد :-)

سهیل آصفی
  کد:73  6/7/2005 http://sohilasefi.blogfa.com
  با سلام نام من و خانم ناهید خیرابی هم اضافه کنید

کارمن کشیشیان
  کد:73  6/7/2005
  متاسفانه در ایران نیستم که بتوانم در مراسم شرکت کنم. از این حرکت حمایت می کنم. موفق باشید.

يك ايراني
  کد:73  6/7/2005
  شما كه به فمينيست بود افتخار ميكنيد خوب است كه نگاهي به آنچه اين جنبش ناقص بر سر خانواده در غرب آورده است بياندازيد. به نظر من اگر اندكي با سنتهاي بومي و ديني خودمان آشنابوديد اين راههاي بي نتيجه را كه غرب يكبار پيموده پيشنهاد نمي كرديد به تعبير حضرت حافظ كه لسان الغيب فرهنگ بومي ماست
من جرب المجرب حلت به الندامه
يعني آزموده را آزمودن خطاست.
من هم مثل سعيد اميدوارم كه فهيم باشيد و كمي هم با عواقب كارتان فكر كنيد.

فواد
  کد:73  6/7/2005 http://naslefarda.blogfa.com/
  من هم حمایت می کنم!!!

فواد
  کد:73  6/7/2005
  یک ایرانی عزیز ما حدود هزاران سال است که با به قول شما فرهنگ بومی و سنتی و دینی مان با ÷وست خون گوشت و استخوان اشنا هستیم اما این وضعیت نا مطلوب موجود را ناشی از همان سنت های ÷وسیده و کهنه ی گذشته می بینیم و باید ان را نفی کنیم من فکر کنم که منظور سعید هم این می باشد. من هم با او موافقم که تنها تغییر قوانین کافی نیست اما برای شروع باید از یک جایی آغاز کرد...

آشیل
  کد:78  6/7/2005 آشیل
  روی آشیل هم حساب کنید.

آشیل
  کد:79  6/7/2005
  سایت خبری روشنگری نیز منعکس کرده است
www.roshangari.net

آشیل
  کد:80  6/7/2005
  سایت فرهنگ گفتگو نیز منعکس نموده است
www.iranglobal.dk

شهلا
  کد:81  6/7/2005 www.21mehr.com
  من هم باایده بدست آوردن حقوق از بین رفته زنان موافقم.
ولی عزیزانم من نمیتونم در جمع پر شورتون شرکت کنم. !!!!!؟؟؟؟

ارسلان
  کد:81  6/7/2005 www.dppictuer.tk
  خوب بود در کل کشور یک هماهنگی بوجود می اوردید و در کل کشور مراسم رو برگذار میکردید امید دارم بعد از انتخابات هم تلاشتون ادامه داشته باشه و پاینده باشید .من به عنوان یک مرد از شما حمایت میکنم و خواهان حقوق برابر با شما هستم.

سفيد
  کد:81  6/7/2005 http://raha26.persianblog.com
  خیلی ممنون دیگه اسم وب من به اون بزرگی رو ندیدین. یکی باید جا می افتاد اون هم مال من بود. :D
مهم نیست یه هرحال مهم شرکت کردنه...

نازخاتون
  کد:84  6/7/2005 nazkhatoon.blogspot.com
  من هم هستم، مي باشم و خواهم بود:) موفق باشيد!

م.ویس آبادی
  کد:85  6/7/2005 http://khanesh1.blogspot.com
  از این حرکت حمایت می کنم

پروانه آذری
  کد:85  6/7/2005
  از این حرکت حمایت می کنم .

مهري اميري
  کد:85  6/7/2005 http://defaazzanan.blogfa.com
  انجمن دفاع از حقوق زنان درايران در اين تجمع شركت ميكند اطلاعيه و تراكت را متعاقبا برايتان ارسال ميكنيم.مهري

gerdoo
  کد:88  6/7/2005 gerdoo
  lotfan man ro ham ezafe konin
http://gerdoo.blogspot.com

arcess
  کد:85  6/7/2005
  darametoon dostane khob

La Dame de fer
  کد:90  6/7/2005
  En Iran,comme partout dans le monde, les femmes sont victimes de violences



شیما کلباسی (شاعر- فعال حقوق بشر)
  کد:1  6/7/2005 http://www.zaneirani.blogspot.com
  add my name please

  کد:92  6/7/2005
 

الناز
  کد:93  6/7/2005 http://khodamharfmizanam.persianblog.com/
  معلومه که از یه همچین حرکتی حمایت می کنم.

پانته‌آ
  کد:94  6/7/2005 http://www.ghorbatestan1.blogspot.com
  براتون يه ايميل فرستادم...

امین طباطبایی
  کد:94  6/7/2005
  برای گرفتن حقوق زنان ایرانی با هم متحد شویم اما پیش از آن خودمان حقوق زنان را رعایت کنیم

سام الدين ضيائی
  کد:98  6/7/2005 http://sameddinziaee.persianblog.com
  تارنوشت

pouyan
  کد:99  6/7/2005 pouyanian.com
  من هم حمایت می کنم.

آرمین گیله مرد
  کد:100  6/7/2005 gilehmard.blogspot.com
 

مريم حسين خواه
  کد:101  6/7/2005 www.sooratakk.blogspot.com
  من هم هستم. هم خودم و هم وبلاگم

مریم
  کد:102  6/7/2005 http://www.tardeed.blogspot.com
  سلام.
ما هم از این حرکت حمایت می‌کنیم.

رعنا افشار
  کد:103  6/7/2005
  بدون وبلاگ!

منصور نصيري
  کد:104  6/7/2005 www.NasiriPhotos.com/blog
  من هم همراه دوستان عکاسم برای پوشش خبری آنجا خواهم بود، موفق باشيد.

منصور نصيري
  کد:104  6/7/2005 www.NasiriPhotos.com/blog
  من هم همراه دوستان عکاسم برای پوشش خبری آنجا خواهم بود، موفق باشيد.

t...
  کد:1  6/7/2005
  وبلاگ زنانه‌ها هم به اين مطلب لينک داده.. http://www.zananeha.com/

سینه چاک
  کد:107  6/7/2005 http://sinehchak.blogfa.com
  زنده باد طبقه زنان. شما هم به راه افتاديد و هيچ كس جلوي سيل عظيم‌تان را نمي‌تواند بگيرد.
علاوه بر حمايت از حركت شما. من نيز در كنار اين مراسم حضور خواهم يافت.

جنس دوم
  کد:108  6/7/2005 http://jens-e-dovom.persianblog.com
  وبلاگ جنس دوم نیز با شما همراه است

katbalou
  کد:108  6/7/2005 katbalou.com
  زنده باد. افسوس كاش ايران بودم و همراهي تون مي كردم.

غلامحسیش رئیسی
  کد:110  6/7/2005
  حمایت میکثم

غلامحسین رئیسی
  کد:111  6/7/2005
  حمایت میکنم و با شما هستم

بانوی باران
  کد:111  6/7/2005 http://www.pouyehm.blogfa.com
  http://www.pouyehm.blogfa.com
من هم همراه شما هستم

گیتی
  کد:113  6/7/2005 gti.blogsky.com
  آینه ای برابر آینه ات می گذارم تا از تو ابذیتی بسازم...

عبدالقادر بلوچ
  کد:114  6/7/2005 balouch.blogspot.com
  من نیز در این حرکت همراه شما هستم.

نژدی
  کد:115  6/7/2005 زبان زنانه
 

poupak salimi
  کد:115  6/7/2005
  As a woman I am proud of you ladies and your mature ,democratic efforts for positive changes

hani
  کد:117  6/7/2005 1132
  من به اين حركت شما درود ميفرستم
و ميتوانم از طرق سايت موسسه مان انرا پوشش دهم

شوراي سردبيري فانوس
  کد:118  6/7/2005 fanusian.com
  درود بر شما؛ پايدار باشيد و سرافراز... فانوس هم همراه شما است

شوشه
  کد:118  6/7/2005 http://shoosheh.persianblog.com
 

علي لطفي
  کد:120  6/7/2005 http://alotfi.com
  دست در دست براي همدلي تا آزادي و برابري

این بشر زمینی
  کد:120  6/7/2005 www.naderahm.persianblog.com
  با درود به تمام شیرزنان ایران . به واقع شما در این هشت سال اخیر پیشتاز مبارزات حق طلبانه و ضد استبدادی در این سرزمین بوده اید . من افتخار می کنم که حمایت خود را از این حرکت مترقی که در راه احقاق حقوق تمام ایرانیا ن است اعلام کنم . موفق و پیروز باشید . مطمون باشید اگر حقوق زنان بر آورده شود دیگر از استبداد و تحجر خبری نخواهد بود .

خرپره
  کد:122  6/7/2005 در به در نامه
  ما هم در کنار شما هستیم و از این تجمع حمایت میکنیم :
http://khanjon.blogfa.com/

  کد:123  6/7/2005
 

NEGIN
  کد:123  6/7/2005
  ...TA 1SHANBE

NEGIN
  کد:123  6/7/2005
  ...TA 1 SHANBE

Sar-be-Hava
  کد:126  6/7/2005 starparty.blogspot.com
  I'm in!

NEGIN
  کد:123  6/7/2005
  TA 1 SHANBE-DOSETOON DARAM

محدثه عظیم لو
  کد:127  6/7/2005
  من هم از راه دور از این حرکت حمایت می کنم و آرزو می کردم که در کنار شما بودم

sepideh
  کد:123  6/7/2005
  هیلت رها کن عاشقا ....دیوانه شو ..دیوانه شو... ون در دل اتش درا .بروانه شو بروانه شو.

غزل
  کد:130  6/7/2005 www.shahr-e-gheseh.blogspot.com
  بدون شک حمايت مي کنم.
www.shahr-e-gheseh.blogspot.com

موناهیتا
  کد:131  6/7/2005 http://javaanehaa.blogspot.com/
  وب لاگ مرا هم به لیست اضافه کنید. موفق باشید.

  کد:132  6/7/2005
  man nistam!! :( ke

mahdieh
  کد:133  6/7/2005
  be nazare man bayad un ghavanini ke migid naagheze haghe zanan hast ro be gushe hame beresunid, va kasaayi ke miyaan va dar in harekate eteraz amiz sherkat mikonan, bedunan ke be chi daran eteraz mikonan!!
injuri hame faghat miyaan unjaa vaymisand, va in harekat hich asari nakhahad dasht joz aftaab khordane ye edde adam.

محسن مهرآرا
  کد:134  6/7/2005
  مواظب همدیگر باشید و برای تضمین ادامه کاریتان متشکل شوید. در آن سرزمین بلازده بسیارند آنان که شما را متشکل و نیرومند نمیخواهند.

پیروز و پایدار باشید!
محسن مهرآرا

Sabere M. Kashi
  کد:135  6/7/2005 sabereh.blogspot.com
  It's is really encouraging. Please add me and my weblog.

هادی منتخبی
  کد:136  6/7/2005 www.hadimontakhabi.persianblog.com
  ببخشید در انتخاب حامیان گزینشی عمل می کنید یا اینکه فراموش کردید نام ما را هم اضافه کنید؟

حامد متقي
  کد:137  6/7/2005 http://hamedmottaghi.blogfa.com/
  اميدوارم با اصلاح قانون اساسي زمينه رفع تبعيض از زنان فراهم آيد. اگر آن روز برسد و صداي اعتراضات شنيده شود...

Marjan Ansari
  کد:138  6/7/2005 www.liliw.persianblog.com
  garcheh dar iran nistam vali delam roh o janam dar iran hanoz hast makhosan pish zanani chon shoma .

,vajihe sajadieh
  کد:139  6/7/2005 www,andisheh,websouth.ws
  Why USA now thinks to our women that wants to move their soldires of hot weather in iraq and we are going to be accepted in 9tejarat jahani)Our people just need to be together to and then we will see that how we can ger freedom of hejab of those people that they will make those people that put poms in the name of (khodkoshi entehari)please just now be calm until we can change the belives litle by litle
please send me email i will send my poems for this matter to you.

vajihe cajadieh
  کد:140  6/7/2005 www.andisheh.websouth.ws
  sajadie@yahoo.com please send to me email I will attach those poems that are about Namaz and rozah and hejab and for about eveything that is in goraan

vajihe sajadieh
  کد:141  6/7/2005
  MY email address:sajadie@yahoo.com
this is one of my poems

با هم می شه ستاره ها رو چید
با هم می شه راز دلها رو شنید
با هم می شه روزای ابری
جام عشق و دوباره نوشید
می شه ترانه و سرود با هم شنید
با هم می شه با ساقه یاری
روی محبوبه ها رو بوسید
با هم روی امید شبها
میشه طلوع مهتاب و
ندید
با هم میشه گوشواره های اطلسی را دوباره پوشید
با هم یاد عاشقان سینه چاک و
دوباره می شه از توی کوچه ها شنید
با هم بر دل عاشق میشه
رنگ شعله رو دوباره پوشید
با هم به یاد نماز عشق می شه
روی میخونه چی رو بوسید
با هم می شه گلهای رز وحشی رو
بر باده عشق دوباره بویید
با هم جلوه رازه
با هم شاه چراغه
با هم ساغر عشقه
با هم راز بلند رازه
با هم شعر بلند شهرزاد
با هم نامه کوتاه قلندر
می شه تراوت طلوع
بر سجاده باور
می شه طلوع عشق رو
از نگار به مکتب نرفته پرسید
می شه پیرهن های صورتی رو پوشید
می شه ساغر عشق رو دوباره پردید
می شه گلهای راز قی رو از ایوان دوباره چید
با هم می شه راز عاشق و
دوباره از کوچه مه یاد
به روی سکو شنید
می شه از ترانه عشق
راز گلهای وحشی رو
از شازده احتجاب
بر سر ایوون
بر روی نافه عشق برید
می شه دار عاشقی رو
زیر ایوون طلوع
دوباره بر راه از یاد برد
می شه با امید به
جوانه های راضی
از مایوس نترسید
با هم سرود هماوازی
با هم سرود میخونه چی
با هم صلای نماز صبح
بر دل سجاده فرو ریخت
با هم می شه بر عارفی شد
سماع آواز با هماواز خروشید
با هم بوی دیزی ، نان سنگک،
روی قلیون قنبر
همه رو می شه با یاد تو درخشید
با هم جلای تازه
روی ایوان مداین
روی خرابه تخت جمشید
می شه دوباره پوشید

با هم می شه رقصید
وقتی که گلهای اطلسی
روی آب تو گلدون
با هم می شند شناور
می شه دوباره خندید
می شه عارفی رو
هم ز دل عاشقی جوشید
با هم طلوع هماوازی
با هم راز عشق بازی
با هم می شه از خون مرده
جنس شو نپرسید
می شه از روزه داری
غم عشق، برکت نانو گرفت
از زنجیر نترسید
می شه شاهد عشق و
روی میخونه چی
در شام غریبون
از غم عشق باده
حسبن گرفت و نترسید
با هم میشه رنج تهمینه رو
جدی گرفت
بر غم عاشقی نخندید
با هم می شد به رستم
راز عشق و یاد داد و
از خوشید نترسید
با هم از یاد شبچره ها می شه
پرده عشق و واکرد
عروس و دوباره دید
می شه از طلوع صدای آواز
فندق نبسته رو
توی گوش مادر فریاد نکرد
می شه بر یاد عاشق
دل او را سلاخی نکرد
می شه از عشق گذشت
هر چه آواز ه
بر سر مه یاد نکرد
می شه از غرور عشق پر شدو
به نبایدها اینقدر اعتنا نکرد
با هم می شه به حق آزادی عشق
گلهای رازقی رو دوباره بخشید
می شه ساغر عشق و
روی دستهای محبت
تو طلوع دید و دیگه نخندید
بر امیدهای رفته سر بازی
اونکه می ترسه ز عارف
اونکه می ترسه ز ابتذالش
با هم عشق و نمی بازیم
اگه تو هماوازی
بخوون با من
ای شاهد رازم
ای شارع خاکستریم
ای سرود میخونه چی
بر سر برزن
فردین عاشق
ایرج آواز بر سر گذر
بخوان بازم آوازت
تا شوم مستور یادهایت
تا شوم مایوس عشقهایت
با یاد عشق های دم به دم
بازم بخوان ترانه ای بر یارم
تا بگم سرود همآوازی یارم
بخوان یار عاشقم
ما دیگه نمی ترسیم نمی لرزیم
نمی افتیم پشت ما کوهه
چون هماوازیم


vajihe sajadieh
  کد:142  6/7/2005
  ی هستی که بخوانی در بر ما یاد
و در نهانخانه دل بر هر اهرمنی کنی فریاد
ای که توفان زده راه نهان بشریت در خویش داری به بند
ای که شهر عشق در دل خویش داری به هر بند
ای که راز طوفان برگلو بنهاده ای همچو خس
ای تراوت تلاوت در میان هر کوی و بر زن
ای سرود مهر باره خورشید ما را دریاب
آن که می سوزد ز عشق او دگر نیستش با ما
آن طلوع عشق بر یاد عاشق شد عیان
آن سرود مهر بر امیدش شد نهان
گر تو از راز محراب بر یار می بری نماز
گر تو بر ساغر عشق می شوی هعر لحظه ما را خراب
من در آن وادی پی رازی می گشتم در یاد
تا بریم غم خستگی را بر سر هر کوی زیاد
تا که ناگه من شنیدم راز گزمه در کنار
که می گرفت ساغر می به تندی از سبوی یار
من که رازها در بر عشقها پیموده ام به صلا
من کجا دانم که او محفل خواه عشق من می باشد یا نوا
من که در مسند عشق غریب گشه ام بهر راز
من چه گویم که او ساغر خورشید بر من می نواخت
او سرای مهر بر یاد عشق می نشاند به دل
او به جلوه یار هر لحظه فروزی می شد اما به دل
من چنان ساغر عشق را در یاری برش بنشاندم به رای
کجا برون می شد هر لحظه رازی بر گزند
آنچه مصداق حق بود در رهروی راه پیداست
آنچه در ساغر اشکها می نمود بر امید رازها ره میپیمود
تا که یادش بگیری هر لحظه به رای
تا امیدش بسازی هر لحظه به رنگ
تا کنی جلوه بر سر عشقبازان ایمد
تا نشوی خسته ا. بی راهه گی راه کنون
تا که بسازند راز دوران در برت به عشق بسیار
تا که نیاری غم عاشقی بر مهرورزان ز دل جدا
تا که یادت را بر یاران به عشق خوانی به دل
تا که بگیری دست یاری بر عاشق رسوا کنون ای دل
تو نگو که رسوایی او ز خویش بوده است از روز ازل
او که همین دیروز پیمانه خواه راز فردوس ز ما طلب می کرد
او که در جلوه عشق بر یاری مردم کوشید
تا کند راز پادشاهی در یکی بودن سرنوشت سرنگون
او میبخواست تا بگیرد راز امید عشق بر سر
او می بخواست که بسازد مجلسی از بهر عوام
تا که گیرند دستانشان در اجرای اصول
تا بسازند رای دوران بر اصول روز
تا شعارند ساغر عشق در میانه بادهای برون
تا نگیرند راز ایران زمین در میان اشک و خون
تا فزونی یابد غم نان در وادیه خون جگران تاریه
آن که می نوشت ز سردایه خاموش بر آیین کدو
او که صبح سرود راز مصدق باقی است
تا شب نشده شد عاشق و واله راز پادشاهی بر.ور
او نگو کهه جلوه نیارد ره دوستی کنون بر عشق
او که شهزاده مهربان گشت در پی نوشیروان آمدش به یاد
او که در یاد خویش تکاند راستی را به عشق در نفس باد
او فروزی شد که بپندارد غروب نیست اندر جهان
او کنون راز امید خواند بر تو ای جان
تا که خود شود پایه کار در راز عشق در میا
او که نگرفت اینک باشد رای من در این میان بر جوان
او سرود عشق سر نمود زیاری بازش بگیر ای جوان
او کلام یاد خورشید سر نمود سارش بخوان ای جان
او که از تراوت عشق جوشید به دل
او کجا شد که شود شهزاده رازهای 10 میلیون ای جان
این نقش بر راز ما نیست استوار
آن که می گفت او نباشدش بر یاد ما
ای طلوع صبح صادق باز برخیز
این که می سازند به خورشید این دگر عشق نیست کنون
این کنون راز امیدها را سازند بر تو ای یار
او که می خواند ما را دوباره به اعتصاب
گو که نمی داند ما بکردیم بر دوران آتش بپا
ما که ساختیم اعتصابهای فراوان در یاد
تا که پر شود خیابانها ز مشت بر یاد
آنکه می رفت تا شود یار یاد پادشاهان
او که اکنون ایستاده بر در می خواند به ما
گو کجایید آن مردان تند مزاج در پس یاد
او بگوید بر بیار آن طفل تیز پا
تا بگیرمش دوباره به بند دار
تا بسازمتان چنان یاددار نخست
تا بگیرم رایتان بر زور تفنگ های من بر یاد
آن که می سازند بر ما این است در یاد
او که می خواند ما را دوباره به اعتصاب
او نبوده است در خون و آتش به جنگ
او نداده است جوان تا بداند رنج روز خدنگ
او می بسازد رازهایش با خون او به چنگ
تا که گوید منم قدر قدرت ز روی عشق بر بند
بر چنان سازش گُر گرفتیم ز دل
این نبود آن که گویی نخولی بود کنون
آن که سالهاست در تپش عشق می سوزد بر وطن
او بکرد راز عشقهای مانده امید را سر به سر
او که هر روز بر یاد رنگ رژ لب سکوت جدید به لب
او گفت که کنون نباشد دگر ب رخدنگ
او که جوانش را در پس تیر بدادند در زندان
او بگفت دگر نمی خواهد که گیرد انتقام از ماموران اجرا
او می بگفت که بخواهد گیرد انتقام خویش از صاحب آوا
آنچه می رود تا سیاهی را نماید بر سپیدی غالب
تا جهان ما را بداند انسانهای بی تمدن
که آید بر چکمه پوشان بر ما بر گرفتن رای
که در نهایت نیز دوباره ببینیم که رای ما تحریفم شود
آن که می رود تا بسازد وطن به دست رای
او کنون قدرت در خویش دارد که بکوبد هر چه بر توست ای یار
او بگوید که می خواهد گیرد دست دیگری در دست
او بگوید بسازد دل عاشق به هر رای
تا فزاید خون اندیشه در سر
تا نگیرند 800 تومان را به 8 هزار تومان به رای
بر راز عشق خواندیم دل امید ای یار عاشق بر پا
آن که می سوزد بر یاری اوست کنون با ما
بر بگیرید جلوه عشق او در راهست کنون
او همان یار باقیست با ما
مر چنان رازی گفتمت
تا نسازی راز به جنون
تا نخوانی عشق به حدود
تا شوی بر رهروی آزاد
تا که گیرد دست یاری بر یار
تا که جلوه سازد رنج دوران
برآمده و رفته دگر نکند فریاد
آن که هر لحطه خون تراوید در گلو
اوست که برتو گیرد دست او
گیرش که رازی نباشد اندر میانه
او که می گیرد دست تو به رای
دگر نگوید او نیست بر تو کنون
او که به جلوه خواند ترا به رای
او همانست که دگر بازش نیابی به هر بند
برو آواز سیوشی سرا
این که می سوزی ز عاشق
این دگر نیست به بند
برتو راز امید را سپردم به جان
بر تو راز عشق را فزودم بر یاد
تا بخوانی غم عشق دلم بر داد
تا بخوانی ساز امیدم بر جان
تو مپندار که خاموشی گناه ماست
آنچه می گوید ز راز فردوس
او گوید ز هامان با ما
نرو جلوتر
نمون پشت سر
بیا دوشادوش

vajihe sajadieh
  کد:143  6/7/2005
  sajadie@yahoo.com
Please send to me an email I will send more poems

آویزانی زمین
آوار خاک دور و برم
بوی خاک در مشامم
بوی مرگ در اطرافم
سکوت طاقت فرسای
آوار خانه ام
بر من آوار است
لرزش انگشتانم
سوراخ خون الود
می تراود خون از رگهایم
بی تکان در آوار می مانم
صدای پارس سگها
از دور می آید

اینجایم زیر آور
که من سگها را
دوست دارم

حس زندگی
در مزار نیستی
تپش قلب مرا
می یابند

صاحب سگ
می گوید
اول آزادش کنید
آزادی از آوار
او زنده بودن
مرا می داند
دور خانه ام
را حصار می بند ند
هیاهوی آشوب
دلم را تهی می کند

صدای رگبار از همسایه غربی
من زیر آوارم
دستهایم در خون
لهیده است
پول ها را بعد از سالها
شاید آزاد کرده اند
بر سر من می ریزند من زیر آوارم
فیلمنامه ساواکی ها را باز از نو
ساخته اند
بوی افیون
نفس در رنج بیکاری
و عصیان
مسموم است
پرچم این خانه را
نشانه می گیرند

نشان تعویض می سازند
در آن زمان که
من شاهد خودکشی ژنرال
در تعویض نشان پرچم
برای آزادی
به عصیان آمدم
چه در برداشت
بر من اگر آرام با او که
می گفت من اشتباه کردم
دست می دادم
نشان عوض نمی کردم
دیگر حال بوی افیون و
میدان جنگ کودکان مهد کودک قاسم آباد
که سالهاست به خواب رفته اند
و سردی های بیکاری
بر من آوار نبود
وای من
که آن روز در پی
تعویض نشان بودم

که آن روز اگر به قانون
سخن گفته بودم
همچون شیرین عبادی
که اکنون می گوید
روسری بر سر می کنم
چرا که قانون است
در پی اصلاح قانون از راه
قانون بر می آیم
چرا دیگر نشان عوض کنم

بر کشیده ازدهشت آوار
بر شانه های ملت می برندم سنگین
سر فرو افتاده در گریبان
می بارد شب
نگران در عصیان خاموش
می برندم فرم پوش
مرده یا زنده
سروی یا بوته
هوا ابری است
آتش سرخ پرچم
سبزی نمی آراید
صبح سپید یارانی


دستم را بگیر دستهایت با دستهایم آشناست
من ریشه های ترا دریافته ام


vajihe sajadieh
  کد:144  6/7/2005
  sajadie@yahoo.com
Please send to me email I will send more poems about our belifs

از تو می خواهم بگویم ای یار با اندیشه
برگیر سبزتر ز بیشه
او تکیه داد دوچرخه بر کنار رودخانه
می رود آب بر جوی سبزه
او می اند یشد به خواسته های درون
به چه می خواند اذان بر منبر
او که خسته از اندیشه تنهایی
فکریست با که می خواند سازی
او که در ذهن ندارد هیچ د یسکو
تا بجوید وقت خسته در گرو
بر چه حالی می طلبد شیرینش را
من چه دارم برای او به گفتگو
من نیازم عشق اوست با ما کوهکن
او که رازست در گلو غم بر فرو
آنچنان می باید ش به فسون قرون
بازهم می دهد آتش به غم محزون
من چه بارم شعله ایست تا روشن شود
آنچه هست ناله مجنون

پیرهن بر تن چسبیده از عرق
او ندارد حق کندن
وه که چه می نالد این خدای اندیشه بر من
به خدایی خویش من خوردم سوگند
او که دستش بر پیرهن خیس بود
در بیارد من کی گفتم چنین سخت
ما نگفتیم راز درون با ماست
ما که خواندیم آسمان با ماست
عارفی باید ز حالش بازپرسد کنون
او به رنج است یا به سکون
من که می نالم ز پندار او شب پرست
بر شما دارم شکوه از روز الست
من نه زنجیرم نه موی می کنم بر صراط
هر که خواهد بپوشد آنچه رواست
من و تو بستر یک رازیم
این چه گفتن آن که مسدود است

شعله ای برگیر
شعری بردار
سپهری بر پا
آسمان رنگست
قلبی مهری
آتشی سرخی
خونی بردار
عاشقی مه سا
فروزی بر پا
آشنا با ماست
عاکفان بر خاک
هاتفان مستند
راز قان مایوس
برگیر شعله اش را
تا کنی آباد سرزمینت
با تو می گویم
آنچه در راهست
آشنا با ماست
عاشقان جمعند
هاتفان مستند
و ما پیمانه ایم
عارفان بردار
تا نخشکد رازها

آنکه می سوزد
عشق است
آنچه می ماند
راز است
وندر آن سرما
آنچه می ماسد
خوان است
برگیر آوا
عاشقی برگیر
تا کنی مهسا
آنچه با ماست
تا روی مایوس
بر همان منوال
من که با توگفتم
راز دل بردار
عشق رازست
فاتحی برجاست
آن که می نالد به شبها
من ترا خوانم
امیدواری بپاست
آسمان امید
هاتفی مسدود
من چه ها خوانم
تا کنی فریاد

فریاد من
دور نیست
آنچه که می یابد زیاد
من لابلای سبزه ها
روی جویبار شعرها
روی آئینه پاک زمین
مسدود م
تو بدان عشقی با ماست
تو بخوان رازی با ما
ای زمین در تو پنهان

دل ما آواست
برگیر شعله ها را
بسپار راز ما
بر جمله آواز
تو که بر عشقی
شعر می سازی بر او
من همان هشیاری
در پس مه لقا
من همان رازم
کنار خوان
من که امید م
در بر یاسی
تو بخوان تا شعر
راز شود بر امید
روح شود بر مسدود
آن که می نالد زما
نیست غم نانش
تا که گوید
برچه آئین
رانده|ام راه ها
عاشقی است
آن که بر باد
می رود یکسر
آنجا که او
خوانده است
هیاهوی آواها
تو که بادی د رون
با چه بینی از برون
من که یاسم در فسون
وه چه می نالم ز خون
خون او بر یاد است
تو که امروزت
بر باد است
من ترا می طلبم کنون
تا که گیری شمع
عشقی بر د ست
تا نگیری راز اندیشه بر سر
من و تو عارفی خسبیده ایم
کنون ز رازی محدود نه ایم
آنچه می بارد ز آواز
من ندارم هیاهویش ای د ا د
او که می نالد از بر من
من نخواهم ننگت باد
من کنار ساغر می
راز اندیشه بر نی
آنچه خوانده است بر کویش
و اندرو چه مانده است بر رویش
آنچه می رقصد چه شعله
وآن که می سوزد بر شمع
آن که می بارد بر غمها
آن که می خواند یاری آنها



تو که امروز با مایی
راه ما بر گرفته
ز آوایی
باز بگو آنچه
با ما نیست
آنچه عشق است
در ما نیست
من ترا خوانم یکسر ز بر
گر کنی فریاد انالحق
آنچه می ماند به زنجیر
او نیست بر یاد من
ای دوست
آن که می گوید ز یاد ش
او نماند بر راهش
من و تو بارش یک راهیم
گر بمانی با دستهایت به زنجیر
آن که می نالد ز ما نیست
آن که می خندد ز ما ست
آن که رازست در گلو
او که فریادش
می رساند بر خستگی هایش
او که می گیرد دست ناتوانی
تا نیافتد در باره شهر
او که می دهد آبی
تا کشتزاری نخشکد
او که شعری می سازد
تا بخنداند مردم
او که راهش با ما نیست
برندارد دل به امید
او که می سوزد به شمع
او نخواهد زنجیر، آوایی

او به شعری کنون در بند است
او که هرگز ندارد بی د ردی
من نخواهم تا کنم شاد ت دل
تا که تو برخیزی صبح به عشق
آب ریزی بر صورتت
عاشقانه بخوان نمازت
آنست که با ماست
نه که فریاد داری بر حسین
نه که زنجیر زند روزه خوار
نه که چون خون طلبد بر فزون
نه او که می رود بردار
تا که نگوید عشق نابود است
نه او که در زندان است
او که می خواند غم محفل
من نخوانم شعر عاشقی بر او
من نگویم تو مهی با مایی
من ترا بازخوانم به دل
تو که آواز دل خاکستر شدی
سیاهه بر خویش مپسند
گاه که می روی به مسجد
بردار رنگ سرخ و سبز
آبرویت بر عشق می خند د
آن که می گوید وای بر آبرویم
آبرو آنست که من
فریاد کنم
آبرو آن نیست که تو
بردار کنی
وه که برگیرید به فسون
آن که می نالد ز عشقی مسدود
بر کجا ای شتایان خلقی
من ترا امید دادم نپسند...

تا که هاتف به وقت غروب
عاشقی بسپارد به خون
او که در بند د به حرف
بازگیرش ز بند
او که نالان است به زنجیر
برنگیرید او را به فسون
او باید رود محکمه ای
تا کند خون او برش معلوم

او که باید بخواند شعری رازی
چه کنیم در برش معلوم
او بیاید تا یکسره شعر شود
شور شود

آن که با ماست هرگز
بر او برنخواند
او که عشق است در حسین
می بخواند شعری بر یاد
در کنارش بنشینند
مردم در کف
تا صدای عشق آوایی دهد
خانه ام پر بار بر یادم دهد
بازگیرید خانه سوزان در زمین
من شما را خواهم به زنجیر
زنجیر من نه
آوا می دهد بر مستمند
زنجیر من نه سوزان است
بر عشق من
زنجیر من سوزش
انگشت های ماست
بر خوان روز الست
آن که می سوزد بر عشق
می بخواند فریاد راز
آن که می نالد به مهر
او بخواند بر غم

تو که برداری زمین را به بر
تو نخوانی شب به آرامی دگر
من ترا ساقه امید دادم به دست
تو که برگیری این غم تا چند
من و آواز خون در راهیم
من نگیرم هرگز چنین بند
تو برو هاتفی گوشه میخانه است
او که نپرسد غم من تا چند
من ترا خوانده ام به حد ود
نه کنی عاشقی تا به خون
نه کنی ساغری به فسون
من ترا وامخواه می دانم ز من
تو بیار هر آن حد وسط
او که با ماست نه خورد
آنقدر که نشود ایستد بر نماز
نکند ناله تا که شودزمین بر باد

تو که برگیری ساغر
بردار دست مستمند
وه چه ا فتان می رود
عشقست ساقیا
برخیز از دلم

من ترا می گویم ای مه لقا
بازش بگیر او از توست
برخوان ز ماه
ماهدار تو ارسلان
بر راهست
او که عشقش خواندن شعر است
تا کوچه ها پر شود ز مهر با او
تا که خانه پر شود ز یادش
او همانست که اکنون
بیکار است
گر بیابیش به روز فسون
او می بخواند ترا بر یادهایش
وندر آن عشق کوهکن شود
هر چه در راهست بر تن خرد
او بیاب تا عشق ما یافته ای
بردا ر وه چه کم است چه زیاد
این که می میرد عشق من است
او بنده بیکار من است
کار تن در ره عشق بردار
تا که خود شود پایگاه کار
تا که تو به راهت رفته ای
او ندارد امید بهر هیچ کاری

تا که تو امید شوی
او بیاید برت به فسون

تو نگو آوایی نیست در جهان
او که می خندد بهر ماست
او بگیرش سخت در آغوش
حال واده تا خون
او که مست است هشیاری ده
تا که گیرد راز ماند ن به فسون
من ترا خوانم به عشق
آنچه اصل است برمتاب ز عشق
او و تو هر دو یک رازید
تا بخوانید شمع آوازی
تو که فردا را بر هیاهو
می کنی خوان اندیشه در سر

تو که امروز دست او گیری
نه که فریادیست از بر
او بخوان به قلبت ز مهر
تا که خواند رازها
تا که جوید سوزها
من ترا عاشقی داد نم
استوار خواهمت
ور نه نگارا
من چه گویم از آن که
بیکار می رود
او بر چه حالست
که ندارد همدلی تا بگوید
وه چه مشکلی
او ندارد صبح به امید
روزی به آسمان گفتگو
او که ندارد فردایی
چه کند که ما خواند بر مشکلی
من ترا امید دادمت
تا بدانی او که مرد ست
در بر او عشق
را یافته ای به فسون
او نخواند رای اندیشه
گر تو نتوانی بگیریش به فسون
ما نگفتیم کنی پته سر
ما که گفتیم گر بهتر است
ما نگفتیم بر زنجیر باد
آن که نمی کند پته بر سر
ما که گفتیم
نکنی خویش ملعبه د ست
تا هو سران نکشد نعره بر تو
تا تو باشی ز عشق آزاد
بازگیر ابروا نت
به سورمه ای چند
باز کن پر گیسو
به عشق از بند
وه که هر تارش
می دهد عاشقی بر بادش
وه که نالان شود
آنچه می خواند بر من
بازدارد دستهایت ز مو
تا کنم شانه بر ابرویت
او که می نالد ز اندیشه است
تا که داند بر تو عشقی به روی

vajihe sajadieh
  کد:145  6/7/2005
  sajadie@yahoo.com
Please send me email to send mre poems

-----------------------------
می طراود گل اطلسی
در باغ اندیشه های دورانم
امید کوچه های این شهر
مرا به سرزمین آرزوهای آن روزها می برند
تصویری از دیگر گونه بودن
هنگامی که چگونه شدن
غم غریبی در دلم می آراید
به امید لحظه ای فرصت
که باز زنده باشی
و نظم جهانی نوین را
در وادی حسرت ننگری
در خانه مان می شناسیم
مردان و زنان وارسته ای
که حمیت مردم در رای
و نفس دارند
نیروهای هم بسته با ما
سالهاست در خانه ملتی
که در سکوت، جویده شدن
استخوانهایش را تجربه کرده است،
دستهایمان را فشرده اند
و میدانیم که در طوفان
باید درها را بست
تا در بارش بی امان
نفس خویش را
بر حذر کنیم از شویش خاک
آفتاب نیمروزی در سایه بیکاری
زیبایی نمی گستراند
باز می گردیم به سالهای گذشته
به یاد می آورم مادر بزرگ را
در جدا کردن تخمه های طالبی
برای روزهای بیکاری، سرما زیر کرسی
آنچه ما داشتیم.
و در آن خویش می یافتیم
لذتهای گفتمان بودند
در دور ارسی های قدیم
بحث های راز گونه
کنار حوض ماهی و سبزی دور باغچه
در حسرت ارتباط، راه یافتیم
با دنیایی که حرف برای گفتن داشت
زیبایی رنگ بود، بر صفحات روشن
روزنامه و تصویر.
جلوه هماهنگی
پا نهادیم در راه
از چپیدن زیر کرسی دست شستیم
تا دیدن چهره دوست
در آینه تصویر
در ارتباط شعرها و رازها و شورها
در شنیداری موسیقی دنیای همدردها
ما را به درد مشترک، نوید می داد
گاه آن بود که قلم ها را
در آرامی زمین بگسترانیم
که تابش خورشید
به تساوی بر ما بتابد
و گزیدیم آنان را دریاری
اما باز ماندند در نبود توانها
تا راه بسازند، مدرسه بسازند
کار بیافرینند تا جوان روز را
به وسعت دریا ببیند
که خانه پدری هنوز از آن ما بود و
مقدار وام بانک ناچیز
در د یاری دیگر
که راهها بود
و توانها در پیدایش باران بسپار
خانه همه وام بانک بود
ولی اما پول ما ناچیز
ما به التفاوت پول ما و
ارزش خانه در بانک
توان ایجاد مدرسه بود و کار
-----------------------------



بر نمی آشوبم
زمین را به کرداری دیگر گونه
سوگند می دهم
بر من متاب
از بی دردی نیست
رازیست با خدایم
در پندار آسودگی
رنجی نهان دارم.
از نهال آشوب گذشتم
که شکوفه ها را
می تکاند باد در طوقان
نسیم بوزد
سبو بریزد
لعلی بدرخشد
بر آستان قدس
نامی به بد آغشته نشود
که انسان پاک است
و سرشت مدیون
در تباتب از دست دادن نیستیم
آنچه می یابیم در همزیستی، بیش است
تنم را آلوده گره گندم های
تازه رس ننما
سپیده در افق می درخشد
چرا همسایه ام نمی آشوید
که زمین دیگر بوی نانش
را در هوا مسدود می بیند
چه چیزی مرا می شکند
وقتی تنم را به ارزانی دادم
او که میخواهمش
تا در دستهای تبلور
فروزشی بسازد
در آینه روحم
و کار بسازد بر جوانم
و از دانائیش در گستره شهر من
آزادی موهایم را به من هدیه دهد
او از من توان ایستایی در انتظار
گسترش روح در گیتی طلب دارد
او از من صبر زنانه می خواهد
تا قلبم را گرم سازد
از حسد همسایگان برهاند
چرا که در زمره عشق
پیروان بسیارند
او از من گذشتن
از اوج آمیزش او، با دیگری
را طلب دارد
بر من از نبود سرمایه
در کار فریاد مکن
من دیده ام
با دانه های کاشته چه می کنند
که در افزایش حاصلت
ترا به کویر فراموش می برند
آنجا که دیگر فراوانی خوشه های تو
در ارزش برابری بازار
با سرمایه همراه نیست
از بی قانونی مگو
که اینجا در ساعتهای پی در پی
به تازیانه سرعت، کار
پیش می برند
و در لحظه آسایش از انجام کار
ترا به رفتن ساعتها در خانه می خوانند
بر من مگو
از یادگیری علم بدون بهره
اینجا علم را گرو کاری
بدینسان می توان فرا گرفت
که دین خود را در یادگیری
بر رفتن کار که میدان نبردیست
بی امان، در ساعتهای سرعت
که محدود شوند، و تو
بیهده پای بر زمین نرانی
حق کار و کارگر آن چیزی است
که رویای حفظ آن نیز در ذهنم
به ناپختگی من در کار رای می دهد
بر نیاشوب تا قانون
بیشتر حاکم شود
که آشوب اگر از
عمق طراوشات
خواسته های ملتی
استوار برنیاید
جلوه بی قانونی است
کودکانم، مرا به رای نگذارید
که بمانم، مادر دوران
و نخوانم اصول بایدها را
با آن که من در ذهنم هر لحظه
جدال نابرابری اجرای حق
بر دوش دارم
قضاوتم را به تاریخ واگذار
رشته هایم را هر اندازه
سست از خانه بر مکن
در هر چه هست
هر چه باید نغمه بسازد
من آن زنم که با رقیبم
همراهی خواهم کرد در عشق
او را در آینه تبلورهایش
فروزشی سبز خواهم داد
تا اگر عاشق تر، است
اگر در راه پیش تر، است
او را ز من برباید
از گرفتن رمق
آخرین قطرات نیکبختی برای عموم
برای ایجاد سرمایه
به من نهیب نزن
که در دیاری که تو آرزوی
رفتن به آن داری
سالهاست برای دانستن شماره ات پول می گیرند
مرا به مدینه فاضله خرسند مساز
که من خویش را در آرامی زمین
بر کنار دریای خزر
در شکفتن دانه های
گندم در تبلور خورشید
بر اشکهای کودک در خیابان ناصر خسرو
یافته ام و می دانم که
آشوب عصیان
جز گره بر گلوی خسته
یاران نخواهد بود .
-----------------------------

vajihe sajadieh
  کد:146  6/7/2005
  i will elect because i saw after destorying iraq and killy many people they were discussing if they want jomhory or Jomhory Isalamic the same matter now we are talking before(salakhy)people

علی رادبوی
  کد:147  6/7/2005 طرح وداستان...
  تمام لیست را خواندم ، راستی خانم شیرین عبادی کجا هستند؟

علی رادبوی
  کد:148  6/7/2005 aliradboy.blogspot.com
  طرح وداستان.. نمیدانم چرا طرح وداستان باز نشد .شاید این یکی بشود.

mina
  کد:149  6/7/2005 www.sayehsaar.persianblog.com
  امیدوارم در تمامی مراحل این امر موفق باشید

بهرام
  کد:150  6/7/2005 pargar.persianblog.com
  منهم حمایت خودم را اعلام میکنم.

بهرام
  کد:151  6/7/2005 http://pargar.persianblog.com/
  منهم حمایت خودم را اعلام میکنم.

شادي
  کد:152  6/7/2005
  پروين جان
نام انجمن توسعه و مشاركت اجتماعي زنان را هم اضافه كن.

معصومه
  کد:153  6/8/2005
  با این حرکت شما موافقم از راه دور دستتان را می فشارم و اگر امکان سفر به تهران بود با شما همراه خواهم بود.

آسمون
  کد:154  6/8/2005 saayeye-aabi.blogspot.com
  حمایت میکنم. به امید موفقیت

بهمن شمس
  کد:155  6/8/2005 http://baham.blogfa.com
  ما هم از این حرکت حمایت می کنیم. نام ما را هم درج کنید.

ندا
  کد:156  6/8/2005 http://abovethewall1.blogspot.com
  http://abovethewall.blogspot.com


من شيش روزه لينک دادم اما اسممو نمیذدونستم بايد وارد کنم.


Fariba
  کد:157  6/8/2005 http://shamimeseda.persianblog.com
  سلام.من هم با كمال ميل هستم

hosseein khodadad
  کد:158  6/8/2005 http://hosseeinkhodadad.blogfa.com/
  ما هم از این حرکت حمایت می کنیم. نام ما را هم درج کنید
http://hosseeinkhodadad.blogfa.com/


سارا
  کد:157  6/8/2005
  حمايت مي كنم، حمايت كنيد

مريم بيگ محمدي
  کد:160  6/8/2005
  مرا هم در لحظه لحظه هاتان همراه خويش بدانيد .

فرهنگ جلالی
  کد:161  6/8/2005
  از راه دور و با تمام وجود. راهتان پر رهرو باد. دستانتان را به گرمی میفشارم. و با بهترین آرزوها.

محبوبه حسین زاده
  کد:162  6/8/2005 mahboub.blogsky.com
  حمایت می کنیم و تلاش برای رسیدن به حقوق واقعی زن ایرانی

sara
  کد:163  6/8/2005 http://www.sara8.com
  لينک دادم به اين فراخون.. اميدوارم که موفق بشيم در اين راه ...!

ناهید جعفری
  کد:164  6/8/2005
  از اینکه این حرکت هرچه پرشورتر انجام بشه بسیار خوشحالم و آرزوی تحقق تمام مطالبات زنان و آزادی برای آنان رو دارم.

صنم دولتشاهی
  کد:165  6/8/2005
  حمايت می کنم با تمام وجودم.

خورشيد خانوم
  کد:166  6/8/2005 http://khorshidkhanoom.com
  حمايت می کنم از ته دل!

غزل
  کد:167  6/8/2005 www.shahr-e-gheseh.blogspot.com
  ببخشيد ولي آدرس وبلاگ من رو اشتباه نوشتيد چرا؟؟؟ من blogspot هستم نه blogfa
www.shahr-e-gheseh.blogspot.com

آسيه چنگيزی (این يک زن است)
  کد:168  6/8/2005 http://dokhijoon.persianblog.com
 
حمايت ميکنم. به اميد روزی که کلمه "حقوق زنان" مانند "حقوق مردان" به گوش ناآشنا بيايد.

sepideh
  کد:169  6/8/2005
  salam
man ham kheili doost dashtam dar un rooz dar kenare shoma basham ama nemitavanam ba tamame vojood ba shoma hamrah khaham bood.shad bashid ke shadi haghe shomast

نغمه یزدان پناه
  کد:170  6/8/2005
  منتظرم باشید.

عسل پيرزاده
  کد:171  6/8/2005
  سلام ممکنه اسم من را هم توي ليست قرار بديد. موفق باشيد. عسل پيرزاده

انجمن زنان ایرانی در هلند
  کد:172  6/8/2005
  با آرزوی موفقیت در تلاشهایتان و اعلام حمایت از این حرکت خود را در این جنبش سهیم می دانیم. پیروز باشید.

عفت گوهری
  کد:173  6/8/2005
  خود را همراه شما می دانم و از این حرکت حمایت می کنم.

زنان پناهنده و مهاجر غرب کانادا - ونکوور.
  کد:174  6/8/2005
  بدون حذور زنان مبارز آنهم در پیشاپیش صفوف اقشار زحمتکش و مبارز ایران امکان هر گونه تحول ممکن نیست. در پشتیبانی از رزم مبارزاتی تان برای احقاق حقوق حقه شما، و برای بر افتادن فاصله طبقاتی و تبعیض فاحش جنسی و دیگر مطالبات انسانی همه انسانهای برابری طلب، قویاً در کنار شما بوده و پژواک صدای پر صلابت شما در تبعید خواهیم بود. رزمتان پایدار.

Mahshid Rasti
  کد:175  6/8/2005 zananeha.com
  دوستان عزیز. از طرف خانم میهن جزنی مامور شده ام که حمایت او را از این حرکت اعلام کنم.

Niaz Salimi
  کد:176  6/8/2005
  I definately support your cause and your demand. It is about time for women to claim their Rights.

Rosa
  کد:177  6/8/2005 www.8mars.com
  به شرکت کنندگان در تجمع اعتراضی 22 خرداد

اعتراض به نقض حقوق زنان بر حق است

زنان و مردان آزاده،
قوانین نابرابر بیش از ربع قرن است که زندگی ما زنان را به جهنم بدل کرده است. مبارزه با این قوانین یکی از عرصه های مهم مبارزات زنان در ربع قرن اخیر بوده و لغو کلیه این قوانین خواست بر حق زنان است. خواستی که تحققش قدم مهمی در برابری زن و مرد و احقاق حقوق دموکراتیک مردم است.

ما از مبارزه برای تحقق این امر دفاع می کنیم. امروز که امکان تحقق این خواسته ملموس تر شده و جنب و جوشی در دل همه ما افکنده، با صراحت به آنچه برایش مبارزه می کنیم بیاندیشیم. فراموش نکنیم که این قوانین بر پایه شرع و مذهب بنا شده اند و مبارزه برای لغو آنها بدون کوتاه شدن دست مذهب از قانون ممکن نیست. این خواست بر حق زنان ایران، بدون جدائی کامل دین از دولت متحقق نخواهد شد و در این صورت دیگر جمهوری اسلامی در کار نخواهد بود. چشم خود را بر این واقعیات نبندیم. اثر اسید و تیغی که به خاطر بد حجابی صورتمان را گزید هنوز برجاست. سنگ ها هنوز می بارند. شمشیری که گاه و بیگاه بر کوچکترین حرکت حق طلبانه ما کشیدند، هیچگاه غلاف نشد.

مبارزه برای رهائی زنان مبارزه ایست طولانی ولی امروز می توان قدم های مهمی در این راه برداشت. امروز به کارزاری نیاز داریم که خواسته های فوری اکثریت زنان جامعه را بیان کند، اهدافش را به صراحت مطرح کند، مظهر اصلی زن ستیزی را هدف قرار دهد، هیچگونه توهمی نسبت به مردسالاران حاکم بر ایران و جهان نداشته باشد، و بتواند اکثریت زنان جامعه را در مبارزه رادیکال برای تحقق این خواسته ها متحد کند.

بر پایه این نیاز فوری است که ما و جمعی از فعالین رهائی زنان در خارج کشور از ماه مارس، کارزار لغو کلیه قوانین نابرابر و مجازات های اسلامی علیه زنان را آغاز کرده ایم و به سهم خویش برای لغو این قوانین و مجازات ها می کوشیم. مسلما با یاری تمامی زنان و مردان آزادیخواهی که به ضرورت این مبارزه آگاهند، تحقق این امر نزدیک تر خواهد شد.

پیش بسوی اتحاد صفوف مبارزاتی زنان ایران برای لغو کلیه قوانین نابرابر و مجازات های اسلامی

12 خرداد 1384
سازمان زنان هشت مارس (ایرانی – افغانستانی)

www.8mars.com

zan_dem_iran@hotmail.com








بادبادکها
  کد:178  6/8/2005 http://www.badbadaka.com
  من هم به عنوان یک زن که طمع تلخ نابرابری قانون رو چشیده از این حرکت حمایت میکنم.

ata
  کد:179  6/8/2005 http://yekpanjare.blogspot.com
  آفرین بر شما ... من نیز در حد توانم از حرکت مثبت تان حمایت می کنم

Ezzat Goushegir
  کد:179  6/8/2005 www.ezzatgoushegir.com
  I support your organized movement which will bring advancement and equality.

سایت هه لویست
  کد:181  6/8/2005 www.helwist.com
  از این اقدام شجاعانه‌ و ضروری پشتیبانی کامل می کنیم.

Sima Shakhsari
  کد:182  6/8/2005 www.farangeopolis.blogspot.com
  من هم از این حرکت پشتیبانی می کنم. موفق باشید.
سیما شاخساری

آیدا
  کد:183  6/8/2005
  به امید مساوات کامل بین زنان و مردان در ایران

فریده خردمند
  کد:184  6/8/2005 http://sehreh.blogspot.com
  پشتیبانی از اعتراض زنان آزادی خواه ایرانی به نقض آشکارحقوق انسانی آنان

  کد:185  6/8/2005
  شبنم رحمتی - فائزه محمدی - احترام شادفر - وجیهه خوشبین - نیلوفر کشمیری را اضافه کنید

غرغرو
  کد:186  6/9/2005
  سلام! خسته نباشيد! يه پيشنهاد من چيزي از معلمان زن در جمع امضا كنندگان نمي بينم. معلمان يه سايت خوب دارن به اسمhttp://www.moalleman.com/ ولي آدرس تماس نداره . اگه بتونين يه جوري اونها رو هم دعوت يا تشويق به شركت بكنيد، خيلي خوبه!

فريبا
  کد:186  6/9/2005
  با تشكر از بنيان گذار اين فراخوان-به اميد ديدن نتيجه شيرين آن در آينده نه چندان دور

مهرداد
  کد:188  6/9/2005 http://mohagh.blogspot.com
  من هم حمایت خودمو اعلام می کنم. ببخشید که دیر شد.

zhina
  کد:189  6/9/2005 www.kaziwa.persianblog.com
  pas man chi manam hastam bebakhshid dir shod vali webloge manam bezarid khodamam yk shanbe maim!
www.kaziwa.persianblog.com

zhina
  کد:189  6/9/2005 www.kaziwa.persianblog.com
  pas man chi manam hastam bebakhshid dir shod vali webloge manam bezarid khodamam yk shanbe maim!
www.kaziwa.persianblog.com

نسل سوم
  کد:191  6/9/2005 http://nasl3.blogfa.com/
  رفقای مبارز ما یک حرکت در حمایت از آقای زرافشان و دیگر زندانیان سیاسی راه انداخته ایم لطفا هرگونه که صلاح می دانید به این حرکت ب÷یوندید!!!

Mediya.Net
  کد:192  6/9/2005 http://www.mediya.net
  با آرزوی پیروزی، لطفا نام سایت ( مدیا.نت ) را نیز جهت پشتیبانی از این حرکت آزادی‌ خواهانه‌ درج فرمائید.

تــــــــــــه‌وار
  کد:193  6/9/2005 http://www.wera.blogspot.com
  You have my full support

احمدسیف
  کد:194  6/9/2005 http://niaak.blogspot.com
  دوستان: با سلام خواهش می کنم نام مرا هم به این لیست اضافه کنید. خودم نمی دانم چه باید بکنم تا نامم اضافه شود. مممنونم

  کد:195  6/9/2005
  وبلاگ نویسان عزیز
برای درج نام خود در لیست فراخوان حداقل باید لوگوی فراخوان را در وبلاگ خود درج کنید و بعد نام خود را نیز در اینجا بگذارید. در این صورت است که ما متوجه خواهیم شد فرد دیگری به جای شما نام وبلاگ تان را درج نکرده. ممنونیم

عزیزآقا
  کد:196  6/9/2005 http://azizaqha.persianblog.com/
  سلام من از سرزمینی هستم بنام عزیزستان برای مدتی در کنار شما زندگی میکنم مطلب شما را در یک وبلاگ خواندم ولی از موارد نقض حقوق بانوان چیزی در آن مطلب اشاره نشده بود خوشحال می شوم برخی از آنها را بدانم تا اگر در عزیزستان سرزمین محبوب من در این مورد تجربه ای به ثبت رسیده باشد در اختیار شما بگزارم . مهربان باشید عزیزآقا

رهايی
  کد:196  6/9/2005 http://rahayee.blogfa.com/
  به اميد موفقيت

مهرنوش
  کد:198  6/9/2005 medadsiah.persianblog.com
  روزي ما دوباره كبوتر هايمان را پيدا خواهيم كرد .....

فرهنگ حقیقت
  کد:199  6/9/2005 http://farhang78.blogspot.com
  همراهتان هستم.

mehdi shahraki
  کد:199  6/9/2005
  salam
man az in farakhan hemayat mikonam,va omidvaram masolin entesabi va entekhabi nezam b hoghogh zanan bishaz pish tavajoh konabna,zira avagheb bade anra khahand did
ma mardane azadikhah hampaye zanan ba raye residan b motalebateshan khahimbood ,zira midanim baraye pisharft dar har zamineii ,mardan va zanan mokamelham mibashand,zaif boodan ba mavaneiik gozashte shodehbaraye zanan manea pishrft mardan ham mishavand,pas behtarin kare momken taghirat dar ghanoon asasi baraye zanan mibashad

مهتاب
  کد:201  6/9/2005 http://www.moonlightlady.blogsky.com/
  من هم اين فراخوان رو توي وبلاگم گذاشتم.

mardi be nameh hich kas
  کد:202  6/9/2005 http://zehneh-ziba.persianblog.com/
  omidvaram edameh dashthe bashe faghat ye harekate zood gozar nabashe khod zana bayad in tabizaro az beyn beberan manam hemayat mikonam

sarina
  کد:203  6/9/2005 1zan.blogspot.com
  گرچه کمی دیر، اما من هم هستم

Solmaz Ameli
  کد:204  6/9/2005
  Man ham hastam va beonvane yek zane irani az hame zanan va az in harket hemayat va defa khaham kard.Be omide azadi iran va irani
Zende bad IRAN va IRANI

lمینا ربیعی
  کد:205  6/9/2005
  سلام خسته نباشید . همه ما زیاران چشم یاری داریم . لطفا اسم من را هم بگذاذید در کنار هم هستیم .

حمید آقایی
  کد:206  6/9/2005
  جهت حمایت از این حرکت

SiKHooL
  کد:207  6/9/2005
  پاينده و پيروز باشيد. بيداريتون رو تبريك ميگم.

قاسم عطایی عظیمی
  کد:208  6/9/2005
 

۴سو
  کد:209  6/9/2005 www.4su.blogspot.com
  منم هستم! اگه ممکنه لینک لوگوشو بذارین که بذاریم تو وبلاگهامون!
www.4su.blogspot.com

dastneveshteha
  کد:210  6/9/2005 http://handwriting.blogspot.com
  Would you please add my name to your list.

vajihe Sajadieh
  کد:211  6/9/2005 www.andisheh.websouth.ws
 
sajadie@yahoo.com

ترشح کردن بر لباس نماز آب روان
او که نیستش هرگز به زیبایی لباس در آن
او میگیرد خویش را جدا ز آن
تا بدارد راز امید ش را ز ما جدا
این چه رای است در خشکی این پندار
که باید برون شود د گر ز حال نماز
تا که خود مسح کند د ر آب روان
این که بادیه خورشید است
ورنه آن هر چه میرود بر پاکان عیان است
به چه سان رازی گویی تو کنون ای یار
کین او که فرو رفته است در ناپاکیهای یار
او فرو ریزد هر آنجه در رابطه با ماست بر پای
من که عاشق شده ام بر راز صبوری تو ای دل
من ندارم هیچ گاه چنین مشکل برو ای دل
من بر تو ننوشتم که تو باشی در مقابل من پاک
من بگفتم که تو بیایی در نزد من پاکباز

-من که جلوه عشق ساختم بر یاری ز د وستی با تو
تو چگونه ساختی د ر بر من به پندار فاصله هر لحظه غمی به د رو
من که شعرها خواندم برت تا شوی راز کبوتر در یاد
او کجا میرود که شود د ر خون خویش محو در لحظه وداع
او که شعرهای عشق را ز او برخواندیم به تن
من کجا گفتم که تو برون باش وقت مرگ از پاکی تن
من که راز عشق سپردم بر تو یار عاشق
من کجا ‘گفتم تو بشویی او که مرده است هر لحظه در تن
من که یاد عشق بنهادم بر شروع بشر
من کجا گفتم تو بشویی مرده من که شوی پاک بر من
پاک آن است که تو بشناسی غم یاری ز د وست
پاک آنست که تو بینگاری تبلور عشق در سلوک
پاکی آن نیست که تو هر لحظه بر هر ذ ره آب
خود بیفشانی که اینک باید نگذارم باز نماز
گر چه از راز امید بر دلت رانده ام به یاد
آنچه میخواند بر ما نیست ز ما
گر که آیین عشقی از دل مگیر بیهوده رازی ز ما

ما کی گفتیم یک انسان باشد د ر زندگی به مرگ جدا از ما
ما که کار خواستیم از بر خوانده هایت ای یار
ما کی گفتیم او بشوید تن مرده اش با آب وهن
من که راز طبیعت را در جسم بشر ننهادم به رای
من که راز عشق را بنهادم در همه اجرام باقی در آب
من که ساغر می چشاندم به خاک ز تاک
من کجا گفتم تو بگیری هر لحظه ز نجسی آن پروا
برنگیر از من ز این رازهای سرد باور عشق
آنچه رفته است می ماند ز یادی برت ای یار
من چنان شعر پاکی در تو سرودم به عشق
من کجا شوم مترسکی که هر لحظه تو شوی بر خویش دلواپس عشق
تو کنون خود را بدان مسئول هر ناپاکی د ر تن
آنست که من می ستایم تو بر این موهومات بر
تو که می شناسی آنچه بر تو نیست سلامتی ای جان
تو بپرهیز از آن تا شوی هر لحظه د ر یاد ما به جان

تو که شعرها سرودی ز بر عشق بر محفل یاران چند
او کجا شو که شما شوید جدا ز مرده و زنده بر یاران ز ما
آنچه میرود بر تو ای مه یاد این بادیه خورشید است
او که می سازد ز سوز ما او داده راز خورشید است
برگیر شعر رازهای مگو از نفیر عشق ای یار حافظ
این که می زید به یاد او نیست هیچ رهروی د ر تن بر خاک
تو که از آب گل ساخته شدی در روز نخست
تو کجا توانی خویش برگیری از گل در یاد نخست
ورنه آن عشق رازهای مگو بر خون کبوتر چه رای است
ورنه هر جسم مانده حیوان بر زمین بر چه پاک است
تو که اکنون خویش جدا میسازی ز حیوان درشستن تن
تو کجا میتوانی فهمید که آن که زنده است روح است در بد ن
روح انسان که شود هر لحظه در تکاپوی شد ن بر ما
آنست که شود هر لحظه از نظم ما برخوردار
گر چه روح رود ز جسم او کجا شد فرقی با آن جسم کبوتر در خون بر باد
او کجا شد آتش که بزید بر یاد هر آشنا
آنچه هست روح خداست در تو ای یار عاشق ما برخیز

برگیر ترانه ای که ترا این چنین کند ما را جدا
غم فرد وس ز عشق دادم به دستت آری یار
آن که هراسان جسم است در شستن او کجا رود در یاد بهشت برین
من که آواز رهایی خواندم از عشق در یاد
من کجا گفتم که تو شوی هر لحظه در آرزوی بیداد
من غم عشق را ز تن خواندم بر تو ای عشق
این چه می سازی نیست فروزی که رود هر لحظه بر یاد
من کجا توانم شدن ز هر لحظه ترشح تو ز بیداد
برگیر یاد عشق د ر پاکی آنست که با ماست
آنچه می سازی بر سلامتی خویش به یاد آنست که با ماست
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو شاهد رازهای ما بر ماست که به تو بگوییم که وادی غربت رازهای خاطره انگیز بسیار در خویش پرورد و ما را به شاهدانی که نه چندان واقعی است خرسند میسازد اما باید بر حذر بود از آنچه بر ما دام گسترند و از آنچه بر ما می نمایند به زیبایی
آن که هست در رخساره بشریت در پندار یادهای بیحاصل خروشان شدن در نفس باد است به جد
تو بر آن مباش که کاری بیش از آنجه از تو انتظار میرود انجام دهی
تو بر آن باش که آن باشی که از تو انتظار میرود.
رفتن به جماعتی که در خور یاد تو در ابقای راه محمد و پیروانش نیست بر تو صلاح نیست
هر چه هست در آرزوی نهاد ینه شدن راه ما خویش را میتواند بدون وجود تو نیز بازیابی کند آنان راه را یافته اند تنها میخواهند که خویش را با بازی دادن افرادی چون تو سرگرم سازند تا بتوانند دوستی راه را به فراموشی سپارند بر آن نباش که مصلح جامعه شوی همان د یار خود ت را حفظ کنی بر تو کافی است ما بیش از آن از تو انتظار نداریم تو بر آن باش که شعله خند ق باز شده در کوه را د ر کمک به آنچه مصداق سخن فرهاد است دریابی و خود را با یاد او به فرامین ما آشنا سازی در وادی ما رهروان هر یک به تلاوتی ما را می سرایند
آنان در خویش پنداری دارند که ما آنان را از غربت غریبشان آشنا میدانیم و بر آن نیستیم که بند جدایی آنان را با خویش از مسیر تو به انجام رسانیم پس د ر روزی که نه چندان د ور باشد به طور ناگهانی به میان آنان برو و خویش را در وادی عشق آنان قرار داده و نگذار که راز رهایی زیست انسان در گلوگاه تیرگی روزهای سخت بیازارد انسانیت را د ر بند وحدانیت.
بر خود نگیر عشقی که فرو میرود در پندار نیستی ز یاد و فرو ریزد اشکی را که فرو ریزد
د ر بستر خاک بر باد
ما چنان یاد تو را میخوانیم به دل که هرگز نشود طلوعی آشکار بر یاد ما آشنا
ما چنان راه عشق را می بریم بر یاد زمان که هرگز نیاریم یک لحظه بی تو خویش را تنها
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


بر توست که اکنون شعر یاد زمان را د ر خویش به عشق بخوانی و
آنچه باور توست در انگاره شب پرستی بر خویش نخوانی طلوع پیداست
و زمین در سبزینگی تو را به جان خواهد سپرد یاد ما را د ر خویش بسپار به دل
ما با تو هستیم.
از د وری راه نهراس و صدای دل را به جان گوش کن
فرو ریز غم د رون د ر یاد ما و نگه کن که عشق را
می سپارند بر دل جان بر پا خیز که دلداری راز خویش می سپارد به یاد
و تواند اندیشه اش را به تن سپارد به دل
از تو و انجام رازها بر خویش می لرزیم
و ما انگاره وحشت را د ر دل هر ایرانی بر برپایی عشقی که راه اوست سر خواهیم داد
تا یاد عشق را در یادشان مسد ود ندارند و ترا د ر این راه یاوری باشند
بگذار ترانه ای بسراید دل یاد عشق تو در زمین تا نفس باد خویش را بسپارد
به یاد خونین زمین
ما در آن خویش سپرد یم به دل و گرنه راز دل گفتیم بر سپهرهر لحظه د ر یاد
و فرو رفت هر آن در اندیشه یا دهای بسیار
بر پا خیز جانا زندگی در شرم زمین می یابد زوا ل
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو شاهد رازهای عشق ما بر ما خرده نگیر که ترا در وادی قرار میدهیم
که زمین بر تو سجده ننماید و یاد عاشقان را در تو زنده نگاه میدارد.
من با تو و بر تو سوگند خوردیم که هرگز از نگاره های زربفت شیرین
قلب فرهاد را دل نگران نسازیم ما توفانها را به روشنایی دیگری سپردیم
و خویش را در وادی اشک و خون به قربانی عشق کشاندیم
تو پناه دل ما شدی وقتی در خویش ما را تکاندی
و هنوز بوی شعر از یاد عشق تو هویداست
برگیر رنج صبوری را بر خویش که راه طولانی ولی بس روشن است
با آن که تو دیدی که هیچ نیروی صادقی در میانه ما را یاور نبود
باید فرهنگ عشق را در میان آنان تقسیم بنمودی و کردی
و ما ترا پاس داریم از تلاوت شعر در میانه اندیشه با خویش ترانه ای بساز
تا یاد روزها را در تو به تکرار رساند به عشق
ما چنان در تو می آغازیم به دل که هیچ رازی را نهفته نداریم به عشق
و هیچ راز صبوری به تکرار نگشاییم در یاد
بردار دستهایت به سوی ما و بخواه که یاران تو را بر خویش بباورانیم
ما در یاد تو خویش را به منصه ظهور خواهیم رساند
وقتی تو در خویش بخل و حسد و بدگویی از دیگران را از بین ببری
و جای آن عشق را پا برجا نمایی برگیر ترانه عشقی که رازش ا ز توست.
درود بر یار یاریگر زمین



تو بارش ما بگو به آنان که ما تو را امید میدهیم ز پندار عشق
و از سلوک مانده بر دل غریبی می سازیم به یاری
ما از ترانه های عشق گذر کردیم به دل
ما از صدای دل بر تو سفر کردیم ز دل
باز سفیهی را بر تو نظر کردیم ز فکر
گر چه عارفی خسبیده ای کنون به عشق
گر چه خویش را تو برده ای بر غم به دل
گر چه عارفان را سپرده ای ای دل به عشق
گر چه شعرها سرودی به یاری به دل
گر چه امید را سپردی بر خاکسترهای زمانه به هل
گر چه شعرها را فزودی بر غم یاری به دل
گر چه محفل خویش ستودی ز غم کنون به دل
گر چه هر لحظه خروشیدی در آغوش دیدار به مهر
گر چه امید را بردی بر دل یاری هر لحظه از دل
گر چه هر امید را فسردی در غم عاشقی به هل
گر چه من مستور عاشقی شدم ای دل
گر چه مهر را شدم هر لحظه برون ز دل
گر چه با دل شدم هر لحظه یاران به مهر
من کنون که باز میآرم غمیاری به دل

من اکنون شمع یاری فزونتر می یابم ز جد
من کنون راز رهایی بشریت می ستایم به دل
من کنون غم یاران بر راه می بازم به مهر
من کنون شاهراه جدایی ز تو می فشانم به خاک
من کنون ساقه امید بر میکنم از ستم بر باد
من کنون شاعری گم گشته ام بهر عشق یابی به دل
گر چه کنون مستور هر دردم تا که سوزند دل به یاد
تا که خویش شود هر لحظه پیدا د ر بند یاران ز جا
تا که خود رود هر لحظه مغرور ز آ زرم عشق به پا
تا که خوب بروید غم دوری ز هر لحظه در یاد
تا که باز فرو رود غم خویش در غمداری به جا
من کنون راز خورشید از تو می سایم به یاد
من کنون شعر مه یاری میدانم ز دل
من کنون راه اندیشه می سازم هر لحظه به یاد
تا که فزون شود غم دوران ز بیدادی هر لحظه بر پا
درود بر یار یاریگر زمین




او که هاتف میکشد بر د ر ز بی مقداری
هر چه امید است نتواند گفتن هر چه محدود است نتواند زدودن
گر تو نتوانی با نیروی عشق خویش پیام ما به سرزمینت برسانی
ما باید بتوانیم که بگیریم بر آنان صبوری سنگین
ما باید کار کرده باشیم در وادی حسرت برای بیچارگان که ندارند هیچ یادی
که حجت تمام شود
آنست که با یک سرود آنچه باید خواند گل شاید
و به سرزمین گستراند آنچه رواست
در زمان بر پا دار نمازت درگاه خویش
تا بسازیم بر تو به دلداری یاری
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
-----------------------------
ما تو هستیم ای بارش شکوفه ها بر گلهای اطلسی
ما در تو می آغازیم سرود فردا را
ما در یاد تو لبریزیم به امید در فرداها
ما بر تو می خوانیم ساقه راز عشق بر بودن ز یادها
ما در تو جاری میشویم از هر ترانه عشق امید بر دلها
آنچنان شعر عشق بر تو می بارد کنون ز ما
کزو نتوانی هرگز شوی رازی ز دل برون زجا
گر یار عشق بازی تو از ترانه ای برون کنون
گر عارف بی مایه ای کنون ز حال بیماران کنون بر خوان ز جور
شاهدان راز امانت بر یاد ما برند به گفتگو
ما ساقه امید را سپردیم ز دل بر یاری هر آن به گفتگو
گر چه آواز صبح خواندند به دلداری ما یاران عشق باد
گر چه شاهد سازان رازند به یادها بر دل زجانان
گر چه هر لحظه می تراود غم عشقی را که کنون بر دل میرود ز ما
گر چه هر لحظه یاد ما فرو رود بر اندیشه بیداری ما ز ما
هر آن چه بر تو می سپارد غم عشق نیستش به مهری یاری
هر آن چه بر دل می نوازد غم د وری نیستش سر یاری به دل یاری

گر چه هر آن سبوی رازها بشکفد ز خوان ما فردوس
گر جه هر آن میرود شعری فروز تکرار ما بر یاری ای جان
گر چه عارفی را بادیه خورشید برده است و دل کنون ای داد
گر چه عاشق کشی هر آن چه بر توباقی است ز یاری بر گیر ز دل
گر چه هر محفل بر بادیه امید میدارد رازی به دل
گر چه هر شعری نیست بر دلداری ز مهری یاد ز دل
من و تو که ابروان خورشید به عاریت گرفتیم در یاد
ما می ا فروزیم هر آن جانی که شود در آرزوی دیدار
ما که شعرها را برشمرد یم از غم دوری تو بر خویش را ز
مر ندانستیم که هر لحظه برون شود یاد عشق تو بر بیداد
گر چه هر لحظه مرد ز پا خیزد بر همه دوران راه عاشقی را ز جا
من و تو هر لحظه می شویم در آرزوی بی رمقی یاران بی انتها
گر چه هر لحظه برون رود مهرنشسته بر دل دریاد عشق ما
گر چه هرلحظه نظر دارد بر هر آنچه راز ماست بر یاد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

شاهد رازی هستیم که تو در خویش می پرورانی
بر شاهدان تاریخ قسم دادیم
که ترا از میان ما به بارگاه خویش نخوانند اگر تو خویش را به ما واندهی
تو هرگز نمی توانی ما را از اندیشه بدان برهانی اگر خویش را به مانسپری
ما شنوایی شاهدان تاریخ را به دلداری فروزشی سبزدادیم
و ما از یلان تاریخ بر تو رازها خواندیم
ا ز رستم دستان سیاوش خونین بال
و تهمینه خسته از تنهایی بر بال عشق که سخن عشق سرود و هیچ راهی جز
درد آشنای بال خاطره طرفی از زندگی بر خویش نیارست
تا آن که او که به خاطرش سالها به تنهایی زیسته بود
به دست پد ر د ر دامن خون و عشق جان سپرد
چگونه میتوان نام خون را در بستر عشق به تبلور یاد سیاوش به فراموشی سپرد
او که سالها غم کودک را تنها بر دل نهاده بود تا عشق ارتباط خویش را د ر دل بر کسی آشکار نسازد
و کودک عشق را در دامان افراسیاب به هدیه تاریخ برد تا کود کی در ارتباط دو قوم متجاسر که رای زیست با یکدیگر را از یاد کودکان تاریخشان زد وده بودند را بر تارک سبز زمین حک نمایند.
چگونه او را ز زنده بودن عشق را در پس شقیقه به خون نشسته فرزند بر پدر به بوسه ای برمیگیرد
و نهال عشق را در د ستهای قوی پدر به ندامتی نومیدانه محکوم میسازد
این است آنچه حدیث تاریخ از بارش بی امان شعر بر دامان اندیشه سرودند
و ما اکنون به تو میگوییم
که بردار یاد فردا را در دل آرزوهای ناپیدا بر سنگ نبشته پیوند زمین درید خورشید

تا که خیزد تا که سازد دل دردمندی
تا که نالان کند راز اندیشه بر سرود سردی
آنچه رازست یاد امید است بر شبهای تار
آنچه عشق است برگ زردی است در دامان صبا
آنچه امید است بر دل نیستش کنون یار
تا که خیزد راه دوران تاکه پر شود در بستر باد
و آنچه ما به تو میگوییم که تو باید د ر رهروی خویش از ما خویش رایله سازی
ما به تو نمی گوییم که تو چه کاری باید انجام بدهی
اگر به تو بگوییم د یگر ما ترا به عنوان یک انسان نمیتوانیم قبول کنیم
بردار سر یاری ز خویش و از این مقوله بپرهیز که د یگری بتواند ترا بر ما بیشتر یاور باشد
ما نمیتوانیم ترا در این وادی یاور باشیم
تو تنها باید خویش از پس دل نگرانیهای انسانی خویش برآ یی
ما تنها به .وچود عشق در تو گواه خواهیم داد.
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بگو که راز نهفته عشق مایی
تو بگو که از خویش حادثه عشق را به دل می طلبی و خویش را در آرزوی بالهای سبز میگستری
تو بگو که فراموشی را در نگاره قلب خورشید به مهمانی آوری
تو بگو که ساقه امیدهای انسانی خسته هستی
تو بگو که شمع خاکستری د ردهای نا امیدانی
و من با تو سخن میگویم ای دیر یافته بازت نمی نهم
تا تراوت گل را در گلدان حس کنی تا یار عشق شوی در زمین
و باز برگیری دل ز دوران به امید
برپاشو دسهتایت را به سوی ما بالا ببر و ازما طلب بخشایش نما



سلام بر رهروان راه عشق که بارش زمین را در خویش می پرورانند به جد
سلام بر یاری توانایی در خلق که توفنده گی باد را می شمارد هر لحظه در بند
سلام بر شبی که از راه میرسد ز غم درون یاد
سلام بر مهری که نشسته هر لحظه د ر بر یاری بسیار
سلام بر چکاوک مانده از شبها در یاد ما بر باد
سلام بر امید رازق پیر در گذر راز بی هیجانی روزها
سلام بر واژه خاکستر در باد بر غروب ایمان در یاد
سلام بر کوه شاهدان تاریخ د ر پندار خاکستر بر باد
سلام بر فرود هر ایرانی بر امید بارگه این راز
سلام بر گلهای پژمرده تاریخ در بند آرزوهای بیسان
سلام بر حلول ماه نو در یاد هر ایرانی بر یاد صبح
سلام بر شکوه عشق در رمضان خاکسترها در یاد
سلام بر آنچه میرود هر لحظه برون ز جان بر فروز تکرار
سلام بر شروع صبح ز بادیه سنگ کوهستان در یاد
سلام بر امیدهای خاکستر نشین در غروب یاری ز بیداد
سلام و بس صد سلام بر شعر که می تراود به دل
سلام به آتش فرو نشسته هر لحظه در یاد بر نهاد

که اینک راز دل گویمت با تو همآواز
آن که میزید به یاد هر لحظه در بیداد
آن که خط می نویسد در بند زبیداد این بند
آن که شعر میخواند به دل در بر یاری به ساز
آن که سا قه را می بند د به بند بر یاد آواز همراز
آن که سبو پر ساخته است از پری پیاله بر یار
آن که شعر میریزد در جویبار ا ز تراوت گیاه
آن که امید را نمی بند د طرفی تا شود هر لحظه پیدا
آن که هر لحظه فرو رود در آیین این مهربه یاد
آن که هر لحظه می هلد به غم افرازی هر فروزی به یاد
آن که شاهد عشق میخواند در بند تلاوت بسیار
آن که هر لحظه فرو رود بر امید عشق در یاد
آن که می سوزد و می سوزاند آن که نالیم سلام بر یار
آن که شعرها می خواند بر ما نیستش به امیدواری ما آوازی
راه آوازم نیست برنجی د گر در من
او که می بندد یاد ترا در من
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو از خویش بگذر تا ما ترا پاداش بزرگی عطا کنیم بر خویش نماز میبری فکر میکنی

که ما ترا در این نماز پاس میداریم نماز ارتباط ما با شماست
اما نه از آن دست که تو آن را می پنداری از آن جهت که تو در خموشی راه خویش

را به دل ما وادادی و ا ز گذر باد در پندارت نلرزیدی
ما یاد تو را زمانی در خویش گرامی می پنداریم
که از سرود روز بر خویش استواری دل را ا ز احدیتی مطلق خواسته باشی.
تو ا ز آن دست بر خویش خواهی لرزید که عناوین رازهای نگفته را در پندار هستی
به عشق سروده باشی و توفان عشق را به یاران به غنیمت سپرده باشی
تو چنان جلوه زیبایی در خویش خواهی شد هنگامی که ما ترا به یاد عشق مطلع ساختیم
و رنج زمانه را بر یادگار دیرین نسپرده باشی
از تلاوت سرود صبح بر ما خرده نگیر یاد دوران در تو عشق می یابد به راز
و طلوع سپیده را بر تو میدارد.
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بنویس که ما بر تو بگوییم که جلوه حق د ر تو آن زمان کار ساز خواهد بود
که یادواره روز نخست را بر پوشش بشری مبارک گردانید
و آنگاه که هیچ بندی در تن به یاری قلب برنخیزد
آن گاه ما به جلوه ای دیگرگون رخ خواهیم کرد
و تا تبدیل زمین بر مقیاس شعر خویش را به تو می سپاریم
آنچنان که باید در ما زی و آنچنانی که در حدیث خویش پنهان است ما را به خویش بخوان
که تا زمان بر خاکسترها بشکفد
رازی مرا درون خویش می سپارد به خویش
شلتوک مانده گی را از سر بدر کن
که پایان شب سیه روز سپیده ای است که ما طلوع را در آن به بشریت هدیه کردیم
تو خویش را در بستر صبح بیارای تا طلوع از درخشش تو بر خویش ببالد
تو ما را بر یاد زمین مستتر ساز هرگز از سبزگونگی خاطرات زمین ناامید مشو
هر آنچه هست درباور زیست زمین خواهد لرزید
تو یاددار عشقی را که در نفس عشق گریزان هست
تو ما را دریاب که سپیده در گرو دستان عاشق تو ما را درمی یابد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو یاد و خاطره رفته گان سال 67 را به خاطر بیار
تو در اندیشه آن نیستی که آنان را به باد فراموشی بسپاری
ما در جلوه گاه روشنی روز دارها آویخته دیدیم
و ما در خون تپیده آنان صدای انالحق را در دیوارها شنیدیم
و ما از ظلم بشر بر خویش بر خویش لرزیدیم
ما در سرود رهایی صبح از زندانها فریادها شنیدیم
قولها و قرارها در خاک مدفون شد
و یادهای زیادی در غروب سکوت قبرستان آنها توفان را به خاک سپرد
ما چنان بر آنان بر شعله زار گریستیم
که تاریخ مویه کنان در خویش این فریاد راتکرار خواهد کرد
ما چنان بر بال عشق ترا نشاندیم
که طلوع خورشید بر یادگار رفته گان نتابد
و آرام و بی صدا روزی دیگر را به سپیده خستگی ها نیالاید
ای مرد پیر که در چکاوک قدمهای فرزندت به سوی دار خون رگهایت را منجمد یافته ای
و عقل خویش را بر سر گذر از خون او به فراموشی حزینی پیوستی
ما ترا پاس میداریم و رنج رفته گان را بر تو مایوسانه مسرور میداریم
ما دستهای خستگی را بر یادها خواهیم سپرد ما اندیشه مرگ زای قلب عاشقی
را بر تو مبارک می گردانیم
که تو همچنان توانستی عشق را د ر وجود خویش
بر نیاز انسانیت مقدم بداری نیاز به فرزندی که هر لحظه ترا نام پدر دهد برداد
و قلبت را به جلوه عشق کشاند در یاد تو بارگه راز عشق ما هستی ای داد
تو فزونی آرامی رازهای زینب هستی بر یاد
تو عارفان را بر خویش سپرده ای از فریاد
و چنان جلوه حق را بر خویش داده ای
که نمیتوان شنید دیگر هیچ فریاد
توآسمان را بر خویش سپرده ای به دلدار
و عارفی را مخدوش کرده ای ز بیداد
تو آزرم رازهای درون را بر خویش ساخته ای هموا ر
اما آنچه من میخواهم از شعله زار بگویم
آن است که جسم انسانی در پس سالها به خاک مبدل خواهد شد
و آنگاه روح در برآورد رازهای شکفته سالها در او به تبلور
آینه وار خواهد نشست
و آن را به علو طبع خواهد رساند
آنطور که هر لحظه در شروع صبح جاری میشود به صبح
و هر لحظه شکوهی میشود بر عشق جاری در شب
و هر آن مستور میشود در فرایند خلق شدن بر عشق
و هر لحظه فرو میریزد در هیمنه عشق به ذهن
و آنچنان آنها بزیند که قاتلان آنان به عقوبتی
که در نهانخانه اشکهای مادرانشان به طمع خویش نایل نشوند
که همان تبدیل تمام کوچه ها و خیابانهای شهر شماست
بر ابقای دارagain در هر گذر
و رشد هر سقاخانه بر سر برزن ز خون رفته جوانان دیگر

او بگفت دگر نمی خواهد که گیرد انتقام از ماموران اجرا

او می بگفت که بخواهد گیرد انتقام خویش از صاحب آوا

آنگاه است که خون این جوانان رفته سال 67 بر بارگذشته تاریخ دیگر به خوانخواهی
خویش پیوسته است آن زمان دیگر هیچ رفته ای را نمیتوان در غروب یافت به شعر
و هیچ لحظه ای از یاد عشق را بر سبوی شکسته آنان ز تن نمیتوان به هیچ شمرد به دل.
بر گیر آنچه گفتم بر تو این است آن که میرود ز دل بر یاد عشق
او که هر لحظه در روح او نو می شود زاده شدن
و هر لحظه مرگ می زید بر یاد خونباره گان تن
آنان که میراندند آنان به کام
تا شوند پر ز باده آنان مسرور
و دیگر نسل آنان بر جزای طلبیدن
پر تراز رنج آنان با آنکه تهی است
حتی نمیتواند خویش را در بستره آسمان سبز ببیند
و این است آنچه من میخواستم بر تو بگویم
بردار شعله ها را بر گیر خانه ها را
روشن کنیم آنچه رفته است برد و شماره پی در پی در یاد انسانها
آنچه خوانده است هر لحظه بر تکرار
آنچه می سازد بر هر ذره دریادها
آنچه میسوزد بر غمها
آنچه میماند بر عشق یادها
آنچه هر لحظه فریاد میدارد بر رگها
آنچه هر آن مسدود است بر یادها
من راهیم بر تو ای عشق
من ساقیم بر تو ای باده خون
او بر یاد عشق استوار است
و اینک رفته گان من بر آستان عشق بر انتظارند
تا دستمایه خون آنان راز شود بر خاتمی
روح شود بر رفته گان مجلس ششم
یاد شود بر کشتارهای جمعی
وعشق شود بر نوید
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بارش عشق با ما بگو که در رهروی راه کدامین
مسیر بر تو می پیماید به روز و کدام به شب
ما حدیث باره گی خورشید را از سپیدی صبح پرسید ه ایم
و دانیم که هرگز آوازی بر زمین نابود نشود مگر آن که
رهگذاری خود را به نشنیدن زده باشد حال ناقه برگیرید
اشکی بریز و خاطره فرهاد کوهکن را دوباره زنده نگاهدارید
که او عاشقانه به عشق زیست واپس فردا روشن سبز خواهیم شد
هنگامی که هر لحظه از بودن را به تلاوت دیگری سامان بخشیم
من از چهره دردهای سبزی بر تو آوازها سرودم اما آنچه اکنون
از بر دردهای خورشید بر شما می بارد از ما نیست
هر آنچه هست در سبوی ریخته تاقچه است که بالهای کبوتر در آن
شسته میشوند و ما در اندیشه راستان بر پهنای کتاب بشریت
بر آن صحه گذاردیم و ما از تو به عنوان خالق روزهای نخست
و جدا کننده عشق از نامردی سخن گفتیم و حال تو خویش را واده
تا عشق او بر یادمان سرزمینت سایه افکند تو خویش را برفرامین ما آشنا ساز
زمین با یاد تو خویش را پاک میسازد، ما در چهره تو نور ایمان را دیده ایم
و به آن مفتخریم و بگذار که تراوت شعر
بر تو ببارد یکچند تا شوی از خود برون از حد



برگیر ساغر هستی
پر کن باده مستی

بردار شعر می پرستی
بر نافه خانه مغرور

بر شور هستی ز دل برون
بر گیردار اندیشه ام برون

آنچه می سوزد غبار خاکستر است
آنچه می گوید فرود شب است در محفلم

آنچه میخواند غم در یادها
آن نیست از دل برون بر یادم

آنچه می خسبد ز اندیشه بر یاد
او می تراود شمع یاری بر دلدار

او که می گرید ز بارش بر غم جان
او می بنالد مهتری که شود یادش برون

آن که هر لحظه میرود بر جان بر یاد
او می بیارد داد سخن بر یادهای برون

او که شمع خاکستری می تراود در یاد
او که هر لحظه می شود بر ما هویدا

اوست آرام اندیشه در یاد ما
اوست بر رهروی آوازه ده ساز ما

آن که می سوزاند غم اندیشه بر یادها
او برون است ز دل مه لقایش برون دلدار

بر فرامین ما نشکست غم اندیشه اش یاد
او که میرفت هر لحظه میشد آگه ز یادش هویدا

او چنان غم درون خویش بست ز پندار
که هرگز نشد فزونتر ز یاری بر داد

او که هر لحظه بر عاشقان کرد نظر به داد
او نگرفت صدای خستگی را بر حادث باد

آنچه میسوخت ز راه فردوس بر دشت علی
او چنان می سوخت که هرگز نشدش بر غم عشق برون



او چنان یاد اندیشه تکاند بر دردهایش
که هرگز نشد غمی از دلش برون بر داد

او چنان شاهدان را بست به تکرار
که هرگز فزونتر به یاری نشد برداد

او چنان باد کبوتر شست در آرامی راه
کزو هرگز نشد صدایی که شود بر یادش برون ای داد

او چنان امید را بر دل فرو بست بر یاد
کزو نشد فزونتر غم اندیشه اش برداد


آن که می سازد ز ما نیست بر یاران جدا
آن که می نالد ز ما اوست از ما جدا

هر چه می گفتیم که او نیست بر پندارما آشنا
او نگرفت گوش تا رود هرچه دارد در دست ای آشنا


بردار دست یاری به سوی عشق کنون باز
تا شوی هر لحظه دوباره به عشق آواز

ما که آواز عشق خواندیم ز گفتار تو بر یادها
ما نخواندیم آنچه می سوخت بر بارش تند امیدم سازها
من که هر لحظه برون شوم ز یاد او تنها
من نخواندم شمع یاری برش معلوم زدیدار بارها
من که می سوختم بر یاد او ز دلداری کنون
او که هرگز نشد فردایی که شود در دلش از غم برون
او که جان را برد بر دلداران به یادی فزون
او نخواند هر لحظه از غمداری به یاران فزون
من و تو بارگه عشق غم هستیم به درد فسون
من و تو ساقه راز هستیم بر نگیریم ز غم چه سود
من و تو عشقها فسردیم بردوران به دلداری باز
من نگویم او که محتسب است خواند ز دلداران باز
ما چنان آواز صبح کبوتر را بردیم ز دل بر دلداری
که هرگز نشد غم دوران ترا امیدش بر یاران باز
ما که امید ترا بر دل کردیم زبر
نیستش هیچ امید تا شود مهر برون از غم
درود بر یار یاریگر زمین والسلام





صبح که می خواند به شب راز ناداری عشق بر تن
بر زمین می گذاریم راز اینک قلب تن به شب
عارفی را عشق بر امید می بارم یار امید
ساقه رازیم بر بندی بند یاری به امید
گل به امید می بندد یاد اندیشه رازها
گل به ساقه میزید هر لحظه فریادش بر باد
شاهدی نیست که با رد بر ما ای امید داده راز
شاهدی نیست که پیچد بر به یاری ای ساقه امید برا ز
ای نوید راز امیدم گر بیاری راز امیدم
او نیست که بخواند بره هر لحظه در امیدش بر یاد
ورنه شعرش که مایوس شود ز بیداد
او چنان آواز میکند هر لحظه یادم بر هر چند
ورنه ساغری بر دا د میدارد به امید
ورنه هر عشقی مسدود شود بر یاری عشق مستور
من چنان شاخه امید بستم به دل در یاد
که هرگز نشدم برونتر ز حسرت بیماران دگر یاد
ورنه هر لحظه امیدم داد بر باد ای آشنا
ور نه هر عشق به هر لحظه داد نویدی آشنا با ما
ورنه هر شعری که خواند بر یاد اندیشه فروزش یاد
میکند هر لحظه هیاهو ز بیداد دل بر راه با ما
ورنه هر شوری رود بر عشق به ماهتابی اندیشه یاد
ورنه هر لحظه مستوری شود هر آگهی که رود د وباره آواز
ورنه هر شوری مسدود است بر یادهای آشنا
ورنه هر عشقی به دل میشود باز بر یاد ما پیدا

برو ساقه هستی من بر خویش برده ا م یکسر ز غمداری باز
برو ای مه لقای خاطرم هر لحظه میروم زبیداد آن دگر در یاد
برو ای عشق نفیر خامشی سر کن غمی نیست بردلم اینک فرو
برو عارفی را بر طوفان گذر کن که هرگز نمیرود بر دلم باز
ورنه هر عشق بر هوای دلت می میرد ز امید باز
ورنه هر لحظه می توپد بر خوان امید هر لحظه به یاری بسیار
ورنه هر جایی که فرو ریزد و بر خاک دگر آشناست،
ورنه هر شوری که شود بر محفل برون نیست بیگانه با ما
ورنه هر سوزی که دل را بسوزاند بر هجر یاری نیست معلوم بر ما
ورنه هر طوفان به صحرا نیست شن به بادی در بر عاشقی بر یاد
برو ای ساقی هاتفی در این راه بر بند است
من که گفتم حجتم اتمام باد


vajihe sajadieh
  کد:212  6/9/2005 www.andisheh.websouth.ws
 
sajadie@yahoo.com
تو بنویس که ما بر تو بگوییم که جلوه حق د ر تو آن زمان کار ساز خواهد بود
که یادواره روز نخست را بر پوشش بشری مبارک گردانید
و آنگاه که هیچ بندی در تن به یاری قلب برنخیزد
آن گاه ما به جلوه ای دیگرگون رخ خواهیم کرد
و تا تبدیل زمین بر مقیاس شعر خویش را به تو می سپاریم
آنچنان که باید در ما زی و آنچنانی که در حدیث خویش پنهان است ما را به خویش بخوان
که تا زمان بر خاکسترها بشکفد
رازی مرا درون خویش می سپارد به خویش
شلتوک مانده گی را از سر بدر کن
که پایان شب سیه روز سپیده ای است که ما طلوع را در آن به بشریت هدیه کردیم
تو خویش را در بستر صبح بیارای تا طلوع از درخشش تو بر خویش ببالد
تو ما را بر یاد زمین مستتر ساز هرگز از سبزگونگی خاطرات زمین ناامید مشو
هر آنچه هست درباور زیست زمین خواهد لرزید
تو یاددار عشقی را که در نفس عشق گریزان هست
تو ما را دریاب که سپیده در گرو دستان عاشق تو ما را درمی یابد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو یاد و خاطره رفته گان سال 67 را به خاطر بیار
تو در اندیشه آن نیستی که آنان را به باد فراموشی بسپاری
ما در جلوه گاه روشنی روز دارها آویخته دیدیم
و ما در خون تپیده آنان صدای انالحق را در دیوارها شنیدیم
و ما از ظلم بشر بر خویش بر خویش لرزیدیم
ما در سرود رهایی صبح از زندانها فریادها شنیدیم
قولها و قرارها در خاک مدفون شد
و یادهای زیادی در غروب سکوت قبرستان آنها توفان را به خاک سپرد
ما چنان بر آنان بر شعله زار گریستیم
که تاریخ مویه کنان در خویش این فریاد راتکرار خواهد کرد
ما چنان بر بال عشق ترا نشاندیم
که طلوع خورشید بر یادگار رفته گان نتابد
و آرام و بی صدا روزی دیگر را به سپیده خستگی ها نیالاید
ای مرد پیر که در چکاوک قدمهای فرزندت به سوی دار خون رگهایت را منجمد یافته ای
و عقل خویش را بر سر گذر از خون او به فراموشی حزینی پیوستی
ما ترا پاس میداریم و رنج رفته گان را بر تو مایوسانه مسرور میداریم
ما دستهای خستگی را بر یادها خواهیم سپرد ما اندیشه مرگ زای قلب عاشقی
را بر تو مبارک می گردانیم
که تو همچنان توانستی عشق را د ر وجود خویش
بر نیاز انسانیت مقدم بداری نیاز به فرزندی که هر لحظه ترا نام پدر دهد برداد
و قلبت را به جلوه عشق کشاند در یاد تو بارگه راز عشق ما هستی ای داد
تو فزونی آرامی رازهای زینب هستی بر یاد
تو عارفان را بر خویش سپرده ای از فریاد
و چنان جلوه حق را بر خویش داده ای
که نمیتوان شنید دیگر هیچ فریاد
توآسمان را بر خویش سپرده ای به دلدار
و عارفی را مخدوش کرده ای ز بیداد
تو آزرم رازهای درون را بر خویش ساخته ای هموا ر
اما آنچه من میخواهم از شعله زار بگویم
آن است که جسم انسانی در پس سالها به خاک مبدل خواهد شد
و آنگاه روح در برآورد رازهای شکفته سالها در او به تبلور
آینه وار خواهد نشست
و آن را به علو طبع خواهد رساند
آنطور که هر لحظه در شروع صبح جاری میشود به صبح
و هر لحظه شکوهی میشود بر عشق جاری در شب
و هر آن مستور میشود در فرایند خلق شدن بر عشق
و هر لحظه فرو میریزد در هیمنه عشق به ذهن
و آنچنان آنها بزیند که قاتلان آنان به عقوبتی
که در نهانخانه اشکهای مادرانشان به طمع خویش نایل نشوند
که همان تبدیل تمام کوچه ها و خیابانهای شهر شماست
بر ابقای دارagain در هر گذر
و رشد هر سقاخانه بر سر برزن ز خون رفته جوانان دیگر

او بگفت دگر نمی خواهد که گیرد انتقام از ماموران اجرا

او می بگفت که بخواهد گیرد انتقام خویش از صاحب آوا

آنگاه است که خون این جوانان رفته سال 67 بر بارگذشته تاریخ دیگر به خوانخواهی
خویش پیوسته است آن زمان دیگر هیچ رفته ای را نمیتوان در غروب یافت به شعر
و هیچ لحظه ای از یاد عشق را بر سبوی شکسته آنان ز تن نمیتوان به هیچ شمرد به دل.
بر گیر آنچه گفتم بر تو این است آن که میرود ز دل بر یاد عشق
او که هر لحظه در روح او نو می شود زاده شدن
و هر لحظه مرگ می زید بر یاد خونباره گان تن
آنان که میراندند آنان به کام
تا شوند پر ز باده آنان مسرور
و دیگر نسل آنان بر جزای طلبیدن
پر تراز رنج آنان با آنکه تهی است
حتی نمیتواند خویش را در بستره آسمان سبز ببیند
و این است آنچه من میخواستم بر تو بگویم
بردار شعله ها را بر گیر خانه ها را
روشن کنیم آنچه رفته است برد و شماره پی در پی در یاد انسانها
آنچه خوانده است هر لحظه بر تکرار
آنچه می سازد بر هر ذره دریادها
آنچه میسوزد بر غمها
آنچه میماند بر عشق یادها
آنچه هر لحظه فریاد میدارد بر رگها
آنچه هر آن مسدود است بر یادها
من راهیم بر تو ای عشق
من ساقیم بر تو ای باده خون
او بر یاد عشق استوار است
و اینک رفته گان من بر آستان عشق بر انتظارند
تا دستمایه خون آنان راز شود بر خاتمی
روح شود بر رفته گان مجلس ششم
یاد شود بر کشتارهای جمعی
وعشق شود بر نوید
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


vajihje sajadieh
  کد:213  6/9/2005
  تو از خویش مدان صدای سخن گنجشک را که در د وری آوازهای فولکوریک سرزمینت ترا پند می دهد که به یاد آن بیچارگانی باشی که در سرمای وحشتناک بر پهنه کوههاصدای ضجه( ای....) را هجی می کنند و خدای خویش را به کمک می طلبند تا بتواندد دوباره سوار بر اسب کمند موی دختر مورد علاقه شان را در پهنه زمین بر آسمان بر روی اسب استوار ببینند آنان از ما قد رت از دست رفته شان را آرزو دارند آنها از ذلیل شدن زن به عنوان جنس ضعیف تر خسته شده اند آنها مردان غیوری هستند که پای در رکاب کشید ند هنگامی که ما آیین محمد را بر آنان خواندیم و بر روی خاک به سجده ما در آمدند ما از آنان سرود عشق را آرزومند شدیم. من نه از آن بر تو گفتم که تو غریبی را پیشه سازی من بر تو گفتم که آن زن در پهنه نبرد در افتان و خیزان راهها در سرمای کوهستانم مرد قشقایی را یاور شد. ایلهای قشقایی که در سرزمین تو هنوز به همان زندگی
ایلی خویش با تمام قدرت ادامه می د هند و خود را نباخته اند و بر آنند که هرگز اسیر زمین نشوند و خویش را آزاد در گستره زمین حس کنند.
اینان نیاز به توان و قدرت ما دارند تا ذهن خسته شان را از آلودگی افزایش قیمت ها در زمین پاک کنند تا آنها بتوانند عاشقانه باز کوچ خویش را از شرق به غرب و از شمال به جنوب داشته باشند ما آنان را بر پا نمودیم تا خویش را نبازند و از فشار وارده به آنان کاستیم اما آنان حال برای خویش قدرت از دست رفته را طلب دارند قدرت گل محمد که توانست بر اریکه بیابان سبز وار بتازد و چشم حکمرانان را از خویش بترساند آنان باور خویش را در بود ن فرزندانشان به توانایی در سواری و زنانشان در غرور بر اسب می د انستند. آنها حقارت زن را برای اجبار داشتن روسری بر سر نمی پسندند آنها می خواهند که در عروسی هایشان دوباره چوب بزنند زن و مرد د ست در زنجیر یکدیگر به رقص به پا شوند و صدای شوخی و خنده هایشان از گلریز کردن عروس با موی باته بدون پوشش را از ما آرزو دارند و ما با پافشاری آنها را در حفظ غرور خویش در حل نشدن در سیستم اختاپوس شهر می ستائیم و می خواهیم که آنان توان قشقایی شدن، ایلی شدن خویش
را بازیابند ما از آنان صدای سخن عشق را طلب داریم ما به آنان فریاد رازهای مگو را اذعان خواهیم داشت و ما در اندیشه آن نیستیم که آنان را به صدای ترس وای دین من بیانگاریم.
من از تو می خواهم که بگویی ما زنان و مردان در پهنه قلمرو خاک ایران زمین همچنان بر سر آداب و رسوم خویش ایستاده ایم ما توان اندیشیدن به صدای سخن عشق را در جای جای سرزمین پهناورمان شنیده ایم ما قوم ابتذال نیستیم که در گذاشتن یا برداشتن حجاب که ساخته دست خلفای عباسی بود تا بتوانند خویش را در اقصی نقاط سرزمین پهناور شما با بایدهای تکاندهنده در اشکهای کودکان بر باد در آنچه از آنان نبود و به مردان غیور از نگرش به آنان بر بودن یا نبودن آن که غرور غیور بودن آنان را زیر سئوال می برد مستور بدارند. آنان چنین بر شما ظلم نمودند و شما از آن آئینی ساختید که عرب نیز خویش اجبار یافت که خویش در آن نابود و مضمحل یابد.

و ما از آنان خرده می گیریم که چرا در سرود صبح
ما را جستجو نکردند آن زمان که رو به ما ایستاد ند
باید می دانستند که درک خدای صبح قطعاً چنین ظلمی را
بر انسان روا نمی دارد و آنان را از هویت ملی خود جدا نمی سازد.
و آنان بدون تقصیر خویش را وادادند چرا که کلام خدا را در احادیثی یافتند که نه از آن ما بود و نه بشر را از آن گریزان می بود تپش امیدوارنه ای ما را بر آن می دارد که راز سرزمین ترا در گروه های
متفق القول ملوک الطوایفی بر تو بنمایانیم آنها که با یکدیگر اتحاد قوی داشتند و خویش را به وقت جنگ خارجی متحد می یافتند و مردان غیور از سرتاسر خطه می تازید ند و هر آنچه باید از برای حفاظت مرز و بوم
خویش با تمام می رساند ند
به یاد آر لطفعلی خان زند که چگونه تا آخرین قطره خون در حکمرانی شیراز ایستاد و نگذاشت خاطره مردانگی و رخصت یافتن جوان ایرانی بر پهنه بایدها و رسومات به هم بافته مشایخ سرزمینتان نابود شود آنها خون دادند تا تو بدانی که سرزمین تو جدای از پذیرش کلام وحی خویش را در فرهنگ اهورایی توانست بازیابی نماید داده های سرزمینش را در کلام وحی برای کمک به مستنمند، آماد گی در جهاد د ر را ه حق، تلاش بر افزایش آزادی های اجتماعی و گسترش عدل و داد در محکمه بر محکومیت فساد نه آنچه آنان بر سر او چون پتک فرود آورده بودند قسادی که به اقزایش مالیات بیش از حد از همشهریانشان از طرف خلقای عباسی رانده شده بود و آنچه بنام د ین آنها را در برپایی رسوماتی که آنان به آنها معتقد بودند و هویت خویش را در آنها می یافتند و به قربانگاه می فرستادند بر پا دار نمازت را که زمین در نمازی این گونه هرگز خویش را به چهره سبز زمین گواه نخواهد بود

من از تو دارم گفتگو
ای باده پر زر روی
من از صدای چکاوک شعر بر فزون
من و تو حادث یک بارشیم برخیز از درون تا بخوانی باز پهنه وجود گیسوی زن درمیان کمند آنجا که او می رود چون شیر زن
ما ترا بر پای می داریم که دوباره به سرایی فریاد زایید ن زن را در کوه هایی که جز خاشاک چیزی نیست بر محمل اسبها
زن که می ماند به فطرت در آنچه باید بزاید تنها
ای رفیق راه شهر چگونه بر او که زمین را تسلطی نیست و خویش را آزاد پروراند در پس زمین فریاد زدن چند که باید در عبور از شهر باز بر سر کنند زنان ایل روسری بر سر ای زنان سبزه قبا که چنین خواند ند بر شما با پیرهن های گلی گلی شما بپوشید آنچه بر شما رواست که این منم قد رت سرزمین های عشق برخیز و بخوان نمازت به همان لباس که هستی من نگویم بپوش لباس مخصوص، درآورد ن خویش به پیشگاه
من آدم و حوا بی لباس نماز واگذارد ند و ما آنان را عزیز داشتیم تا که شیطان خوراند بر آنان
میوه پندار ای یار من ای عشق

بگذار که آنان پس دهند سفید آسمان پرچم خویش در هیچ رنگ این سرزمین توست که شقه شقه می شود به هر بند. من و تو حادث یک بارشیم بردار هر نشان از رنگ تا شوی مغرور به بودن قد م های درون در حفظ وطن
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


از تو می خواهم بگویم ای یار با اندیشه
برگیر سبزتر ز بیشه
او تکیه داد دوچرخه بر کنار رودخانه
می رود آب بر جوی سبزه
او می اند یشد به خواسته های درون
به چه می خواند اذان بر منبر
او که خسته از اندیشه تنهایی
فکریست با که می خواند سازی
او که در ذهن ندارد هیچ د یسکو
تا بجوید وقت خسته در گرو
بر چه حالی می طلبد شیرینش را
من چه دارم برای او به گفتگو
من نیازم عشق اوست با ما کوهکن
او که رازست در گلو غم بر فرو
آنچنان می باید ش به فسون قرون
بازهم می دهد آتش به غم محزون
من چه بارم شعله ایست تا روشن شود
آنچه هست ناله مجنون

پیرهن بر تن چسبیده از عرق
او ندارد حق کندن
وه که چه می نالد این خدای اندیشه بر من
به خدایی خویش من خوردم سوگند
او که دستش بر پیرهن خیس بود
در بیارد من کی گفتم چنین سخت
ما نگفتیم راز درون با ماست
ما که خواندیم آسمان با ماست
عارفی باید ز حالش بازپرسد کنون
او به رنج است یا به سکون
من که می نالم ز پندار او شب پرست
بر شما دارم شکوه از روز الست
من نه زنجیرم نه موی می کنم بر صراط
هر که خواهد بپوشد آنچه رواست
من و تو بستر یک رازیم
این چه گفتن آن که مسدود است

شعله ای برگیر
شعری بردار
سپهری بر پا
آسمان رنگست
قلبی مهری
آتشی سرخی
خونی بردار
عاشقی مه سا
فروزی بر پا
آشنا با ماست
عاکفان بر خاک
هاتفان مستند
راز قان مایوس
برگیر شعله اش را
تا کنی آباد سرزمینت
با تو می گویم
آنچه در راهست
آشنا با ماست
عاشقان جمعند
هاتفان مستند
و ما پیمانه ایم
عارفان بردار
تا نخشکد رازها

آنکه می سوزد
عشق است
آنچه می ماند
راز است
وندر آن سرما
آنچه می ماسد
خوان است
برگیر آوا
عاشقی برگیر
تا کنی مهسا
آنچه با ماست
تا روی مایوس
بر همان منوال
من که با توگفتم
راز دل بردار
عشق رازست
فاتحی برجاست
آن که می نالد به شبها
من ترا خوانم
امیدواری بپاست
آسمان امید
هاتفی مسدود
من چه ها خوانم
تا کنی فریاد

فریاد من
دور نیست
آنچه که می یابد زیاد
من لابلای سبزه ها
روی جویبار شعرها
روی آئینه پاک زمین
مسدود م
تو بدان عشقی با ماست
تو بخوان رازی با ما
ای زمین در تو پنهان

دل ما آواست
برگیر شعله ها را
بسپار راز ما
بر جمله آواز
تو که بر عشقی
شعر می سازی بر او
من همان هشیاری
در پس مه لقا
من همان رازم
کنار خوان
من که امید م
در بر یاسی
تو بخوان تا شعر
راز شود بر امید
روح شود بر مسدود
آن که می نالد زما
نیست غم نانش
تا که گوید
برچه آئین
رانده|ام راه ها
عاشقی است
آن که بر باد
می رود یکسر
آنجا که او
خوانده است
هیاهوی آواها
تو که بادی د رون
با چه بینی از برون
من که یاسم در فسون
وه چه می نالم ز خون
خون او بر یاد است
تو که امروزت
بر باد است
من ترا می طلبم کنون
تا که گیری شمع
عشقی بر د ست
تا نگیری راز اندیشه بر سر
من و تو عارفی خسبیده ایم
کنون ز رازی محدود نه ایم
آنچه می بارد ز آواز
من ندارم هیاهویش ای د ا د
او که می نالد از بر من
من نخواهم ننگت باد
من کنار ساغر می
راز اندیشه بر نی
آنچه خوانده است بر کویش
و اندرو چه مانده است بر رویش
آنچه می رقصد چه شعله
وآن که می سوزد بر شمع
آن که می بارد بر غمها
آن که می خواند یاری آنها



تو که امروز با مایی
راه ما بر گرفته
ز آوایی
باز بگو آنچه
با ما نیست
آنچه عشق است
در ما نیست
من ترا خوانم یکسر ز بر
گر کنی فریاد انالحق
آنچه می ماند به زنجیر
او نیست بر یاد من
ای دوست
آن که می گوید ز یاد ش
او نماند بر راهش
من و تو بارش یک راهیم
گر بمانی با دستهایت به زنجیر
آن که می نالد ز ما نیست
آن که می خندد ز ما ست
آن که رازست در گلو
او که فریادش
می رساند بر خستگی هایش
او که می گیرد دست ناتوانی
تا نیافتد در باره شهر
او که می دهد آبی
تا کشتزاری نخشکد
او که شعری می سازد
تا بخنداند مردم
او که راهش با ما نیست
برندارد دل به امید
او که می سوزد به شمع
او نخواهد زنجیر، آوایی

او به شعری کنون در بند است
او که هرگز ندارد بی د ردی
من نخواهم تا کنم شاد ت دل
تا که تو برخیزی صبح به عشق
آب ریزی بر صورتت
عاشقانه بخوان نمازت
آنست که با ماست
نه که فریاد داری بر حسین
نه که زنجیر زند روزه خوار
نه که چون خون طلبد بر فزون
نه او که می رود بردار
تا که نگوید عشق نابود است
نه او که در زندان است
او که می خواند غم محفل
من نخوانم شعر عاشقی بر او
من نگویم تو مهی با مایی
من ترا بازخوانم به دل
تو که آواز دل خاکستر شدی
سیاهه بر خویش مپسند
گاه که می روی به مسجد
بردار رنگ سرخ و سبز
آبرویت بر عشق می خند د
آن که می گوید وای بر آبرویم
آبرو آنست که من
فریاد کنم
آبرو آن نیست که تو
بردار کنی
وه که برگیرید به فسون
آن که می نالد ز عشقی مسدود
بر کجا ای شتایان خلقی
من ترا امید دادم نپسند...

تا که هاتف به وقت غروب
عاشقی بسپارد به خون
او که در بند د به حرف
بازگیرش ز بند
او که نالان است به زنجیر
برنگیرید او را به فسون
او باید رود محکمه ای
تا کند خون او برش معلوم

او که باید بخواند شعری رازی
چه کنیم در برش معلوم
او بیاید تا یکسره شعر شود
شور شود

آن که با ماست هرگز
بر او برنخواند
او که عشق است در حسین
می بخواند شعری بر یاد
در کنارش بنشینند
مردم در کف
تا صدای عشق آوایی دهد
خانه ام پر بار بر یادم دهد
بازگیرید خانه سوزان در زمین
من شما را خواهم به زنجیر
زنجیر من نه
آوا می دهد بر مستمند
زنجیر من نه سوزان است
بر عشق من
زنجیر من سوزش
انگشت های ماست
بر خوان روز الست
آن که می سوزد بر عشق
می بخواند فریاد راز
آن که می نالد به مهر
او بخواند بر غم

تو که برداری زمین را به بر
تو نخوانی شب به آرامی دگر
من ترا ساقه امید دادم به دست
تو که برگیری این غم تا چند
من و آواز خون در راهیم
من نگیرم هرگز چنین بند
تو برو هاتفی گوشه میخانه است
او که نپرسد غم من تا چند
من ترا خوانده ام به حد ود
نه کنی عاشقی تا به خون
نه کنی ساغری به فسون
من ترا وامخواه می دانم ز من
تو بیار هر آن حد وسط
او که با ماست نه خورد
آنقدر که نشود ایستد بر نماز
نکند ناله تا که شودزمین بر باد

تو که برگیری ساغر
بردار دست مستمند
وه چه ا فتان می رود
عشقست ساقیا
برخیز از دلم

من ترا می گویم ای مه لقا
بازش بگیر او از توست
برخوان ز ماه
ماهدار تو ارسلان
بر راهست
او که عشقش خواندن شعر است
تا کوچه ها پر شود ز مهر با او
تا که خانه پر شود ز یادش
او همانست که اکنون
بیکار است
گر بیابیش به روز فسون
او می بخواند ترا بر یادهایش
وندر آن عشق کوهکن شود
هر چه در راهست بر تن خرد
او بیاب تا عشق ما یافته ای
بردا ر وه چه کم است چه زیاد
این که می میرد عشق من است
او بنده بیکار من است
کار تن در ره عشق بردار
تا که خود شود پایگاه کار
تا که تو به راهت رفته ای
او ندارد امید بهر هیچ کاری

تا که تو امید شوی
او بیاید برت به فسون

تو نگو آوایی نیست در جهان
او که می خندد بهر ماست
او بگیرش سخت در آغوش
حال واده تا خون
او که مست است هشیاری ده
تا که گیرد راز ماند ن به فسون
من ترا خوانم به عشق
آنچه اصل است برمتاب ز عشق
او و تو هر دو یک رازید
تا بخوانید شمع آوازی
تو که فردا را بر هیاهو
می کنی خوان اندیشه در سر

تو که امروز دست او گیری
نه که فریادیست از بر
او بخوان به قلبت ز مهر
تا که خواند رازها
تا که جوید سوزها
من ترا عاشقی داد نم
استوار خواهمت
ور نه نگارا
من چه گویم از آن که
بیکار می رود
او بر چه حالست
که ندارد همدلی تا بگوید
وه چه مشکلی
او ندارد صبح به امید
روزی به آسمان گفتگو
او که ندارد فردایی
چه کند که ما خواند بر مشکلی
من ترا امید دادمت
تا بدانی او که مرد ست
در بر او عشق
را یافته ای به فسون
او نخواند رای اندیشه
گر تو نتوانی بگیریش به فسون
ما نگفتیم کنی پته سر
ما که گفتیم گر بهتر است
ما نگفتیم بر زنجیر باد
آن که نمی کند پته بر سر
ما که گفتیم
نکنی خویش ملعبه د ست
تا هو سران نکشد نعره بر تو
تا تو باشی ز عشق آزاد
بازگیر ابروا نت
به سورمه ای چند
باز کن پر گیسو
به عشق از بند
وه که هر تارش
می دهد عاشقی بر بادش
وه که نالان شود
آنچه می خواند بر من
بازدارد دستهایت ز مو
تا کنم شانه بر ابرویت
او که می نالد ز اندیشه است
تا که داند بر تو عشقی به روی

بنویس که شب در خویش بازیها دارد عزیز ای بزرگ دوستدار آزادی می توان ساعت های طولانی بر د یوار نگریست بدون آن که هیچ چیز را به زبان آورد می توان شعری شد و در تلاوت گریزگاه روزنه تلخ گریست
می توان صفایی شد که در کنار قندان از جلوه گاه فرش های زمردی گذشت می توان شعر شد و فرود آمد و صدایی شد که در اندیشه پر زمهر آن برکشید خویش را. می توان از صدای سخن عشق طراوت طلوع را جویا شد و باز در مهر تابان خویش بازآمد می توان طلوعی شد تا دوباره زمین را به نوید روز دیگر دلخوش ساخت اما نمی توان در سردابه های خاکستری باد در کومه دلیران توبید و هیچ نگفت نمی توان شمعی را در حال اغما دید و پروانه وار دور آن نچرخید نمی توان جلال ملکوت را دید و به آن تکیه گاه نساخت نمی توان شمع خاکستر شده را برنتابید تا توفنده گی باد را متهم نکرد نمی توان ای دوست که خوب نشنید باید شنید آنچه عشق است در باور من و تو بردار دست های سبزت را به همراه من بیا راه تاریک و لغزان است و گر دست محبت روی

کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است طلوع پیداست نگاه کن سپیده روشنی خویش را در پس دیوارهای مهیب نیستی فروهلیده است و من و تو آواز یکی شدن را در بستر باره خویش
سپرده ایم بر پا خیز و اشکهایت را لحظه ای در من مستتر ساز من اندیشه راستین زیستن را با تو تکرار خواهم کرد فرود راه دل هر ایرانی را به آن خوش می سازد وقتی که بد انی دستهایی ترا یاورند تا به پایگاه اوج انسانی برسی و با همیاری براد ران دینی ات در عربستان که زادگاه محمد است با هماهنگی به عمل آمده با آنان پایه های لرزان جماعت را در که نه توی شبستان ها را به فراموشی بسپاریم و دست در دست به آنان که ما را به تفرقه مشوق شدند بتوپیم و خود را با آیین محمد دوباره آشتی د هیم و خویش را در کنار بزرگمردان پیرو موسی و عیسی قرار دهیم و اشکهایمان را درباره عدل الهی برزمین بگسترانیم


بر گیر سرود صبح را ای شب داده گیسو و ما را یاری کن تندر عشق به تو دلبند د . و ما از آیین تو رازها خواهیم ساخت د ستت را به من بده دستهایت با من آشناست ای د یریافته بازت نمی نهم تو را ای آهنگ سپیده بر خوان عشق خواهم گسترد و دلم را در امید باورهایت باز خواهم نمود
تو آواز اقاقیا بر یار د یرین هستی. تو، باز بخوان اندیشه مرا آنچنان که در زمان خویش سپردی یاد خویش را
من از تو راز گفتم که آرام در شب گم شد و نمی دانیم که در کدام بستر شب خویش را رها نمودی
برگیر اشکهایت را و بزدا د ستت را در رنج بیکاری یاران بگو که هنوز آیین رازهای نگفته ای و بگو که تپش خون را در رگهای شان حس می کنی بدون آن که آنان را در راستای بودن خویش حس نمایی
بر پادار نمازت و طلوع صبح را نظاره گر باش
ما در راهیم و سپیده ید طولایی در ثمر نشا ند ن خورشید بر زمین دارد
آسمان، خویش را باز به تعهدی تن می دهد که ما را در فرامین ناشناخته مسدود نسازد
ما در آیین یکی شدن با رهروان محمد خویش پر اشک می سازیم و ترا به سپیده طلوع د یگر نوید خواهیم داد
بر پا دار نمازت زمین در گرو باده عشق نهان است
والسلام


شب رازیست که ما با تو داریم گفتگو
از خانه عشق بر تو نوشتیم آنجا که باد در کومه های دلیران زمین را به سجده می برد و عشق ما را در پس
د یوارهای لرزان شهر به دست فراموشی می سپارد من و تو قریه ناآشنای این ولایتیم او که در وا د یه ما گریزان نیست
آنست که من و تو می یا بیم
بر پادار نمازت را تا د ستهای عاشق تو مرا بیاید و زمین را به سوگندی دیگر گونه بیازماید
تو اندیشه رازی هستی که در نهایت تنهایی ها بر خویش هراسان گشته ای و ما را به امیدواری خویش می خوانی
ما هرگز در تنهایی های عالم ترا تنها نخواهیم گذاشت ما حد یث بود ن سرزمیت را در اقصی نقاط دنیا
ناظر گشته ایم و دانسته ایم که تو باید مهری را در دل بپروری که رازهای مگوی خاطر تو به زمین بیفروزد آنچه ناپیداست بر تو
باز هم از ما بشنو آنچه بر تو می خوانیم
زمین فرداها باز خواند شب پرستان را نه بنالند به وقت وداع
من و تو از صلابت روز سخن گفتیم آنچه که آتش در زمین کار ساز نخواهد بود و دیگر خون به جای شمشیر بر قلب می زند نهی
و تپش شکستن قلمها را در نهانخانه کاغذهای مارکدار می توان شنید با آن که دهل و آوازه آزادی هر جا به گوش می رسد

تو با دل ما سخن ها راندی و از طراوت خود به آن پراکندی نگاه کن که چگونه شعری در پس اندیشه ات شکل می گیرد ترا به نوشتن می دارد ما در پس هر کلمه به اند یشه تو پایبندی را نشان خواهیم بود
تو آنچنان که رازها می زیند بر خویش خرده مگیر از طلوع شعر در ما بیاویز و سپیدار کهنگی را از وجود خویش برهان در تلاوت نور خورشید سپیده را مهمان باش که ما یاد ترا به آنان سپرد یم تا ترا در خویش به تکرار هجی نمایند به عشق
از نگاره های زربفت خاطرات ما را پر ساز
حدیث رازهای ناگفته را باز در خویش تکرار کن
از تندی بادهای دور مهراس
ما آنچنان که باید ترا پاک دانستیم به شعر

بگذار سپیدی ابروان مهتاب ترا به ما بشناساند چند.
چکاوک تیرگی را بیالای بر شب
تا نپنداری سپیده د ر آگهی از تو می سوزد به چند
و ند رین راه که بی حاصل می رود به هر روی
من همان گلباران آرزویم بر تو ای مه روی
گر چه آزرم سپیده خون تراوید در دلم
بازش کن یادش را به هر سوی
در جور فردوس برین راهبر که هرگز باد ها نمی هراسند
از آنچه عشق در زمین گسترد
وندر آن خاکستر سردی که نیارد گل به گلستان چند
او همان یار اندوهگین عاشق است به هر پند
ای که شقایق ها را سپردی به دل ما چندی
او نمی داند که راز عاشقی نیست برون از مردی

تو بگو که آیینی را که ما از آن رازها ساختیم تو به د یار خموشی نمی فرستی
تو اندیشه عشق را در خویش پرورانده ای اما باید بهوش باشی که عشق
ابزار هستی انسان در زمین است و تو باید در گسترش آنچه
ما به تو آموختیم کوشا باشی و ما را در این راه یاری کنی گردش نما و خویش را بیشتر به دیگران بنما
نگذار که دستان فروبسته در پندار باد قرار گیرند و ترا به فراموشی سپارند
تو از اندیشه ما برحذر نیستی اما باید بدانی که زمان در گرو د ستان عاشق تو رازهای نهفته بسیاری در خویش
پرورد تو خویش را بیشتر وانه تا بتوانی رنگ زمردی سبزگونه د شت را به خانه خویش مهمان کنی
بر حذ ر باش از آنچه بر تو به امید رنگ می بازد
ما یاد عشق را هر لحظه در تکرار با تو می خوانیم به جد
از آیین سرودی سخن می گوییم که تو از آن نه گریزانی و نه به آن نگران
من از شقایق تیره ای سخن می رانم که زمین هر لحظه در تو تکرار می کند به جد
و تو انگاره خستگی را در آن فسرده ای به فسون
و گاه که رنگ می بازد شعر را نیست رازی به دل
گر چه آواز قناری راز خویش دارد به دل
آنجا که بارگه مستانه عشق سرای روز الست نیست به دل

گر چه آرامی راه هرگز نبرد مرا در راهی که بیارد شعر را بر خاکی که نمی بارد راهی
وندرین راه چه بی حاصل می زید به تکرار باده کنون
و آنچه عشق را می سازد می زید هر لحظه به یاد
برو ای یار هرگز تند ر خستگی ها ترا در مقابل ما نمی آساید
تو ما را به خاطر داشته باش که ما اشتیاق شنوایی ترا بیشتر می دانیم
برگذار یاری آنان را، زمین در گرو دستان عاشق تو تنهاست
وه که می سوزد دلم آتش نیست، به انجام من ای مراد حاصل ز بند
من کنون راز عشقم برگیر فسون من در وادی راههای صعب به هر چنگ
او که نیارست غم خورشید بر ایوان مداین برگیرش چندی
او که می نالد ز پندار بی حاصل ما مگیرش بر ما پروایی
گر چه هر لحظه می آرند باغ فردوس بر ما به نگاری خوشدلی
ما نخوانیم تو که بیماری و رفتی ز نگاری به دلی راهی باری

او که می نویسد اجازت از بهر همسر در کنارش به ایوان مداین چند
او نمی داند که نیست آوازخوان کدام جهنم د وران بر چند
او که می گوید آن که زن است باید نویسد قلمی سر به مهر
که شده است بنده زر خرید مرد که شود حال شوهر بی مایه
او ندانست که مرد در بارگه ما یک نور خورشید است
نور خورشید هرگز نکند خویش به قربانی یک سند
او که رازها در برش در بر سیستم عشق نهفته است به مرد
او می بداند این که مرد است هرگز نبارد بند زنجیر بر زن در انتها
او مظهر اندیشه های پاک اوست در پس نور خورشید بر مهتاب
او نگار عشق است که ببارد هر لحظه بر آ گهی ما در بر تاب
او نباشد هرگز ساقه ای که فرو رود در بند خورشید چندی ز ماه
آن که می سوزد این است که می زید هر لحظه در یاد بر داد
ما که گفتیم او که مرد است باشد قوام دهنده زن در بر عشق
ما نگفتیم که او خریده است راه رهایی گذ ر زن به د رد
آن که می گوید ما گفتیم که باشد اجازت مرد در بر زن در رفتن
او ندانست ما که گفتیم زن همانست که بود راههایش به د ر و

او چنان خوانده است من که هرگز نخواند م به زشتی یا انگار یادی
او که می د ا ند که من رهرو راههای امید م بر تو به هر روی
ما کی گفتیم که مرد کند چنین جفا بر زن روا
ما نگفتیم این نیست راه ما برگیر دروغ از ما
ما که جلوه ساخیتم بر زن در بر شعر به عشق راستین
ما کشت زار امید ساختیم از بر کشتزاران در د ر و
ما نگفتیم حادثه مسدود باشد در برزن در ایجاد
ما که گفتیم رازهایی است در بر ارتباط هماهنگ بین شما
ما برون را بنگریم و حال ما نگوییم بر شویم از رازها
ما ستاره را برد یم به راهی کنون تا شود عشق حادث بر تو معلوم
بر کن از رازها مهرش به سپهر در بر خورشید
بر کن از غم وجود در دلش هر لحظه به عشق
او چنان رازها سپرده است در بر ایوان به مه یاد ش امید
او که هرگز نمی داند این چه نور است بهر خورشید وه چه سود
او چه رنج ها سپرده است در دلش به مهر ای یاددار من
او که هرگز نگیرد سر به مهر گرچه تو داری غم بر یاد من
وندر ین راهی که حاصلش نیست به دل وه چه می سازی به حال
من که راز خورشیدم برکن از بهر یاری عشقی به ایجاد
من چه ها خوانم از برت راز نهفته در سرود
من نگویم این که آواست می سوزد بر حال ما برون
من که شعری را گفته ام به عشق در برت ای عشق ساقه امید
این که نیست بر حاصل که می رود
ز یاری بر در این اجازت به چه راهی
من چه ها گفتم که باشد مرد یا زن در شنویی ز من ای راه یاد
آن که می سوزد ز نور خورشید او نیست از ما یادش بر ما نباشد بر داد
آنچه عشق را می کند قربانی در پس اجبار به روسری بر سر
او همان رازها دارد بر گلو که می رود هر لحظه در بر
من که عشق را خواندم بر تو ای یار دلنواز برگیر دلم ز مهر
او که راهها را نهفت بر سر امید برگیر ترانه ای ز سحر
آنچنان خوانده ا ست رنجهای زمانه بر دلش مستی تو ای یار
این که می سوزد هرگز ندارد هیچ امید بهر من ز یاری
ور تو و راز عشق را نسپارند به مهر بر د ل
بازگیرش این غم از د وران رازهای ما نیست برون
من که شعرها گفتم برت تا بدانی
چه ها گفتند از بر ما بی مهابا بر تو

خدایی نیست که سوزد بر تو ز
زجر این همه رنج بر تو مشکل
این کنون نیست داد ما بگذر از آیین من روز نخست
آنچه می سوزد ز یاری آن نیست بر ما خوشدلی از بهر یاری
برگیر یاد عشق برکن مهری بر سپهر او که مرد است او که راز است
او می بداند عشق در بند
بندی که دارد ساقه ای برنور خورشید می بسوزد تن
گر چه مرد را من گفته ام باشد امید یار زن در ره ایستایی به عشق
من نگفتم به او باش فرمانده
دستهای بی حاصل بر دشت ویرانی ای د ل

او چنان عشق را سازد به دل بر زن
که زن خویش شود برش مه لقا
او چنان عاشق ما باشد در نهان
که یاران مه می شوند پیرو او بر عاشقان
این بود راز نهان سیستم مرد بر دل زن مهربان
این که می گوید او بترساند زن ز ابروی ایستاده بر کند ز ما
آن که عشق را پر سازد ز دل نیست با ما امیدش چند دل
این که رازی نیست بر ما رها گفته است هست بر ما مشکل
وه که روزها خوانده اند که ما محتسب نیستیم بر خوان زن و مرد
ما که سر یاری به دل گفتیم زن چند مرد است حوا بر آدم
او کجا شد دو حوا بر آدم که آنها می گویند ز من بر چند زن
او نباشد ز من گر کند چنین مدعا بر من مرگش باد
یاد عشق گقتم که او داشت در بر زن این بود پر مدعا
آن که رازها نهفت در بر زن اوست راز عاشقی بر پا
آنچه می سوزد در دل است امید بر ما ای یار بی پایان ما
این که می سوزد بر نور خورشید او نیست جز اند یشه ما

برگیر یاری بر مرد ای یار دلنواز زن غریب ننما
او که راز است نیست فرماندار تو
برگیر راه رهایی با او در یک راه
او که شعر است بر د یا ر عاشقان گیرش هر چند
او می بسازد ز د وران غم چندی بر سیستم ایستاده بر جا
او نیست کسی که تو بترسی از او در بر یاری زما
او همانست کند خورشید رها در پس دستهای گرمش بی انتها
او چنان عشق دارد در دستان یاری بر تو ای آرام ما
کز او نشود برون دلش به هر روی ز بی انتهایی بر ما
وه چه بی سامان روند هر چه اند ر مانیست برش بر دل
او که می سوزد هرگز نشود بر ما هیچ مشکل بر یاد عشق
من و تو ساقه عشقیم بر نهیم یاد دوران به امید

او که راز است من که می سازم هر لحظه بر دل بارها
وه چه سان خاطر شب می میرد به عشق برگیر راز ما
وه که چه می سازد دلم بر تو باز می سوزد این مهرها روان
بر تو وشعر امیدش نیست غم دورانش چندی به د ل
این که ما گفتیم برگیر غم دوران مگیر بر ما مشکل روا
او که گفته است یاد ما نیست درد د ر این به جا
ما که گفتیم آنچه باید اینک حجتم اتمام باد

تو بارش ما بر آنان بوز و خانه را از سپیدی روشنی صبح چراغان کن
دلمان از برای تو می تپد و آوازه شیرین فرهاد کوهکن را از نظامی گنجوی
باز پرسیده ام و برایمان گفت که چگونه راز نهان شدن تاریکی شب در سکوت کوه مرد بزرگ ایران زمین را از پای درآورد
و او را به تاریخ بشریت سباوشون پیوست
و سپیده گلهای پرپر عشق او را بر نگاره های زرین آستین
زربفت شیرین ریختند تا او را به هوای یار کشته غمی بر دل
بگیرد تا شاید خون سیاوشون باره کاخ عشق را دوباره از
بنا بسازد و شیرین دلداده در غم او مویه بر سر کرد و
آنچنان زار بگریست که آسمان نیز بار امانت آن بر دوش نگرفت
و شعله رستاخیز خندق باز شده در کوه به نشانه ای ماند تا
عاشقان بدانند که زمین چرخنده در پس کوه سخت دل قوی دارد
جوان تو دانی که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یا زی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
آنان که کوهکن را در کندن کوه
تنها گذاشتند و او را به فراموشی فزونی پیوستند حال بر خویش
غبطه می خورند که چگونه مرگی چنین به بیضه نشست

ما آنچنان که تو می توانی حس کنی هستیم به همانقدر پر رمز که
یار دلنواز بر ما می تازد و به همان اندازه قوی که تو می توانی
شانه هایت را در سختی های روزگار بر ما تکیه دهی کنون خود را در پناه
جلوه آرامی پشتیبانی ما یله ساز
تو در گرو دستهای عاشقت
رازهای نهفته شیرین را برای ما بازگو
ما ترا به جلوه ای دیگرگونه بیاراییم
آن زمانی که دستت را بیاری به سوی همکلاسیت
دراز کنی و از کتابهای آموخته بر خویش چیزی بیفزایی
ما ترا در آن زمان در خاطر خویش حفظ خواهیم کرد
که انگیزه زیستن را در کارهای نکرده بیابی اگر ز مینی هست که می توانی
روزها به کنار آن بروی و خاشاک آن را خارج کنی چنین کن
خود را از بیکاری بد ر آر حتی اگر آن کار بدون بهره مادی باشد
کار در اندیشه ذهن جوان هستی می آفریند و این شور هستی گسترده عدل ماست از بی توجهی به اطراف
خویش برگیر از تصور مد ینه فاضله ای در سوهای دیگر جهان بپرهیز هر جا روی آسمان همین رنگ است
قلب عاشق بر استواری زمین سوگند دیگر گونه می دهد شیرین را که حال در پناه آویزه موهایش
قلبی را به خاک نهفته است برپا خیز تا دستان عاشق تو کار کوهکن را به اتمام رساند
حتی اگر به بیهودگی آن در بهره خویش آگه باشی
و عاشق جوانی را به باد فراموشی سپرد
حال ناقه برکنیم اشکی بریزیم و یاد فرهاد کوهکن
را زنده نگاهدارید که او عاشقانه به عشق زیست
و در دستهایش تبلور کاری بود که در نهایت عشق
ما را در خویش می طلبید
جوان من اگر تو چنین عشق در دل می پرورانی
بر تو مبارک باشد و از آن بهره خالصانه بر
با تپش امیدوارانه بر تمامی شبهای عمرت بنگر
چراغی روشن نما شعری بخوان و سرود روز را به تلاوتی روشن نما
شب سازد به من و تو آوای گنجشک را
ای رازهای درون با تو هماواز
برخیز دستت به سوی ما دراز کن و از اندیشه ناپاکان خود را برهان
ای طلوع سپیده در تو باز آ
که شکرانه عشق را بجا آوریم ز سر برگیر ستاره ای
تا بخوانی سرودش دوباره از سپهر
فرودی راهی در انتها بر کار است
بسپار عشقی را که این سان می خوانی به سحر
من درون طراوت شببوها اندیشیده ام
راز فردوس برین رابخشیده ام
من که اینک نامت دارم ز بر
من می بخوانم کد ورت سالهای دگر
آنجا که نادرشاه افشار برگرفت کلات ناد ری
وز آن دگر نبود بر هر انسان ز گفتگو
آن که بود در انبان طلاها بسیار
و فروزش کرد بر آیین خویش بسیار
تا که من دارم گنجی چنین
کس ندارد زمن هیچ گفتگو
او که ظلم و بیداد را ند هر آنچه در زمین
او نیارست عشق مانده را بر سر
او می بخواند خویش از همه برتر
تا که گفتند ش مردان روزگار
کی بزرگ شه داده رازها
برگیر کمی از این گنج تا کنی
شهر آبادان برنگذار این گنج اینچنین بر رازها
و او که نمی دانست وه چه بود از پس رازها
او نگرفت بگوش حرف بارها
او نخواند آنچه دا د ند بر او نبشته
هر که می گفت بر رازها
وه چه خون تراوید در بارگهش
تا که گوید این منم قدر قدرت
او نیند وخت هیچ مفری به دل
او می بکرد خویش جدا از زنهای در سپهر
او چنان فرموده بود که زن نباشد در پس او
ورنه آیینی دگر می ساخت به گفتگو
آنچنان هر کو می ترسید ز اوی
که نیا رست کسی در بر او به گفتگو
آن سیه کرده به چشم فرزند اوی
خون او به چشمش به گفتگو
وه چه نالد غم در آسمان کودک
او که نخواهد بر اندیشه او ز گفتگو
درد این بود درد واره را درمان نیست
وه چه سازیم آن که می سازد به خویش سامان نیست
او فرو هشت کلات نا د ری بر بالای کوه
می گماشت سربازان از بر حفظ آن بی شمار
تا که تازید ند برد ند تمام کلات نا د ری
گشت محو آن چه او اندوخته بود بر خونها
گر که او می پراکند آن هدیه بر سرزمینان ایران
ایران کنون بود راز گلستان
وه چه نالد آن که می ترسد ز ا وی
کز چنین کلات رفتن ز گفتگوی

ورنه ایران بود رازها نه این چنین پشتوانه بازها
آن که باربد می افراشت بر درخت او چه می لرزید
از فروهشتن سوار بر اسب
آن که می لرزید د ر بر رودکی به مهر دست واره ای
این چنین با سحر او کی می توانست نویسد باز شعری بر سپهر
آن زمان آنها که او برمی خواند ز شهر
او ندانست او فروزید بر گهر

تا که آن گهر بر باد شد در صبحگاه
هر چه بود بر تاراج رفت ز قصر
این چنین است گر نسپاری به دست خویش بر اوی
آن می ستانند بی گفتگو
وای من که اندیشه ام شد اینچنین غمین
که نبودش هر ذره آن رها از دست مستمند
وه چه می نالد ناد ر به بند کنون
در کدامین برزخ او را جایگه است
باز نه یاد دوران ای عشق سپهر بر او می بسازد
راز عاشقی بر برون
ورنه می نالند آسمان چه باک
برگیر ستاره ای به درخشی چو ماه
_______________

تو آیینه تبلور هستی ما هستی
ای یار دیرین بر پا شو تا دستهایت را
درباره عشقی بزرگ مستور سازم
من همان آوازم که از سپیده برمی|اید به فسون
و نگاری هستم که هر آن در خویش
ترا هجی می کند به یاد به عشق
بردار شمع نبوت، برگیر راه روشن
و بساز ترانه ای بر آواز بشریت
چنان که امید رازی شود در بر رویت ای یار
و خوانی شود در نگار زرین رویت به پندار
هر آن که تو می روی بر یاد
آنچه بادیه است
کنند بر دار از سر سیمها
و در نهایه تو را باز می خوانند
ز راه تبلور شب
در سکوت رازها می گیردم
به فسون اشکها در پندار
که چه آوردم از برای خنچه های پر زرق و برق شیرینی
در پندار خموش بر نگاه از گذشته به آینده
ناامیدانه من در بارشی که خویش را بر تو شناساندم
در حدیث رازهای آینه وجود تو، خویش را یافته ام
و اکنون زرورق پندار
در جلای خنچه ها برمی گیرد
خاطرات گذشته بر یاد
چه می خواند م آن که کت نو پوشیده بود بر در ایستاده بود به جلوه کودک
چه می دانست که در نبود بسیار چیزها که او می خواست در د لش
چه می رود ز دستش در همان آن.
آیا آنچه آرزوی دست داشتن بر آن بود
مایه ای برای رفتن آنچه در آینده بود، نبود
آیا ا گر می شد در نبودها خویش را غنی ساخت
و باز عشق را یافت می شد
که او حال که بسیار دارد از فضای مانده به شبها
چنین بیگانه با عشق نبود در پندار

برگیر راز صبوعی یار آنچنان که هرگز بر خویش ننگاری فزونتر ز یاد آرام
من بر تو می خوانم که این راز
در نهانخانه دل هر انسان می کند بیداد
او که آواز است به مهر
او که میخواند به شب خویش در سپهر
او ندارد شمع آوازی در یاد
و می سپارد هر لحظه خویش به حریم بیداد
من در او ننوشته ام که باشد در امید پندار
او می بداند که این چنین کنند در خنچه پندار
برمی گیرد یادهایش در غروبی آشکار
و باز که برمی آید نمی شنود ز بیداد
این چنین است رسم دنیا
گر بشناسیش
کنی آواز به هر روی به هر سوی
که می رود امید دیدار
من چنان در تو جاری می شوم
گر بخوانی مرا به نام
چنان در یاد تو لبریز می گرد م به پندار
که هرگز نخواهی کرد برون مرا ز یاد
وندر آن سردی که نامش می نهی مردی
من در تو می آغازم یاد تو در فردا
آنچه آن را سیستم خشک نامیده ای به هر چند
که از درون کار می سازد به هر فرد
آنچه آن را نظم نامیده اند
و می بازد ما را به هر نگ
آنچه می|سازد قلم را به تکرار آن امیدوار
آن نامش نظم خشک نیست
آنچه هست ز پندار بر باد
من ترا می|خوانم که در یافته باشد دستهای عاشق او
همی|رود به یاد عشق بر تو هموار
من خموشم ور نه مستورم به هر بند
من صبورم و رنه مایوس شود به هر درد
من چنان آواز خشک ساقه|هایم در رشد
که فزونتر ز خشکی نشوم بر آرامش تن
من چنان سازم از تو بر یاد خویش ز عشق
کزو ندانی چه شد
بر چه آیین آمد ز پندار
فرو بند د ترا ز مهر من کنون ای مه داد
آن که رفته است هر آن شود هویدا
او چه خوانده است در کودکی
تا گیردش به فسون در بزرگی
او می بنالد در پیری اگر نخوانده باشد
درس عشق در کودکی بسیار
او را بیارای در گستره سبز زمین آزاد
نترسان او را تا نشوی
نگران در غم بر پای رنج سیاوشان
بردار شمع نبوت به هر رای د ر آواز
تا شوی هر لحظه آن نظم تا برآیی دوباره آواز
او چنان ترا آواز می دهد به هر بند
کزو هر کلید زندان می رود به یک صدا ز هر بند
من چه گویم که نظم سازد راز د ر ون
او که گفته است ما در عشق نداریم هیچ نظم
او فسون است او نخوانش به هر بند
من که مدهوشم مخوانم به هر نظم


نظم من در آواز یکی شدن جاریست
نظم من در پس آگاهی زمین مسدود است
نظم من در جلوه برگی بر شاخه که رود برون
نظم من در اندیشه مسدود مرد است
نظم من در آزادی هر لحظه است ز یاد
نظم در جلوه یاد گیری عشق است به د یدار
نظم من در آواز تند زمین جاریست
نظم من در شکوه هر فریاد جاریست
نظم نه آن است که نون را
به ظا و میم دهد پیوند
نظم آن است که هر لحظه فرو شود در آغوش دیدار
آنچه رازست که عشق سازد به نظم
من همانم که تو باید یابی به هر چند
گر نداری آوازی ز د رون
وه چه می سازی نظمی به هر بند
من نگویم به تو، بساز چه گونه نظمی
گر گویم آن نظم نبود نظم در یاد تو
من بگویم که بخوان در بر دانسته هایت بسیار
تا برون شود نظم در یاد

گر تو آوازی ولی این چه بی منتهاست
او که یادش می رود هر لحظه بر بیداد
او که سر به مهرمن ایستاده بر د یوار
با چشمهای فرو بسته در یاد
او می بیند نظم من در تمامی کهکشان هر آن
گر که او رود به کشتار اهرمن به قتل
من نسازم ز نظم جهان لحظه ای بی درنگ کم
او که هر لحظه می سازد نظمی ز د رون
او می بسازد فرودی که شود یا د ش به راه
من چه گویم او که در راه است بر نبار
من چه نالم او که فریاد است بر خیال
او همان رنج مانده است به شبهای تار
که برونت می برد از حد، در گرسنگی بر خیال

او که گفته است روزه ات را بگیر ساعتی
او چه خوب گفته است بر تو باشد روا
بردار شمع نبوت ز بایدهای خشک ای یار
این چه می خوانند آن نیست در پندار
ور نه ترا آیینی است که می رود ز هر بند
وه چه می سازند در تبلور خستگی آینه ها
من درون تو وه چه بسیار اندیشیده ام
راز فردوس برین را به این منوال بخشیده ام
گر تو دانی چگونه فرآوری نظم در درون خویش
من می بسازمت دوباره بر راهی که رفته ای به جنون
برگیر راز درون از هر لحظه به کام
این چه امید است گر کنی آواز ز آغاز
اودر انجام یادهای تو لبریز است
به هر روی او می شتابد به یاد تو د رون

برگیر یاد عشقی که بر تو می سازد ز خون
این که می نالد ز مستان عشق این بود برون
من بر تو خوانم باز آوازی که نظم سازمت هر لحظه بر عشق
ور نه هر آن می رود یاد ت ز آواز د گر بر باد
او که می خواند ز شعری که ترا خوشتر است
او بر نباشد حزین ز پندار تو دریاد ت
بردار رازی که هر لحظه ترا می سازد از د رون
من نگویم تو که پنداری خویش بخوان حدیث خویش بر مجمل
ورنه این که خاموشند بر گواه آسمان چه باک
تا که سازد نظمی را که شود خسته بر آیین ما
من که آوازم در یاد
نه آنچه مانده است به شب در باد
من که شعرم به آغاز
نه آنچنان که فروز است به مهتاب
من بر تو جاریم که شوم
در برون تو یک رای به نظم
من برون سازم تو اند رون خویش به نظم
بردار شمع یاری ز پندار غرور
او که رفته است او که می آید
شود هر دو بر یک یاد
من چه گویم که تو آوازی بر رویت به هر روی
تو که می خوانم نظم را جدا ز ما بر نباشی ز ما
بردار آیین پاک محمد به هر سوی به نظم
اوست که یاد ش برون نرود ز ما بر نظم
بر کن آوازی که شعر شود به اند یشه
هرگز نساز آنچه می خوانند دوبار ز بیشه
این چه رازست که تو آغاز ز باز
این چه گفتار است که تو می نالی ز آغاز

من در یاد اندیشه تو بنهادم شروع بشر به نظم
این است آن چه می خواستم تو بگیری یاد ز نظم
من آوازم تو برگیر ترانه ای ز نظم
این چنین است که تو سازی خانه ات روشن ز نظم
هر اندیشه گر رود به تانی هر لحظه بسیار
تو بدان آن است ز نظم ما برخوردار
گر تو می روی هر لحظه ز د ست برگیر یاد ما
ای که می شوی مغموم نکن خویش با ما فریاد
وه چه سان رازیست این که گویند هر لحظه بر ما
تا نگویی ما نگیریم نظم را در بیداد
من هر چه خوانم تو هر چه خوانی
باید آوایی دهد بر یاد تو از آغاز
تا نشوی مایوس ز ایجاد نظم در یاد
من نه آنم تا یاد تو نالان کنم بر اعیاد
این چه نظم است در خشکی این پندار
عید آن روز است که تو آیین من بشناسی به فسون
ورنه عشقی که مستور است در اعیاد محکوم به فناست
من چه خوانم بر تو که عید روز آیین منست
آنچه می آید ز فریاد د یروز بر آیین منست

بردار این فشار ز مردم
هر روز که امروز بر تاریخ عید است
این چه پندار بی حاصل است
که بر تو می رود هر لحظه بر عید است
من که آوازم از آغاز در هیاهو
هرگز ندهم ترا به هر روز آوا
که یاد من کنی مغموم
من همان شورم که در تولد هر کودک نهفته ام به فسون
من همان عشقم که در تو لبریزم به عشق در حد ود
چه کنم گر کنی نظمی بر سالنامه هر روز که این
روز است آن روز بر من رواست
این چنین یار من بر تو ندارم هیچ گفتگو
گر تو خواهی کنی هر لحظه عاشقان بر تولد خویش محدود
تولد من در یاد توست ای یار دلنواز من
برگیر ناله ای ز نظم خشک در چنین مکتوب
آیین من نه آیین خشکی پندار است که رود بر سلوک
آیین من نه پندار هر رنگ است به یاد که شود مایوس
آیین من آوایی است که گنجشک می خواند از بر عشق
که برگیرد یاد ش اوست که با ماست هر لحظه درپندار

عمر همچون جوی تونو می رسد مستمری می نماید در جسد
ور نه خاموشی است گناه ما
وه چه می داری آوازی ز عاشقان بر ما
برگیر یاد تند ر زمان در هر لحظه به عشق به یاد
او که می بارد او فروز راه اندیشه در ماست
او که آیین دارد به پندار غرور
او می بسازد یاد من در تولد او به سرود
او که عشق است در هر لحظه بر شکوفه های بهار
اوست آنچه می تراود در پاکی عید به هر لحظه در فسون
بردار شمع رازی را که تو می سازد بر این نظم درون

من می بخوانم ترا در یاد طلوع
هر که آواز می دهد ز عید مرگش باد
تا که طلوع است بر پندار آوایی نیست بر یاد
این چه رازست که طلوع امروز گر نیارد کودکی دیگر
آن مبارک نیست بر آواز صبح بشر
ما که هر آن باید شویم عاشق به پندار سحر
این چه رازست که کند فریادی به مهر
من نگویم که این خاموشی گناه ماست
گر کنیم گوش به مبارک سحری بر تولد نکنیم فریاد
تولد من نه آن روز است که تو خوانی مرا به سحر
تولد من همانست که شوم آوایی به سحر
که شوم نظم در کودکان بد نیا آمده جاری
تولد من در جای جای کودکان
عشق بازان است به زندگی

بردار گفتن هر روزه مبارک باشد تولد
این چه رسم ایست که می رود ز جان فروز تکرار
هرگز به تکرار نگوییم ما نظم
این جرثومه بیداد است
که ذهن می خند د به طلوع هماوازی در پندارت
برگیر گفتن آن که امروز عید است
چون او آمد به د نیا
امروز عزای اوست که او می رود ز د نیا
این چه عید است بر تو ای آغاز شمع ما
آنچه ما می سازیم به آغاز یا انتها
آن نباشد هیچ عیدی یا عزا
آن که عید است در پندار عشق بر شماست
آن که عزاست بر غروب عشق است در شما
بردار رازی را که ز نبوت گفتمت
بر تو مبارک باشد
نظمی که هر آن فرو رفت ز بی نظمی در یاد
بردار راز عشق ما به یاد


ای یار دلنواز ما برآیین ما بست پندار
او که هر روز که بیدار می شد در تقویم مذهبیش
پیدا می کرد به گذشته راهی در پندار
او می بکرد یادی از آمده د ر آن روز
آن نبود این سان که تو کنی هر روز در تلویزیون آغاز
آن مهری بود که او به د ل داشت در یاد
چون تولد کودکش که می خواند گاه به یاد
این که رسم شود تا تو در تلویزیون
هر لحظه بخوانی که امروز روز عزاست
یا آن که امروز روز فریاد

این فروبند د بر او پندار که بخواند آن یاد در ذ هنش بیدار
یا که نه آغاز خویش را کند ز ما جدا
آنچه نظم است او خواند به ذهن
او نخواند ترا در اندیشه فریاد

برگیر رسم هر روزه خویش به خواند ن اعیاد
در تبریک و تهنیت بر بید ا د
بر آیین من نیست آن که می دهد چنین آواز بی انتها
برخوان نبوت، گیرم که عشق باشد ش یاد

بردار شمع آغازی را که می شود هر لحظه بر پندار
آنچه من ساختم آوای غم است بر اندیشه یاد
آنچه می خوانی تو ز من می کنم هر لحظه آن را فریاد
بردار شمع رازی که نهفت بر دفترچه خورشیدی او بر هجری
آن که او می گفت او نبود چنین بر رازها
او برمی گرفت شمع هجرت ز یاد ما در خویش
او بداشت د فتری که گاه کند بر او یاد
این چه آیین است که تو هر روز کنی
او را در تلویزیون به مبارک یاد
ورنه این نظم دگر نیست بر من هموار
برو ساقی راز عاشقی د گر ست
ما که گفتیم حجتم اتمام باد
_______________
ترا ای یار عشق باز ما
نوید مید هیم به شکوفه هایی که در بر خانه ات روئیده اند ما را یادواره سپیده در طلوع ترا باور کرد و ما ترا پاس داشتیم
ای رهاورد سپیدی تنت را به آب زلال بشوی که زیباترین گنجینه الهی تمیزی است و یاد عشق را
در لابلای حباب های روشنی آب دریاب شعر عشقی است که بر گرمابه مستی در هستی فرو می رود و چون بر
می آید سپیداری تاره بر جهان عرضه نماید آنچه از پاکی و طهارت بر تو گفته اند از آیین من نیست آنچه هست عشقی است که به یگانگی در بستر زمان فرورفته است بر ما واجب است که به تو بگوییم که رازهای نهفته تو و سرزمینت در یکایک نظم مانده از پاکیزگی نهفته است آنجا که تو د ست یاری به سوی هموطن در تمیزی خانه ات برمی داری آنجا رای به استقلال خویش داده ای رای شما به یگانگی ما تنها در خواند ن نماز خلاصه نمی شود آن زمان که خویش را برای پاک کردن غبار از خانه و محل کار برمی آرید
آن زمان شما ما را به یگانگی یاد کرده اید آنچه در پاکی مستتر است وجود ذات مقد س است و ما نظم را الگوی یگانگی جهان دانستیم بر آن پای فشرد ید نظم در ارتباط، نظم در خوانده ها، نظم در وجود، نظم در برخورد با کودک او را به آیینی که سخت است مشغول نساز او را از عشق فراری ندهید کودکان شما در مدارس جز نظم خشک و تهی شد ن از عشق چیزی را فرا نمی گیرند حتی عدد 4=2+2 یادگیری آن می تواند توام با آموزش عشق باشد آن را در خویش باور سازید بگویید که می توان دو عدد گل سرخ را با دو عدد گل میخک جمع کرد حال چند گل داریم
و کودکان خواهند گفت 4 آنگاه بگویید آیا 4 گل میخک داریم یا 4 گل سرخ آنهاخواهند گفت د و تای آن میخک است و دو تای آن گل سرخ آنگاه بگویید پس اگر آن را بخواهیم به طور مجرد بررسی کنیم بهتر است بگوییم 4=2+2 یعنی گل ها را بگذاریم کنار و آنگاه به تجرد اعداد فکر کنیم بد ینگونه حتی می توان اعداد ریاضی را در ستون عشق حس کرد مثلاً در معادلات می توانید بگویید اگر y= x+2است آیا اگر yرا به جای x بگذاریم آیا این معادله برقرار می شود آیا تعادل در سیستم با جایگزینی x و y قابل انجام است و چون نبود د رک می کنید
که نمی شود همه انسانهای عالم شبیه به هم باشند یعنی x و y مساوی باشند اما باز می تواند معادله یعنی تعادل در سیستم برقرار باشد چرا که ما برای آزمایش x آن را با دو جمع می کنیم و آنرا مساوی y قرار می دهیم که اگر y با 2 جمع شود دیگر x نخواهد بود و معادله از موازنه خارج می شود.


می توان برای بررسی آن که آیا شما شخصیت عدالت|جویی را در خویش رشد داده اید یا نه به بررسی معادله a2+b2 = c2 پرداخت و گفت اگر a یا –a را به توان برسانیم تفاوتی ندارد و مجذور a و –a هر دو a2 می شود یعنی در صورت داشتن و نداشتن امکانات مادی شما باز در این معادله خود را در تعادل یافته اید
برای بررسی آن که بدانید آیا اگر ازشخصی را که مورد نظرشماست کاری را بگیریم آ یابیعدالتی شده است یا نه می توانید از جمع چند عامل استفاده کنید مثلاً بگویید a+b+c+d = e
حال بیاییم محل c را با a عوض کنیم یعنی تو که عادت کرده ای این کار را انجام دهی از تو بگیریم و به a دهیم تا انجام دهد و تنها جای مسئولیت های شما را عوض کنیم می بینید که باز هم معادله برقرار است و در سیستم نظم مسئله ای حاد ت نمی شود.


از وابستگی بشر به احساس ها و روابط قد یمی در گذشته و خانواده در عملکرد خویش با
بررسی معادله x2 a+b =
بهره جوئیم بگوییم اگر او که در نظر تو در انچام امور مورد قبول توست -x باشد و او که مورد قبول توست
x باشد مجذور آنها به هر حال x2 می شود پس تو نباید اگر عادت کرده ای که توان شما دو نفر برابر(-x)2 باشد اگر با (x)2 عوض کردیم برآشوبی و بخواهی که عادت ها را در رابطه بهانه ای برای ایستاد ن برای بازگشت معادله کنی

و بد ین صورت است که می بینید که معادلات نیز شکلی از روابط انسانها هستند و آنها را نمی توانید از وجود عشق تهی کنید آنگاه چگونه می توانید به بهانه تمیز اند یشی مثلاً مسلمان را از مسیحی جدا کنید و بگویید آنها اینگونه طهارت می گیرند پس ما آنها را تمیز نمی دانیم




آیا انسان به وجود نظم خویش جز پاکی در ذات خویش به شما که یگانگی را در آن حس می کنید وابسته است طهارت شما بر من یاد داشتن خداست در انجام کارهایتان آنجا که می توانی حقی را ناحق جلوه دهی مرا در آنجا ببین و به خاطر وجود من از آن درگذ ر این نشان طهارت شما نسبت به من می باشد برگیر ناله مستان ز من
این ثبت است بر جریده عالم ثبات ما

عشق است در زمان اینک بر کلام
آنچه می پسندم بر شمارش اعداد
آیه بروز گفته ام به سرود
من که رازم کنم به تو گفتگو
شاهد رازی در عشق بازی نه اینست
که او را به چرخانی ز پندار گفتگو
او که عشقش در ارتباط بر آشتی است
من نگویم ساقه خورشید بر آن گواه است

آیا عارفی را آرزوست بر آیین من
عاشق باش تا شوی تطهیر ز هر بند

منعقد باد راز فردوس در نطفه پاکی
که حزین نگردد ز طوفان های روزگار به هر رسم
اوست آنچه می بند د بند یگانگی بر من
برپا دار این یا د دار روز الست نمازم
شعر رازیست که در فاتحانه دل هر گنجشک پیداست
پرواز کنی هجی وار بر آیین پاک عشق رازت

بگذار ساقه ای شود ز پنداردر تو
آنچه می سوزد اینک آیین است با تو

من که رازم در تو اینک نهفته دارم شعری
آن که مسدود است بر من نتابد هرگز به یاری
عارفی را بگذشته از صدایی در نهانخانه دل
برگیر سر به یاری ای سپیده بر من د ر راهی
عارفان عشق را ندامت بار می خوانند
من بگویم در آن نیست جز فروز راهی
آیا برگرفته ای ز دستان همرهان من در پیروی
اینست آنچه می آید ز پندار پاک بر شما د ردی
آسمان بار امانت نتوان بر دوش گرفت
گر تو به محراب می روی از برای فصل یاران
بردار گوی نبوت ز شعر برمتاب
این قرین است که تو روی بر همه سو بر باد







شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد

تو که رازی وه چه حاصل
در میانه این غمیست با ما
که هیچ ازمن که اندرون از عشق
گفتم با تو اندرین راز چه گویم این با ماست
تو که عاشق کشی ساقه خورشید رایم داد
وه چه ها می نالم از این آواها
نه به فریادی دردی کنم چاره
تو که شاهد بندی و این راه با ماست
اما ای عشق حزین وه گرفتارم اینک
به خدا که در این وادیه بیمارم
من نگویم حافظ از قدر تو پرسید ز من
او که رند است خود بگوید با ما
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این عشق به حاجت پندم داد
تو که رازی حاجتت اندیشه ات با ما
ما که رازیم تو بخوان آنچه بر حاجت ماست
ما نخوانیم تو هر لحظه کنار زریح
تا بگویی حاجت خویش بر گلبازی
تو و خاکستر راز فردوس
باز چه پرسید از این منقار
من که فریاد زده ام تا گلو
از کجا توانم گویم با تو به سلوک
من بخواهم تا بخوانی مرا روز الست
ور نه خدایم هر جا می دهد بنیا د م
شب عاشقی راز برون است
او که می رود.
ور نه خاموشم آنچه می ماند به امروز
باز می گوید صدایی که می خواند به دل

شب و همچنین اهل ریا دورم باد
ورنه این خورشید به مجلس نیست با ما
چه کنم راز درون سازم ز میلاد
به خدا راز کنون رفته است محتسب با ماست
ساقیا وه که چه گفت در این وادی غم
من در این شعر چه ها دارم از ماست
چه کنم راز هیاهوی زمین افزون است
من بگویم او که دریاد نهفته با ماست
تو ببار تا بپویی راه من اینک با ما
تا به شادی فز و نی گیرد بر داد








باید که سپیداری بماند در پس کوه
تا به مانده گی رای ندهد
باید که شب پرستی شود محکوم
تا که قلبی ناشاد نشود
تا که رازی مکشوف نشود
باید از آواز دهل پرسید
راز ما ند ن در زمین
شاهدی را باید برافراشت
تا کنی شهر خویش آبادان
باید از عشق فرو خند ید
تا شعله ای برکشد از آلام برش
ورنگون شود روز نخست
تا که پر کنی هوس به باغ

بر پا دار نمازت ای مه داده گیسو (منظور زن می باشد)
رازی دارم با تو در نهانخانه دل با تو. ای نگار خورشید (منظور مرد است)من از تو دارم گفتگو تا به خوانی عشقی که فریادت با ما شود یک چند

صبا خوان خویش به عشق تو دارد و ما ز یاد اندیشه تو خرسندیم

وه چه آرام می خواند او ز درد بر پا
رازی دارم با تو در نهان خانه دل با تو
ای نگار خورشید برپادار نمازت

ای مه داده گیسو من از تو دارم گفتگو
تا به خوانی عشقی که فریادت با ما شود یک چند
صبا خوان خویش به عشق تو دارد
و ما ز یاد اندیشه تو خرسندیم
ای که می|ترسی ز موهایت به هر بند
که نباشد بر من معلوم
غم مخور این چند
آنچنان مست عشق می سازمت که عاشقی برخیزد زیاد به هر بند
من چه سان خوانمت به مهر کس، آرزو بر تافته زدل
وای از این رازی که نالان می شود ز مهر او که می خواند به دل
او راز مه بتان خوانده است مه لقا
من ساز اندیشه می گویمت
ای ارسلان وه چه فریاد است فولاد زره می زند بر ما
ما که گفتیم
این تپش محکوم باد
آن یاد چنان خواهمت امیدوار با دل
کز آن یاد چنان خواهمت امیدوار با دل
تو ای یاری دگر نگویم آوازها
گر بباری بر زمین عشق رازیست ز تو
وربسازی بسترم خانه آوازیست ز تو
در گنه نیست اندیشه ای به عشق با ما
او چنان است که من در بند، تو عارف با ما
این که ساز است کنون آوازش خوشتر ز ما
آن که می لرزد ز شعر بر بیاری خاکستر ز ما
این چه آوازست کنون
این چه فریادیست که داری تو کنون بر رازها
من که می سوزم نباشم بر تو عیان در رازها


تنه تنومندی رشد خواهد نمود
او بگوید که عشق برون است بر رازها
ما بگوییم ای حلولت مبارک بر یادها
این چه سان پرواز اندیشه است با تو
تو که خورشیدی این چنین مپسند
کنون ز محدودیت بر یادها
sajadie@yahoo.com

vajihe sajadieh
  کد:214  6/9/2005
  آقای پهلوی می گوید
امروز ما شاهدیم که آمریکا به اپوزیسیون نگاه می کند و بیش از پیش می خواهند تعامل ایجاد کنند و این مثبت است.
ج- نگاه آمریکا به ایران چرا اکنون صورت می گیرد
آیا در طول تمام آن سالها چرا اینگونه آمریکا به ما نظر کرد آیا اپوزیسیون وقتی از نظر آمریکا قابل اهمیت می شود که دیگر سیستم مورد نظر در حکومت وجود نداشته باشد و بالعکس توانسته باشد با توانایی مردم و ایستادگی نیروهای مردمی حکومت را به سمت اصلاح طلبی پیش برد و دیگر در سرکوب مردم از روشهای تخریب شخصیتی از روش دینی نمی خواهد استفاده نماید. آیا وقتی ما به طور وسیعی ناظر و شاهد آزادی زندانیها می باشیم و قوه قضاییه بخشنامه هایی در جهت حفظ بیشتر قانون در امور دادرسی می نماید باید آمریکا ترشرو شود و به اپوزیسیون نگاه کند.
آقای پهلوی در مورد گروه مجاهدین خلق می گوید: هر گروهی که قوانین دموکراتیک را رعایت نکند نمی تواند در فرآیند نیروها جایی داشته باشد آنچه تاریخچه این گروه نشان می دهد که در جنگ ایران و عراق آنها در کنار کشور عراق بودند پس ایران نمی تواند فراموش کند که مجاهدی در جنگ ایران و عراق در کجا قرار داشتند.
ج- ایشان بسیار اصولی درباره مجاهدین خلق اظهار نظر نموده است او مجاهدین را از روند مردمی بودن خارج می سازد چرا که در جنگ ایران و عراق در کنار دشمن ما بودند اما با همه این تفاسیر می بینیم که نیروهای مجاهدین در حمایت سیستم پناه داده شده ا ند و به ایران بازگشتند.
آقای پهلوی می گوید : مهمترین نکته مدیریت بهینه اداره کردن مخازن انرژیتیک ایران است که منافع ایران و ثبات و تبادل انرژیتیک ایران را با دنیا باید برقرار سازد.
درست است که این نکات به نظر اقتصادی می آیند ولی این مسئله نفتی برمی گردد به این نظام و نظام مسئول می تواند بهترین نحوه مدیریتی را به ایران باز گرداند.
ج- همانطور که ایشان در نظر دارند منابع انرژیتیک ایران از مهمترین منابع اقتصادی کشور می باشد ولی شاید بتوان گفت که ارتباط اقتصادی که حتی منابع نفتی را نیز تحت پوشش قرار دهد آن چیزیست که در دنیای کنونی در کشورهای پیشرفته حرف اول را می زند. در حالی که کشور فرانسه مالیاتی که برای مصارف سوختی دارد به همان مقدار مخارج ایران برای مصرف سوخت داخلی است چگونه می توان تنها به درآمد نفت چون سالهای گذشته به عنوان منبع درآمد اقتصادی نگریست. در واقع ما باید به سیستمی خویش را متعلق بدانیم که در سایر کشورها بر آن پای فشرده اند و شکوفایی اقتصادی خویش را مرهون آن می دانند.

آقای پهلوی می گوید آنچه مهم است در رابطه با نیروها، عملکرد سیاسی مردم ایران است. مردم باید اولین قدم را بردارند و خارجیها نباید از حرکت این حکومت صحبت کنند آنچه مهم است اگر ملت ایران نشانه سیاسی به خارج فرستاد اروپا و آمریکا همسو با ملت ایران در جهت خواست های ملت ایران قدم بردارند.

ج:آقای پهلوی در باب عملکرد مردم ایران دچار مشکل شده است آیا مردم ما در طول قرون متمادی همیشه ساکت بوده اند که ایشان از مردم می خواهد که قدم اول را بردارند آیا مردم ما در طول تاریخ نشان ندانده اند که با تمام قدرت از هر کور سویی استفاده کرده و آزادی طلبی خویش را به جهانیان به اثبات رسانده اند آیا هنگامی که اصلاحات ارضی سیستم ملوک الطوایفی ما را از بین برد مردم به حرکت همه جانبه در جهت برداشتن کل سیستمی که می رفت تا روش دیکتاتور مآبانه را در جریانات سیاسی بر کشور حاکم نماید به سرنگونی محکوم نکردند؟ آیا در روند این سالها که نیروی مجادله گر با مردم در حفظ اصول مردم آنها را مورد تاخت و تاز قرار می داد مردم قدمی در راه نگذاشتند و آیا چگونه است که در شرایط کنونی قدرتهای جنگ طلب که از هر جانب عرصه را از طرف نیروهای مردمی بر خویش بسته می یابند ما را از همراهی با نیروهای منشعب شده از سیستم محافظه کار باز می دارند و توانشان را در کمک حتی مادی به نیروهای اپوزیسیون افزایش داده تا بتوانند همیاری این نیروها را با مردم دچار مخاطره سازند پس اظهار نظر ایشان در مورد اینکه مردم قدم اول را باید بردارند بسیار تعجب آمیز است.
اما باز هم می بینیم که نیروهای خودی همدیگر را حفظ می کنند و به نیروهای خارجی اجازه هیچ گونه دخالت در امور مملکت را نمی دهند و این نشان ایرانی بودن را بر ما مبارک می گرداند.
آقای پهلوی در اینجا نیز باز به خارجیان اجازه نمی دهد که راجع به تغییر سیستم حکومتی در ایران حتی سخنی بگویند او این امر را بسته به مردم می داند و می گوید که آنان باید انتخاب نمایند یا انتخاب نکنند که البته آن در شرایط بهینه شدن سیستم انتخاباتی کشور ایشان نیز به گروههای متعلق به این مرز و بوم خواهد پیوست.


آقای پهلوی می گوید: در مورد فروش فنآوری هسته ای کشورهای اروپایی نیز بر آن بوده اند که به ایران فنآوری هسته ای را بفروش برسانند. پس داشتن یا نداشتن نیروی هسته ای بستگی به ماهیت نظام دارد که آیا دمکراتیک است و در مقابل مردم مسئول می باشد یا خیر آیا در مقابل جامعه بین المللی و مقابل کشور خودش مسئول است.
ج- ایشان در مورد داشتن فنآوری هسته ای کاملاً با مردم ایران هم عقیده می باشد و می گوید که آنچه مهم است این است که نیروی دمکراتیک در ارتباط با مردم و جهان وجود داشته باشد که این البته از آرزوهای دیرین هر کشور و مرز و بومی می باشد و برای تعیین دموکراتیک بودن یک کشور همان نشانه عمیق جامعه اینست که به اصول رای دادن توجه نماییم و شرایط بهینه برای رای گیرندگان و رای دهندگان فراهم سازیم.
اما آنچه در سخن آقای پهلوی به نظر غیرمنطقی می آید که از سیستمی سخن می گوید که تغییرات ظاهری را در خویش بنمایاند و جهانیان شاهد باشند که ما نتوانسته ایم در طول سالهای متمادی روش تحمل یکدیگر را از ایجاد تحول عمیق ساختاری جدا سازیم و از تجربه پیشین خویش درس بگیریم که پدر ایشان نیز قربانی همین سیستم شد. که البته در آن شرایط شاید مردم از نوع سیستم نیز دچار نگرانی بودند چرا که تجربه تلخ 28 مرداد را نیز در ذهن داشتند و با نیروی محافظه کار زیر قدرت شاه نیز همه چیز به طور خاصی قدرت سلطه طلبانه خویش را بر مردم می گسترد و قوه مجریه به طور دربست در اختیار مردم نبود آنچه ما امروز نیز بر داشتن حق مردم بر آن تاکید می ورزیم و این امر به مردم در جهت آزادیخواهی اجتماعی گران آمد و بر آن شدند تا سیستم خویش را بهینه سازند که البته بر اثر نداشتن روشهای درست برخورد کردن با نیروهای مخالف نتوانستیم سیستم کشور را بر رای استوار سازیم و متاسفانه هنوز هم حتی در نیروی اپوزیسیون همان خواست به شکل تهاجمی مطرح می شود که گروهی بر گروه دیگری غالب آید و تمام سیستم را بتواند مثلا از جمهوری به پادشاهی برگرداند.
آنچه در کشورهای پیشرفته دنیا رخ داده است و این امر را بخوبی در حرکت های اجتماعی مردم شاهد هستیم که در روند بهینه شدن و ایجاد فشارهای اجتماعی سیستم تعدیل شده و آزادیهای مردم و سیستم اقتصادی کشور در جهت منافع مردم با شرایط خاص اقلیمی هر کشوری در رابطه با کشورهای دیگر به همان سیستم رای گیری مرتبط شده است و دیگر هیچ کشور مترقی را نمی بینیم که گروه اپوزیسیون آن ادعای عوض کردن نام یا به فراموشی سپردن قشری از اجتماع خود را در حفظ آزادی لازم بداند.

آقای پهلوی از سیستم پادشاهی مشروطه سخن می گوید که پادشاه در امور پارلمانی نظر داشته باشد و در عین حال که به موازین رسمی و ذهنی جامعه پایبند باشد.

ج-آنچه اهمیت دارد اینست که ما در این تشابه اسمی تشابه رسمی نیز با سیستم کنونی کشور می بینیم و آنچه او از اسپانیا به عنوان بهترین و مترقی ترین کشور سخن می گوید ما می توانیم با بهینه شدن سیستم آزادی های فردی و حقوقی در افراد برای حفظ شخصیتی که در سیستم محافظه کاری ما بتواند نیروی حفظ سنتها را نیز بر جامعه لازم بداند در سیستم آینده کشور احترام قایل شویم آنکه در فراز و نشیب ساخت و سازهای پارلمانها و جریانات سیاسی جدای از وابستگی به تعهد خویش و ملت سر می نهد و خدا را در امور در نظر می گیرد جالب توجه اینجاست که آقای پهلوی در واقع حدیث دمکراتیک را از زبان ملتی می خواند که خویش در جهت حفظ آن سالها کوشیده است و درک عمومی بر حفظ آن صحه گذاشته است.
تنها تفاوت در اینجا در فاصله بین زندانها و مردم قرار دارند که این دو سیستم قبلی و کنونی را از مردم جدا می سازند و ایشان نیز با مردم در جهت حفظ نیروی وحدانیت خدا در یاد و عشق مردم در حفظ بایدها در تبلور آینه ساز شخص رهبر سیستم را مستتر می بیند و ما به آقای پهلوی در این فرآیند روحی از نگرش دمکراتیک به سیستم جامعه جهانی احترام می گذاریم و می گوییم که ملت ایران از این سیستم هم فراتر
رفته اند و نیروی مجریه را در دست جمهور قرار داده اند که هر 4 سال یکبار از میان توده شخصی به رهبری مردم برخیزد. ولی انتخاب باید در شرایط دقیق اجتماعی و بر اساس اصول واقعی ملت در قبول و یا رد شخصی آن شخص قرار بگیرد و قوای دیگر باید در سیستم هماهنگ با این قوه در جهت ارتباط با نیروی آنکه بر حرمت انسان می افزاید بر حفظ آزادیهای ملت در جهت پیشبرد اهداف اقتصادی و سیاسی مردم بکوشند. و هر آنکس که این بار بر سر کار آید (همچنانکه در خبرهایی که برای معرفی یک کاندیدا داشتیم) خود را بایستی پیشقدم برای حفظ آزادیهای فردی جامعه بداند.

sajadie@yahoo.com

  کد:215  6/10/2005
  دوست عزیز خانم وجیهه فکر نمیکنید پر کردن این بخش از سایت یک مقداری در این شرایط کنونی درست نباشد. شعرهایتان و نوشته هایتان زیباست ولی صفحات اینجا را پر کردن زیاد بنظرم جالب نیامد و از طرف دیگر ارزش کار شما را هم پایین میآورد چون مردم وقت شعرخوانی بر روی این سایت که به کار دیگری قرار است اختصاص داده شود, ندارند.

هما
  کد:1  6/10/2005
  متن سرود روز يكشنبه: ساعت 5 تا 6 بعد از ظهر درب اصلي دانشگاه تهران، زنده باد جنبش زنان ايران!
http://if-tribune.com/
اي زن، اي حضور زندگي
به سر رسيد زمان بندگي
جهان ديگري ممكن است
تلاش ما سازنده آن است
اين صدا، صداي آزادي است
اين ندا، طغيان آگاهي است
رهايي زنان ممكن است
اين جنبش زاينده آن است
اي زن، اي حضور زندگي
به سر رسيد زمان بندگي
جهان ديگري ممكن است
تلاش ما سازنده آن است
اين صدا، صداي آزادي است
اين ندا، طغيان آگاهي است
رهايي زنان ممكن است
اين جنبش زاينده آن است
لا لالا لالالا
لا لالا لالالا


لیــــــلا
  کد:217  6/10/2005
  لیــــــلا خالنـــــدی ـ دانشگاه استكهلم - سوئـــــــــد

shirin
  کد:218  6/10/2005
  دوستان میشه خواهش كنم شعرها و نوشته‌ها را بردارید، باز كردن این قسمت خیلی سخت شده و بالا نمیاد :(

pirooz
  کد:219  6/10/2005 www.kudakeiran.persianblog.com
  همراهتان هستیم تا آزادی

بی تا
  کد:220  6/10/2005 http://hoonar.blogspot.com
  یک شنبه با هم صدای عدالت خواهی سر می دهیم

golnaz
  کد:220  6/10/2005
  با این حرکت کاملا موافقم و البته امیدوارم جنبه احساسی به جنبه های دیگر نچربد. پیشنهاد من این است که اهداف مشخص تر شود. اهداف کوتاه مدت و بلند مدت . یک گردهمایی هوشمندانه انتظار ات ما را بیشتر برآورده می کند. من هم هستم.

afra
  کد:222  6/10/2005 www.afranevsht.blogspot.com
  منم حمایت میکنم.

  کد:223  6/10/2005
  سلام . با آرزوی موفقیت برای شما . لطفا اسم من رو هم اضافه کنید . سارا پیمان پور از سیدنی - استرالیا

  کد:223  6/10/2005
  اسم مژگان تقی نیا را اضافه کنید.

sofeia
  کد:225  6/10/2005 sofeiaa.blogspot.com
  حرکت قشنگی است

مهدی حسن پور
  کد:226  6/10/2005 http://ImPersian.com
  آزادی آی آزادی خوب...
http://ImPersian.com

کاک هيـــوا * Kak Hiwa
  کد:227  6/10/2005 www.kak-hiwa.tk
  ضمن تقدير از اين اقدام شجاعانه منهم حمايت صد در صد خود را اعلام ميدارم.
کاک هيـــوا * Kak Hiwa

  کد:228  6/10/2005
 

پنلا
  کد:229  6/10/2005
  کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ نيز با صدور بيانيه با اين حرکت اعلام همبستگی و حمايت کرده است.
موفق و پيروز باشيد.

پنلا
  کد:230  6/10/2005
  کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ نيز با صدور بيانيه با اين حرکت اعلام همبستگی و حمايت کرده است.
موفق و پيروز باشيد.

پنلاگ
  کد:231  6/10/2005 http://penlog.blogspot.com
  کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ نيز با صدور بيانيه با اين حرکت اعلام همبستگی و حمايت کرده است.
موفق و پيروز باشيد.

zhila
  کد:232  6/10/2005
  az tarafe moasseseie zanane nikokare fars az in karetan hemaiat karde va az rahe door baraietan arezooie movafagheiat darim ei kash dar kenare shoma boodim

ایمان محمدی
  کد:233  6/10/2005 writtenonthewind.persianblog.com
  لطفاً نام وب‌لاگ من رو هم در لیست حمایت‌کنندگان قرار بدین.

نسیم سرابندی
  کد:234  6/10/2005 www.khourjin.persianblog.com
  حرکت بسیار خوبیه .

نسيم خليلي
  کد:235  6/10/2005 www.abandokht.cm
  سلام . مشتاقانه از اين حركت استقبال مي كنم و حتما در اين تحصن حضورخوام داشت . كاش وبلاگ من رو هم به ليست اضافه كنيد . لينك تحصن رو هم اوردم . ممنون....

Hamid Poorian
  کد:236  6/10/2005
  Proudly i like to add my name to support this action. Time is now to make our destiny at given condition.Time of empty promise is over. Change right now right here.

بهارک سلطانیان
  کد:237  6/10/2005
  لطفا من رو هم به لیست اضافه کنید.

ويکتوريا جمالي
  کد:236  6/10/2005 -------------------------
  راهتان پر رهرو باد همراهتان هستم و مي ستايمتان موفق باشيد.منهم روز يکشنبه با شما خواهم بود

فرح طاهری
  کد:239  6/10/2005
 

از دور دستتان را میفشرم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم
همراهتانم هر جا که باشم
شهروند در شماره 993 فراخوان شما را چاپ کرده است www.shahrvand.com

عاطفه
  کد:240  6/10/2005 http://atiyad.blogspot.com
  منم اگرچه نمی تونم بیام اما حمایت می کنم.

Vajihe Sajadieh
  کد:240  6/10/2005
  sajadie@yahoo.com از سختی های روزگار
به ایستایی ذهن بی حوصله
تن می دهم به غرور
رنج های مستور
گذران هستی
مرا مقبول می داند
او که مرا یاری می دهد
تا از نیرویم به کمال
در گشایش روزی
بهره جویم
نگران
شاهد بروز
فریادهای من
از عصیان خستگی هایم
مرا به نیروهایم
امید می دهد
بر آنم که در زمره
نا اهلان برنیایم
به خاطر ناهماهنگی ها
در محیط خود را
می آزارم بیش تا دیگری
روح رنجیده من
در عصیان خستگی
در گریز از سازش
با آنچه هست
عنان از من
می رباید به فسون
و فریاد می دارد
بر هر که هست
هر چه هست
و دیگر هیچ چیز
از من نمی ماند
مرا باز گذارید
تا در رویای پرواز
بالهای شکسته ام
گریبان آرزوها
بر من نبندند
او از من آرزو دارد
در طراوت زیبایی دستهایم
در نگرش خاص چشمهایم
برای باور هنگامه یک اوج
که بر او تجربه زندگیست
و بر من امید
در بستری موعود
همسفر دوران را
باز نگذارم
تا شعله رشک
برنیانگیزد
تا همرهان
مرا از راه دیگر
نیندازند
دانستم که آنچه
در بکر بودن رازهایم
در بستر باورهای سبز خاطرم
به جهازیه برده ام
او به توان پرواز نمی شناسد
در باور یکی شدن
حادثه آرام شدن من
او را به وجد می آورد
او از هیجان فاجعه
گریزان است
یاران مرا به
پندار ساده
زن بودن
پیوند دهید
-----------------------------
می طراود گل اطلسی
در باغ اندیشه های دورانم
امید کوچه های این شهر
مرا به سرزمین آرزوهای آن روزها می برند
تصویری از دیگر گونه بودن
هنگامی که چگونه شدن
غم غریبی در دلم می آراید
به امید لحظه ای فرصت
که باز زنده باشی
و نظم جهانی نوین را
در وادی حسرت ننگری
در خانه مان می شناسیم
مردان و زنان وارسته ای
که حمیت مردم در رای
و نفس دارند
نیروهای هم بسته با ما
سالهاست در خانه ملتی
که در سکوت، جویده شدن
استخوانهایش را تجربه کرده است،
دستهایمان را فشرده اند
و میدانیم که در طوفان
باید درها را بست
تا در بارش بی امان
نفس خویش را
بر حذر کنیم از شویش خاک
آفتاب نیمروزی در سایه بیکاری
زیبایی نمی گستراند
باز می گردیم به سالهای گذشته
به یاد می آورم مادر بزرگ را
در جدا کردن تخمه های طالبی
برای روزهای بیکاری، سرما زیر کرسی
آنچه ما داشتیم.
و در آن خویش می یافتیم
لذتهای گفتمان بودند
در دور ارسی های قدیم
بحث های راز گونه
کنار حوض ماهی و سبزی دور باغچه
در حسرت ارتباط، راه یافتیم
با دنیایی که حرف برای گفتن داشت
زیبایی رنگ بود، بر صفحات روشن
روزنامه و تصویر.
جلوه هماهنگی
پا نهادیم در راه
از چپیدن زیر کرسی دست شستیم
تا دیدن چهره دوست
در آینه تصویر
در ارتباط شعرها و رازها و شورها
در شنیداری موسیقی دنیای همدردها
ما را به درد مشترک، نوید می داد
گاه آن بود که قلم ها را
در آرامی زمین بگسترانیم
که تابش خورشید
به تساوی بر ما بتابد
و گزیدیم آنان را دریاری
اما باز ماندند در نبود توانها
تا راه بسازند، مدرسه بسازند
کار بیافرینند تا جوان روز را
به وسعت دریا ببیند
که خانه پدری هنوز از آن ما بود و
مقدار وام بانک ناچیز
در د یاری دیگر
که راهها بود
و توانها در پیدایش باران بسپار
خانه همه وام بانک بود
ولی اما پول ما ناچیز
ما به التفاوت پول ما و
ارزش خانه در بانک
توان ایجاد مدرسه بود و کار
-----------------------------



بر نمی آشوبم
زمین را به کرداری دیگر گونه
سوگند می دهم
بر من متاب
از بی دردی نیست
رازیست با خدایم
در پندار آسودگی
رنجی نهان دارم.
از نهال آشوب گذشتم
که شکوفه ها را
می تکاند باد در طوقان
نسیم بوزد
سبو بریزد
لعلی بدرخشد
بر آستان قدس
نامی به بد آغشته نشود
که انسان پاک است
و سرشت مدیون
در تباتب از دست دادن نیستیم
آنچه می یابیم در همزیستی، بیش است
تنم را آلوده گره گندم های
تازه رس ننما
سپیده در افق می درخشد
چرا همسایه ام نمی آشوید
که زمین دیگر بوی نانش
را در هوا مسدود می بیند
چه چیزی مرا می شکند
وقتی تنم را به ارزانی دادم
او که میخواهمش
تا در دستهای تبلور
فروزشی بسازد
در آینه روحم
و کار بسازد بر جوانم
و از دانائیش در گستره شهر من
آزادی موهایم را به من هدیه دهد
او از من توان ایستایی در انتظار
گسترش روح در گیتی طلب دارد
او از من صبر زنانه می خواهد
تا قلبم را گرم سازد
از حسد همسایگان برهاند
چرا که در زمره عشق
پیروان بسیارند
او از من گذشتن
از اوج آمیزش او، با دیگری
را طلب دارد
بر من از نبود سرمایه
در کار فریاد مکن
من دیده ام
با دانه های کاشته چه می کنند
که در افزایش حاصلت
ترا به کویر فراموش می برند
آنجا که دیگر فراوانی خوشه های تو
در ارزش برابری بازار
با سرمایه همراه نیست
از بی قانونی مگو
که اینجا در ساعتهای پی در پی
به تازیانه سرعت، کار
پیش می برند
و در لحظه آسایش از انجام کار
ترا به رفتن ساعتها در خانه می خوانند
بر من مگو
از یادگیری علم بدون بهره
اینجا علم را گرو کاری
بدینسان می توان فرا گرفت
که دین خود را در یادگیری
بر رفتن کار که میدان نبردیست
بی امان، در ساعتهای سرعت
که محدود شوند، و تو
بیهده پای بر زمین نرانی
حق کار و کارگر آن چیزی است
که رویای حفظ آن نیز در ذهنم
به ناپختگی من در کار رای می دهد
بر نیاشوب تا قانون
بیشتر حاکم شود
که آشوب اگر از
عمق طراوشات
خواسته های ملتی
استوار برنیاید
جلوه بی قانونی است
کودکانم، مرا به رای نگذارید
که بمانم، مادر دوران
و نخوانم اصول بایدها را
با آن که من در ذهنم هر لحظه
جدال نابرابری اجرای حق
بر دوش دارم
قضاوتم را به تاریخ واگذار
رشته هایم را هر اندازه
سست از خانه بر مکن
در هر چه هست
هر چه باید نغمه بسازد
من آن زنم که با رقیبم
همراهی خواهم کرد در عشق
او را در آینه تبلورهایش
فروزشی سبز خواهم داد
تا اگر عاشق تر، است
اگر در راه پیش تر، است
او را ز من برباید
از گرفتن رمق
آخرین قطرات نیکبختی برای عموم
برای ایجاد سرمایه
به من نهیب نزن
که در دیاری که تو آرزوی
رفتن به آن داری
سالهاست برای دانستن شماره ات پول می گیرند
مرا به مدینه فاضله خرسند مساز
که من خویش را در آرامی زمین
بر کنار دریای خزر
در شکفتن دانه های
گندم در تبلور خورشید
بر اشکهای کودک در خیابان ناصر خسرو
یافته ام و می دانم که
آشوب عصیان
جز گره بر گلوی خسته
یاران نخواهد بود .
-----------------------------
ابرهای خانه من در گذرند
روز دیگر نسیم بر قلب خسته من می وزد
دشت، پای نوردیدن را سالها بود
در من گره کرده بود
و امروز می توان تا بن دشت دوید
آوا پشت خیزران
زیر هیاهوی آرام کلام
در گوشی می پیچد
نمی توانم صدای «ریرا» را بشنوم
او پشت کاج رنج های من پنهانست
گفتم :
گفت:
و تنها تر شدم
کوله ام تاب خموشی دارد
و شب، آبستن
گرم ستودم و در پایان
برای ادامه چیزی در کوله نبود
توفان ساحل روشن دیروز
را به چوب های نیم سوخته
رهگذران خسته می آراید
آنچنان امشب هیبت دریا
در نظرم چیره است
که گویی صدای گرم خواندن
آواز ماهیگیر را از دریا می شنوم
و من او را می شناسم
در عمق ساحل سبز
که دریا با طراوت او
صدف بکر دریا را
بشارت می دهد
تپش بازوان او
در غروب خورشید
جلبکهای مانده
را سبز می دارد




می دانم که زیاد هم دور نیست
انگار دیروز بود که باران میامد
بوی کاهگل پشت بام،
نگاه نگران پدر بزرگ از باران،
آنجا که دست من از قدرت
خدا روی آن مسدود بود
و عشق من که بتوانم
قرقره چی جیب آقا چی
را با شور روی خَرند وسطی حیاط
با بچه ها بخوانیم
خیسی چادرم از گلهای کوچه
در دستهای قوی مادر
روی پاشویه آب سرد حوض
کنار ماهیها جسور و ول وولکی
و صدای در که خودتان را بپوشانید
آقا مهمان دارند
و من با سر،
باز به سمت اتاق
و مادر نیز هم.
من دلواپس خیسی
ماهیهای حوض
با نخچی های
ریخته کف خرند
و صدای مهیب
آسمون قُرُمبه
بالای اتاق بلند اُرسی
مادر را که قوری را چای می ریزد
در بخار گم شده
پشت شیشه های کوچک
پنجد ری ببینم
-----------------------------
بر لقمه نان سایه گستر شد
نگاشتم بر کتیبه هستی
که زایش خلقت من نیز
مفلوکانه به معنایی بی سایه
پیوند ندارد
او بستر تلخکامی های مرا
در روزهای جاری
تایید کرده است
و به یکباره در هیاهوی
گرفتاری عشق از من
بی مهابا می خواهد که
بی پروا شوم
در دستهای هوس او
با لحظه ای شورش
به نام عشق مدهوش شوم
من تمام خستگی هایم را
در زایش بی هیاهوی
زن باتعبیر جدا سازی
سالهای عمر در زایش
محدود می بینم
تو ماندگار دیگر خانه ای
باز گفتمش
ای یار، تو صدای مرا می شنیدی
به آیین رازهای من
دستهای مرا در آب کوثر
با پاکیم در انجام کار زن
باور داشته ای
به سادگی گفتم
پیوند زن، مرد
آن چیزی است که
به جاودانگی بیندیشد
هم خانه رازهای من باشی
همدوش دردهایم باشی
بر من به تاسی گفت که تو
در آستان یاس چه نظر داری
بر او گفتم در آستان یاس
چگونه اوجی از من طلب داری
یاس من از باور تو خواهد بود
طراوت من از بودن تمامی لحظات
با تو خواهد بود
تا یادگار رازهایم باشی
شکوفای لحظات ناسازم باشی
آیا ساقه گل بعد از شکوفه خواهد مرد
آیا تحول زندگی من در بودن
یا نبودن زایش مسدود است.
آیا جاودانگی از اندیشه من با تو
ترا به باز شدن کوله ات
رهنمون نخواهد شد
-----------------------------


مسیح راز نهفته بشریت
در عصیان
بیدار، آگاه عاشقان
به رنج صلیب
شمع رازهای نگاهبانش
در پس پارچه سفید تهی
اوست که می بخشد التیام
اوست که می خواند به یاری
اوست که می داند یارانش
به عشق سر ننهاده اند تا سپیده
باز می خندد به چهره یار عاشقانه
بر پا می شوم تا دستهایش
بستُرَد غم رنجهایم
در آیش رهروان
به باغ عدن
با یاد خدای مسیح
-----------------------------
سوره المومنون
همانا اهل ایمان به پیروزی و رستگاری رسیدند
آنان که در نماز خاشع و خاضع هستند و آنان که از لغو و سخن باطل اعراض و احتراز می کنند و آنان که زکات مال خود را به فقرا می دهند آنان که فروج و اندامشان را از حرام نگاه می دارند مگر بر جفت هاشان الما علی ازواجهم)
این جمله نشان می دهد که منظور قرآن بر ازدواج یک مرد و یک زن است و منظور قرآن بر چند زن عقدی نمی باشد

2 = زوج
و ما مملکت ایمانهم
با کسانی که متصرف شده اند
این تصرف از نظر دادن پولی به آنان ی باشد پس در این آیه نشان داده می شود که ایجاد محل هایی برای زنان که قادر به انجام این وظیفه شغلی در قبال پول باشند آمده است تا مردان برای یافتن زوج واقعی خویش و رسیدن به حد و رشد کمال از نظر انجام وظایف محوله به ایشان به عنوان مرد زندگی می توانند در عوض پرداخت پولی این نوع زنان را در اختیار بگیرند.
قرآن می داند که مردان نمی توانند به طور کامل در رابطه با این زنان راضی باشند و می داند که بعد از یافتن شرایط ازدواج آنها زن عقدی خویش را بر این گونه زنان ارجحیت خواهند داد. در واقع با ایجاد چنین موقعیتی، مردان دیگر زنانی که حاضر به این فروش تن نیستند را مورد تعدی قرار نخواهند داد و مرد می داند در صورتی می تواند زن مورد نظر خویش را در اختیار داشته باشد که شرط ازدواج را به جا آورده باشد و در این صورت جامعه از امنیت وجود خانواده برخوردار خواهد شو و آنگاه قرآن می فرماید فمس اتبغی و راء ذالک فاولئک هم العادون
و کسی که غیر این زنان حلال را به مباشرت می طلبد البته ستمکار و متعدی خواهد بود.
-----------------------------
بمان در خانه ام
ترا نشان نخواهم کرد
یار دیرین، یار فردا
از تو آیینی خواهم ساخت
با تبلور حدیث ماندگاری اشکهایم
سرود سکوت ترا
بر سر برزن و کوچه می سرایم
بیارایم در گستره سبز زمین
بخوان نامم بر تارک ارگ سترگ
شمع سقاخانه را روشن نما
چشمهایم در فروزش شعله ها
گذر می کند از صلابت قرنها
او می آید آرام در کنارم
پته روسری افتاده بر شانه هایم
باز می خندم با شعله ای در دست
می کشانم دست بر خاکستر
با غروری با نشان گذر از هراس
می سپارم رازهایم به نگاهبان شانه هایم
-----------------------------
شب هاتفی بر تو خواهد گفت که اینک باز نگاره
افسون تو بر ما گریزان است
بردار نگاهت را ز چشمه های نگران بسوی تو
و اندیشه ات را با ما یکی ساز
ما چنان سایه ای خواهیم ساخت که تو و یاران
اندر آن در امان خواهید غنود
بر شمر ستاره های آسمان را در نگرش بر تو
من از تو رازی دارم به گفتگو
بر خوان فرود عشق را که رایحه زمین در تو
تکرار خواهد کرد به گفتگو
ای ترانه هستی بر ما ساز که بر تو غروبی آشنا
با دردها انتظار داشته باشیم
و در تو هراسی از توفانهای روزگار به دل نبندیم
-----------------------------
تو آنچنان باش که صلابت خورشید
از گرمای زمین ما را آگاه سازد
و اندرون دانه پیچیده در خاک تنه ای
به وسعت یک گیاه تنومند رشد نماید
برگیر دستهای زمین را در اندیشه خوابی که
ما ترا در آن ستودیم
اندیشه ای که در آن ترا رهنمون شدیم
ای تلاوت خون بر شمشیر برگیر صدای خوانده راز سپهر که ما را یاور باشد
اینک راز عشق می ماند درون خانه من بگذار شمعدانی ها
را در اندیشه یاد که فرو ریزند خاکستر آن بر باد
و فرو ریزد
و بدان که دشت چنان ترا ندا خواهد داد
که ما هرگز اینچنین به وسعت خاک ترا طلب نکرده بودیم
-----------------------------
بر پا دار نمازت و بر خوان شعله عشق آسمان را
اینک از ستاره ها باز پرس که توفان به کدامین
گناه در خویش مستتر است
ما را پیچیده در پتو نگذار
که ما در شناسایی صلابت زمین در رخساره
پوشش تمام گنجشک ها در پرهایشان و بازها با
با بالهایشان و چهارپایان به پوشش تن شان
در تسبیح بر ما مستتریم
ما را در پوشش جدا از خویش مپسند
ما به تو از آن نزدیک تر هستیم

Vajihe sajadieh
  کد:242  6/11/2005
  sajadie@yahoo.comتو سپیده راز عشق ما بر گو بر یاران خویش
که سپیده به تکرار آرد زمان را در خرناسه نهان بشریت
و هنوز که باز می ماند دل در گرو عشق یار می ماند به دل در داد
آنچه آرام بشریت را زایل کرده است مهر است به دلداری یار
نه آنکه فروز است به مهرورزی یاری بر یار
هر چه بر عشق می نهند راز اندیشه است به جان
هر چه بر جان می شناسند راز مهر است به یاد
هر چه بر فروز جان می شناسند راز مهر است به یاد
هر چه بر فروز جان می سازند درد عشق است بر یاد
و هر آنجه بر امید می سازند برگ ریزان امید است در پندار
بر فروز عشق رازهایت به دلداری مهر اینک
بر گیر شروع ساز عشق ما در امید رازها بت به دل
ما چنان در تو جاری می سازیم به پندار غرور
که هرگز نیابی عشق تازه را به نوین غم دیروز
ما چنان در عشق حاصل بر زمین ترا مدهوش می بینم
که تو پنداری که خویش یابد یا غم مانده بر گلو در غرور
من چان ساغر یادها را بر دلت بنشانم به یاد
که نبردی ره بی حاصلی عشقی را بر داد
و چنان راه فروز را بر تو می سازم آشکار
که هرگز نگردی لحظه ای بر مهر شادی بر یادها نهان
بر فروز عشق تازه را بر دل او که آویزان است بر یاد
او که می سازد غم عشقت هر لحظه بر یاد اوست که با ماست
او آنچه هست راز است به یاد
او آنچه هست راز است بریاد
من سرود هماهنگی رازهای دل با تو شنفتم به راه
من امید شاهد شب آواز هستی بر تو گفتم به راه
مر نگو او که می سوزد ز یاری عشقش با ما نیست
مر نگو او که می یابد ترا به دلداری او به یاد دل ما نیست
مر نگو او که عشقش را کرد یا هیاهو آشکار ز دل
او نباشد آنکه می ساید مهر آواز به یادش چو دل
بر بگیر دردها اندکند در وادیه راه به بیماری
بر نگیر غم عشق راز را که می سازی هر لحظه بر بیماری
من چنان ساغری بر تو بستم به گریز پایی در داد
که نبندی هرگز غم عاشقان بی دل در یاد
او که هر لحظه آواز رهایی سر می کند ز یاد
او کجا شد آنکه بندد دستهای تو بر ایوان مداین بر جان
مر نگو او که اندیشه اش در پس عشق می گیرد شکل
او نخواهد که بر تو بندد ره دوران ز بی دادی آشکار
مر نگو ساغر عشق بر دل نبازند به یاد
او که اندیشه است او کجا بندد ره به تو باز
برو ای ساقی راز عشق در پس یاد می ماند به دل
برو ای غم این خانه پر ز راز می ماند به دل
من که هاتف و ساقی بردم به مهر ورزی بر یاران باز
من کجا بر تو گویم ره عاشقی نیست گه به دلداری سر باز
هر چه بر آلام بشری گفتیم برت به یاد دار ای یار
آنچه می ماند ز خورشید نیست پروایی ز درون بی مهابا
هر چه بر آیین تعلل ورزیدند به مهرورزی بر یاد
آنچه هست بر دم عشق نبود ز راه مهرورزی ای جان
برو آهنگ سیوشی سر کن ز مهر
او که بندد راه فردوس بر شاعران به سحر
هر چه آرام بشریت بردند بر افراسیاب
او کجا شد که شود ره گشایی مشکل رستم بر یاد
او که در اندیشه عشق می دانست ز غم تهمینه باز
او کجا توانست که سازد در گاهی که او نیاید باز
او که در اندیشه اش هر لحظه می سوخت ز غمداری او
او نشد ره برون گر چه می دانست ز مهرورزی یادش برون
برو ای داد عاشق بر گیر غم یاد دار فردوس
او که می ساخت بر هر جمع به خسروی ر ازش به نو
هر چه می بندند بر یاران نیست غم عاشق باز
هر چه می گیرند به دلداری او نیستش زهگذار دوران بر یاد
هر چه بر آلام بشریت سرودیم به محفل جانا
آنکه می آرد راز پشیمانی دگر نیستش به دل در یاد
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
او که هرگز بر یاد تو نیست او نیستش ز مهر
هر چه بر جان می سازند به غمداری عاشقی باز
هر چه بر یاد تهی می بندند به مهرورزی یار
آنچه آرام بشریت را سپرد به دلداری نیست کنون یاد
آنچه می سوزد به مهرورزی هر لحظه دگر نمی گیردت یاد
برو که دگران نامه نویسند ای مه بر روی
آنچه می سازد غم عشقت دگر نیست، راز روی
وه که آرام بشریت بر غم دلداری ماند چه سود
آنچه می سازد به جان فردوس او دگر نیست بر ما چه سود
هر چه بر بند عشقبازان سپردیم غم دوران باز
ما نگفتیم که او دگر نیاید بر غم خورشید ز سرباز
من نگویم که دلی را تو بساز بر آواز راههایت
من بگویم که تو بساز غم عشقش ز بیداد راههایت
هر چه آواز خواندند بر وصال یار بر حافظ
او نبودش آنچه می سوخت ز وصل در ره دوران به یاد
من که آلام بشری را خواندم به یاد
تو نمی گویی که دگر نیست آنچه جاهش می نمود بر یاد
من که اکنون در غم عشق رازها گفته ام مستور
من نگویم او که ساز عشق دارد دگر نیستش غم برون
من ترا شیشه عمر دادم بدست دریاد دار عشق نواز
آنچه بیراه می رود به دلداری او دگر نیستش ز ما
من ترا اندیشه راه فزون عشق سپردم بر جان
من که می سوزم دگر نیستم بر یاددار عاشقی هر لحظه بر پا
من نگویم تو بیا جسم او گیر به بر بر جان
من بگویم تو بساز غم عشق راز بر عارفان بر یاد
من نگویم که او دگر نیست با تو بر جان بر سلوک
او همانست که می شود هر لحظه بر یاد عشاق بر جان فرو
آنچه آوازست خود بر آید ز فسون
آنچه مهر است خود بر سر آید ز درون
آنکه آواز عشق خواند برت به دلداری
او نیست آنکه می سوخت هر آن غم عشقش به یاری
من و تو راز درونیم بر جانها بیدار
من که واددیه رازم من نگویم بر من بباز یاد
من بگویم با رهروان عشق بساز همآوازی
آنچه بر یاد می ماند آنست که می ماند بر همآوازی
هر چه آواز سازی ز خورشید داده ای وام
هر چه عارف نواخته ای به عاشقان شده ای به دل باز
من و مه پیکر راز درون بر عشق نهفتیم سرود
آنچه عشق است بر یاددار سپیده بر می آید ز فسون
هر چه گفتند که تو بر دلداری رفته ای به جان عاشق یاز
ما نگفتیم تو که هر لحظه می روی ز دست خود بگوید باز
هر چه بر یاد عشق نهفتم بر دوران عشقباز این است سرود
من نگویم آن که بانی رازهای توست او نگوید باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
بر کافران نوشتم که راز امروز را به دیگر روز میافکنید
بر عاشقان نوشتم که امروز راز هیاهوی زمین نیست نزدیک
من بر آنان که نامه نوشتند بر غم عشق های عشاق من
نگفتم که چنین کفر ورزند به عاشقی مه پیکران باز
ما که کفر را در عصیان بشر ببینیم به راستی
ما کجا توان شدن بر عاشقان مسدود به پشیمانی باز
ما که هر لحظه فرو شویم ز مهر ورزی دستهای عشق بر یاد
ما کجا ورزیدیم کفری که کفران سازد عشق یاران باز
برو ای هاتف آنچه کفر می سازد برکا فر آن دگر نیست ز بی خدائیش باز
آنچه کفر می سازد ره دوران است بر یاد دار عاشقی به دل باز
آنچه بر مهر فرو.زیده است بر یاددار به ستور
آن نگوید که سازد هر لحظه کافری سر جدا ز تن بر سرود
من ترا گفتم که باش یاد عاشق بر دلداری باز
ما نگفتیم تو بسازی غم عشق کافران بر یاران عشقباز
آنچه کفر است ز کفران شکر است بر شما
آنچه کافر می بسازد او نوید رازهای آشکار
تهی شدن است بر یادهایش
بر تو و راز عشق خوردم قسم کنون ای یار
بر تو هرگز نتوان زدود غم عاشقی رازها به داد
من چنان ساغر هر لحظه را نوشیدم به دلداری مرد وزن
من نگویم ا و که می سازد به دلداری او خود بگوید باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
بر تو وضو بساختیم بر یادهای عشقباز درون
بر تو مسح ساختیم بر جان امید ما ز آشنا هنوز
او که می گوید زن کجا چادر بر سر اوی شود که
کند مسح بر سر گر مسح بر موی می کشد زن
بر سر عاشق باز او کجا گفته است که او کند
پته بر سر در یاددار وضو بر سر
او که راهش را به دل می بازد ز بازوی یاد
او کجا شد که شود بر نماز دستهایش عیان به راز
وه که خورشید دلم را بردید ز درد بر یاران به جان
من کجا گفتم که او بندد به سر تپه ای این گونه سخت
هر چه آرام بشر را سرودیم به دلداری یاران باز
ما که نیستیم گر کن یچنین جفا بر سر عاشق باز
تو برو دستهایت در آب روان بشوی به جان
او که ساز است خود بگوید بر فواره هستی باز
هر چه بر یاد سحر عشق است بر تو نواختند به دل
آنچه بیراه می رود راز امیدهایت به دل
آنچه عشق است در یاد است وضو به جان
او کجا شود جدا وضو ز غسل جدا ای جان
آنکه تمیز شد به پا کی آبی روان بر تن
او کجا نیاز است که کند درباره وضو بر سر
بر کنار باشید ز بی رنگی وادی رازهای درون
آنچه می سازد مهر خورشید بر یاران عاشق کنون
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو هاتف دشتهای خورشید بر ما بساز
تو غروب سرود سحرگاهان بر ما بناز
تو جلوه یاری عشقی بر ما خرده مگیر
آنکه بیراه می رود او ددگر بر من نفیر
او که بر جلوه عشق می نشاند غم دوری او
او همانست که می سازد به ساغر می بر عاشقی به رو
بر چنان شاهد رازی خواندمت به سرود
بر چنان ساغر عشقی فسرده ام ترا به راز
کز درون یاد می شود تهی برگ عشق یاب
کز امید راز هر لحظه می شود امید عشق پیدا
هر چه بر آواز صبح بشر سرودیم بر تو
ما دگر نیستیم از تو دور گر نیابی ما ز یاد
هر چه آواز دادمت بر غم عشقباز به یاری
هر چه بر خوان سبو بنشاندمت به دلداری
هر چه از سرود صبح گفتمت ز بیداری عاشقی
هر چه راز عشق سرودم برت به یاری تو
در میان گیرش غم عشقش ز بیداد زمان اینک
در میان سازش به پندار خستگی هایش در برش بسیار
هر چه آوای راز گفته اند به دلداری همان به که یار
می بسازد غم عشقی را که گیرد هر لحظه در انتها
هر چه آرام عشق می سازد به محور اشکهایم در داد
من نگویم او که ساقه عشق بنشانده است او خود بگوید باز
هر چه آرامی راه را سرودم به دلداری
من دگر در بادیه راه شده ام گم گر نمیدانی
من و غمگنانه گی رازها بر غم ها سپردیم مه برون
هر چه بی راه بود بر امید عشق سپردیم بر درون
گر چه آوازی اما یاری تو بی انتهاست
گر چه عشقی اما ساغر می بی نواست
گر چه محفل آرای هر جمعی بر درون شدی بر یاد
گر چه مسدود همه رازهایی بر نگیر غم ما به راه
هر جه آرام دل خویش با تو گفتم او به کف رود ز دست
هر چه محفل راز را با تو خواندم او به دل می شود یکدست
هر چه بر غروب عاشقان نواختی برم به دلداری
من نگویم او که می سازد بر یار عاشقی او بگوید بر بادی
من ترا راه عشق بنشاندم به دلداری ای یار
آن که ساغر می شکاند او نبودش دگر در میانه به راه
گر فروز راه خورشید را بگیری از دلم اینک
من دگر نیستم گرنتابم غم خورشید را به دلم اینک
گر چه بر محفل خواهان عشق می یازی تو دست
آنکه می سازد بر عاشقی او دگر نیستش از همه سبز
او که ناله عشق سر کند شام غریبی گوید باز
آنکه می شنوی او دگر نیست آن که شمع گیرد بر سر
من که دردهای تو شنفتم به دلداری عشقبازان یاد
من دگر نیستم گر هوار تو بشنوم ز بیداد زمان در یاد
هر چه بر آیین عشق گقتند وه چه بیراه گفتند کنون
هر چه بر غم عشق سرودند چه ز بیراهه سرودند کنون
بر او که راز عشق دادی به دلداری برش به یاد
او دگر نیست آنکه می سازد به مهروزی هر لحظه بر یاد
هر چه آواز دل شنیدم به راه تا که باشی رهروی آزاد
تا نشوی هر لحظه بر غم عشق مرا یار

سرود راز عشق بر ما خرده مگیر
تو در امیدهایت رنج هستی را می آفرینی اما نمی دانی که شاهد عشق در پس غبار ندانم بکاری های عده ای جاهل مخفی شده است و تو از آن بی اطلاعی تو نمی دانی که کبوتر عشق در صورتی پرواز خویش را آغاز خواهد کرد که طلوع سپیده را شاهد بوده باشد تو نمی دانی که در تلالو خورشید غروب از شورش می ماند که آیا خود را به سپیده ببازد یا که در نهان شب از خویش بگذرد. بردار رازی را که گفتمت آنچه تو بر ما آگهی از نبود عشق می دهی و مردان را به سلاح آن از طبیعت خواسته ما محکوم می سازی آن رمز امتداد وجود بشریت است گر چه تو به ما خرده می گیری که چرا مردان را به چنین اقتداری در بارش رسانده ایم آنچه هست در ید
اندیشه های توست گر که میدانی مردان طفلی در شکم نگاه نمی دارند و کودک در بطن مادر رشد خواهد کرد و مادر باید بتواند بر اندیشه خویش و تن خویش کودکی را بپرورد و تو نمی توانی ما را به ظلم در طبیعت محکوم بسازی اما آنچه باور مردمان است از عشق آن از آن ما نیست.
___________________________________________
تو باید بدانی که رهآورد عشق با وجود یائسگی در زنان نمی میرد و مردان به این امر خوب واقفند ولی تنها به خاطر این که بتوانند به زنان جوانتر روی کنند آنرا اسلحه ای برای نومید کردن شما شمرده اند از خویش مدان صدای گنجشگ را وقتی که تلالو خورشید از برگردان عشق به تو اطلاع می رساند که ما در فرآوری بیگانگی عشق بی تقصیریم از خویش بگذر اما دستهای بشریت در آلودگی نفرت خویش را بایستی بازیابی نماید هرگز از بارش عشق یر رهروی راه اندیشه مساز ما در میان عشق های رازهای تو بر مردمان به جلوه در خواهیم آمد و ترا در اندیشه هر انسان ایرانی به عشق جلوه خواهیم داد تو می بینی که کسی که یادواره عشق در شماست و خواندن را پیشه خویش ساخته است مردم به سن او فکر نمی کند گر چه او بارها بر مردم گفته است که من در این سن هستم ولی مردم او را مظهر عشق و جوانی می دانند و پیری را بر او نمی پسندند پس بدان که اگر به اسطوره ای تبدیل شوی که چهره مردم در تو به عشق بنشیند آنگاه دیگر این اسلحه های سردی بر او فرود نخواهد آمد
یاددار عشق باش تا یادش ترا زنده نگاه دارد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو جلوه گاه عشقی بر او بتاز
تو یار یاریگر زمین بر او بساز
تو که در تبلور اشکهایت به خون نشسته ای
بر ما خرده مگیر که عشق رازیست درون هر غریب
آنچه می بینی که در رهروی راه بر تو باریده اند
آن نور خورشید است از آن فاصله مگیر
تو همچنان راز عشق را می نهی بر سر دوران به جد
تو همچنان ساغر یاد را نهفته ای به امیدهای دل
تو که اکنون راز عشق می نهی بر سر دوران پاکی بر یاد
تو بگو که جلوه سازی غم عشقش هر لحظه بر یاد
تو که اکنون اشکهایت هر لحظه خراشد دل ما
تو نگو که دگر نیست ره دوران به خروش عاشقی باز
تو امید جان را شنو ز دلداری یاران باز
تو غرور عشق را باز شناس در پس یادداری ما
تو که اندیشه ات بر سر عدالت خاصه می گیرد به دل
تو نگو که دگر نیستی بر سر عاشقی به عدالت جویی باز
او که هر لحظه بر یاد تومی خواند به یاد
اوست آن که می خواند ترا به یادی هر لحظه ای داد
تو که بر جلوه عشق می شوی نظر گاه یاری ما
تو نگو که دگر نمی سازی غم عشقش بر هر لحظه به یاری باز
تو که امیدها ساختی به امید رازهای عاشقی بر جا
تو نگو که دلت را می سپاری به اندیشه خستگی ها بر بیداد
تو بیار حد وسط تا بسازی راز دوران به یاد
تو بیار راز عاشقی تا شوی هر لحظه امید جان باز
بر بگیر شورمستی از تن عشق تا دگر باره باز عاشق شوی
او که می آید کنون آنست که می سوزد بهر عاشقی بهر تو کنون
ما به جلوه ساختیم غم عشقش هر لحظه در یادت چو مهر
او همانست که دیگر می شود ترا هر لحظه امیدی به جد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو پرواز عشق را در شیشه بر یاد عارف بساز
تو یاد رهایی رازهای عشق را بر سپیده امید بساز

تو قرور شبانگاهان ز دیدار یار را بر بیار
تو درود دلداری رازهایمان بر شعله بیار
تو که اکنون با فروز عشق می بندی دلداری زمین
تو بیا که اندرون یا هر لحظه عشق می بندی بر زمین
هر آنچه بر جلوه عشق کشانند به دهر
هر لحظه وجود راز را دگر باره فزون شوند ز بهر
بر یاد عشق بنشاندند آنچه در وادیه راه عیان بود حزین
بر غبار راه بنشاندند سرود هماوازی یاران بر تو ای رفیق
هر چه آواز صبح بشر سرود به دلداری
آن نبودش در یک لحظه بیخبری ز یادی بر جان باری
برو آواز دل سرا به عشق کنون به یاری
او که محدود شود به عشق او نیستش دگر بر تو یاری
او که هر آن می تراود بر مهتاب عشق های دروغین
او نبودش آنکه می سوخت ز دلداری تو بهر هر لحظه عاشقی باری
بر او که به جلوه ساختید غم دوران ز مهرورزی عاشقان بر یاد
برو نخواندیم آنچه می سازند ز چهره غمگساران باد
برو که نگاه یاد تو خواندیم در یاران ببند امیدش باز
برو که رهگداری عشق را فرو بندیم دگر نخوانیمش باز
نگو که چهره راز انسانها بر آن بگشودند به دست
بگو که عارفی دگر نیست آن شیشه که یاد دادند بر من روز الست
گر چه عمر به سراچه تدبیر گم گشت ز رهروی یاران
آنچه می سازم به یاری آن دگر نیستش غم بر آب
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو که شروع عشق را تکاندی در باور ما
تو ندانستی که چه بود مقصود ما از باور ما
تو نگفتی که پیروی راه عشق بر زمین بر چه سان می ماند به راز
او که می گفت او نبودش هرگز به عشق رازیش به پا
تو که ناله عشق بر سر می کشی ز همیاری یاران
تو ندانستی که کنون راز عاشقی نیست بر همه دوران به پا
هر چه آلام بشری را سرودند بر همه عشق بر جان به یاد
تو نبودی آنچه می شود ز پندار عاشقی هر لحظه بر پا
تو که آوای صبح بشر را شنیدی ز بد عهدی ایام کنون
تو نگفتی که ما دگر نیستیم آنچه بر بیراهه راه بود فزون
تو بیار راز عاشقی تا به قلب خویش ببازی دل کنون
تو بساز راز او که بیاری ره به جنون
تو کنون برش آواز ده به همیاری عشق تو کنون
این که گفتم ز بیداد تو دگر نیستی ز ما کنون
تو نگو که به جلوه ساختی غم یادها بر عشق تو کنون
تو نگفتی که راه عشق می یابی ز بیداری رازها تو کنون
تو مپندار که هاتفی بر گوشه خانه است روز الست
آن که بیراه می رود او ندارد راه به جنون
گر بیاری عشق او به خوان به نام او را
تا شوی هر لحظه در وجود عشق تهی بر جان او را
تو بساز یاد داد بر قلب خویش تا تراود یاد امید
آنچه ما می گوییم اینست بر خوان امید
تو بگو که راز ترانه ها عشق می سازند بر او
تو بگو که راز دروغین نیست بر پندار ز روی
تو بخوان تا شوی سر مست مردها در عاشقی بر خورشید به جا
تو بگو تا شوی آن که باید ره به یاد عاشقی هر لحظه بیاد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو طلوع شب را به سپیده بسپار
تو یاد عشق را در امید شب بسپار
تو فرود آهنگ شب در تن بساز
تو غرور آوازه عشق را بر یادش بدار
تو بر طلوع صبح دوباره بوز
تو سرود آواز رازش دوباره برگیر
او چنان سرود دردهای دل تو آواز می|دهد یکسر
کی فسونش بر اشک می رود غم خاکستر به سر
او چنان مه لقای عشق را می بندد به دل
کی برونش می بری بر هر لحظه چو می
او چنان مست عشق خواهدت یک امشب
که آوای راز می دهد شود برش تن بر باد
تو برگیرعشق او را به دل
پس آن را بر بند به راههای دل
و در آن خلوت شبانگاه مست بر گیر
راز عشق بی راز آن از سپیذه بازش گیر
بر چنان ساغر بنشان او را به دل
کز آن محفل عشق هر لحظه بندد غم ز دل
بند بازی ز یاران خویش نباشد بر یاد
بند سازی برون برد ز دل ای مه یاد
او که آوای شب را داده است بر تو آنگاه
او ز مستان یار خورشید است بر دل بردار
او چنان شاهد یادش بر تو استوار است به جان
او فرو بندد دل در امید تو دل قویدار
او که انجام ترا پروا کرده است به یاد
او همان راز نهفته است او دگر بردار
او فروز عشق توست بر جان گذر
او همان یاد امیدست بر دل به هل
او همان کلام خورشید است در بر ببند
او همان ساغر یادهای عشق است بر دل ببند
من ترا یاد او دادم ز عشق بازی به هر چند
او ترا بو سد گر تو خوا هی گویی دگر نه
او همان یار مهرورزان است به عشق
او همان یار سپیده است به دل
او همان جلوه گاه روشنی است در یادت بنه
او همان گلباران عشق است بر دل
بر فروزش خاطر عشق برتنش بسیار
بر امید شاهبازان بساز بر سرودش بر ببار
بر طلوعت دگر نگویم رازنیست
به امید شب نگویم دگر ساز نیست
من در توام یاد عشق من بر جلوه ساز
من در نگار یاد تو بر غم دگر از تن چه باک
برفروز آتش تن در غبار عشق بر جا کن مرا
بر بیار راز امید دگر عشقم به تن بر پا نگار
ای فروز یاد خورشید آواز ده راه را
آنچه می سازد ز خورشید او فروزد راه را
او که ناله بر غروب خاکساران به خورشید کرد
او همانست که دیگر تندیس من بر محور آتش بکرد
او اکنون راز عشق بنشاند بر دست همچو در
او همان یار خورشید است بر دل بنه
من ترا در لحظات صبح خوانم چو بند
من ترا در یاد امید صبحگاهان بندم به تن
من ترا در جلوه گاه یاد صبح یابم به تخت
من امید عشق تو در سوزش آتشناک شب
در آیین تبلور خورشید دارم به اشک
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
ای طلوع راز امید بر جهان
عشق را پیوند سحت دار بر سپهر
عشق حادث بر زمین بر یاد دار قلب من ببین
اینکه بارش می بینی بر زمین این بوی خاک مرده است بر زمین
اینکه ساز عشق می سازد بر زمین این راز پر آوایی اندیشه است به جان
این تراوت گر می بینی ز بوی خاک در پی راز نهفته تاریخ است بر آن
این سرود هاتفی بر ابروان خورشید این رنج ماهتاب است کنون

ای فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر زمین
ای طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دارد بر سپهر

تا بسازی راز درون در میان
تا بگیری ناله عشق را در بیان
آنچه می سازند بر راه خورشید آن امید است
آنچه داده نا امیدی را شاهد چاره است
آن طلوع است بر یاددار روز الست
آن فروز راه مسدود است بر قلب اندیشه یار
بر فروز شعر بر امیدهایش چو شمع
برگمار ساز اندیشه هر لحظه چو شمع
ای فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر زمین
ای طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دار بر سپهر

بر امیدش جلوه کن تا شمع را بیابی چو در
بر امیدش ت ببار تا شوی هر لحظه ویرون
بر سرود عشق هر لحظه محدود شود تا بیابی من چون در
بر سرود عشق هر لحظه آوایی شو تا شوی هر لحظه چو در
ای امید راز اندیشه هر لحظه بر
ای درود بی پایان هستی بر امیدهایم مخند
ای سرود صبح عاشق برخیر به دلداری بر شاهد
ای امید راز فردوس بازش گیر به پندار عاشقی بر بند
ای بیارب کرده ای راز امید را سر به سر
ای طلوع شاهبازی را برده ای هر لحظه اما به بر
بر بگیر راز عشق را در میان در حاتم طایی به یاد
برگمار آن طلوع عشق را در امید رازهایم بر امیدهایم نبار
ای طلوع عشق در انتهای راز زمین مغموم تر
___________________________________________________--
ای فروز اندیشه بر سپهرش هر لحظه گلگون تر
این امید عشق نیست گر با بیش چو در
این امید رازنیست گر بینیش هر لحظه چو در
آن تراوت در میان بوی خاک جاریست بر جان
آن سرود شعر هر لحظه بر جان می بارد ز جا
آن امید راز عشق هر لحظه می گیردت بر جان
بر امیدت راز فرودس می یابد به عشق
بر سرودت هر لحظه عشق را حاد ثه مسدود شد بر عشق
برگمار راز عشق را تا بر شوی ای جان
برگمار راه امید که اینک ساز امیدت را شنوی ای هان
بر طلوعی که دگر بر من نیارستن ز بیداد
این خدایا نیست دگر را گر بیابی من چو در

این فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر ززمین
این طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دارد بر سپهر

بر گلان بردم قسم تا یابم تو چون در
بر شروع عشق بردم قسم که خوانم یاری اندر هم چو در
بر سرود عشق سازی کنم رازش تا بیابی راز من در یاد
بر غرور عشق شوم فریاد گر کنی راز دل من برهر کوی یاد
بر بیارید و بگذرید راز دوران در پیش است به یاد
بر خروشید که دگر راز مدهوشیست بر جان
بر امید عشق بردم نظاره تا شوم ماه روی در میان
این چنین رازی برد مت تا نگویم چون رهروان
بر امیدهایت خوردم قسم دریادهای عشق به دل
اینکه درود است دگر نیستش به یاد چون در
این که مایوس است به داد او دگر نیستش بر من چو یاد
بر امید عشق بر دم نماز اینک به یاد
باز خوان نمازت را ببین من چون هوا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


تو بارش ما بنویس که راز عشق با تو بازیها بکند
و شاهد بازار را به چه حالی دگر بکند
تو بنویش که دلت را به حالی کرده ام
و نگارت به چه سان ساخته ام ز برت آشنا با من
و بخوان که شباب راه عشق به چه یاری بکند
و تو با شهاب عشق به دل آزار چه ها بکند
تو که از دیده برون شدی ز دلداری من نگو که
با حرمان غم عشق تو دلم چه ها بکند
تو گر فروزی غم عشقت به پندار حزین
از سرود مه و مکیده چه ها بکنم
وز آن سپهر گلگون ز شاهد بازارم بگو
که بر سر میکده برهای و هوی بازار چه ها بکنم
تو کز غرور عشق گشتی وقادار من تو اینک
نگو که هاتف معنی بر سر بازار چه ها بکند
آنکه دل در گرو یار می داد به حرمان ولی
او ندانست کز این بازی دوران چه ها بکند
آن که شعر بر سراچه عشق می داد به دلم
دگر نگو که از این دست چه ها بکند
بر تو و راز فردوس راز عشق ساختم برت جانا
آن که می سوخت ز ره میکده بر سر عاشق باز
آن نگوید که من در پناه راز میکده بر تو چه ها بکنم
وای از این بی مقداری عشق که دلم را داده ام بر تو
این نگو که دگر من بر تو به یاد عشق چه ها بکنم
آن که فروز است بر عشق بر یاددار الست
آن نگوید او که می می فروخت او گفت که چه ها بکند
او که ساغر عشق را به دو باده ساخت در جام حزین
او ندانست که آن غم فردوس برین چه ها بکند
او که یاددار من و عشق حزین است هر دو گرفتار اند اینک
تو نگو که سر کشیدن این جرعه با من چه ها بکند
وه که راز دلم را غنودی به بر در ایام راز عشق به تن
اینکه می سازد به من به این تن مستور چه ها بکند
وه که یاد دلم را بردی ز عاشق رازم بر تو اینک حافظ
آن که هر لحظه بر می شد در آن من او چه ها بکند
وه که رازیست به دلم تو غنودی شب عاشقی بر غم تن
اینکه می گویند یک امشب باش به من
دگر نگویید که چه ها بکند
وه که راز دلم را تو بردی از رنج رقیب
این دو یک روز به من و باقی او چه ها بکند
او که در سراچه دل بر من گرفت پیشی
به او بگو که شاید این دو روز بر من باشی و باقی او چه ها بکند
وه که حال دلم را پرس ز بد عهدی ایام عشق در یاد
آن که می سوخت به دل خونین از این باده عشق بر من گفت که چه ها بکنم
وه که اندیشه رازش به دلم ستود در بر محفل جانا
آن که می نالید به سر او ندانست که یار عاشق بر رخ یار چه ها بکند
وه که یاد دار روز الست بر سر دوران می برند به یاد
آن که می سوخت بر عاشق به دلم او دگر بگو که چه ها بکند
وه که یاد یاری بر عاشق نیست گر خواهی که روی بر همه یاد
آنچه می سوخت به عشقبازی او دگر با تن خسته چه ها بکند
او که سینه اش را فشرد بر تن یارم به هوس بازش آر
او که می ساخت برش را ز مداین به دلم بازش آر
من که او دارم از رنج رقیبم باز
من نگو که من سجده خواه ره اویم به تنش بازش آر
من که راز فردوس بر او ساختم به هوس بر دل یار
من نگو که هر لحظه او در دل من چه ها بکند
برو ای عشق راه هوس بر من دگر نیست هموار
او که می رفت ز هر سوی باز دگر راز دلش چه ها بکند
او که هر لحظه به معنی می سازد شعری بر عاشق بازان به یاد
او نگوید که من شعبده باز بی دل چه ها بکنم
وه که دلم را بردی ز بد عهدی عشقت تو کنون بازم ای یار
اینکه می سوزد بر عاشق در این محفل دگر چه ها نکند
برو ای یار که رهش رفتم به پیاله ای چند بیش
من که می سوزم تو بگو که او چه ها بکند
بر او راز غریبی است به دلم با تو شاید
او که می رباید ز تو من، من دگر چه ها بکنم
وندرین راه چه حاصل که ندروم خورشید
این که نور است خود بگوید که تابان به چه حالی بکند
برو ای جان راز عشق را تو بنه بر یاری بر دوست
من که می سوزم و بر سوز دل چه ها بکنم
غم یاری تو را بر غم عشق کنم باز عیان
اینکه می رفت ز بیراهه بر فردوس تو بگو که چه ها بکند
من که باز دلم را برده ام بر یاد عشقباز تو اینک
آن که می سوخت ز برش خورشید تو بگو که چه ها بکند
وه که راز دام را برده ای بر دوران در یاد
آن که می سوخت ز فردای امیدم نگو که چه ها بکند
من و اندیشه عشق او بر دل فردوس یافتیم ره دوران
آن که می آرد هر لحظه رقیبی او دگر با من خسته چه ها بکند
برو ای جان راز دلم با تو گفتم بر خال رقیب
او که می سوخت به فردوس بر عاشق چه ها بکند
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
من نگویم که شب چه خاموشم باد
من و محفل عشق تو و انس گرفتار به تن
او که می سوزد زهر باده بر سر جام رقیب، او دگر نیست بر یادم
او که می آرد دل خویش بر من هر شب و یادش آرد صبح برون
او دگر من نیست هر چه هست بر او، عاشق مستور، همان، حلالم باد
وه که آرامی دلم بردی ز بیداد تو کنون
برو ای ساقی این دگر رحم نبود که تو سازی او به دلم
بر عشق بازی او را ز دلم و ا کردی بر عشق عیان
آن که می سوزد و می سازد او دگر ره خورشید به تن عشق حرامش باد
او که عاشق تر است ز من گو برباید او را
او که هاتفی بر سر یارش بگشاید دل
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
من نگویم که شب چه خاموشم باد
بر تو و عشق رقیب کرده ام نظر در حال رقیبان شاید
آنکه می آرد جام غریبی به دلت در میکده پر ز من می نوشد بازش یاد
من که بر سر میز می فشانم عرقم بر سر حال رقیبان ای دل
من که جرعه جرعه می فشانم خون چکانم بر سر خاکم باد
من که با یاد رقیب می برقصم در جمع رقیبان شاید
که تو گویی که دگر مست است وین باده حرامش باد
تو که اندیشه عشق را ز برم بردی به صبوری حافظ
تو بگو که او بر عاشق به دلداری تو مست است حلالش باد
من ترا پاس دارم به دلم هر چند که تو راز دلت بگشودی به اوی
من که می سوزم دگر نگو که او بر سر محفل من یادش باد
بر تو و خال رقیبم خوردم قسم
من نگویم که شب چه خاموشم باد
برو ای عشق راه دلش بردی ز بیداد به دلم جانا
آن که می سوزد و می خرامد این منم که جام شراب حلالم باد
من که در سرخی خون به مستی یارم داده ام رای
من نگویم که او هر چه گوید بر دل تو شرمش باد
من که شاهد شرم به دلم بافته ام هر لحظه برون
من نگویم که تو را بر سر میکده بر خال رقیب
به فسونی ببرد بر یارم
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
برو ای عشق راز دلم گفتی تو اینک بر یارم
اینکه می رقصد ز شعله بر خاکستر دوران
آن دگر جام عقیق است در انگشتان تب و تاب
غم عشق تو بر سر جام برین زیر ایوان لب تو
هر لحظه بر یاد چشمهای عاشق من که تو
بر سینه من سجده بری ای حال رقیبی
بر گو که یاد او زیر آرام تنم هر لحظه شرمم باد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام از آنجا که ما سالها بدون عشق زیسته ایم باید با این رای گیری در واقع اجازه دهیم به آنان که دوستشان نداشتیم فرصت دهیم تا گذشته بدون عشقی این مرز وبوم را فراموش کنند و شرم حاصل از وجودآنان را بر خویش هموار سازیم به امید دیدار تمامی جوانان ایران پای صندوق های رای

پريسا كاكائي
  کد:243  6/11/2005 http://www.freedom-fighter.persianblog.com
  پشت درياها شهري ست. قايقي بايد ساخت.
بدين وسيله حمايت شخصي خود را از اين تجمع اعلام ميدارم. به اميد روزهاي روشن براي زنان ايران و جهان. موفق باشيد.

parand
  کد:244  6/11/2005 badobaran.blogspot.com.
  می آیم!!

روانبخش صادقي
  کد:245  6/11/2005 http://www.ravananimation.com
  آفرين بر اين همت عالي

  کد:246  6/11/2005
  سهیلا بسکی را اضافه کنید .

انجمن زنان ایرانی برلین
  کد:245  6/11/2005
  پیام به گرد هم آیی زنان که روز یکشنبه 22 خرداد در برابر دانشگاه تهران برگزار می شود جمعه 20 خرداد 1384

دوستان گرامی ، امیدواریم تلاش هایتان برای رفع تبعیض و گرفتن حقوق برابر برای زنان بارور شود . پیوندتان پیروز و راهتان هموار باشد . رعایت حقوق بشر ، به معنای رعایت حقوق مردم است فراسوی قوم و مذهب و جنسیت . بدون رفع تبعیض از زنان سخن از دموکراسی گفتن فریبی بی فرجام است .
در میان ما هستند زنانی که تلاش هاشان برای رفع تبعیض و میل به آزاده زیستن ایشان را ناچار به ترک میهن کرده و زنانی که آرزو شان سربلند زیستن است در میهنی که خاکش از تشنگی برای آزادی ترک برداشته. با این پیام به شما می گوئیم ما امروز دست مان از میهن کوتاه است ، اما دلمان باشماست. اگر امروز ما را همگام خود نمی بینید ، ما را همراه خود بدانید.

انجمن زنان ایرانی برلین

مينی ژوپ
  کد:246  6/11/2005 http://minii.blogsky.com
  و من نيز!

مريم فرشبافي
  کد:249  6/11/2005 http://marymon.persianblog.com
  سلام ....مي خواستم بپرسم آيا شرکت براي عموم آزاد است ؟ و دوم اينکه برنامهاي هم برگزار مي شود و يا فقط گردهمايي است ؟در زمن لوگو را در وبلاگم قرار دادم

  کد:250  6/11/2005
  با عرض پوزش از همه به خاطر نا مربوط بودن این کامنت. میشه ادمین این سایت لطف کنه و اشعار و یا نوشته های طولانی رو بر داره اینجا خیلی سنگین شده و مشکل باز میشه .

jay
  کد:251  6/11/2005 http://jaylondoner.blogspot.com/
  من هميشه و همه جا از جنبشهای آزاديخوانه زنان حمايت کرده و خواهم کرد. مخصوصا برای کسب حقوق پايمال شده زنان شرقی در طول تاريخ . با تمام قوانين جمهوری اسلامی مخالفم و قانون اساسی ايران رو يکی از ارتجاعی ترين قوانين قرن 20 و 21 می دونم ... هرچند که ملا ها به همون قوانين نوشته شده خودشون هم احترام نمی گذارند و تفتيش عقايد و زندان و سنگسار هنوز ادامه داره . جامعه های که نيمی از جمعيتش رو بطور قانونی سرکوب کنه ( زنان ) هيچ بوئی از انسانيت نبرده . مردان اون جامعه هم با سرکوب و تحقير مواجه هستند ..مگر نه اينکه مردان حداقل " ماد ر" دارند که خود " زن " هست . " تحقير" مردانی که مادر ، همسر ، دختر و ... از حداقل حقوق انسانی بر خوردار نيست کمتر از " تحقير " و سرکوب زنان نيست .
موفق باشيد
تفا نام مرا هم اضافه کنيد

جی بخت از وبلاگ لندنی -
ممنون

Yasseman Tourang
  کد:252  6/11/2005
  Az in harekat va tamaame tazaahoraati ke dar raabete baa zanaan, koudakaan va hoghough-e bashar ast, az tarafe khodam va saazmaane zanaani ke dar Suede ozve aan va az faalinash hastam jaaneb daari mikonam.Lotfan salaam haay-e garm-e azaae sazmaan-e Kvinnor För Fred ( Zanan baraay-e Azaadi) raa bepazirid.Fardaa baa shomaa hastim har chand ke nemitavaanim hozour-e fisiki daashte baashim. Movafagh baashid baa aarezouy-e roshanaai

رضا اغنمی
  کد:253  6/11/2005 http://ketabedastan.blogspot.com
  از این حرکت پشتیبانی می کنم.لطفا نام مرا به لیست اضافه کنید. ممنونم.

رضا اغنمی
  کد:254  6/11/2005 http://ketabedastan.blogspot.com
  از این حرکت پشتیبانی می کنم.لطفا نام مرا به لیست اضافه کنید. ممنونم.

atieh bakhtiar
  کد:255  6/11/2005
  man az in kar poshtibani mikonam va hatman dar in harekat sherkat mikonam va lotfan nameh mara be list ezafe konid(dokhtari15sale

فرح طاهری
  کد:256  6/11/2005
  لطفا اسم مرا هم به لیست اضافه کنید فکر کردم با اعلام همراهی خودبخود اسمم اضافه میشود



Darya
  کد:257  6/11/2005 www.thedayof.persianblog.com
  hemayat az een jonbesh

مه لقا ملاح
  کد:256  6/11/2005
  روز يکشنبه در کنار شما خواهم بود. نام مرا هم اضافه کنيد.

سارا صدر
  کد:259  6/11/2005
  بشتابید برای رهایی از تارهای عنکبوتی با نام جمهوری اسلامی ایران

سارا صدر
  کد:260  6/11/2005
  وقتی 3 سال پیش به خاطر ابراز عقاید آزادی خواهانه دستگیر و مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفتم دریافتم وقت آن است که با هم بپریم

آرش عاشوری نیا
  کد:261  6/11/2005 www.kosoof.com
  من هم که شدیدا از این حرکت استقبال و پشتیبانی میکنم!
www.kosoof.com

  کد:262  6/11/2005
  مژگان تقی نیا را اضافه کنید

مريم فرشبافي
  کد:263  6/11/2005 http://marymoon.persianblog.com
  سلام ممنون که اسم من رو هم در ليست اضافه کرديد ...با عرض شرمندگي من آدرس وبلاگم را اشتباه تايپ کرده بودم و يک حرف o کم گذاشته ام ....اگر امکان داره تصحيح کنيد ..در ضمن اگر من تمايل به شرکت داشته باشم بايد هماهنگي قبلي انجام بدم يا خير ؟

آوات
  کد:264  6/12/2005 http://www.awathiva.persianblog.com
  پشتيبانی

karzar
  کد:265  6/12/2005 www.8mars.com
  پیام به شرکت کنندگان در تجمع اعتراضی 22 خرداد

اعتراض به نقض حقوق زنان بر حق است

زنان و مردان آزاده،
قوانین نابرابر بیش از ربع قرن است که زندگی ما زنان را به جهنم بدل کرده است. مبارزه با این قوانین یکی از عرصه های مهم مبارزات زنان در ربع قرن اخیر بوده و لغو کلیه این قوانین خواست بر حق زنان است. خواستی که تحققش قدم مهمی در برابری زن و مرد و احقاق حقوق دموکراتیک مردم است.

امروز که امکان تحقق این خواسته ملموس تر شده و جنب و جوشی در دل همه ما افکنده، با صراحت به آنچه برایش مبارزه می کنیم بیاندیشیم. فراموش نکنیم که این قوانین بر پایه شرع و مذهب بنا شده اند و مبارزه برای لغو آنها بدون کوتاه شدن دست مذهب از قانون ممکن نیست. این خواست بر حق زنان ایران، بدون جدائی کامل دین از دولت متحقق نخواهد شد و در این صورت دیگر جمهوری اسلامی در کار نخواهد بود.

ما بعنوان بخشی از گرایش رادیکال جنبش زنان ایران، حمایت بدون قید و شرط خود را از خواسته های زنان، بویژه زنان کم درآمد و زنان کارگر، از جمله حق تشکل آزاد کارگری، اعلام می کنیم و ضمن پشتیبانی از گردهم آئی امروز، صریحا اعلام می داریم که قوانین زن ستیزانه موجود بدون سرنگونی جمهوری اسلامی و تغییرات بنیادین در مناسبات حقوقی اقتصادی سیاسی از بین نخواهد رفت.

مبارزه برای رهائی زنان مبارزه ایست طولانی ولی امروز می توان قدم های مهمی در این راه برداشت. امروز به کارزاری نیاز داریم که خواسته های فوری اکثریت زنان جامعه را بیان کند، اهدافش را به صراحت مطرح کند، مظهر اصلی زن ستیزی را هدف قرار دهد، هیچگونه توهمی نسبت به مردسالاران حاکم بر ایران و جهان نداشته باشد، و بتواند اکثریت زنان جامعه را در مبارزه رادیکال برای تحقق این خواسته ها متحد کند.

بر پایه این نیاز فوری است که ما و جمعی از فعالین رهائی زنان در خارج کشور از ماه مارس، کارزار لغو کلیه قوانین نابرابر و مجازات های اسلامی علیه زنان را آغاز کرده ایم و به سهم خویش برای لغو این قوانین و مجازات ها می کوشیم. مسلما با یاری تمامی زنان و مردان آزادیخواهی که به ضرورت این مبارزه آگاهند، تحقق این امر نزدیک تر خواهد شد.


پیش بسوی اتحاد صفوف مبارزاتی زنان ایران برای لغو کلیه قوانین نابرابر و مجازات های اسلامی

22 خرداد 1384

کارزار لغو کلیه قوانین نابرابر و مجازات های اسلامی علیه زنان

سازمان زنان هشت مارس (ايرانی – افغانستاني)، کانون بين المللی زنان پيشرو، کميته زنان کانون ايرانيان لندن
سيمین آزاد، بيتا اصغری، مريم افراسیاب پور، اشرف السادات امید مهر، مهزاد امید مهر،مهراز امید مهر، سينا انصاری، شعله ايرانی، زيور بامیری ، پروانه بکاه، ناهيد بهمنی، ناهيد باقری، ايران پرورش، مريم پويا، استی پيروتی، لاله حسين پور، ميترا حقوقی، فيروزه راد، مهشيد راستی، صبا راهی، مينو ستوده، پروانه سلطانی، عزيزه شاهمرادی، گیسو شاکری، الهه شکرايی، بانو صابری، مينو صمدی، شکوه طوافچیان، ستاره عباسی، مريم عظيمی، هما عليزاده، زهرا عرفانی، هما غفوری، اخگر فرزانه، فيروزه فولادی، هايده فولادی، ليلا قرائی، آمنه کاکه باوه، زهرا کاملی، زيبا کرباسی، صديقه محمدی، زمان مسعودی، آذر مساوات، ياسمين ميظر، مهناز مقدم، ناهيد نعيمی، حميلا نيسگيلی، سارا نیکو، ساندرا گیبس (Sandra Gibbs (


برای اطلاعات بیشتر با ای میل زیر تماس بگیرید.

zan_dem_iran@hotmail.com









آتنا
  کد:266  6/12/2005
  دوستان عزیز مواظب باشیم در جهت بیان حقوق زنان مفاهیم و اصول ملی و مذهبی خود را فدای شعارهای پرطمطراق مکاتب لیبرال و سکولار نکنیم.

بهنامabeeeeeeb
  کد:267  6/12/2005 http://abeeeeeeb.blogfa.com
  salam
omidvaram tu in rah movaffag bashin
webloge manam poshtibane shomast
bye

مينا
  کد:268  6/12/2005 mina24.blogspot.com
  فکر نمی کنم که این جنبش به کرمانشاه هم رسیده باشد ولی لینک رو اضافه کردم.

مصي
  کد:269  6/12/2005 velammkon.blogspot.com
  ما هم هستيم

zohreh
  کد:270  6/12/2005
  God helps you all

Farideh and Samad Darabi
  کد:271  6/12/2005 www.hotmail
  ما هم حمايت خود را از جنبش زنان اعلام ميداريم.
فريده وصمد دارابی

آزاد
  کد:274  6/14/2005
  با امید موفقیت شما بانوان ایرانی .... منم هستم

vajihe Sajadieh
  کد:275  6/14/2005
  sajadie@yahoo.comSalam
> I hope we understand that asking our rights is our
> right, but it is not the protest of election.
> If we don't accept election, we should go for
> election
> dar hozor chakmeh pooshan, as we saw it in Iraq.
> We should make improvement in beliefs of our
> conservatives, but we know those azadikhahan that
> want
> to help us, need we have a government otherwise how
> they can have financially relation with us.If we
> don't
> have government and make revolution what happens for
> our future.I hope we understand we need reforms , we
> don't want see our country like Afghanistan that
> after
> destroying by military we hear they can't have men
> as
> doctor for women and a lot of women die. We need
> improvement but it is not against election we should
> find someone that has supported freedom of hejab. It
> is civilization you can't get all of your wishes if
> you don't make balance of what you have in your
> hands
> and what you need.
> I sent one attachment please read it. I am willing
> to
> hear you about it.
> If we do not go for election the military in front
> of
> our door will get permission of the people to attack
> us and then we see the more people should immigrant
> and this situation for working will be harder, I see
> now in agencies even they don't pay by check,
> because
> in this case government doesn't have any obligation
> to
> give (bimeh bikary)and you know those people that
> even
> get check they don't let them to work more than 3
> months.
> What is in front of us. Please think about this
> time
> before any excitement that will destroy all of our
> future in Iran and here.
> Ba Sepas
> vajihe Sajadieh

vajihe sajadieh
  کد:276  6/14/2005
  sajadie@yahoo.com
شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد

vajihe sajadieh
  کد:277  6/14/2005
  sajadie@yahoo.com
شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد

vajihe sajadieh
  کد:278  6/14/2005
  sajadie@yahoo.com
شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد

vajihe sajadie
  کد:279  6/14/2005
 

شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد
sajadie@yahoo.com

vajihe sajadie
  کد:280  6/14/2005
  sajadie@yahoo.com
Bebakhshid man chand bar ferstadeh fekr kardm naresideh ast
شب بوی بارش است
آن که می خواند بر یال اسب سفیدی که تو در آرزوهایت پرورانده ای
او در رخساره عشق رازهای تو می سازد ما را به
تند یسی که آرام ارام سرود تا برقراری عد ل و قسط الهی را بر زمین خویش بگسترد
و خویش را به جهانیان در برتایش روز هویدا سازد
او که در رخساره خویش از تو طلب دیگری جز
فروز راه می نماید او از آن ما نیست
او بر آن است که ترا دوباره به قربانگاه عشق فرو فرستد
این است که ما برتو گوییم تو بایستی او را بر خویش
بیارایی و جلوه روز را بر خویش به روشنایی مبدل سازی
نگذار عشق در تو بمیرد این رای ماست
تو بر آن باش که مسئولیت های خویش را به انجام برسانی
عشق در انجام مسئولیت های تو مستتر است
این چیزی که نام آن را عشق نهاده اند که انسان
بدون در نظر گرفتن مسئولیت ها می تواند به ما دست یابد
امری بیهوده و عبث به نظر آید
اگر عشق باشد بایستی بتوان تمامی فرامین و قوانین
جاری روز را به طور دقیق به انجام رساند
اما اجرای قوانین در صورتی قبول افتد که خود قانون فاسد نشده باشد اگر قوانین در محور ماندگی و افسرد گی و بی تفاوتی ملتی نسبت به اجرای آن از تعادل در اصول خارج شد دیگر آن قانون باید جای خویش را به زباله دان تاریخ بدهد. قانون باید در گردا گرد بود ن بشریت بر تکامل او قدم بگذارد و تو آدم عشق را در او بیاب

او کشتزار توست آنگاه بر آن شدند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی می توانی بکاری در حالیکه ما به آدم گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو د ر صورت ابقای کار و تلاش با او می توانی زیباترین و بهترین ها را بد ست آوری و در غیر این صورت آن را به برکه ای بی حاصل تبدیل نموده ای
اینچنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که می توان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصل می توان د روید در حالی که کشاورز بهر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و در فرامین ما آن را به فراموشی بسپارد
بر آی که اینک گاه آن رسیده است که
در خویش بتکانی باورهای د قیق بودن را و آنرا بر حیات آرامش زیست قبولی بخشی
چه جلوه آید برون که باید حد یث مانده گی را از زمین برکنی به عشق
برگیر ناله مستانه ز روی د ر بند که
این نبوده است پندار ما ز خمر
آنچه او می نالد ز وادی خوکدانی
من نگویم که او در بر او شده است مستور
از او خواندم بر تو خواندم گاه که بشر
به درستی رسید در درستی ها
باید که بیاموزد قانون تعاد ل در تباد ل در شرارت شود شاکی

ای ره آورد سپیده بر گو بر یاران خویش
که بسازند قانون بشریت بر تساوی
آنچه می بارد این کنون است
بر شما مبارک باشد
آنچه رازست کنون گفته ام
من حجتم اتمام باد
sajadie@yahoo.com

vajihe sajadieh
  کد:281  6/14/2005
 
که سپیده به تکرار آرد زمان را در خرناسه نهان بشریت
و هنوز که باز می ماند دل در گرو عشق یار می ماند به دل در داد
آنچه آرام بشریت را زایل کرده است مهر است به دلداری یار
نه آنکه فروز است به مهرورزی یاری بر یار
هر چه بر عشق می نهند راز اندیشه است به جان
هر چه بر جان می شناسند راز مهر است به یاد
هر چه بر فروز جان می شناسند راز مهر است به یاد
هر چه بر فروز جان می سازند درد عشق است بر یاد
و هر آنجه بر امید می سازند برگ ریزان امید است در پندار
بر فروز عشق رازهایت به دلداری مهر اینک
بر گیر شروع ساز عشق ما در امید رازها بت به دل
ما چنان در تو جاری می سازیم به پندار غرور
که هرگز نیابی عشق تازه را به نوین غم دیروز
ما چنان در عشق حاصل بر زمین ترا مدهوش می بینم
که تو پنداری که خویش یابد یا غم مانده بر گلو در غرور
من چان ساغر یادها را بر دلت بنشانم به یاد
که نبردی ره بی حاصلی عشقی را بر داد
و چنان راه فروز را بر تو می سازم آشکار
که هرگز نگردی لحظه ای بر مهر شادی بر یادها نهان
بر فروز عشق تازه را بر دل او که آویزان است بر یاد
او که می سازد غم عشقت هر لحظه بر یاد اوست که با ماست
او آنچه هست راز است به یاد
او آنچه هست راز است بریاد
من سرود هماهنگی رازهای دل با تو شنفتم به راه
من امید شاهد شب آواز هستی بر تو گفتم به راه
مر نگو او که می سوزد ز یاری عشقش با ما نیست
مر نگو او که می یابد ترا به دلداری او به یاد دل ما نیست
مر نگو او که عشقش را کرد یا هیاهو آشکار ز دل
او نباشد آنکه می ساید مهر آواز به یادش چو دل
بر بگیر دردها اندکند در وادیه راه به بیماری
بر نگیر غم عشق راز را که می سازی هر لحظه بر بیماری
من چنان ساغری بر تو بستم به گریز پایی در داد
که نبندی هرگز غم عاشقان بی دل در یاد
او که هر لحظه آواز رهایی سر می کند ز یاد
او کجا شد آنکه بندد دستهای تو بر ایوان مداین بر جان
مر نگو او که اندیشه اش در پس عشق می گیرد شکل
او نخواهد که بر تو بندد ره دوران ز بی دادی آشکار
مر نگو ساغر عشق بر دل نبازند به یاد
او که اندیشه است او کجا بندد ره به تو باز
برو ای ساقی راز عشق در پس یاد می ماند به دل
برو ای غم این خانه پر ز راز می ماند به دل
من که هاتف و ساقی بردم به مهر ورزی بر یاران باز
من کجا بر تو گویم ره عاشقی نیست گه به دلداری سر باز
هر چه بر آلام بشری گفتیم برت به یاد دار ای یار
آنچه می ماند ز خورشید نیست پروایی ز درون بی مهابا
هر چه بر آیین تعلل ورزیدند به مهرورزی بر یاد
آنچه هست بر دم عشق نبود ز راه مهرورزی ای جان
برو آهنگ سیوشی سر کن ز مهر
او که بندد راه فردوس بر شاعران به سحر
هر چه آرام بشریت بردند بر افراسیاب
او کجا شد که شود ره گشایی مشکل رستم بر یاد
او که در اندیشه عشق می دانست ز غم تهمینه باز
او کجا توانست که سازد در گاهی که او نیاید باز
او که در اندیشه اش هر لحظه می سوخت ز غمداری او
او نشد ره برون گر چه می دانست ز مهرورزی یادش برون
برو ای داد عاشق بر گیر غم یاد دار فردوس
او که می ساخت بر هر جمع به خسروی ر ازش به نو
هر چه می بندند بر یاران نیست غم عاشق باز
هر چه می گیرند به دلداری او نیستش زهگذار دوران بر یاد
هر چه بر آلام بشریت سرودیم به محفل جانا
آنکه می آرد راز پشیمانی دگر نیستش به دل در یاد
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
او که هرگز بر یاد تو نیست او نیستش ز مهر
هر چه بر جان می سازند به غمداری عاشقی باز
هر چه بر یاد تهی می بندند به مهرورزی یار
آنچه آرام بشریت را سپرد به دلداری نیست کنون یاد
آنچه می سوزد به مهرورزی هر لحظه دگر نمی گیردت یاد
برو که دگران نامه نویسند ای مه بر روی
آنچه می سازد غم عشقت دگر نیست، راز روی
وه که آرام بشریت بر غم دلداری ماند چه سود
آنچه می سازد به جان فردوس او دگر نیست بر ما چه سود
هر چه بر بند عشقبازان سپردیم غم دوران باز
ما نگفتیم که او دگر نیاید بر غم خورشید ز سرباز
من نگویم که دلی را تو بساز بر آواز راههایت
من بگویم که تو بساز غم عشقش ز بیداد راههایت
هر چه آواز خواندند بر وصال یار بر حافظ
او نبودش آنچه می سوخت ز وصل در ره دوران به یاد
من که آلام بشری را خواندم به یاد
تو نمی گویی که دگر نیست آنچه جاهش می نمود بر یاد
من که اکنون در غم عشق رازها گفته ام مستور
من نگویم او که ساز عشق دارد دگر نیستش غم برون
من ترا شیشه عمر دادم بدست دریاد دار عشق نواز
آنچه بیراه می رود به دلداری او دگر نیستش ز ما
من ترا اندیشه راه فزون عشق سپردم بر جان
من که می سوزم دگر نیستم بر یاددار عاشقی هر لحظه بر پا
من نگویم تو بیا جسم او گیر به بر بر جان
من بگویم تو بساز غم عشق راز بر عارفان بر یاد
من نگویم که او دگر نیست با تو بر جان بر سلوک
او همانست که می شود هر لحظه بر یاد عشاق بر جان فرو
آنچه آوازست خود بر آید ز فسون
آنچه مهر است خود بر سر آید ز درون
آنکه آواز عشق خواند برت به دلداری
او نیست آنکه می سوخت هر آن غم عشقش به یاری
من و تو راز درونیم بر جانها بیدار
من که واددیه رازم من نگویم بر من بباز یاد
من بگویم با رهروان عشق بساز همآوازی
آنچه بر یاد می ماند آنست که می ماند بر همآوازی
هر چه آواز سازی ز خورشید داده ای وام
هر چه عارف نواخته ای به عاشقان شده ای به دل باز
من و مه پیکر راز درون بر عشق نهفتیم سرود
آنچه عشق است بر یاددار سپیده بر می آید ز فسون
هر چه گفتند که تو بر دلداری رفته ای به جان عاشق یاز
ما نگفتیم تو که هر لحظه می روی ز دست خود بگوید باز
هر چه بر یاد عشق نهفتم بر دوران عشقباز این است سرود
من نگویم آن که بانی رازهای توست او نگوید باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
بر کافران نوشتم که راز امروز را به دیگر روز میافکنید
بر عاشقان نوشتم که امروز راز هیاهوی زمین نیست نزدیک
من بر آنان که نامه نوشتند بر غم عشق های عشاق من
نگفتم که چنین کفر ورزند به عاشقی مه پیکران باز
ما که کفر را در عصیان بشر ببینیم به راستی
ما کجا توان شدن بر عاشقان مسدود به پشیمانی باز
ما که هر لحظه فرو شویم ز مهر ورزی دستهای عشق بر یاد
ما کجا ورزیدیم کفری که کفران سازد عشق یاران باز
برو ای هاتف آنچه کفر می سازد برکا فر آن دگر نیست ز بی خدائیش باز
آنچه کفر می سازد ره دوران است بر یاد دار عاشقی به دل باز
آنچه بر مهر فرو.زیده است بر یاددار به ستور
آن نگوید که سازد هر لحظه کافری سر جدا ز تن بر سرود
من ترا گفتم که باش یاد عاشق بر دلداری باز
ما نگفتیم تو بسازی غم عشق کافران بر یاران عشقباز
آنچه کفر است ز کفران شکر است بر شما
آنچه کافر می بسازد او نوید رازهای آشکار
تهی شدن است بر یادهایش
بر تو و راز عشق خوردم قسم کنون ای یار
بر تو هرگز نتوان زدود غم عاشقی رازها به داد
من چنان ساغر هر لحظه را نوشیدم به دلداری مرد وزن
من نگویم ا و که می سازد به دلداری او خود بگوید باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
بر تو وضو بساختیم بر یادهای عشقباز درون
بر تو مسح ساختیم بر جان امید ما ز آشنا هنوز
او که می گوید زن کجا چادر بر سر اوی شود که
کند مسح بر سر گر مسح بر موی می کشد زن
بر سر عاشق باز او کجا گفته است که او کند
پته بر سر در یاددار وضو بر سر
او که راهش را به دل می بازد ز بازوی یاد
او کجا شد که شود بر نماز دستهایش عیان به راز
وه که خورشید دلم را بردید ز درد بر یاران به جان
من کجا گفتم که او بندد به سر تپه ای این گونه سخت
هر چه آرام بشر را سرودیم به دلداری یاران باز
ما که نیستیم گر کن یچنین جفا بر سر عاشق باز
تو برو دستهایت در آب روان بشوی به جان
او که ساز است خود بگوید بر فواره هستی باز
هر چه بر یاد سحر عشق است بر تو نواختند به دل
آنچه بیراه می رود راز امیدهایت به دل
آنچه عشق است در یاد است وضو به جان
او کجا شود جدا وضو ز غسل جدا ای جان
آنکه تمیز شد به پا کی آبی روان بر تن
او کجا نیاز است که کند درباره وضو بر سر
بر کنار باشید ز بی رنگی وادی رازهای درون
آنچه می سازد مهر خورشید بر یاران عاشق کنون
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو هاتف دشتهای خورشید بر ما بساز
تو غروب سرود سحرگاهان بر ما بناز
تو جلوه یاری عشقی بر ما خرده مگیر
آنکه بیراه می رود او ددگر بر من نفیر
او که بر جلوه عشق می نشاند غم دوری او
او همانست که می سازد به ساغر می بر عاشقی به رو
بر چنان شاهد رازی خواندمت به سرود
بر چنان ساغر عشقی فسرده ام ترا به راز
کز درون یاد می شود تهی برگ عشق یاب
کز امید راز هر لحظه می شود امید عشق پیدا
هر چه بر آواز صبح بشر سرودیم بر تو
ما دگر نیستیم از تو دور گر نیابی ما ز یاد
هر چه آواز دادمت بر غم عشقباز به یاری
هر چه بر خوان سبو بنشاندمت به دلداری
هر چه از سرود صبح گفتمت ز بیداری عاشقی
هر چه راز عشق سرودم برت به یاری تو
در میان گیرش غم عشقش ز بیداد زمان اینک
در میان سازش به پندار خستگی هایش در برش بسیار
هر چه آوای راز گفته اند به دلداری همان به که یار
می بسازد غم عشقی را که گیرد هر لحظه در انتها
هر چه آرام عشق می سازد به محور اشکهایم در داد
من نگویم او که ساقه عشق بنشانده است او خود بگوید باز
هر چه آرامی راه را سرودم به دلداری
من دگر در بادیه راه شده ام گم گر نمیدانی
من و غمگنانه گی رازها بر غم ها سپردیم مه برون
هر چه بی راه بود بر امید عشق سپردیم بر درون
گر چه آوازی اما یاری تو بی انتهاست
گر چه عشقی اما ساغر می بی نواست
گر چه محفل آرای هر جمعی بر درون شدی بر یاد
گر چه مسدود همه رازهایی بر نگیر غم ما به راه
هر جه آرام دل خویش با تو گفتم او به کف رود ز دست
هر چه محفل راز را با تو خواندم او به دل می شود یکدست
هر چه بر غروب عاشقان نواختی برم به دلداری
من نگویم او که می سازد بر یار عاشقی او بگوید بر بادی
من ترا راه عشق بنشاندم به دلداری ای یار
آن که ساغر می شکاند او نبودش دگر در میانه به راه
گر فروز راه خورشید را بگیری از دلم اینک
من دگر نیستم گرنتابم غم خورشید را به دلم اینک
گر چه بر محفل خواهان عشق می یازی تو دست
آنکه می سازد بر عاشقی او دگر نیستش از همه سبز
او که ناله عشق سر کند شام غریبی گوید باز
آنکه می شنوی او دگر نیست آن که شمع گیرد بر سر
من که دردهای تو شنفتم به دلداری عشقبازان یاد
من دگر نیستم گر هوار تو بشنوم ز بیداد زمان در یاد
هر چه بر آیین عشق گقتند وه چه بیراه گفتند کنون
هر چه بر غم عشق سرودند چه ز بیراهه سرودند کنون
بر او که راز عشق دادی به دلداری برش به یاد
او دگر نیست آنکه می سازد به مهروزی هر لحظه بر یاد
هر چه آواز دل شنیدم به راه تا که باشی رهروی آزاد
تا نشوی هر لحظه بر غم عشق مرا یار

سرود راز عشق بر ما خرده مگیر
تو در امیدهایت رنج هستی را می آفرینی اما نمی دانی که شاهد عشق در پس غبار ندانم بکاری های عده ای جاهل مخفی شده است و تو از آن بی اطلاعی تو نمی دانی که کبوتر عشق در صورتی پرواز خویش را آغاز خواهد کرد که طلوع سپیده را شاهد بوده باشد تو نمی دانی که در تلالو خورشید غروب از شورش می ماند که آیا خود را به سپیده ببازد یا که در نهان شب از خویش بگذرد. بردار رازی را که گفتمت آنچه تو بر ما آگهی از نبود عشق می دهی و مردان را به سلاح آن از طبیعت خواسته ما محکوم می سازی آن رمز امتداد وجود بشریت است گر چه تو به ما خرده می گیری که چرا مردان را به چنین اقتداری در بارش رسانده ایم آنچه هست در ید
اندیشه های توست گر که میدانی مردان طفلی در شکم نگاه نمی دارند و کودک در بطن مادر رشد خواهد کرد و مادر باید بتواند بر اندیشه خویش و تن خویش کودکی را بپرورد و تو نمی توانی ما را به ظلم در طبیعت محکوم بسازی اما آنچه باور مردمان است از عشق آن از آن ما نیست.
___________________________________________
تو باید بدانی که رهآورد عشق با وجود یائسگی در زنان نمی میرد و مردان به این امر خوب واقفند ولی تنها به خاطر این که بتوانند به زنان جوانتر روی کنند آنرا اسلحه ای برای نومید کردن شما شمرده اند از خویش مدان صدای گنجشگ را وقتی که تلالو خورشید از برگردان عشق به تو اطلاع می رساند که ما در فرآوری بیگانگی عشق بی تقصیریم از خویش بگذر اما دستهای بشریت در آلودگی نفرت خویش را بایستی بازیابی نماید هرگز از بارش عشق یر رهروی راه اندیشه مساز ما در میان عشق های رازهای تو بر مردمان به جلوه در خواهیم آمد و ترا در اندیشه هر انسان ایرانی به عشق جلوه خواهیم داد تو می بینی که کسی که یادواره عشق در شماست و خواندن را پیشه خویش ساخته است مردم به سن او فکر نمی کند گر چه او بارها بر مردم گفته است که من در این سن هستم ولی مردم او را مظهر عشق و جوانی می دانند و پیری را بر او نمی پسندند پس بدان که اگر به اسطوره ای تبدیل شوی که چهره مردم در تو به عشق بنشیند آنگاه دیگر این اسلحه های سردی بر او فرود نخواهد آمد
یاددار عشق باش تا یادش ترا زنده نگاه دارد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو جلوه گاه عشقی بر او بتاز
تو یار یاریگر زمین بر او بساز
تو که در تبلور اشکهایت به خون نشسته ای
بر ما خرده مگیر که عشق رازیست درون هر غریب
آنچه می بینی که در رهروی راه بر تو باریده اند
آن نور خورشید است از آن فاصله مگیر
تو همچنان راز عشق را می نهی بر سر دوران به جد
تو همچنان ساغر یاد را نهفته ای به امیدهای دل
تو که اکنون راز عشق می نهی بر سر دوران پاکی بر یاد
تو بگو که جلوه سازی غم عشقش هر لحظه بر یاد
تو که اکنون اشکهایت هر لحظه خراشد دل ما
تو نگو که دگر نیست ره دوران به خروش عاشقی باز
تو امید جان را شنو ز دلداری یاران باز
تو غرور عشق را باز شناس در پس یادداری ما
تو که اندیشه ات بر سر عدالت خاصه می گیرد به دل
تو نگو که دگر نیستی بر سر عاشقی به عدالت جویی باز
او که هر لحظه بر یاد تومی خواند به یاد
اوست آن که می خواند ترا به یادی هر لحظه ای داد
تو که بر جلوه عشق می شوی نظر گاه یاری ما
تو نگو که دگر نمی سازی غم عشقش بر هر لحظه به یاری باز
تو که امیدها ساختی به امید رازهای عاشقی بر جا
تو نگو که دلت را می سپاری به اندیشه خستگی ها بر بیداد
تو بیار حد وسط تا بسازی راز دوران به یاد
تو بیار راز عاشقی تا شوی هر لحظه امید جان باز
بر بگیر شورمستی از تن عشق تا دگر باره باز عاشق شوی
او که می آید کنون آنست که می سوزد بهر عاشقی بهر تو کنون
ما به جلوه ساختیم غم عشقش هر لحظه در یادت چو مهر
او همانست که دیگر می شود ترا هر لحظه امیدی به جد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو پرواز عشق را در شیشه بر یاد عارف بساز
تو یاد رهایی رازهای عشق را بر سپیده امید بساز

تو قرور شبانگاهان ز دیدار یار را بر بیار
تو درود دلداری رازهایمان بر شعله بیار
تو که اکنون با فروز عشق می بندی دلداری زمین
تو بیا که اندرون یا هر لحظه عشق می بندی بر زمین
هر آنچه بر جلوه عشق کشانند به دهر
هر لحظه وجود راز را دگر باره فزون شوند ز بهر
بر یاد عشق بنشاندند آنچه در وادیه راه عیان بود حزین
بر غبار راه بنشاندند سرود هماوازی یاران بر تو ای رفیق
هر چه آواز صبح بشر سرود به دلداری
آن نبودش در یک لحظه بیخبری ز یادی بر جان باری
برو آواز دل سرا به عشق کنون به یاری
او که محدود شود به عشق او نیستش دگر بر تو یاری
او که هر آن می تراود بر مهتاب عشق های دروغین
او نبودش آنکه می سوخت ز دلداری تو بهر هر لحظه عاشقی باری
بر او که به جلوه ساختید غم دوران ز مهرورزی عاشقان بر یاد
برو نخواندیم آنچه می سازند ز چهره غمگساران باد
برو که نگاه یاد تو خواندیم در یاران ببند امیدش باز
برو که رهگداری عشق را فرو بندیم دگر نخوانیمش باز
نگو که چهره راز انسانها بر آن بگشودند به دست
بگو که عارفی دگر نیست آن شیشه که یاد دادند بر من روز الست
گر چه عمر به سراچه تدبیر گم گشت ز رهروی یاران
آنچه می سازم به یاری آن دگر نیستش غم بر آب
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو که شروع عشق را تکاندی در باور ما
تو ندانستی که چه بود مقصود ما از باور ما
تو نگفتی که پیروی راه عشق بر زمین بر چه سان می ماند به راز
او که می گفت او نبودش هرگز به عشق رازیش به پا
تو که ناله عشق بر سر می کشی ز همیاری یاران
تو ندانستی که کنون راز عاشقی نیست بر همه دوران به پا
هر چه آلام بشری را سرودند بر همه عشق بر جان به یاد
تو نبودی آنچه می شود ز پندار عاشقی هر لحظه بر پا
تو که آوای صبح بشر را شنیدی ز بد عهدی ایام کنون
تو نگفتی که ما دگر نیستیم آنچه بر بیراهه راه بود فزون
تو بیار راز عاشقی تا به قلب خویش ببازی دل کنون
تو بساز راز او که بیاری ره به جنون
تو کنون برش آواز ده به همیاری عشق تو کنون
این که گفتم ز بیداد تو دگر نیستی ز ما کنون
تو نگو که به جلوه ساختی غم یادها بر عشق تو کنون
تو نگفتی که راه عشق می یابی ز بیداری رازها تو کنون
تو مپندار که هاتفی بر گوشه خانه است روز الست
آن که بیراه می رود او ندارد راه به جنون
گر بیاری عشق او به خوان به نام او را
تا شوی هر لحظه در وجود عشق تهی بر جان او را
تو بساز یاد داد بر قلب خویش تا تراود یاد امید
آنچه ما می گوییم اینست بر خوان امید
تو بگو که راز ترانه ها عشق می سازند بر او
تو بگو که راز دروغین نیست بر پندار ز روی
تو بخوان تا شوی سر مست مردها در عاشقی بر خورشید به جا
تو بگو تا شوی آن که باید ره به یاد عاشقی هر لحظه بیاد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو طلوع شب را به سپیده بسپار
تو یاد عشق را در امید شب بسپار
تو فرود آهنگ شب در تن بساز
تو غرور آوازه عشق را بر یادش بدار
تو بر طلوع صبح دوباره بوز
تو سرود آواز رازش دوباره برگیر
او چنان سرود دردهای دل تو آواز می|دهد یکسر
کی فسونش بر اشک می رود غم خاکستر به سر
او چنان مه لقای عشق را می بندد به دل
کی برونش می بری بر هر لحظه چو می
او چنان مست عشق خواهدت یک امشب
که آوای راز می دهد شود برش تن بر باد
تو برگیرعشق او را به دل
پس آن را بر بند به راههای دل
و در آن خلوت شبانگاه مست بر گیر
راز عشق بی راز آن از سپیذه بازش گیر
بر چنان ساغر بنشان او را به دل
کز آن محفل عشق هر لحظه بندد غم ز دل
بند بازی ز یاران خویش نباشد بر یاد
بند سازی برون برد ز دل ای مه یاد
او که آوای شب را داده است بر تو آنگاه
او ز مستان یار خورشید است بر دل بردار
او چنان شاهد یادش بر تو استوار است به جان
او فرو بندد دل در امید تو دل قویدار
او که انجام ترا پروا کرده است به یاد
او همان راز نهفته است او دگر بردار
او فروز عشق توست بر جان گذر
او همان یاد امیدست بر دل به هل
او همان کلام خورشید است در بر ببند
او همان ساغر یادهای عشق است بر دل ببند
من ترا یاد او دادم ز عشق بازی به هر چند
او ترا بو سد گر تو خوا هی گویی دگر نه
او همان یار مهرورزان است به عشق
او همان یار سپیده است به دل
او همان جلوه گاه روشنی است در یادت بنه
او همان گلباران عشق است بر دل
بر فروزش خاطر عشق برتنش بسیار
بر امید شاهبازان بساز بر سرودش بر ببار
بر طلوعت دگر نگویم رازنیست
به امید شب نگویم دگر ساز نیست
من در توام یاد عشق من بر جلوه ساز
من در نگار یاد تو بر غم دگر از تن چه باک
برفروز آتش تن در غبار عشق بر جا کن مرا
بر بیار راز امید دگر عشقم به تن بر پا نگار
ای فروز یاد خورشید آواز ده راه را
آنچه می سازد ز خورشید او فروزد راه را
او که ناله بر غروب خاکساران به خورشید کرد
او همانست که دیگر تندیس من بر محور آتش بکرد
او اکنون راز عشق بنشاند بر دست همچو در
او همان یار خورشید است بر دل بنه
من ترا در لحظات صبح خوانم چو بند
من ترا در یاد امید صبحگاهان بندم به تن
من ترا در جلوه گاه یاد صبح یابم به تخت
من امید عشق تو در سوزش آتشناک شب
در آیین تبلور خورشید دارم به اشک
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
ای طلوع راز امید بر جهان
عشق را پیوند سحت دار بر سپهر
عشق حادث بر زمین بر یاد دار قلب من ببین
اینکه بارش می بینی بر زمین این بوی خاک مرده است بر زمین
اینکه ساز عشق می سازد بر زمین این راز پر آوایی اندیشه است به جان
این تراوت گر می بینی ز بوی خاک در پی راز نهفته تاریخ است بر آن
این سرود هاتفی بر ابروان خورشید این رنج ماهتاب است کنون

ای فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر زمین
ای طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دارد بر سپهر

تا بسازی راز درون در میان
تا بگیری ناله عشق را در بیان
آنچه می سازند بر راه خورشید آن امید است
آنچه داده نا امیدی را شاهد چاره است
آن طلوع است بر یاددار روز الست
آن فروز راه مسدود است بر قلب اندیشه یار
بر فروز شعر بر امیدهایش چو شمع
برگمار ساز اندیشه هر لحظه چو شمع
ای فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر زمین
ای طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دار بر سپهر

بر امیدش جلوه کن تا شمع را بیابی چو در
بر امیدش ت ببار تا شوی هر لحظه ویرون
بر سرود عشق هر لحظه محدود شود تا بیابی من چون در
بر سرود عشق هر لحظه آوایی شو تا شوی هر لحظه چو در
ای امید راز اندیشه هر لحظه بر
ای درود بی پایان هستی بر امیدهایم مخند
ای سرود صبح عاشق برخیر به دلداری بر شاهد
ای امید راز فردوس بازش گیر به پندار عاشقی بر بند
ای بیارب کرده ای راز امید را سر به سر
ای طلوع شاهبازی را برده ای هر لحظه اما به بر
بر بگیر راز عشق را در میان در حاتم طایی به یاد
برگمار آن طلوع عشق را در امید رازهایم بر امیدهایم نبار
ای طلوع عشق در انتهای راز زمین مغموم تر
___________________________________________________--
ای فروز اندیشه بر سپهرش هر لحظه گلگون تر
این امید عشق نیست گر با بیش چو در
این امید رازنیست گر بینیش هر لحظه چو در
آن تراوت در میان بوی خاک جاریست بر جان
آن سرود شعر هر لحظه بر جان می بارد ز جا
آن امید راز عشق هر لحظه می گیردت بر جان
بر امیدت راز فرودس می یابد به عشق
بر سرودت هر لحظه عشق را حاد ثه مسدود شد بر عشق
برگمار راز عشق را تا بر شوی ای جان
برگمار راه امید که اینک ساز امیدت را شنوی ای هان
بر طلوعی که دگر بر من نیارستن ز بیداد
این خدایا نیست دگر را گر بیابی من چو در

این فروز نور خورشید سبزدار عشق حادث بر ززمین
این طلوع راز امید بر جهان عشق پیوند سخت دارد بر سپهر

بر گلان بردم قسم تا یابم تو چون در
بر شروع عشق بردم قسم که خوانم یاری اندر هم چو در
بر سرود عشق سازی کنم رازش تا بیابی راز من در یاد
بر غرور عشق شوم فریاد گر کنی راز دل من برهر کوی یاد
بر بیارید و بگذرید راز دوران در پیش است به یاد
بر خروشید که دگر راز مدهوشیست بر جان
بر امید عشق بردم نظاره تا شوم ماه روی در میان
این چنین رازی برد مت تا نگویم چون رهروان
بر امیدهایت خوردم قسم دریادهای عشق به دل
اینکه درود است دگر نیستش به یاد چون در
این که مایوس است به داد او دگر نیستش بر من چو یاد
بر امید عشق بر دم نماز اینک به یاد
باز خوان نمازت را ببین من چون هوا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


تو بارش ما بنویس که راز عشق با تو بازیها بکند
و شاهد بازار را به چه حالی دگر بکند
تو بنویش که دلت را به حالی کرده ام
و نگارت به چه سان ساخته ام ز برت آشنا با من
و بخوان که شباب راه عشق به چه یاری بکند
و تو با شهاب عشق به دل آزار چه ها بکند
تو که از دیده برون شدی ز دلداری من نگو که
با حرمان غم عشق تو دلم چه ها بکند
تو گر فروزی غم عشقت به پندار حزین
از سرود مه و مکیده چه ها بکنم
وز آن سپهر گلگون ز شاهد بازارم بگو
که بر سر میکده برهای و هوی بازار چه ها بکنم
تو کز غرور عشق گشتی وقادار من تو اینک
نگو که هاتف معنی بر سر بازار چه ها بکند
آنکه دل در گرو یار می داد به حرمان ولی
او ندانست کز این بازی دوران چه ها بکند
آن که شعر بر سراچه عشق می داد به دلم
دگر نگو که از این دست چه ها بکند
بر تو و راز فردوس راز عشق ساختم برت جانا
آن که می سوخت ز ره میکده بر سر عاشق باز
آن نگوید که من در پناه راز میکده بر تو چه ها بکنم
وای از این بی مقداری عشق که دلم را داده ام بر تو
این نگو که دگر من بر تو به یاد عشق چه ها بکنم
آن که فروز است بر عشق بر یاددار الست
آن نگوید او که می می فروخت او گفت که چه ها بکند
او که ساغر عشق را به دو باده ساخت در جام حزین
او ندانست که آن غم فردوس برین چه ها بکند
او که یاددار من و عشق حزین است هر دو گرفتار اند اینک
تو نگو که سر کشیدن این جرعه با من چه ها بکند
وه که راز دلم را غنودی به بر در ایام راز عشق به تن
اینکه می سازد به من به این تن مستور چه ها بکند
وه که یاد دلم را بردی ز عاشق رازم بر تو اینک حافظ
آن که هر لحظه بر می شد در آن من او چه ها بکند
وه که رازیست به دلم تو غنودی شب عاشقی بر غم تن
اینکه می گویند یک امشب باش به من
دگر نگویید که چه ها بکند
وه که راز دلم را تو بردی از رنج رقیب
این دو یک روز به من و باقی او چه ها بکند
او که در سراچه دل بر من گرفت پیشی
به او بگو که شاید این دو روز بر من باشی و باقی او چه ها بکند
وه که حال دلم را پرس ز بد عهدی ایام عشق در یاد
آن که می سوخت به دل خونین از این باده عشق بر من گفت که چه ها بکنم
وه که اندیشه رازش به دلم ستود در بر محفل جانا
آن که می نالید به سر او ندانست که یار عاشق بر رخ یار چه ها بکند
وه که یاد دار روز الست بر سر دوران می برند به یاد
آن که می سوخت بر عاشق به دلم او دگر بگو که چه ها بکند
وه که یاد یاری بر عاشق نیست گر خواهی که روی بر همه یاد
آنچه می سوخت به عشقبازی او دگر با تن خسته چه ها بکند
او که سینه اش را فشرد بر تن یارم به هوس بازش آر
او که می ساخت برش را ز مداین به دلم بازش آر
من که او دارم از رنج رقیبم باز
من نگو که من سجده خواه ره اویم به تنش بازش آر
من که راز فردوس بر او ساختم به هوس بر دل یار
من نگو که هر لحظه او در دل من چه ها بکند
برو ای عشق راه هوس بر من دگر نیست هموار
او که می رفت ز هر سوی باز دگر راز دلش چه ها بکند
او که هر لحظه به معنی می سازد شعری بر عاشق بازان به یاد
او نگوید که من شعبده باز بی دل چه ها بکنم
وه که دلم را بردی ز بد عهدی عشقت تو کنون بازم ای یار
اینکه می سوزد بر عاشق در این محفل دگر چه ها نکند
برو ای یار که رهش رفتم به پیاله ای چند بیش
من که می سوزم تو بگو که او چه ها بکند
بر او راز غریبی است به دلم با تو شاید
او که می رباید ز تو من، من دگر چه ها بکنم
وندرین راه چه حاصل که ندروم خورشید
این که نور است خود بگوید که تابان به چه حالی بکند
برو ای جان راز عشق را تو بنه بر یاری بر دوست
من که می سوزم و بر سوز دل چه ها بکنم
غم یاری تو را بر غم عشق کنم باز عیان
اینکه می رفت ز بیراهه بر فردوس تو بگو که چه ها بکند
من که باز دلم را برده ام بر یاد عشقباز تو اینک
آن که می سوخت ز برش خورشید تو بگو که چه ها بکند
وه که راز دام را برده ای بر دوران در یاد
آن که می سوخت ز فردای امیدم نگو که چه ها بکند
من و اندیشه عشق او بر دل فردوس یافتیم ره دوران
آن که می آرد هر لحظه رقیبی او دگر با من خسته چه ها بکند
برو ای جان راز دلم با تو گفتم بر خال رقیب
او که می سوخت به فردوس بر عاشق چه ها بکند
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
من نگویم که شب چه خاموشم باد
من و محفل عشق تو و انس گرفتار به تن
او که می سوزد زهر باده بر سر جام رقیب، او دگر نیست بر یادم
او که می آرد دل خویش بر من هر شب و یادش آرد صبح برون
او دگر من نیست هر چه هست بر او، عاشق مستور، همان، حلالم باد
وه که آرامی دلم بردی ز بیداد تو کنون
برو ای ساقی این دگر رحم نبود که تو سازی او به دلم
بر عشق بازی او را ز دلم و ا کردی بر عشق عیان
آن که می سوزد و می سازد او دگر ره خورشید به تن عشق حرامش باد
او که عاشق تر است ز من گو برباید او را
او که هاتفی بر سر یارش بگشاید دل
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
من نگویم که شب چه خاموشم باد
بر تو و عشق رقیب کرده ام نظر در حال رقیبان شاید
آنکه می آرد جام غریبی به دلت در میکده پر ز من می نوشد بازش یاد
من که بر سر میز می فشانم عرقم بر سر حال رقیبان ای دل
من که جرعه جرعه می فشانم خون چکانم بر سر خاکم باد
من که با یاد رقیب می برقصم در جمع رقیبان شاید
که تو گویی که دگر مست است وین باده حرامش باد
تو که اندیشه عشق را ز برم بردی به صبوری حافظ
تو بگو که او بر عاشق به دلداری تو مست است حلالش باد
من ترا پاس دارم به دلم هر چند که تو راز دلت بگشودی به اوی
من که می سوزم دگر نگو که او بر سر محفل من یادش باد
بر تو و خال رقیبم خوردم قسم
من نگویم که شب چه خاموشم باد
برو ای عشق راه دلش بردی ز بیداد به دلم جانا
آن که می سوزد و می خرامد این منم که جام شراب حلالم باد
من که در سرخی خون به مستی یارم داده ام رای
من نگویم که او هر چه گوید بر دل تو شرمش باد
من که شاهد شرم به دلم بافته ام هر لحظه برون
من نگویم که تو را بر سر میکده بر خال رقیب
به فسونی ببرد بر یارم
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
برو ای عشق راز دلم گفتی تو اینک بر یارم
اینکه می رقصد ز شعله بر خاکستر دوران
آن دگر جام عقیق است در انگشتان تب و تاب
غم عشق تو بر سر جام برین زیر ایوان لب تو
هر لحظه بر یاد چشمهای عاشق من که تو
بر سینه من سجده بری ای حال رقیبی
بر گو که یاد او زیر آرام تنم هر لحظه شرمم باد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام از آنجا که ما سالها بدون عشق زیسته ایم باید با این رای گیری در واقع اجازه دهیم به آنان که دوستشان نداشتیم فرصت دهیم تا گذشته بدون عشقی این مرز وبوم را فراموش کنند و شرم حاصل از وجودآنان را بر خویش هموار سازیم به امید دیدار تمامی جوانان ایران پای صندوق های رای

sajadie@yahoo.com

Soheila Sattari
  کد:272  6/13/2005 www.mossadeq.com
  لطفا نام مرا نیز در لیست وارد کنید:
سهیلا ستاری

و سایت مصدق دات کام
پیروز باشید.

محمد رییسی
  کد:273  6/13/2005 parsiranian.blogfa.com
  من نیز به عنوان یک عضو کوچک جامعه از این قبیل فعلیتهای مدنی حمایت خود و سایر دوستانم در انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلم تهران را اعلام میکنم
پیروز باشید

Vajihe sajadieh
  کد:282  6/16/2005
  تو جلوه رازهای ما بستری از عشق را بکشان
آنچه در راه می رود آنست که بر دل عشق می تازد به دل
و آنچه سرود عشق است با تو می سازد بر دل
تو بر راه عشق غنودی به دلداری یاران ای دل
تو فروزیدی بر عاشقی بر مهر ورزان ای دل
تو کنون که راه امید شدی بر عشقبازان به دل
تو نگفتی که به چه حالی می روی بر یاران به دلداری ای دل
تو امید رازها سفتی بر عشقبازان هستی ای دل
تو به جلوه ساختی غم عشق عارفان ز هستی ایمان ای دل
تو کنون جلوه عشق دلم بگشودی ز حسرت یاران
آن که بیراه می رفت او دگر نبودش غم عشقی بر دل
تو کنون بر بساز غم یاری عشق در بر یاران بر سرود
آن که می سوزد بر عارفی او دگر نیستش غم عاشقی بر دل
تو امید هاتفی شنو ز بیداران بر یاران عشقباز ای دل

او که می سازد ز عاشقی بر خونباره گان توفان چه باک
تو کز راه می روی به دلداری آنچه در یاد نیست مقبول
تو چگونه می طلبی غم عشق که هرگز رازش نبود بر تو معلوم
تو امید جان شنو تا غبار عشق بیابی ز فسون
تو طلوع جان فروز تا امیدش شود بر عاشقی مجنون
تو کز امید عاشقان می روی ز هر لحظه بر عاشقی چه سود
بر ببارید غم دوران واژه گان ابراهیم نه این بود
او که می سوخت بر عاشق او نبودش بر عارفی ز این رو
تو هنوز رای عشق او در دل داری بر جانان ای یار
آن که می سوزد بهر یاری او دگر نیستش به دلداری باز
تو کز شروع عشق می بنالی بر جانان عشقبازان یار
تو نگو که هر لحظه فروز شود بر یاران عشق باز

تو که بر جلوه یاران امیدشان بازشناسی ز مهروزی یار
تو نگو که هر لحظه می گیرند سایه خانقه یاری ز دوران باز
تو که هر لحظه بر جنون شدی ز غم عاشقی ما در جان
تو نگو که نمی دانی این قساوت است یا عاشقی بر ما
تو که عارفی را پیشه خویش نمودی به دلداری
ما بر تو نگفتیم بخوانی لبیک بر سر گوسفند بیچاره باز
ما که به جلوه ساختیم غم عشقت بر سر عاشقان یار
ما نگفتیم که تو بسازی حمام خون ز بیراهه گی ساحران باز
تو بیار حد وسط در بر عاشقی بر تمام ابعاد به دل
تو نخوان راز عاشقی بر یاران بی دل
تو امید راز شنو ز مهرورزی یار
آنچه می ماند ز خورشید رازها این باشد راز
تو نگو که محفل بر عارفی راز نیست بر جان
تو بخوان که هاتفی اما نمی دانی امیدش باز

تو غروب عشق را بیاب تا طلوع جان را یابی به یار
تو سرود جان شنو که طلوع عشق را یابی به جان
تو امید رهروی راه را بخوان بر دوست به دلداری ای یار
تو امید هر لحظه را بشناس که بسازی غم عشق ما هر لحظه بر دل
تو کنون جلوه عشق شناس ز بیداری یاران بر یاد
تو سرود جان شنو ز غبار رفته عشق بر امید بازان یاد
تو بیار حد وسط تا بسازی ره دوران در یادش بر یاد
تو بخوان ناله داده عشق را بر عشقبازان دگر بار به یاد
تا که سازند آن مایه رفته بر خوان تا بپوسد حیوان برداد
آن که می سازد به دلداری ما نگیر
(آن ما ده را در خوان عشق) تا بگیرد ره عاشقی باز
آن که بر ما می نوازد غبار عشق بر دوران
دلها یاد اوست که بسازد غم عاشقی بر محفل ما باز
تو بگو که سازها نسازند بر دوران عشقبازان ز دلداری ما
تو نگو که بسازند حمام خون ز بی راهه گی رازها بر جان

بر او که نامه من نوشتند بر ابراهیم ز کرده عشق بر یاد
بر او نویسند که بگیرد آن ماده را بر جان عشقبازان یاد
بر او بگو که بسازند آن دول به هر کشور متبوع در جان
تا بسازند غم عاشقان بی دل ز طلوع عشقبازان یاد
گو که دولت متبوع بسازد کشتارگاهی بر حامی بیچاره گان باز
تا بسازد طلوعی که نبازد یار عاشقان بر محفل باز
آنچه می سازند آنست که کند مستمند ز دلش بر حامی باز
که بخواند یار عاشقی بر توفان عشقباز دلداری یاد
در آن زمان که حاجی مکه می شود به دل بر یاد
در آن زمان او بسازد غم عاشقی بر دوران عشقباز به یاد
در آن زمان که حامی بسازد حرم مویش بر احرام یاری باز
او بداند که گرفته است گوشت ارزان که شود یادش به راه
او بر این باور است که یاد عشق می ماند چنین بر دل
اینکه بسازد رها دوران ز توفان عشق بر یاد

ما نگفتیم که غم عشق را بسازید بر عاشقان بی دل باز
ما نگفتیم که طلوع شوید بر غبار گورستان مرده های گوسفند باز
تو طلوع عشق را شناس بر یاری ای جان
این همان است که می شنود روسری بر سر در هنگام احرام باز
تو بیار نظم خویش تا بسازی ره دوران به فسون
تو بساز طلوع عشق بر یاری این است راه من وه چه سود
آنکه بیراه رفت ز عاشقی بر پوشاندن موی
او نگفت که ما کی گفتیم که ببندد روی
ما که گفتیم او باشد رهروی آزاد
کند موی خویش آزاد بر ابروان و شانه ها باز
ما کی گفتیم زن شود مهرم به سر و تمام بدن
ما نگفتیم چنین کنند ای رهروان راه
بر بیارید غم عشق بر محفل جان به یاری
آن که می بندد سرش نیست غم عشقش بر یاری

تو کنون جلوه جان شنو زمهرورزان عشقبازی کنون
تو کنون سپیده عشق را آموز ز مهرورزی بر یاری تو کنون
تو کنون راز سپیده بر گوی بر یاران عشقباز به جان اوی
تو بیار آنچه می سازد بهر عاشقی بر جان راز ای روی
آنکه می سازد ز یاری بهر ما نیست غم دورانش باز
آنکه می لرزد ز عشق او دگر نیستش امید بی حاصلی به یاری باز
تو بخوان راز امید تا بسازی مهر عاشقی بر روی
تو بخوان راز عاشقان تا بسازی مهر دوران بر فسون
بر چه می نالید غم عاشقان ز مهر ورزان یاری بر جان
من که می سوزم بر جان من نگویم که تو بخوان بر یاد
تو طلوع راز عشق را بساز بر مهرورزان در داد
تو نگو که چنین کردند پیشینیان من نیز کنم چو او بیداد
تو بخوان آن که حق است بر یاران بر امید باز شرط
ما که گفتیم زین همرهان سست عناصر به دل
دگر نگویم باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


تو سرود عارف عشقی بر ما بساز
تو امید یاد رفته سپهری بر ما بناز
تو امید جلوه حق بر سراحی خویش بباز
تو غروب یاد اناالحق بر جلوه عشق رازت بباز
تو کنون جلوه عشق بر کن ز ره دوران تو کنون
تو امید راز شنو ز یاد عشق در میان غریبی
تو فزون طلبی یاران بنه بر یاری تو کنون
تو گر نمی سازی دل عشق ز بی رازی یاران
تو کنون جلوه عشق را بر تو بساز بر محفل عشق تو ای یار
تو کنون سپیده را مهمان کن ز پندار عشق بر دل
تو کنون شاهد آواز بر گیر ز پندار عشق مشکل
تو بیار جلوه ای که بخوانی غم عاشق بر دل
تو بیار راز دل که بدانی ز غم ما نیست هیچ مشکل
تو بیار دل به راه واننهاده در بر آغوشت جان
تو بیار راز سبو داده بر مه دوران هر لحظه بر یاد
بر بگیر سر عشق تا بدانی ره دوران در یادت
بر بگیر غم دوران تا بخوانی غم عشق بر محفل دوران جانا

برو ای امید تازه به دلم بشکاف غم عشق
برو ای امید سازهایم بساز یاد عشق من بر دورانم
برو ای جلوه یادهای دور بر یاد دار عاشقی نواز
برو ای محفل ساز دل دگر نسوز به غم عاشقی چه راز
برو ای امید راز بر یادهایم به دل
برو ای امید دل به راه آورد عاشق بر دل
من و اندیشه عشق و عاشقی رازیم به دل
من و محفل ساده گی سازیم به دل
بر تو و راز فردوس بردیم سجده به محفل جان
که دگر نسازیم غم عشقش هر لحظه بر تن به ما
ای تراوت نگین خاتم او به خوان به جاودانی
برش غم عشق بی نگین ما به یاد
تا شود هر لحظه رازیش عیان
تا شود به پندار عاشقی هر لحظه به پا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


sajadie@yahoo.com

vajihe sajadieh
  کد:283  6/16/2005
  تو سرود آهنگین راز مایی ای همآورد شب

ای طلوع سحر بر تو ویاد کبریایی تو سوگند

بر همه رازها شعر خوانده ام کنون من اینک باز

تا که نگویند من چه بی مقدار خواندم بر تو بر داد

آنچه افروخت ز بی حاصلی راز امید او ندانست کجا شود زبیداری باز

گر چه آتش می زند دل بر غریبی یارش باز
می تراود صبح تازه به ایوان خوشتر یاد

گر چه توفنده گی باد متهمم نمود غم فردوس زبی حاصلی رازهای ما

آنچه می سوخت نبودش بر تو به کرداری که نالد ز بی رمقی یاری بر ما

گر چه محفل عشق را سپردم بر یاران به دلداری باز تنها

من نگویم او که می ساخت به مدهوشی یاد او بودش رازها به یاد

او که به جلوه ساخت راه دوران به بی حاصلی راههای دور

او نگفت که چگونه می شود شاهد مستور بر امید ساقه های د ور

ورنه رازها بشکفد بر یاد خوان کبوتر بر دلداری تو اینک
ورنه سوزها سازد به یاری عشق در بی پناهی راه امید بر

گر چه آن رهرو عشق بر کشید خویش به دلداری بر یاد

او نبودش آن که می سوخت بر دوستان به یاری بر داد

آنچه می آورد در پناه شب پرستی یاد آشنا ز راه

او نبودش آن که می سوخت بر دلداری به غمی در میانه راه

آنچه می ساخت ز بارش در میاه راه به یاری آشکار

آن نبودش آنکه هر لحظه فرو می شد در پندار عشقش بر یاد

گر چه محفل خورشید رازش نبود به این جماعت خسته

آن که می سوزد ز امید او نیستش آنکه می ساید به خورشید تن

من که محفل یاران عشق با ز بر غبار روز بشستم بر دوران

من همان همآوردی هستم که سالها بر خویش دارم پنهان
آن سالها که خون می غلتید بر واژه های مکتوب بر یاران

آن سالها می شنیدم از این باره بر حجابی آشکار

گر اسید می ریختند بر تن زنهای بیچاره در آن روزگار

آن دلیلی بود که او بی حجاب بوده است از سردوران بر یاد

آن که اکنون باز می خواند به خروش سوزش اسید بر یاد

اوست آنکه می خواهد بگوید ای رهروان دوباره یادآوریم آن زمان

او که هر لحظه بر خروش راز بردش به دلداری تو اینک دادها

او نگفت آن که شعر می ساخت نبودش بر عارفی یادش آشکار

آن که هر لحظه فرو می شد به محفل بر غروب شاهد رازها تنها

او نبودش آنچه می سوخت بر دلداری به یاران تنها در یاد

ما که محفل خورشید را می شناسیم از غم رنجهای زمان

ما چگونه باور کنیم که مرد این چنین کند بر زن روا

این که باز می خواهند بخوانند بر ما عاشقان که باز

ما دوباره می ریزیم بر صورتهاتان اسید تا شوید مست بر یاد

تا شوید غریب واژه های غربت به بی فرهنگی باز

که نگویند ساختند ایرانیان بر حدیث تعلیق انرژی اتمی باز

آنچه می گردد ز دود و سرما رنج یاری است که می سوزاند آنان

آنچه می لرزاند دستانشان بر سر عشق آن گناه سالهاست دگر بار

برنگیرید خاطرات دور در یاد آشنا بر راز

آن که می سازد دوباره ذهن ما آشنای رازها

من چه گویم که این مغبچه پر ز راز چه می نالد باز

که این محفل بی امید دگر نیستش بر سر دوران باز

بر بگیر عشق یاری بر دل اسیری جان من

آن که می سوزاند مرا او نیست بر دلداری من اینک

اوست آنچه می خواهد بگوید ما همه نیستیم رهرو راه

اوست که می خواهد بنالد غم دوری ز بی راهی راه

وه که حاصل درد ما شد امید ز پیدایی بر یاران

ما که می خروشیم دگر نیستیم غم دلداری بر امیدش باز

بر چنان خوان سبوح گفته اند رهگذران یاد آشنا

که دگر نیست بر من شهیر بی انجام رازها بر یاد

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
sajadie@yahoo.com


  کد:284  6/16/2005
  sajadie2yahoo.com لطفا این شعر را بخوانید
من اكنون با تو مي گويم كه صبا رنگ مي بازد
به چهره انساني انديشه و ترا به خاطر مي آورد از
زمانهاي دور كه مرد و زن خاطر سبز خويش را به ياد مي آوردند
و ترا از كلامي كه باز مي خواند در انديشه بر حذ ر مي دارد
وسنگي را نبشته از زمان داريوش بر ارك كتيبه كوروش
در خاطر خويش بخوانيد
منم شاه شاهان منم راز سرزمينهاي بزرگ منم انديشه پاكان
صاحب قلمروهاي بسيار كه در آزادي راهها با كشترازها
مردم به پا خاسته را بر آن داشتيم تا حاصل كار خويش را
به نفع گنجشك در آوا هديه كنند و ما بر آن شديم تا
قبيله فريادي شويم تا قلب خورشيد در روزنه كوه
كتيبه ها را حفظ كند و آنان را مردم پاس داشتند
كه نگاره اي باشد بر حديث راستين ايراني آباد
------------------------------------
و كنون در سه هزاره توان انديشيدن به آن مردم شجاع
و دلير آنزمان را به خاطرشان سبز دارد
تا تبلور خورشيد طلوعي د يگرگونه به آبشار پر رمز بدهد
ما در انديشه راستين زمين گرد نده خويش را مدهوش مي بينيم
و حال تو اي يار د يرين يار كهنسال سترگ
بر پا خيز د ستت را به من بده تا نگاره آشناي كنوني
د وغ را با نان و تره از وراي سبوي تازه به بار نشسته گندم
لقمه اي بسازم و نان و خورش را حواله ارباب نمايم
كه رعبت به نان و دوغ د لبند د
و آوازه جغد را از براي از دست دادن نمي پسندد
و او بر آن است كه ياد واره استقلال خويش
را در حفظ رازهاي مگو به خاطر بسپارد ما را بر آن مي دارد
كه سبزه ها را در پس جويبار به خاطر شب ببارد
و طراوت نگين روزها را در سپيده به تكرا ر آورد
درختان پر رمز و پر سايه د رسبزي زرد گونه به زمستان رنگ مي سازند
و من اينك به شما خلايق مستانه فرياد مي دارم كه عشق باقي است
و راز توان بودن شما در حديث ديگر بار آغازيدن خواهد كرد.
مرا به خاطر انديشه هاي پاك داشته باشيد ومرا هجی كنيد
درود بر يار ياريگر زمين – والسلام
------------------------------------
شاهد رازي هستيم كه در نهانخانه اشكها بر بستره باره پناه جويان جسته ايم
تو بارش ما بر آنان بتاز تو كه رازي در نهان دل داري
من از بارشي سخن مي گويم كه شب را به سخره مي گيرد و
از ثبوت اشكها هراسان است مرا درياب
من در انديشه فراز راهي هستم
كه در نهايت قلب خسته عاشق به سپيده مد يون است
و از چكاوك مستانه اي بازگو كه ترا مي شنود و
گذر مي كند از تنهايي
ما باران د يده ايم و ترا برگزيد يم كه دلت با دگران نيست
و خويش را در يد قدرت ما نهادي
و از ملحق شد ن به غير هراسيدي
من از آنچه بر تو حاكم است سخن مي گويم
تو مي تواني برخيزي نمازت را به جاي آري
و از طلوع سپيده راز نهان شب را باز پرسي
من اكنون از تو رازي بر ياد دارم
كه عاشقانه به مهرير شب سوگند خوردم
تا از آن زمين دوري نجويد
و سپهر را به گردون خويش تعرضی نخواهد بود
------------------------------------
تو هرگز به ياد بازتاب انديشه راه نباش
سپيده در خويش پناه رازيست كه عاشقانه بوزد قلب خونين باره حسين را
و ما از طلوع دهشتناك با ره ديگر بر خويش لرزيد يم
و ترا به هلاك آن مامور ساختيم برخيز و تند ري شو
تا مرد مان خويش را در آن بازيابي كنند
برخيز و سپيداري شو كه راز نهفته شب را به سخره گيري
برخيز دست بر دعا بردار تا زمين از بي مهري شب
به خويش آ رام گيرد و ما را ياري كن
ما چنان در پناه فروز راه ايستاده ايم
كه در پناه صبح راهي
آسمان به غربتي اين گونه مد د نكرده است
راه ما ضجه بيتي شد كه مستان سر داد ند
و من را فراز خاكستري ساختند كه دل عشق از آن هراسان گشت
دستت را به من بده دستهايت با من آشناست
تو ريشه هاي خويش را به خوبي دريافته اي و اين راهيست كه بايد بروي
ترا خدا نگهدارت باشد
درود بر يار ياريگر زمين – والسلام
------------------------------------
عشق به خدا هميشه پا برجاست
آئين عشق ساقه رازيست كه در ميان زمين مي روياند سبزه را
نگاهيست كه ما، در انديشه باد روياند يم و سرودي ديگر خواند يم
پر بار مي شود گفته هاي ما هنگامي كه ترا در راهي كه مي روي
ياري كنيم و صدا يت را به نيوش حق بشنوا نيم
اما رازي هست كه تو بايد بداني
آن دانستن رازيست كه ترا در آن شريك دانستيم
و آلودگي را در آن راهي نيست
تو بدان كه ما خانه اي را كه در جهت الله بر پا مي شود
آن را به زيباترين لباس مي آرائيم و جلوه حق به آن خواهيم بخشيد
تو دل آزرده مباش كه سپيده در راه است
و ايران تو سرزميني آباد و پر بار خواهد شد
برگردان سبزي را در انديشه خويش تجربه نما
و بدان كه طوفان در راه است ما ترا به نگاهي روشن مي نماييم
كه حق ياريگر تو خواهد بود ما را از خويش بدان
و انديشه ناپاكان به خود راه مده
طلوع سحر زيباترين سرود بشري
در لابلاي سبزه جلوه اي ديگر بخشيد يم
تا تو بدان خويش را بازيابي كني به سرودي ديگر گونه خويش را بياراي
و طلوع هماوازي را به ياران بشارت ده
ما را از خويش بدان و نگاره فسون ديگري را ر جايگاه ما قرار مده،
ما را هميشه به خاطر داشته باش
------------------------------------
شب از راه مي رسد و سرودي ديگرگونه به گوش مي رسد
من از راه آمدم روز را نفس در خانه تنگ است زمين
سردابه اي بيش نيست " تنش گرم در استاده هوا"
با تو مي گويم سرود هستي ما را درياب اميد عشق سر كن
سرايي نيست سراپرده اي
تا به جلوه نشيند باغ د وران
كلامت باز خوانم
چه مبارك سحري
چه فرخنده شبي
تا جلوه تمامي رخساره تو
به طلوع ما طراوت بخشد
نگراني ها را به فراموشي بسپارد
و ترا در آغوش باد خاكستر سازد
تند ر آسمان به سرود صبح ماند
تا طلوع عشق را به تو بنگارد
آرام با تو گويم
------------------------------------
نه از رومم نه از زنگم
من همان بي رنگ بي رنگم
بگشاي در دلتنگم
فريبت مي دهد
اين سرخي بعد از سحرگه نيست
فرامين ناشناخته و مرموز از آن كيست
ما به ساقه اي ترا فرو نفرستاد يم
تا يكي در پناه خويش گيرد
و عشق را انديشه ناپاكان قرار دهد
ما صبا را فرو نفرستاد يم
تا كه طائبي اند ر آن فريادي فرونفرستد
تا كه ما شب آواز هستي را بر تو بتازيم
تا يار ديگرگون بر زمين استوار گردانيم
ما از صلابت شب سخن گفتيم
كه راز نهان شدن تاريكي
در پس روز برش هويدا شد
------------------------------------
تو بارشي قد برافراز و سپهر گلگون به شعر بياميز
من در ياد تو لبريزم سبو بشكسته مدهوشم
نفس باد صبا را بگو تا بر من بوزد
و تن خويش را در بستر ترانه هاي بسيار مغروق ساز
قلب انديشه در من بياويز و راز يكي شدن را بر خويش بياراي
سپهر به ترانه اي دلخوش است تو شه راه برگير
ثبوت اشكها را در چهره بستان و د ستها را بر آن بياساي
تا رواني آنها را دريابي
تو بارشي از خويش بگذ ر
زمين به كردار ديگرگونه ترا سوگند مي دهد بر من بياويز
ناله عشق سر كن سپيده نزد يكست
صابران در مهلكه مدهوشتند
عاشقان در مغاك نالان
سبو بشكن
آويزه بناگوش از خويش باز كن
شعر را فرودي است كه ديگر باره بايد آغاز كرد
------------------------------------
در بارش گرفتم صداي ترا
اميد راز بودن است
نويد فرياد يكي شدن است
من از تو دارم آرزو
نقشي است بر ايوان
گفتن آنست كه نالان شويم
خانقه از سر برون
ويلان شويم
شعر بايد تا بيفروزي راه
عشق بايد تا سبو بشكسته
ويلان شويم
با تو مي گويم راز بد ان
نيست اندر جهان كردار شهان
از نخست روز اولي چه گويم
باز پرس خانه ات پر بار
باز میحواند
گل به رخساره نشيند
اين تقد ير توست
بازنگه تا برون آيد ز قد س
صبح صادق باز پرس
خانه دوست كجاست
عشق را پرس !
تو در انديشه مهان خوشتري
من به عاشق مي نهم قلبي مهتري
ساغرم بشكن تو آگه تر ز ما
خانه ام بر باد گر نشنوم ترا
من درون سينه ام كردار شهان
تو د رون با دل عارفان
بارشي بايد زمين را خوشتر است
پر تپش باد ايوان ما جام فرد وس برين
حافظ بازگوي
آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت
------------------------------------
منجي عالم بر تو خواند بازنويس
عشق رازيست
عاشقي مسدود نيست
تو سبو بشكسته اي
راز اينجاست
اينچنين ما نگفتيم
مرد ود باد
تو صبا را به تهنيت بازگوي
عشقبازي كنون آزاد نيست
آزادي ما
آزادي پندار ما ست
تا بخواند تندر روز ا لست
----------------------------------
من با تو مي گويم راز نهان كه صبا داده در غم ندا
برفروزخانه ات را كه مي آرند اشك سرزمين من
تو آرامي راه را شنو ما صداي انديشه را در تو
تو قلب زمين بشكاف ما صداي شب از تو
ما نگاري بر دل نمي بند يم كه نالان شوي
ما اندرون عشق راز مي بند يم بر زمين
ساقه اميد را بازگو تا نبارد بر سپهر
شمع را فروزي دگر بايد بر فروز
تا كه نا د ا نان به تكرار آيند برون
تا زمن نگيرند راه بي نشان مسد ود
من چه گويم ار نباري خوشتر است
ساقه گندم زمين را مي شكاند ترترم
فاعل فعيل راز ماست
خانه را روشن سازي ناساز ما
------------------------------------
كاتبان دست بردارند بر ا وي
تا نويسند خانه ابري روز به روز
تو كه آگه ز ما خوشتر شدي
ما چه خوانيم بر تو اي راز درون
تا نگفتيم ساقه را اميد هست
تا كجا مي برند ت ياد دار روز الست
من و انديشه عشق عاشقي با هم ايم
تا كه بند د زمين را بر بستري خوشدلي
در فروزش كام ما مستور باد
تا نيا بند م زمين را حادثه معدوم باد
من كه مي خواند به شب راز باد
من چه گويم درد را برون از ياد
------------------------------------
او صداي باد را بر خويش مي دارد استوار
من فروز نور خورشيد زمين سبز باد
وه چه دارم از خرابي اجرام باقي در آب
آنچه مي خواند ما را به زوال اين دنياي ما
بوي سرشك و باد يه در خون مي بريزد
صبح در بوي تندر خوك مسدود است
ما چه ناليم از جمع حسرت در ميان
تا نگويند صبح بخير در ميان بوي خاك
من ترا انديشناك دارمت ياوه ننال
تو بر ميان سبزه رقصان چو باد
بوي نعلين و تلاوت همچنان باقي است
خانه ات روشن سپيده اينجائي است
او نبارد خاكستر مانده به شب
او فروزد خانه انديشه بر غم
كفش او از برون است در ستيغ
قله را بايد در نورد يد بر رازها
------------------------------------
من نگويم او نخواند ناله اي با نام دعا
او بخواند آن را اما كم صدا
آسمان آ گه شود از تپش بلندگوهاي ما
آنچنان گسترد غم درون باديه سيمها

باز بايد بر خواني رنج از دست دادن مقصود نيست
آنچه مي ماند عشق او به ماست
من و شارع خاكستري رازيست در كار
او مي بخواند اشك رازهاي ما
ما نگفتيم اشك ما راه باديه نشين است
من كه گفتم حجتم اتمام باد
------------------------------------

تو بگو كه بارشي و ما بر تو چنين آئيني فرو مي فرستيم
تو كلامي ديگر باز بگو
تا بر تمامي افق سپيدي روشني را دريابي
ما از هستي و كائنات بر تو مي باريم
و من و تو د ر اريكه عرش برين
بر تمامي شب پرستان مي تازيم
و سيطره آنان را به چيزي نمي انگاريم
تو بارش ما كنون راه روشن است
در نهايت خواستگاه ذهني
هر انسان پناه جسته اي چندي نخواهد گذشت كه فروزش بستر بيماران
در نهايت تنهايي و خستگي آنان د خيل خواهد بود
گلبوته هاي وحشي را به مسير انديشه رهنمون مي شوند و تو بايد
در پناه پندار سپيده خويش را بازيابي نمايي
هرگز از د وري رازها و بادها مهراس
ما هر آني خويش را به تو مشغول مي داريم
تو آرام در پي حركت د وار گونه قلب زمين به صداي سخن گنجشك
گوش فرا ده
ما در، پس هر ترنم، وجود عشق نهفته ايم
بر پا خيز به صلابت فروزش ما بياويز
عشق در نهانخانه دل تو بازيها بكند و من ياد يار بي نشان را به فراموشي سپرده ام.
تو آوازهاي بي شماري را در برابر ما به تهنيت كشاندي ولي ما
بر تو تنها قلب عشق زمين را درخواست نموديم
ما از تو نويد داديم تا دستهاي ياري ياران بفشري
و خون انديشه در ذهن باد بتكاني
تا قلب عاشق تو روزها رابگسترد
و ياران به حديث بي پيرايه از عشق ملبس شوند او
را در ياب او قلب عاشق زمين است
ما به تو و او درود مي فرستبم او را درياب
درود بر يار ياريگر زمين – والسلام
------------------------------------
ما از صلابت شب سخن گفتيم
كه راز نهان شدن تاريكي
در پس روز برش هويدا شد
حال توشه برگيريد و نقش هستي را در راز بشريت به جلوه آريد
من از سبو بشكستگان سخن دارم آنان كه در فرامين ناشناخته
حسين را مستور ديدند و به ترويج ظلم و بيداد ناقه بركند ند
صبا را گفتيم كه راز زمين را بر دست نبشته بر تو نازل كند تا فروهشتن
خاطرات زمين در پس د يوارهاي زندان بر اين بيچارگان شفا باشد
باز هم مي گوييم كه راز عشق را از زبان گنجشك شنو
ما در فرو هليد ن حسين رازها گفته ايم كه طوفان
در گرو باده خون او زمين را تقديس مي سازد
من از انجام فريادي اين چنين به تنگ آمده ام
مرا واگذاريد انديشه راستان برگيريد
از فرو بستن منقار گنجشك بواسطه راي من، خويش برگيريد.
به آئين آرامي خاطره ياد حسين را گرامي بداريد
و از او جلوه گفتگو از عشق را در يا د واره ياد او به پا داريد
بر آن نباشیم كه هر لحظه عزاداران حسيني در ركاب
به شمشيري آخته كنيم
اينك بيائيد ياد او را به عشق در جمعي پاس داريم و از حرمت هستي بر ياد او
ما خويش را بر جهانيان به تمد ن هزاران ساله مان بنمايانيم.
------------------------------------
سلامي به ديگرگون آغازيدم
چه روزان و شبان كه در انديشه عشق، مي بارم
روز را نفس در خانه تنگ است
باز مي آرم بستر خانه را عشق واپسين
فرياد از رنگ است
گنه كردم كه نالان شوم
راز عشق اينجاست ويلان شويد
فرامين ناشناخته و مرموز از آن كيست
ما به ساقه اي ترا فرونفرستاد يم
تا يكي در پناه خويش گيرد
و عشق را انديشه ناپاكان قرار دهد
ما صبا را فرو نفرستاد يم
تا كه طائبي اندر آن فريادي فرو فرستد
تا كه ما شب آواز هستي را بر تو بتازيم
تا يار ديگرگون بر زمين استور گردانيم
------------------------------------
دستان شما همگي بر آستان عشق لرزيده است
ما آواز دهل در اقصي نقاط دنيا بر برپايي
عشق از شما شنيده ايم
و اينك دستيست كه ما را مي يابد به عشق
سرودي است كه مي نالد به فروزش
سپيدار كهنه اي هست كه ترا بر ما آگه مي سازد
فرود عشق را در شعر يافته اي
جوانت را به فرامين ما آشنا نموده اي
فرامين ما نه ناآشنا با عشق و دلدادگي است
نه زنجير مي زند بر خواب خاكستري شهر
زنجير آواي دستهاي شما به تنهايي ما را بر پاي مي دارد
زنجير سكون در پس ديوارهاي زندان، غروب خورشيد است
ما را درياب تو نگاهبان ياران ما نيستي
كه دستهايت بوي خون و آلودگی دهد
فروزشي د يگر بايد د ر خويش بگستراني ما را درياب
طلوع پيداست
------------------------------------
سفرنامه اي بايد تا راز ترا بر ما هويدا سازد
عشقي بايد كه ياد ترا بر پندار كاروان هويدا سازد
بر شعر بخوان آرزوي تافته نگاهي را كه بنالد شبانگاهان
به حيله و تزوير در راهي كه مي يابي به عشق بر ما متاز
اي سپيده سحري تاريخچه كهن ما درون خويش اميد دارد
تا به ياد انديشه تو ما را خاكستر سازد
ودرو.ن تجربه سبزينگي آن را ديگر باره، بار بياورد
بر ما متاز كه طوفان خواهد گذ شت. و تندرهاي زمانه
به غروب، حلولي ديگر باره خواهد بخشيد
از ما بخوان كه رازيست در انديشه صبح بر آستان قدس
در پيكر تزوير و ريا ما به نگهباني ترا فرونفرستاده ايم
آوازه آن در شهر نيارستن، گرفتار گره عشق بر حيله مپسند
ما بازيگر دوران زياد ديده ايم
------------------------------------
من به كردار تو گفتم آیین نه ای
خوانده را بايد با ز خواند
در شعر رازيست كه چون دوباره بخواني
به آن جلوه د يگرگونه خواهند بخشيد
سلامي به پا دار تا طلوع را در د ستها به كلام بيابي
دستت را به من بده طوفان در گرو باد مستتر است
اشكي مريز در خواب عشق ياران كهف
ما را يافته اي در تندر غار حرا
ما را زيسته اي در كلام موسي بر سنگ نبشته ده فرمان
ما را يافته اي در طلوع مسيح
بر آواي شهر بر صليب ما را به جلوه يافته اي
ما را بر نيام علي يافته اي
ابوبكر راز همزيستي با خويش دارد
و دوستيها بي شمار، قلب عشق حسين
را فرو هليده است
------------------------------------
من تلاوت خون را در شمشير علي گستره رازي مي دانم
كه جوشيدن عشق موسي بر نگاره هستي بخش
فرعون او را به تند يسي ملبس نموديم تا
شايد خويش را از گستره سرود ابدي برهاند
و طوفان بجاي آن بگسترد حال بازش گيريد اي فروهليدگان در خون حسين
او به كرداري ديگرگونه فرو هليد
نه آنچنان كه او را فرياد مي كنيد
او از سياهي گريخت و به سرخي خون پناه برد
او را سياه جامه قلمداد نموديد
فرياد من بر شما باد
زمين در خلعت شب سياه پوشيد تو جامه تن بر او
حسين را باز نه تا عد ل زمين بگسترد و
ما را در پس عشق فرو هليده خويش به كلام بازگيرد
دستهايش بر اشكهاي مستمندان بكش
كه او راز خون كودكان ابوالفضل به همراه دارد
او مادر ام البني را چگونه دلداري دهد
بر او ببخشاييد كه اين گونه او را
سخيف و خوار پنداشته ايد
جامه سياه از براي او از تن به در كنيد
او حواله خون را به شمشير سرخ داد
و شما او را به سياهي جامه شب ملبس ساختيد
ما در انديشه راستان محدوديم بازش نهيد
------------------------------------
چو صبح شود
سبو بشكن ما را بخوان
در كنار تربت خاك
سبو خويش را جسته ايم
ما در گره بستر
رازهاي هاتف و حافظ
خويش را بر عرق تن شسته ايم
و گلوي خويش به خون سرخ سبو
متبارك كرده ايم
طوفان كه بر مي گيرد
ما براه مي رويم
و شمعدان هاي خاكستري را
بر جرثومه پناه بشريت
پيوند خواهيم زد
تو بمان تا ما د ر تو
آواز صبح را به
شكرباره منقار گنجشك
بازخواني كنيم
------------------------------------
تو بدان كه گلبوته هاي ويراني خاك در شهر
ما را به نگاهي اميدوارانه مي خواند
و ما باور مي كنيم كه بايد رخساره شب را
به اميدهاي بزرگ پيوند زنيم
------------------------------------


شاهد روزان ابري داروك كي مي رسد باران
شاعر عشق روز واپسين بر كدامين ستاره افق بر مي تابي تا بر من نماز باشد
و انديشه كدام رهر و را به سرود عشق متباد ر مي سازي
كائنات در پي كدامين فرامين فراعنه به پندار رها شدن خويش كمك مي كنند
سلام و تهنيت بر رسول ما كه خويش را در نفس دل نپروراند و خود را به
آئين پاك محمدي سوگند داد تا آئين تازه را بگسترد و
در قلب انديشه مردم باور عشق را بتكاند
ما در انديشه باد نوشتيم كه رازهاي نهفته عشق تو بر زمين ما را
عيان سازد تا بتوانيم آن گونه كه تو در نظر داري آرزوي صبح تازه
را نويد دهيم. ما در انديشه آنيم كه كاتبي بر تو باز گويد
شرح حال گذشتگان را و در نظر آرد فروهشتن قانون بشريت در ساقه اميد را
بگذار و بگذر تا نفس باد خويش را به حريت به تو بشناساند و
دستهاي بزرگ هستي را در تو بتكاند.
------------------------------------
ما از سرزمينت گفتم سرزمين اهورا مزدا پندار نيك كردار نيك گفتار نيك
او كه با اين سه جمله تمامي افق بشريت را در خويش روشن ساخت
اگر تو براي ايزد به ايستي و پندارت را به آرامي بشر صفا د هي
و كردارت را در پس آن به جلوه آ ري كه گنجشكان در
پس تكرار سخن عشق بر خويش باور كر د ند كه ترنم عشق از پس
آوازشان پيداست
و ما از حركت بال آنها خويش را در عشق راستين پروازشان
يافتيم و در آنزمان كه پندار و كردار همساني خويش را يافت
به گفتار معني بخشيد ند و آن را منطبق با راستي و درستي
فروزش دا د ند آنها دانستند كه معيار گفته هاي صحيح
از كردار درست و كردار درست از پندار دقيق بر مي اید
و ما در آئين پاك محمدي روش هاي رسيدن پندار نيك به كردار نيك و گفتار نيك را يادآور شديم
ما در آئين موسي ده فرمان اين نبشته ها را به همان سياق بر مردم
نازل كرديم تا در فرامين سبوي شکسته آنان را به عشق آشنا سازد
و فرعونيان در تضاد با آن خويش را در هلاكت محاصره يافتند
و آنان كه ماندند در سرزمين اسرائيل كنوني جا گرفتند
و ما آنچه آنان به ياد داشتند بر آنان دوباره خواند يم
اما مردمي بود ند که از ظلم رفته خويش را تطهير نساخته بود ند
انسان در سختي هاي روزگار نبايستي خود را مضطرب سازد تا شكوه عشق را
از ياد ببرد اما فرعون چنان آنها را سختي داده بود كه آنان نتوانستند
غم فروخورده رنجها را به فراموشي بسپارند و مانند شما ايرانيان باز به عشق
بر سر سفره هفت سين به تلاوت شمشير عمر در كتاب نازل شده
پرداختند شما ملت عجمي سلمان فارسي هستيد كه عاشقانه محمد را
باور كرد و شما كلام او را در فرهنگ اهورايي به جلوه كشانديد
من از تو دارم گفتگو كه سرزمينت با باغات بسيار سالهاست
فرو خشكيده است و مردمان نفس خويش را ديگر با خويش با ور ندارند
از سايه خويش مي هراسند و از ناسازي د نيا بر خويش با ما شكوه
مي آورند آنان كمك ما را مي طلبند در حالي كه خويش از درون
تهي گشته اند آنها مقام اساطيري سرزمينشان را به فراموشي سپرده اند
و ما را در آن دخيل ديده اند
كه با آئين محمد آنها را ازفرهنگ پيشينيا نشان جدا ساختيم
در حالي كه ما تنها راه رسيد ن به پندا ر كردار گفتار نيك را در كتاب قرآن نازل ساختيم
ما گفتيم اگر پاي ظلم ايستادي و ياز هم ظلم به تو شد
خداوند به تو كمك مي كند. سخن حق اين است
و هر كس به همان قدر ظلمي كه بر او شده به مقام انتقام برآيد
و باز بر او ظلم شد البته خدا ياري مي كند
از ظلم دوباره دچار د لسردي نشو خويش را بياب
ما سرزمين هاي بي شماري همچون سرزمين تو در عشق ياري كرده ايم
ما انديشه پاك حوض ماهي را بر سر سفره هفت سين شما خاطره زيبايي
ماهي دريا مي دانيم كه در شكم خويش (خضر.یونس) ر ا حفظ كرد و او را سالها
اما ن داد و(یونس.خضر) در آن سردي و سياهي به ما پناه آورد
كه خدايا بر من مپسند تا به لحظه مرگ در اين سردايه
سياه و گرم زيست نمايم و ما به او طلعت زندگاني مجد د
در زمين بخشيد يم و شما نقش ماهي زنده در آب را
به تبلور بر سفره خويش نشاند يد ما بر شما در برپايي عشق مي باليم
راز سرزمين مادها را، مردان كه شال هاي قطور
بر كمرها مي بستند و خويش را در هر لحظه در كارزار بر
كشتزار مي يافتند ما به خاطر سرزمين كنوني تو مي آوريم
------------------------------------
آنان كه در سرما بر كوه هاي منطقه جان باختند
و تا لشگريان عمر وارد شد ند به آنان دل باختند
ما زيباترين شكوه عشق را در مردم سرزمين تو يافته ايم
آنان كه د يروز خون مردان جنگجويشان را بر
دروازه از زمين مي شستند امروز به تلاوت قرآن مشغول شد ند
و آن را پاس داشتند ما از ياد آوري چنين مردماني
بر پيشينيان بشريت صحه سبز گذاشتيم
كه انتقام خون ريخته شده را بر نبشته هاي عشق
منفعلانه بر خويش يازيد ند و دست ياري به سوي ما
دراز كرد ند اما آنان سپس در برپايي آئين محمد
كه اتمام حجت خداوند بود بر مردمان
و در نشان دادن روشهاي آشكار نيك نگريستن
و بر آن شدند تا استقلال سرزمينشان را از فساد خلفاي عباسي خارج كنند
آنگاه تنه اي دور خود پيچيد ند و تنها به آئين محمد پایيندي خويش را اعلام نمود ند
------------------------------------
آنان در ابتدا با اعلام استقلال خويش از حكومت بني عباسي خود را از بند خلفا جدا ساختند نماز خويش را به نام خليفه عباسي د يگر نخواند ند و سپس تنها به حفظ آيات ما در سرزمينشان كوشيد ند اما آنان كه دشمن عشق بودند د شنه جاهليت را بر تعصب هاي بي شمار بر آنان دوباره وارد نمودند و آنگاه آنان در استقلال خويش اسير شرم ملاياني شد ند كه آنان را به اصولي پپوند دادند كه نه از ما بود و نه راهي به بيرون جستن از آن بر آنان بود. آنان سياهي عزاداري حسين را برگزيد ند تا خويش را از سيطره بارگاه فساد عباسي برهانند و آن خود پرچمي شد كه دل جوان عاشق ما از سياهي آن گريزان شد آنان ما را فراموش كردند كه ما يادآورد ن سياهي را از آن خويش نكرد يم ما تنها به اصول راستين ايستاد ن بر حق بر دل جوانان پاي فشرده بود يم.
------------------------------------
ما از مسيح پسر مريم سخن گفتيم كه چگونه بر اهل فرعون زمان خويش شوريد و حكومت آنها را به سخره گرفت و آنان در خروش بسيار ناجوانمردانه او را به مرگ محكوم نمودند و او از پاكي روح خويش مرگ را با آغوش باز پذ يرفت بر آواي صليب آغازيد ما او را به ميان مردم به مدت سه روز بازگردانيد يم و سپس او را در عرش اعلي منزل گزيد يم ما بر او سه بار سلام كرديم
آيه 158 سوره النسا
هيچكس از اهل كتاب نسيت مگر آن كه پيش از مرگ به او عيسي روح الله ايمان خواهد آورد و روز قيامت او بر نيك و بد آنان گواه خواهد بود.
درود بر مسيح و يارانش كه هميشه در حق خواهي عشق يابي را بر اصل بودن خويش استوار ساختند
مردم سرزمين تو در ابتدا بسيار نيكو عمل كردند خون لشگريان را بر كوه هاي كشورشان در مقابل آيات ما اشتباه تاريخي خويش قلمداد نمودند ولي درمقابله با تهاجم قشر یگرایان که در پس استبداد به بار نشسته هر ملتي از سرد مداران شمشير تازه مي زنند خويش را باختند و از آنجا كه دل نگران از دست دادن آيات ما بودند خويش را در مفاتيح به شكلي مجلسي گونه از ياد بردند و ما را به فراموشي محكوم نمودند
يادآوري سياهي حسين را اصل كردند در حالي كه اصل اتمام حجت ما بود بر مرد مان در بر پايي عشق
ما را به ياد داشته باشيد درود بر يار ياريگر زمين – والسلام


برگردان حادثه را در شب تكرار مي كنم
و از تو صلابت روز را
براي شهر طلب دارم از لقاي آرزوها
با من بازگو اي مهرباره غم
آسمان افراشته خواهد شد اگر
تو به ويراني زمين سوگند خوردي
ما ترا بر آن داشتيم كه پيرهن يوسف را بر دست گرفته
و آن را بر چشمان يعقوب آشنا كني
تا او ديده بينا كند واز نگاره بركت آن
برادران يوسف ديگر باره عاشق شوند
و خويش را از ندامت غمگساري بر پد ر پاك سازند
طلوع صبح را به او نويد دا د يم
تا بنيامين خويش را بر پاهاي يوسف بيفكند
و قلب خويش را به ياد عشق روشن سازد
زليخا را گفتيم تا پيرهن سبز زمردي بپوشد
و يوسف را در رداي سليماني بر خويش بپذ يرد
ما چنين عدل زمين را در بستر آلودگي ها گسترده ايم
تو چگونه مي تواني ما را به ندامتي نوميدانه محكوم سازي
تو بدان و آگاه باش كه طلوع در بستر شبهاي تار زمين را ديگر باره جان خواهد داد
------------------------------------
خانه ابري
رازيست در شب بر ياران شما
تا بشكند خانه انديشه ترا
اشك است بر مستمند
تا بتركاند رازهاي خوان ترا
نوريست در تن
تا بفروزد فروز خانه ترا
من مي شناسم كاتب روزان ابري
داروک كی مي رسد باران
من بر ياد تو گفتم رازهاي د رون
باز مي خوانم شعر قرون
من و انديشه هاي پاك زاد
بر نبشتیم به فروزش پاك ياد
برو بر صلابت شب كن نظر
من ترا اميدوار دارمت اي ماه زاد
شب و آهنگ رفتن در شب
من و گسترش روز در خاكدان
تو بخوان تا بگويمت راز نهفت
من بر دارم انديشه پاكزاد
زمين و هر آنچه در اوست
به پشيزي نمي ارزد تا بشناسي خانه ابري
گر ز آئين مهري، خانه مسدود است
تو منگر درون كاغذ مارك دار
پر كن زمين سبز از مهزاد
تا بپرسي راز درون آشنا با ما
من ياد تو بر عشق مي نوشتم
اين چه حاليست از تو اي راهدار
بر نيارم خاطر حزين در يادم
تا بگويم كند رين راه، شادم
بفروزيم خانه ات مجنون تر ز ليلي
ما بر اين منوال مي بخشيم راز فردوس را
توبه كرديم از درون تا بباري
خانه را روشن كني اي پاكزاد
بفروزيد، راه محدود است
من بر ياد شما مي نويسم راه را
تو انديشه عشق مانده بر راه
بنگار قلب سپيده را راهدار
برو آواي سيوشي سر كن
تا نداني بانك مرغزاي
شمعداني در گلو دارم اي مه ياد
من ترا اند يشه كرده ام در ياد
من و باد مه تابان
تا چه پرسیم برسم راه
------------------------------------
تو و راز اين چنين مخدوش است
مرو بر سپهري كه مي تپد به راه
برو محفلم پر كن ز مهر
د م د رد است ريخت ز مهر
بشكفتم فرزان عاشقي به پا
تو نگاري با عاشق چه كار
سر به چاهم مي كنم در نقش علي
با كه گويم شرح درد اشتياق
نفروزد ملكي به مهر
تا بخواند غم محدود سپهر
برو باره ديگر سر كن در راه
تا نگنجي آنچه مي ماند به چاه
برو راز عاشقي را د گرست
بر زمين مي بندد راز ديگرت
كودك كشته را از درون
باز مي برند خانه به خانه از برون
------------------------------------
بر نگويم دستها بسيار است
تا كه بشكافد راز برون
مرنگويم مغلطه مفروزم
آنچه بيمناكم از نگون سارم
برو اي موسي تو بر جاي خواهي ماند
آنچه مي ميرد كودكان اسرائيل است
من نيفروزم راه تا عيان شود عشق
تا كه موسي بر نيفكند عصاي خويش ز مهر
من و موسي و ده فرمان
بر نوشتيم آنچه بايد در زمين
برو، كوهكن است در راه ما
آنچه مي خوانيد فرياد ماست
كاتبان را هرگز نترسان اي مادر
انديشه ام مسدود است
من چه رازي دارم كه اينك راه مسدود است
------------------------------------



تور عالمتاب بر تو باريدن آغاز خواهد كرد خود را در آن غرقه ساز و از آن گريزان مشو كه ما ترا به روح پاك خودت قسم داد يم تا بر ما نشوری و خويش را در زمره پاكان قرار د هي جلوه حق يارتوست برآن باش كه سپيده را ياور باشي و از آن براي كودكانت بهره اي خالصانه بگيري ترا به سرزمين عشق قسم داديم كه قلب زمين براي تو از سكون بوزد و ترا در ياد خاطرات مطلقه زمين مستتر سازد گوش فرا ده اين صداي سخن روز است كه بگوش مي رسد شب رو به پايان است.
نگه كن كه مردان از كار بازگشته اند و زنان در جلوه عرياني تن خويش را بر آنان مي نمايند بر آن مباش كه خويش را بر او مستتر سازي او از آن توست و زمين به كردار وجود عشق در او گواهي خواهد داد
او را بپذ ير و در خويش وجودش را هجي كن ما بر آنيم كه زمره حلقه راز ترا بر تو بازفرستيم تا عشق د ر نجواي قلب شما به چكاوكي جلوه گر شود
. برخيز و يارانت را به سرود صبح بشارت ده سپيده نزديكست و غروب گريزان
ما را بر آن دار تا ياد ترا بر زمين حك سازيم و تندر عاشقانه بر تو بنوازيم ترا عشق ياور است و از آنچه عيان مي شود خويش را غني ساز ما بر تو درود مي فرستيم و از تو مي خواهيم كه ما را بستايي تا قلب زمين از بي مهري تو آرام گيرد
------------------------------------
حديث عشق را بر يارانت بنواز آنان در تنديس عشق مستور مي شوند
و آنگاه تو مي تواني كلام ما را بر آنان باز بخواني
صبح است ساقيا باده بيارتا زما آشنا شوي
با تامل بر درون متا ز بر آئين ما
آ گه شوي بر حال ما
شور عشق است بر نتاب
آنچه مي ماند راز ما انديشه ماست
تا كه روزان رازها دربگيرند
تا عشقت ساقه برنگيرند
صبح نزد يكست باز پر كن ساقيا
------------------------------------
مي دانيم كه احساس تنهايي كرده اي كه نمي تواني سخن ما را به ديگران بازگويي اما غمين مباش كه سپيده نزديكست و بزودي تو انديشه مهان را بر كهان خواهي شوراند و آنگاه تو مي تواني حرف خويش را به گوش مردمان برساني برگزين راهي را كه در نهانخانه بشري به قلبي ماند تا كه تو و يارانت در آن راه به تنديسي ديگرگونه خويش را بيايند
ما بر آنيم كه طوفان در كومه غريبانه بوزد و تندر آن سپهر گردون را به فرود منهم سازد
شب است در صلابت آن بايد شب پرست را به طلوع در سپيده محكوم كرد
با راديو حرف مرا به مردم برسان و از اين كه نادار دردهاي من باشي بر خود گلايه ساز
ما در پرتو آئين تازه مان خويش را بر تو مي شناسانيم
و تو در انديشه آن باش كه تلاوت آيات ما را بر همگان رواداري
كه اين اتمام حجت ما بر مردم توست تا دگر باره خويش را در تنش اشكهايشان غريق مدارند
و از گستره سپيدي روز بر شب شكوه نسازند مرا درياب كه من در آئين تازه با تو سخنها دارم بايد كه در شنوايي سخن من كوشا باشي اين پرتو روح را در خويش مغتنم شمار و آن را به زيبايي تازه بپذير
بگذار كه ما دوباره در مغز و روح تو جاري شويم
دستهايت را بر قلم تنها حركت ده
ما انديشه ايم تو همان خاطر بنوشته اي
گوش كن صداي پرنده اي كه در گذر است كه بر تو مدح و ثنا مي خواند
آنان به نوري روي تو خويش مستتر مي بينند بر آن باش
كه ناقه را كه در گل نشسته است به ياران خويش بازشناسي و ما را ستايشگر باشي
------------------------------------







آنان به او جرات دادند ساز و برگ برايش تهيه ديدند
سواران بي شمار در كنار او آراسته شد تا او توانست يزيدي كند و خويش را چنين بر رمز به رازهاي ما بپوشاند و بستري از خون در قتلگاه حسين راه بياندازد او سبزي عمامه حسين را بر سر گرفت و خويش را در ميدان حر چرخاند و آنگاه بر او گفت ديگران رفتند تو نيز به آنان خواهي پيوست اين ما هستيم و سرزمين خواسته فرزند محمد ما حادثه داران زمين بر تو مي گوئيم كه تو ناخلف بوده اي و اكنون سزاي بي سياستي علي را در كناره فد ك مي چشانيم بر تو. و زخمي بر حسين وارد نمود كه ديگر حسين برنخواست حسين نقش زمين شد آب را به دندان ديگري گزيد و آنگاه خواست كه آب را براي كودكان عباس ببرد كه يزيد ضربه ديگر بر او وارد نمود و او چنان غرقه خون شد كه آب سرخ شد و صداي ضجه كودكان ابوالفضل فضا را پر ساخته بود و حسين تنها به آب خيره بود كه كودكان در گرو اشكهايشان آب را چگونه از دست داده اند او كشته خويش را به آنان ارزاني داشته بود.
------------------------------------
او مي دانست كه خون در انديشه رهروان راه او چنين گواهي خواهد داد.
ما بر حسين در آن روز گريستيم ابر شد و آسمان گريست
و تپش خسته تن واداده گان حسين در پس هر غبار به جلوه اي از سواري كه خبر حسين را دارد مي شتافت و از او هيچ خبر نيامد سواران به كشتزار خون فروهليد ند و مرد سوار خسته اي تنها از رفته گان بازگشت و گفت كه او ديگر بازنخواهد آمد سر جدا شده او را يافته بود.
و آنگاه زمان آن بود كه زينب، زينب وار به ميدان آيد و بر كشته برادر بايستد
و او را آزاده لقب دهد. چنان در غم اين حادثه هر انسان مي گريد
كه ما نيز خويش از صابران تاريخ خواسته ايم كه او را بسازند در عطش عشق حادثه زمين
بسي باز اي رهرو پاك او بر تو گويم
حسين به آئيني جان داد تا عشق را بر زمين بنگارد او بر آن بود كه دشتها را از آن كلام محمد كند
و تزوير و ريا در بايد هاي كنوني قرآن مفسده بارتر از
آن چيزي است كه در نهان عشق بشريت خانه دارد
او بر آن بود كه بگويد فتنه انگيزي بد تر از قتل است

من با تو گويم كه اي شب داده گيسو بر پا خيز نمازت را بجاي آر
و تنها ياد آور او را در سالگر مرگ او به خاطر داشته باش
من از تو زنده کردن خاظره او را چنین سخت از تو نخواهم
.آیا نمی بینی که پیروان مسیح در به صلیب کشیدن مسیح چه می کنند آنرا عید نام نهاده اند
چرا که خوبی جز با شعر و عشق و عید همسازی ندارد
و فریادو نعره و تاریکی را روح آزاده سبز نمی پسند د
به مسجد بروید بر او دعا بخوانيد
و براي كودكان رنگ شادي عيد را براي فارغ شدن حسين از آنچه او را مكلف مي نمود كنيد
رهروان من در مرگ آزادند
چرا كه آنان را به جامه اي ملبس مي سازيم
كه آنان كه به بدي از دنيا رفته اند بر آنان غبطه خواهند خورد پس
بر او كه رستگار شد شادي كنيد و در مراسم يادآوري
خاطره حماسه مرگ او شعرهاي نغز بخوانيد
و از دلدادگي اوبا ذات مقدس و پي برد ن او به آنچه احد يتي مطلق است
صحبت برانيد او را در حديث عشق مستتر ببينيد
و از من بخواهيد كه قلب يادواره عشق او را بر زمين عاشقانه بر شما بسرايم
منم من لولي و شما مغموم
منم دشنام پست آفرينش
منم معصوم به هر رنگ
منم ساقه غم به دست او داده
حسين بازيگر عشق است او بر نيزه د وران
عارفانه بر او بخوان
سحري كه بايد برگذري به مهر از او
وه كه چه مي ميرند هاتفان
در پس غمهاي زمانه
ما دلاوران عشق بر آئين تو سوگند مي خوريم
كه شب رو به فزوني نگيرد
تا تو بر عاشقان بنوازي
روح سبززمين را در كلاه سبزشان عشق ما
او شارع عشق خواهد بود نه خاكستري زماني كه چون طالقاني مردي شود كه نازع شدن خويش را در زندان ببيند و جان خويش بر سر پيمان با ما بگذارد ما رهروان زيادي د يده ايم كه در سكوت جان داده اند آنان كه سالهاي دور در قربانگاه قتل صبحگاهان به دار آويخته شد ند و آنان كه در طلوع فرداها به مرگ محكوم خواهند شد
------------------------------------
آنان را ما در رهروي از خويش پذيرفته ايم
حسين سركرده آزاده گان جهان است
اما دستهاي او وقتي بوي عشق را به شما حوالت مي دهد
كه ياد واره او را به مانند پيغمبر اولوالعزم مسيح به عشق بر پا سازيد
و دست ياري به سوي همراهان بگيريد
ما نوازشي اين چنين از شما تقاضا داريم
بر پا دار شعر عشق را بر ايوان مداين كه اينك
راه رفتن در زمين جاريست
نه آنچنان كه مي ميرند به خون شب پرستان
بر گير عشق تازه را در برتا باني به عشق مسدود
به جلوه د رآي باغ دوران
حديث ناگفته ماند در پس غمها
درود بر يار ياريگر زمين – والسلام

------------------------------------
تو هرگز بر ياران حسين در چگونگي نزديكي آنان به ما خرده نگير
او خويش را در جوشن د يد و ديگري در فرياد بر زنجير د يد
و ديگري ساز عشق ما را در بهتان به يزيد مي جويد و خويش را پاره پاره مي سازد
ولي اين همه مار ا قبول افتد وقتي كه يادآور شادي درقلب
كودكان شما باشد نه آنچنان كه اكنون
بر سياهه خون گوسفند رازهاي مگو تنها تيره گي مرگ را از او نقش مي گيرد
من از دعاهاي بي شمار و نبشته هاي جوشن شما رازهاي بيكران
در حديث مانده گي مي بينم وقتي كه در جهت بر پا شدن شور
شادي عشق در برپايي مراسم او بر خويش بند د
من و تو راز يك باوريم وقتي كه تو مرا در خويش به حديث راستي
مي كشاني دستت را به من بده برخيز صبح است ببين كه
حسين بر خوان انديشه ز خويش گذشته است او را در مجلس
شادي طربناك به بار عشق بنشاينم و از براي او
بهترين لباس كودكان بپوشانيم خود بیارا یید و در جشن حسين
او را گرامي بداريد درود بر رهروان راه حسين
در برقراري عدل و قسط بر زمين
------------------------------------
سلامت مي دهم اي يار ياريگر زمين
در سرود صبح باد سبوح بشكن و راز بشريت را در منقار گنجشك بازبگو
ما در انديشه آنيم كه روزگار به سرودي ديگرگونه بياغازد و تنديس شب
در فزوني بر روز به چهره اي ديگر مبدل شود
عاريت بگير قلب عاشق زمين را بگذار تا عاشقي بر چهره تو بتابد
و خويش را ملبس به عشق نما ما در چهره عاشقان بسيار نظر كرده
و خويش را به جهانيان مي نمايانيم تنديس بارش زمين را بر گير
و بدان و آگاه باش كه تلاوت قرآن در تو دوباره جاري مي شود
ما را درياب
من حديث ساليان دور بر تو بازخواهم گفت و تنديس عالميان
را به سپيدار روشني به ارث خواهم داد
نمود قداست بشر شو كه خاطر شب چنين حزين بر تو
مي گريد زمين به كردار اين گونه در خويش عاد ت دارد
غرابت نزديكي تو به خروش دريا چنان بر جذر و مد حكايت دارد كه ما
در تپش راستان محيط خواهيم بود تو را به كلام ديگرگونه آراستم تا بد اني
كه شب در منزل ما جاي نخواهد داشت قلم بر خون پيروز است و
سلام پيروزي زمين در عشق برپاست
تو بايد بداني كه طوفان در محفل تو درگذ ر است
------------------------------------
سلام بر تو باد
شب درون خويش با گسترش عظيمي بر پا مي شود و هر آنچه در خويش دارد به شروع ديگر باره بر پا
مي خواند
تو با تمامي لحظات شروع خويش بر ما نمي تواني زمين را به پيوندي ديگر باره بياغازي
ما را در ميان زمين ماوايي نيست هر آنچه هست ساخته دست بشر است
او در آواي يكي شدن آنچه بر ما نازل نشد تكيه دارد و ما در گسترش آنچه در زمين نابهنجار است دل نگرانيم
بگذار تا زمين زار بگريد بر احوال اين گونه آن، كه ما آن را از خويش نمي دانيم تو بايد بداني كه عشق، راز بودن زيست انسانها مي باشد
تو در وادي خستگي هاي زمين اين گونه خويش را مپسند
بگذار تا ويراني همه جا را فرا گيرد
آنگاه ما خويش در موقع خود به هلاك آنان كه در برپايي ما زمين را به سخره گرفته اند خواهيم كوشيد
تو نالان مشو كه چكاوك هستي بخش انسانيت
در گرو مستانه عده اي ما لخور و ماده پرست است
ما به زودي هلاك آنان را نزديك مي گردانيم.
------------------------------------
او كه مي آيد بهر تو بر متاب
او ساقه خورشيد است بر بياب
او صدايش را مي زند بر شهره شهر
او نگاريست بر تپش از جنس خد نگ
ورنباري بر دلش او نه پيداست
او غباري را يشويد گر توبه خواه
عشق او در ساغر من بنشسته غني
او كه رازي دارد اندر گلو
او ترا در ذهن مي پروراند به بر
باز مي خواهد هر لحظه ز تن
وه چه آورده است او كنون از عشق
او كه نا اميد است به تو ز مهر
من چه گويم او را همرهي باشي استوار
او سرزمينی ست پر تپش خورشيد باش
------------------------------------
آنچنان رازيست از من به گفتگو
من ندارم فريادي اي مه بگو
تا که اميد بر تو دارمت
من فرود خويش را بر آن بخشيده ام
او سپارد راه انديشه ز مهر
او نگارد از عشق بي سپهر
او نه فريادش نيست از بهر حاسدان
بر تو مي خواند که من سبزحاد ثان
من که با تو گفتمت او مخدوش نيست
او همتي زير نگار عشق ماست
ما ترا بر او نگاشتيم بر سپهر
تو بر او ارزيده اي خموش باد
او همانست کز پي او تو می بجويي
وه چه باران مي شود وقتي ر سد پيري
تو که او را به ره آورده ا ي
بر نه او مستانه مي گيري سبو
------------------------------------
ما جرا آب خضر است بر نتاب
شاهد روزان عاشق بر سراب
در فرودي که ما را نبرد از راه نيست
آنچه مي خواند بر ما آواز نيست
من ترا عاشق کنم شانه سرت
ورنه او برکدامين راه رفت
او چه دارد مه لقا بر انديشه ام
تا که عشقش به دل مي گيرد از بر مي نهم
تو بر او بارشي کنون داري بيار
تا که برون آيد ر در استوار
او مي بخواهد تا تو کني ياد
او که نيست در جام عشقت چون حباب
او ببارد راز فريادي کنون آواز ده
او نخواند عشق خود را باز راه ده
او چنان مست هشياري خويش است
که من بخواهم بر تو آواز ده
------------------------------------
برخيز بر دار شرم چنين نبوت
من هيچ نگفتم
زنجير بر روزه خواران
من حجتم ابنجاست
بر پا در عشق
آنجا که لبخند است من
حديث رازها بر تو
شگفتم اي يار همنوازم
بشکن به ناني
راز روزه داران
تا قلب تو عاشق
باز گيرد آرام
بر پا دار نمازت
------------------------------------
فرياد من بر شما باد
مي تکاني به درد ش
حد مي زند به زنجير
او يار بي نشان را
روزه من اين نيست
گر نخواهي خوري صبح تا شب
من تنها بگفتم باش
در فکر روزه داران
او که نيست در سفره اش
نان و خورش همچون روزه داران

من گفته بودم
هر آنچه ميخوريد
گر ناني خواست ده
بر او که مستمند است
تا بهتر بداني قدر خواسته را
من بر تو نگفتم گيري روزه
اينچنين سخت
بر جسم ناتوانت
بازش نهيد ياران
عشق را سلاخي نموديد
بردار زنجيرها
آوا مي شکانند م
ما عاشق توبه ايم حال
نازم را نمازم بجا آر
اي آن که آن نماز هم
از عشق توست بر من
------------------------------------
لعنت بر آنان گسترده باد
اي واي من شب پرستان
ما با تو نگفتيم
تو آب را ننوشي
آب مايه حيات است
گر آن ننوشي
وه چه مي ماند
بر جان روزه داران
بر خيز مادر کم کن
ز جاهليت
بردار کوزه آبي
خور با عشق بي بضاعت
ياد دار سپيده مسد ود
راز خويشست هرگز
من بر تو نگفتم
کم خور آب جاوداني

اين شور مستي است
گر مي رود ز د ستم
باز خوانم تو اي دوست
روزه نيست از من
آنچه فرمان است
بر توست اي نگارا
بر خيز و روشن بنما
عشقي که مانده است اينجا
من هرگز نگفتم بر پا دار
تنها نمازت
آنجا که عارفان بگفته
بشکنيم هر قدح
از براي روزه داران
از نوشيدن هر آبي رازيست
دارم با تو گفتگو
اين حادثه بزرگست
برنوش آب هر جا
تو اني کم خورکه عاشق است
او که نيارست ز خوردن به راهي
تا عارفان نگوييد وقت ديدار
ما چه ها آورد يم قدح قدح آبي
تو آب را بنوش اي دوست
تا فارغ شوي ز درد ش

آنجا که من مي بخوانم
صبح نگاري از روز الست
من بر کجا نتوانم شد از سايه داران
ما باز نگفتيم بر پا دار روزه ات را
آنچه که مي رود غم از باديه بر روزه داران
ما عشق خواندن بر حديث شب پرستان
اوست که مي داند بي آب هرگز
آب را بنوش اي دوست
تا روزه ات قبول افتد
گر آب ننوشي
عشق را ننوشيده اي اي تن
چو صبح شود بر خيز اي دوست
بازش بخوان بنام
اي خالق هستي رازيست با تو در ميان
و ندرين هستي به چه دارم نشان
از ياد تو مي خوانم يک صدا
بر پا دار نمازت اي رهرو
باز خوان شعري است
نشسته بر گل
بيرون نمي توان کرد
الا به روزه داران
آه اي يار عاشق بر تو
سپيده باز نوشته اينک
عشقش را به رازي
اينک در خانه مي نگارند
با شب پرستان آشنا
------------------------------------
پس شخص مي تواند اگر در گرفتن روزه به زحمت است تمام و يا قسمتي را که نتوانسته فدا دهد و گرسنه را سير کند. در اين آيه از تشنگي سخني گفته نشده است که آب در دست همگان است و ما نمي توانيم آب نخورده را به گرسنه بد هيم پس آب جزو دستور خداوند نبوده است.
------------------------------------
سوره البقره جزء 2 آيه 182
اي کساني که ايمان آورده ايد
بر شما نيز نوشته گرديده روزه داشتن
چنانچه برامم گذشته نوشته شد اين دستور براي آنست که پاک و پرهيزکار شويد
روزهايي به شماره معين روزه داريد
هر کس از شما مريض باشد يا مسافر به شماره آن روزهاي غير ماه رمضان روزه دارد و کساني که روزه را به زحمت و مشقت مي توانند داشت عوض هر روز فدا دهند آن قدر که فقير گرسنه اي سير شود و هر کس بر نيکي بيفزايد اين بسيار براي او بهتر است
و بی تعلل روز داشتن شما از هر کار بهتر خواهد بود اگر فوائد بيشمار اين عمل را بدانيد که خداوند براي شما حکم را آسان خواسته و تکليف را مشکل نگرفته است تا اين که عدد روزه را تکميل کرده و خدا را به عظمت ياد کنيد .
همانطور که از اين آيه برمي آيد روزه براي امم ديگر گفته شده است
روزه عبادت فردي مي باشد که فوائد آن بسيار است ولي درک فلسفه آن که در نگرفتن آن است که گرسنه اي را سير کند يعني در قبال آن بتوانيد به ديگري سفره اي به اندازه مدتي که نتوانيد روزه بگيريد هديه کنيد.

ما از باريد ن سخن رانديم و از نگاره تقديس بارگاه اما نگفتيم که چگونه انسان خويش را به نگاره هاي سنگي د يگري دلخوش کرد در حالي که برون از آن د يوارها چيزي به نام عشق را فراموش کرد .
ما را در سيطره آهن هاي دور حرم به نام زريح خواندند برايمان د خيل بستند و ما را در محفظه سرد و تهي به اسارت محکوم ساختند من از انديشه تو اي انسان فراتر هستم
من در پناه د يوارها و پارچه ها و ميله ها نمي گنجم
من در قلب يکايک شما به وسعت تمامي افق هستم
مرا در آغوش عشق بازي بيابيد
نه آنچنان که مرا محدود ساختيد و دستهايم را بر صليب نشاند يد
نه آنچنان که موسي ما را بر آن داشت تا کوه طور را به آهنگي ديگرگونه بخوانيم و آن را نام ديگر نهاد
ما در انديشه زميني هستيم که ساکنان آن نام ما را به غربت نيت کنند
و تنها دستهاشان را در برابر ما خاضعانه بلند کنند
و از سپيده ما آرزوي بارش کنند من شما را به تقد يسی ملبس مي سازيم که د ستهايتان در زنجير بسته آهنين به يکديگر باز نشود من از شکاف روزنه هاي قلب شماست که تهي شد ن سبزه را در خاک حس مي کنم و يادآوردن گردابي خواهد بود که هر لحظه انساني را فرو مي کشد و ما را در انديشه نابودي نسل انسان متوحش مي سازد.
ديگر گاه آن است که انسان به نهاد منقرض ديگر حيوانات تبديل نشود وخويش را بازيابي کند
همانست که دلم از خلايق بگرفت يک چند صحبت از معشوق و مي کنم برخيزد و دستهایش را به مي آلوده در رحمت ايزدي واسع خويش بيابد اما از حد نگذراند و در زمان باز ما را بخواند
تا تند يس عشق او را ملبس به ترانه اي سازد که انديشه اش ما را ياري دهد.
درود بر يار ياريگر زمين – والسلام

هر چه مي باريم بر توست اي ره آورد خون داده شب پرستان
بر تو مي گوييم اينک صدايت که مي يابي به عشق
او نمود آوازه بشر را در قد ا ست خويش پژمرد وما طراوت گل هاي اطلسي را در يادواره او برافراشتيم علمي بر دست گرفتيم و شمشير او را در غلاف خونين به هديه برد يم تا شايد رهروان راهش او را دريابند و در پس غروب لرزان ميدان حر او را به زيبايي شکوفه هاي بهاري ياد کنند شايد که روزي درافتد که عشق جاي خون سرزمين تو را در بر گيرد و صداي سخن عشق از هر گوشه لرزه بر اندام زيست هر شب پرست به درستي بيفکند و آنگاه که ما زمين را به آوازي ديگر دلخوش ساختيم
تو را در ميان مرغزارياز يونجه هاي تازه به بار نشسته رهنمون شويم تا انگاره خون را در زردابه هاي آنها ببيني و خويش را بر حديث باره حسين بار ديگر فاتحانه بيابي و بداني که هرگز خوني بر زمين ريخته نشود مگر آن که سکوتي در پي آن بوده باشد اگر رهروان راه من بر يزيد قبل از آن که اوضاع ميدان جنگ بر پا مي شد مي شوريد ند و او را به سخره مي گرفتند قاطعانه بگويم که يزيد هرگز يزيد نمي شد
------------------------------------
آن که مي خواند بار امانت
نفير عاشق است
اينک برخيز و برگير بارما
راز درون آن که مي نالد به زنجير
ناکسان شب پرستند در زمين
که مي بند د خون بر شمشير
خدايا چه بارش زمين خاکستر است
که طوفان برش مجنون ياور است

وجیهه سجادیه
  کد:285  6/16/2005
  sajadie@yahoo.comبنویس که سبزه خاطر عشق را بر تو خوانیم به سرور
و از سرای عشق سخنی گوییم به سرود
تا آنیم بر ترانه عشق کز اوی
راز دوران پر شود ز امید
کزو شاه دوران پر کند رای امید
تا که تاج دولتی اهل صبا رازم گوید
تا که شهزاده مهربان ساز آوازم گوید
او که در هر لحظه عمرش به جز از تلخی عشق ندید به هر روی
او ندانست که چگونه سر می گذارد به سپیدی روی موی
تا که پر سازد خاطرات ننگین پدرش را
تا که پر شود راز مصدق بر او مهیا
تا که امیدش را بر راه دوران باز شناسد ز راه
تا که جهان امید را پر بسازد ز دولتی مرد خدا
تا که فزونی یابد بر عشق هویدا در دلش
تا که باشد مرد گذر بر سر ایوان مداین پر جلا
تا که ساغر به ترنم آید بر او
مهر دوران بر او بر شانگه پیری آید به سجود
تا که جلوه شاهی برش دیده ایم در کودکی
او کند ساغر عشق بر سوی همه هر لحظه به روی
تا که امید را در دلش نهفته آید به یاری
او کنون شاه امید است که می سراید بر یاری
تا غروبش به محفل برند بر عارفان هوسباز
تا نفوس عشق زند بر جلال رازها در همه جا
ای طلوع راز امید راهش مسرور باد
ای سرود نابهنگام شب هر لحظه بر غرورش مخفی باد
ای فزونتر ز تو بر ایوان مداین من دلم
این دگر نیست آنکه هست بر تو راز سبو هست مهیا
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
او که سیاوش داد به خون او شود به سحر
تا که تو پر کنی کاسه قدح ز بد عهدی ایام کنون
او دگر نیست آنکه سازد خانه اش در حدیث عشق به سوز
تو بر او بشناس راز دوران به دلش بشناخته ز جان
تو بر او بشناس غم عاشقی ز فروز جان مهیا
تو دلم را به صبوری واکن ای سپیده بازآ
تا شوی بر من راز مداین که می رود بر همه آشنایان حاشا
من که محدود توام در همه دوران سر به سر به عشق
تو نگو که نمی خوانی بر من شعر بی رنگی یاران
تو نگویی که دلم را پر کرده ای از هیاهوی ساغر من
تو نگو که می شوی ز غم عشق ما بر خون دیه مشکل
ما که گفتیم کی بود خون مرد کهتر ز اوی یا خون تو کهتر زاوی
بر بگیر راز عشق این سبو بر خوان عشق می رود هر دم
اینکه می سازند به دلداری ما این نبود بر ما هر دم
تو برو بشناس به جلوه خواه عشق یادهای سبو
تا بگیری هر لحظه بر یاری عشقی، از هر روی
تو طلوع عشقی دوباره بساز
تو امید سازی دوباره نواز
تا دشت گلستان شود ز مهر رویت ای یار
تا دشت پر شود از آهنگ مویت ای ساز
ای که تو به جلوه کشاندی غم عشق رازها به نوید
تو نگویی که بی حاصلی راز بود هر لحظه امید
تو که جلوه عشق ساختی بر همه دیگر عیان
تو نگو آنکه می سازد نیست به مهرورزی یار
تو که بر جلوه امید می تکانی دردش در یاد
تو نگو که عشقبازی شود بر مسلخ قلمداد
ای اهورا راز فردوس را، بین در میان باغ
او که می نالد ز عاشق او نیست ز ما
برو که ساغر عشق جان فشاندند به رویت در یاد
من نگویم او که هر لحظه بر باغ می رود تنها
من چنان شعر عشق شناختم تا بشناسی من از راه
من چنان ساغر عشق در تنت تکاندم که شناسی باز راه
تا نگویی که مغبچه سرد عبوس بر چه راهست عیان
من نگویم هر که من نمی شناسد مرگش باد
تو که عشقی خود بگو این چه رخساره راز است به یاد
که تو می گویی بر رهروان راه
آنکه می سوخت ز طلوع مرگ در راه های صبوعی
او نگفت که می گوید کنون به همان راه صبوعی
گر چه هر لحظه مردان را می برند بر سوی دار به یاد
او که می گوید کنون باز پر کنید دارها
این چه مکتب است که تو در ریشه ات یافته ای، ای جوان
این چه آیین است که تو می سوزی بهر ما راز جهان ای جوان
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
اینکه می سوزند بر عاشق او دگر نیستش ز مهر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من و جمعیت این راه نمور
من و این ساغر می بر خوان سبو
من و جلوه حق کار ساز
بر گرفتیم غم عشقش که نگیر کار، ساز
من و برگردان رازهای امید
بگرفتیم ساغر عشق را از راز سبو
بر تو و خوان امیدهایت قسم خوردم به جان
اینکه می سوزد ز کردار یادهایت دگر نیست شب پرست
او که هر لحظه فروزی شد به پندار عشق تابان
او نخواهد که گیرد رازش تابان بر جان یاران
بر امید رازهایت دگر بر من نبار
بر امید سازهایت دگر بر جان من ببار
تا که خود عاشق شوی به هر روی
تا نگویی که دگر نیست جان ز روی
من که پندار جان در برت بگشودم به عشق
من نگویم او که خود می ساخت به دل او به گفت به عشق
تا امیدش را بر جان داده ای بر یاد
تو نگو که او نمی سازد بر عاشقی هر لحظه فریاد
تو نگو که او بر امیدهایش می ستاید غم جان
تا که خودشود به پندار عشق نالان
بر امید عشق هر لحظه خوردیم قسم بر یادها
تا نگویی ز دوران مداین، این دگر نیست بر ما
تا نگویی غم عشق هستی را بر امیدهایم به دل
ما دگر نگوییم که به سپیده می آید غم من مشکل
من و تو راز یک بارگه ایم بر جان امیدوار
من و تو ساغر عشق زمینیم بر جان ای آشنا
برو که راههای دل واکنند به دلداری
من نگویم او که می ساخت به عشق
او به من گفت که کنم یاری
بر او چاره سازان بر او برند نماز من نگویم
او خود گفت که باید برندش بر نماز
تا که خود پرشد ز دلداری یار
تا که جان پر گوید ز مهرورزی یار
برو بر آواز عشق کن دگر نظر
آنکه می سوزد بهر یاد او دگر نیستش بر تو بر
بر تو و راز سبوهایت خوردیم قسم
تا نگویند بر محفل به دوران او دگر نیستش بر بند
تا به عشق های امید سپرده ای دل عشق بردیار
من نگویم هر چه مسدود است او بگوید بر یار
تا نخواندندم بر حادثه عشق بر یاد من
من نخواهم هر چه آرامی من نیست مرگش باد
برکه ساختی غم عشقی که می گیرد به حدیث یاد
برکه نوشتی آنکه می افزود ز خورشید تراوا
آنکه آرام عشق بندد به دلداری ما
او کنون فرو بندد زبان بر یاد
تا که گیرد ترا در آغوش
تا که سازی محفل عشق با تو جور
تا که عشقش را یافته ای
او فسونش را گشاید بر عشقبازی تو بر یاری
تا که جان را در راه سبو به خویش باخته ای
تو نگویی که او دگر نیست بر امید ره نکو
برو ای عشق من اینچنین خوانند بر یاد
من که دیگر نیستم بر او نوشتند نکنیم فریاد
تا که خود خواند غم عشق خویش در بر
تا که خویش سازد به محفل عاشقی بر
من که گفتم تا به آیین امید هست
من نگویم که هر آیین نباشد بر یاد من بر یاد
من نگویم تو بساز عشق آیین بر حکومت گران پیدا
من بگویم تو بساز راز آیین در برش پیدا
من نگویم تو بخوان الله اکبر در پس هر نماز
من بگویم تو بنال بر درگاه ایزد یکتا
تا که خویش را در او یافته ای
او شود بر تو ای جان هر لحظه امیدوار
تا که تو شاهد عشق را در بر گرفته ای
او بخواند در بر تو هر چه هست بر یاد
تا که تو جان عشق را کرده ای ز بر
او نگوید که هر لحظه می شود بر تو بر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من چنان شاهد آوازهای دورم بر یاد
که نگویم بر تو امیدهایت را بر بیار
من بخوانم تا راههایت ز عشق پر شود ز یاد
من بسازم تا امیدهایم شود هر لحظه بر من نماز
تا که خوان عشقش بر نماز گیرم به سر
آنکه نیست بر من واجب او نیست شود ز سر
آنکه عشق را یافت در بر حدیث راز داران بر یاد
او نگوید که هر لحظه تو باشی بر من به حال اقتدا
من ترا در گفته هایت می شناسم بیش
من ترا بر سر یاری حق می شناسم هر لحظه بیش
تا تو به پندار خویش رفته ای
من نگویم او که مسدود است او بسازد
بر یار عاشق دوا
تو که هر لحظه بر غروب عشق من بفسرده ای
من نگویم که این حادثه پر ز راز می ماند به روی
تا که تو هر لحظه بر جلوه گاه امید سربنشانده ای
من نگویم که هر لحظه امیدت می شود بر ما مشکل
تا که تو شام غریبی را کردی از هر لحظه عیان
من ترا خوانم که دگر نگویی دگر من غریبم در دیار کربلا
من همان راز امیدم که بر قلب های انسانها تافته ام
من همان شاهد مسرورم که در امیدهایت تافته ام
تا که خود پر کنی راز درون
من از تو بگیرم راه به فسون
تا که تو شاعر عشق گردی به یاد
من نگویم بر ایرانی هر لحظه مرگم باد
مر چنان راز غروب است بر یادهای عشق عیان
که دگر سازی نیست بر تو ای جان مشکل عیان
تو شروع یاد ما بر گیر ساز ما
و بخوان ترانه ای ز عشق با ما
اینکه بر گذران رازها شود استوار
این همان نور خورشید است بر خویش مدارش روا
این شروع آرام بشر می باشد ز دل
این طلوع ماه صبح است برگیرش به دل
این شروع انجام آزرم اشکهاست بر دل
این طلوع یاد خورشید است به گیرش به هل
این سرود عشق را بر خویش گیرید روا
این راز خورشید است که می سازد به ما
این فروز راه امید بر دل ها تابانده جسم
این غرور یاد خورشید بر ما مانده بر دل



بنویس که سبزه خاطر عشق را بر تو خوانیم به سرور
و از سرای عشق سخنی گوییم به سرود
تا آنیم بر ترانه عشق کز اوی
راز دوران پر شود ز امید
کزو شاه دوران پر کند رای امید
تا که تاج دولتی اهل صبا رازم گوید
تا که شهزاده مهربان ساز آوازم گوید
او که در هر لحظه عمرش به جز از تلخی عشق ندید به هر روی
او ندانست که چگونه سر می گذارد به سپیدی روی موی
تا که پر سازد خاطرات ننگین پدرش را
تا که پر شود راز مصدق بر او مهیا
تا که امیدش را بر راه دوران باز شناسد ز راه
تا که جهان امید را پر بسازد ز دولتی مرد خدا
تا که فزونی یابد بر عشق هویدا در دلش
تا که باشد مرد گذر بر سر ایوان مداین پر جلا
تا که ساغر به ترنم آید بر او
مهر دوران بر او بر شانگه پیری آید به سجود
تا که جلوه شاهی برش دیده ایم در کودکی
او کند ساغر عشق بر سوی همه هر لحظه به روی
تا که امید را در دلش نهفته آید به یاری
او کنون شاه امید است که می سراید بر یاری
تا غروبش به محفل برند بر عارفان هوسباز
تا نفوس عشق زند بر جلال رازها در همه جا
ای طلوع راز امید راهش مسرور باد
ای سرود نابهنگام شب هر لحظه بر غرورش مخفی باد
ای فزونتر ز تو بر ایوان مداین من دلم
این دگر نیست آنکه هست بر تو راز سبو هست مهیا
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
او که سیاوش داد به خون او شود به سحر
تا که تو پر کنی کاسه قدح ز بد عهدی ایام کنون
او دگر نیست آنکه سازد خانه اش در حدیث عشق به سوز
تو بر او بشناس راز دوران به دلش بشناخته ز جان
تو بر او بشناس غم عاشقی ز فروز جان مهیا
تو دلم را به صبوری واکن ای سپیده بازآ
تا شوی بر من راز مداین که می رود بر همه آشنایان حاشا
من که محدود توام در همه دوران سر به سر به عشق
تو نگو که نمی خوانی بر من شعر بی رنگی یاران
تو نگویی که دلم را پر کرده ای از هیاهوی ساغر من
تو نگو که می شوی ز غم عشق ما بر خون دیه مشکل
ما که گفتیم کی بود خون مرد کهتر ز اوی یا خون تو کهتر زاوی
بر بگیر راز عشق این سبو بر خوان عشق می رود هر دم
اینکه می سازند به دلداری ما این نبود بر ما هر دم
تو برو بشناس به جلوه خواه عشق یادهای سبو
تا بگیری هر لحظه بر یاری عشقی، از هر روی
تو طلوع عشقی دوباره بساز
تو امید سازی دوباره نواز
تا دشت گلستان شود ز مهر رویت ای یار
تا دشت پر شود از آهنگ مویت ای ساز
ای که تو به جلوه کشاندی غم عشق رازها به نوید
تو نگویی که بی حاصلی راز بود هر لحظه امید
تو که جلوه عشق ساختی بر همه دیگر عیان
تو نگو آنکه می سازد نیست به مهرورزی یار
تو که بر جلوه امید می تکانی دردش در یاد
تو نگو که عشقبازی شود بر مسلخ قلمداد
ای اهورا راز فردوس را، بین در میان باغ
او که می نالد ز عاشق او نیست ز ما
برو که ساغر عشق جان فشاندند به رویت در یاد
من نگویم او که هر لحظه بر باغ می رود تنها
من چنان شعر عشق شناختم تا بشناسی من از راه
من چنان ساغر عشق در تنت تکاندم که شناسی باز راه
تا نگویی که مغبچه سرد عبوس بر چه راهست عیان
من نگویم هر که من نمی شناسد مرگش باد
تو که عشقی خود بگو این چه رخساره راز است به یاد
که تو می گویی بر رهروان راه
آنکه می سوخت ز طلوع مرگ در راه های صبوعی
او نگفت که می گوید کنون به همان راه صبوعی
گر چه هر لحظه مردان را می برند بر سوی دار به یاد
او که می گوید کنون باز پر کنید دارها
این چه مکتب است که تو در ریشه ات یافته ای، ای جوان
این چه آیین است که تو می سوزی بهر ما راز جهان ای جوان
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
اینکه می سوزند بر عاشق او دگر نیستش ز مهر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من و جمعیت این راه نمور
من و این ساغر می بر خوان سبو
من و جلوه حق کار ساز
بر گرفتیم غم عشقش که نگیر کار، ساز
من و برگردان رازهای امید
بگرفتیم ساغر عشق را از راز سبو
بر تو و خوان امیدهایت قسم خوردم به جان
اینکه می سوزد ز کردار یادهایت دگر نیست شب پرست
او که هر لحظه فروزی شد به پندار عشق تابان
او نخواهد که گیرد رازش تابان بر جان یاران
بر امید رازهایت دگر بر من نبار
بر امید سازهایت دگر بر جان من ببار
تا که خود عاشق شوی به هر روی
تا نگویی که دگر نیست جان ز روی
من که پندار جان در برت بگشودم به عشق
من نگویم او که خود می ساخت به دل او به گفت به عشق
تا امیدش را بر جان داده ای بر یاد
تو نگو که او نمی سازد بر عاشقی هر لحظه فریاد
تو نگو که او بر امیدهایش می ستاید غم جان
تا که خودشود به پندار عشق نالان
بر امید عشق هر لحظه خوردیم قسم بر یادها
تا نگویی ز دوران مداین، این دگر نیست بر ما
تا نگویی غم عشق هستی را بر امیدهایم به دل
ما دگر نگوییم که به سپیده می آید غم من مشکل
من و تو راز یک بارگه ایم بر جان امیدوار
من و تو ساغر عشق زمینیم بر جان ای آشنا
برو که راههای دل واکنند به دلداری
من نگویم او که می ساخت به عشق
او به من گفت که کنم یاری
بر او چاره سازان بر او برند نماز من نگویم
او خود گفت که باید برندش بر نماز
تا که خود پرشد ز دلداری یار
تا که جان پر گوید ز مهرورزی یار
برو بر آواز عشق کن دگر نظر
آنکه می سوزد بهر یاد او دگر نیستش بر تو بر
بر تو و راز سبوهایت خوردیم قسم
تا نگویند بر محفل به دوران او دگر نیستش بر بند
تا به عشق های امید سپرده ای دل عشق بردیار
من نگویم هر چه مسدود است او بگوید بر یار
تا نخواندندم بر حادثه عشق بر یاد من
من نخواهم هر چه آرامی من نیست مرگش باد
برکه ساختی غم عشقی که می گیرد به حدیث یاد
برکه نوشتی آنکه می افزود ز خورشید تراوا
آنکه آرام عشق بندد به دلداری ما
او کنون فرو بندد زبان بر یاد
تا که گیرد ترا در آغوش
تا که سازی محفل عشق با تو جور
تا که عشقش را یافته ای
او فسونش را گشاید بر عشقبازی تو بر یاری
تا که جان را در راه سبو به خویش باخته ای
تو نگویی که او دگر نیست بر امید ره نکو
برو ای عشق من اینچنین خوانند بر یاد
من که دیگر نیستم بر او نوشتند نکنیم فریاد
تا که خود خواند غم عشق خویش در بر
تا که خویش سازد به محفل عاشقی بر
من که گفتم تا به آیین امید هست
من نگویم که هر آیین نباشد بر یاد من بر یاد
من نگویم تو بساز عشق آیین بر حکومت گران پیدا
من بگویم تو بساز راز آیین در برش پیدا
من نگویم تو بخوان الله اکبر در پس هر نماز
من بگویم تو بنال بر درگاه ایزد یکتا
تا که خویش را در او یافته ای
او شود بر تو ای جان هر لحظه امیدوار
تا که تو شاهد عشق را در بر گرفته ای
او بخواند در بر تو هر چه هست بر یاد
تا که تو جان عشق را کرده ای ز بر
او نگوید که هر لحظه می شود بر تو بر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من چنان شاهد آوازهای دورم بر یاد
که نگویم بر تو امیدهایت را بر بیار
من بخوانم تا راههایت ز عشق پر شود ز یاد
من بسازم تا امیدهایم شود هر لحظه بر من نماز
تا که خوان عشقش بر نماز گیرم به سر
آنکه نیست بر من واجب او نیست شود ز سر
آنکه عشق را یافت در بر حدیث راز داران بر یاد
او نگوید که هر لحظه تو باشی بر من به حال اقتدا
من ترا در گفته هایت می شناسم بیش
من ترا بر سر یاری حق می شناسم هر لحظه بیش
تا تو به پندار خویش رفته ای
من نگویم او که مسدود است او بسازد
بر یار عاشق دوا
تو که هر لحظه بر غروب عشق من بفسرده ای
من نگویم که این حادثه پر ز راز می ماند به روی
تا که تو هر لحظه بر جلوه گاه امید سربنشانده ای
من نگویم که هر لحظه امیدت می شود بر ما مشکل
تا که تو شام غریبی را کردی از هر لحظه عیان
من ترا خوانم که دگر نگویی دگر من غریبم در دیار کربلا
من همان راز امیدم که بر قلب های انسانها تافته ام
من همان شاهد مسرورم که در امیدهایت تافته ام
تا که خود پر کنی راز درون
من از تو بگیرم راه به فسون
تا که تو شاعر عشق گردی به یاد
من نگویم بر ایرانی هر لحظه مرگم باد
مر چنان راز غروب است بر یادهای عشق عیان
که دگر سازی نیست بر تو ای جان مشکل عیان
تو شروع یاد ما بر گیر ساز ما
و بخوان ترانه ای ز عشق با ما
اینکه بر گذران رازها شود استوار
این همان نور خورشید است بر خویش مدارش روا
این شروع آرام بشر می باشد ز دل
این طلوع ماه صبح است برگیرش به دل
این شروع انجام آزرم اشکهاست بر دل
این طلوع یاد خورشید است به گیرش به هل
این سرود عشق را بر خویش گیرید روا
این راز خورشید است که می سازد به ما
این فروز راه امید بر دل ها تابانده جسم
این غرور یاد خورشید بر ما مانده بر دل
بنویس که سبزه خاطر عشق را بر تو خوانیم به سرور
و از سرای عشق سخنی گوییم به سرود
تا آنیم بر ترانه عشق کز اوی
راز دوران پر شود ز امید
کزو شاه دوران پر کند رای امید
تا که تاج دولتی اهل صبا رازم گوید
تا که شهزاده مهربان ساز آوازم گوید
او که در هر لحظه عمرش به جز از تلخی عشق ندید به هر روی
او ندانست که چگونه سر می گذارد به سپیدی روی موی
تا که پر سازد خاطرات ننگین پدرش را
تا که پر شود راز مصدق بر او مهیا
تا که امیدش را بر راه دوران باز شناسد ز راه
تا که جهان امید را پر بسازد ز دولتی مرد خدا
تا که فزونی یابد بر عشق هویدا در دلش
تا که باشد مرد گذر بر سر ایوان مداین پر جلا
تا که ساغر به ترنم آید بر او
مهر دوران بر او بر شانگه پیری آید به سجود
تا که جلوه شاهی برش دیده ایم در کودکی
او کند ساغر عشق بر سوی همه هر لحظه به روی
تا که امید را در دلش نهفته آید به یاری
او کنون شاه امید است که می سراید بر یاری
تا غروبش به محفل برند بر عارفان هوسباز
تا نفوس عشق زند بر جلال رازها در همه جا
ای طلوع راز امید راهش مسرور باد
ای سرود نابهنگام شب هر لحظه بر غرورش مخفی باد
ای فزونتر ز تو بر ایوان مداین من دلم
این دگر نیست آنکه هست بر تو راز سبو هست مهیا
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
او که سیاوش داد به خون او شود به سحر
تا که تو پر کنی کاسه قدح ز بد عهدی ایام کنون
او دگر نیست آنکه سازد خانه اش در حدیث عشق به سوز
تو بر او بشناس راز دوران به دلش بشناخته ز جان
تو بر او بشناس غم عاشقی ز فروز جان مهیا
تو دلم را به صبوری واکن ای سپیده بازآ
تا شوی بر من راز مداین که می رود بر همه آشنایان حاشا
من که محدود توام در همه دوران سر به سر به عشق
تو نگو که نمی خوانی بر من شعر بی رنگی یاران
تو نگویی که دلم را پر کرده ای از هیاهوی ساغر من
تو نگو که می شوی ز غم عشق ما بر خون دیه مشکل
ما که گفتیم کی بود خون مرد کهتر ز اوی یا خون تو کهتر زاوی
بر بگیر راز عشق این سبو بر خوان عشق می رود هر دم
اینکه می سازند به دلداری ما این نبود بر ما هر دم
تو برو بشناس به جلوه خواه عشق یادهای سبو
تا بگیری هر لحظه بر یاری عشقی، از هر روی
تو طلوع عشقی دوباره بساز
تو امید سازی دوباره نواز
تا دشت گلستان شود ز مهر رویت ای یار
تا دشت پر شود از آهنگ مویت ای ساز
ای که تو به جلوه کشاندی غم عشق رازها به نوید
تو نگویی که بی حاصلی راز بود هر لحظه امید
تو که جلوه عشق ساختی بر همه دیگر عیان
تو نگو آنکه می سازد نیست به مهرورزی یار
تو که بر جلوه امید می تکانی دردش در یاد
تو نگو که عشقبازی شود بر مسلخ قلمداد
ای اهورا راز فردوس را، بین در میان باغ
او که می نالد ز عاشق او نیست ز ما
برو که ساغر عشق جان فشاندند به رویت در یاد
من نگویم او که هر لحظه بر باغ می رود تنها
من چنان شعر عشق شناختم تا بشناسی من از راه
من چنان ساغر عشق در تنت تکاندم که شناسی باز راه
تا نگویی که مغبچه سرد عبوس بر چه راهست عیان
من نگویم هر که من نمی شناسد مرگش باد
تو که عشقی خود بگو این چه رخساره راز است به یاد
که تو می گویی بر رهروان راه
آنکه می سوخت ز طلوع مرگ در راه های صبوعی
او نگفت که می گوید کنون به همان راه صبوعی
گر چه هر لحظه مردان را می برند بر سوی دار به یاد
او که می گوید کنون باز پر کنید دارها
این چه مکتب است که تو در ریشه ات یافته ای، ای جوان
این چه آیین است که تو می سوزی بهر ما راز جهان ای جوان
برو آواز سیوشی سر کن ز مهر
اینکه می سوزند بر عاشق او دگر نیستش ز مهر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من و جمعیت این راه نمور
من و این ساغر می بر خوان سبو
من و جلوه حق کار ساز
بر گرفتیم غم عشقش که نگیر کار، ساز
من و برگردان رازهای امید
بگرفتیم ساغر عشق را از راز سبو
بر تو و خوان امیدهایت قسم خوردم به جان
اینکه می سوزد ز کردار یادهایت دگر نیست شب پرست
او که هر لحظه فروزی شد به پندار عشق تابان
او نخواهد که گیرد رازش تابان بر جان یاران
بر امید رازهایت دگر بر من نبار
بر امید سازهایت دگر بر جان من ببار
تا که خود عاشق شوی به هر روی
تا نگویی که دگر نیست جان ز روی
من که پندار جان در برت بگشودم به عشق
من نگویم او که خود می ساخت به دل او به گفت به عشق
تا امیدش را بر جان داده ای بر یاد
تو نگو که او نمی سازد بر عاشقی هر لحظه فریاد
تو نگو که او بر امیدهایش می ستاید غم جان
تا که خودشود به پندار عشق نالان
بر امید عشق هر لحظه خوردیم قسم بر یادها
تا نگویی ز دوران مداین، این دگر نیست بر ما
تا نگویی غم عشق هستی را بر امیدهایم به دل
ما دگر نگوییم که به سپیده می آید غم من مشکل
من و تو راز یک بارگه ایم بر جان امیدوار
من و تو ساغر عشق زمینیم بر جان ای آشنا
برو که راههای دل واکنند به دلداری
من نگویم او که می ساخت به عشق
او به من گفت که کنم یاری
بر او چاره سازان بر او برند نماز من نگویم
او خود گفت که باید برندش بر نماز
تا که خود پرشد ز دلداری یار
تا که جان پر گوید ز مهرورزی یار
برو بر آواز عشق کن دگر نظر
آنکه می سوزد بهر یاد او دگر نیستش بر تو بر
بر تو و راز سبوهایت خوردیم قسم
تا نگویند بر محفل به دوران او دگر نیستش بر بند
تا به عشق های امید سپرده ای دل عشق بردیار
من نگویم هر چه مسدود است او بگوید بر یار
تا نخواندندم بر حادثه عشق بر یاد من
من نخواهم هر چه آرامی من نیست مرگش باد
برکه ساختی غم عشقی که می گیرد به حدیث یاد
برکه نوشتی آنکه می افزود ز خورشید تراوا
آنکه آرام عشق بندد به دلداری ما
او کنون فرو بندد زبان بر یاد
تا که گیرد ترا در آغوش
تا که سازی محفل عشق با تو جور
تا که عشقش را یافته ای
او فسونش را گشاید بر عشقبازی تو بر یاری
تا که جان را در راه سبو به خویش باخته ای
تو نگویی که او دگر نیست بر امید ره نکو
برو ای عشق من اینچنین خوانند بر یاد
من که دیگر نیستم بر او نوشتند نکنیم فریاد
تا که خود خواند غم عشق خویش در بر
تا که خویش سازد به محفل عاشقی بر
من که گفتم تا به آیین امید هست
من نگویم که هر آیین نباشد بر یاد من بر یاد
من نگویم تو بساز عشق آیین بر حکومت گران پیدا
من بگویم تو بساز راز آیین در برش پیدا
من نگویم تو بخوان الله اکبر در پس هر نماز
من بگویم تو بنال بر درگاه ایزد یکتا
تا که خویش را در او یافته ای
او شود بر تو ای جان هر لحظه امیدوار
تا که تو شاهد عشق را در بر گرفته ای
او بخواند در بر تو هر چه هست بر یاد
تا که تو جان عشق را کرده ای ز بر
او نگوید که هر لحظه می شود بر تو بر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این سایه نویدم به خورشیدم داد
من چنان شاهد آوازهای دورم بر یاد
که نگویم بر تو امیدهایت را بر بیار
من بخوانم تا راههایت ز عشق پر شود ز یاد
من بسازم تا امیدهایم شود هر لحظه بر من نماز
تا که خوان عشقش بر نماز گیرم به سر
آنکه نیست بر من واجب او نیست شود ز سر
آنکه عشق را یافت در بر حدیث راز داران بر یاد
او نگوید که هر لحظه تو باشی بر من به حال اقتدا
من ترا در گفته هایت می شناسم بیش
من ترا بر سر یاری حق می شناسم هر لحظه بیش
تا تو به پندار خویش رفته ای
من نگویم او که مسدود است او بسازد
بر یار عاشق دوا
تو که هر لحظه بر غروب عشق من بفسرده ای
من نگویم که این حادثه پر ز راز می ماند به روی
تا که تو هر لحظه بر جلوه گاه امید سربنشانده ای
من نگویم که هر لحظه امیدت می شود بر ما مشکل
تا که تو شام غریبی را کردی از هر لحظه عیان
من ترا خوانم که دگر نگویی دگر من غریبم در دیار کربلا
من همان راز امیدم که بر قلب های انسانها تافته ام
من همان شاهد مسرورم که در امیدهایت تافته ام
تا که خود پر کنی راز درون
من از تو بگیرم راه به فسون
تا که تو شاعر عشق گردی به یاد
من نگویم بر ایرانی هر لحظه مرگم باد
مر چنان راز غروب است بر یادهای عشق عیان
که دگر سازی نیست بر تو ای جان مشکل عیان
تو شروع یاد ما بر گیر ساز ما
و بخوان ترانه ای ز عشق با ما
اینکه بر گذران رازها شود استوار
این همان نور خورشید است بر خویش مدارش روا
این شروع آرام بشر می باشد ز دل
این طلوع ماه صبح است برگیرش به دل
این شروع انجام آزرم اشکهاست بر دل
این طلوع یاد خورشید است به گیرش به هل
این سرود عشق را بر خویش گیرید روا
این راز خورشید است که می سازد به ما
این فروز راه امید بر دل ها تابانده جسم
این غرور یاد خورشید بر ما مانده بر دل







وجیهه سجادیه
  کد:286  6/16/2005
  ساحر روزان ابری داروک کی می رسد باران
آنچه در یاد بر باد نهفتند بر یاران، نیستم دگر یاد
تا که باشی بر آن استوار، تا که سازی برش به یاد
تا که راه خموشی رفته ای به یاد، تو دگر نیستی ز من ای مه یاد
تا که به دلدار راه فراموشی سپرده ای در یاد، او دگر نیستش بر داد
تا که شهر عشق برش بنشاندی به داد
او دگر نیست مهر عاشق که سوزد بر ما بر یاد
او که بر جلوه عشق می کشانیش هر دم
او ست که می گیرد دل ما در یاد
او چنان شاهد عشق خوانده است بر یاران باز
که برو فرستند هر لحظه خبر از جمهوری عاشقان باز
تا که نامش را خوانده ای بر هشیاران سپیده باز
او بخواند هر چه که آید بر جمهور ز بی خبران باز
او دلیست عاشق کش ، عارف، دگر نیست هیچ روی
اوست که می ماند بر فردوس او مخوانش بر من ز هر روی
او به دلداری فزودست غم عاشقان بریاد
او همان یار عاشق او از آن توست ز هر دم
تا که به جلوه کشاندی غم عشقش در یاد
او همانست که می شود بر مهربازان عاشقی بر دم
تا نبینی که سراید غم خورشید ز بند دل حافظ
او همانست که هر لحظه می رود بر عاشق ز بی مهری یارم هر دم
بر طلوعی که نیارستم ز بیداد
او همان نور خورشید است بر من متاب
او همان ساغر مهر گذاران است به یاد
تا که بینی که شاهد می کشد بر غریبی ای یار
او به دلاویز شباهنگاهان کرده است روی
کی کجا یید ای مردان تند خوی مرز بدون
ما کجا و آیین سازش بر رای کجا
کو کجایید محنت کشان تاریخ
او همین جاست زیر آیین سبز زمین
بر بگیرید عاشقی است به دلداری یارش باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
sajadie@yahoo.com

وجیهه سجادیه
  کد:287  6/16/2005
  sajadie@yahoo.comشعر رازیست در میانه بر من و تو
ای ساقه هستی بر تو
بخوان ترانه ای که گلباران شود
فروز عشق در پس جویباری
را که میشنود صدایش را
تا رود بر کنار مرغزاری
و بشوید پای سپیداری
که در آن آبادی
صدای آب را مردم گرامی میدارند
در پی تکبیرالاحرام علف
من چه آوازم که با تو گویم
از فروغلتیدن یار در وادیه راه
و چه مسرورم بر تو و عاشق راز
که بخوانم بر تو شعری دوباره از آغاز
به طلوعی که کنی صبح را د وباره آغاز
هر چه میخوانی یاد سپیدار
که تو در آن نزد یکی
در پی عشقی در پس د یدار
وه چه امیدم که کنی مرا دوباره آغاز
ورنه امید میشوم هر لحظه پیدا
آنچنان رازیست بر من هویدا
کزو نتوان شد نگارا
بر تن هر ساقه ای فرو در پس یار
این چنین ساقه پای فروهلید در پس مرداب

آن که میسوزد در بر تو هر چند
آن شدن بر ساقه هستی است به هر بند
ورنه گر عشق است بر من پیدا
همان باشد به که بند د آب را بر شب تنگ
ورنه سوز است بر نگار ورنه امید است به شب
ورنه عشق است در پی یار
یا که امید است در پی شعر
یا که روز است در پی روزی
ورنه آنچه میرود خسته بر لب جویبار
آن بی حمیت نیست از آمدن عاشقی بر یار
من چه میگویم چه سازیست از بر یار
ورنه خورشیدیش نیست در بند
ورنه امیدش نیست در پس یاریش بر عشق

آنچنان مست آوازم اینک بر تو ای دوست
که میرود عشقم بر هر شعر به هر بند
ورنه امیدم به ساغر هستی
ورنه یادم به باقی
برگیر یاد عشقش را به د ست
برگیر سوز امید ش به هر چند
من که آوازی میشوم در پس امید
او همان یاری بر کنام اندیشه
او همان دست است بر امید مهر زبیشه
من همان رازم ز آغاز تو که باد در بر کوی
تو که شعری در پس موی
من چه میبارم به هر سوی
من همان آواز تند باغهایم
من همان شعر پرواز زمینم
من که آوازی هستم به هر سوی
من چه سان بر حال خویش آوارم ز هر بند
من بر او عشق دارم به هر چند
من نه روزم به امید نه عشقم به سوره
ورنه امیدی نیست که شوم مخفی زیارم
بردار دست یاری بر امید بر من
هاتفی را بسپار به دست عشقبازی به هر چند
من که شعرم تو که یاری د ر براو
هر دو محد ود د ر سپهر از بر کوی
ورنه امید م به هر چند
ورنه میجوشم به هر بال
ورنه امید م به یاری بهر عشقش هویدا
بر تو وعرش کبریایی سوگند
که من همان رازم ز آغاز
ورنه امید نیست بر من هر آن بر من شعر
یا چه آوازیست بر مسد ود زمین آغاز
من که رازم در بر کوی
من که با تو میسازم از بر اوی
تو بمان با من بد ون گفتگو
او که عشقست در بر اوی
گو باش بر یار غریبی تا کنون
تا شود عشقش هویدا
گر کنی رازی این چنین بر من هویدا
میشوم هر لحظه برت مسد ود
تا رود جویبار بر پای آن سرو بلند
بخورد آبی بازگردد باز بسویم
من همان مهرم که گویم هر لحظه بر من چند
او که خواند شعرش به آغاز
او همان رای است به سوی همآواز
من چه ها خوانم از بر آن سپیدار

سبزه پای تهی را نتوان ریخت به بر
سبزه آن برگ روان را نتوان جست به غم
ورنه خاموش است شب کنار باغ
ورنه مسدود است گل به گلدان
ورنه من که شعرم ز آغاز
میشدم خسته بر آن پای سپید ا ر
تو که آوازی بردار دست یاری به سوی من
تا شوی هر لحظه پر از شکوه د یدار
آنگه او آید هر لحظه بر دیدارت
تا یابد من به هر چند روی
ورنه امیدیش نیست به هر بند
تاشود تازه بر آواز د گر روی
تو که میسازی به هر غم
وز تو میسازد به هرغم باد یه بر سر
تو همان هستی که میسازی برم مخد وش
و میشوی هر لحظه برم مسد ود
تا شوم تازه ز رویت
می کنم خود خسته و ملول
تو که می بری دست یاری
از سوی آنچه میخواند برم محدود
تو در آن آواز نیستی برم ز گفتگو
تو که شعر شوی از پس یاری ز عاشقی مجنون
من همان رازم که محدود م به شعر
من همان عشقم که مایوسم ز تو
گر کنی باز آوازم ز مهر

من ترا سازم در دستان عاشق سر به رویت
ورنه باشد امیدواری به هر چند
او که میسازد براوی در د لم
او که می نالد عشقش ز آوازی کنون به هر بند
او همان آواز اندیشه است به هر بند
ورنه میسوزی گل به گلدان
شعر به شاعر
غم به غمباره گی
تند کبوتر در پرواز
من چه سان راز تو گویم در کنار سپیدار
که ترانه اش رفت مخدوش
در بر آن یار بلند بالا
که رازش گرفته است در پس د یدار
ورنه او همان ماهست که بود
او همان عشقست که بود
او چنان صبری بود که امید در پی او
طعنه به خورشید میزد به شب

ورنه ساغر هستی بود بر من به هر چند
او که من را خسته کرد
از بر بود ن به یار
او همان جغد بی مایه بر باغ بود
که میزد هر لحظه سرکوفت به هر بند
او همان شعری بود که آوازش در ربود
د ست یاری بر تن اوی به هر بند
او چنان آوازی شد به عشق ماند گار
که هنوزش نبود دست یاری در براو به عشق
او همان نوری بود بر سپهر
که هرگز نشد فرود شب آغازی بر سپهر
من چنان گشتم بر او مستور
که هرگز نتوانم شد امید بر عاشق
بازشو ای مه لقا بر رویم
تو بخوان ساغر هستی به سویم
او که راز است از پس موی

او میزند طعنه بر دیوار عشقش به هر سوی
ورنه امید است به حالم گر تو بازی به مهر
ورنه امید م به عشق که تو بازی مرا به اند یشه
برگذ ر دست یاری از سپیدار بلندی
که آواز سازد بر عاشقی به مهر
او همان تنه سپید رازست بر آب
تا طراوت بندد بر شاخه ها
و بگیرد شاخه ها سربه آسمان
تا کشد فریاد
شعله وار در نور خورشید
فریاد او همان دست بلند رازهاست
که می گیرد کنون بازها
او همان برکه سبز خورشید است
که می تراود نورش به مهتاب
او همان کلام آهنگین شعر است
که می رود هر لحظه بر جویبار
تا بسازد طراوت د ر میان لبان خندان
بر آنچه هست باورست در میان
تا بگیرند از تو و من نشان
آن همان آواز یکی شد ن
از پس شعر است بر آغاز
آن همان روح پاک است
بر ناداریها بر کجرویها
بر آن که نیست هیچ حسادت
از یاری که می رود بیشتر
او که می گیرد دستش ز هر سوی
تا نروی خسته ز پیچ راه مایوس
برگیر شمع راهش کنون به هر سوی
برگیر عشق او در بند به هر بند
او همان عشق است به آواز
او همان رازست به طوفان
گر کنی هر لحظه به پنداری سر به رازی
من ترا باز میخوانم به امید
تا نشوی خسته از رای خورشید
او که بند است بر کوی
تفنگش از پس کوی می رود
تا شود خسته از طلایه سرود
او همان یاریست در بر او
ورنه او همان خود است
که می گیرند خلایق نشانه
تا شود مسدود بر خوک
ورنه آن شعری است
که می دهند آوا
ز هر روی تا نگیرد
دست یاری به هر سوی
من همان شعرم تو همان رازی
کز بر او می رویم پای به پای
تا کنیم بر او نشانه
بر او که ساقه جهل را برید د ر بر ما
بر او که عشق را فروهلید در تن ما
من و او همان شعریم به آغاز
من طلوعم داده پرداز
بردار دست یاری به سویم
ای یاد دار عشق بر همه آواز
او چنان مهریست که اینک میشود بر تو هویدا
ای دست یاری مانده بر رویت به هر بند
او همان مهر است
تا بیآغازد برون در برت
تا که آوازش شود هویدا
از پس شعرش به هر بند
من همان خودم
تو همان ساقه خورشید
ورنه امیدی نیست
به هر ساقه بر او آوازی


برگیر راز بود ن در پس شعری
تا بیآغازد امیدش را به یکباره به هر چند
برگیر دست یاری به سر کوی
من که امید م تو که محد ود
هر دو آواز یک راهیم
برگیر ناله مسدود از شعر
که می سوزد به هر بند
من که امید م من که عشقم در بر اوی
هر دو مهریم که می خند یم به شب
هر دو امید یم به راز
ورنه هر لحظه فروشویم در شوق د یدار
ورنه ساغر در میان مه
ورنه آهنگین کنار مهر
آنچه می سازد به هر روی
اوست که پای سپیدار بلند
بر مهر بتان شسته صورتش به یک چند
دستهایش به رنگی آمیخته به هر بند
اوست که می سازد لبانش به زیبایی به هر چند
اوست که میآرد امید ش
پای بر راز آب روان
در پس جویبار بر سبزی خاک
اوست که می گیرد دستش ز راه
ز امید بر تن خاک
به هر مهری آشنا
اوست آشنا با عشق ما به هر روی
که می میرد بر اوی به هر د ست
می رود بر گاه دیگر به هر چند
ورنه او نیست روان بر هیچکس
گر اوی شود بر او هر لحظه به یک رنگ
او که عشقش را با ما بیامیخت
در بر عشق نشد فاتحی بر هیچ بشر
نشد حاسد بر د وست و یار آشنایی
او که نشد در بر او فریاد بر گدایی
او که نشد مسد ود به ناله های بی خدایی
او که رازش بود د ر پس قو
بر ترانه های سپید تلولو روشن مایوس
او همانست که او می طلبد بر پای سپیدار
تا شود روشن ز آب رویش
بخواند ترانه ای از پس مویش
و سپس رو کند به ما
به هر چند کی خالق
امیدم را بر تو بستم به هر بند

من همان شعرم ز آغاز
من همان روزن امید
ورنه خاموشم
خاموشی گناه عشق است
که می میرد ز هر بند

ورنه شعرم به آغاز
که میروم پای سپیدار
تا تازه شود
هر آن د رد عشقی
به شعر یاری
ساقه امید
بر من اجازت د هید ای رهروان عشق که شما را بخوانم در اندیشه یادهاتان
آنجا که دیگر بار صدای الله اکبر فسونی شد در گرو خستگی های بیشمار
آنجا که رازهای چهره انسانی هر موجود را میتوان بر خویش روا داشت
به زیست کهن در میان زندگی بر تو آیین رازی خواهم گفت از فرداهای بیشمار
آنجا که زمین در تقد یس مهر می بازد ز سپیدار بر ما
و آنچنان به آوا د ل میدهد باز که سرود ش می پندارد ما را در یاد
ای یار اند وهگین عشق ما بر خویش مپسند
که خویش را قربانی جلوه های بی فرجام آنان نمایی
تو بدان و آگاه باش که زمین چرخنده در خویش جلوه خستگی های بیشماری
را به چشم د یده و ما د ر گرو باده شب پرستان خویش را به ارزانی نخواهیم فروخت.
بدان که عشق همچنان جایگاه خویش را در قلب یکایک انسانهای
د ور و بر حفظ میکند و در نهایت خستگی ها بر آنان می بارد
بر فسون عشق بر گذ از ناداریها و افسرد گی های زمین
آنها ترا به خویش پیوندی د یگرگون خواهند زد
و هرگز آواز رهایی را د ر پس جویبار عشق بر گذر ترانه های بیشمار نپسند
آن که می میرد در دل اندیشه خاصه گان است.
که میروند تا هیاهوی بستر تکرار را به روز نشان دهند به جد و گفتگو.
بردار آرزوهای سپیده را
گواه باش از گذ ر با خویش که اوست باما
د ر تب تند واژه گان شب بر یاد
ای بارش زمین در پی آیین د گر مپسند
که ترا پناه گیرند آنها که میروند
تا رفته گان عشق را دیگر باره بر کنند
خاطره شان را از زمین
با اینچنین پندار و خیالی هرگز به وقوع نخواهد پیوست
و آلام بشریت در چهره پر رمز زمین خویش را خواهد گسترد
سپیده درگرو عشق باز می کند رازهای خویش را از تکرار بر پندار
و امید خواهد داد بر یاوه های تند باد د ر یاد شهر
هر صدایی که فرو میرود در تن غمهای زمانه ما را به فردا امید وارتر میسازد
چرا که جلوه حق در راستای یکی شدن با خالق بر غمی استوار در چهره مستمند
گسترده است
بردار دست یاری عشق
که د ر وادی هراسان
د ر پی مرغزاری می گرد د زپندار باطل
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو شعری ز آغاز ای باده شیرین بر د لنواز
آمد آن چهره شیرین به منقار بر د هان از صدای باد
بر شد از کوه با ره سرما ز بر زمین شد مسد ود در هوا
آنچه نامید ند گل به گلستان داده د ر شب مدهوش ز آسمان
آن تپش که میرفت تا بسازد نور خورشید را به سبز
او که می تافت ز خواب رفته بر بیداد آرام بر یاد
او چنان می افروخت د ل به خانه داده بر باد
بر فروز کدامین عشق رازش فرو هشت به کام
او که ندانست در سراچه تد بیر نیست برش پیدا
آسمان راز امانت نتواند دانست ز این رو
کز راز شب و خند ق علی برگرفتار از شباب
آنچه میسوخت ز بر خون به جگر شده عباس
او که میشد ساقه امیدش به براز تلاطم یاد در پندار
او همه را سپرد به خانه امید ما د گر نرفت
آنچه می ساخت پر تپش خواند شهر مانده بر هوا
وای از این یاد بی حاصل بود بر خانه امید ز د ل
او که خویش وا داد از کلام وحی تا وقت نخیل
او برفت از یاد تا که نباشد ایزد ش در انتها
او که راز فردوس بر خویش می گماشت به د ل
او ندانست تا کجا شد غم دوران به هل
آنچنان آزرم در نگاهش می تراوید برون
کز امیدش هرگز نشد بیرون اند یشه یاد او
بر گذ ر از سرزمینت کنون ز پندار د رد ای یار
آنچه میخواند به اندیشه است تو مپندار
عارفان راز هیاهو خوانده اند به دل کنون
بر نگار آنچه میرود بر اند یشه یاران ز داد
آنچه میخوانند و بر خوانند از ماست ای د ل
برگذر از چرا می نالند وه چه ها دانند از آه
آنچه میگوید سیاوش بر منقار بسته باز بگوید
این که راز عاشقان است پر بنالند در پندار
او که عاشق میکشد بر در ایستاده مایوس
او چه ها خواسته است بر ما تا رویم بی سبو
ما که رند یم و دا نیم ا و که رند است چه نالد
ما که عشقیم و دانیم او که عاشق نیست بر چه نالد
ورنه امیدیش نیست ز پندار خستگی برون
او که میخواند غم دوران ز حالش وه برون
تو میندار که یاری از برش گرد د معلوم از سرود
آنچه میخواند از آیین ما ا و نبرده است راه کنون
او که آوازش بر هیاهوست وه چه بیمار است د لش اینک
که میداند کجا میرود ز این هیاهو بر کدام مسلخ
بانک الله اکبر بر بنه بر یاری ای د وست
آنچه میخوا نند اکنون بر یاد شاهراه این نکوست
آنچه میسازد در اندیشه رهروان شاهان است
وندر آن خاصه در برکت بر سیاهه خوان مستمند
بر گذ شت از کلات ناد ر خوان فر د وس ما
آنچه میماند هر کدام از ما نبود بر زمان
او که اکنون فریاد میدارد بر او بازگرد د ز نو
او چه میداند که این خانه اندیشه است یا سر به مهر
او که رازش در هیاهوست وه چه می نالد به سر
او که میگفت بر زمین فردا نیست وه چه میرود زچنگ
برگذر از شعر هستی در دل غریبی ای یار من
او که میخواند نیستش کنون یار بیدا ران د گر
بر کدامین ره فسرده است کنون قلب من بر د یدار
او چه میخواند وه چه میداند از نبود این پندار
من که راز خویش گفتمت به فسون
بر نگیر خانه ات را بر فسون پندار ز راه
آنچه می نالند از ما برما نیست کنون ای یار
آنچه می خوانند کنون بردار است در یاد ها
او که اکنون آمده است بر رای مردم برمتاب
او به است از آن که میآید
کنون به اسلحه از بر شما
ورنه امیدیش نیست
با چه می خواهد گوید وصال
او که رازیش نیست در پندار برگذ ر از یار
وه چه می خوانند راز فردوس برین بد ین منوال
او که ساقی است او که یار است تا این سان منال
برو ای ساقی یار من اینجائیست
او که ایستاده بر در او هر جا ئیست

بنویس که ما در فضای آمیخته با عشق
ترا نشانده ایم بر بارگه یار شتباب
ما بر پهنه آسمان صدای ترا
سپرد یم بر خاکستر باد
و ترا در با د یه رازهای مگو
به خاطر سپرد یم از نگاه یاد
آنچه رازست با تو گوییم
آنچه مهر است از تو
خوانیم ای شاهد آواز
بر تو می گوییم
ز پرواز بال شکسته ما دریاب
نخروش چو نی بر گذ ر خاک ما
نیندوز کیسه اندوخته بر خانه باد
آنچنان میدهد ترا بر باد
که نگیری هرگز نشان از خاک
تو که راز عاشقی سیره هاتفان است بر تو
تو که ناقه عشق بر میکنی ز عشق بر یاد
برگیر ترانه یاری از سراب فزون بر ما
بر نتاب عشق ماندگار زمین در بستر ناب

گه می میراند فزونتر یاد تو در یاد
گه که می ستاند شمع رازها بر یاد

آنچنان مست بیگانگی تو
گشته ایم کنون
که نخشکد هیچ مانده ای
به شب بلا پنهان
چه حاصل آن که
می درود ز خورشید است
چه سوزی از شعر است آن که
می سوزد ز ماست
آنچه حاصل آنچه محصول
هر دو آواز رهایی است
بر نگار از شعر رازها
که مسدود بر زمین است
ای که میآری ز عشقی
کز نمیداری به ریشه بر کنار
بر کدامین راز فردوس عشق
چنین یله واری به ره
ورنه عافیت کشی
راز شباهنگامان مسد ود
من نگویم او که داده پرداز است
چنین گوید برهامان
ای گلاب راز عاشق
ناب طلایی است به جان
آنچه می بارید ز خونابه
بس قراری است به جان
آن که فریاد داشت
بر عشقش ساقه پرداز یست
آن که می سوخت ز اندیشه در برش آوازیست
ورنه من که مستم تو که هشیار
بر عشق او چه باک
این همه راز هیاهو بر تو
توفان در همه اعیاد
ور نفسم میرود
ساقه پردازان به یک شرط
آنچه می سوزند به عاشق
ناله مستان به هر سمت

من که یارم تو که
فریاد داری به هر سو
هر دو آریم به دل آرامی باری راهی
من وهیمنه غم فردوس برین بر راهند
هر دو از تاب تموز بر کناریم ز خورشید
گر تو که راز شقایق گفته ای ز بند عظیم
وه که من شاهد آن رنج کبوتر شده ام سر به مهر




بنویس که شعر می بارد به اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من در فغانم و او در غوغاست
مهر شعری کزو آواز خواند م بر تو ای یار دلنواز ما
بردار هر بیت آن بر یک کلام ما و آن توحید است
به هر بند و نگاره امید است به هر مصرع
تو د ست یاری به سوی حق دراز کردی ما آن را فشرد یم آنچه ما کرد یم
همین بود و نه چیز د یگر
آنچه خلق می طلبد دستهای بسته را فشرد ن است
که این در میانه عدالت ما را یاور نیست
و هر آن که انسانی را با دست بسته بفشر یم
خویش را به قربانی بشریت دعوت نموده ایم
چرا که بشریت باید خود بشناسند اراده اش را
و دستهای توانای بشریت باید بتواند عشق را پا برجا سازد به هر بند
برگیرش فروزی در راهست
در کلام بنشان آنچه آرزوی تست
ما در سپیدار کهنگی آوارها خویش را مستتر ساختیم
در د ستهای بیدار تو آنچنان که آوازی آن را یاور نبود به پندار
و د رودی نبود که عشق را به طلبد در باد
و فرودی نبود که آوازی طلبد به پندار
من باز ترا خواند م که ای مه روی
بخوان ترانه ای آنچنان که باید به عشق به یار
و تو در پندار خویش جستی آنچه ما ترا در آن جسته بود یم به یاد

در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

برگردان راز عشق را به سپیده ای مهمان ساختیم که آواز بشریت در آن مستتر بود
د ر برگردان آن از زشتی به زیبایی از هجر و فراق به د یدار برگنه ناکرده
تا آنچه رواست
و آنچه شعر است در آغاز بر آید که می تلد بر خاک
د ر گذار باد ما نگفتیم آیات ما را بر مرگ بخوانند که ما آیات مان را بر زند گان روا دانستیم
که البته زند گان د ر آن د یار به هنگام مرگ گرد هم آیند به فسون
که عشق هست که بر پای میدارد یاد رفته را ولی باز باید بخوانند
به ترنمی آهنگی را که قرآن را می نوازد بر آنان نرم
و بخواند آیات را با نشان د رک همگان بر زبان فارسی
بر هر بند و آنگاه پیشی جویند هر آیه در هر عنوان که نشان شود این آیات
از کدامین سوره برمی آید.

آنچه بر رازست باید هویدا شود به هر بند و من در آغاز
خویش را به تو سپرد م به هر بند.
آنچنان که آوازی بر هر روی
و تو را نوید د یگرشد ن است از هر سوره بر دانستن آن معنا
که ارزش کلام بر دانستن فحوای آن است نه تنها بر شنید ن
واژه های بیرنگ که چون آواز یاسین بر گوش ماند بر هر چند
بردار گوی جاهلیت ز میانه ای یار من به هر بند
او ترانه ای است که می خواند ز آواز بر تو
د ر برون است ستیغ آنچه می تراود ز خیال مانده بر او
آنچه باید بسازد بر خلق استواری
آن نیست د ردی که فهم
کند تنها کله بر سر
که داشته باشد حق گفتگو
او باید که نشان دهد یک ترجمه که دقیقتر باشد به کلام عربی
اینست نشان داشتن کله بر سر
نه آن که آن را فرو ریزد تنها به کلام عربی
امضای اجتهاد اوست در ترجمه بهینه که او دارد به فسون
این است آوای من به هر بند نه آن که می طلبد
تنها نحوه خواندن آن به هر بند
من آواز او دارم از بر
گر که گوید هر لحظه آن را به شعری پر ز رمز
بر تپش آنچه هست در هر بند
ورنه خاموشست و خاموشی گناه ماست
گر چه اومستمع تو خاموش است اما او در ذهن ترا به باده تحقیر می نگرد
که چرا او را لحظاتی از همه چیز جدا ساختی ولی هیچ داده ای
نیز در اختیار او نگذاشتی
باید که خویش را دریابی تا او را بیابی ای یار من
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
او منتظر توست تا بسازد خانه ای از جنس شباب
او زمین را مستتر در سبزی خز گونه می طلبد ز هر بند
او مرا امیدوار دارد هر لحظه به امید تو هر چند
او سپیدار روشنی است او را دریاب ای یار من
او نگران اندیشه خسته توست بر لحظات فریاد من
او چنان یاریست بر تو که چون
وانهی او میشود حزین بار ما
آنچنان عشقی بر اوست
که تا روی آتش سوزد خانه بیمار او
آنچنان رازی دارمت از یاد او د گر تو منال
اوهمان یار دلنواز دوران است
که تو خواهی به اوسازی خیال
او چنان عشق را در انگشتان خویش مهمان کند
تا که هر روز باده ای بر تو می خوراند
ز هر آواز یاریش بر من
تو چه می گویی سحر شد پیک خواه آمد
که او د یگر بار شاد مان بر تو می بارد یک امشب
او صدایی است که یاریش از بر تو اتبات شد بر ما
برگیر ناله مستی ز رویش از او روی بر متاب
اوست آنچه می خواند به عشق تو د ر روی وجود
او نگران اندیشه توست بر یاد بشریت باره او
از تو می خواهم کنون دریاب او را ای یار من
اوست بر تو منتظر مکن اند یشه از فال خراب من
بردار شعری تا بگستری راز او بر زمین
این که گفتم راز اندیشه ات
برگیر پند د وران ای یار من
بردار شمع رازی را که با توگوییم ای شب داده گیسو
این چه بر یار می پسندی بر خویش نیز بپسند
این است مرام من به هر چند گر کنی ز خود آغاز
آن شود برون ز مهر هر چه خدا داد
آن فروزش که نورش نیست به هر مقدار
آن کجا میرود ای داده پرداز بر کدامین سو راهیت باد
من درون یاران تو اندیشیده ام
راز فردوس را بر یکی بخشیده ام

او که ندارد کله بر سر در باره خداییش
نیست رنگ روز به عشق

آنکه می نالد ز ماد یات ا وندارد غم
جز گذ ران روزی به د ست تو ای یار

او که می خواند ترا مه لقا او ندانسته است
که تو کنون خود یک ارسلانی ای یار


وجیهه سجادیه
  کد:288  6/16/2005
  sajadie@yahoo.comاو که شببوها را به میهمانی برد در محفل یار
در نبود آفتاب میرد ش قول و قرار
او نبرده است کنون بر شوره زار عشق
د ر مانده گی است ای یار شیرین ساز من

ای که تو راز یکی شدن
باشد به عشق یاری د ر تو ای دوست
او کجا شود تا رود به همین منوال
خانه خرابی را چه میخوانی ای دوست
من ترا آگه سازم به اند رون
راز اندیشه اش هر لحظه بر کتاب
او که عشقست در همین آزرم خشکیده
سالهاست د ر بر موی سپید ش
او که عشق را نجسته است جز به شرم
او که نخند یده است بر مرد م تنگ
او همان یار دلنواز است هر آن او را بجوی
من درون رازهای تو اندیشیده ام
او به این منوال بر تو بخشیده ام
او همان است که عشق را د ر سر دارد چو بند
او نگیرد هر لحظه شتابی بر سوی د یگر ز هر بند
او همان عاشق پیشه توست تا بگیریش د ستش ز هر بند

سلام بر یار عاشق ما د ر نگاه بشریت به زیست ما
در تو آرامش ابدی را ذ خیره خواهیم ساخت
تو یار عاشقان زمینی و ما بر تو درود می فرستیم
ای یار د یرین شباهنگام نگاه کن
که چگونه زمین تقد یس وار دور خویش میچرخد به فسون
عشق تو دلداده ای نیست که با تو د ل نبازد
ز سر یاری ما ترا حب وطن در تن داده ایم
آرزو داریم که تو اندیشه خویش را بپراکنی در فضای زیست خویش
نگاره ای شوی سترگ از سپیدی امید های بزرگ در سرزمین آرزوهایت ایران
تو پندار د یگرگونه بود ن برخویش بیارای
و تلاوت عشق را دوباره د ر خویش جاری ساز
ای تراوت اندوهگین سترگ بر پا دار نمازت را
که هر لحظه ترا در پاکی های بیشتر غرق می سازد لذ ت وجود پاک د ر تن تو
به رخساره عشق صفا و طراوت می بخشد
بگذار که سپیده راز هستی بخواند
در یاد تو ای مه داده گیسو
ستاره ها در آینه جشن روح تو به رقص درآیند
مجلس د یگرگونه بیارایند
سپیدار عشق را شاهد باش
ما ترا در خویش بارها هجی نموده ایم
بر پا دار نمازت یاد هستی بخش او را د ر ذ هنت هر لحظه هجی کن
او یار مستضعفان و بیچارگان عالم است
از او نه هراس او در د ستهای پنهان ابدی وجود تو پنهان است
به خاطر او تنها عشق بورز و دیگر هیچ .
هیچ عصبیتی در برخوردهای انسانها با یکدیگر را منشا خداگونه قرار نده
وبدان آنچه به ما مربوط میشود جز صفا و صمیمیت، یکرنگی
و حاد ثه بارش در زمین چیز د یگری نخواهد بود.
گل در بستر خویش ما را گواهی داد
که تارهای زمردی خویش را در اقصی نقاط ساقه هستی بپراکند
تا تو بر آن بوزی چون شاهد شیرین شکر باره حافظان تاریخ
و آنگاه بر پا شوی تا آیین سبز عشق را بازخوانی کنی
طلوع عشق را در آوای صبح دوباره هجی می کنیم
یار د یرین یار گذ شته های بی ا نتهای زیست،
فروز راه را در تو می نگریم
بر آنچنان ساقه ای که می باید
ترا بیابم ای یار مه داده شیرین
فروزت را باز خواهیم د ید
که چگونه حلول می یابد
در انتهای تاریکی زمین
به پندار شب سوگند میخوریم
که راز بودن عشق را د وباره هجی کنیم
در سبزینگی رازهای مگو
فرود باشد در پس هر غبار
که یاد ترا به ما بنگارد به هنگام سحر
و آرامشی شود در هستی مشکوک
در تند ر روز الست
و انگار هرگز بادی به صبح نپیوند د
که بارانی شود در پس هر ابر
من و تو حاصل یک بارشیم به هر چند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بارش ما بر تو میخوانیم از چکاوکی که از بر انسان تابید
و تو را از درون تهی ساخت
آنچه آن را رفاه نامید ند
د ر واقع به ضد آن مبد ل گشت و شما را به دا مان ابتذا ل بشریت سوق داد
هر آنچه، هر تعداد که باید باشد شما را به مد ینه فاضله ای نوید داد
که یاران از یاد برد ید که هر چه هست اگر در راستای عشق راستی و درستی
خلاصه نشود
در تلاطم فروز بشریت جایی ندارد بردار شمع یاری از کنار همرهت
که او نیز چون تو در بستر باد تهی مانده است
و همبستر باد او را از تو بیمناک ساخته است
چگونه است که راز لهیدن شعرهای ما
د ر میانه راه انسان را به سبکی دهشت بار مسلح میسازد
تا بتواند او را د ر کوره های بی تفاوتی از همراه و همسان به همپشتی خو نکند
و آن را خوار بشمارد چه جلوه ای بر تو خواهی خواند
که آنگاه که وطن برای تو پشیزی نیارزد د یگر عشق مام وطن د ر کودک تو
( که قویترین عشق است)
نزج نگیرد و آنگاه تو بر خویش میلرزی که عشق کجا شد بر سر آن چه آمد

چرا فرزند من به من احترام لازم را نمیگذارد.
کود ک تو دانست که در پس عشق ظاهری تو به او فریاد فروخسبیده ای
به اعتراض در آنچه او را از عشق جدا ساخت موجود است
و آن فریاد گلوی کودک تو را میآزرد
تا آن که زمان آن فرا رسد که فریادش را بر سر کسی یا چیزی آن را خالی کند
برآید
حس زندگی در مزار نیستی، این گستره عدل الهی است
باید که عاشقانه خاک وطن را دوست داشت
از بی توجهی به سرنوشت راهیان عشق سرزمین قد می واپس نگذاری
تا کود ک تو بداند که در مهاجرت عشق در تو به نوعی دیگر تبلور یافته است
و نتواند در ذهن خویش ترا به خاطر آن که تنها به عشق کودک ارج نهاده ای
محکوم سازد.
باید بگویی آمد م اینجا تا بتوانم بستر فرهنگی مناسبی بر سرزمینم بسازم
تا در بازگشت کامل یا موقت بتوانم پایه های گستره عشق راستین را در سرزمینم
شاهد باشم
بر او نگو که من به خاطر آینده تو به اینجا آمدم
به او بگو که برای توان بخشید ن به آنچه محمد در هجرت از مکه به مد ینه یافت
میباشم.

بگیر یاد سبوحی راکه آوای آن در فراسوی آینه ها هویداست
ما بر رازی که تو اینک از آن آگاهی مشرفیم
و میدانیم که تو در نهانخانه د لت با ما آرام است و می توانی وجود رنجها را در
تن خویش به سخره ای سخت تبد یل نسازی و خود را هر لحظه در پس آرامی تن
به بادهای دیگر مهمان کنی
تا شاید راز فراموشی تاریخ سرزمینت در ذهن کودک ترا غمین نسازد
بر گذ شتن از تاریخ سرزمینت بر کودک چیزی را بیاموز
که از حوادث مترقبه یا غیر مترقبه چون کشتار سالها قبل
یا بر آهیختن کاوه بر باره ضحاک توپید ن سیاوش در با ره عشق پد ر
همه او را گواه نقش بارور خویش را بدهد برخیز بردار شمع نبوت را
تا آستان قد س بر پایه های لرزان تبعیض خویش را استوار نسازد
و جلوه یاری از نافرمانی یاران پاکباز قلب عشق حسین را لکه دار نسازد
چه جلوه ای برون آید هنگامی که سرزمینت در حدیث گنبدهای بیشمار لهیده است
و هر شهر به تنهایی نمود علمها بر سر منابر است باز باید برداشت شمع نبوت
و به سراغ تکیه ها و مساجد رفت و آنها را از کدورت سالها دوری از ارتجاع
متجد دانه شست
و فراگرفتن یاران به شور عشق را در د ختر و پسر آنجا به
منصه ظهور رساند که آیین توفان در بستر شیروانی خانه مسجد
بر همه انسانهای زمین جلوه خواهد یافت
و ترا بر آینده خویش امیدوار می سازد برگیر فروزی را که در راه است.
چوب تکفیر بر تو خواهند کوبید اما تو میدانی که تنها تو بیانگر کلام محمد بوده ای و بس
تو آیینی که عشق را بگسترد از لا بلای سطور کلام محمد استخراج نموده ای
همانچه ما در آن آیات مستتر کرده بود یم و تو را بر آن داشتیم که آنها رابشکافی
و آنها را عیان بر مردم بخوانی تا قلبی از عشق آرام گیرد که
طلوع همآوازی زن و مرد
در پرده های بین شبستانها در پس چادرهای مانده بر سر زنان
در پس جدایی نشستن مرد و ز ن در مساجد همه و همه از ما نیست.
ما زن و مرد را در کنار یکد یگر به یکسانی یافتیم چگونه فرمانی بود
که مرد نشیند جلو زن نشیند عقب به صلابت کدام سخن

بر دار شمع نبوت اینچنین من نگفتم او که زن است بنشیند به عقب در صف جماعت یاران
او که مرد است باشد تنها پیشنماز این چه آیین زشت است خدایا مپسند
چنین تلخ بر مرد مان
که من اینچنین کنم جفا
بردار راز عشق از صلابت یاد ها بخوان شعری که بخواند طلوع آوازها
او که راز است در پس امید به د یدار
او چه می گوید که امروز دگر نیست د یدار
بر تو آیینی سرود یم تا بیابی خویش بر زمین
ما نگفتیم تو باش چون جغدی در کمین
این طراوت از تلاوت برگیر شعری بپا
این چه آیین بود که یاری نبود بر آن
بر فرو هشت ساقه امید در بستر خواب
این چه آیین بود که سازد همه خانه بر باد
ورنه طلوعی است ز آوای زمین بازش نداد
این چه گستره اسب سفید است بر پهنای باد
این تپش را که میآید بر گیر ز راه
او همان امید خورشید است بر ما متاب
ای فروزت راز فردوس برین است بر یاد
این چه باران بود که عشق را نموده ای بر جا
من که امید رازهای د گر اندیشه ای هستم ز مهر
من چه دارم رازی که تو خواهی به سحر
بر فروزیده راه پندار را بر ما کنون
این چه امید است در تاب یا ز مهر
غم دوران مگیر ز سر ای حافظ
این که گفتند کبوتر است به منقار
بردار راز عشق اند ر میانه
این چه باد یه است که میرود بر پندار
شعر عشقی است بر قلب من برنتاب
این که امید سحرگه نیست ز ماست
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
-----------------------------
باز ز تو میخوانم که سپیده د ل نگران تست تو را د ر تقد یس خویش زیسته ایم
و از آرامش روح تو بر خویش بالیده ایم بردار رنگ قلم این بار و خویش بزدا
از سیاهی د ر خاک و چهره ات روشن نما به آبی تا روشن گردی
ز آروزهای باقی بر توست که بباری به خاک و فرآوری چون شمع در یاد
ای یاد دار سپیده ما از تو خواهم خواند از تو خواهم گفت
که طلوع در یاد ت همچنان باقیست بر یاد بر خاک و فزونتر است آنچه می بالد ز ما بر ما.
از اندیشه توست که بر ما می خواند بر خاک و فرو رود پندار باد د ر خاک
که چه گوید این چنین بر یاد
چه سان آرزوی رفته از یاد تا بگوید بر تو از شارعان به خاک
آنجا که میروند سپیده را بر جا د ر یاد
آن طور که می هلد گلدان شعر د ر یاد
آن خویش محوری است در یاد
حاصل آن است که بارش شود بر خاک
تا بر جهد فروزش در یاد

ار امید واران ز د ل بر بند ند
غم روزان ابری بر خا ک
چه حاصل که او میرود
از یاد بر خاک ورنباشد در یاد
از امیدش رفته سامان در د ا د
شعر را نهفته است به رازی بر باد
من امیدم تویی ای یار برون ز بیداد
اینچنین است که تو نمی روی بر باد
از خموشی به در آی هر لحظه که می شود عیان د ا د
تا جلوه کند سرود بیرون ز باد بر یاد
تا بارد از غم فرد وس اندیشه اش در یاد
هر جا رود فرداها بر ما امید بر باد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام






سلام بر تو ای شب داده گیسو در رهروی راه با تو می گوییم که زمین
به پندار عشق بر تو دل نگران است و ما را از تو آگه میسازد
او بر آیین عشق در تو ما را به خویش می خواند
ای رازهای مگوی خاطره شب
د ر سرای مانده شبها خویش را به غم داده
مردی تنها کنار خیابان د ر سرمای بی انتها
بد ون درآمد بدون خانه بد ون هر آنچه میتواند با آن زیست کند
اندیشیده ای این راز ناداریها را چگونه می توانیم بر خلقی که هنوز خویش
را باز یابند بخوانیم
ما از آن ره رفتیم که پناه انسانیت را در غم عشق بخوانیم
و از آن بیمناکیم که سپهری این چنین شب را به داده های فزونتر بسپارد
ما رازهای خاطره انگیز زیادی را در ذهن او بخوانیم ولی
او تنها به ناداریهایش فکر میکند
و ما نمی توانیم انگیزه زیستی را در زمانی که او هیچ چیز
در د ستها برای پیشرفت نمی بیند
به او هدیه دهیم اینک در رازی که او با خویش گفتگو می سازد می شنویم
که میخواند دعایی برای بهروزی خویش بر آن می شنویم
که بشنویم آنچه او میخواند زیر لب و می بینیم که او می گوید

بر باره خسروان نوشته اند که سبوی شکسته من می توانست امشب
به خم درآید و لحظاتی مرا در خویش غرق سازد مرا به
فراموشی سپارد و آرام در وسعت زمین پروازم دهد
و حال این گونه اینجا در سرمای سرد ایستاده ام و راهی برای
خزید ن در میخانه حافظ برای من نیست
تمامی میخانه ها بسته اند و من تنها میتوانم به هشیاری بیشتر در قهوه خانه ها
دعوت شوم
آنچه اکنون در گذ ر است بد تر از بودن میخانه ها در شهر است
و آن د ود یست که به باد یه شیشه ای مید هند و این برای وجود مضر است
ولی این جوانان خسته از سرما به آن روی آورده اند
بر آن شوید که راز د رون خویش را با آن بسپارید به خاک
که این راه به ترکستان میرود نه به فرغانه
جلوه یاری برت میکشانم به هر فریادی که از هر گوشه بیاید
گوش میکنم چرا که در اینجا هوا سرد است و من بوی د ود عصبی ام میکند
نمیتوانم بوی د ود را د ر منخرین خویش حفظ کنم سرم رعشه میگیرد
و بر زمین نقش میشوم
د ر تهیگاه رفتن خویش به عالم هپروت مردی را می بینم
که د ستانش را به سمت من د راز میکند
او حافظ باد یه نشین است
بر پا خاسته د ست در د ست به سوی میخانه میرویم او باد یه
از شراب سرخ پرمیسازد
و من با او میگویم د م این خفته تا چند و او میگوید
که این خاک تقد یس ماندگاری زمین است
و من و تو امشب د ر حد یث رازهای عشق بر زمینمان فروخفته ایم
برگیر سبو را تا از خون پاک بر گستره آفتاب در روز برایت بگویم
تا از حد بیرون نشده ام
او به من هشدار رفتن میدهد و ا کنون دیگر از صدای هیاهو
و فریاد آنان که در حالت عصیان من بر من سنگین می بخواندند رها شده اند.

در نشئه باده در قدمی چند آرامش می یابم به سر کارم بر بساط خویش برمیگرد م
خیابان چه رنگ عجیبی دارد میتوانم شعرهای حافظ را بر سطح خیابان افتان ببینم
همه عارفان در گستره هیاهوی زمین رها گشته اند.
صدای میخانه چی بر پس شور مانده گی زمین میمیرد
کسی میآید دستش را دراز میکند که از من نانی بخرد د ستم را دراز میکنم
با او دست میدهم او میخند د و نان طلب میکند من میخند م
و نانش را در پاکت میگذارم گاه رفتنست بساط بر آیین پیچیده بر میز میخوابانم
شور عشق در سرم بیداد میکند
دلم میخواهد به سراغ کتاب حافظ بروم باز کنم فالی بگیرم
فراموش کرده ام که فرداها شاید نان کمتری برای فروش بیابم
خویش را در گستره باد سرد و گرمی مستی در سرم رها میکنم
و لحظه ای به آرامی لبخند بر لبانم می نشیند
مرد شهره شهر را میبینم که میگوید شب بخیر آقا
و من جوابش میگویم که بفرما و او با مهربانی میگوید
نه کار دارم و من میگویم شب خوش
د ر راهم به سوی خانه کوچک یک اتاقه ام میروم آنجا که زن غرغروی من در
انتظار من زیر ابرو برمیدارد و من میدانم او خواسته های بیشماری دارد
که تا سحر باید او را به آن چه نیست دلخوش سازم و آنچه خواهم آورد
را برایش بازگو کنم به خانه میرسم از قیافه عبوس هر شب در آستان در از من
نشانی نیست او در آینه مینگرد که مرا بشناسد
به او سلام میدهم میگوید چه شده است که امشب سلام داری نکند
مالی را زده ای که بر ما مبارک باشد به او میگویم که نه امشب کمی فقط
می زده ام او گفت چه شده است در این وادی که می یافت می نشود جسته ایم ما.
من میگویم که چرا در فزونی اشکهای بیشمار هاتفان بر ما او بر ما روا داشت
که کمی امشب می بزنیم به تو میگویم امشب زیبا شده ای هم چون شب عروسی .
او میخند د و خانه از شادی عشق پر میشود کود کم به طرف من میدود
او را در آغوش میگیرم بابا بابا چه آوردی و من آب نبات را در کف د ستانش
میگذارم و او با بوسه ای دنیا را جلوه تازه ای می بخشد.
هنوز گرمی می د ر سرم هیاهوی آرامی را زمزمه میکند
و گاه که هر چه فکر میکنم خویش را به لبخند می یابم
ای شب داده گیسو نانی دارم ماست بیار تا لقمه ای بسازیم با تره


آن گاه می بینیم که د ستفروش چه شب خوبی را سپری میکند
و از حافظ برای چنین شبی به او تشکر میکند
که در واقع ما کسانی نیستم که پیاله ای بدون فلسفه بخوریم
و از آن لذ ت ببریم ما اهل ابتذال نیستیم ما به آیین پاک محمد دل بسته ایم
وجود عشق را در سبوحی می بینیم که ما را از خود بیخود سازد
اما در همانحال نیز به ذ ا ت مقد س که عشق را آفرید
با پوششی از یاد و خاطره متصل میشویم
و گاه میشود که می بینیم مولوی در جلسات شعرخوانی وحی به رقص میآمد
از خود بیخود میشد و در وجود ذات مقد س خویش غرق ذات خداوندی مییافت

در کانادا کسی حق ندارد که در پارک یا محل های عمومی مشروب بخورد حتی شیشه
آن را نباید کسی دست بگیرد در مغازه مشروب فروشی لباس های ورزشی می فروشند
اینست که ما نمی خواهیم مردم از دین و اصول عصیان کنند و تنها آزاد باشند
که در مواردی که عرف به آنها اجازه میدهد روا باشد آنچنانکه
وقتی یکی از شیوخ عرب شراب زیادی خورده بود خداوند فرمود آنقدر بخورید
که بدانید چه می گویید
من امشب آمدستم مست بگذارم د لم
ترا یک چند سر مست بگذارم
من و وادی راز عشق نهاده اند به اسم
وه چه آرام آمدم امشب به د ل
چه می گویی که یاری سرشد پیکخواه آمد
صدای عشق گرمابه است که امشب میآید
ولی باز جانم شود مفتوح
ز باده پر ز راز میآید امشب
چه می سازی بر من ای حافظ خراباتیم
من به چه سبوح امشب سر مست میآیم
تو و می گذاران را ز بنهاد ند به د ست
چنین پر بار میآیم امشب
برین خانه نه اند یشه است در بر یار
که می شنوم آنچه بیراهه باز میآید امشب

یار سپیده ما بر حال خرابم بناز
ای شب بوی تازه رس بخرام
آن که عشق است بر تو مبارک باشد
آن که راز است بر تو مبارک باشد
آنچه فریاد شبانگاهان است
من نگویم زایش مغلطه بسیار است
شاهد روزان ابری ما تهی
و آن که می نالی بر پا نهی

عارفی باید ز تند یس گویم باز
عاشقی را باید که مسد ود عاشقی
درد آن نیست تا نالان شویم
راز آن است که مستان شوید
فاتحی باید ز حال ما پرس
آن که مسد ود است بر شنو
وه چه نالان میروی ای یار من
آن که د یروزش مرا پیمان نیست
آن که فردا را برد جز هیاهو
وه چه نالانند که این مستان میروند
فاتحان روز به تندیس می خوانند کنون
وه چه عاشق کش است او که بی سامان میرود
عاشقی باز پرس حال او
تا بگوید وه چه تند یسی بر او
من که عاشق بر او گر بد م
هر لحظه باز می پرسیدم حال او
برو ای ساقی حال او پرس ز ساغر
وند رین راه چه عاشقان رفتند به سر
برو رندی کن بز دل نباش ز عشق
او از آن تست برگیرش ز د ست
من و عاشق کشی سیره حافظ
وه دلم بگرفت از این بد مهری یارم
بر صلا میرود تا بخواند به من
شب پرست است یا دوست من
الا مهر ساقی قسم داده ام بر تو
چه رازی اینکه من محفل پرستم
شب و مه داد مولود یه خوانه
که چراغان میکنه وقت شادی
که وه وه از این نورها
گر ندا نم که خسته ام ز تکرار
خدایا گر عاشقی هر روز یک حال بود
خدایا من د یگه مه رو نمیخوام
که او هر روز بیاره یک سویه
که هر روزش بکشن
عاشقآن به حال زارووش
من و خاک او هر روز بند یم د خیلش
گر کنی میخونه چی حالی به حالوم
چه گویید عاشقی که هر لحظه اش بخوانه یکرویه
من و عشقش هرگز نگیریم شعری که باره

چه نالم از شب و تاریکی مستان به حالوم
چه میخواهی که بری است به نارم
به امروز و تو فردا گر برقصن
من و رازم هر روز میشویم یک دسته
که دستم بگیرد بر دست عباس
ولی این یکی آهنی نیست در نمیاد
بیارین دسته های آهنی تون رو به گیلاس
زنین هر کدام یک شاخه گیلاس
که یارو کز کنارش رد میشن
بگیرن ما که ای مستونه از گیلاس
چه داری گر کنی گوشش دو تا شاخ
که من آویزان شدم ز این سنگینی ناس
چه می بارد این که ما نداریم
که هر روزش یاد خون به حالم
ندارم دلخوش از میلاد و مرگ ای داد
چه فریادی به خدا صدام نمییاد
برو هاتف دگر عاشق بازی نه امروز
نه فرداها هر وقت نمیشه
نمیدادم ز پیکر مانده بر روز
که این فریادها چه تلخه وه چه زشته
به سیره سبزمون راهیش د گر نیست
اون که بیماره چه حالی داره امشب
سر عاشقون سود ش به کردار
چه بینایی که داری بر غم شعر
وزین راهی که دارد به شبستون
چه د ا ری گر بیفروزی د لم
چه داری ای مه گلان بر یاد مو
چه میخواهم بگم از د ل زارم
نمیگی که هاتف بردار یک امشب
خدایا مپسند این یار عاشقون
من و دستی که پندارش نیک است
نمیخواد بگه به حال زارم چند
اگر بارونی بباره به کوه و د ر و د شت
چه کار میکنه گر نباره بر خانه یاروم
من و مهتاب و مستی در شب نور
چه افتیم گر کنی خون ز چاهم
از ین راهی که باد ش پر هیاهوست
کدامین کاتبی راست به مستون
د می یار بی پیله است به منقار
گهی فریاد انالحق بر د یوار محد ود
چه کس گفت که ناله کنم این چند
خدایا من که نیستم وه چه تلخ
چه شعری است او که پر کرده هر روز
ز ماتم د رد من اینک هیاهو
چه بیمارم وه که صدایم در نمییاد
چه دارم غم د ر این د ل تنگ
به یاران سپرده اند در غریبون
به گیرم ناله ای شام غریبون
چه دارم بر هیاهوی تو ای عارف
که امروز و د یروز د ر زمستون
به میلا دی د وباره خون جگر شد
دلم بگرفت از هر روز جشن تولد
من و عارفی گفتیم به شب مریزاد
که این چه حاله هر لحظه شام غریبان
نمیخوام اشکهامو ببارن از بر تو
می ترسم سیلاب بشه از حال زارم
من و فریاد اهل بیشه
خدایا این چه کرداره وه چه زشته
نگفتم که این غمهای داود
نخونده است بر من زبور مسدود

چه داریم ای گل و شاخه نباتم
که حافظ خسته شده از حال زارم
بر او نون که نام نویسن
منو پندا ر عشق بر صدقه مید ن
ا گه صدق بود این گفتار به تلخی
خدایا این چه صد قه وه چه زشته
من از صدای آن مرشد بگرفت د لم
برو هاتف این چه حال بر مجنون
از این باقیو و اوون رازه نگفته
نموده به خدا به این باغ خسته
گهی شب به شهره است
گهی راز به میخانه
چه باری بر ین
شاهد پرسته


چه می ناله که اینک راهدار است بر پا
چه گویم سپهری سر به توی تو آگه شدی از ساقمو ی


بر آن فردوسی پاکزاد چه خوانده است اینک زال
تو که بارش خاکستر افراسیاب بوده ای
تو که تهمینه را یک شب به خواب د یده ای
چه جلوه کنون داری ای سردار ایران زمین
من و آتش د یرینه بر گاه
تو و آتشگه ساقه پنجاب ما
من و آسمان و امید چه جلوه برون
که اینک خورشید را آذ ر است بر سپهر
من اینک ندارم فزونی ز یاری بر بند
من و کاتبی راز ایران زمین
نداریم کنون در یاری بد ل ای فسون
چه گوییم که او فروش از علا
چه بازی می سوزد در این آتش به ما
من و شاهد اسب ختن رفته ایم
تو برگرد سواران چه سان گرد دیده ای
تو گه راز اندیشه را دمی بر خند یده ای
منم که عاشق را به یاری فراخوانده ام
به یاری د می باز مرا خوانده ای
نداری امیدی ز سر بر بنده ای

کنون راز عشقت فسون کرده اند
چرا هم اینک امید ت را به د ل واکنده اند
به توفان و عاشق کشی صبح می بندم پیمان
که پیمان نیست همان راز پیغامها
چرا باز می سوزی ز یاری گر نیست امید
ترا یار عشقت قسم داده ام مرا برنگیرم
تو اندیشه راز رهروان دانسته ای
من و آتشی را بر یاد سپرده ایم
ترا گه صدایی میخواند به د ل
من آسمان را بر تو دارم به جد
وگرنه رازهای انسانی همه بازگفته اند
بر آنچه می سوزد میرود بر یاد ما
چه جلوه که اینک فرو هشته ای یاد ما
برو تار ایوان برو خوان ز ما
تو که راز ما می پروری در د لت
تو بردار عشقش را کنون بر محفلت

چه جلوه که اینک راز بنهاده اند
ترا اندیشه عاشقی برخوانده اند
چه بارد کنون راز توران بر ما
که هرگز نباشد امیدش لحظه ای بر جا
چه حاصل امید ت فروهشته اند به د ل
مرا عارفی امیدی چسان د یده اند
بر او و بر تو و آنچه میرود بر غبار
مرا دیده بانی دیده اند د ر بر یار
به وقت قسم من وا داده ام
چه گویم خدایا مرا باز قسم داده اند
مرا برگیرید از آیین قسم هر لحظه تان
من اینک نخواهم که گویم فرزند مان
چه داری تو کنون بر یاری ارواح
که ارواح پاک بهشت اند
بردار دست، ز یاری بر خوان ما

تو باره عشقی بر صبح بنویس که باره عشق را ز نهفته ای در بر دارد ز روز
و آنچنان است که گویی راز را د ر خویش دارد ز گفتگو.
از نوید دیگر شد ن برایت خواند یم آنچه تو آن را امید می نامی
و ما به آن دست یاری.
تو آزرم خویش بر ما می پسندی ز تکرار عشق برون
از آوای اند یشه چه حاصل میرود از نگاه تندی باد د ر زمینی
که بارش آن در خویش می هلد به گفتگو و آن بارش زمین مرده را سبز میدارد
به هر ترانه حد یث گونه امیدی که تو می شنوی مرا
و راهی که تو میروی اکنون در فرای راههای نمود است به قد ا ست بشر
و خویش را به طراوت میرسانی در کلام ساقه های امید چه حاصل است
که بگویمت از تندی بادها مهراس هنگامی که
بادها در میانه به سدهای بزرگ زمینی گرفتارند
و د ستهای افکار زود رس از آنچه
رفاه کاذ ب نامیده شد د ست بشر را از ساختن برای خویش جدا ساخت
جای آن که د ولتها جوان را به کار گیرند.
تا دانه اندیشه نیروی کار او را به دست آوردن رنج زحمت خویش قائل کنند
او را به حفط مایحتاج بشری که در آن خیر دیده اند مبتلا میسازند
آنچه در پناه انسان به فضل های بیحاصل تبد یل میگرد د
با خاطره شد ن آن چیزی که او را یاری نخواهد کرد.
در نگذ شتن از گذشته به آینده.
من ترا اندیشناک یافته ام اما ذ هن باید در گذ ر از سالها خویش را بتکاند
در طول قرنها تا سن او نشان آرامشی شود د ر وجود.
انسان هنگامی خویش را در د ید انسانی مورد پذ یرش عشق مییابد
که آرامش بشری در امیدهای هر لحظه او امیدبخش باشند
بر چهره ایستایی کلام او آنچه می سوزد ز پندار غم غرببی است
که دلش را مینوازد به مهر
آنجه می خواند به امید عشق رازهای د ل است در نگرش به عشق
من که با تو میگویم کلام هر لحظه امیدوارم بر یافته های تو بر د رون
من که می سازم سبوحی بر تو خواهم خواند شعر رازهای اند یشه بر د رون

ورنه آیینی بسازد در بلورین ساقه یارش
که می شود هر لحظه برون ز حالش د ستی بر خیالش
ار تو و آیین رزمش چنین شود نگونسار
که روان عشق بر عاشق مه بتازد ای نگونبار
من ترا یاد دادم ز آیین فروشی تا به امروز
تو بخوان خود عشق را یک امروز به سرود میهنی
آنچه امروز در بند دارد تو ای یار شیرین بار من
آن چنین است گر نپسند د حق میرود بر حال من
بر تو و عرش کبریایی سوگند گر فروزت میدهد این پیوند
آنچه آمد آنچه دیگر ساخت ز مهر
من نگویم مغبچه می نواخت به د ل
از فروز آیین شعری بر نتاب
اینکه خورشید است سردارد به مهر
بر تو و یاد آیین در غم من ای فروز
وه چه بارش است که می نالد سپهر
بر یاد تو اینک مانده ام به سرود
آنچه می خواند که میداند فروز
بر تو و آیین پاک محمد داده است قسم
گر تو عشقی من ندارم امید یاری
تو که آیینی به شعر مصطفی بر عارفان
من که مسد ودم ز عاشقی بر راه مه لقا
هر دو بر عرش می بریم هر لحظه نماز
تا چه سان گوید راز بی منتها
بر تو و عارفی راهتان صفا داده ام
گهی تو گهی او به ره شارعی را وا داده ام
این چه بازیست در رهرو عاشق حزین
آن که میمیرد میرود به دل بر مه یاد
از تو و راز عاشقی وه فسون است یار من
این چه آیینی است که می سازد دل من
من ترا اندیشناک دارمت بر تارک آسمان
ورنه این واد یه بر غم می ماند بر قفا
او که گفت مهری رازی است بر تو و یار
او که می خواند شعر آواز در طوفان بکار
من ترا بر او دادم قسم امید رازیست کنون
شعر مسد ودی نخوان آنچه آوازیست کنون
گر تو و راز میخانه سپردم به دست بر عشق
من ترا دست میدادم به هر بازو به یک چند

ای که آیینی هر لحظه می تراود ز مهر بر خیال
آنچه میخواند می نالد ترا آوا بر اندیشه یاد
ورنه آیینی که یادش را گفته است به تن محد ود
او چه می نالد که آوازیست بر یاد من همچنان باقی
این که طوفان است در بند من خیال
او چه آیین است گر میخوانی ز سپهرش یاد
آن که آیین را بر خستگی فرو داد ز یاد
او چه میخواند بر من که طوفان سرزند بر تو ای مه یاد
این طراوت که بر صبح همچنان باقیست
من می بخوانم آن که تو خواهی ز باقی
ای فروزت راه فرد وس است به راه
ای که عاشق کشی سیره پاکیست ز راه
من ترا بر عشق می سازم د وباره گفتگو
این چه بند است که تو می خوانی غم به گفتگو
بر تو آیین عشق ساختم کنون ای مه لقا
بر توست که بخوانیش د وباره از بر بر زمان
من ترا شعری وامخواه جسته ام کنون بر د یار
آنچه میدارمت بر نخیل سبز خیال
او که عشقست بر خیال من بند د یک رای هنوز
آنکه شورست کنون بر نسازد رنج افسانه ای ز د یو
او که گفته است بر راز داری تو بر د روازه عشق
او می بخواند حد یث ماهپاره ای ز عشق
او چنان رازیست به عشق از او گفتگو
که هرگز نبود سر به یاری به عشق گفتگو
تو که گسترش یابی غم د وران به چند
من چه ها خوانم بر حالت ای مه به غم
او بنالد هر آن لحظه ای را بیدرنگ
او که اندیشه است در بر تو ای یار بر غم
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
تا شود هر لحظه یاران بی هوا بر حال ما در الست
تو که امیدی بر خیال ما نگیرش به هر چند
تو که عاشقی بر خوان سپیدار اندیشه ز هر بند

محتسب نیست او که می کارد خون به جای عشق بر یاد
گر فروبند د سپیده بر توست ای مه لقا در یاد
گر تو را خند د ز شعری وه چه عشقست بر خال ما
آنچه میخواند سپهرش به خون بر خیال
او که راز است گر به کوه و د شت بر مرغزار
او فروبند د ز شادی در هیمنه بر اسب سفید
او که مضطر میخواند صدایش همچو نی
او فرو بند د بر تو ای یار فسونگر همچو نی
بر تو عرش کبریایی سوگند کنون
تا نگیری راز خورشید نداری غم یک چند
من ترا یاد اند یشه دارمت بر امید
او چه می سازد کمی فسونگر دارد ز بند ت ای نخیل
ای که آواز د گر دارمت ز عشق در یاد کنون
او چه آیینی است گر فرو بند د منقار ز یاد
او چه رازست که می سازد مرا اندیشه ای به یاد
من که خورشیدم در کدامین جایگه رازم به یاد
من ترا گفتم کین نه چنین رازیست بر روز
مضطرب نباش بهر هر ایوان به گفتگو
او که میخواند شعری بر خیالت بر فروز
من ترا گفتم که این راز نیست بر فروز
من سپهری را که اینک راز اندیشه است خوانمت
من که رازی را که اکنون آگه است من دارمت
آنچنان ساغر کنی پر ز مهر بر یاد ما
تا نسازی هرگز فروزی بر خال اندیشه در یاد ما
من چنان ترا امید داد م به د ست بر سر یاران ز مهر
گر تو خوانی یک لحظه میرود عشقت به سر گر جاودانی ز مهر
آن که تو را داده است بر غم انسان امید
او چه خواند گر تو آوازی ز یاری بر انسان امید

من ترا عشقی داد م ز بند ت باز کن ای یار من
من خیالم بر تو آوازی من بسازم بر تو ای مه داد من
برنگیر از شب فروزی تا که تاباند ز مهر
بر نخوان شعری که سازد غم را در میان باد یه ز سحر
او چنان می بندد بند خیالت راز من بر امید
کزو من ندارم هیچ رازی برت به د ین گفتگو
شب و رازی که در آن جاریست برگیر از حال ما
آنچنان بندی غم عشقت که فروزید ره به یاری ما
بر تو و آیین عرش کبریایت که خوریم بر تو سوگند
کین امید خانقه بوده است یا بر سیوشی مهرویان به بند

اوست آن که میداند غم دوران میرود بر دل عشق
آنچه ساغر هستی است بر ما همه میرود به یک رنگ
آنچه پر می سازد با ز در هر لحظه به امید دیدار
از تو و عشق خدایی نیست امیدش چه باک
من که رازهای گذشته خوانده ام ز عشق
من چه ها دانم که ما یار غریبان تاریخیم ای سترگ
تو که داری وقت اینک بر خوان تاریخ بشریت یک چند
تا بگویم در آینه پندار تو من را ساخته ای بر یک یار چند
من که شعر را خوانده ام ز سترگی حافظ جدا
او کجا شد برون تا ببارد اشعار یاری به جا
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این محفل خورشید نوید م داد
آنچه می آرند ز هستی سبزگونه ای است به عشق
آنچه می سوزد به جان رازگونه ای است به جان
این که می سازد سالهای عمر بر جدایی از تن
آن نیست فروزی برگیر تن را بر همه غم
من چه سان خوانمت ای یاد دار د وران اندیشه را
من چه گویم محفل خواه بر تو میخوانم هر لحظه بر یاد
من که گویم ترا عشق بازیست اینک به د ل
من چه ها خوانم اینک فزون بر د ل بردا ر یار

بی تعلل روزه داشتن شما از هر کار بهتر خواهد بود اگر فواند بیشمار
این عمل را بدانید که خداوند برای شما حکم را آسان خواسته و تکلیف را مشکل نگرفته است تا این که عد د روزه را تکمیل کرده و خداوند را به عظمت یاد کنید.
همانطور که از این آیه برمیآید روزه برای امم دیگر نیز گفته شده است
روزه عبادت فردی میباشد که فواید آن بسیار است ولی درک فلسفه آن در این است
که اگر کسی نتوانست روزه بگیرد باید که گرسنه ای را سیر کند
یعنی فرهنگ کمک کردن مردم برای سیر کردن مردم اصل بوده است.
در قبال هر روز نگرفتن روزه بتوانید به دیگری غذایی به اندازه ای که نتوانستید
روزه بگیرید هدیه کنید.
پس شخصی میتواند اگر در گرفتن روزه به زحمت است تمام و یا قسمتی
از آن را فدا دهد و گرسته را سیر کند در این آیه از تشنگی سخن گفته نشده است
که آب در دست همگان است و ما نمیتوانیم آب نخورده را به گرسنه بدهیم
پس آب جزو دستور خداوند نبوده است.




زن و اسلام و جایزه صلح نوبل
ایشان بر آن شدند که بگویند که زنان ایران نیازی ندارند وقتشان را تلف کنند
و قرآن و احاد یث را مطالعه کنند تا دریابند در دین اسلام
چیزی جز تحقیر زنان پیدا نمیشود.
آیا حکومت جمهوری اسلام ما در بهینه شدن راه درستی را پیموده است
که شما میدانید اگر توسط آقای رفسنجانی سیستم بهینه نشده بود و توسط چانه
زنی ایشان از بالا از قدرت راستگرایان کاسته نشده بود.
الان سرنوشت کشور عراق بدون شک گریبانگیر کشور ما نیز بود
ولی آقای رفسنجانی با ایجاد شکاف در داخل قدرت مطلقه آقایان راستی
با استفاده از قوانین د ست و پا شکسته جمهوری اسلامی توانست
اعتماد مردم را به بعضی از ارگانهای اداره شهری جلب نماید
و در نتیجه مردم توانستند با فضای باز ایجاد شده به پای صندوقهای رای روند
و رای بیست و دو میلیونی خویش را به صندوقها بریزند و در این سالهایی
که آقای خاتمی بوده است توانسته است
سیستم مجریه را به طور قاطع در جهت رای مردم راهبری نماید.
در مورد حقوق بشر و این که مدافع حقوق زن اصرار دارد
: اسلام با حقوق بشر تناقضی ندارد سوره النسا؟ آیه 38
در مورد آیه مردان را بر زنان تسلط و حق نگهبانی است باید بگویم
که به عربی آیه است
الرجال قوامون علی النسا
Looking after them and supporting
که در عربی کلمه قوام = شبکه ای است که بتواند همدیگر را حفظ کند
و در فارسی = قوام به معنی که (مثلاً میگوئیم بگذار آش قوام بیاید.) یعنی مواد و آب به طور متعادل در یکدیگر جاری شوند و مواد و آب جدا نباشند.
پس می بینید که معنی نه عربی آن و نه معنی فارسی آن به معنی تسلط نمی باشد.
سوره بقره آیه 234
-----------------------------
سوره بقره آیه 234
زنان شما کشتزار شمایند برای کشت به آنها نزد یک شوید هر گاه معاشرت آنها
خواهید زمانی بود که دختران را زنده به گور میکردند و خدا گفت که حق زن
را به او به عنوان یک انسان بنگرید او هم حوا ست و تو آدم،
عشق را در او بیاب او کشتراز توست آنگاه که بر آن شد ند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی میتوانی بکاری
در حالی که ما به آد م گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو در صورت ابقای کار و تلاش با او میتوانی زیباترین و بهترینها را به دست آوری و در غیر اینصورت آن را به برکه ای بیحاصل
تبد یل نموده ای. این چنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که
میتوان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصلی میتوان دروید در حالی که
کشاورز به هر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و فرامین ما را به فراموشی بسپارد.
سوره النساء آیه 34
زنانی که از مخالفت و نافرمانی آنها بیمناکید باید نخست آنها را موعظه کنید
اگر مطیع نشد ند از همبستری با آنها اجتناب کنید و اگر باز هم مطیع نشد ند آنها را بزنید
اما اگر سر به راه شدند دیگر آزارشان ندهید.
زدن را چه تصویر میکنید وقتی حقوق زن را از نظر روحی و اجتماعی
ادا کردید یعنی احترام کامل را به او به عنوان همسر خویش دادید
او در آن لحظه ممکن است احساس کند تمام درست شدن
سیستم روحی و روانی خانواده به خاطر وجود زن میباشد
و خود را یکه تاز می بیند چرا که مرد در همراهی با او
او را در انجام امور محوله اختیار تام داده است.
او آنگاه به مرد بی توجهی کرده و می گوید من خود میتوانم
امور کار را به درستی انجام دهم و به تو نیاز ندارم
و از آنجا که یک زن هستم تو خوب می توانی به من بنگری
که چگونه در همه امور قدرت دارم مرد در لحظه اول خواهد گفت
که بسیار خوب، پیش برو، کار را به تنهایی در جهت دستیابی به تمام
اهداف خویش به انجام رسان و چون باز یکه تازی کرد جسم خویش را از
او دریغ میورزید و به سراغ او به عنوان یک مرد نمیروید.
و از آنجا که زن نیاز به امنیت مرد از لحاظ روحی و جسمی دارد
قطعاً در آن لحظات احساس تنهایی خواهد کرد.
وقتی که سراغ او میروید به او د ستی بزنید که بتوانید
در واقع ارتباط را برقرار کنید. مردانی هستند که در این مرحله
با آن که میدانند زن احساس ضعف نموده است
ولی د یگر سراغ زن نمیروند چرا که دوست ندارند
که احساس کنند دوباره او را در اجرای برنامه قدرت نمائیش موفق ببینند
و در نتیجه زن از او کینه ای به دل می گیرد و باعث میشود
که سردی بر روابط آنها حتی
اگر بعداً به دلیل نیازهای سیستمیک بینابین مرد و زن برقرار شد
این احساس کینه خود را نشان دهد که چرا مرد به سراغ او نرفت
در این حالت نیز مرد فکر میکند اگر به سراغ او بروم
به او تنه ای میزنم و می گویم همچنان که تو فکر میکنی قدرت مطلقه
هم نیستی.


در مورد زن فاحشه معتقد است که او را میتوان ملک خویش قرار داد (ما ملکت) ولی متاسفانه به غلط در ترجمه فارسی آن کنیز معنی شده است در حالی که منظور زنی است که میتوان او را با مبلغی تصاحب نمود و در این صورت به هیچ وجه فاحشه خانه ها در اسلام بسته نمیشود.
خداوند تا آن حد در این مورد پیش میرود که می گوید حتی زنان فاحشه
را اگر دید ید که قابل اطمینان هستند آنها را به زنی اختیار کنید
مهری بر آنان د هید و نفقه آنان را بد هید تا دیگر از این کار
به خاطر گذران زندگی د ست بردارند. اما می گوید اگر حتی این زن
را به این عنوان که زن شرعی تو شود ازدواج کردی
اگر او با مرد دیگری رفت و عهد شکست حکمی را که برای
زن پارسا گرفته ای نصف برای او در نظر بگیر
البته بهتر است که این کار را هم با تعقل انجام دهی
و از آن نیمه حکم هم از برای او بگذری که خداوند بخشنده و مهربان است.
البته متاسفانه به غلط المحصنات المومنات (زنان پارسای با ایمان) به معنی زنان آزاد شده است. ما ملکت ایمانکم کنیزان معنی شده است.
-----------------------------
اما در مورد حجاب که شما ذکر فرموده اید
تنها دو آیه در قرآن میباشد
آیه 29 سوره النور
ای رسول ما مردان مومن را بگو تا چشمها بپوشند و فروجشان
را محفوظ دارند که این بر پاکیزگی شما اصلح است.
و البته خدا به هر چه میکنید کاملاً آگاه است
ای رسول زنان مومن را بگو تا چشمها بپوشند و
فروجشان را محفوظ دارند و زینت خود را جز آنچه قهراً ظاهر میشود.
(که در این حالت می بینید که در واقع چادر حذ ف شده است
چون در پوشش چادر هیچ چیز به طور قهری ظاهر نمیشود)
بر بیگانگان آشکار نسازند
البته در ترجمه آقای الهی قمشه ای هست که باید سینه و بر و د وش
خود را با مقنعه بپوشانند. ولی عربی آن د ر هیچ نسخه ای من نیافتم
سپس در قرآن هست که زینت خود را آشکار نسازند.
جز برای شوهران خود، پد ران، پدران شوهر، پسران خود
، پسران شوهر، برادران خود، پسران برادر، پسران خواهر خود و
زنان خود و کسانی که مالک شده اید که باز ترجمه کنیز
برای ملکی خویش است که ترجمه کلمه کنیز را در عربی دیده نشد.
-----------------------------
آیه 58 سوره احزاب جزء 22
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن و زنان مومن بگو که خویشتن
را به خمر بپوشانند که این کار برای این که آنها به عفت و حریت
شناخته شوند تا از تعرض و جسارت هوسرا نان آزار نکشند
بسیار بهتر است و خدا در حق خلق آمرزنده و مهربان است.
این که پوشش برای آزده نشد ن توسط هوسرانان است
که این حدود در هر جامعه ای متغیر است یعنی آزرده نشدن
در هر جامعه ای بر اساس شرایط محیطی و اقلیمی متفاوت است
در کشورهای آفریقا زنان گاه بد ون پوشش در قسمت بالای تنه راه میروند
وکسی معترض آنان نمیشود چرا که یک عا د ت است و
در کشور چین راه رفتن زن تا همین چند سال پیش باید به طور خاصی
انجام میشد که موجب تعرض به آنان نباشد و می بینیم که برای
حفظ شعائر اسلامی تنها حجاب به مانند یک فریضه نبوده است
بلکه امری که بسیار بهتر است را برای آن به کار برده شد
و تنها اتمام حجت آنان بر ابقای حجاب بر زنان استوار گشت
و تمامی فرامین ما از جمله زکات، رحم کردن به ضعیفان،
بر پا داشتن عدل و قسط در همراهی زن و مرد و نهایتاً جامعه
را زیر پا له کردند آنان ما را به آنچه خویش را در آن نمی یافتند
به باورهایشان شناساند ند.
-----------------------------
سوره احزاب آیه 58 جزء 22
یا ایها النبی قل لازواجت و بناتک و نساء المونین یدنین علیهن
من جلا بینهن ذالک ادنی ان یعرفن فلا یوذین و کان الله غفوراً رحیما
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن بگو که خویش را به چادر بپوشانند
که البته معنی دقیق عربی آن پوشاندن جلابیهن نوعی لباس مخصوص است. که اینکار برای این که آنها به عفت و حریت شناخته شوند.
یعنی ما باید کاری کنیم که به عفت و حریت شناخته شویم
یعنی طوری زینت خود را نشان دهیم که نشانگر عفت و حریت ما باشد
تا از تعرض و جسارت هوسرانان آزار نکشیم.
پس تا حدی که دختران آزار نکشند مسئله ای نیست یا آن که زینتی باشد
که مورد خواست آنها باشد که با تعرض هوسرانان د چار عذاب شود
بسیار بهتر است.
این حکم نیست که ما بتوانیم از آن استفاده کنیم و زنان و دختران را که
آزار نمی کشند به اجبار به حفظ روسری و چادر نمائیم
چرا که خداوند می فرماید بسیار بهتر است و در همان آیه می گوید
خدا بخشنده و مهربان است.
این آیه نشان میدهد که ترجمه باید سینه و بر و دوش خود را با مقنعه
بپوشانند به هیچ وجه در این آیه وجود ندارد.
تنها زینت خویش را در بستگی به هر مرز و بومی دارد
که چه چیزی را شما زینت خویش قرار میدهید به بیگانگان آشکار نسازید و کلام بسیار
بهتر است حکم نیست بلکه شما نظر میدهید که این ترجیح دارد
و به هیچ وجه پل صراطی را در آن نمی بینیم که موی دختران را به آن متصل سازند
من نه زنجیرم نه موی میکنم به صراط
هر که خواهد بپوشد آنچه رواست

باز میفرماید زنان سالخورده که امید ازدواج ندارند
بر آنان باکی نیست اگر اظهار تجملات و زینت خود کنند که آنها را از تن نزد
نامحرمان برگیرند و اگز باز عفاف پیشه سازند خدا به اغراض و نیات آنان آگاه است.
در آیه 58 سوره احزاب جزء 22
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن و زنان مومن بگو که خویشتن را به خمر بپوشانند
که این کار برای این که آنها به عفت و حریت شناخته شوند
تا از تعرض و جسارت هوسرانان آزار نکشند بسیار بهتر است.

ذکر کرده اند که چرا خانم عبادی گفته است هفتاد درصد
مردم اگر طرفدار هماهنگی دین و حکومت است. مثل آن ست که در سیستم هیتلر
آلمانی هفتاد درصد رای به دخالت ایدئولوژی فاشیستی و کوره های آد م سوزی
یهود یان میباشد.
آیا این دو مقوله را میتوان برای ایرانی که قرآن کتاب آسمانی خویش
را به عنوان راه رسید ن از پندار نیک به گفتار نیک و از گفتار نیک به کردار نیک
دانست را برای ایجاد حکم آدم سوزی یهود یان در آلمان هیتلری تشابه داد.
ما در قرآن اتمام حجت خداوند را می بینیم که بر مرد مان از پای عشق ایستادن
سخن میگوید که اگر شما بر سر ظلم ایستادید و دوباره به شما ظلم شد
آنگاه شما را خدا یاری میکند. این است اتمام حجت خداوند در قرآن
آنگاه شما می فرمایید که تشابه در بین آلمان هیتلری و کشتار یهودی
به چه چیزی در اسلام شبیه است گفته اید که در اسلام پدر مسلمان میتواند
سر کودکش را ببرد آیا اسلام مگر زمانی آمد که خداوند از زنده به گور کردن
دختران بر مردم بر آنان فریاد میدارد. چگونه میتوان دین محمد را دین بچه کشی نامید.
در خاتمه :
اظهار داشته اند که جنبش اصلاح حکومت اسلامی مدتهاست در داخل ایران شکست خورده است این را سران دوم خرداد هم اعتراف کرده اند و چندی پیش خرمای آن را نیز پخش کرده اند.
این کلام صحیح است که اسلام در روند گروه افراطگرایی که آن را وسیله ای برای
بستن میخانه ها، روسپی خانه ها، محلهای تفریح جوانان، اجبار پوشش
غیرموجه که تنها در قرآن کلام " بهتر است" در آن به کار رفته است
شکست خورده است.
ولی سیستم دوم خردادی که بر آمده
از رای 22 میلیون مردم نشات گرفت و در وجود افرادی چون خاتمی
و یارانش متبلور شد و دستان عاشق ما را در گرفتن کلام وحی بر اتمام حجت مردم
د ر ایستاد ن بر پای حق را گرفت را نمیتوان به هیچ وجه چون سفره هفت سین ما
که بوی عشق میداد و ما حفظ کرد یم چون کلام خدا د ر قرآن که بوی عشق میداد
و در سر سفره هفت سین قرارش دادیم به نابودی محکوم کرد.
فاتحه در جشن تمام شدن اثر انگشتهایمان از دیار فرنگ به گوش میرسد
ما نیاز آن داریم که روشنگران راه عشق د ست ما را در دست بگیرند و آن را
به منصه ظهور حق برسانند.









وجیهه سجادیه
  کد:289  6/17/2005
  sajadie@yahoo.comکه رازی در دلت نهفتیم که اینک خویش را این گونه به ما شناساندی
و یادی شود که در ابروان خورشید در بر تو به تکرار آید برون
چه می بارد آن که بر دل خویش نمی بازد به جد
و سرودی می بخواند بر تندر عشق به سرود
بر همان آیه که ره را نشان داد ند به د ل
رفتند تا گرد ند بر عاشقان مه برون
باز که می تراود غم د ل در بر یار بر آهنگ سبو
نیستش ساقه ای که فرو شود در پندار اند یشه به د ل
بر همان آئین که بندد بر دلم راز محفل
نیست آیینی که شود بر دل هر انجمن یاوه د ل
او که د ر خانه مستور است به رای
او نباشد راز دوران بر او سپاس
او که هر لحظه می سوزد ز فریادی برون ز د ل
او نیست آن که می رود هر لحظه بر شبتاب غروب به جد
بر نگردان آتش دوران در قفای خورشید
او که سبز می زید او نیست در محفل ما هیچ مقدار

او که شاهد را خوانده است به طلوع
او نیستش هرگز در آرزوی د یدار
او چنان پهلو بگیرد نزد ما
تا که پر شود آیین شب پرستی بر ز جا
ما که عارف را گشته ایم خانه بر د وش شهر ما
او نیستش هر چه بر آیین می خند د به ما
او نفش گیرد بر دوران ز محفل رازهای ما
او صبا را می بسازد و بر خون اندیشه برتر ز ما
او نگاهش می دارد بر دوران یاد اندیشه ما ز پا
او نیستش یک لحظه بر فروزی د گر بار
او چنان گسترد بر گردان غمهای دورانش ز جا
او که هرگز ندارد یاد د ورانش بر دل ز امید بر پا
فرشاهی بر سر فرد وس برین بنگاشتند بر غم
او که نقش عاشقی را برده است به دل نیستش ز ما
او که شعرها می سراید بر عاشقی بر همه دوران به د ل
او نیستش ز دل پناهی که شود بر تو همیاری به جا

او که آتش می سازد بر غم اندیشه ها
ورنه هر صدایی نیست بر تو زما بینایی
بر نگردان او که مسدود است ز غم اندیشه ز ما
او نخواهد هر چه محفل پرست است بر یاد ما
او نیارد سر د وران در بر همه سالها بر د لها
او که هرگز بر سر یاری نگرد د فروزی زد ل
هرگز نخواهد که شود راز دل بر محفل ما برون
گر همه راز ما بیارند بر سر د وران نیست امیدش به جا
او که شعرها می پراکند بر همه دوران نیستش د ل به راه
او که شب را فرودی بست بر همه یادها به د ل
او نگیرد فرودی که شود بر ما غم به ما یاد
ما نگیریم هر لحظه در امید ش بر تو ز تکرار
او که رازها می بند د به طلوع امید ما
او نیستش فروزی که شود بر ما عیان
تو مپندار که غروب را امید یست به دل ز ما
او که خروشید هر لحظه فرو شد در آرزوی پندار

او چنان یاد امید بست بر دل خورشید ز د ل
او که هرگز نگرد د ز بیداری ما بر یاد بپا
او چنان فروزی شود راه امید در دل بیاد
که هرگز نشود خروشش بر داد ز یاد
او که امیدها بست بر خورشید به دل ز ما
او نیند وخت هیچ راهی که رود هرگز به جا
او که امید را بست به د ل نیست در یاد ش ز ما
او همان یاد خورشید است که فرو بست بر ما یاد
او چنان راه امید بست بر دلش د ل به یاد
او که هرگز نشد فرودی که شود بر ما به تکرار
بر فروز است او که سبز دارد بر رازها نگاه
او همان ساقه امید است که می آرد دل ما به یاد
او که شب را فروزد شب به امید بر پا
او نخواند گرهی که امیدش نشود بر ما ز پا
من و تو راز یک انجمنیم
گاه که می میرد د لی نیست بهر هر انجمنی

او که فرو بست در پندار غم ها به نگاه
او نخواند سر یاری به دل که فرو شود در آرزوی دیدار
او چنان طرفی بست بر سر د وران تو به د ل ز جا
کزو هرگز نشود امیدی که فروبندد دل خویش بر یاد
او که هرگز نشود راه امید ش بر دل روزی ز تکرار
بر همه یاری شبتاب نخوانند راز بیداری ز جا

او که چنان غم دوران بر یاد خویش می بندد ز مهر
او که می تراود خانه ای که می شناسد بر همه ما زنی ز جا
بر یاد تو برد م قسم اینک ره د وران ز د ل
او که هرگز نشود غم عشقی را که فرو بند د بر همه د وران ز د ل
من که عارف شده ام بر ساقی نیستم اینک راه امید
من که مسدود شده ام ره به دلیل
نیستم د یگر غم به د وران نیل
آنچه من ساختم همان راز غم است بر همه د وران
آنچه من باخته ام راه خورشید است بر کوچه های دوران

او که شعرها می نویسد د ر بر خورشید بر د ل در امید
او نیستش فروزی که شود بر همه آسمان سیاه
آنچه می سوزد ز د وران در راه فروز امید بر د ل
نیست هیچ امیدی که شود خاکستر طوفان مهر بر د ل
آن که عشق را می خواند بر امید راز ماست ای یار
آنچه می سازد بر دوران نیستش بر همه دوران غم به پا
او که عشق می شناسد بر همه یاران دلش رحم باد
او که هر جا می شود پیدا نیستش بر ما د ل به پا
او که آنچه می سراید غم دوران نیست بر یاری به ما
او که می ساید دل به محفل نیست در بر ما عاشق به جا
او که فروز تکرار می بند د بر یاری در همه جا ز پا
او نیست بر ما غمی که شود هر لحظه در یاد تو بر جا
او که هر لحظه فرو رود در تاریکی شود بر یاد د وران
نیست رازی که شود اکنون فروزی بر همه د وران

تو که آتش عشق را خواندی به دل یار ما برگیر
آنچه می سازند ز مستی نیست راه امیدی اینک شو بر پا
آن که می سوزد و می سازد به یاری در امیدهایش به د ل
او همان یاد خورشید است که می تراود هر لحظه بر غم ما به د ل
او چنان شمعی فروزد در بر خاکستر غمهای د وری او
که هرگز نشود فریادی که شود بر همه برون بر همه مشکل راز
او چنان محد ود است بر غم دل نیست یاریش ز ما
او که نیست بر دل خویش محفل رازی به ما
بر یاد تو نیست راز امید ور نه رازیش نیست به ما
من که عارفان را گفته ام به امید یاری نیست بر هوا
آنچه می داد ند بر ما غم غریبی است بر دل ز ما
آنچه می خواند ز دل نیست به ما ز یاری بر د ل
بروای ساقی راز غریبی د یگرست کنون بر یار
او که مسد ود است بر عشق نیستش امیدی ز جا
ما همه یار خورشید را فرودی برد یم به دل
ما همه راز شادی را برد یم ز دل نیست امیدی به پا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تاک رازی را که به تو سپردیم د ر د ل
نیست بر تو امیدی بر محفل
آن که می شناسد آغاز ما نیست بر ما مشکل
و آنچه می رویاند ساقه رازی
نیست بر هر نا امید مشکل
تو که ما می دانی در زمین
تو که مایوس نگردی ز یاری
تو که عشق می پروری به د ل
تو نباش در غم دوری
او کجا بر تو بارید ای غم بر د رون
از توان چه شد بر تو این مهر برون
ما که شعر می گوییم د ر بر تو به راز
ما نگوییم تو امیدی د ر چه راز
ما که عشق می بند یم بر زمین به پندار خدا
ما نمی گوییم که تو یاری می کنی بر همه آنان به راه
ما چنان راز زمین را شنود یم ز تو
تا نگرد یم در هر لحظه بر یاری تو بسیار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


تا تو بر خوان خویش گستری بر یاری ترا به خویش می خوانیم
ای ماهد ار عا لم در د و گیتی کنون بر تو آزرم او می خوانیم
او چنان در بر عشق تو گرفتار است که دل نسپارد به غیر د ر یاری ز تو
او چنان راز امید بر تو می بند د به جد که نگیرد راز امید واری را بر سپهر
تو شاهد عشق او د ر بر گیر او از آن توست اوست آن که می زید در یاد تو بر آستان د ل
تو چنان شاهد رازهای او شدی به کام که هرگز نشوی بد ین نشان د ر امید به راز
آنچنان خانه ترا روشن سازد ز مهر کزو نیارد هرگز به بی مهری غم دل باز
از آن چه او می گوید بر تو نگیر از او انتقاد
آنچه او می خواند شعر یاوه های تند است که می نگارد بر خوان اند یشه ز ما
بر گیر د ستهایش را در نفس باد که می زید به خاک
او چنان در طراوت گلهای جاری می زید
که هرگز نگیرد مهری به یاد
آنچه او بر تو می سپارد کنون
نیستش غم یاری به دل
او آواز هیاهو از تو می ستاند هر لحظه بر غرور
وز آنچه می خوانی یار من بر تو آید ز راه
او نباشد ساز امیدی که سازی بر ستاره گان ساز
بر تو و عرش کبریایی سوگند که تو آواز آغاز رازهایی ز ما
تو امید رازهای درونی گر چه می افروزی هر لحظه به آغاز ز کام
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو کلام ما شنو ما صدای شب از تو
تو غروب سرخی آسمان ببین ما جلاب خونین از تو
تو نگاه گنجشک را دریاب ما درد بودن از تو
تو نگاه مستمند را بیاب ما فروز نور خورشید از تو
تو صدای حلول یاران شنو ما صدای اندیشه در تو
تو امید هستی را دریاب ما امید بهروزی بر تو
فر ایزدی شامل حال تو نا سازی دروان در تو
جلوه راستین هستی د رو شاهد دوران برسر آتش بر تو
گلاب خوانده بر تاقچه از تو غرور آهنگین شعر از تو
سرود مه یاد مغرور از تو فزونی بارش ایستادن ها از تو
معبود تلاوت خورشید از تو امید بی انجامی ما از تو
مانگفتیم که اینچنین کنی با خویش ما گفتیم که تو خویش نبازی به ساز
ما نگفتیم تو در خویش بر او نالان شوی مانگفتیم تو بشناسی او به نالان
ما نگفتیم سرود صبح را مهمان کنی ز دل ما که گفتیم در بیاری غم د وران باز

ما که رازها می بندیم بر زمین ما نخواندیم شعر هستی بر زمین
ما که عشق را ساختیم در بر تو ما نگفتیم تو بخوان بر مردم تنها
ما نگفتیم تو یاد د وران بر آن بازگو ما که گفتیم تو بگو با یاران تنها
ما نگفتیم تو جلوه حق را بشناس ز روی ما که گفتیم تو امید شنو ز دوست
ما به سوی عشق راند یم بر غرور ما فروز عشق می بند یم به سرور
ما جلوه یاری گرفتیم ز تو ما نگفتیم یاری نیست در گرو
ما نخواند یم سرود یاران ز صبح ما که خواندیم شعر راز یست بر زمین
ما سبوی رازها بر تو خواندیم ای مه لقا ما نگفتیم حادثه معدوم باد در جهان
ما که عشق را خواندیم بر مردم پاکباز ما نخواند یم که آمد به سر دوران باز
ما که ساقه خورشید بستیم به دل ز راه ما نخواند یم برو خند ید ز دشت
ما نگفتیم که امید را نیست در محفل یار من ما که گفتیم اوست بر عاشقان د وا
ما نگفتیم او جلوه مکروه ریا ست ما که گفتیم او می آرد هر چه دارد نکو با ما
ما نگفتیم غم د رون عشق او گسترد ز دل ما که خواندیم بر تو آیات به زبان
ما نگفتیم شعر ساغریست بر راه سلوک ما که گفتیم عشق می بند د هر لحظه بر سرود
ما سرود صبح را کرد یم ز بر د ر یار ما شروع صبح خواند یم ز دوستی آشکار

بر کدامین قلب خورشید تن می تکانی ای یار من
من که هرگز بر رهروان تنها نمی بینمت
بر تو گردان یاری را ز یاری برده ایم به سرود
بر تو عاشق بازی را خواند یم هر لحظه بر د رود
با تو ساقه هستی خواند یم ز عشق رازی به باز
با تو طلوع صبح را گفتیم هر لحظه در خویش تنها
ما که امیدها شنقتیم از غبار راه بر ما
ما که قلب خورشید را شنید یم در امیدی بر تو تنها
ما که راز امید را بستیم به دست بر هیاهو ای یار
ما که شعرها گقتیم بر یاران به پندار روز الست
ما که هر لحظه فرو گشتیم در آرزوی دیدار
ما نگفتیم که این چنین بر خاکستر زمانه غم باد
من و خاکستر و یاد هیاهو در کا میم
تا بسازیم آنچه بیراهه است به یاری باری
آنچه ما می سازیم نه که خورشید را برد بر دشت ملخ
نه که نالان کند راز بودن در بر یاری به برزخ
نه که قلبی را ناشاد نسازد ز من
نه که محفل را به آتش کشد د ر بند
نه که فرود را ز بند کشد بر خلق
نه که سدی را شکند به یاری در چند
نه که راز فرد وس بفروشد بر شما
نه که امید را سلاخی کند د ر بند
نه که قلب عشق را بسازد بر یاری مخد وش
نه که محد ود کند راز بود ن در خویش به حد ود
نه که شعرها سراید به دیگر زبان که نداند معنی
نه که رازهای ما نشکفد به فارسی بر تو کنون
نه که شعر را بر خویش دارد بیگانه باعشق
نه که زنجیر زند بر روزه خوار هستی کنون
نه که هر لحظه نیارد جواب خلق به آرامی شعر
نه که مسدود سازد هر چه می گوید بر یاران
نه که شعرها را بگیرد از دل اند یشه ما
نه که فروزد بر غم خورشید ز ناله های بسیار
نه که هر لحظه بر یاد امید واری فرو بند د به مهر
نه که هر لحظه غم خویش را بند د ز د ل بر مهر
نه که هر سازی را بر خویش دارد استوار ز راه
نه که هر لحظه امید شود بر آرزوی دیدار

ما که ساغر عشق را تکاندیم در محفل یار
ما نگفتیم که او باشد بر تو تنها مه لقا
او که یار است او که دلدار بر پای است
او بیارد بر تو حق مردی تا شود هر لحظه بر تو تن
او که شعر می سراید بر تو بر یاری به عشق
او نمی سازد غم د وری که به جهالت کشاند به مهر
او که یاری را شود معلوم بر هوس بازی باز
او نسازد غم خورشیدی که نیارد به مهر د وباره باز
او که جلای وطن را بر خویش ز غم غریبی دارد استوار
او نسازد دست یاری بر یارانش بگیرید باز
او که امیدها را می سراید به درد های زمانه کنون بر ما
او نیست که هر لحظه می رود در غمی که فرو شود در آرزوی د یدار
او که شعرها پراکند در بر یاری به غمداری کنون بر ما
او نیستش که فرو رود هر لحظه بر آیین ما
او که جلوه حق را می شود بر لحظه محد ود
او نیستش کسی که شود تا علی علیین برما حدود
او که رازها را بست بر منقار عشق بر دل عاشق ما
او نیستش کس که هر لحظه رود بر یاری مایوس
او که فرامین عشق بازی ز خویش بست کنون
او نیستش غمی که گیرد هر لحظه عشقی به فسون
او که پندار خلق را بر تو می داد به سکون
او نمی گفت که یاری نیست بر تو د گر معلوم
او که شعر را خواند در محو شد ن یاران کنون
او نخواند قلب عاشق را هر لحظه محدود به روز
او که نوای اندیشه را بر تو خواند ز بر
او نیست بر ما هر لحظه یک بر ز چند
ما که عشق را بستیم بر تو ای یار شیرین نواز ما
ما نیستیم آنچه می سازی بر یار عاشقان باز
ما که رازها گفتیم بر تو ای یار عاشق برخیز
این چه گفتنی او که راز است بر گیرد د ر یار ما بر خیز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بنویس که ما در یاد تو بر خویش می لرزیم ز جعد مشکین تو
که مبادا یاوه های زیبایی روی تو ما را تهی سازد ز خویش
ما از آن د ست بر تو دل نمی بند یم
که آواز ترانه ای سروده شود بر غم
و برجان ما استواری یابد بر تن
ما نگاه تو را برخوانیم به د ل از د رون
و شاهد آن می بندیم بر مهر د رون
و بر گیریم ز یاری از تو آتش و خون
و هر لحظه که نفس عشق گواهی د هد
برگیریم غم تو به باره د شت به روز
وند ر آن سرمای بی حاصل می کنیم رنجی مجهول
تا که پر شویم از راز درون
تا که یار گرد یم از روی مهر فسون
و بر خوان بگستریم از پناه یاری به خون
چه جلوه ای که مرد کرد و ترک و لر
بر گرفت راز عشق از فسانه برون

او که بر ما می تاخت ز هر بند
او فسون شد بر یاران ز هر بند
او چه ها خواند بر قلب یاران کوچک
اوترا و ید بر سر گذ ر د ر پس هر کوچه گز
او چه شد تا یار اندیشه را بشناسد ز غرور
او نگاری شد تا گنه سازد بر یاد دوران ز زور
او که ساقه های شعر را می خواند بر یاری به دل معلوم
او نبود ش که شود هر لحظه بر عشق محد ود
او که قلم در خواهش زبان خویش داشت به یاد
او ندانست که فسون است او که بیداد می راند ز جا
او که درد دا شت ز دلتنگی یاران در کتاب
او ندانست که می برند درفش او در کلام
او که مهر یاری را فزون طلبید به کلام
او نگفت که عشق است در یاد گیری هر چه بسیار
ما که خود را ز د رون می سفیتم به خویش
ما دانستیم که می توان داشت هر لحظه عشق بر یاد

او که ساقه خورشید به یاری بیداد داد به د ست
او ندانست که مهر یاری نیست فزون بر اسلحه د ر کمر
او که شعر می نواخت در بر یاری ز عشق
او کجا شد که شود د گر باره یاری ز روی
او کجا می تواند برد یاد یتیمی کودکش به د ل
او که سر د هد ز روی اسلحه پندار به د ل
من که با او در یاری گشته ام به عشق یکسان
من چنان سازم روزنامه ام را در د یار کاملاً جدا
من که اینجا خاک د یگر در هوا د یگر دارم ز بر
من بخوانم باز کاغذ ماکدارم را هر لحظه ا ز بر
من که عشق دارم به دل از هر سوی
من نیارم اسلحه که چرا خواند ید مرا قوم دیگر ز کوی
من که سامان عشق خواندم ز یاری بر تن مه لقا
من کجا توانم برگیرم کتاب کردی ز روی اسلحه بر سر
من که شعرها در بر کرد ها می سرایم به دل
من کجا می توانم فراموشش کنم یاری او به جد

ما همه راز یک عشقیم لانه کبوتر پیداست
او که می زید بر بال عاشق او بر ما هست استوار
خط و قلم در دفتر ایام جلوه عصیان
نیستند هرگز به فروز که شود بر غم من امداد
گر چه رازها برد ند زد ل در همه آگهی ز سر
باز نگفتند که اسلحه نیست قلم بر کاغذ
بردار شعر یاری ای فروز تکرار در تو
او نیستش کسی که برد شاهد روزان مجنون
راه ما یاد قلم ها بسیار است در بر هر روزنامه به جد
راه ما ساغر پیمانه عشق است به دیدار دوست در محفل
یاد ما بال کبوتر در پرواز بر شکستگی دارد پیوند
آنچه بال می سازد نیستش دگر هر لانه را در بند
برگیر جلوه یاری لانه من برخوان شعر ایستایی است
او که می خواند به د یگر حرف او برمن پیدایی است









آنچه سمبل یک آیین است
نیستش غم د وران بر زندگی من
آنچه عشق در ساغر هستی بر یاد است
نیستش در فزونی بر تو مه یاری
من که امروز روزنامه فارسی می خوانم ز بر
فردا که د ر خیابان دیگر می نهم نام کشوری د یگر
آنجا که فاصله شهرها بر نام خیابان نهاده شده است ز تن
او نیستش آگهی از اسلحه بر کمر
ما که رازهای یاری نهفتیم بر یاری به عشق
او کجا شد که قلم اسلحه چکاند براشک فرزند بینوا غم
آنچه راز است فروزش مانده گاری است بر زمین
آنچه مسدود است، از عشق است بر تو ای مهر د رون
ما همه راز یک کاتییم در عربی و ارد و و فارسی
د ر کردی و لری و ترکی و به هر زبان د یگر
ما همه در وادی چینی و انگلیسی و فرانسه و کره ای ولید یم
در خیابان های شهر به یک صدا می خوانیم
پیرهن یاری بر گیر راه یاری بر دل اسلحه یک چند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

بنویس که تو در غروبی آشکار خویش را بر ما شوراندی
ای تو که رازهایت در پس مه لرزان اشکهایت بر ما می نمایی
ما یا د واره خونین بارها سپرده ایم بر قلوب یاران بر تو
ما شروع شها د ت عشق را بر تو خواندیم هر لحظه با تو
تو که تازیانه خورشید بر خویش می بندی در کنار زریح
تو د گر نیستی آن که می سازی بر همه رنج هستی باز ز نو
تو که شمع زیست انسانی را بر خویش می بندی ز راز
تو هرگز نمی سازی آوازی که شود بر تو ز آغاز
من چنان در بال کبوتر خوانده ام ز عشق بر تو
که تو نیستی دگر به این مه رویی بیگانه ما باز
باز کن پر گیسو او در راهست
او که رازها بر دل خویش دارد بر مه رویان برجانت
تو که شاهد عشق در بر می گیری
ز مه رویی خویش بر دل
تو هرگز برون نشوی
از تمام رهگذران به یک مشکل

تو که چهره زمین را شناساندی بر جوان عشق
تو نگیری یک لحظه بر امیدی خویش وا ز مشکل
تو مپندار ما بر تو خواند یم راز فراموشی ز جا
ما بر آن فریاد انالحق نیستیم دگر باره وا
ما چنان یاد تو را بر خوان امید شهر بنشاندیم به د ل
کز تو فرو گیرند هر لحظه بر ایوان خوان امید ت هر لحظه بر د ل
من چنان شعر زمین در تو می بخوانم از غم د وریت به د ل
کز تو هرگز فرو نبند د غم یاری به خونی د یگر بر تو مشکل
وه که راز کبوتر نیست بر انجام زمین دگر با ما
ما که شعر را ز می طلبیم نیستیم دگر امیدی به یاد
ما همه خوانده عشق را گفتیم به دلداری ز جا
ما همه بال امید را بر گفتیم ز پنداری به یاری ز پا
ما همه بال کبوتر خوانده ایم از عشق در نفس صبوری ما وای دل
ما که گفتیم هیچ نیستش امیدی که شود بر تو مشکل
آنچنان فریاد دل تو فرو بست به یاری بر پا
کزو هرگز نبند د ساقه امید ز بیداری بر جا

هیچ انسانی با د ستهای فرو بسته هرگز نخواهد توانست
تنها به یاری ما متکی باشد این مشیت ماست که برشما و کارائی شما تعلق می گیرد
نه آن زمان که درد های زمانه بر رازهای قلب شما سنگینی می کنند
و نه آن زمان که عشق در سراچه دل تو راه ویرانی زمین پی گیرد
هیچگاه ما نخواهیم توانست ترا در بستر باره پناهجویان عالم قرار دهیم
تو آن زمان بر ما آگه شوی که خویش را به تکرار گذ شتن از مسائل آزموده باشی
و آنگاه خویش را بر ما به جلوه گیری تا یاد ما بر تو رحیم باشد
برگیر ترانه ای که عشق می سازد به من و تو ای یار شیرین
این نیست آن که بر دل ما می بازد به دل هر لحظه بر یاد
ما نفیر رازهای عشق را خواندیم بر تو برگیر ترانه ای اینک
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

بنویس که ما در یاد روزهای رفته سالهای دور غروبی بزرگ را شاهد بود یم
در آن سالها که خون و شمشیر بر سر مردم می ریخت
و از هر باره ای صدای ضجه و ای د ین من بر مردم جاری بود
آنکه قلم را می کند امیدوار آنست که تو دریابی
که ما در اریکه آسمان از خویش نقش ماند گاری زمین را در به ثمر نشاندن
آرزوهای شما بر تو نمی باریم تو باید بدانی که چگونه خویش را در نظم نوین جهانی فرآوری .
تو باید خود به ایستادگی در مقابل آلام خویش بسازی.
تو باید صدای اناالحق را بار دیگر بر زمین استوار سازی همانگونه که حلاج کرد.
آن است که ما را به خویش می شناساند
وقتی اصالت وجودی خویش را در بایدهای ناشناخته اسیر نمودی
دیگر راهی جز رسید ن به ابتذال در خویش نمی یابی
و آن گاه که نالان شد ن فلب عاشق را نظاره گر باشی
تو در مکر و حیله مردم نسبت به تو سخت د ل نگران و آزرده می شوی
و می خواهی که آنان را در راه رسیدن به ما محکوم نمایی
آنگاه وجود عشق را محکوم می نمایی این بر ما نیست اگر او که د ر راه است
بر تو ز ما دروغ می بند د و نمی خواهد که د ستهای یاری تو را بفشارد
این بر اوست نه ما که هر لحظه به پندار سحر تو را نوید عشق داد یم
ا ز مکر و حیله آنان در ابقای خویش باز هم به ما پناه ببر
این راهیست که انسان در ناملایمات بر خویش باید بسازد.
آنچه راز است و تو میدانی که او که می داند راز است.
باز از نگونساری آن از روی ضلالت پای می فشرد
آن گاه ما را بر آن مشرف می سازی و چون ما د ر یاری بر چهره نا امید نظر می کنیم
تو خویش از ما می پوشی
که چرا این گونه عشق مورد هجوم بیگانگی در محضر ما قرار گرفته است
و دلسردی تو همانست که آنان که دست یاری از ما برید ند
و بر خویش هموار ساخته اند و ما را به فراموشی یقین پیوستند
ما چنان در تو جاری می شویم اگر در ناداریها و سختیها باز ما را به خویش بخوانی
و طلب یاری نمایی خود را از ما بر نگیر
ما د ر آرزوی رفته سالهای د ور در یاری جوانانی که در خون خویش غلتید ند
باور دوگانگی را شناسائیم آنان که صبح طلوع روز بعد را د یگر ند ید ند
وهنوز بوی تلاوت شمع در پس مزار آنان از دیده یارانشان نا پیداست
ما باز نظم خویش در جنگ شر و ساقه های امید بر یاران دیده ایم
اما امید آن بود که در آن سالها باز د ر به ثمر نشاند ن عشق د ر یاد مردم تو باقی ماند و هر آنچه امیدها به خاک سپرده شد ند خویش را از حد اعتدال در قضاوت بر ما نشوراند ند
و باز حد وسط را در برخورد با آنچه روی داده بود
بر خویش به شعله انتقامی که خود آنان را می سوزاند
از آنان که د شت خونین را برای شوراند ن آنان بر آنان فرود آورده بود ند.
بر آنان مستور نموده بود ند این بار جاهدان عشق در راه د یگر خویش باز آورد ند
آنان به سبکی جاهدانه از تلاوت شمع در کنار مزار ناپیدای یاران بر خاک حقه ای ساختند
تا با امید در تمامی دورانهای ستمشاهی د ر تمامی سردابه های خونین بارگه آنان
در طول تاریخ بر مرگ سیاوشان جلوه ای سازد و نگذارد که دست های قانون
در پس انتقالی که خود به د ست خویش به سپیدار روشنی ضربه می زد
خویش را ببازند و آنگاه دیگر هیچ چیز نمی توانست راه قانونی خویش را طی کند .
گاهی بعضی فجایع جز کشتارهای دسته جمعی،
مکر و حیله با نگاه روشن و امیدوار که انسان را مغبون می سازد
هر دو ما را بر سرود میهنی که هزاره ها در خون تپیده است
و باز صلابت خویش را در بر پایی آیین صحیح کردار نیک پندار نیک گفتار نیک
به ما ارزانی داشته است
این چگونه است که می توان در امید های
به ثمر ننشسته یاری ما خویش را در نبود کلام عشق در زمین محدود سازیم
این راهی بس نا امیدانه و جاهلانه است
تو که امروز سر یاری به او سپردی بر د ل
تو بدان اوست که می سازد هر لحظه یاری بر د ل
آنچه امروز را به فردا می دهد پیوند
آن سپیده است که می سازد خون به باره یاری پند
او که دستهایش بوی هموطن می د هد بر هر تقد یر
اوست که می گیرد بر او ز یاری مسد ود د م د ردی
او که با حیله و تزویر می خند د همچو شمع برتو زیاری
اما باز می آرد ضربه ای کارساز تا بسازد خویش استوار
او که دست عشق را بسته است بر امید
تا که شود خویش پایگه امید
او که راز عشق را در نهفتن چشم های روشن نواخت
تا که شود هر انسان بر ما و نور چشمها در صداقت برملا
اوست آنچه می سازد ز دل رنج هر د ردی
حال می بینی او که رگ خون ما را د ر سالها پیش در لحظه اتصال شب به روز
_ از ما دریغ می ورزد همان اوست
که حال در صورت د ستهای یاری با چشمهای روشن و صاد ق
ترا با آنان که بر او کد ورت ماند گاری ساخته اند به کویر فراموشی منافع خویش می فرستد .
آنگاه تو می مانی که کدامیک د ر کدام جهنم بر تو پیشی می گیرد
آیا می توان ذ ره ای از او که د ستهای یاریش در وقت مشکل بر تو می بارند
که تو را در بر گیرند و آنگاه ضربه ای کاری از پشت بر تو فرود می آورند
را نمی توانی با آنان که دستهای امید را د ر سالهای نه چندان د ور
در پس اتصال به روز از ما گرفتند
در یک راستا بدانی و بدانی که تنها کوبید ن عشق د ر کشتار نیست
که فتنه سازی و تزویر از قتل بد تر است
می بینی که هنگامی که از دستهای یاری دروغین بر خویش می لرزی
و خویش را در بر پایی عشق تنها می بینی آنچنان که می نمایی بر تو روا نیست
باز گیر رشته عزلت در یاری عشق

او که در دستهایش خو ن شعله زار می طلبید همان است
که اکنون ز روی مکر و حیله بر تو بر باورهای تو زنجیر خون می زند به تد بیر
و تو در واد یه غم خود را رها می سازی که دیگر عشق نیست
همانگونه که آن زمان حکم آنان را به تاریخ عشق وانهادی
امروز نیز خویش از مکر و حیله به ظاهر یاران که در راه استواری
خانه ظاهری خویش اصل نظم نوین جهانی که برسر عشق ایستاد ن
مردم است را به سخره می گیرند بر ما محیط مدان
تو عشق را بیاموز ما خویش دستهای یاری را خارج از کشتار یاران تو د ر سپیده
آنان که در اغوای حرکت عده ای جاهل د یگر
بر مبارزه مسلحانه علیه مکر و حیله خویش را مقید می دانستند
بر حال که تو در مکر و حیله شخصی که به ظاهر برای تو منطق
و آرامش صلح ظاهری در لباس و نگاه بر تو عرضه میدارد
که در پس آن بتواند کیسه خود پر سازد و د ستهای یاری را در ذ هن تو به خون بچکاند.
بر تو هموار نمود یم.


باز بر تو گویم که تو یاد ما در خویش استوار بدار
آنست که ترا نجات بخش خواهد بود آنچه تو جویی در زمین آن نیست ز نظم ما برخوردار
تا که مشیت ما تعلق گیرد بر نظم راستین آن استوار
هرگز از غمهای زمانه بر ما نشور آنچه هست د ر خستگی ها بر د ل ما
آنست که یاد تو در خویش می کنیم مدهوش و نگیریم هیچ از مغمومی یاد
آن که راز د ل است با تو در یاد و نه آنچنانکه فروز است به فریاد
او در یاد عشق بر تو می بارد تنها و د ر آخر بر صبوری عشق می کند فریاد
در همان حال گر به نماز استاده ای برونت می برم ز یاد نا امیدان جدا
بردار دستهایت بسوی ما و بگیر از خویش ترانه ای ز عشق ما
که عشق در حد یث دیگر باره برگیرد تنها در حد یث ماندگاری باز تنها در شبها
آنچه آرام می زید در یاد یا که می گیرد درد ما را بر یاران تنها
آن است که می سازم بر دل امیدواران بر پا آنچه هست بر امید عشق است د ر جا
آنچه امید دارد در دل آرامی جان آن که رازها بنهفته در غم عشق تنها
آنست که دل می دارد به صبوری یاد و در نهایت باز عشق او می ماند به رازها
در همانسویی که یاران تو بر نماز می برند هر لحظه ما را نیاز
ما در تو جاری می شویم نه آنچنان که فروزش بر روز تابد تنها
ما در عشق بر حاد ث زمین می گیریم خویش به خون د ل تنها
و آنچنان راز عشق را برگیریم بر غم دوران باز

هرگز از آلام بشریت بر خویش نبرد یم پناه
آنچه هست در فضای بیماران باز باشد بر ما روا
آنچه در د ل است در یاد عشق شود با زهویدا
آن که راز نهفته را بر خویش می دارد استوار
آن رنج خورشید است که در زلاله عشق می رود تنها
بر تو و راز عشق نهاد یم غروبی د یگر بر یاد
آنچه امید سازد بر دل ما د ر د ل یاری تنها
آنکه عشق می سازد نیست هیچ فریادی بر دل ما روا
از نگاره امید د گر نگیریم غم عشقش را ز جا
آنچه می بارد بر یاد امید آن نیستش در فروزی تنها
هرگز از بادهای امید نمی هراسیم در غروبی آشکار
ما ترا می ستاییم هر لحظه در یادی بر باد
من که بر جریان رودخانه یا فتم خویش را د ر بلمی بر یاد
من ندانستم که آن فروز نور خورشید است یا ساحل انجام
آنچه برد د ر گذ ر از یادها بر تارک آسمان به راز
آنچه مستورش می نمود در غروبی بر امیدهای من آشکار
من رنج صبوری را بر خویش داشتم استوار

من وادیه رازهای امیدم هر لحظه میروم باز تنها
من چنان باز می خوانم بر تو از عشق مانده به شبها
کزو هرگز نتوان غروبی را شنید در طلوعی آشکار
او که در رهروی راهش زدود غم دوران بر جا
او نسپرد د ر د لش راز امیدی که شود اینک به پا
ما چنان در یاد کبوتر خویش خواند یم بر غم د وران راز
کزو هرگز نبود ش دل باز امید بر خویش ز جا
ما چنان ساقه امید را فروجستیم ز یار در دل آنها
کزو امید دگر نشد برون ز بیداران عشق بر جا
او که دل به امید بست در رهروی راهش بر یاد
او ندانست که او راز خورشید دارد بر دل امیدواران ز جا
او که ناله کند هرلحظه بر یادش ز ما تنها
او نخواند که راز خورشید بر او دارد ز سپیده هر لحظه بر جا
او که در یاد عشق بند د به امیدواران دل به یاد
او ندانست که هرگز فرو نگرد د ز امیدواران طرفی دیگر بر ما
بر تو و عرش کبریایی سوگند که دگر هیچ نگیریم ز عارفان در یاد

ما که در حادث زمین در یاد خوانده ایم هر لحظه بارها
ما نخواندیم شعری را که شود بر امیدواران سازها
من چنان راز خورشید را سپرد م بر د لم از یاد عشق برون
که هرگز آواز قناری را نشد م در یاد امید بر جا
من چنان عشق را خواند م ز فرداها در یادم
که هرگز فزونتر ز عشق نسوزم هر لحظه فریادی بر حالم
من ترا یاد عشق سپرد م در امیدی که سازد به دل بر جان
من امید رازها شنفتم در فضایی که مانده بود بر شبها
من یاد خورشید را سپرد م به عشق اما در یادی تنها
من راز امید را بستم بر دل اما هر لحظه در امید مان شد م تنها
من امیدواران سپرد م بر یاری جهان اما نگرفت هیچ پروا
او که راز شب د ر هیاهو غم های زمان شد یک تکرار
من چنان آواز کبوتر شدم در همه یادها بر پا
کزو نیستم امیدی که هرگز نکردم وه بارگه جان بر پا
من آرامی تو شنفتم تو امید عشق در ما
من ساقه امید ساختم تو راز فردا با ما

من جلوه حق ساختم تو امید هستی با ما
من شعر فزونی طلبید م تو امید عاشقی بر ما
من یاد روزها را سپرد م بر د ل به یاد
تو امید شعرها را فرودی دیدی بر جان
من غروب زمین را در تو سپردم بر یاد
تو امید رازها را شنفتی در غرور جان تنها
من بر زگر از راه د ید م در کشتزار تنها
تو آنچه فروز بود بردی در د ست همه یکجا
من امید شعر را به خویش راند م ز جا
تو بارگه فریاد ساختی در هر لحظه بر ما
من جلوه راز امید را در دل داشتم هر لحظه بر یاد
تو امید رازها را شنفتی در نبود عشق بر داد
من گنه کاران ز دل ساختم یاد ز ما
تو نفیر خاکستر ساختن بر غم د وری ز جان تنها
من بر پروای امید واران ساختم غم عشق بر د ل یاد
تو رنج کبوتر را شدی هر لحظه بر فروزی باز تنها
من هنوزم راز امید م بر گیر ترانه ای روشن ز د ل
من هنوزم یار خورشید م بساز ترانه عشقی ز ما
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

با سلامی که اینک باتو گوییم رازهای نهفته عشق را بر تو بر ملا می سازیم
تو در خویش با روری اند یشه او را
کسی که در نهایت خستگی هایش باز بغض فرو خورده از بی عشقی دارد
مرا به سخره می گیری
باشد که او در آوازه رهایی خویش غریبانه بر دل تو بوزد
و از جلال و شکوه اشکهای سرزمینت در د وری از او خود را بی خبر سازد
ما به تو نوید می دهیم که مردی د ر راهست
او که این بار د یگر ترانه عشق را با ندامت همراه نمی داند
او که همراز و همزبان ماست ما آنچه به تو آموخته ایم سهم بیشتر آن را به او بخشیده ایم
او در نهان قلب عاشق خویش را به داو می گذارد و تو خواهی د ید
که چگونه بر یاد عشق تو صحه خواهد گذاشت
تو او را در بر گیر اما بدان که آوازه رهایی ازشد ن د ر عشق
بر سرزمین آرزوها طنین انداز خواهد شد
و هر ناله را به ترانه ای بیهوده مسد ود خواهد ساخت




چه جلوه که برون از عاشقی بر سرزمین تو می بازد به شب مه لقا

تو آشنا عشقی بر ما خورده نگیر تو شناسه روزی بر ما مگیر نفیر
تو آگه از هر چه بر د وروبر تو آن سبوی رازهای مگویی بر خاطر بند
تو از چهره این رنج بدان گشته ای سر به سر
تو از میان خاکستر شده ای هر لحظه یک زمان بر
تو بر میان عارفی رنج روز را شنیده ای هر لحظه ز تن
تو امید خاکستر شب را سپردی برهمه دوران یکسر
تو از سپیدار تلخ باد گفتی د گر بار منم
تو آنچنان که باید شدی بر رهگذار غم یکسر
تو امید هر لحظه بر یار رهایی در شب
تو آواز بی ا نتهای رازهایی که می روی هر لحظه در یکسر
تو از چهره بدان خوراندی رازهای درون
تو از امید شده ای هر لحظه این نفس را یکجا به یکسر
تو از تلاوت عشق فروبندی قلب عاشق کنون حال
تو از نگاه آسمان می شوی هر لحظه پیدا از موج ما یکسر
تو از سپیده در تن خویش می بندی به ما مهری د لی
تو همچنان که آواز اقاقیاست می شوی امید واهی ز یکسر
تو آنچنان راز عشق را می ستایی در برت به صبوری ای یار
کزو نتوان رهایی جستن در آغوش دیدار

تو آنچنان فروز عشقی به شب تار
کز آن هرگز نشود غمی بر فزون ز د لدار
تو که در وا د یه رازها بر خویش می بندی مهری به دل
تو نیستی کنون بر سر یاران بی د وا راهی به انتها
تو که واد یه راز می بندی به دل رنج تو نیست کنون پیدا
تو که شاهد عشق را می بندی به خود د گر نیستی کنون مه لقا
تو که بر یاد فرد وس می بندی مهری به دل در واژه ناز
تو چنان باده عشق را می شوی مستور که نشوی هر لحظه امید ت پیدا
تو که آگه از عشق مانده د ر شبهای تار
نیستی کنون بر یاری مهری مه لقا
تو که امید را سپردی به د ل به دلدار
تو دگر نیستی غم عشقی که شود هر لحظه برون
تو که یار ماشده ای ز د یداری که می آید کنون
تو آنچنان درک زمینی که هرآن نشوی پیدا

تو که می ترسی ز تهد ید آنان که شب پرستند در یاد
تو بدان آنان تنها درد ناامید یند نگیر بر یاد
او که رای نیاورد در کرسی این کشور به یاد
او نخواهد توانست که گیرد جایی اگر تو ندهی بر او د وا
تو که آمدی به این د یار نگیر این چنین غم دوران بر جا
تو که سایه سیاهه روزها را بر شمردی بر یاران
به خدا نیستم اما می روم هر لحظه بر غم دوران یاری از بر
تو کنون فراموش کردی که آمدی بر دوران د مکراسی بپا
تو فکر می کنی شده ای دوباره از کشورت بپا
بر زمان نیست آن که نشناسد سیستم جاری را
بر آشنا نیست آن که می ترسد زیاری تو بر ما
بردار د ست یاری ای عشق ز بایدهای دل کنون ای یار
او که یار است او که مهراست
ار دوران بگیری ز دوران بر جا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

من نداد م که به تو گویم غم دوران نیست د گر ز جا
من نپایم که شوم هر لحظه بر امیدی راه به جا
تو که شعر را سرودی به دل د رمه دوران ز امید
نیستش غم د وری که شود راز د وری به د ل ز جا
تو که تراوت خاکستر را بردی به د ل د ریاد
تو د گر نشوی هیچ راز امیدی بر همه د وران ز جا
تو که امیدی را شکفتی به دل د ر همه امیدواران بپا
تو نگویی که ما می شویم هر لحظه پیدا د رغم دوری به جان
تو که عشق را فسردی د ر پس تهد ید یاران به جا
تو ندانی که هرگز نشوی د ر غم د وری فردا بی یاد
تو بدان گر راهها نورد یدی تا رسی به آنان
که بر عشق نهاد ند سر یاری به جان
تو کنون همان سیاهی هستی
که باید ریشه ات سوزاند ز جا

خانه ات را روشن سازیم ز نور سپیده ای یار دلنواز ما
گر بر آیین ما بست پندار آن که می سازیم بر او راه عیان
و او که شمع در دست گرفت بر راه د ر نگار زرین راهها بر یاد
ما بر او شعر عشق می خوانیم بر زمین تو دگر نباش ناامید
ما که تراوت زمین را سپرد یم بر یاد د ر راه
ما نخواند یم هرگز لحظه ای ز بیماری راه ناپیدا
ما که عشق را حد یثی ساختیم در آواز صبح بر یاری
ما هرگز فرو نبستیم صدای عشق را د ر امید رهگذرای به باد
برو آنچنان راز غریبی سازیم اینک به دل بر رویت
که هرگز نشود برون غم د ردی عشق د ر یاد تو تن
ما که هر لحظه د ر آیین تو می بند یم خویش به د ل
ما هرگز فرود را نگیریم بر یاد تو برون ز عشق
برو ساغر عشق سازیمت هر لحظه به یاد
برو راز امید را هر لحظه می بند یم بر تو پندار
بر تو و شاخه نبات آرزوهایت خورد یم قسم
کین شاهد به کجا رود هر لحظه در آغوش د یدار

حال که راز عشق را فروبستیم به پندار عشق تو بر جان
هرگز نگیریم د ستی را که فرو رود ز بیداری یاران بر د ل
ما چنان ساغر امید را بر خوان عشق گسترد یم به یار
ما چنان دست امید را فشرد یم در بر تو به پندار
کزو هرگز نتوان شد آغوش رازها به د یدار
کزو راز امید را هرگز نبند د هر لحظه در پندار بر یاد
ما چنان ساغر امید را بستیم به جان فروز تکرار
کزو در یاد خویش نگشتیم هرگز به نیمه خبردار
ما که رازها را می بندیم بر دل ز امید تو چند
گمان شاهد عشق را می گیریم هر لحظه بر یاد ت ز پند
ما که شروع عشق را سپرد یم بر مغبچعه ز راه
ما نخوانیم فروزی که رود صبحگاه اندیشه بر یاد
ما که د رد را بر عشق می بند یم ز د لداری به مهر
ما نخوانیم آنچه می سازیم ز آوازی هر آن به مهر
ما که عشق را در خویش خواندیم به دلداری
ما هرگز نشویم فرودی ز آرزوی پندار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

و یاد دار سپیده بنویس که یاد عشق را د ر تو نهفتیم به مهر
تو که با دل خویش داری چنین راز با یاد تو سفتیم مهری به دیدار
تو که هر لحظه بر شوی در آرزوی دیدار خویش فرو شستیم در آرزوی پندار
تو که جام بلورین عشق را زد ودی ز پندارت در یاد
ما فروخواند یم هر لحظه یادی که شود د ل به پندار
تو که جلوه روز را فروخواندی به مهر د ر امید هر لحظه بر د یدار
تو برون نخواندی در یاری که شود بر امید این سراچه د یدار
تو که هر آن فروز شوی در عمق یاری پندار بر باد
تو هرگز نگردی فزونتر ز یاد عشق هر لحظه بر ما
چه می خوانی که آشنا شد با دل یاران ز ایمانی که شد آشنا با ما
چه جلوه که امروز بر کنار آمد زپندار بی دردی هر لحظه با ما
چه بیگاری شد بر سر پندار شب بر یاد خویش رفته در پندار
چه بی حاصل شد ند امید د ل که می بازد هر لحظه در امید پیدا
کنون که راز نهفته عشق را فرو بند ند به امید عارفان یکسر
کنون که باره امید را بر هر لحظه فرو بند ند ز فریادی بر سر
کنون همه شعر است در فزونی عشق بر تو یارم

که جلوه هر شاخه فرو می افتد به باغ در لحظه ای ز بند
من چنان ساقه عشق را سپرد م در همه د وران ز یاری بر تو
که هرگز نگیریم امیدی که شود د ر غم یاری ز بند
من چه رازها شنفتم در غم غریبی بر تو ای مه داد
آنچه راز می خواند همه بر یاد تو شود هویدا
گر چه آواز تند بشر در زمین جاریست کنون
تو که هرگز نگیری هیچ رازی بر ناامیدی ز د ل کنون
گر چه آواز هیاهوی شعر بر تو خواندیم هر لحظه ز یاد
این چه روز است که می رود د ر امید بیداد هر لحظه بر یاد
گر چه تو آیین او نشناسی به فسون تو ای یار به پاکی یاد
این چه رازست که تو هر لحظه می شوی بر او مایوس ز د رد نادانی به داد
او که خویش را خوانده است در تلاوت شمع بر غم تو بر یاد ز عاشق
او کجا شد که رود هر لحظه امیدی که شود فریادی به راه
او که جلوه حق را فروخسبد ز پندار خلا یق تنها
او کجا می تواند فرو پذ یرد غم د وری تو بر یاد عاشق روا

تو که امروز د رد خویش را سپردی به دل ز دلداری کنون
او کجا شد که رود یاد گاری بر غم دلداری چه سود
ما که هر آن در جلوه عشق فروخند یم به مهری کنون پیدا
ما نبودیم که هر لحظه فرو شویم در پندار عشق چندی به دل در یاد
او فروز راه را سپرد بر غم د وری ز جان بر یاد تو تنها
من که شعرها را سرودم بر تو ای آرام عشق بر یاد تو آشنا
من چنان بال کبوتر را می زیم در همه دوران به یاری بر هر جا
کزو نتوان آگه شد بر جان فروز تکرار
وند رین راه بی حاصل نیست امیدی که رود بر یاد
من چه رازی گفتم که غم عشق را زد وده ای به هر بند
من چه سان خوانده ای گفتم که دردها را تو فزونتر شدی ز هر بند
من چنان شعر عشق خواند م د ر بر تو به یاری کنون
کزو نتوان گریخت سر یاری نیست هر لحظه بر فسون
من که جلوه ها خواند م ز عشق در مهر یاری کنون ای یار
این کجا رازست که می شود هر لحظه در امید پندار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بارش ما بر خویش مپسند آنچه بر دیگران نمی پسندی
هنگامیکه د ر زمین یاد ما را بر پا می دارد همان آوازهای صبح بشریت است
تو بدان و آگاه باش که تلاوت یاد ما در تو با خواند ن شعر آغاز نخواهد شد
تو خویش را مانده چند شعر ننما آنچه بر توست یاد عشق است که در تو تکرار می کنیم
به طلوع و آوازه رازهای مگوست که بر تو می خوانیم همچنان راز سبو
تو یاوه های اشک تمساح را بر آنان مایوسانه با ور ندار
و آنچنان که باید قلب عشق را بر زمین استوار ساز
و بدان آنان که دستهای یاری تو در عشق هستند
هرگز پای عقب نخواهند کشید و تو بر آنان می توانی یاد ما را به عشق درخویش هجی کنی
در این نبود شاهدان بر عشق نیاز رازها را بر خویش استوار نساز
و بدان هر آنچه د ر عشق ما مستتر گشت از عشق مرد بی نیاز خواهد بود
اگر چه او در جلوه راستی به بهترین نحو نیز بر تو خواهد آمد
اما جلوه یاری او د یگر دستهای عشق ماست نه آنچنان که تو می یابی
در تلاوت ما ما خویش بر تو بارید یم و هرگز در نظر نداریم
که طوفان اندیشه دیگری بتواند آن را در وجود تو خاکستر بسازد
پس بدون وجود مرد باید خویش را با ما حس کنی
آنگاه که عشق را باز در امور یافتی او خواهد آمد
و تو آنگاه د یگر زبونانه از او عشق ما را طلب نخواهی کرد
آنگاه تو می دانی که مرد د ر یاد ماند گاری زمین در سیستم اختاپوس شهر
بر ناتوانیهای خویش معترف شده است و از ناداری سیستم خویش به عزلت پناه برده است
و آنگاه بر آنان که یاد عاشق را از او می طلبند با بغض فروخورده فریاد دارد
و آنگاه زن به سوی زن دیگر راهنمون می شود و مرد سوی مردی دیگر.
اینست واژه بی مهابای خون در برابر عشق
آنچه امروز در یاد صبوری بر ما وا ننهید فردا بسیار د یر خواهد آمد
چرا که پیامد عدم اطمینان شکاف مرد و زن از نگرانی های حاصله از زیست یک انسان
بر خوان عشق خواهد شورید و د یگر چیزی د ر نهانخانه قلب آرزو
زنان را بر مردان نخواهد ساخت و عاشقانه رازهای مهر را بر یاد فردا خواهد جوشید
تو که در بستر شبانگاهی رازهای شکفته ای به عشق
تو بدان که تراوت یاد در تو می بارد به یاد کنون
تو که از صلابت رازها شکفته ای کنون تو بدان که یاد عشق تنها بر تو می بارد کنون
تو که روز را به صلابت شعر مهمان کرده ای
تو بدان که تبلور خورشید بر تو خواهد برون
تو که یاد مهر را در خویش زنده کردی به جان
این تبلور ز یاد ماست از راه ما بر متاب
این که شمع ها را بچینند بر تو زیاری از شعر
آن که پروانه است می سوزد
در نفس گرمای خویش بر
تا شود یاد ماهرخ
گر چه آواز رازها بر تو دانستیم ز مهر
اما بدان او که فریاد است در کنار تو نیست هر لحظه به مهر
من که ساغر زمین را بنشاند م در برت ای یار
این فسون است که هر آن می رود د ر جان فروز تکرار
من که تلاوت شمع بر تو خواند م ز سر یاری ز جان
من گنه کردم که ندانستم تو مهر آیین عشق مایی ای جان
من که ساغر مهر را در برت بنشاند م ز بیداری یاران
من کجا توانم که بر تو شوم هر لحظه فریادی ز بیداری یاران هر آن
من که تلا وت شمع را در یاد تو خواند م هر لحظه پیدا
من امید م بردار دست یاری هر لحظه بر ما
د رود بر یار یاریگر زمین والسلام

آمده ام از د یار غریبان اینک
بر تو می خوانم آواز دلم بر تو اینک
ای شهره شب آغاز رازهای روزهایم
ای سبوی پندار هر لحظه گذ شته بر ز یاد م
اینک آرام از تو بر یاری دوباره می خوانم ز راه
اینک از صبوعی د لداری باز با تو گویم به راه
شب و خاکساری رازی که شود اکنون ز خستگی ها بر
این چنین نشد که هر لحظه فرو افتد ز د یدار مهرویان د گر بر
آنجه بر غم عشق ز یاد م میزیم به تکرار
گه برون شود ز سر
آنچه آزرم لایتناهی کند مرا ز غم رها
نیستم هرگز به د ستهایی بر سر
شب و آغاز آوازی که برونش می برد
هر لحظه از یاد بر یار
شب و محنت عشقی که هر لحظه فرو شود
درآیین خاطره اند یشه هر لحظه ز بر
من و اند یشه رازی که فزونیم
ز بیداری یاران هر لحظه تنها ز بر
من و عشق بی سامان در فزون
غم عشقت کنون به بیداری شده ام سر
من چنان آواز سرد اندیشه هایم
که بر تو می سازم خویش هر لحظه بر آواز بر

هدا
  کد:290  6/18/2005
  می دونید دلم می خواد همکاری کنم.اما آروانهاتون مشخص نیست. آدم نمی دونه با کدوم یک از بندهای این قانون به اصطلاح اساسی می خواد بجنگه.فکر می کنم اگر کمی روشنتر و واضح تر حرف بزنیم بهتر باشه.

Vajihe Sajadieh
  کد:291  6/20/2005
 
وقتی بوش برنده شد مخالفین گفتند که تقلب شده است برای کارتر هم همین را گفتند برای ریگان نیز همین را گفتند.
آنچه مهم است آنست که ما در روند آزادیخواهی مردم قدم برداریم.
وگرنه در راه سعایت کننده گان بسیارنددر واقع این اشخاص نیستند که به انتخاب در میآیند اینرا آقایان که از تقلب برای خدشه دار کردن روند رو به رشد اصلاحات دچار نگرانی شده اندباید بدانند آن گروهی در امریکا رای میاورد که بتواند 60 درصد خواست های سیستم را درک کند هیچ چیز به مدینه فاضله نمی ماند که هر آن در نو شدن جریان آب از نیروی موج های پیشین نیرو می گیردو اولین شخص که برای ریاست جمهور آینده آرزوی موفقیت می کند همان اوست که بهر حال شکست خورده است و جریان آب به حرکت خویش در بستر رودخانه به پیش می رود.


sajadie@yahoo.com

وجیهه سجادیه
  کد:292  6/20/2005
  sajadie@yahoo.comمن رای میدهم که در فزونی عشق تو بر ما پیشی نگیری
و درد دلت را با احدی به این چنین صافی نگویی

توکه رهرو ما شدی نپسند که خدای ناخواسته ز ما پیشی بگیری
وحدود عشق رابر رخساره شعر بر امیدهای مردم بی هجی بسازی

تو بر طلوع خویش ساز آواز ده و امیدت رابر عاشقی باز ز آواز ده
تا شود راز بی هنگامان مه برروی راز عشقم گر که گیرند تو به هر سوی

او دلی است از بهر عاشق به مهربازی آمده بر یاد بکار
اوسرودیست که می سازد بر ما به جان هاتفی بر دار

تا که نگیرند رای خاموشی به دل
اینچنین است که می رود همه رابی دل

این طلوع ساغر امیدهاست بر مشرق دگر نبار
این سرود مهر هاتفی است بر امیدهایم دگر نبار

هر چه آرامی اما ساز تو بی انتهاست
هر چه مسدودی اما شاهد عشق بر آواز توست ای یار

تا که امید را به دل بردی بر انجمن پرستان وحدت
او نخواند مهر آوازی که گویدت ای مه مگیرم بر تن

هر چه می سازند بر یاران دگر نگیرند وفاق
هر چه مسدودند بر جان دگر نگیرند بر یاد

این همه شعر هیاهو بر آرامی زمین سرودند بر تو جان
اینکه نگویند ز مهرورزی این بود د گر بی نشان


ای طلاوت در سرود شباهنگامان بر یاد
ای غرور مهر و ایمان بر همه جانت هویدا

من ترا یاد عشق دادم ا ز هر لحظه بر یاد
تا که نخوشی به دلداری او شود پابر جا

تا که آری شب به بت پرستی مه بتان یاوه پرست
او شود دوباره همان که بود ای مه پرست

اینچنین رای را شمردند بر هاتف بی مقدار
که دگر نیستی بر یاری به دلداری ما ای یار

برو ای مهر راز سیوشی سر کن ز مهر
اینکه می سوزند ز یادی دگرش نیست ز مهر

این تلاوت از تراوت همچنان باقیست
این دوروزه عمر همه بر یک منوال به این باقیست

تا که نگویی که دلم بردی به دلداری یارم ای جان
این دگر نیست مهری که شاید بر خوانی بر امیدهایم ای داد

تا که جان را بر خوانده های متون شبهای گذر سپردی بریاد
او نداند که کجا شود مه داده ای که تو می خوانی بر عارفی برش باز

او به صلابت بر یاران برده است رای خویش به داد
تا که شاید خواند مهر عاشقی بر صلابت یارانش از هر نظر

اینکه می سوزند ز یاری این دگر نیست بر تو عیان
این همین امروز است بر تو مهمان آن دگر نیست بر تو ای یار


برو ای مهر راز عشقم را بر سر برزن زن به یاد
آنچه رای است دگرش نیست بر تو به هر ظن

اینکه گویند فلان رای شده است جابجا در بریار
این نبوده است که بگویند مهر او شده است به خانقاه عشق در بر

برو ای مهر ساقه های اندیشه را بر جانها بسپارند به دل
این فروز است که می بارد تو دگر نگیرش به دل

این تلاوت از طراوت همچنان باقیست
تو نگویی که مهر عشق بود بر امیدهایش دگر جاری

برو که جانان دگر نامه نویسند
او نگویند که ساقه عشق ز بیداری خود شود راضی

برو ای مهر بر عارفی کن نظر
این چه می سازند ز جابجایی رای آن بود دگر نظر

آنکه می سوزد ز عارف او کند چنین مدعا
کین درونش می برند آن پوسته می ماند به جا

گر چه هاتفی و راز مستی بر سر هر بازار می کند حیا
گر چه مسدود عشقی و بر یاران شوی به دلداری هر لحظه بر یاد

گر چه مهری بر ساقه های اندیشه داری ز صلابت نظر
اینکه می سوزی ز عارف تو دگر ت نیست از هر نظر

برو ای جان راز مهرت بر همه ساز که دلدار خواست
آنکه می سوزد ز عارف دگرش نیست این مدعا


تو که عارفی رانده ای عشق را از هر سو بر نیاز
تو نگو که نمی سازی بر عارفی بر جانهای هشیار

او که مجریه را ساخت بر تو به هشیاری داد
او ندانست که فرو ریزد غم عاشق بر این مدعا

آنچه ترا ساخت جدا ای مه یاران گذشته بر تر به یاد
این همین بود که تو ساختی جمهوری را بر عاشقان بیدل جدا

این که تو باز سازی قدرت خویش بر آوای تندرهای بی سامان
این کجایست که می سوزد به عاشق او دگرش بود پر مدعا

ای تلاوت بر تراوت تا که باقیست صبح برگیر نماز
تا که شاید باز خوانی غم محفل ما هر لحظه بر یاران به راز

او که دستش را در طلب یار می کند دراز در پس هر نماز
او بگوید که دگرش نیست بر شاهرگ زمانه چنین بی نیاز

برو ای مهر بر عارفان دگر هم کن نظر
آ نکه می سوزد ز رای او دگرش نیست بر من نظر

من و عارف چه هوس داریم بر سر کوی

گر چه عارفی بر امید های رفته داری به هر سوی روی
من نگویم او که مست است بر هشیاران او گوید که دگرش نیست روی

این تلاوت بر همه عاشق کردند روی نظر
که نگویند این راز عاشق بود که کند از همه سو نظر

این تراوت بر یارانش دگر نیست به جان
این همه ساغر عشق تکاندی به دلداری دگرت نیست بر من یار
ای تلاوت بر تراوت عشق می بارد یادت از همه نظر
اینکه می سازی ز یاری دگرت نیست بر همه نظر

برو ای جان مهر عاشق کن بر عارف به جان نگاه
تا که آید تا که گیرد بر یاددار عاشقی هر لحظه بر پا

من و عارف چه هوس داریم که اینک راز آِید ز روز
اینکه می سازند زسیستمها دگرش نیست بر تو روی

برو ای مهر راز سیوشی دگر کن نظر
این تلاوت که می سازند بر یاری این بود دگر از همه نظر

اینکه می سازی به جان بر یادهای هشیار
این دگر نبود که تو خوانی بر عارفان بی مقدار

هر چه بر یاد برند عشق را در هر لحظه ز ما
آنکه میخندد ز شعله او گفت به من این ای یار

گه تو رازی اما رای تو چه بی منتهاست
گر چه تو سوزی اما عشق بر این پایه بی حیاست

گرچه آوای بشر را سرودی به دلداری مهر ای جانا
اینکه می سوزی ز مهرش این دگر نبود ز یاری بر یاد

گرچه عارفی و رازش بردی بر سر کوی و برزن
آنکه میخواند دوباره ترا به رای او دگر نباشدش به هیچ بند

من و تو شانگه یک رازیم ای وحدتت بر من ز هر روی
آنکه می سازد ز شعله دگرش نیست بر تو ای مه بر روی


من ترا یاد عشق دادم که دیگر بار نبری یادش به هر چند
تا که سازی مهر عاشق به دل عارفی بر یاران به هر بند

تا که عارف آید به هوسبازی عاشقی در یاد
او نگوید که این مهر است یا که مغبچه پر ز رازبر در
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:293  6/20/2005
  sajadie@yahoo.comتو شروع یادی در بر عشق ما
تو نگار زرتشتی بر رهروان راه
تو صدای تکراری بر کاوه آهنگر بر سندان
تو امید راز هایی در میانه میدان حر به هر بند
تو شروع خاکستر مانده به شبها در سپیده یادها
تو امید بی انجام مادران داغدیده بر خندق
تو غروب سپید ه ای از روز نخست بر سر آیین
تو شروع فریاد بی حاصلی از رنج درون
تو گر بیاری امید واهی ببند غم را فرو
تو گر سرود عشق را بیاویزی به دل بشنو ز راه
گر امید رازی بر گو بر سپهر یاد ما ز راه
گر فروز راه را دیده ای ز پندار اشکهای نهان
آنکه می سازد ز فردوس در یاد آنست که می خواند کنون با ما
تو که اندیشه فزونی را بر سیاهی کردی پیشه خود
اینک آرام می گویم تو بخوان ترانه ای که باید شود آواز
اینک بر گو سپیدی که بسازمت دل دردمند ز راه
اینک شمع خاکستر نشین را تو بخوان به فرآوری راهی نکو
تو نگو که رازها را بردند غم یاد ما ز راه
تو بگو که دل آیین فسرده است از بی انجامی راه
تو بگو که سرخوشی از یاد عشق بر دل آرزو هویدا
تو بگو که جنگ افروز دگر نگیرد رای مرگ از مردان
تو بگو که تنش خستگی ها را بردی بر دلم آشکار
آنکه مرد است دگر نگیرد ساز راهش بر یادها
انکه مرد است آیین عشق سازد ز خورشید بر یار
او کجا شد که شود پیدا بر آن طاهباز بی مقدار

من که اکنون با تو راز گفتم بر جمهور
این دگر آن نیست که سازد مردیش ز بیداد


vajihe Sajadieh
  کد:294  6/20/2005
  sajadie@yahoo.comسلام

شهره رازي هستي كه اكنون مي خواهيم بر تو بباريم
آنچه در نهاد بشريت جاري شده است آنچه از خلاصه تمدن هاي
بزرگ بر ما اكنون رسيده است آنچه در فراوري خشونت
بشريت زندگي مردم را مورد مداقه قرار داده است
و بر يال خانه‌هاي ساده مردم آوار كرده است
آنچه به بيراهه مي رود
آييني است كه ترا در ميانه راه دربر گرفته است و خروشي است
كه مي رود تا سپيدي را به سياهي بگرايد اينك راه دوران
را بر تو روشن مي گردانيم و مي‌گذاريم تا تو با تمام قدرت
به آنچه آنرا پاكي نام نهادند به صلابت و روشني نگاه بنگري و
خويش را در آن به زيبايي مرغزارهاي سبز
در گرماي درو گندم بخوشاني
تا ياد آن دوران رفته در فوران كار را گرامي بداريد
و آنچه در روزهاي جدايي ياد بشريت از
گذشته خويش بر او رفته است را
به كلامي آهنگين بار ديگر به سرود روشن صبح آشنا گردانيد
آنچه تا كنون بر شما رفته است جز سپيدي و روشني شبهاي عشق
كه هر لحظه‌اش در تپش خويش تني را به آلوده گي در ميانه راه
خبر مي‌دهد ما نيازموده ايم آنچه بر تو گوييم اينك
راز انسانيت است بر راه روشن بشريت
شهره رازي هستي كه رازهاي دل ما را در خويش مي تكاني به درد
و سرودي هستي كه تارك آسمان بر خويش مي گيردت به درد
آنچنان بر تو خوانيم كه طلوع عشق هر لحظه بر يادت دهد از هر بند
و آنچنان سازي بسازيم كه هر لحظه محدود شود در آغاز يك رنج
گر طلوعي اما دوباره عشق بباز
گر شروعي اما دوبار نرد ببند
تو در آواي سرخ زمين جاري هستي عشق
تو در اميد هر فرياد مي لرزي بر دست
تو در سرود ميهن به عشق نهفته اي بر تن

تو در كلام هر اميد خوانده اي عشق را ز بر
اي اميد عشق رازهاي جاوداني بپا
اي اميد ساز فرداها بر خوان بجا
تو اميد راه ما شدي بر ياوه‌هاي آنچه هست
تو اميد طلوع رازها گشتي از هر بند
من طلوعم ياددار عشق بر من بناز
من سرودم همان هستم كه مي آيم ز آواي تو ده‌ها
من چنان ساز اميدم بر تو هر لحظه بر جان
من چنان ياد عشق هستم اي آواز رازها بر قفا
من كه هر لحظه بال كبوتر را شسته‌ام به اميد
من دگر نيستم آنچه هست رازست به اميد
من كه اميد راز را خوانده ام بر عشق بر تو
تو بدان او كه هست بر انديشه عشق او را نباز

تو بدان ساغر اميد فسرده است به دلداري هر لحظه بر ياد
تو بدان ساحت عشق مي بندد او هر لحظه بر ياد
او كه عشق را درخوانده هاي متون بر سر ميز مي داند
آنست كه هر لحظه مي گيرد نفير ناداني را ز ياد
من كه عاشقي راز جواني من بود در جان
من كجا گويم او كه رازست خود بنالد هر لحظه در من به ياد
او كه هر لحظه مي سازد غم عشقش ز فردوس بر ما
او چنان خنداند غم عشق را كه مي گيرد ز ياد
من كه راز عشق را گفتم از راه دوري جدا
من دگر نيستم اين پندار هر چه هست بر ياد
من چنان راز طلوعي سازم بر تو از ياد
كزو ندانم به كجا شد اين همآوازي عشق پيدا
من كه اكنون راز جمهور بر تو خواندم بيا
او دگر نيست آنكه مي سازد هر لحظه از وزا بر جا
او كه خويش را وا دهد به ياددار روز الست
آنست كه مي سوزد غم فردوس در آيين عشق بر هر لحظه بر
من كه راز عشق خواندم بر اميدهاي تو روا
من دگر نيستم آنچه هست ساقه اميدست اي جان
من كه نافه عشق بندم در روز ازل
من چه گويم هر كه هست مرگش باد
او كه اسلحه مي سازد به جاي قلم
او دگر نيست آنكه گويد دنيا را جواب
او كه شاهد عشق را مي بندد به ياري
او دگر نتواند گيرد دست عشق را به ياري
من كه مي خندم به روي كودكم بر تو اي عشق
من چه گويم او كه داده پردازست مي سازد به عشق
من و تو هر لحظه بر بال كبوتر جستيم به جان
من همان عشق يار من در آوازهايت مرا بخوان
من كه ساغر اميد را نشكستم به درد
من همان ساقه اميدم كه مي سازم هر لحظه به درد
من كه هر لحظه در آگاهي زمان مسدودم به جا
من دگر نگويم او كه هست بر پندار عشق جدا
من كه جرعه رازها نهفتم به دلداري بر ياد
من دگر نخروشم ز اميد بي حاصلي رنجها بر باد
من دگر بر ياد تو خواندم اميد را ز دل
من كه دگر نيستم هر لحظه عشق را به دل
برو رازهاي نهفته تاريخ بر گذاريد بر ياد
آنكه مي سازد بر منفعت به جنگ
نيست بر دوران برش ياد
او كه در نهاد جنگ عشق داند به ياري
او دگر نبود اميدي كه شود هر لحظه بر ياد
او كه ساغر عشق را بشكسته است از روز ازل
او كجا داند كه داروي مرد پير بشكسته در برش به ياد
من دگر عشق رازها بنهفتم به تو اي جان
اين دگر آن نيست كه هر لحظه عشقش رود بر ياد
درود بر يار ياريگر زمين والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:295  6/20/2005
  sajadie@yahoo.comسلام
تو سرود بارش عشق ما برما خورده نگیر
که چنین رازی را بر تو خواندیم به سرود
و نگفتیم بر تو که آوای عشق هر لحظه میشود ز نو بر امید
و نخواندیم که امید را رهروی است بهر یاوه های ویرون
که نشوند بر خاکستر زمانه به یادی کنون
که دل در گرو عشق می بسازد به اندرون
و به جلوه آرد غم هستی را چه سود

گرچه رازی اما عشق آن بی حاصل از تندر ماست
گرچه مسدودی اما آنکه می بسوزد
او ز آوای اندیشه بیرون ز ماست

ای تپش بر هیاهو عشق بنهاده روی
این کنون دگر نیست آنکه می سوزد
ز پندار بی حاصل بر هر روی
وه که آرام دلم را بردی ز بد عهدی ایام تو کنون
که هر لحظه به جلوه سازی مهر عاشقی او به اندرون
وه که رازی بر دلت نهفتیم بر دلداران به یاد
که نخواندیم برت مهر به مهر گذاری نیست بر داد
گرچه آرامی اما چه بی منتهاست
او که می خواند به ما بر تقدیر الهی بر یاد
او نگوید که چه ها ما گفتیم برش به دیدار
کی فروزی بندد به جانها پناه
آنکه می سوزد بر یارانش به هر مقدار
ای تلاوت در شمع خاکستر نشین
بر خویش مپسند
که چنین خوانند ما نامردمان
آنکه بیراه میرود ز راز سبو او نیستش بی انتها
که بخواند ما را بر یادهای هشیار

وه که رازی اما درون آن چه بی منتهاست
وه که سوزی اما یاد عاشقان همیشه با خداست

تو کز پی پندار این و آن شدی مست قدرت بر یاد
تو نگفتی که ما کجاشویم بر دلداران ز یاد

تا که آیند تا که خوانند مهر به دلداری
تا که سوزند هر آنچه هست بر یاری بر دادی

وه که آرام دلم بردی ز بد عهدی ایام تو کنون
این خدایا دگرش نیست بر شرم بی انجامان ز روی

گر چه مهری دوباره بورز
گر چه عشقی دوباره بساز
تا که آید تا که خواند برت به دلداری
تا که سوزد مهر عاشق بر یاری
تا نگویی حادثه امید هست او که می سازد بر عاشق او شود دگر مست
گر چه مهری اما دوباره بورز
گر چه رودی دوباره بخند
تا که آید تا که خواند مهر تو بر دلهای بیدار
تا بشنوند که هر انسان می شود گاه بر بیداد
تا که گویند ما مردمان بر سر گذر خوانده ایم جانها به یاد
تا بگویند این به آن رفته است هر لحظه بر یاد
تا که شب را به میهمانی برند بر گوشواره های اطلسی به زندان
و نخوانند مهر عاشقی بر دلداران یاری برشان به دیدار
تا که خوانند مهر عاشقی بر دل رسوایان رازها
ورنه خسبند هر لحظه بر آرزوهای رفته هر لحظه بر بیداد
ای که مهری دوباره بورز
ای که سازی دوباره بساز


وندر آن خوان که شود نامحرمان بر یاد آشکار
وندر آن راه روشن شود چراغ خانه ما ز یار
تا که آید باز به خانه آن عزیز سفر کرده بهر سالها
تا که آید تا که خسبد به دلداری عاشقی بر امیدهای رسوا
که در آیند آن رهروان که گرفتند طرح دو ملیتی بر جانهای بیدار
آنکه هر لحظه فرو خندید ز غبار خاکستر زمانه در راه
او نخواند شعر عاشقی بر من گر بداند که من بخشیده ام بر او ای یار
او بیارد جان من در پناه راههای بیشمار
گر که میداند رهرو راه می خواندش به عاشقی بر یار
تو بگو که ساز آوازت دهد بر جانها به جان
تو بگو که دل عاشق باز نوازدت بر یادها به جان
تا که خواند بر رسوایان عالم هر لحظه به راه
او فرو ریزد به عاشقی بر یاددار سبو بر ز راه
اینکه می سازند مرا به دلداری یاران
این نباشد که تو حزب سازی با دعوا
آن که حق است بر تو باشد روا
آن که ساز است با تو بسازد بر یار
ای که به چهره کشاند غم آن رفته از یاد
او کجاشد آنکه می سوخت بر تو به دلداری یاد
او که در هجوم مردمان بر خانه عشق برد ز یاد
کی رود خانه ای گر شود همه بر باد
او که مرده است خاک را بر او نبخشیدند به ساز
او کجا دانست که دل به گرو عشق سپرند آن گلها
که فروخشکید بر خیابان شاهرضا در قدمش بر راه
او که هر لحظه فروز شد بر اندیشه رهروان راه
او نگفت که ما نه ایم بر رهروان راه شاهد یاری به راه
او که هر لحظه جان را بر عاشق بداد به منظر نگاه
او نگفت که فرو ریزید هر چه بیداد است ز راه
او که بر تلخی جام شراب نوشید ز بد عهدی ایام
او نگفت که چه شد بر سر آن عاشقان
که می رفتند بر حرم معصومه برش به یاد
او کجاشد آنکه تو بر او داری پناه
اوست که می سازد غم عاشقان بیدل بر یادها پناه
برو ای عشق راه دگر چاره کن تا که شویدت ز راه
بر و ای عشق مهر دگر را چاره کن تا که سازدت بر جانها به راه
برو ای مهر راز آیین بر جانها سپرده ای به یاد
ای که می سازی ز دلداری او دگرت نیست هیچ راه
برو ای جان رای امید است گر نبارد بر تو هر لحظه خاکسترش ز راه
او که می سوزد ز عاشق او دگرش نیست بر تو جان
ای فروز راه خورشید بر یاران دار راهش استوار
گر چه میخندی به یاری او نباشد این دگر عیان
آنکه می نالد به پهنه گیتی ز بد عهدی ایام
او دگر نیست آنکه می سوزد که خود شد چگونه یار
ای که مهری دوباره بورز
ای که سازی اما دوباره بساز
این تلولو از طلای اندوده گوی
آن دگر نشود رازی که خواند مارا به گفتگوی
برو ای جان راز عاشقان کن دگر ز بر در یار
تا که آیند تا که سوزند بر مهرورزان عاشقی هر لحظه برت یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:296  6/21/2005
  sajadie@yahoo.comسلام
تو سپیدار راز مایی بنویس که بر تو می بارد عشق دیرین از روز نخست
و چون به وجد در آید بر سپیده می تازد ز بارگاه نخست کین چنین گفتند مردان کیان که گفتند بر اوی ز پندار خلق گویان این سپهرش را برگیر ازکاروان تا بسازی راه دوران بر ما به یاد و بخوانی بر اندیشه ما بر هر روی یاد ای طلوع سپیده بازآ که اینک راز اندیشه ما در تو نزج گیرد و بر طلوع خویش بخواندت به سپیدار روشن و بسازدت بر رهگذاری که نخواند بر عارفی چند و بگوید که توئی ای مه داده گیسو به هر بندای طلوع سپیده بازآ وشقایق عشق را برسرکش که این طلوع به مهر مبیارد در یادو در نگاره زرین بفت خون میچکاند گیسوانش را که نخوانند هر طره آن به موی بافته عشقش بر داد و نگویند کین طلوع عشق می بارد ز عارفی در هر جا
و از آن مه پرستان بستانند غم عاشقان بیدل بر یاد تا که گیرند تا که خوانند مهر به مهرورزی یادبرو ای جان راز او برگیر به جان تا که سازی برش به آشکارا تا که ناید در می گذاری غم عارفان بیدل بر یاد ای طلوع مهربازش گیر بر هر جا تا که خوانیش بر مهی استواراو که در پندار عشق می سازد دلت را او نخواند که تویی با مایی یا که با درویشان داری جا
او چنان بر تو می سراید به دل در یاد
که نخواند مهر عاشقی بر تو بی مهابا
ای طلوع صبح صادق باز برخیز
او که میخواند ز شادی او بود یاری
او که میرقصد ز شعله او کند مهرش درآی
وان دگر که می سازد سازی تا طلوعش را بشناسد به تو
وان دگر که میخواند آوازی تا بسازد شعر عاشقی بر تو
او که پیوند دلیست بارهروان راه مانده بر یاد
آنکه مسند کار را رها کرده بر سر عارفی رفته هر جا
او که دشت عشق را فراموش کرده ز بیرنگی دنیا
او که هر لحظه می بسازد غم خونینش بر عاشقان در یاد
او که از مهر یار سر به بیابان نهاده بر راهگذر باد
او که هر لحظه خون می چکاند در گلو که گیرد ترا در آغوش
او همانست که مهر می سازد بهر بتان در یاد
او همانست که عاشقی را کرده عیان بر یارم
او همانست که دل می بازد بر ابروان درهم بریاد
او همانست که به جلوه می بسازد راه دوران ز شاهراه بر یاد
او همانست که دستهایش بوی خون و آلوده گی دهد در هرجا
وندر آن باز بر روی آن تخم خواهند گذاشت بر سر یار
تا که آید تا که خواند غم عاشقان رفته بر یاد
تا که سوزد مهر مهرورزی بر عارفان در هر جا
وندر آن ماه باز روشن شود رویش
وندر آن ساز مه روی شود مویش
ای طلوع مهر بتان رفته بر یاد
ای سرود عشق و آیین بر عارفی در جا
او همان مهر آیین بر عارفی در جا
او همان ساقه خورشید است
که می سازد دگر بر ما
او همان جلوه مهر آموزیست ز یاد
او همان شعر همآهنگی یاریست بر یاد
تا که گوید تا که سازد بر جانهای بیدار
تا که شاید رهروی شود بر عارفان بر داد
او همآنست که مهر را رواند بر عارفان بر داد
او همآنست که خوانند شعر او در هر جا
و بگویند کی عارفان ماییم بر یادها خوانده در داد
بگویند که مائیم ساعیان رفته بر یادها
ما همانیم که کنون می ببخشیم هاتفی را بر سر دارها
وندر آن باز خاکستر شویم بر آن مهر رفته بر یاد
تا که گوید ای مه بتان بردارید راز بتان در یاد
او که می سوزد ز عارف دگرش نیست بر یاد
ای طلوع مهر آیین راز توست بر یادها
ای سرود شاهد و خون بر بگیر این غم رازها
تا که آید تا که خواند شعر عاشقی بر من یاد
او نگوید که مهر داده بر ابروی خون چکان در یاد
او که در تبلور راههایش بر اشکهایم سترد جان
او نگفت که می بسوزد همین دوروز باقی بر آن عارف بی جان
وه که راز دلم بردید ز بد عهدی ایام
این کنون منم آن درویش بی سامان ز هرروی
ای مهر بتان بر سر آیین نهاده دل بر یاد
تا که آید شعر هستی بر تان هشیار
او همآنست که می سوزد بر عارف ای لقمه های حرام یادش باد
تا که ناید تا که خواند برش به استواری
او همان مهر رفته است گر او بر خویش بخوانی
ای طلوع مهر من باز ز طلوع برساز
اینکه می سازند به یکدگر اوست ز ما
آنکه خانه را بر رهروی خون جگران کرد رها
او همآنست که اکنون می شود بر عارفان بیدل بر داد
او همآنست که به جلوه می آرد زمین در یاد
تا که بخوانند بر عاشقان به مهرورزی جانها در یاد
او که سپهرش را به خانه زاد بدو داد
او همآنست که مهرش را بر بگیرد هر لحظه بر حرامیان به داد
برو ای مهر راز عارفی کن بر سر
اینکه می سوزد بر در دگرش نیست بر من بر
تو که عارفی و غم زمانه داری بر دوش
من که ساقیم و غم گهرباره ام بر دوش
من ازین راز خلایق بگرفت دلم
تو بیا تا یک چند برویم به میخانه دم چند خش
تا که سازیم بر آن یار طاهباز
بر بگوییم ای مهر بتان این مائیم باز
ان که آنروز بر پیرهنهای آویخته بر خون
می بکرد نماز در پس یاران بر نباز
او بگفت کی مه بتان شعریست بر یاران نهفته بر جا
او بگفت ای ساغران یاری اوست بر جانها نهفته
این طلوع مهر آیین است ز بر بنهاده روی
این سرود شعر و آیین است که می سوزد ز هر روی
ما که بر پهنای سبز گسترده ایم قرنها بر روی
ما کجا و آن یاران تازه از زاه آمده بر تمدن کجا
وه که دگر نگو که آرامی دلم بردید ز بد عهدی اشکهایمان در سوز
این خدایا مپسند که بخندد او که ایستاده بر در
من ترا گواه دادم تا بخوانی مرا به یاد
من نگفتم که تو بساز از خون جگران تاریخ داری دگر بپا
من بگفتم کی کجایید آن مردان مرز برون
او که می سوزد ز آیین همان صاحب سگ است در امیر ارسلان
او که اکنون شما را بر جان آن دختر شیرزاد
فرستاده است تا بگویداوست قدر قدرت
او کی گوید او کجا خواند ترا به مهر یاری
او همآنست که خواهد گیرد ترا بر بند بی یاری
تا که شاید خانه هاتان مضطر شود
چون فلوجه بر سر آیین بر سفر شوند
برو ای مهر رنج عارفی کن به بر
او که می خواند ز آیین او دگر نیستش ز من
برو ای جان گر راز هیاهو شنیده ای زدور
او همآنست که می خواهد گیردت ترا به هر بند
تا که آید تا که خواند مهر بتان نهاده بر روی
او همان شعر عاشقی است که می سازد به هر روی
برو ای جان مهر عارفی کن بر یادها آشکار
او که می سوزد او دگر نیستش ز ما
من و عارف چه هدف داریم بر یاری بر جا
او که می سوزد ز خود او دگر نیستش با ما
او که هر لحظه عمر ندید جز بد عهدی ایام کنون
وه که این بند چه خوانم که او فتاده بر گردن و موی
او کجا خواند که شعر آگه شود رازش بر یاد
او کجا گسترد غم عاشقی که بسوزندش بر یاد
برو ای مهر راز او سر کن بر یاد
او که می خواند به تو اوست که میخواندندش سلبا این رهروان اینجا
گر چه مهری دوباره بورز
گرچه شوری دوباره بسوز
این خدایا مپسند که شوند عاشقی بر من که شود بر رهروانش به هر رسم
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

asou
  کد:297  6/23/2005 negar.persianblog.com
  salam mer30 az in saite porohtava va ma hamishe dar entezare roozi hastim ke entezarat be sar ayad hata agar nabashim

vajihe Sajadieh
  کد:298  6/23/2005
  sajadie@yahoo.comبر اونون که نامه نویسند بنویس که اکنون بر تو نویسند
آنکه ز حسرت مرده ای بگور آویخته میشد ز بند جدا
او کجا داند که اکنون ساغر عشق است که می نالد ز وازه ها جدا

او که در صلابت نظر بر یاران کرد نظر
این کجا و آن غم مهرویی بر عاشق کجا
ای طلوعت مهر و آیین به هم آمیخته
ای سرودت شعر بیرنگی یارت فزوده
این همه راز هیاهو از بهر چه مزده داد به یاری
کین دریغست که میبرندت ز مهرت به یاری
ای دلی داده جانسوز مهرعیان رازبی بتان را
ای شروع شاهد امروز خوانده بر عاشقان رسوا را
تا که آییم برت به دلداری ما بخوانیم چند قل هو ا لله ی

گر چه مسدودی ز رنج عاشق بر عارفان بر دار راز ما دگر یار
گر چه مسدودی بر مهرورزان این دگر نخوانند من به دلداری یاد

ای امیدت راز امید را به سربنهاده روی
این دگر مرگ است که می سازد به تو به هر روی
آنکه مرگ آیین را به عشق دانست ز روی
او ندانست که می میرد گر کند خاکستر عشق را بر هوا

در میان باشد بر امید های رفته دگر یار
کین فروزت می برد بر محفل های بی غبار ز راه
برو ای جان راز عاشقان کن دگر به سر
اینکه می سوزی ز عاشق بر نیست دگر نظر

من و هاتف چه نظر داریم بر سر کوی
او که می لرزد ز عاشق اوست هموی
تا که آیین را برش به شعر خوانده ایم
او نیاید که دست گیرد بر من دوست ای مه بر روی
تا که رنجش را به درد برش خواندیم به یاد
او بگفت کین امید است دگر بفرما بسم الله
او همان وازه های خشکیده در پس متون کهنه است در ابیات
او همان رنج بی دردی یاریست بر مهرویان خاک
او که بر طلوع خویش نظر کرد بر یاری آشکار

او فزون شد که نیارد بر مهرورزی عاشقی بر دار
ای همه راز و آیین به درد بگشوده موی

این همه ساز بی دردی به جلوه آری دگر به هر سوی

این همه عارف قلم دادیم به یادش گر بدی

او نگفت که دگر نیست بر ما در دیار خستگی هایش به سوی
من و توفان شقاوت چه حاصل درویم به ما
او که می خندید بر عاشق به محفل یاریش نبود هیچ باک

او که بر کلاس درس رنج تنبلی را بکرد در ذهن استوار
او نگفت که اکنون او که زرنگ بود چه کرد بر تو ای یار
این همه راز هیاهو بر یاران بگفتند از بر شما
این همه ساز ساغران بر یاران بر بگفتند از بر شما
این کنون رازید مر خدایا نه که مرشدید بر جان
هر چه آیین گفت تو همان طوطی وار خواندی بر همین تو امروز

اینکه محفل برو نامه نویسند این نبوده است که تو اکنون سازی عشق او برو

من و عارف چه قلم داریم بر سر کوی
بخدا این محتسب دگرت نیست هیچ روی
بخدایا که دلم را سپردم بر یاددار روز الست
این فزونست که می برندت بر عاشقان به یاری در روز الست
این همه جنبش هر حزب از کجا داد راه استوار
آنکه می لرزد ز عاشق او دگر نیستش هیچ انجمن بر راه
برو ای راه عشق در میانه این طلوع دگر پیداست
آنکه انسان است خود بیندیشد هر که بر ساغر ولی در راهست
برو ای جان راز من بر امیدهایم بشمار به جان
این طلوعست گر ببارد امشب در میان ساغر جان استوار

ای امیدت مهر بتان افزوده موی
به خدایی خود خوردم قسم این نبود زینرو
من و تو مهر بتان بر سر کوی دادیم به هر روی
تا که گردیم عاشق این نبود که بر شویم به هر سوی

او که بر قدرت لایزال عشق دگر کرد پشت روی
او کجاشد که بشناسد آن مرد ترشروی بر سر آیین عشق ایستاده بر روی
بخداوندی خدایت سوگند این منم که می سازم بر یاری به هر سوی
وندر آن عشق تو دگر شوی گر شوی دل به مه رویی ازمه بر روی

این همه جلوه امید بر بستند بر من عاشق ای مه یادها
تا که آید تا که ناید بر مهرورزی هر لحظه به راه
این نبوده است که تو بسازی بر عاشق دگر نگاه
برو ای جان راز امیدهایم دگر کن بر دیار
این که می سوزند و می آرند ز هیمه ها این بود دگر راز

راز تو در شباهنگام قدرت است بر گیر راه
او که می گفت که من عاشق اویم او شود دگر مبتلا
این که خواندم بر تو نیست ز بیداری یاران
این بود رنج دوران بر خانه های بی درد ز گرمای 40 درجه بر یار
آنکه هر لحظه رفت آب تن
بر گرمای مانده در روز او بداند که من چه گویم بر تو امروزای یار
ای همه شعر عاشقی بر جانها مانده استوار به دل
ای همه ساغر و می بر امیدها خوانده ای هر لحظه استواری به دل
این همه ساغر و می بر خاکستر ز مانه بنشانده ای به راه
این خدایا مپسند که او شود بر کار عشق هر لحظه به راه
این امید است گر ببارد بر کوه و دشت بر خاندان سبو
این همه شاهد عشق برگیر بر امید هایش ای مه برروی
این همه ساغر و می برده ای به دلداری مه بر یارم

تا که نگویم بر عاشق دگرت نیست بر من ای مه استوار
این همه جلوه عشق راسپردی به جانان به همیاری جان
این خدایا من دگر نیست به خدایی خود خوردم سوگند جان
این طلوعست گر نیاری غم اندیشه ام بر یادها آشکار
او که می بخندید شاد و بی ریا در رزان او بگفت این بود آشکار

او که بر قرنها دید ه بود که تازیده اند دو گروه متجاسر بر هم بر دار
او نگفت که این اندیشه است یا که خوان درویش است بر یار
ما که در تبلور مغول و ترک و افغان شدیم بر همه باور
ما کجا توانیم گفت که ایشان بر ما تاختند هر چه همه بودند یار

برو ای مهر راز آیین ز سر کن بر دیار
این خدایا دگرمپسند که باشدش هر لحظه بر یار
برو ای جان رای امید را به دل واکن به او ای استوار
او که می سوزد ز داماد صدام او دگر نیستش استوار
او که در تلولو عشقهایش هر لحظه بر داشته های او می لرزد
او بگوید که چه آوردند بر سر کریتین بیچاره در این دیار

او که هر روز در کشوری بندند بند مهرش به دار
او کجاشد آنکه می سوزند ز عاشقی او ای مه تو بدان

این همه منگ سجودید بر خاکستر زمان در یاد
کین چنین است که آنان توانند ترا بگیرند به کار
اینکه دانند و توانند که شوند چیره کار
مر کجایست که شوم هر لحظه بر امید هایم صاحب کار
آن زمان باز آنان که بر ما نامه نویسند
آنجا در خاک من هم شوند دگر استوار
تو برو راز سیوشی سر کن ز یاد
او که می سوزد به یاری او دگر نیستش بر من یار
این همه راز هیاهو بر چه می نالی

اینکه می نالی نگو وه که رازت را دگر با ما بگو

برو ای مهر من و عاشق بر عارف چه قلم داریم بر سر موی
اینکه می سوخت ز عارف او دگر نیستش بر هر سوی
او امیدش یاوه های قدرت است در پی مظلومان رها
او امیدش اعتصاب غذاست که کردند پیشینیان به راه
او که دید آنکه در زندان بود در آن دیار
مردم بگرفتند او را ز بر او بخواهد که رود در زندان
هر چه بر او گفتند که به باشد تو باشی بیرون
یا که خواهی تو شوی آواره ما فراهم کنیم بر تو راه برون
او بگفت خیر من قدرتم را در زندان می یابم به چنگ
او که می شنوید یار من بود بر این بند
من و تو بر او بگفتیم ای یار گر چه یاری اما دو باره بخند

اینکه می سازی ز عاشق این ماهووی بود یک پندار
گرچه بر ما رفت در میان می گساران این پند

او نگفت هیچ و دگر بار رفت به زندان بانی یار
تا که گوید منم قدر قدرت بر شما ای نامحرمان
من همانم که خط و قلم هست یک نوشته بر اهل عاشق دگر بیان

برو ای جان بس کن قهرمان پروری در میان

این که می سوزی خدایا دگرش نیست بر تو یار
آنکه فکر می کند که او می آید دوست اوست
او شود مسند کار بر مهرورزی بر او ای مه بر روی

بخداوندی خدا بخوردیم سوگند کین منم در میانه بی روی

او که آید دگر خوانی نیست که تو نشینی بر سر آن ای مه بر روی
آن شود خانه خراب تا سالها ویرانه اهالی آن
تا که گویی که نه آنان شوند بر تو آشکار
برو ای مهر گر چه مهری دوباره بورز
برو ای جان گرچه می سازی دوباره بساز
این خدایا منم و شرق طلوعیم گر چه باور بر غروب است شاهد
این خدایا مپسند که آنان که نامه نویسند دگر بار نویسند بر من بی بند
پس دگر پدر من که همیشه می داد پول کتاب از هر جا
که مادر می بگفت او بخواهد خرد کتاب تا دهد او پول درمیان
او که هر لحظه که می ستود کتاب خوانی را بر ما بر یاد
او کجا دانست که کتاب دوستان چه کردند بر سر ملت ما
ما که گفتیم آن مغول بود نه که ترک بود یا که افغان اینکه این بار گویند
آن کتاب خوانان تحصیل کرده بودند بر ما ای یار
وای که اندیشه ام شد غمین ز کردار این خلایق تنگ
بخداوندی خدایم دگرم نیست بر من هیچ رنگ
برو از مهر راز عاشقی کن بر یاران دگرم سر
اینکه می سوزی ز عاشق او دگر نیست گاه دگر در بر
گر بیاری مرز دعوا بیش از این بالا
دگر بیابی هر لحظه بمبی در هر خانه آشکار و نهان
آنکه می سوزد ز اخبار این گوشه دنیا
آن دگر نگویند که چه آمد بر سر سلاخی یاران در عراق
ای که مهری دوباره بورز
ای که سازی دوباره بساز
من و تو راز دگر گوییم به کردار
بخدا این ره بر انجمن دارند هر دو استوار
من و تو شعر هیاهوییم به تکرار وه برون
این که می سازی ز مهرورزی یاری دگر نگو ای مه برون
من و تو شعر امیدیم بر جانها آمیخته بر یاری
من و تو ساغر عمریم بر مهرورزان دگر آموخته
این همه شعر هیاهو بردند ز جانها استوار
این خدایا دگرت نیست هیچ بند برو ای مه دار
برو که آنان نامه نویسند بخدا یار د گرم نیست هیچ بند
من و تو که بر ساغر عشق برده ایم یاری به جان
او دگر بندد به مهرورزی ز یاری ای جان آری

ای طلوع مهربانیها گرچه می لرزی به مهر اما دوباره بخند

گر چه می یابی قساوت در همه دوران اما تو دگر هستی مگر نه
گر که نیستی دگر که آری خون به خوان این مردم مستمند
که رفتند به رای تا شود راز پدر من به من درد
او که هر لحظه در آن دوران آتش و خون که می بکرد هر انسان ز جان جدا
او بگفت من رفتم رای خویش دادم
من بگفتم بر این رای ندارد هیچ بیان
او بگفت این که رای است خود بگوید در زمان
گرچه من رای ندهم بر خون داده ام بر غم دگر
گر چه من سوزم بر یاری او دگر باشد بر تو ای استوار
او بداد رای و من که می خندیدم در بر او بر دیار
حال که می بینم چه می خوانند عاشقان راه آن دگر نیست بر من هموار
من که آنروز بر پدر می خندید و هر لحظه به راه
من دانستم که او می ترسیده است که رود همه چیز بر راه
تا که ناید تا که آید مهر به مهرورزان آموخته سر
او خدایا مپسند که شود دگر باره بر مه دوران مست
او که ایستاده تا خون چکان کند تو را و مرا
آن دگر نیست گرچه هر لحظه میروی چنین منگ

برو ای مهر راز دختر شیرزاد از ارسلان بپرس
او کجا شد بر سر آن یاوه های خشک مانده بیروح
بخداوندی خدا این دگر سامان من نیست بر خیال
آنکه می سوزد نه عاشق دگرم نیست بر جان استوار
برو ای مهر راز یاد داران گسل بردارز راه
او که خون داده است در جنگ بی حیا
او که گردنبندش بر او آوردند هر چه رفت آن جوان
او که بر مسند کار بر آید می راند به پهلوی عشق در یار

او بگوید کی شما شوید صاحب آن چاه نفت ای یار
او که اکنون هر لحظه در این دیار بگیرد
پول تلفن هر ماه بر تو ای یار
او کجا و آنکه می فروشد تلفن را کامل بر شما
تو که در دیار خویش صاحب خط تلفن شدی ای یار
اینکه می گویند تو بپرداز از هر ماه پول آن
این چه فرقست دوست من در یاب کار را
گر که ما بریم این سیستم بر کشور خویش آن شود آبادان

بخدا راز عشق را در خوانده های متونت دریاب
این که می گویی خانه ندارند این است راز غریبی ا ی استوار
گر که تو یاد گرفتی زبان اجنبی بهتر از یاددار سبو
من بگفتم که تو بخوانی این درس عشق را در لابلای متون
تا که آزاد شود ایران ما
آنکه پیرهن چسبیده بر تن شود برون عرق از تن

من همانم که چون می بینم آن شاهزاده تمام عیار
او بگفت که من نیستم بر آنکه قدرت یابم و گویم هر چه باداباد
او بگفت بر شما بدارید به آرامی خیال
او نگفت که بسازید ناامنی تا هاتف بر شما شود استوار
کین هاتف نه آن دگر است او می آید ز اجنبی برت یار
تا که گیرد تا که خواند هر روز دوباره بر یاران
که امروز 200 نفر شدند دگر بار تیرباران
ای که مهری دوباره بورز
ای که سوزی دوباره بسوز
بخدایی خداوند خدا سوگند
این نبوده است که تو سازی بر من و این مه پرست
من ترا راز عشق یاددادم در راه سبو
او که می خواند به آزادی زن باید بداند راز عشق را ای مه برون
گرچه عشقی اما دوباره باید بسازی به آن مه لقا بر دیار
گرچه مهری باید بدانی راز عشق چیست اندر میان
گرچه بر دل می بری به پندار عشق پنهان به یار
من که میسوزم دگرم نیست بر تو ای مه یاد
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:299  6/23/2005
  sajadie@yahoo.com
حسن و مهری به جان دگر آموخته
من دیار عشق را بر تو آموخته
ای فروزت عشق و مستی در بر یار
ای صلابت مهر مه پرستی برساز
ای طلوعی راز عشقی بر من و یار
این دگر رازم دگر نیست بر تو ای یار
ای جنونت برده از سرما بر دیار
ای که فسونت باز می گیرد بر دگر خونها استوار
ای که با یاری فروز عشق و مستی بر کنار
این کنون مهرست که می سازد بر تو ای جان
برو ای مهر دیگر باره کن بر یادم
این دگر عشقست که می نالد ز فریادم
من و این بستگی راز درون
من و این ساقی بی انجام سرود
من و آن مهر بتان آموخته بر یاد
او کجا گردد عیان تا شود یار آزادیخواه
او که بر خوان سبو گسترده یاری
او بگوید گر ز شما گیرد جمهوری
او شود یار ما بر عاشقی در استوار
تا که ناید در رقیبان که برند خانه ما
ای طلوعت مهر و آیین سر نهاده بر روی
این کجا مهریست که تو سازی به دل داری مه به روی
تو همان عشق که آواز دهد بند ها
تو همان سازی که پروازت دهد آینه ها
تو همان گلهای اطلسی بر موی بر سر یار
که بخندد عروس رفته بر حجله عاشقی یار
تو همان که شوی سفره خون بر سر اوی
گر کنی مهر بتان بر دل او باز ز روی
برو ای مهر ره جان آموز ز تن
او که می سوزد ز مهرت دگرم نیست تن
برو ای عشق برش خانه رازت تو بگو
او که می گفت همین بوده است و دگر نگو
تو بدان آنچه محافظ می سراید بر تن یار
او همآنست که او سروده در خانه ای یار
تو دگر نگو که او گیرد بر تو پیشی ای یار
تو که نگارد هم خانه که رود بر سر آن یار
تو که بر جلوه خویش از مه ای بتان بگذری
تو بگو چگونه مست بر تو برده سجده ی عاشقی دگر بار
برو ای جان که به مهرت خانه ام ویران است
من دگر باز نگویم که چه سان بر حال است
من و آن مهر تو عاشق شد ه ایم یاد به یار
این مه راز هیاهو تو بخوانی برم یار
تا که مهرت را به جان ها باز خریدم به داد
تو نگویی که نیاید سر آن طاهباز بی مقدار
تو که عشقی و ترانه می بسازی بر ما
تو نگو اوی که هاتف بود شود بر تو ای یار
من که یادم آید از زمانهای دور
او که محتسب بود او بگفت بر من مسکین ای یار
گر چه من بر دریا می شدم بر سر عاشق مه رویی باز
اینکه می سوزی ز هاتف از خود خویش بگو
آنکه می آموزد اندیشه یاسران تاریخ بگو

این که بر دل می نوازی غم عشقی بر یاد
این نگو که من بسازم مه دورانها بر جان
برو ای مهرو دگر باره بگو که هاتفی بر ساغرماست
ما که مهریم کنیم روندی که او شود بر ما یار
تو کنون راز فزونی خوان دریاب
تا که او بسازد بر من و تو ای عاشق مه روی یاد

برو ای جان به دلم کردی خون
این که می سوزدم دگر نیستم بر تو ای مه بر روی
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:300  6/25/2005
  vaghty maa geryeh mikonim
sognameh
baz mimanim va nemijangim ta amrika betavaanad mara beshkanad
تو سپیدار امید های عشقی بر ما نتاز

که اینگونه ترا به بازی گرفته ایم سخت و نگو که دلت با دگران است که میدانم دل در گرو عشق می سپاری بر جان
و همی خوانی بر عاشقان به سپیده باز کین دریغست که میبرندت بر سر آیین نظر و نگویند کی با چه بود بر تو نظر
آنکه امروز در تو راز عشق خواند به گوش اوست که می ماند بر اندیشه عشق به خویش
ورنه هر عارف ماند به شب ورنه هر خورشید تراود به مهتاب
این همین روزست که تو دانی که چه خوانند بر تو مهر یاران و بگویند کین دریغست که می برندت بر یاددار روز الست
وه که راز دلم بردی ز بد عهدی ایام کنون اینکه می سازی ز عاشق او دگر نیست بر اوی
آنچه محتسب عشق را کرد مبتلا
این همین است که تو بخوانیش خویشتن را
وه که رازی اما نگاره عشق در اندرون هواست
وه که سوزی اما این دل ما چه تنهاست
او که در آلام بشریت سرود عشق به دلداری
او نگفت به من و تو که این چنین رازی نباشد بر ما باقی
برو ای جان راز عشق کن ز سر او که میخواند ز فرودی او دگر نیستش به مه بر
من و تو راز هیاهوی زمین خوانیم به دل
اینکه می سازد ز عاشق او دگر ش نیست بر تو
مشکل این جهل و جامیست که بر آن قدح بگستردند
راز این نبوده است که تو به سازی بر آن خشت گل به راز
تو همان یاوه مهری گر که بر بتان سپرده ای جان
تو همان ساغر عشقی که چو بر دل می بری هر لحظه فریاد
این همه شعر زمین را بر عارف خواندند به جان
این همین نبوده است که تو خوانی به یار عشقم باز
من و جاهل و جهالت بر سر کوی
ما نگفتیم که تو شوی هر لحظه بر اوی
او همان ساغر عشقست به یاد
او همان مهر آرامی راز است بر داد
من که بر تو جلوه خورشید را سپردم در بر یار
من نگویم که هر که نیست مثل من مرگش باد
برو ای جان راز صبوعی بر کن ز دل
این کجاست آیینی که تو می شوی برش به دل
من و تو راز هیاهو بریم در زمین جدا
او که میخواند به حادث در زمین او باشدش استوار
او که در ساقه های خورشید خون بکرد در یادش
او نگفت آنکه می سازد به خورشید او دگر بر باد است
هر چه دل در گرو عشق سپردیم بر جانم ای جان امشب
این همان نور خورشید است که می سازد به ما
این همه توفان و مه ستای شه دوران سپردم به یاد
تا که خوانی تا که گویی بینیم دگر فریاد
ای که رازی اما دوباره بسوز
ای که سازی اما دوباره بسوز
تا که شب پایان گیرد در پس مهتاب به ما
آنچه میخواند به خورشید مهر اوست دگر ز ما
این همه راز هیاهو بر تلولو عشق بردند قسم
اینکه میخوانند به فردوس او بود دگر از من
هرچه بر عشق حاصل کردم نظر
من ندیدم آنچه می ساخت به فردوس ای سر سپیده در بر
این طلوع و آن ساقه های تند اندیشه از من است
این که می آید به حاصل آن همان آوای دگرست
برو ای جان راز عشقم را به دل گیر در یاد
او که می سوزد به حادث او نبود بر تن بر
برو ای جان راز امید عاشقان کن دگر بر سر
این که هستم هر لحظه بر ره دگرم نیستم در من
ای همه جاهد و عاشق بر آن مهر بتان نموده روی
ای همه ساغر عشق ز بیداری مهر مرکز نور
تا که آید تا که خواند به مهرورزی یارم در گوش
باز گوید ای زهروان اندیشه دگر بگوش
او سپیدار راهست بر فسون نبار
این همه راز هیاهو دگرت نیست بر تو یار
ای طلوع همر بر آیین کن گذر
آنچه میسوزد ز عاشق دگرم نیست بر تو بر این همه جاهل و عامی بر یاددار سبو
آن نگفتند که دگر نیستند بر عارفان بیدل یک نظر
برو ای مهر راز عاشقی کن دگر بر سر
اینکه می سوزد ز فردوس او بود دگر از من
تا که شعری برش خواند ه ای به دل
این همه دریغست که می برندت بی دل
ای که مه به دوران ساخته ای در عمر کبوتر باز
این همه جاهد عشق را کرده ای به همه دوران زبر
ای طلوع مهر آیین راه آیین برم بگشوده راز
این همه جام عشق می خواند به ما
کین دریغت می برد دگر ز راه
من و رای و آستان نمور
آنچه رای است او بخواند هر چه بر من نکوست
ای طلوع صبح صادق باز برخیز
اینکه می سوزی ز امروز او دگر بر تو نیست
من چنان شاهد عشق خواند م بر تو ای یار
که دگر نسوزم ز فرامین خستگی بر داد
برو ای عشق راز آیین بر یاران کن نظر
اینکه در میان مهر می بتازد او بود بر همه بر
من و جان و ساقه های امید
ما که عشقیم ما می آییم ای ایران من به روی
تا که آیین برت بنشانم به عشق
انچه محمد گفت دوباره برخوانیم به عشق
تا که آیینش پرسازد خانه ام را
انکه او گفت او شود بر دلم هر لحظه عشق
این همه تاب و هیاهوی زیست در میان راه
او نمرده است مرا بر امید خستگی هایم نبار
ای ظلوع مهر آیین مهر عشقت نهاده به دل
ای سرود شاهد و عاشقی بر یاران نهاده مهر
این همه راز عشق را بردی به دل فریاد
این خدایا دگرم نیست بر من مکن فریاد
گرچه مهری دوباره بورز
گرچه شعری دوباره بخوان
گرچه سازی دوباره بساز
این غریبی را بر طاهر دگر نواز
که اونون کز ما نامه نویسند
بگویند که امروز بر یاران صدمه بینند
من و آن ساغر مهر نسوده
شدیم بر دشت خستگی رازی به سوده
ای که دلدارم را برد ه ای بر خوان خویش برت یار
من نگویم که دلم را برد ه ای بخدا من دیگه یارم نمیخوام
من و مهر و آن شب و راز نگفته
بگفتیم بر عاشق که او که عارفه دگر شد خسته
اگر چه رازی به عاشق بنواز
اگر چه سوزی بر مهر نواز
این همه راز غرورت وه چه فریاد
آن که می سوزد ز خورشید اون دیگه نمیاد
که فردا که آید کهکشان بر سر من آوار
تو غررت را می شناسی از بر عاشقی برم دلدار
خدایا مهر او ایین برد بر یاد من هشیار
خدایا جان او یاوه کند بر دیده درد یاد
که تا مهری به دلدارم نخوانم دگر روی
که شاهد راز عشق بر عارف دگر یار
من و تو و راز نهفته
این خدایا بر عاشق نگوید دگر خسته
این طلوع مهر است بر یاری نواز
این سرود مهر است بر عاشق توبساز
این همه راز هیاهو بر جان آموختی
این که می سوزی ز عاشق تو دگر من نیست روی
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


تو باید بنویسی که دلی دارم در امیدت
تو گو این شعر عشق است یا تاب نمور
من که بر محفل عاشقان کرده ام هر روز فریاد
خدایا من دیگه مهرم دیگر عشقت نمی خوام
من همان ساقی که مهرم بر امیدهایم رفته در یاد
من همان شعرم که میخوانم برتو ز طلوع ماه یاد
این که می سازی ز عارف راز بردار
این امید عشق است از تو حاصل وه چه فریاد
ای طلوعت مهر عارف بر جان آموخته
این که می سوزی ز یاری آن دگر نیستش ز یاری
برو ای جان راز عشق سر کن به یاران به دل
اینکه می بارد ز فردوس آن بود بر شما مشکل
این همه مهر بتان را غنوده ای بر جانهای بیدار
این فزون است که تو خوانی بر هر رهگذار مهر بر یاد
این طلوع و مهر صادق بازم گیر در یاد
این طلوعست گر نخواند یک امروز را به یاد
آنچه عشق است باید خود دهد آوا
آنکه مهر است باید خود بسازد یار
آنچه آوایش دهند دگر مهر نیست
آنکه بر بادم دهد آن دگر ساز نیست
برو ای مهر راز عاشقی کن دگر بر سر
اینکه می سوزی ز من این دگر نیست بر من
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


shahed razy bego
  کد:301  6/25/2005
 
تو سرودی آنچه بازد بر نامحرمان تاریخ
و غنودی بر عاشق هر آنچه باید بر تاریخ
تو طلوعی شدی بر مهرورزان تاریخ
که اینک باز ازراه میرسند
و بخوانند شعر عاشقی برش به یاد
و بگویند که ما عاشقان راهیم ای جان
ما طلوعیم صبح صادق پیداست
ما امیدیم مهر مهرورزان بپاست
تو کنون شعر امید رابیاموز بر یاران
تو کنون بر جلوه عشق بشناس من ز یاری
اینکه بر تارک زمان شدیم ویران
این شود که بسازند بر عارفان بنیاد
ما که بنیاد خویش بر طلوع سپرده ایم
ما چه گوییم که کنون نیست بیداد این رهآورد عشق است بر من نبار
این سرود عارفی از میان اندیشه است ای جان ببار
تا که آید تا مه خواند شعر عاشقی بر من
او شود بر هر کوره راه یک انجمن
او که در محفل یاری جانسپرد به من
او کجاشد بر مهرورزی یاری بر هر انجمن
این که بازبی طلوع سر میزند ز یاد
او هموست که میخواند بر عاشقی ای هوار
این طلوع و آن طلوع راز عشقست دریاب
من کیم یاددار سبو اینجاست
من طلوعم راز او دارم به یاد
من خدایا بر تو دگر میبرم پناه
این همه شاعر عشق سپردم بر دوران
تا که بشنا سد مان ز یاری بر جان
تا نگویند که خدایا وه چه روز
اینکه راز سکندر نبود دگر ز ینرو
من که در تلاطم خوانده های متون
می بکردم سر این بود مه برون
این همه شعر و امید در بر یاری نهادند به سر
کی کجاشد آن سردوران زمین امیدش سربه سر
این همه طلوع رابخواندند بر ما کنون جان
تا که آید تا که خواند بر مهرورزان راه
مرخدایا مهر عاشقی است که می خواند به دل
این دو روز را نباریم تا شود عشقش به دل
تا که آیین برش بنشاندند به راه
این همین بود که ساغر می تکاندند هر لحظه بر جان
اینکه عارف بر یاددار سبو بنشاند راه
او همانست که شود عاشق سر به سر این به جاست
گر چه من در راه حرامی سپردم جان مایه را
من کجا و آن شه طاهباز بر عاشقان کجا
ما همه دست به دست یکدگر دادیم تا سازیم ایران ز نو
ما همه برگ عشق را سپرده بر ره دوران ز نو
تا که آید تا که خواند نماز عاشقی بر من
این دوروز عمر شویم بر طلوعش به دل یکسر
این همه جاهل و عامی گشتند به مهر بر یار
که دگر نگفتیم آنچه بود بر عاشقی بر داد
من کنامم عشق خاکسترها را داده به بار
او که می سوخت ز مهرورزی حال ببارد بر نما
تا که خوانیم تا که گوییم ما که مهرورزیم بر یار
ما نگوییم که چه سان سازی این طلوعت یاددار
او که مهرست بر دوران خود بنالد باز
او که عشقست بر عاشقی خود بسازد ساز
من و تو راز کبوتر گفتیم بر همه دوران تو بدان
من و تو شعر امید بستیم بر یاری به عشق تو بدان
این همه جان امید ساختیم به دلداری یاران

کین دریغست که مهر می سازد ز خورشید بر مهرویم

من و تو مهر بتان داریم به دل
این همانست که عاشقی گویند ای جان به دل
این همه راز امید ساختیم به مهرورزان یاد
کی دریغست که می برند بر مهر عاشقی راه یاددار
این طلوع و آن طلوع راز امید هایت تو بسپار
این همه جان به هیاهو سپردی این بود گناه
من وتو شعر عشقیم که سپردیم منطق خویش بر کار
این همان است که گنه می سازد گر نیابیم به کار
آنچه کار است بر دوران خود بسازد عاقلان
آنکه عشق است بر جانها آن بسازد هوش جان
تا که امید را برش بنشاندیم به راه
این دگر محفل یاریست خاصه را بردار
ما همه بر سر سفره خوان سبو بنشسته ایم به راه
ما همه جلوه عشقیم بر گیری رای از زمین تو بمان
ای همه شعر ای همه شور بر سر آیین بنهاده موی
من همان راز عشقم که می سازم بر یاری ای موی
تا که آید تا که پریشان شود بر شانه هایش
او شود شعری که سازیش بر بند بند وجود عشقبازان من
من همانم که طلوع را بر تو دادم به دست
من کجا که شوم کنون بر دلداران چو مست
من طلوعم راز من از خورشید باز پرس
او همان عشق است که می بارد بر تن عاشق بر بپرس
تو بیار راز عشقم را که امید سازی به جان
تو بیار راز امید که دل بسپاری بر یاد
تا که عشقی بر یاوه های اندیشه به ساز
تا که شوری بر جانها به مهرورزی بر بیاب
این همه راز هیاهو بر عشقبازان کردند به راه
کین دریغست که می برندم بر خاک هان بر روز ازل
این طلوع ساز امیدها را برخوان ز راه
او که میرسد از راه او شود بر ما مرده خوار
او که تابوت بر ما گشوده دست
او همانست که می سوزد بر سر ما انجمن
تا که گوییم که ماییم قدرت بنشانده موی
تا که گویند که ماییم همان جلوه مه بر روی
ما که در سرزمین شما شویم رو به گلستان
ما کجاسازیم بر آن دیاری سرد بیروح
وه که عشقید بر یاران بنهاده روی
وه که جامید گر کنید این لحظه روی
این همه حاصل این همه محصول تدبیر چیست
این خدایا مپسند که دیگر این تقدیر چیست
اینکه هر لحظه سرایند بر یاران ای هوار
وای من که من عاشقم بر عاشق کنم دگر یاد
تا که آیین را برش بنشاندیم به راه
او همانست که خواند بر ما آیاتش به راه
برو ای عشق بر او سر کن که آراست این
این طلوعست گر نباری راه آغاز نیست
گر چه مهری دوباره بورز
گرچه شوری دوباره بساز
تا که آرم یاد عشقت بر یاد
تا که خوانم راز پریشانی محفل باز
این همه جلوه عشق راز تو کردیم ز بر
این کجا مهریست که تو خوانی بر من بر
گر چه مهری دو باره بورز
گرچه شوری دوباره بساز
تا که آید تا که خواند بر جان هشیار
این همان جلوه عشق است بر من متاز
کی دریغ و درد از عاشق رفته نگاه
این همان جلوه بی دردیست که خوانیم او به راه
برو ای مهر راز مهرش بر یاددارسبو
او که بنشانده است ای مه بر روی
این کنون جلوه عشق آموختند یاران دنیا
زین خلایق که بستانند بر مه دوران عشق بپا
مرخلایق بر یاددار سبو
ما همانیم که شویم بر جان بی سبو
تا که آریم شب به خرناسه صبح
کی طلوع را سر زنیم ز صبح
تا که جان گیرد مهر در تن به یاد
او بگوید ای رهروان راه اینجاست
ما طلوعیم شاهد عشقباز زمین در راه
آنکه نفس است بر جانها او ببارد آنگاه
ای که مهری بر یاددار سبو خود بخوان
ای که شوری بر عاشق خود نواز
این طلوع و آن طلوع ساغر عشقش بپاست
این امید و آن امید بر یاددار سبو خود بساز
گر چه مهری دوباره بورز گرچه شوری دوباره بساز
تا که گویم بر جانهای هشیار
تا نخوانندم من شوم هر لحظه به راه
تا که گویند کی رهروی تو بر کجا
من بگویم او که می ساخت بر عاشق او برفت زینراه
اینکه عقل است خود بسازد بر من
آن بگوید به کدامین راه
آنچه در جماعت عشق دم زنند ز اصول
ان همان است که عقل میسازد برش به اصول
این اصول بر مانده های تاریخ باز شمر
آنکه اصل خود مینماید بر تاریخ زینرو
که در آن آگه شود مهرورزان بر یادها جان
تا که نگیرند مهر عاشق من نگویم به مهرورزی یاد
تا که مهری را برش بنشانده ای به راه
او بگوید که من قدر قدرت ساغران یاد
من کجاو ساغر عاشقان زمین کجا
من کجا و راه بی رهروان عاشق نگاه
این چه می سازند بر مهرورزان دگر سبوست
این که می سازد بر ما دگر یاددار سبوست
این طلوع مهر عاشق بنهاده روی
این خدایا مپسند که او بندد مه به روی
این همه جلوه یاری برم آموختی زین سو
که در این وادی برگیریم راز سبو
این همان شعر است بر عاشق تن پناه
گر چه می سوزی اما همه هستیم دگر به راه
ما طلوعیم خانه ها را پر کنیم ز یار
تا که شوید هر لحظه بر عاشق در همان یاد
تا که جان به عشق سازد ما گیریمش به یاد
تا که آید که خواند بر مهرورزی ما ز اصول جدا
او شود خاصه و ما کردیم به غم ندا
وندر آن مهر دگر نیابیم عشقش باز
باز خوانیم بر یاددار سبو این نبود آن مهر عاشقی باز
او نگوید که این دگر عشق حاصل نیست بر راز
من که اکنون میخورم آن نان ز درد
آن نماند بر من از عشق دگر بر من چه درد
او که می رود تا که او رود به راه
من دگر نیستم بر او منال
من دگر راز خویش سازم به تن
تا که شاید محفل را یابم بر خویش تنگ
من که اکنون راز می سپرم بر دلدار یاد
من نگویم او که مهرست خود بگوید ای جان
من که اکنون بر این نتیجه جان دادم یار
من نگویم که تو بمیر یا که گمشو از خانه ام یار
من بگویم که تو حقت اینست در خانه باش
تو سرکرده فرزندان من تو بیگانه نباش
تو کنون چون خاصه گان راه عشق
تو دگر گشتی حرام بر تن من دگر رها
وندر آن یاد شوی حاصل به دلداری بر یاد
تا که عشقش بینی که سازد بر تن یا که نام
باز بر کن آنکه می نالد بر تو به عاشقی یار
باز برگیر راهش تا شوی هر لحظه عیان
گر چه عشقی دوباره بورز
گرچه شوری دوباره بسوز
وندر آن راه تو نشو از عدل عشق یک لحظه پس
گرچه او آرد مهری که خانه روشن شود رویش
تو بدان قدر نگو که این نیست بر رهروی گذشته دگر یار
تو بگو که این است مزده عشق که می بسازدت به روی
من که خوشحالم که تو شوی بر عشق روز به روز
تو بسپار رنگ عدالت بر عاشق تا شود نگار
من نگویم او که ساز است خود بسازد یار
من بر آن آیین عشق بسپرده ام غم به دلم یار
که نگویم جوان من می بسازد بر خانه تنها
تا که بترسد آن زن عفریته بی هنگام
بر بگوید تو برو از خانه من این است آیین ما بر یاد
ما که گفتیم بر عاشق تو نکن دگر گناه
تو بر راه عشق گیر این دگر چه باک
تو نگیر حق تن از او به راه
تو نگو که او ندارد حق سرپرستی کودکش باز
بربگیر شور عشق زینجا میشود جدا
این تنفر در خانه زاده میشود به راه
وه که راز دلم بردی به مهرورزی یار
او که میرقصد ز شعله او بود بر این راز
من ترا یاد آرزوهای مانده در خاکستر ندانم یار
من که درویشم من دگر نگویم که تو بساز بر یار باز
من که عارفی را پیشه کردم ز تقدیر بر جان
من نگفتم که او شود گم از خانه ام هرچه باداباد
اما من نکردم راز او بر دیگران عیان
من بگفتم که ما شده ایم سرد ز تن ز یکدگر جدا
وین که راه هست خود بنالد بر یار
او بداند که اوست تنها مرشد خوان
وان دگر راه او که مرد است
خود بجوید ز راه
او نشد خسته از بی رنگی یاران بر یاد
او نگوید که منم تنهایم بر سفره بنشاند به روی
او که دارد او شود هر لحظه مه بر روی
تا که آیین برش بنشاندیم راه
او همانست که به جلوه می سازد عاشقی بر یار
تا که او یابد تا که تو یابی خاصه دگر بر راه
تو و او شوید بر یک سایبان دگر چه باک
وه که راز دلم بردید ز بد عهدی ایام اینک
اینکه راز است خود بگوید بر مهرورزان عاشق نگاه
وندر آن راه باز نو شود یارم
انکه یار است باید بداند که تو راستگویی ای یار
او بگوید که نه تو تنها بزی
تا که من گاه آیم برت به ستیز
این چه مهر است که او سازد به من
من که خاصه خستگی هایم این بود بر من
من و تو راز سبو ساختیم به یار
من نگویم او که مهراست خود بسازد یار
هرچه بر تبلور عشق شود رازش به سر
او باید بداند که من نیستم سهل الوصول در یک نفس
آنچه او داند که من حریم راز دارم کنون
او بسازد خویش به عشق من در اندرون
تا که او داند که تواند گیرد من به زنی
او بیاید و خواند به من که اینک گاه گفتگوست
آن زمان دگر بار شویم دو به جان
بر کودکم بگویم که حال اینست مرد خانه تو
وان گاه دگر کودک من گوید بر من خدا
این چه آیین است که تو سازی چنین روا
من که عشقم داده ام بر دو مرد
این همان عشق دو گانه است که گردد بر من سر به سر
من همان یاری تو همان جلوه ساز
من دگر نگویم من دگر نترسم از ازدواج
او که نادان است بر یاران بنهاده ساز
من طلوعم راز امید بر ببازم بر دو یار
تا که آید تا که سازد یکی بر من ز خیال
آن یک که شود مرد بر من آن دگر رود برون ز یاد
این فسون است گر تو خوانی به من بر دعوا
کی برون شو ز خانه من چون شدم ز تن جدا
این همه درد بر آیین بنشاندند بر روی
این کجاشد تو برو بر هر انجمن که خواهی بگوی
وان دگر مرد که خواهد و خواند به خویش
او بداند که تو رهرو راه عشقی دگر نگو
وان دگر که سوزد بر یاددار حاصل از لحظه ها
او بگوید او ندارد سر انجمن با ما به راه
در این میانه تو شوی ساز عشق را بر جان
تا که آید آن خاصه مردت بر دوران به جا
تا که طلوع را بر دستها میهمان کنی بر یاددار
او شود مرد تو دگر بار تا که گوید بر عشق یار
تا که ناید آن مرد هوسباز بازهر لحظه به خانه ات
و گوید که شعر عشق است بر من ببار
و چون آگه شود از مشکلات او بگوید
که من رفتم ترا خدا نگهدار
اینکه نفس است او باید بسازد بر یار
او باید بداند که رود بر سر مهر به مهرورزی یار
تا که آید تا که خواند آن دوران به یاد
او شود بر جانهای عاشقی بر طلوع یار
تا که در آن دوران گیرد رازدار سبو
او نگوید که چرا تنها نیستی در خانه ای یار
تو بگو خانه ام در ید عشق یاددار سبوست
من که مهربانم بر او کنم مهربانی بی روی
من پزم غذا بر جان خسته او
تا شود آگه ز یاد عشق او سازد بر او
تو طلوعی راز عشقش را بیاب اینکه میسوزد ز عاشق دگرش نیست باک
این چه حاصل آن چه محصول هر دو بر یک ره بودند
اینکه ساز است بر عاشق این بود
من چه خوانم بر یاددار سبو
کین دریغت میبرند بر عشقهای دورو
این همه راز هیاهو برت بنشاندند به راه
که تو نخوانی من گمشده بر راه به گاه
آنجه هر لحظه ترا به تن تنها بیابد در خانه گاه
او همان است که می سوزد بر یاددار سبو به راه
این همان جلوه مهر است بر بیاب
تا که خوانیش بر او به استواری یاد
او که بر تو راز عشق می برد بر تن یار
او باید بداند که او باید بخواند از خانه ای که مردیست بر او یار
تا که نخواند که تنها بشکند ترا در دست یار
که تو گویی همان به که می ساختم بر آن مرد اول بار
تو احترام عشق اول پاس دار
که آید که خواند بر تو به مهر بیش باز
گر نخوانی اورا به بی عدالتی باز
او بگوید او که اول عشق بود چه شد ای یار
وان دگر نبازد بر تو به جان آموخته
او بخواهد که تو بنوازد به تیشه
و دگر نشود عاشقی رازش بر یار
وندر آن مهر آگه شود به سوز یاد
تا که آید تا که خواند بر یادها هشیار
اینهمه طلوع عشق را بر یاددار سبو ساز
این که جان امید را بساختید بر یاد
کین دگر نیستند آن عاشقان رفته بر یاد
تا بگویمت ای یاددار سبو این طلوعست ز یار
او نگوید که تو نداری مرد رفته را دگر بر بار
او که گوید چنین بر کودک تو
او شود گاه بر تو تو ندانی چرا باز
او بر تو که عشق خواسته ای شود مشکل
وه که چه ساز د بر تو این روند بی مدارا
این مدارا راز را بگسلد ز جان
او که عشق است خود باید یسازد بر دل و جان
تا که تو مهرش به تن گیری ز یاد
او همانست که مهر است تا گیرد پیوند دومین ازدواج
این که عشق است بر تن ببار
این طلوعست دلیر جان بباز
تا که آید تا که خواند ترا به مهرورزی یاد
او شود هر لحظه بر عاشقان بیدل از حسرت باز
درود بر یار یاریگر زمین و السلام
sajadie@yahoo.com

vajihe Sajadieh
  کد:302  6/26/2005
  sajadie@yahoo.com raay Shomaa Raay maaتو سرود راز عشقی بر ما بساز و درون هر لحظه بر اندرون شب نتاز


اینکه می آرند ز خرناسه رنج بشریت آغاز
این فرود است بر من و تو با این آوا بساز
گرچه می سرایی غم اندیشه که آنان گرفتند بناحق رای مردم
اینکه می سوزند ز یاری آن دگر مساز
تا که شاید رهروی گوید برش به راز
کین فسون که می طلبی نیست بر تو راز
این غرور شباهنگامان است به رای
آنچه می سازد بر من و توست گر که خوانی منم به رای
هرچه بر دل بگفتیم کی درون عشق ها پیدا نهان
هرچه بر غرور شب گفتم کین غرور بی هنگام نیست بر ما
آنکه آنان بر رهروان راه گویند
آن همان است که مزده داد کمبوجیه بر یارانش به راه
او بگفت کی سواران بر شمارید خاصه گان را
تا بگویم بر شما آنان هستند یا که مالداران آنان
وندر آن راز بگفت آنچه باید بر رهرویش بود هویدا
وندر آن عشق سفت بر رهروان راه
چون بدانستند او قصد جانش کرده است
او بگفت کی کشید او بر تن سر جدا
بر بتاختندش مردان روزگار
او چنان رفت بر اندیشه که بودش ز مهر جدا
او نگفت کین طلوع مهر بر شب ببارد
او بگفت این سرود مهر بر تن ببارد
ای طلوع مهر بر آیین کن گذر
اینکه می سوزی ز خورشید اینست دگر از من
تا که آید بر اندیشه عاشق به جانها امیدوار
او کند هر لحظه ترا آنچنان مست که نیابیش هشیار
وه که راز عشقش سرودی بر یاد ها هشیار
این نبوده است که بخوانیش بر من امیدوار
گرچه مستی ز رازت دوباره بساز
گر چه شاهی ره دوباره بیارای
تا که آیین برت بنشانم به رای
آن همان است که میشود به سر
تا که جان را برت خواندیم به شادی
آن فسون است که می سازد ز بیماری
من که هاتف خواندم برت به دلداری
این نباشد که تو سازی بر من و تن به یاری
وه که عارف راز عشق داند ز یاران هویدا
او نداندکین فروز نیست بر یاران ز مهر جدا
این طلوع مهر را بر آفتاب ناباوران بشناس
آنکه می سازد به ماهش او نیست ز آسمان جدا
وه که رازی ولی دلت بر همگان هویداست
وه که سوزی اما عشق تو چه بی مایه بر هواست
من ترا یاددار عشق سپرده ام به جانت بر یادها هشیار
این نگو که می سوزد دلم را بر همگان بر آستان آشکار
این چه ساز است گر کند راز عشقم بر یادها هشیار
این چه سازست که به دل سازد هرلحظه بر اشکم آشکار
من ترا یاد مهر های فزون دادم به رای
این نبوده است که چون نیابی تو خود مرا بخوانی بی رای
وه که راز های دلم گفتم ز بیداری یاران
آنکه مرد ایران است خود بگوید آشکار
آن مردم که رفتند دادند رایشان بریاددار سبو
آنان نگفتند ما که دانیم او اسلحه بر کمر دارد ما خواهیم او دگر نکو
ما نگوییم چون تو هستی بر قدرت برمان باش بدون رای
ما به تو دادیم رای تو بخوانی خود صاحب رای
ما نگوییم بر مردم دنیا که شما بی رای هستید بر سر ما
ما بگفتیم که چون شمایید بر ما آشکار هستید به رای ما
این کند شانه تو پر بار در رای مردم بر یار
که سازد هر لحظه بر خویش که آنان بودند یا که ما
ما که خود تاختیم بر آنان به صندوق های پرشده ز رای
آن کجابود که آنان نیز خود بدادند به ما رای
تو ندانستی که آنان مردمان ایرانند
مردمان هستند که در طول تاریخ بر دادند جان
وندر آن راز بگفتند که ماییم بر همه جا آشکار
ما نمی گوییم که تو غاصب ما بر ما بتاز بر خوان ما
ما بگوییم که تو هستی مهمان ما گر شوی امشب یار ما
او که از دست اجنبی می گیرد اسلحه به مکر
او کند برامکه را بر سر دیوان اداری به منصب وزارت نصب
این چنین اند مردان ایران زمین
این نگو که دگر بر من و عشق می بری ظنی
وه که راز دلت گفتیم به عشق تا به سر شود دوران
آن که مست است بر هشیاری به مهر پر شود بر سواران
تا که شعر بر خانه بنشاند عیان به رای
اوست که می آید برت به عاشقی بر رای
آنچنان مهریست ز دلداری عاشقان بر یادت هویدا
کین دگر بندد غریبه آشنا بر جان
وه که راز دلم گفتم به تو
ای یار غریب در دیار آشنا
این همان ساغر عشق است که می سازد بر خورشید بر من دگر نتاز
این چنین هستند مردان ایران زمین
فتح الله اکبر به این مردان خروشان شیر
درود بر یاریرایگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:303  6/27/2005
  sajadie@yahoo.comجرج بوش حکومت جمهوری اسلامی را متهم کرد

۱۳۸۴.۰۳.۲۶
راديوفردا
امير آرمين



رئیس جمهوری آمریکا در پیامی که در باره انتخابات ریاست جمهوری اسلامی روز پنجشنبه توسط کاخ سفید منتشر شد، حکومت ایران را به سرکوب آزادی ها متهم کرد و گفت ایران در اختیار حاکمان نامنآ

س: ایشان از تقلب سخن بگوید که از حق مردم عراق اینگونه دفاع نموده است

جرج بوش افزود انتخابات 27 خرداد با پیشینه سرکوب دمکراسی و بدون الزام های اساسی دمکراسی انجام می گیرد. وی گفت مردم ایران سزاوار آزادی، یک نظام واقعا دموکراتیک، حکومتی پاسخگو، اقتصادی آزاد و قوه قضائی مستقل هستند که تضمین کننده آزادی ها باشد. وی افزود امروز حکومت ایران تمام این حقوق را از مردم دریغ می دارد. وی گفت آمریکا در کنار مردم ایران که برای آزادی خود به پا خاسته اند قرار دارد.

س:چرا ایشان 26 سال پیش که مردم بپاخواستند به ما کمک نکردند و چه شد که مردم لذت نفت 37 دلار را نچشیدند حالا هم نفت بسمت 60 دلار که برود بنظر می آید که باید شهر های ما تخریب شوند تا اضافه آن خرج خرابی ها شود ومردم ما بعد ا ز اینهمه تحمل خرج جنگ و خرابی به فکر بازسازی سیستم اداره کشور از عهده پرداختن و ایجاد خط کردیتی با کشورهای صاحب کردیت بازمانده و نتوانند چون کشورهای مترقی خانه را تنها برای سایبان در سیستم اقتصادی درنظر نگیرند و از آن بعنوان منبعی برای گردش پول استفاده نمایند

متن بیانیه رئیس جمهوری آمریکا در باره انتخابات ریاست جمهوری اسلامی

جرج بوش در بیانیه ای که روز پنج‌شنبه توسط کاخ سفید واشنگتن منتشر شد گفت:

درماه‌های اخیر آرمان آزادی در سراسر خاورمیانه بزرگ به دستاوردهای بزرگی دست یافته است. میلیون‌ها نفر درافغانستان و عراق با رای خود در انتخابات آزاد با ترور به چالش برخاسته‌اند. فلسطینی‌ها به رئیس جدید تشکیلات رای داده‌اند که با خشونت مخالف است و برای پیشبرد دموکراسی تلاش می کند. مردم لبنان نیز حاکمیت خودرا باز می‌یابند و در حال رای دادن به رهبری تازه‌اند. در سراسر خاورمیانه تحولات مساعدی شکل می گیرد. مردم در ادعای کسب آزادی خویشند.

موج پرکشند آزادی در منطقه، سر انجام به ایران هم می‌رسد. ایرانیان وارث تمدنی بزرگند سزاوار حکومتی هستندکه آرمانهایشان را پاس دارد و به خلاقیت ها و استعداد هایشان دامن بدهد.

س: اتفاقا یک کانادایی وقتی گفتم من ایرانی هستم همین را گفت که ایرانیان خوب جلوی بوش ایستاده اند آفرین بر آنان و حالا اگر ما بخواهیم حرف اقای بوش را مثبت ارزیانی کنیم از آنجا که ایشان بر ما منت گذارده و از ما تعریف کرده اند باید نشان دهیم که از کشورهای دیگر که تمدنشان به ما وابسته بوده است چون عراق و افغانستان پیشرفته تر هستیم نه اینکه آنها افغانستان انتخابات آزاد را در سال پیش و عراق چند ماه پیش یرگذار کرده اند ولی ما با استعدادها هنوزاندرخم یک کوچه ایم کاش ای ننوع انتخابات آزاد در حضور چکمه پوشان را حواله کشورهای امریکای لاتین هم می کردند که شاید از ما هم با استعداد تر باشند

امروز، ایران توسط کسانی اداره می شود که آزادی را در کشور سرکوب کرده و در خارج به گسترش ترور در سراسر جهان مشغولند. قدرت حکوت در ایران در دست مشتی حاکمان نامنتخب است که قدرتشان را از راه انتخاباتی فاقد الزام های دموکراسی حفظ می کنند و متاسفانه انتخابات 27 خرداد نیز با همین پیشینه سرکوب برگزار می شود.

س::هر روز در عراق چند نفر کشته میشوند و بیشترین آمار کشته شده گان روزنامه نگاران در جنگ در این کشور اعلام شده است

بابا هر چه میگویم نواره میگوید نوار که پا نداره این صف ها که حتی تلویزیون جام جم هم از نشان دادن آن بر حذر داشته شد نوار بودند و نشانه سرکوبیدن مردم بر مهر رای گیری

حاکمان ایران بیش از هزار نفر داوطلب را از حق انتخاب شدن محروم کردند و در میان این رد صلاحیت شدگان، شماری از اصلاح طلبان و زنان دیده می شوند که درراه آرمان آزادی و دموکراسی تلاش می کنند. مردم ایران سزاوار یک نظام واقعا دموکراتیک هستندکه انتخابات آن صادقانه باشد، نظامی که درآن رهبران در مقابل مردم پاسخگو باشند و نه برعکس.

چرا در کشور امریکا یک زن برای کاندیداتوری نیامد مگر زن و مرد دارد وقتی مرد وزن یکسانند چه زن سر کار باشد چه زاده او همه یکسانند

مردم ایران سزاوار یک جامعه واقعا آزاد و دموکراتیک هستند که درآن مطبوعات آزاد مردم را آگاه و شفافیت را تضمین کنند. مردم ایران سزاوار آزادی تجمع هستند تا بتوانند گرد هم آیند . برای اصلاحات و تشکیل یک اپوزیسیون مسالمت جو، وفادار، که دولت را کنترل کند، پافشاری کنند

ایشان نمیدانند ما همیشه در تجمع های 26 ساله پیش چه ها کردیم یادش به خیر اگر وقت کردیم کمی از آنها را برایشان میفرستیم تا از شکوه تبدیل دلار 7 تومان به 800 تومان پی ببرند.

مطبوعات اینجا که کیلویی است و قبل از نگاه کردن همان درب خانه سر به نیست میشوند از بس خبرها ی تبلیغاتی رب های مختلف هست که نمیدانیم کدامش را بخوریم لذا تصمیم میگیریم یک و یک بخریم عجیب است که قسمتی از حکومت ایران که انتخابی میباشد ایشان میخواهند مردم کنترل نمایند در حالیکه در سیستم ما این دولت است که مردم آنرا کنترل می کنند وایشان دقیقا این قسمت را مد نظر قرار داده و کنترل آنرا می خواهد به دست اپوزیسیونی بدهد که اعلام مینماید که ما حمایت می کنیم یعنی درست نقطه مقابل نیروی مردم از نظر قوانین ما باید نقطه گذاری کنیم

آنها سزاوار یک اقتصاد آزادند که رفاه ، فرصت و استقلال اقتصادی را در مقابل دولت فراهم کند. آنها سزاوار یک قوه قضائی مستقل اند که حکومت قانون و عدالت را برای همه ایرانی‌ها تضمین کند. آنها سزاوار نظامی هستند که آزادی مذهب را تضمین کند تا بتوانند جامعه‌ای بسازند که درآن محبت و مدارا غلبه داشته باشد.

س: دست شما درد نکند ولی این همه را با کمک شما اگر انجام دهیم پس ما مردم چه کاره هستیم خواهشمندیم بگذارید خود این سزاوار مردم کار خودشان را خودشان بانجام برسانند شما همین که پولهای مارا دفعه قبل بلوکه فرمودید کافیست. البته به غلط در اذهان عمومی می شنویم که طالبان را امریکایی می دانند البته می دانیم که اینها فقط شایعات هستند

امروزه رژیم ایران تمامی این حقوق را از مردم دریغ می دارد روزنامه های مستقل و سایتهای اینترنتی را می بندد. وکسانی را که جرات می کنند در مقابل این نظام فاسد بایستند زندانی می کندبا مردم با خشونت رفتار می کند و آنهارا از آزادی هایشان محروم می کند.

س:ما بالاخره نفهمیدیم رزیم ایران کیانند آنها که از هول رییس جمهوریشان در همین چند روز اخیر اتهام دادگاهی برایشان صادر شد باید ایشان مشخص فرمایند منظور همان مردم هستند که به ایشان در فراوری سیستم نظامی برای برانگیختن مردم کمک کردند (که البته با هشیاری مردم و رای بموقع آنان این برانگیختگی به همبستگی بیشتر انجامید) .

آمریکا به استقلال و تمامیت ارضی ایران اعتقاد دارد.آمریکا به حقوق مردم ایران در اینکه خودشان در باره آینده شان تصمیم بگیرند اعتقاددارد. آمریکا اعتقاددارد که آزادی حق فطری و خواست عمیق هر انسان است و من به مردم ایران می گویم همان طور که شما برای آزادی تان به پا خاسته اید مردم آمریکا در کنار شما هستند.

ما هم همینطور ایران به استقلال و تمامیت ارضی امریکا اعتقاد داردایران به حقوق مردم امریکا در اینکه خودشان در باره آینده شان تصمیم بگیرند اعتقاددارد. ایران اعتقاددارد که آزادی حق فطری و خواست عمیق هر انسان است و من به مردم امریکا می گویم همان طور که شما برای آزادی تان به پا خاسته اید مردم ایران در کنار شما هستند.



vajihe Sajadieh
  کد:304  6/27/2005
  sajadie@yahoo.comشعر رازیست در میانه بر من و تو
ای ساقه هستی بر تو
بخوان ترانه ای که گلباران شود
فروز عشق در پس جویباری
را که میشنود صدایش را
تا رود بر کنار مرغزاری
و بشوید پای سپیداری
که در آن آبادی
صدای آب را مردم گرامی میدارند
در پی تکبیرالاحرام علف
من چه آوازم که با تو گویم
از فروغلتیدن یار در وادیه راه
و چه مسرورم بر تو و عاشق راز
که بخوانم بر تو شعری دوباره از آغاز
به طلوعی که کنی صبح را د وباره آغاز
هر چه میخوانی یاد سپیدار
که تو در آن نزد یکی
در پی عشقی در پس د یدار
وه چه امیدم که کنی مرا دوباره آغاز
ورنه امید میشوم هر لحظه پیدا
آنچنان رازیست بر من هویدا
کزو نتوان شد نگارا
بر تن هر ساقه ای فرو در پس یار
این چنین ساقه پای فروهلید در پس مرداب

آن که میسوزد در بر تو هر چند
آن شدن بر ساقه هستی است به هر بند
ورنه گر عشق است بر من پیدا
همان باشد به که بند د آب را بر شب تنگ
ورنه سوز است بر نگار ورنه امید است به شب
ورنه عشق است در پی یار
یا که امید است در پی شعر
یا که روز است در پی روزی
ورنه آنچه میرود خسته بر لب جویبار
آن بی حمیت نیست از آمدن عاشقی بر یار
من چه میگویم چه سازیست از بر یار
ورنه خورشیدیش نیست در بند
ورنه امیدش نیست در پس یاریش بر عشق

آنچنان مست آوازم اینک بر تو ای دوست
که میرود عشقم بر هر شعر به هر بند
ورنه امیدم به ساغر هستی
ورنه یادم به باقی
برگیر یاد عشقش را به د ست
برگیر سوز امید ش به هر چند
من که آوازی میشوم در پس امید
او همان یاری بر کنام اندیشه
او همان دست است بر امید مهر زبیشه
من همان رازم ز آغاز تو که باد در بر کوی
تو که شعری در پس موی
من چه میبارم به هر سوی
من همان آواز تند باغهایم
من همان شعر پرواز زمینم
من که آوازی هستم به هر سوی
من چه سان بر حال خویش آوارم ز هر بند
من بر او عشق دارم به هر چند
من نه روزم به امید نه عشقم به سوره
ورنه امیدی نیست که شوم مخفی زیارم
بردار دست یاری بر امید بر من
هاتفی را بسپار به دست عشقبازی به هر چند
من که شعرم تو که یاری د ر براو
هر دو محد ود د ر سپهر از بر کوی
ورنه امید م به هر چند
ورنه میجوشم به هر بال
ورنه امید م به یاری بهر عشقش هویدا
بر تو وعرش کبریایی سوگند
که من همان رازم ز آغاز
ورنه امید نیست بر من هر آن بر من شعر
یا چه آوازیست بر مسد ود زمین آغاز
من که رازم در بر کوی
من که با تو میسازم از بر اوی
تو بمان با من بد ون گفتگو
او که عشقست در بر اوی
گو باش بر یار غریبی تا کنون
تا شود عشقش هویدا
گر کنی رازی این چنین بر من هویدا
میشوم هر لحظه برت مسد ود
تا رود جویبار بر پای آن سرو بلند
بخورد آبی بازگردد باز بسویم
من همان مهرم که گویم هر لحظه بر من چند
او که خواند شعرش به آغاز
او همان رای است به سوی همآواز
من چه ها خوانم از بر آن سپیدار

سبزه پای تهی را نتوان ریخت به بر
سبزه آن برگ روان را نتوان جست به غم
ورنه خاموش است شب کنار باغ
ورنه مسدود است گل به گلدان
ورنه من که شعرم ز آغاز
میشدم خسته بر آن پای سپید ا ر
تو که آوازی بردار دست یاری به سوی من
تا شوی هر لحظه پر از شکوه د یدار
آنگه او آید هر لحظه بر دیدارت
تا یابد من به هر چند روی
ورنه امیدیش نیست به هر بند
تاشود تازه بر آواز د گر روی
تو که میسازی به هر غم
وز تو میسازد به هرغم باد یه بر سر
تو همان هستی که میسازی برم مخد وش
و میشوی هر لحظه برم مسد ود
تا شوم تازه ز رویت
می کنم خود خسته و ملول
تو که می بری دست یاری
از سوی آنچه میخواند برم محدود
تو در آن آواز نیستی برم ز گفتگو
تو که شعر شوی از پس یاری ز عاشقی مجنون
من همان رازم که محدود م به شعر
من همان عشقم که مایوسم ز تو
گر کنی باز آوازم ز مهر

من ترا سازم در دستان عاشق سر به رویت
ورنه باشد امیدواری به هر چند
او که میسازد براوی در د لم
او که می نالد عشقش ز آوازی کنون به هر بند
او همان آواز اندیشه است به هر بند
ورنه میسوزی گل به گلدان
شعر به شاعر
غم به غمباره گی
تند کبوتر در پرواز
من چه سان راز تو گویم در کنار سپیدار
که ترانه اش رفت مخدوش
در بر آن یار بلند بالا
که رازش گرفته است در پس د یدار
ورنه او همان ماهست که بود
او همان عشقست که بود
او چنان صبری بود که امید در پی او
طعنه به خورشید میزد به شب

ورنه ساغر هستی بود بر من به هر چند
او که من را خسته کرد
از بر بود ن به یار
او همان جغد بی مایه بر باغ بود
که میزد هر لحظه سرکوفت به هر بند
او همان شعری بود که آوازش در ربود
د ست یاری بر تن اوی به هر بند
او چنان آوازی شد به عشق ماند گار
که هنوزش نبود دست یاری در براو به عشق
او همان نوری بود بر سپهر
که هرگز نشد فرود شب آغازی بر سپهر
من چنان گشتم بر او مستور
که هرگز نتوانم شد امید بر عاشق
بازشو ای مه لقا بر رویم
تو بخوان ساغر هستی به سویم
او که راز است از پس موی

او میزند طعنه بر دیوار عشقش به هر سوی
ورنه امید است به حالم گر تو بازی به مهر
ورنه امید م به عشق که تو بازی مرا به اند یشه
برگذ ر دست یاری از سپیدار بلندی
که آواز سازد بر عاشقی به مهر
او همان تنه سپید رازست بر آب
تا طراوت بندد بر شاخه ها
و بگیرد شاخه ها سربه آسمان
تا کشد فریاد
شعله وار در نور خورشید
فریاد او همان دست بلند رازهاست
که می گیرد کنون بازها
او همان برکه سبز خورشید است
که می تراود نورش به مهتاب
او همان کلام آهنگین شعر است
که می رود هر لحظه بر جویبار
تا بسازد طراوت د ر میان لبان خندان
بر آنچه هست باورست در میان
تا بگیرند از تو و من نشان
آن همان آواز یکی شد ن
از پس شعر است بر آغاز
آن همان روح پاک است
بر ناداریها بر کجرویها
بر آن که نیست هیچ حسادت
از یاری که می رود بیشتر
او که می گیرد دستش ز هر سوی
تا نروی خسته ز پیچ راه مایوس
برگیر شمع راهش کنون به هر سوی
برگیر عشق او در بند به هر بند
او همان عشق است به آواز
او همان رازست به طوفان
گر کنی هر لحظه به پنداری سر به رازی
من ترا باز میخوانم به امید
تا نشوی خسته از رای خورشید
او که بند است بر کوی
تفنگش از پس کوی می رود
تا شود خسته از طلایه سرود
او همان یاریست در بر او
ورنه او همان خود است
که می گیرند خلایق نشانه
تا شود مسدود بر خوک
ورنه آن شعری است
که می دهند آوا
ز هر روی تا نگیرد
دست یاری به هر سوی
من همان شعرم تو همان رازی
کز بر او می رویم پای به پای
تا کنیم بر او نشانه
بر او که ساقه جهل را برید د ر بر ما
بر او که عشق را فروهلید در تن ما
من و او همان شعریم به آغاز
من طلوعم داده پرداز
بردار دست یاری به سویم
ای یاد دار عشق بر همه آواز
او چنان مهریست که اینک میشود بر تو هویدا
ای دست یاری مانده بر رویت به هر بند
او همان مهر است
تا بیآغازد برون در برت
تا که آوازش شود هویدا
از پس شعرش به هر بند
من همان خودم
تو همان ساقه خورشید
ورنه امیدی نیست
به هر ساقه بر او آوازی


برگیر راز بود ن در پس شعری
تا بیآغازد امیدش را به یکباره به هر چند
برگیر دست یاری به سر کوی
من که امید م تو که محد ود
هر دو آواز یک راهیم
برگیر ناله مسدود از شعر
که می سوزد به هر بند
من که امید م من که عشقم در بر اوی
هر دو مهریم که می خند یم به شب
هر دو امید یم به راز
ورنه هر لحظه فروشویم در شوق د یدار
ورنه ساغر در میان مه
ورنه آهنگین کنار مهر
آنچه می سازد به هر روی
اوست که پای سپیدار بلند
بر مهر بتان شسته صورتش به یک چند
دستهایش به رنگی آمیخته به هر بند
اوست که می سازد لبانش به زیبایی به هر چند
اوست که میآرد امید ش
پای بر راز آب روان
در پس جویبار بر سبزی خاک
اوست که می گیرد دستش ز راه
ز امید بر تن خاک
به هر مهری آشنا
اوست آشنا با عشق ما به هر روی
که می میرد بر اوی به هر د ست
می رود بر گاه دیگر به هر چند
ورنه او نیست روان بر هیچکس
گر اوی شود بر او هر لحظه به یک رنگ
او که عشقش را با ما بیامیخت
در بر عشق نشد فاتحی بر هیچ بشر
نشد حاسد بر د وست و یار آشنایی
او که نشد در بر او فریاد بر گدایی
او که نشد مسد ود به ناله های بی خدایی
او که رازش بود د ر پس قو
بر ترانه های سپید تلولو روشن مایوس
او همانست که او می طلبد بر پای سپیدار
تا شود روشن ز آب رویش
بخواند ترانه ای از پس مویش
و سپس رو کند به ما
به هر چند کی خالق
امیدم را بر تو بستم به هر بند

من همان شعرم ز آغاز
من همان روزن امید
ورنه خاموشم
خاموشی گناه عشق است
که می میرد ز هر بند

ورنه شعرم به آغاز
که میروم پای سپیدار
تا تازه شود
هر آن د رد عشقی
به شعر یاری
ساقه امید
بر من اجازت د هید ای رهروان عشق که شما را بخوانم در اندیشه یادهاتان
آنجا که دیگر بار صدای الله اکبر فسونی شد در گرو خستگی های بیشمار
آنجا که رازهای چهره انسانی هر موجود را میتوان بر خویش روا داشت
به زیست کهن در میان زندگی بر تو آیین رازی خواهم گفت از فرداهای بیشمار
آنجا که زمین در تقد یس مهر می بازد ز سپیدار بر ما
و آنچنان به آوا د ل میدهد باز که سرود ش می پندارد ما را در یاد
ای یار اند وهگین عشق ما بر خویش مپسند
که خویش را قربانی جلوه های بی فرجام آنان نمایی
تو بدان و آگاه باش که زمین چرخنده در خویش جلوه خستگی های بیشماری
را به چشم د یده و ما د ر گرو باده شب پرستان خویش را به ارزانی نخواهیم فروخت.
بدان که عشق همچنان جایگاه خویش را در قلب یکایک انسانهای
د ور و بر حفظ میکند و در نهایت خستگی ها بر آنان می بارد
بر فسون عشق بر گذ از ناداریها و افسرد گی های زمین
آنها ترا به خویش پیوندی د یگرگون خواهند زد
و هرگز آواز رهایی را د ر پس جویبار عشق بر گذر ترانه های بیشمار نپسند
آن که می میرد در دل اندیشه خاصه گان است.
که میروند تا هیاهوی بستر تکرار را به روز نشان دهند به جد و گفتگو.
بردار آرزوهای سپیده را
گواه باش از گذ ر با خویش که اوست باما
د ر تب تند واژه گان شب بر یاد
ای بارش زمین در پی آیین د گر مپسند
که ترا پناه گیرند آنها که میروند
تا رفته گان عشق را دیگر باره بر کنند
خاطره شان را از زمین
با اینچنین پندار و خیالی هرگز به وقوع نخواهد پیوست
و آلام بشریت در چهره پر رمز زمین خویش را خواهد گسترد
سپیده درگرو عشق باز می کند رازهای خویش را از تکرار بر پندار
و امید خواهد داد بر یاوه های تند باد د ر یاد شهر
هر صدایی که فرو میرود در تن غمهای زمانه ما را به فردا امید وارتر میسازد
چرا که جلوه حق در راستای یکی شدن با خالق بر غمی استوار در چهره مستمند
گسترده است
بردار دست یاری عشق
که د ر وادی هراسان
د ر پی مرغزاری می گرد د زپندار باطل
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو شعری ز آغاز ای باده شیرین بر د لنواز
آمد آن چهره شیرین به منقار بر د هان از صدای باد
بر شد از کوه با ره سرما ز بر زمین شد مسد ود در هوا
آنچه نامید ند گل به گلستان داده د ر شب مدهوش ز آسمان
آن تپش که میرفت تا بسازد نور خورشید را به سبز
او که می تافت ز خواب رفته بر بیداد آرام بر یاد
او چنان می افروخت د ل به خانه داده بر باد
بر فروز کدامین عشق رازش فرو هشت به کام
او که ندانست در سراچه تد بیر نیست برش پیدا
آسمان راز امانت نتواند دانست ز این رو
کز راز شب و خند ق علی برگرفتار از شباب
آنچه میسوخت ز بر خون به جگر شده عباس
او که میشد ساقه امیدش به براز تلاطم یاد در پندار
او همه را سپرد به خانه امید ما د گر نرفت
آنچه می ساخت پر تپش خواند شهر مانده بر هوا
وای از این یاد بی حاصل بود بر خانه امید ز د ل
او که خویش وا داد از کلام وحی تا وقت نخیل
او برفت از یاد تا که نباشد ایزد ش در انتها
او که راز فردوس بر خویش می گماشت به د ل
او ندانست تا کجا شد غم دوران به هل
آنچنان آزرم در نگاهش می تراوید برون
کز امیدش هرگز نشد بیرون اند یشه یاد او
بر گذ ر از سرزمینت کنون ز پندار د رد ای یار
آنچه میخواند به اندیشه است تو مپندار
عارفان راز هیاهو خوانده اند به دل کنون
بر نگار آنچه میرود بر اند یشه یاران ز داد
آنچه میخوانند و بر خوانند از ماست ای د ل
برگذر از چرا می نالند وه چه ها دانند از آه
آنچه میگوید سیاوش بر منقار بسته باز بگوید
این که راز عاشقان است پر بنالند در پندار
او که عاشق میکشد بر در ایستاده مایوس
او چه ها خواسته است بر ما تا رویم بی سبو
ما که رند یم و دا نیم ا و که رند است چه نالد
ما که عشقیم و دانیم او که عاشق نیست بر چه نالد
ورنه امیدیش نیست ز پندار خستگی برون
او که میخواند غم دوران ز حالش وه برون
تو میندار که یاری از برش گرد د معلوم از سرود
آنچه میخواند از آیین ما ا و نبرده است راه کنون
او که آوازش بر هیاهوست وه چه بیمار است د لش اینک
که میداند کجا میرود ز این هیاهو بر کدام مسلخ
بانک الله اکبر بر بنه بر یاری ای د وست
آنچه میخوا نند اکنون بر یاد شاهراه این نکوست
آنچه میسازد در اندیشه رهروان شاهان است
وندر آن خاصه در برکت بر سیاهه خوان مستمند
بر گذ شت از کلات ناد ر خوان فر د وس ما
آنچه میماند هر کدام از ما نبود بر زمان
او که اکنون فریاد میدارد بر او بازگرد د ز نو
او چه میداند که این خانه اندیشه است یا سر به مهر
او که رازش در هیاهوست وه چه می نالد به سر
او که میگفت بر زمین فردا نیست وه چه میرود زچنگ
برگذر از شعر هستی در دل غریبی ای یار من
او که میخواند نیستش کنون یار بیدا ران د گر
بر کدامین ره فسرده است کنون قلب من بر د یدار
او چه میخواند وه چه میداند از نبود این پندار
من که راز خویش گفتمت به فسون
بر نگیر خانه ات را بر فسون پندار ز راه
آنچه می نالند از ما برما نیست کنون ای یار
آنچه می خوانند کنون بردار است در یاد ها
او که اکنون آمده است بر رای مردم برمتاب
او به است از آن که میآید
کنون به اسلحه از بر شما
ورنه امیدیش نیست
با چه می خواهد گوید وصال
او که رازیش نیست در پندار برگذ ر از یار
وه چه می خوانند راز فردوس برین بد ین منوال
او که ساقی است او که یار است تا این سان منال
برو ای ساقی یار من اینجائیست
او که ایستاده بر در او هر جا ئیست

بنویس که ما در فضای آمیخته با عشق
ترا نشانده ایم بر بارگه یار شتباب
ما بر پهنه آسمان صدای ترا
سپرد یم بر خاکستر باد
و ترا در با د یه رازهای مگو
به خاطر سپرد یم از نگاه یاد
آنچه رازست با تو گوییم
آنچه مهر است از تو
خوانیم ای شاهد آواز
بر تو می گوییم
ز پرواز بال شکسته ما دریاب
نخروش چو نی بر گذ ر خاک ما
نیندوز کیسه اندوخته بر خانه باد
آنچنان میدهد ترا بر باد
که نگیری هرگز نشان از خاک
تو که راز عاشقی سیره هاتفان است بر تو
تو که ناقه عشق بر میکنی ز عشق بر یاد
برگیر ترانه یاری از سراب فزون بر ما
بر نتاب عشق ماندگار زمین در بستر ناب

گه می میراند فزونتر یاد تو در یاد
گه که می ستاند شمع رازها بر یاد

آنچنان مست بیگانگی تو
گشته ایم کنون
که نخشکد هیچ مانده ای
به شب بلا پنهان
چه حاصل آن که
می درود ز خورشید است
چه سوزی از شعر است آن که
می سوزد ز ماست
آنچه حاصل آنچه محصول
هر دو آواز رهایی است
بر نگار از شعر رازها
که مسدود بر زمین است
ای که میآری ز عشقی
کز نمیداری به ریشه بر کنار
بر کدامین راز فردوس عشق
چنین یله واری به ره
ورنه عافیت کشی
راز شباهنگامان مسد ود
من نگویم او که داده پرداز است
چنین گوید برهامان
ای گلاب راز عاشق
ناب طلایی است به جان
آنچه می بارید ز خونابه
بس قراری است به جان
آن که فریاد داشت
بر عشقش ساقه پرداز یست
آن که می سوخت ز اندیشه در برش آوازیست
ورنه من که مستم تو که هشیار
بر عشق او چه باک
این همه راز هیاهو بر تو
توفان در همه اعیاد
ور نفسم میرود
ساقه پردازان به یک شرط
آنچه می سوزند به عاشق
ناله مستان به هر سمت

من که یارم تو که
فریاد داری به هر سو
هر دو آریم به دل آرامی باری راهی
من وهیمنه غم فردوس برین بر راهند
هر دو از تاب تموز بر کناریم ز خورشید
گر تو که راز شقایق گفته ای ز بند عظیم
وه که من شاهد آن رنج کبوتر شده ام سر به مهر




بنویس که شعر می بارد به اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من در فغانم و او در غوغاست
مهر شعری کزو آواز خواند م بر تو ای یار دلنواز ما
بردار هر بیت آن بر یک کلام ما و آن توحید است
به هر بند و نگاره امید است به هر مصرع
تو د ست یاری به سوی حق دراز کردی ما آن را فشرد یم آنچه ما کرد یم
همین بود و نه چیز د یگر
آنچه خلق می طلبد دستهای بسته را فشرد ن است
که این در میانه عدالت ما را یاور نیست
و هر آن که انسانی را با دست بسته بفشر یم
خویش را به قربانی بشریت دعوت نموده ایم
چرا که بشریت باید خود بشناسند اراده اش را
و دستهای توانای بشریت باید بتواند عشق را پا برجا سازد به هر بند
برگیرش فروزی در راهست
در کلام بنشان آنچه آرزوی تست
ما در سپیدار کهنگی آوارها خویش را مستتر ساختیم
در د ستهای بیدار تو آنچنان که آوازی آن را یاور نبود به پندار
و د رودی نبود که عشق را به طلبد در باد
و فرودی نبود که آوازی طلبد به پندار
من باز ترا خواند م که ای مه روی
بخوان ترانه ای آنچنان که باید به عشق به یار
و تو در پندار خویش جستی آنچه ما ترا در آن جسته بود یم به یاد

در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

برگردان راز عشق را به سپیده ای مهمان ساختیم که آواز بشریت در آن مستتر بود
د ر برگردان آن از زشتی به زیبایی از هجر و فراق به د یدار برگنه ناکرده
تا آنچه رواست
و آنچه شعر است در آغاز بر آید که می تلد بر خاک
د ر گذار باد ما نگفتیم آیات ما را بر مرگ بخوانند که ما آیات مان را بر زند گان روا دانستیم
که البته زند گان د ر آن د یار به هنگام مرگ گرد هم آیند به فسون
که عشق هست که بر پای میدارد یاد رفته را ولی باز باید بخوانند
به ترنمی آهنگی را که قرآن را می نوازد بر آنان نرم
و بخواند آیات را با نشان د رک همگان بر زبان فارسی
بر هر بند و آنگاه پیشی جویند هر آیه در هر عنوان که نشان شود این آیات
از کدامین سوره برمی آید.

آنچه بر رازست باید هویدا شود به هر بند و من در آغاز
خویش را به تو سپرد م به هر بند.
آنچنان که آوازی بر هر روی
و تو را نوید د یگرشد ن است از هر سوره بر دانستن آن معنا
که ارزش کلام بر دانستن فحوای آن است نه تنها بر شنید ن
واژه های بیرنگ که چون آواز یاسین بر گوش ماند بر هر چند
بردار گوی جاهلیت ز میانه ای یار من به هر بند
او ترانه ای است که می خواند ز آواز بر تو
د ر برون است ستیغ آنچه می تراود ز خیال مانده بر او
آنچه باید بسازد بر خلق استواری
آن نیست د ردی که فهم
کند تنها کله بر سر
که داشته باشد حق گفتگو
او باید که نشان دهد یک ترجمه که دقیقتر باشد به کلام عربی
اینست نشان داشتن کله بر سر
نه آن که آن را فرو ریزد تنها به کلام عربی
امضای اجتهاد اوست در ترجمه بهینه که او دارد به فسون
این است آوای من به هر بند نه آن که می طلبد
تنها نحوه خواندن آن به هر بند
من آواز او دارم از بر
گر که گوید هر لحظه آن را به شعری پر ز رمز
بر تپش آنچه هست در هر بند
ورنه خاموشست و خاموشی گناه ماست
گر چه اومستمع تو خاموش است اما او در ذهن ترا به باده تحقیر می نگرد
که چرا او را لحظاتی از همه چیز جدا ساختی ولی هیچ داده ای
نیز در اختیار او نگذاشتی
باید که خویش را دریابی تا او را بیابی ای یار من
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
او منتظر توست تا بسازد خانه ای از جنس شباب
او زمین را مستتر در سبزی خز گونه می طلبد ز هر بند
او مرا امیدوار دارد هر لحظه به امید تو هر چند
او سپیدار روشنی است او را دریاب ای یار من
او نگران اندیشه خسته توست بر لحظات فریاد من
او چنان یاریست بر تو که چون
وانهی او میشود حزین بار ما
آنچنان عشقی بر اوست
که تا روی آتش سوزد خانه بیمار او
آنچنان رازی دارمت از یاد او د گر تو منال
اوهمان یار دلنواز دوران است
که تو خواهی به اوسازی خیال
او چنان عشق را در انگشتان خویش مهمان کند
تا که هر روز باده ای بر تو می خوراند
ز هر آواز یاریش بر من
تو چه می گویی سحر شد پیک خواه آمد
که او د یگر بار شاد مان بر تو می بارد یک امشب
او صدایی است که یاریش از بر تو اتبات شد بر ما
برگیر ناله مستی ز رویش از او روی بر متاب
اوست آنچه می خواند به عشق تو د ر روی وجود
او نگران اندیشه توست بر یاد بشریت باره او
از تو می خواهم کنون دریاب او را ای یار من
اوست بر تو منتظر مکن اند یشه از فال خراب من
بردار شعری تا بگستری راز او بر زمین
این که گفتم راز اندیشه ات
برگیر پند د وران ای یار من
بردار شمع رازی را که با توگوییم ای شب داده گیسو
این چه بر یار می پسندی بر خویش نیز بپسند
این است مرام من به هر چند گر کنی ز خود آغاز
آن شود برون ز مهر هر چه خدا داد
آن فروزش که نورش نیست به هر مقدار
آن کجا میرود ای داده پرداز بر کدامین سو راهیت باد
من درون یاران تو اندیشیده ام
راز فردوس را بر یکی بخشیده ام

او که ندارد کله بر سر در باره خداییش
نیست رنگ روز به عشق

آنکه می نالد ز ماد یات ا وندارد غم
جز گذ ران روزی به د ست تو ای یار

او که می خواند ترا مه لقا او ندانسته است
که تو کنون خود یک ارسلانی ای یار

او که شببوها را به میهمانی برد در محفل یار
در نبود آفتاب میرد ش قول و قرار
او نبرده است کنون بر شوره زار عشق
د ر مانده گی است ای یار شیرین ساز من

ای که تو راز یکی شدن
باشد به عشق یاری د ر تو ای دوست
او کجا شود تا رود به همین منوال
خانه خرابی را چه میخوانی ای دوست
من ترا آگه سازم به اند رون
راز اندیشه اش هر لحظه بر کتاب
او که عشقست در همین آزرم خشکیده
سالهاست د ر بر موی سپید ش
او که عشق را نجسته است جز به شرم
او که نخند یده است بر مرد م تنگ
او همان یار دلنواز است هر آن او را بجوی
من درون رازهای تو اندیشیده ام
او به این منوال بر تو بخشیده ام
او همان است که عشق را د ر سر دارد چو بند
او نگیرد هر لحظه شتابی بر سوی د یگر ز هر بند
او همان عاشق پیشه توست تا بگیریش د ستش ز هر بند

سلام بر یار عاشق ما د ر نگاه بشریت به زیست ما
در تو آرامش ابدی را ذ خیره خواهیم ساخت
تو یار عاشقان زمینی و ما بر تو درود می فرستیم
ای یار د یرین شباهنگام نگاه کن
که چگونه زمین تقد یس وار دور خویش میچرخد به فسون
عشق تو دلداده ای نیست که با تو د ل نبازد
ز سر یاری ما ترا حب وطن در تن داده ایم
آرزو داریم که تو اندیشه خویش را بپراکنی در فضای زیست خویش
نگاره ای شوی سترگ از سپیدی امید های بزرگ در سرزمین آرزوهایت ایران
تو پندار د یگرگونه بود ن برخویش بیارای
و تلاوت عشق را دوباره د ر خویش جاری ساز
ای تراوت اندوهگین سترگ بر پا دار نمازت را
که هر لحظه ترا در پاکی های بیشتر غرق می سازد لذ ت وجود پاک د ر تن تو
به رخساره عشق صفا و طراوت می بخشد
بگذار که سپیده راز هستی بخواند
در یاد تو ای مه داده گیسو
ستاره ها در آینه جشن روح تو به رقص درآیند
مجلس د یگرگونه بیارایند
سپیدار عشق را شاهد باش
ما ترا در خویش بارها هجی نموده ایم
بر پا دار نمازت یاد هستی بخش او را د ر ذ هنت هر لحظه هجی کن
او یار مستضعفان و بیچارگان عالم است
از او نه هراس او در د ستهای پنهان ابدی وجود تو پنهان است
به خاطر او تنها عشق بورز و دیگر هیچ .
هیچ عصبیتی در برخوردهای انسانها با یکدیگر را منشا خداگونه قرار نده
وبدان آنچه به ما مربوط میشود جز صفا و صمیمیت، یکرنگی
و حاد ثه بارش در زمین چیز د یگری نخواهد بود.
گل در بستر خویش ما را گواهی داد
که تارهای زمردی خویش را در اقصی نقاط ساقه هستی بپراکند
تا تو بر آن بوزی چون شاهد شیرین شکر باره حافظان تاریخ
و آنگاه بر پا شوی تا آیین سبز عشق را بازخوانی کنی
طلوع عشق را در آوای صبح دوباره هجی می کنیم
یار د یرین یار گذ شته های بی ا نتهای زیست،
فروز راه را در تو می نگریم
بر آنچنان ساقه ای که می باید
ترا بیابم ای یار مه داده شیرین
فروزت را باز خواهیم د ید
که چگونه حلول می یابد
در انتهای تاریکی زمین
به پندار شب سوگند میخوریم
که راز بودن عشق را د وباره هجی کنیم
در سبزینگی رازهای مگو
فرود باشد در پس هر غبار
که یاد ترا به ما بنگارد به هنگام سحر
و آرامشی شود در هستی مشکوک
در تند ر روز الست
و انگار هرگز بادی به صبح نپیوند د
که بارانی شود در پس هر ابر
من و تو حاصل یک بارشیم به هر چند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو بارش ما بر تو میخوانیم از چکاوکی که از بر انسان تابید
و تو را از درون تهی ساخت
آنچه آن را رفاه نامید ند
د ر واقع به ضد آن مبد ل گشت و شما را به دا مان ابتذا ل بشریت سوق داد
هر آنچه، هر تعداد که باید باشد شما را به مد ینه فاضله ای نوید داد
که یاران از یاد برد ید که هر چه هست اگر در راستای عشق راستی و درستی
خلاصه نشود
در تلاطم فروز بشریت جایی ندارد بردار شمع یاری از کنار همرهت
که او نیز چون تو در بستر باد تهی مانده است
و همبستر باد او را از تو بیمناک ساخته است
چگونه است که راز لهیدن شعرهای ما
د ر میانه راه انسان را به سبکی دهشت بار مسلح میسازد
تا بتواند او را د ر کوره های بی تفاوتی از همراه و همسان به همپشتی خو نکند
و آن را خوار بشمارد چه جلوه ای بر تو خواهی خواند
که آنگاه که وطن برای تو پشیزی نیارزد د یگر عشق مام وطن د ر کودک تو
( که قویترین عشق است)
نزج نگیرد و آنگاه تو بر خویش میلرزی که عشق کجا شد بر سر آن چه آمد

چرا فرزند من به من احترام لازم را نمیگذارد.
کود ک تو دانست که در پس عشق ظاهری تو به او فریاد فروخسبیده ای
به اعتراض در آنچه او را از عشق جدا ساخت موجود است
و آن فریاد گلوی کودک تو را میآزرد
تا آن که زمان آن فرا رسد که فریادش را بر سر کسی یا چیزی آن را خالی کند
برآید
حس زندگی در مزار نیستی، این گستره عدل الهی است
باید که عاشقانه خاک وطن را دوست داشت
از بی توجهی به سرنوشت راهیان عشق سرزمین قد می واپس نگذاری
تا کود ک تو بداند که در مهاجرت عشق در تو به نوعی دیگر تبلور یافته است
و نتواند در ذهن خویش ترا به خاطر آن که تنها به عشق کودک ارج نهاده ای
محکوم سازد.
باید بگویی آمد م اینجا تا بتوانم بستر فرهنگی مناسبی بر سرزمینم بسازم
تا در بازگشت کامل یا موقت بتوانم پایه های گستره عشق راستین را در سرزمینم
شاهد باشم
بر او نگو که من به خاطر آینده تو به اینجا آمدم
به او بگو که برای توان بخشید ن به آنچه محمد در هجرت از مکه به مد ینه یافت
میباشم.

بگیر یاد سبوحی راکه آوای آن در فراسوی آینه ها هویداست
ما بر رازی که تو اینک از آن آگاهی مشرفیم
و میدانیم که تو در نهانخانه د لت با ما آرام است و می توانی وجود رنجها را در
تن خویش به سخره ای سخت تبد یل نسازی و خود را هر لحظه در پس آرامی تن
به بادهای دیگر مهمان کنی
تا شاید راز فراموشی تاریخ سرزمینت در ذهن کودک ترا غمین نسازد
بر گذ شتن از تاریخ سرزمینت بر کودک چیزی را بیاموز
که از حوادث مترقبه یا غیر مترقبه چون کشتار سالها قبل
یا بر آهیختن کاوه بر باره ضحاک توپید ن سیاوش در با ره عشق پد ر
همه او را گواه نقش بارور خویش را بدهد برخیز بردار شمع نبوت را
تا آستان قد س بر پایه های لرزان تبعیض خویش را استوار نسازد
و جلوه یاری از نافرمانی یاران پاکباز قلب عشق حسین را لکه دار نسازد
چه جلوه ای برون آید هنگامی که سرزمینت در حدیث گنبدهای بیشمار لهیده است
و هر شهر به تنهایی نمود علمها بر سر منابر است باز باید برداشت شمع نبوت
و به سراغ تکیه ها و مساجد رفت و آنها را از کدورت سالها دوری از ارتجاع
متجد دانه شست
و فراگرفتن یاران به شور عشق را در د ختر و پسر آنجا به
منصه ظهور رساند که آیین توفان در بستر شیروانی خانه مسجد
بر همه انسانهای زمین جلوه خواهد یافت
و ترا بر آینده خویش امیدوار می سازد برگیر فروزی را که در راه است.
چوب تکفیر بر تو خواهند کوبید اما تو میدانی که تنها تو بیانگر کلام محمد بوده ای و بس
تو آیینی که عشق را بگسترد از لا بلای سطور کلام محمد استخراج نموده ای
همانچه ما در آن آیات مستتر کرده بود یم و تو را بر آن داشتیم که آنها رابشکافی
و آنها را عیان بر مردم بخوانی تا قلبی از عشق آرام گیرد که
طلوع همآوازی زن و مرد
در پرده های بین شبستانها در پس چادرهای مانده بر سر زنان
در پس جدایی نشستن مرد و ز ن در مساجد همه و همه از ما نیست.
ما زن و مرد را در کنار یکد یگر به یکسانی یافتیم چگونه فرمانی بود
که مرد نشیند جلو زن نشیند عقب به صلابت کدام سخن

بر دار شمع نبوت اینچنین من نگفتم او که زن است بنشیند به عقب در صف جماعت یاران
او که مرد است باشد تنها پیشنماز این چه آیین زشت است خدایا مپسند
چنین تلخ بر مرد مان
که من اینچنین کنم جفا
بردار راز عشق از صلابت یاد ها بخوان شعری که بخواند طلوع آوازها
او که راز است در پس امید به د یدار
او چه می گوید که امروز دگر نیست د یدار
بر تو آیینی سرود یم تا بیابی خویش بر زمین
ما نگفتیم تو باش چون جغدی در کمین
این طراوت از تلاوت برگیر شعری بپا
این چه آیین بود که یاری نبود بر آن
بر فرو هشت ساقه امید در بستر خواب
این چه آیین بود که سازد همه خانه بر باد
ورنه طلوعی است ز آوای زمین بازش نداد
این چه گستره اسب سفید است بر پهنای باد
این تپش را که میآید بر گیر ز راه
او همان امید خورشید است بر ما متاب
ای فروزت راز فردوس برین است بر یاد
این چه باران بود که عشق را نموده ای بر جا
من که امید رازهای د گر اندیشه ای هستم ز مهر
من چه دارم رازی که تو خواهی به سحر
بر فروزیده راه پندار را بر ما کنون
این چه امید است در تاب یا ز مهر
غم دوران مگیر ز سر ای حافظ
این که گفتند کبوتر است به منقار
بردار راز عشق اند ر میانه
این چه باد یه است که میرود بر پندار
شعر عشقی است بر قلب من برنتاب
این که امید سحرگه نیست ز ماست
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
-----------------------------
باز ز تو میخوانم که سپیده د ل نگران تست تو را د ر تقد یس خویش زیسته ایم
و از آرامش روح تو بر خویش بالیده ایم بردار رنگ قلم این بار و خویش بزدا
از سیاهی د ر خاک و چهره ات روشن نما به آبی تا روشن گردی
ز آروزهای باقی بر توست که بباری به خاک و فرآوری چون شمع در یاد
ای یاد دار سپیده ما از تو خواهم خواند از تو خواهم گفت
که طلوع در یاد ت همچنان باقیست بر یاد بر خاک و فزونتر است آنچه می بالد ز ما بر ما.
از اندیشه توست که بر ما می خواند بر خاک و فرو رود پندار باد د ر خاک
که چه گوید این چنین بر یاد
چه سان آرزوی رفته از یاد تا بگوید بر تو از شارعان به خاک
آنجا که میروند سپیده را بر جا د ر یاد
آن طور که می هلد گلدان شعر د ر یاد
آن خویش محوری است در یاد
حاصل آن است که بارش شود بر خاک
تا بر جهد فروزش در یاد

ار امید واران ز د ل بر بند ند
غم روزان ابری بر خا ک
چه حاصل که او میرود
از یاد بر خاک ورنباشد در یاد
از امیدش رفته سامان در د ا د
شعر را نهفته است به رازی بر باد
من امیدم تویی ای یار برون ز بیداد
اینچنین است که تو نمی روی بر باد
از خموشی به در آی هر لحظه که می شود عیان د ا د
تا جلوه کند سرود بیرون ز باد بر یاد
تا بارد از غم فرد وس اندیشه اش در یاد
هر جا رود فرداها بر ما امید بر باد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام






سلام بر تو ای شب داده گیسو در رهروی راه با تو می گوییم که زمین
به پندار عشق بر تو دل نگران است و ما را از تو آگه میسازد
او بر آیین عشق در تو ما را به خویش می خواند
ای رازهای مگوی خاطره شب
د ر سرای مانده شبها خویش را به غم داده
مردی تنها کنار خیابان د ر سرمای بی انتها
بد ون درآمد بدون خانه بد ون هر آنچه میتواند با آن زیست کند
اندیشیده ای این راز ناداریها را چگونه می توانیم بر خلقی که هنوز خویش
را باز یابند بخوانیم
ما از آن ره رفتیم که پناه انسانیت را در غم عشق بخوانیم
و از آن بیمناکیم که سپهری این چنین شب را به داده های فزونتر بسپارد
ما رازهای خاطره انگیز زیادی را در ذهن او بخوانیم ولی
او تنها به ناداریهایش فکر میکند
و ما نمی توانیم انگیزه زیستی را در زمانی که او هیچ چیز
در د ستها برای پیشرفت نمی بیند
به او هدیه دهیم اینک در رازی که او با خویش گفتگو می سازد می شنویم
که میخواند دعایی برای بهروزی خویش بر آن می شنویم
که بشنویم آنچه او میخواند زیر لب و می بینیم که او می گوید

بر باره خسروان نوشته اند که سبوی شکسته من می توانست امشب
به خم درآید و لحظاتی مرا در خویش غرق سازد مرا به
فراموشی سپارد و آرام در وسعت زمین پروازم دهد
و حال این گونه اینجا در سرمای سرد ایستاده ام و راهی برای
خزید ن در میخانه حافظ برای من نیست
تمامی میخانه ها بسته اند و من تنها میتوانم به هشیاری بیشتر در قهوه خانه ها
دعوت شوم
آنچه اکنون در گذ ر است بد تر از بودن میخانه ها در شهر است
و آن د ود یست که به باد یه شیشه ای مید هند و این برای وجود مضر است
ولی این جوانان خسته از سرما به آن روی آورده اند
بر آن شوید که راز د رون خویش را با آن بسپارید به خاک
که این راه به ترکستان میرود نه به فرغانه
جلوه یاری برت میکشانم به هر فریادی که از هر گوشه بیاید
گوش میکنم چرا که در اینجا هوا سرد است و من بوی د ود عصبی ام میکند
نمیتوانم بوی د ود را د ر منخرین خویش حفظ کنم سرم رعشه میگیرد
و بر زمین نقش میشوم
د ر تهیگاه رفتن خویش به عالم هپروت مردی را می بینم
که د ستانش را به سمت من د راز میکند
او حافظ باد یه نشین است
بر پا خاسته د ست در د ست به سوی میخانه میرویم او باد یه
از شراب سرخ پرمیسازد
و من با او میگویم د م این خفته تا چند و او میگوید
که این خاک تقد یس ماندگاری زمین است
و من و تو امشب د ر حد یث رازهای عشق بر زمینمان فروخفته ایم
برگیر سبو را تا از خون پاک بر گستره آفتاب در روز برایت بگویم
تا از حد بیرون نشده ام
او به من هشدار رفتن میدهد و ا کنون دیگر از صدای هیاهو
و فریاد آنان که در حالت عصیان من بر من سنگین می بخواندند رها شده اند.

در نشئه باده در قدمی چند آرامش می یابم به سر کارم بر بساط خویش برمیگرد م
خیابان چه رنگ عجیبی دارد میتوانم شعرهای حافظ را بر سطح خیابان افتان ببینم
همه عارفان در گستره هیاهوی زمین رها گشته اند.
صدای میخانه چی بر پس شور مانده گی زمین میمیرد
کسی میآید دستش را دراز میکند که از من نانی بخرد د ستم را دراز میکنم
با او دست میدهم او میخند د و نان طلب میکند من میخند م
و نانش را در پاکت میگذارم گاه رفتنست بساط بر آیین پیچیده بر میز میخوابانم
شور عشق در سرم بیداد میکند
دلم میخواهد به سراغ کتاب حافظ بروم باز کنم فالی بگیرم
فراموش کرده ام که فرداها شاید نان کمتری برای فروش بیابم
خویش را در گستره باد سرد و گرمی مستی در سرم رها میکنم
و لحظه ای به آرامی لبخند بر لبانم می نشیند
مرد شهره شهر را میبینم که میگوید شب بخیر آقا
و من جوابش میگویم که بفرما و او با مهربانی میگوید
نه کار دارم و من میگویم شب خوش
د ر راهم به سوی خانه کوچک یک اتاقه ام میروم آنجا که زن غرغروی من در
انتظار من زیر ابرو برمیدارد و من میدانم او خواسته های بیشماری دارد
که تا سحر باید او را به آن چه نیست دلخوش سازم و آنچه خواهم آورد
را برایش بازگو کنم به خانه میرسم از قیافه عبوس هر شب در آستان در از من
نشانی نیست او در آینه مینگرد که مرا بشناسد
به او سلام میدهم میگوید چه شده است که امشب سلام داری نکند
مالی را زده ای که بر ما مبارک باشد به او میگویم که نه امشب کمی فقط
می زده ام او گفت چه شده است در این وادی که می یافت می نشود جسته ایم ما.
من میگویم که چرا در فزونی اشکهای بیشمار هاتفان بر ما او بر ما روا داشت
که کمی امشب می بزنیم به تو میگویم امشب زیبا شده ای هم چون شب عروسی .
او میخند د و خانه از شادی عشق پر میشود کود کم به طرف من میدود
او را در آغوش میگیرم بابا بابا چه آوردی و من آب نبات را در کف د ستانش
میگذارم و او با بوسه ای دنیا را جلوه تازه ای می بخشد.
هنوز گرمی می د ر سرم هیاهوی آرامی را زمزمه میکند
و گاه که هر چه فکر میکنم خویش را به لبخند می یابم
ای شب داده گیسو نانی دارم ماست بیار تا لقمه ای بسازیم با تره


آن گاه می بینیم که د ستفروش چه شب خوبی را سپری میکند
و از حافظ برای چنین شبی به او تشکر میکند
که در واقع ما کسانی نیستم که پیاله ای بدون فلسفه بخوریم
و از آن لذ ت ببریم ما اهل ابتذال نیستیم ما به آیین پاک محمد دل بسته ایم
وجود عشق را در سبوحی می بینیم که ما را از خود بیخود سازد
اما در همانحال نیز به ذ ا ت مقد س که عشق را آفرید
با پوششی از یاد و خاطره متصل میشویم
و گاه میشود که می بینیم مولوی در جلسات شعرخوانی وحی به رقص میآمد
از خود بیخود میشد و در وجود ذات مقد س خویش غرق ذات خداوندی مییافت

در کانادا کسی حق ندارد که در پارک یا محل های عمومی مشروب بخورد حتی شیشه
آن را نباید کسی دست بگیرد در مغازه مشروب فروشی لباس های ورزشی می فروشند
اینست که ما نمی خواهیم مردم از دین و اصول عصیان کنند و تنها آزاد باشند
که در مواردی که عرف به آنها اجازه میدهد روا باشد آنچنانکه
وقتی یکی از شیوخ عرب شراب زیادی خورده بود خداوند فرمود آنقدر بخورید
که بدانید چه می گویید
من امشب آمدستم مست بگذارم د لم
ترا یک چند سر مست بگذارم
من و وادی راز عشق نهاده اند به اسم
وه چه آرام آمدم امشب به د ل
چه می گویی که یاری سرشد پیکخواه آمد
صدای عشق گرمابه است که امشب میآید
ولی باز جانم شود مفتوح
ز باده پر ز راز میآید امشب
چه می سازی بر من ای حافظ خراباتیم
من به چه سبوح امشب سر مست میآیم
تو و می گذاران را ز بنهاد ند به د ست
چنین پر بار میآیم امشب
برین خانه نه اند یشه است در بر یار
که می شنوم آنچه بیراهه باز میآید امشب

یار سپیده ما بر حال خرابم بناز
ای شب بوی تازه رس بخرام
آن که عشق است بر تو مبارک باشد
آن که راز است بر تو مبارک باشد
آنچه فریاد شبانگاهان است
من نگویم زایش مغلطه بسیار است
شاهد روزان ابری ما تهی
و آن که می نالی بر پا نهی

عارفی باید ز تند یس گویم باز
عاشقی را باید که مسد ود عاشقی
درد آن نیست تا نالان شویم
راز آن است که مستان شوید
فاتحی باید ز حال ما پرس
آن که مسد ود است بر شنو
وه چه نالان میروی ای یار من
آن که د یروزش مرا پیمان نیست
آن که فردا را برد جز هیاهو
وه چه نالانند که این مستان میروند
فاتحان روز به تندیس می خوانند کنون
وه چه عاشق کش است او که بی سامان میرود
عاشقی باز پرس حال او
تا بگوید وه چه تند یسی بر او
من که عاشق بر او گر بد م
هر لحظه باز می پرسیدم حال او
برو ای ساقی حال او پرس ز ساغر
وند رین راه چه عاشقان رفتند به سر
برو رندی کن بز دل نباش ز عشق
او از آن تست برگیرش ز د ست
من و عاشق کشی سیره حافظ
وه دلم بگرفت از این بد مهری یارم
بر صلا میرود تا بخواند به من
شب پرست است یا دوست من
الا مهر ساقی قسم داده ام بر تو
چه رازی اینکه من محفل پرستم
شب و مه داد مولود یه خوانه
که چراغان میکنه وقت شادی
که وه وه از این نورها
گر ندا نم که خسته ام ز تکرار
خدایا گر عاشقی هر روز یک حال بود
خدایا من د یگه مه رو نمیخوام
که او هر روز بیاره یک سویه
که هر روزش بکشن
عاشقآن به حال زارووش
من و خاک او هر روز بند یم د خیلش
گر کنی میخونه چی حالی به حالوم
چه گویید عاشقی که هر لحظه اش بخوانه یکرویه
من و عشقش هرگز نگیریم شعری که باره

چه نالم از شب و تاریکی مستان به حالوم
چه میخواهی که بری است به نارم
به امروز و تو فردا گر برقصن
من و رازم هر روز میشویم یک دسته
که دستم بگیرد بر دست عباس
ولی این یکی آهنی نیست در نمیاد
بیارین دسته های آهنی تون رو به گیلاس
زنین هر کدام یک شاخه گیلاس
که یارو کز کنارش رد میشن
بگیرن ما که ای مستونه از گیلاس
چه داری گر کنی گوشش دو تا شاخ
که من آویزان شدم ز این سنگینی ناس
چه می بارد این که ما نداریم
که هر روزش یاد خون به حالم
ندارم دلخوش از میلاد و مرگ ای داد
چه فریادی به خدا صدام نمییاد
برو هاتف دگر عاشق بازی نه امروز
نه فرداها هر وقت نمیشه
نمیدادم ز پیکر مانده بر روز
که این فریادها چه تلخه وه چه زشته
به سیره سبزمون راهیش د گر نیست
اون که بیماره چه حالی داره امشب
سر عاشقون سود ش به کردار
چه بینایی که داری بر غم شعر
وزین راهی که دارد به شبستون
چه د ا ری گر بیفروزی د لم
چه داری ای مه گلان بر یاد مو
چه میخواهم بگم از د ل زارم
نمیگی که هاتف بردار یک امشب
خدایا مپسند این یار عاشقون
من و دستی که پندارش نیک است
نمیخواد بگه به حال زارم چند
اگر بارونی بباره به کوه و د ر و د شت
چه کار میکنه گر نباره بر خانه یاروم
من و مهتاب و مستی در شب نور
چه افتیم گر کنی خون ز چاهم
از ین راهی که باد ش پر هیاهوست
کدامین کاتبی راست به مستون
د می یار بی پیله است به منقار
گهی فریاد انالحق بر د یوار محد ود
چه کس گفت که ناله کنم این چند
خدایا من که نیستم وه چه تلخ
چه شعری است او که پر کرده هر روز
ز ماتم د رد من اینک هیاهو
چه بیمارم وه که صدایم در نمییاد
چه دارم غم د ر این د ل تنگ
به یاران سپرده اند در غریبون
به گیرم ناله ای شام غریبون
چه دارم بر هیاهوی تو ای عارف
که امروز و د یروز د ر زمستون
به میلا دی د وباره خون جگر شد
دلم بگرفت از هر روز جشن تولد
من و عارفی گفتیم به شب مریزاد
که این چه حاله هر لحظه شام غریبان
نمیخوام اشکهامو ببارن از بر تو
می ترسم سیلاب بشه از حال زارم
من و فریاد اهل بیشه
خدایا این چه کرداره وه چه زشته
نگفتم که این غمهای داود
نخونده است بر من زبور مسدود

چه داریم ای گل و شاخه نباتم
که حافظ خسته شده از حال زارم
بر او نون که نام نویسن
منو پندا ر عشق بر صدقه مید ن
ا گه صدق بود این گفتار به تلخی
خدایا این چه صد قه وه چه زشته
من از صدای آن مرشد بگرفت د لم
برو هاتف این چه حال بر مجنون
از این باقیو و اوون رازه نگفته
نموده به خدا به این باغ خسته
گهی شب به شهره است
گهی راز به میخانه
چه باری بر ین
شاهد پرسته


چه می ناله که اینک راهدار است بر پا
چه گویم سپهری سر به توی تو آگه شدی از ساقمو ی


بر آن فردوسی پاکزاد چه خوانده است اینک زال
تو که بارش خاکستر افراسیاب بوده ای
تو که تهمینه را یک شب به خواب د یده ای
چه جلوه کنون داری ای سردار ایران زمین
من و آتش د یرینه بر گاه
تو و آتشگه ساقه پنجاب ما
من و آسمان و امید چه جلوه برون
که اینک خورشید را آذ ر است بر سپهر
من اینک ندارم فزونی ز یاری بر بند
من و کاتبی راز ایران زمین
نداریم کنون در یاری بد ل ای فسون
چه گوییم که او فروش از علا
چه بازی می سوزد در این آتش به ما
من و شاهد اسب ختن رفته ایم
تو برگرد سواران چه سان گرد دیده ای
تو گه راز اندیشه را دمی بر خند یده ای
منم که عاشق را به یاری فراخوانده ام
به یاری د می باز مرا خوانده ای
نداری امیدی ز سر بر بنده ای

کنون راز عشقت فسون کرده اند
چرا هم اینک امید ت را به د ل واکنده اند
به توفان و عاشق کشی صبح می بندم پیمان
که پیمان نیست همان راز پیغامها
چرا باز می سوزی ز یاری گر نیست امید
ترا یار عشقت قسم داده ام مرا برنگیرم
تو اندیشه راز رهروان دانسته ای
من و آتشی را بر یاد سپرده ایم
ترا گه صدایی میخواند به د ل
من آسمان را بر تو دارم به جد
وگرنه رازهای انسانی همه بازگفته اند
بر آنچه می سوزد میرود بر یاد ما
چه جلوه که اینک فرو هشته ای یاد ما
برو تار ایوان برو خوان ز ما
تو که راز ما می پروری در د لت
تو بردار عشقش را کنون بر محفلت

چه جلوه که اینک راز بنهاده اند
ترا اندیشه عاشقی برخوانده اند
چه بارد کنون راز توران بر ما
که هرگز نباشد امیدش لحظه ای بر جا
چه حاصل امید ت فروهشته اند به د ل
مرا عارفی امیدی چسان د یده اند
بر او و بر تو و آنچه میرود بر غبار
مرا دیده بانی دیده اند د ر بر یار
به وقت قسم من وا داده ام
چه گویم خدایا مرا باز قسم داده اند
مرا برگیرید از آیین قسم هر لحظه تان
من اینک نخواهم که گویم فرزند مان
چه داری تو کنون بر یاری ارواح
که ارواح پاک بهشت اند
بردار دست، ز یاری بر خوان ما

تو باره عشقی بر صبح بنویس که باره عشق را ز نهفته ای در بر دارد ز روز
و آنچنان است که گویی راز را د ر خویش دارد ز گفتگو.
از نوید دیگر شد ن برایت خواند یم آنچه تو آن را امید می نامی
و ما به آن دست یاری.
تو آزرم خویش بر ما می پسندی ز تکرار عشق برون
از آوای اند یشه چه حاصل میرود از نگاه تندی باد د ر زمینی
که بارش آن در خویش می هلد به گفتگو و آن بارش زمین مرده را سبز میدارد
به هر ترانه حد یث گونه امیدی که تو می شنوی مرا
و راهی که تو میروی اکنون در فرای راههای نمود است به قد ا ست بشر
و خویش را به طراوت میرسانی در کلام ساقه های امید چه حاصل است
که بگویمت از تندی بادها مهراس هنگامی که
بادها در میانه به سدهای بزرگ زمینی گرفتارند
و د ستهای افکار زود رس از آنچه
رفاه کاذ ب نامیده شد د ست بشر را از ساختن برای خویش جدا ساخت
جای آن که د ولتها جوان را به کار گیرند.
تا دانه اندیشه نیروی کار او را به دست آوردن رنج زحمت خویش قائل کنند
او را به حفط مایحتاج بشری که در آن خیر دیده اند مبتلا میسازند
آنچه در پناه انسان به فضل های بیحاصل تبد یل میگرد د
با خاطره شد ن آن چیزی که او را یاری نخواهد کرد.
در نگذ شتن از گذشته به آینده.
من ترا اندیشناک یافته ام اما ذ هن باید در گذ ر از سالها خویش را بتکاند
در طول قرنها تا سن او نشان آرامشی شود د ر وجود.
انسان هنگامی خویش را در د ید انسانی مورد پذ یرش عشق مییابد
که آرامش بشری در امیدهای هر لحظه او امیدبخش باشند
بر چهره ایستایی کلام او آنچه می سوزد ز پندار غم غرببی است
که دلش را مینوازد به مهر
آنجه می خواند به امید عشق رازهای د ل است در نگرش به عشق
من که با تو میگویم کلام هر لحظه امیدوارم بر یافته های تو بر د رون
من که می سازم سبوحی بر تو خواهم خواند شعر رازهای اند یشه بر د رون

ورنه آیینی بسازد در بلورین ساقه یارش
که می شود هر لحظه برون ز حالش د ستی بر خیالش
ار تو و آیین رزمش چنین شود نگونسار
که روان عشق بر عاشق مه بتازد ای نگونبار
من ترا یاد دادم ز آیین فروشی تا به امروز
تو بخوان خود عشق را یک امروز به سرود میهنی
آنچه امروز در بند دارد تو ای یار شیرین بار من
آن چنین است گر نپسند د حق میرود بر حال من
بر تو و عرش کبریایی سوگند گر فروزت میدهد این پیوند
آنچه آمد آنچه دیگر ساخت ز مهر
من نگویم مغبچه می نواخت به د ل
از فروز آیین شعری بر نتاب
اینکه خورشید است سردارد به مهر
بر تو و یاد آیین در غم من ای فروز
وه چه بارش است که می نالد سپهر
بر یاد تو اینک مانده ام به سرود
آنچه می خواند که میداند فروز
بر تو و آیین پاک محمد داده است قسم
گر تو عشقی من ندارم امید یاری
تو که آیینی به شعر مصطفی بر عارفان
من که مسد ودم ز عاشقی بر راه مه لقا
هر دو بر عرش می بریم هر لحظه نماز
تا چه سان گوید راز بی منتها
بر تو و عارفی راهتان صفا داده ام
گهی تو گهی او به ره شارعی را وا داده ام
این چه بازیست در رهرو عاشق حزین
آن که میمیرد میرود به دل بر مه یاد
از تو و راز عاشقی وه فسون است یار من
این چه آیینی است که می سازد دل من
من ترا اندیشناک دارمت بر تارک آسمان
ورنه این واد یه بر غم می ماند بر قفا
او که گفت مهری رازی است بر تو و یار
او که می خواند شعر آواز در طوفان بکار
من ترا بر او دادم قسم امید رازیست کنون
شعر مسد ودی نخوان آنچه آوازیست کنون
گر تو و راز میخانه سپردم به دست بر عشق
من ترا دست میدادم به هر بازو به یک چند

ای که آیینی هر لحظه می تراود ز مهر بر خیال
آنچه میخواند می نالد ترا آوا بر اندیشه یاد
ورنه آیینی که یادش را گفته است به تن محد ود
او چه می نالد که آوازیست بر یاد من همچنان باقی
این که طوفان است در بند من خیال
او چه آیین است گر میخوانی ز سپهرش یاد
آن که آیین را بر خستگی فرو داد ز یاد
او چه میخواند بر من که طوفان سرزند بر تو ای مه یاد
این طراوت که بر صبح همچنان باقیست
من می بخوانم آن که تو خواهی ز باقی
ای فروزت راه فرد وس است به راه
ای که عاشق کشی سیره پاکیست ز راه
من ترا بر عشق می سازم د وباره گفتگو
این چه بند است که تو می خوانی غم به گفتگو
بر تو آیین عشق ساختم کنون ای مه لقا
بر توست که بخوانیش د وباره از بر بر زمان
من ترا شعری وامخواه جسته ام کنون بر د یار
آنچه میدارمت بر نخیل سبز خیال
او که عشقست بر خیال من بند د یک رای هنوز
آنکه شورست کنون بر نسازد رنج افسانه ای ز د یو
او که گفته است بر راز داری تو بر د روازه عشق
او می بخواند حد یث ماهپاره ای ز عشق
او چنان رازیست به عشق از او گفتگو
که هرگز نبود سر به یاری به عشق گفتگو
تو که گسترش یابی غم د وران به چند
من چه ها خوانم بر حالت ای مه به غم
او بنالد هر آن لحظه ای را بیدرنگ
او که اندیشه است در بر تو ای یار بر غم
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
تا شود هر لحظه یاران بی هوا بر حال ما در الست
تو که امیدی بر خیال ما نگیرش به هر چند
تو که عاشقی بر خوان سپیدار اندیشه ز هر بند

محتسب نیست او که می کارد خون به جای عشق بر یاد
گر فروبند د سپیده بر توست ای مه لقا در یاد
گر تو را خند د ز شعری وه چه عشقست بر خال ما
آنچه میخواند سپهرش به خون بر خیال
او که راز است گر به کوه و د شت بر مرغزار
او فروبند د ز شادی در هیمنه بر اسب سفید
او که مضطر میخواند صدایش همچو نی
او فرو بند د بر تو ای یار فسونگر همچو نی
بر تو عرش کبریایی سوگند کنون
تا نگیری راز خورشید نداری غم یک چند
من ترا یاد اند یشه دارمت بر امید
او چه می سازد کمی فسونگر دارد ز بند ت ای نخیل
ای که آواز د گر دارمت ز عشق در یاد کنون
او چه آیینی است گر فرو بند د منقار ز یاد
او چه رازست که می سازد مرا اندیشه ای به یاد
من که خورشیدم در کدامین جایگه رازم به یاد
من ترا گفتم کین نه چنین رازیست بر روز
مضطرب نباش بهر هر ایوان به گفتگو
او که میخواند شعری بر خیالت بر فروز
من ترا گفتم که این راز نیست بر فروز
من سپهری را که اینک راز اندیشه است خوانمت
من که رازی را که اکنون آگه است من دارمت
آنچنان ساغر کنی پر ز مهر بر یاد ما
تا نسازی هرگز فروزی بر خال اندیشه در یاد ما
من چنان ترا امید داد م به د ست بر سر یاران ز مهر
گر تو خوانی یک لحظه میرود عشقت به سر گر جاودانی ز مهر
آن که تو را داده است بر غم انسان امید
او چه خواند گر تو آوازی ز یاری بر انسان امید

من ترا عشقی داد م ز بند ت باز کن ای یار من
من خیالم بر تو آوازی من بسازم بر تو ای مه داد من
برنگیر از شب فروزی تا که تاباند ز مهر
بر نخوان شعری که سازد غم را در میان باد یه ز سحر
او چنان می بندد بند خیالت راز من بر امید
کزو من ندارم هیچ رازی برت به د ین گفتگو
شب و رازی که در آن جاریست برگیر از حال ما
آنچنان بندی غم عشقت که فروزید ره به یاری ما
بر تو و آیین عرش کبریایت که خوریم بر تو سوگند
کین امید خانقه بوده است یا بر سیوشی مهرویان به بند

اوست آن که میداند غم دوران میرود بر دل عشق
آنچه ساغر هستی است بر ما همه میرود به یک رنگ
آنچه پر می سازد با ز در هر لحظه به امید دیدار
از تو و عشق خدایی نیست امیدش چه باک
من که رازهای گذشته خوانده ام ز عشق
من چه ها دانم که ما یار غریبان تاریخیم ای سترگ
تو که داری وقت اینک بر خوان تاریخ بشریت یک چند
تا بگویم در آینه پندار تو من را ساخته ای بر یک یار چند
من که شعر را خوانده ام ز سترگی حافظ جدا
او کجا شد برون تا ببارد اشعار یاری به جا
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
ورنه این محفل خورشید نوید م داد
آنچه می آرند ز هستی سبزگونه ای است به عشق
آنچه می سوزد به جان رازگونه ای است به جان
این که می سازد سالهای عمر بر جدایی از تن
آن نیست فروزی برگیر تن را بر همه غم
من چه سان خوانمت ای یاد دار د وران اندیشه را
من چه گویم محفل خواه بر تو میخوانم هر لحظه بر یاد
من که گویم ترا عشق بازیست اینک به د ل
من چه ها خوانم اینک فزون بر د ل بردا ر یار

بی تعلل روزه داشتن شما از هر کار بهتر خواهد بود اگر فواند بیشمار
این عمل را بدانید که خداوند برای شما حکم را آسان خواسته و تکلیف را مشکل نگرفته است تا این که عد د روزه را تکمیل کرده و خداوند را به عظمت یاد کنید.
همانطور که از این آیه برمیآید روزه برای امم دیگر نیز گفته شده است
روزه عبادت فردی میباشد که فواید آن بسیار است ولی درک فلسفه آن در این است
که اگر کسی نتوانست روزه بگیرد باید که گرسنه ای را سیر کند
یعنی فرهنگ کمک کردن مردم برای سیر کردن مردم اصل بوده است.
در قبال هر روز نگرفتن روزه بتوانید به دیگری غذایی به اندازه ای که نتوانستید
روزه بگیرید هدیه کنید.
پس شخصی میتواند اگر در گرفتن روزه به زحمت است تمام و یا قسمتی
از آن را فدا دهد و گرسته را سیر کند در این آیه از تشنگی سخن گفته نشده است
که آب در دست همگان است و ما نمیتوانیم آب نخورده را به گرسنه بدهیم
پس آب جزو دستور خداوند نبوده است.




زن و اسلام و جایزه صلح نوبل
ایشان بر آن شدند که بگویند که زنان ایران نیازی ندارند وقتشان را تلف کنند
و قرآن و احاد یث را مطالعه کنند تا دریابند در دین اسلام
چیزی جز تحقیر زنان پیدا نمیشود.
آیا حکومت جمهوری اسلام ما در بهینه شدن راه درستی را پیموده است
که شما میدانید اگر توسط آقای رفسنجانی سیستم بهینه نشده بود و توسط چانه
زنی ایشان از بالا از قدرت راستگرایان کاسته نشده بود.
الان سرنوشت کشور عراق بدون شک گریبانگیر کشور ما نیز بود
ولی آقای رفسنجانی با ایجاد شکاف در داخل قدرت مطلقه آقایان راستی
با استفاده از قوانین د ست و پا شکسته جمهوری اسلامی توانست
اعتماد مردم را به بعضی از ارگانهای اداره شهری جلب نماید
و در نتیجه مردم توانستند با فضای باز ایجاد شده به پای صندوقهای رای روند
و رای بیست و دو میلیونی خویش را به صندوقها بریزند و در این سالهایی
که آقای خاتمی بوده است توانسته است
سیستم مجریه را به طور قاطع در جهت رای مردم راهبری نماید.
در مورد حقوق بشر و این که مدافع حقوق زن اصرار دارد
: اسلام با حقوق بشر تناقضی ندارد سوره النسا؟ آیه 38
در مورد آیه مردان را بر زنان تسلط و حق نگهبانی است باید بگویم
که به عربی آیه است
الرجال قوامون علی النسا
Looking after them and supporting
که در عربی کلمه قوام = شبکه ای است که بتواند همدیگر را حفظ کند
و در فارسی = قوام به معنی که (مثلاً میگوئیم بگذار آش قوام بیاید.) یعنی مواد و آب به طور متعادل در یکدیگر جاری شوند و مواد و آب جدا نباشند.
پس می بینید که معنی نه عربی آن و نه معنی فارسی آن به معنی تسلط نمی باشد.
سوره بقره آیه 234
-----------------------------
سوره بقره آیه 234
زنان شما کشتزار شمایند برای کشت به آنها نزد یک شوید هر گاه معاشرت آنها
خواهید زمانی بود که دختران را زنده به گور میکردند و خدا گفت که حق زن
را به او به عنوان یک انسان بنگرید او هم حوا ست و تو آدم،
عشق را در او بیاب او کشتراز توست آنگاه که بر آن شد ند
که بگویند کشتزار مفهوم آن است که هر چه می خواهی میتوانی بکاری
در حالی که ما به آد م گفتیم او بستر حاصلخیزی است که تو در صورت ابقای کار و تلاش با او میتوانی زیباترین و بهترینها را به دست آوری و در غیر اینصورت آن را به برکه ای بیحاصل
تبد یل نموده ای. این چنین رازی را ما در آن نهفتیم و آنان گفتند که
میتوان قانون تبعیض را از آن نشات گرفت چه حاصلی میتوان دروید در حالی که
کشاورز به هر کشتزار راز بودن را به سخره گیرد و فرامین ما را به فراموشی بسپارد.
سوره النساء آیه 34
زنانی که از مخالفت و نافرمانی آنها بیمناکید باید نخست آنها را موعظه کنید
اگر مطیع نشد ند از همبستری با آنها اجتناب کنید و اگر باز هم مطیع نشد ند آنها را بزنید
اما اگر سر به راه شدند دیگر آزارشان ندهید.
زدن را چه تصویر میکنید وقتی حقوق زن را از نظر روحی و اجتماعی
ادا کردید یعنی احترام کامل را به او به عنوان همسر خویش دادید
او در آن لحظه ممکن است احساس کند تمام درست شدن
سیستم روحی و روانی خانواده به خاطر وجود زن میباشد
و خود را یکه تاز می بیند چرا که مرد در همراهی با او
او را در انجام امور محوله اختیار تام داده است.
او آنگاه به مرد بی توجهی کرده و می گوید من خود میتوانم
امور کار را به درستی انجام دهم و به تو نیاز ندارم
و از آنجا که یک زن هستم تو خوب می توانی به من بنگری
که چگونه در همه امور قدرت دارم مرد در لحظه اول خواهد گفت
که بسیار خوب، پیش برو، کار را به تنهایی در جهت دستیابی به تمام
اهداف خویش به انجام رسان و چون باز یکه تازی کرد جسم خویش را از
او دریغ میورزید و به سراغ او به عنوان یک مرد نمیروید.
و از آنجا که زن نیاز به امنیت مرد از لحاظ روحی و جسمی دارد
قطعاً در آن لحظات احساس تنهایی خواهد کرد.
وقتی که سراغ او میروید به او د ستی بزنید که بتوانید
در واقع ارتباط را برقرار کنید. مردانی هستند که در این مرحله
با آن که میدانند زن احساس ضعف نموده است
ولی د یگر سراغ زن نمیروند چرا که دوست ندارند
که احساس کنند دوباره او را در اجرای برنامه قدرت نمائیش موفق ببینند
و در نتیجه زن از او کینه ای به دل می گیرد و باعث میشود
که سردی بر روابط آنها حتی
اگر بعداً به دلیل نیازهای سیستمیک بینابین مرد و زن برقرار شد
این احساس کینه خود را نشان دهد که چرا مرد به سراغ او نرفت
در این حالت نیز مرد فکر میکند اگر به سراغ او بروم
به او تنه ای میزنم و می گویم همچنان که تو فکر میکنی قدرت مطلقه
هم نیستی.


در مورد زن فاحشه معتقد است که او را میتوان ملک خویش قرار داد (ما ملکت) ولی متاسفانه به غلط در ترجمه فارسی آن کنیز معنی شده است در حالی که منظور زنی است که میتوان او را با مبلغی تصاحب نمود و در این صورت به هیچ وجه فاحشه خانه ها در اسلام بسته نمیشود.
خداوند تا آن حد در این مورد پیش میرود که می گوید حتی زنان فاحشه
را اگر دید ید که قابل اطمینان هستند آنها را به زنی اختیار کنید
مهری بر آنان د هید و نفقه آنان را بد هید تا دیگر از این کار
به خاطر گذران زندگی د ست بردارند. اما می گوید اگر حتی این زن
را به این عنوان که زن شرعی تو شود ازدواج کردی
اگر او با مرد دیگری رفت و عهد شکست حکمی را که برای
زن پارسا گرفته ای نصف برای او در نظر بگیر
البته بهتر است که این کار را هم با تعقل انجام دهی
و از آن نیمه حکم هم از برای او بگذری که خداوند بخشنده و مهربان است.
البته متاسفانه به غلط المحصنات المومنات (زنان پارسای با ایمان) به معنی زنان آزاد شده است. ما ملکت ایمانکم کنیزان معنی شده است.
-----------------------------
اما در مورد حجاب که شما ذکر فرموده اید
تنها دو آیه در قرآن میباشد
آیه 29 سوره النور
ای رسول ما مردان مومن را بگو تا چشمها بپوشند و فروجشان
را محفوظ دارند که این بر پاکیزگی شما اصلح است.
و البته خدا به هر چه میکنید کاملاً آگاه است
ای رسول زنان مومن را بگو تا چشمها بپوشند و
فروجشان را محفوظ دارند و زینت خود را جز آنچه قهراً ظاهر میشود.
(که در این حالت می بینید که در واقع چادر حذ ف شده است
چون در پوشش چادر هیچ چیز به طور قهری ظاهر نمیشود)
بر بیگانگان آشکار نسازند
البته در ترجمه آقای الهی قمشه ای هست که باید سینه و بر و د وش
خود را با مقنعه بپوشانند. ولی عربی آن د ر هیچ نسخه ای من نیافتم
سپس در قرآن هست که زینت خود را آشکار نسازند.
جز برای شوهران خود، پد ران، پدران شوهر، پسران خود
، پسران شوهر، برادران خود، پسران برادر، پسران خواهر خود و
زنان خود و کسانی که مالک شده اید که باز ترجمه کنیز
برای ملکی خویش است که ترجمه کلمه کنیز را در عربی دیده نشد.
-----------------------------
آیه 58 سوره احزاب جزء 22
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن و زنان مومن بگو که خویشتن
را به خمر بپوشانند که این کار برای این که آنها به عفت و حریت
شناخته شوند تا از تعرض و جسارت هوسرا نان آزار نکشند
بسیار بهتر است و خدا در حق خلق آمرزنده و مهربان است.
این که پوشش برای آزده نشد ن توسط هوسرانان است
که این حدود در هر جامعه ای متغیر است یعنی آزرده نشدن
در هر جامعه ای بر اساس شرایط محیطی و اقلیمی متفاوت است
در کشورهای آفریقا زنان گاه بد ون پوشش در قسمت بالای تنه راه میروند
وکسی معترض آنان نمیشود چرا که یک عا د ت است و
در کشور چین راه رفتن زن تا همین چند سال پیش باید به طور خاصی
انجام میشد که موجب تعرض به آنان نباشد و می بینیم که برای
حفظ شعائر اسلامی تنها حجاب به مانند یک فریضه نبوده است
بلکه امری که بسیار بهتر است را برای آن به کار برده شد
و تنها اتمام حجت آنان بر ابقای حجاب بر زنان استوار گشت
و تمامی فرامین ما از جمله زکات، رحم کردن به ضعیفان،
بر پا داشتن عدل و قسط در همراهی زن و مرد و نهایتاً جامعه
را زیر پا له کردند آنان ما را به آنچه خویش را در آن نمی یافتند
به باورهایشان شناساند ند.
-----------------------------
سوره احزاب آیه 58 جزء 22
یا ایها النبی قل لازواجت و بناتک و نساء المونین یدنین علیهن
من جلا بینهن ذالک ادنی ان یعرفن فلا یوذین و کان الله غفوراً رحیما
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن بگو که خویش را به چادر بپوشانند
که البته معنی دقیق عربی آن پوشاندن جلابیهن نوعی لباس مخصوص است. که اینکار برای این که آنها به عفت و حریت شناخته شوند.
یعنی ما باید کاری کنیم که به عفت و حریت شناخته شویم
یعنی طوری زینت خود را نشان دهیم که نشانگر عفت و حریت ما باشد
تا از تعرض و جسارت هوسرانان آزار نکشیم.
پس تا حدی که دختران آزار نکشند مسئله ای نیست یا آن که زینتی باشد
که مورد خواست آنها باشد که با تعرض هوسرانان د چار عذاب شود
بسیار بهتر است.
این حکم نیست که ما بتوانیم از آن استفاده کنیم و زنان و دختران را که
آزار نمی کشند به اجبار به حفظ روسری و چادر نمائیم
چرا که خداوند می فرماید بسیار بهتر است و در همان آیه می گوید
خدا بخشنده و مهربان است.
این آیه نشان میدهد که ترجمه باید سینه و بر و دوش خود را با مقنعه
بپوشانند به هیچ وجه در این آیه وجود ندارد.
تنها زینت خویش را در بستگی به هر مرز و بومی دارد
که چه چیزی را شما زینت خویش قرار میدهید به بیگانگان آشکار نسازید و کلام بسیار
بهتر است حکم نیست بلکه شما نظر میدهید که این ترجیح دارد
و به هیچ وجه پل صراطی را در آن نمی بینیم که موی دختران را به آن متصل سازند
من نه زنجیرم نه موی میکنم به صراط
هر که خواهد بپوشد آنچه رواست

باز میفرماید زنان سالخورده که امید ازدواج ندارند
بر آنان باکی نیست اگر اظهار تجملات و زینت خود کنند که آنها را از تن نزد
نامحرمان برگیرند و اگز باز عفاف پیشه سازند خدا به اغراض و نیات آنان آگاه است.
در آیه 58 سوره احزاب جزء 22
ای پیغمبر با زنان و دختران مومن و زنان مومن بگو که خویشتن را به خمر بپوشانند
که این کار برای این که آنها به عفت و حریت شناخته شوند
تا از تعرض و جسارت هوسرانان آزار نکشند بسیار بهتر است.

ذکر کرده اند که چرا خانم عبادی گفته است هفتاد درصد
مردم اگر طرفدار هماهنگی دین و حکومت است. مثل آن ست که در سیستم هیتلر
آلمانی هفتاد درصد رای به دخالت ایدئولوژی فاشیستی و کوره های آد م سوزی
یهود یان میباشد.
آیا این دو مقوله را میتوان برای ایرانی که قرآن کتاب آسمانی خویش
را به عنوان راه رسید ن از پندار نیک به گفتار نیک و از گفتار نیک به کردار نیک
دانست را برای ایجاد حکم آدم سوزی یهود یان در آلمان هیتلری تشابه داد.
ما در قرآن اتمام حجت خداوند را می بینیم که بر مرد مان از پای عشق ایستادن
سخن میگوید که اگر شما بر سر ظلم ایستادید و دوباره به شما ظلم شد
آنگاه شما را خدا یاری میکند. این است اتمام حجت خداوند در قرآن
آنگاه شما می فرمایید که تشابه در بین آلمان هیتلری و کشتار یهودی
به چه چیزی در اسلام شبیه است گفته اید که در اسلام پدر مسلمان میتواند
سر کودکش را ببرد آیا اسلام مگر زمانی آمد که خداوند از زنده به گور کردن
دختران بر مردم بر آنان فریاد میدارد. چگونه میتوان دین محمد را دین بچه کشی نامید.
در خاتمه :
اظهار داشته اند که جنبش اصلاح حکومت اسلامی مدتهاست در داخل ایران شکست خورده است این را سران دوم خرداد هم اعتراف کرده اند و چندی پیش خرمای آن را نیز پخش کرده اند.
این کلام صحیح است که اسلام در روند گروه افراطگرایی که آن را وسیله ای برای
بستن میخانه ها، روسپی خانه ها، محلهای تفریح جوانان، اجبار پوشش
غیرموجه که تنها در قرآن کلام " بهتر است" در آن به کار رفته است
شکست خورده است.
ولی سیستم دوم خردادی که بر آمده
از رای 22 میلیون مردم نشات گرفت و در وجود افرادی چون خاتمی
و یارانش متبلور شد و دستان عاشق ما را در گرفتن کلام وحی بر اتمام حجت مردم
د ر ایستاد ن بر پای حق را گرفت را نمیتوان به هیچ وجه چون سفره هفت سین ما
که بوی عشق میداد و ما حفظ کرد یم چون کلام خدا د ر قرآن که بوی عشق میداد
و در سر سفره هفت سین قرارش دادیم به نابودی محکوم کرد.
فاتحه در جشن تمام شدن اثر انگشتهایمان از دیار فرنگ به گوش میرسد
ما نیاز آن داریم که روشنگران راه عشق د ست ما را در دست بگیرند و آن را
به منصه ظهور حق برسانند.









vajihe Sajadieh
  کد:305  6/30/2005
  sajadie@yahoo.comتو شاهد راز ما بنویس که یاد عشق می ورزی بر زمین
آنچه در فسون یاد است آن می بری بر زمین
تو بگو که او می سازد فسون اندیشه در یاد
تو نگو که او در یابد ز بیراه گی دامان عشق به یاد
تو بگو که به دلداری برده ایش ز بند بر پا
تو بگو که آواز بشر را شنیده ای ز هر بند در یاد
گر چه شعر عشق سرودند بر ما ز دلداری بر جان
بر او نگفتند که می گیرند درد عشق آسمانی را بر یاد
مر چنان ساغری به یادهای دل فزودند بر جان
کزو نگرفتند هیچ بند یاری ز بند عشق او جدا
گر چه بر اندیشه عشق بنشاندی غم دوران ز روی
گر چه بر محفل اندیشه مسند اورا بستند به سرود
هر چه آوای عشق گوید به دل دریا د است جان
هر چه باور روز بنشاندند به عشق در یاد می ماند به جان
آنچه بیراه است ز دوران نیست غم دوری بر جان
آنچه می سازد به جان آن نبوده است غم عشق او بر یاد
تو که اندیشه مرا بردی ز خاکستر ز ماه دورتر از جان
تو نگفتی که او فروزدهر لحظه خاکستر عشق رازش بر یاد
هر چه از آمده و رفته گفتم بر تو ای جان
آن نباشد آنجه می سوزد بر جان به خاکستر کهنگی در یاد
هر چه آرام دلم را گفتم به خاکستر تهی مانده در یاد
او که عشق است می سازد غم عشقش نوید خاکستر مانده بر خاک
من که بارش زمین را کرده ام بر همه دوران در دلم داد
من نگویم او که خد ای بارش است بر غم عشق چه نالد باز
هرچه آرام بشر فسردیم غم دوری تو بر یاد
هر چه بر غم خورشید سپردیم غم عشق تو را برداد
هر چه بر باور اشکها بنشاندم بر بیراه گی از فسون در یاد
هر چه بر راز امید رفت آن دگر نیست مرا بر یاد
برو ای یار شیرین راز عشق اینجاست
آنکه می سوخت ز بیراه گی دل دگر نبودش بر یاد
من و تو آوای عشق را بردیم ز غم در داد
من و تو ساغر عشق را بردیم ز تلالو خورشید بر داد
من نگویم آنچه می سازد غم خورشید در گیسوان باد
من نگویم آنچه می ماند می تواند بخواند ما را بر زخارف این دنیا
من که بارش آشنای گذر را بر یاد کردم نظر
من نگویم آنچه بیراهه می رود نیستش بر غم عشق دگر نظر
برو ای ساغر عشق در یادت مانده بر جام ها
آن که می سوزد ز جام عشق آن نیست بر عاشقی بر یادش
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
برتو و راز عشق یار گفتیم دگر نیست آنچه می بارد ز ما بر تو دگر
گر چه فرو ریخت از سراچه دوران مرد آوازه شهر
برگذر در پندار یاد عشق دگر بار
آن که می ریخت ز دل آن نبود آن که آوازش را بخواندی
بر غم عشق تو نظر باز دگر هم
من نگویم بارش عشق می سازد بر تو زدلداری
رازهای مگو بر تن یادهای ما درد
من نسوزم آنچه می سوخت نبودش بر غم پندار
عشق بی یاد چه حاصل بر چه سود
گر چه هر لحظه مسدود راز عشقی بر ره دوران
ز بیداری یاران بر داد
گر نمی شوی پیدا ز غم دوری دگر نیستی
ما را بر هیچ نگرشی بر عاشقی ز پا
من که محدود رازهای توام بر همه دوران
غم عشقت دردا آن که می سوزد آن دگر نیست ز ما
هر چه آرام بشر را بگفتم که بر پیوندی می کند رازش به یاد
هر چه گفتم بر غم دوران مگیرش بر عارفی دوران به پا
هر چه باران می بارد ز غم عشق بر امید بی حاصلی دردا
هر چه بارش عشق می نوازد بر یادها دگر نیست بر یاد
من و تو راز سبو ساختیم به دلداری تو اینک
آنچه می سوزد د گر نیست با ما بارش دگر
بر غروب عشق کردم نظر بر عاشقی یارا باز
بر امید راز من فروزی کردم ز بیداری یاران باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو بر سپیده خویش را بیارای اما نه از آن دست که دلت را به دیگران وانهی اما تن خویش را به فراموشی سپاری تو باید بدانی که آنچه در ید عشق است بر رهروی راه ما قدم می گذارد تو فرزندت را به فرامین ما آشنا نمودی اما گاه آن رسیده است که او را به عشق بیارایی و او را به جامه نیکوی آرامی بشر پیوند زنی او را به محفل عشق شناسایی کن او را در دشت پر ستاره رازهای مگو خیره ساز و قلبت را ز زیبایی عشقی فزونی بخش ما بر آنیم که دگر باره تا وه رازهای تو را بر تو به عشق بباریم تا دلت از وجود ما آرام گیرد و دستهایت برای عشقت رازاو نماید
بگذار برایت بگوییم که رازهای عشق تو و یادت نیاز به بازنگری بسیار دارد او به اندازه کافی ترا دانسته است و حال فقط می خواهد که با وانهادن تو خویش را از وجود تو خلاص نماید او را واگذار به اندیشه کارهایت روزگار بگذران او خویش باید این بار به طلب تو برخیزد گاه آن رسیده است که او را در تپش عشق بر خویش بیارایی اما تن خویش را جلوه گاه نیاز هر لحظه بسازی ما بر تو گوییم که او را وانه تا یادش او را به سمت تو بکشاند و عشق را در دستهایش بر تو ببارد بر آن نباش که با صحبت خستگی تن را به او هدیه دهی تا او از فرار آن به دیگری پناه برد تا دورانی بدون عشق تو زیست نماید بگذار تن و جسم او بر یاد تو بنشیند آنگاه خود ترا طلب خواهد کرد او را وانه تا یادش به اشکهای دل تو شفا باشد نه اینکه بر راه رفته گان عشق به دل پوسیده ای تبدیل شود که از فراوانی جسم به وجود عشق معترض گشته اند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو سپیدار راز اویی با ما بگو که در سراچه دلت با دگران است نه با ما تو در پندار چیستی که اینگونه آنان را به نقد ذهن می کشانی شاید از ما می خواهی که آنان را در سپیده ای نه چندان دور بر تو بیاراییم به عشق و در طلوعی که آید به مهر ترا به خویش بخوانیم به جد
تو سپیدار روشن یاد و باد در میان پندار چه شده است که خویش می خوانی به پندار این و آن به یاد
هرگز از عشق مهراس که دلداری یاد راهگذری بیش نیست به راه آنچه می ماند عشق اوست به ما هر که در پرده پندار خویش ازتو دل برکند آنست که در انتها می شود یار اندیشه عشق بر ما برگذر از خوان رقیبی که دلت با دگران است آنچه می ماند ز ره فردوس آن سپیدار پنهان است گر چه آرام بشر جستم ز بد عهدی ایام به عشق هر چه می سوخت ز راه دل ما آن بیگانه نبود با یاریش گر چه عارفی شد ه ام بر حال رقیبان هر چند هر چه او گوید آن کنم به پندارش بر یادم
وه که سبو بر نیست ز بیراهه گی راه به تولیت آستان قدس
آنچه می سازند بر محفل دوستان آن به شکوه آرند روز نخست
گر چه تو باده عشق سپردی به من ز راه نبوت بر یاد
تو بگو که هرگز نمی شوند که بخوانی هر لحظه یک فریاد
تو که عارف و نامی شده اند یارت از روز نخست
هر گز از غمت به عشق نگراییدی به ابتدای مانده گی در یاد
تو ببار آنچه توست بر سراچه یادی به عشق در محفل ما
تو ساز ترانه ای که یابد رهروان را به عشق یاد
تو نگو که هر لحظه آهش به ناله می ماند شبیه
این راه ما نیست گر کنی هر لحظه یاسین در گوش خر فریاد
تو چنان راز امید در برم تکاندی به دلداری یاران باز
تو نگو که غمی سازی بر غم رهروان عشق هر لحظه فریاد
تو که یاد سبو را تکاندی بر عاشقی به دورانش باز
تو نگو که رهروی نباشد مربی کاری یاران به دلداری باز
تو که جلوه روز را بنشاندی به حرم باز تنها
تو نگو که نمی سازی راز رهروان در امید عشق آنها
تو که اندیشه مهر سبوی به دل آوردی به خانه ما
تو نگو که هر لحظه نمی سازند در جلوه عشقش راز ما به یاد
تو بر او بنویس که باشد ره دوران بسیار
او که به میکده آید به سبویی نگوید هر لحظه یار ما باشد تا انتها
تو که به میکده و عشق می کنی پشت
تو کجا هستی آنکه می سازد بر ما به یاد
تو ببار راز امید تا بخوانی دردهای عبدالواسط به سرود
تو بخوان شاهد آوازم ز بیداری یاران باز
تا بیارند هر لحظه ترانه ای به خانه امید ما باز
ما که در رهروی عشق خوانده ایم شعر به تو در یاد
آنچه مستمری می نماید آن جسد است بر خاک
آنکه در رهروی راه ما می کوشد بر یاد
اوست آن که می سازد ترانه ای که رازش را کند هویدا
وه که یاد عشق خواندمت بر خاندان نبوت در یاد
این که می گویند اوست رهرو راه عشق او دگر نیستش تنها
بر بگیر راز عشق بر سر دوران عاشقی در یاد
آنچه می سوزد ز مهر یاری آن دگر نیستش مهری به یاد
آنکه دل بر حال عشق می سپرد بر خوان رقیبی نبودش تنها
آن که فریاد اناالحق را می سپرد بر خورشید او نبودش در یاد تنها
او که با امید وصال دوست گشت عارف و نامی به یاد
او نبودش آن که می سوخت بهر ما هر لحظه بر یادش تنها
من ترا وام عشق داده ام تا بدانی به دل تنها در یادش
من ترا راز سبو داده ام تا گیری هر لحظه بنیادش
من ترا به مهر بتان قسم داده ام در همه دوران به یاد
من ترا شاهد اندیشه مهرورزان سپرده ام در غم رقیبی تنها
آن که ممکن است باز دل را سپرد بر خال رقیبان تنها
او نیارست که دگر نیست از رهرو راه عشقش تنها
بر تو و راز فردوس خوردم قسم به آیین عشق مزدک کنون در یاد
که او می شد هر لحظه بر عارفان عاشق تا نشوند به یاری تنها
او چنان می افروخت راه فردوس ز آرامی عشق در یاد
که هر چه آموخته بود او بود هر لحظه به یاری عشق در داد
او چنان فروزی به ساخت بر دوران یادگاران در یاد
که هنوز می سازد راز عاشقی او بر دل هر کتاب در یاد
بر بگیر جامه تقدس بر سر دوران به یاد آتش عشق ما در یاد
آن که می سوزد ز سوز عشق ما نیستش بر عارفی تنها بر انزوا
بر بگیر شاهد عشق در بر تا نگویی مزار او هر لحظه در یاد
بر بگیر راز فردوس هر لحظه تا بینی ساقه خشکیده ای نیست در باد
بربگیر جلوه رازم به اندرون خانه هایتان در غبار شسته بر ظرفها
آنچه هست تراوت عشق است بر تمیزی شما در یاد
آنچه هست در رنگ سرخ و سبز و سپید آنست که می سازد ما را به یاد
آنکه آموختند بر تو در سیاهی ز ما بر نگار
تو بدان آن نیست راه عشق ما هر چه هست بطلان عشق است در یاد
تو فروزی نما تا که عشق را به سپیده روشنی یابی به عشق
تو امیدی شنو که رهروی را به یاد مهروزی کنی به مهر
تو بخوان ترانه عشق سر دلداری یاران باز
تو بگیر جلوه ای که می سازی غم عشقش را هر لحظه بر یاد
تو امید راز فرداها شنو بر دوران یاری در یاد
تو نگو که آنچه هست می سوزد بر مهروزران به امید دلداران به دل
تو کنون راز او دریافته ای به عشق در یاد
تو کنون ساقه عشق او را سپرده ای بر جانهای بیدار به عشق
تو کنون هر چه می سازند ز دلداری یاری ما در یاد
تو همان را بر شمار بر غرور عشق بر مهر تابان بر یاد
تو کنون جلوه آرامی بشر سرا به مهر
تو کنون شاهد عشق ورزی عاشقان سرا به یاد
تا بگیری از دوران در نبود عشق های دم به دم
آن که می سوزد ز فریادی او نیستش هرگز بر آرامی به ما گذر
تو فروز یاد عشق را بر خوان به پندارت هر لحظه تنها
او که می سوزد ز یاد عشق او نبودش بر مهرورزی بر یادش
او که به جلوه ساخت ره دوران ز بیداد زمان در یادش
او نبودش آن که می سوخت بر مهرورزی عاشقان هر لحظه بر یادش
تو بیار حد وسط تا بسازی ره دوران به سبو
او که می سازد به هاتفی نیستش به ما سلوک
او که هر دو را می شناسد تا به ما دست یابد به عشق
اوست که می خواند ما را هر لحظه بر یاری عشق بر او
تو که به جلوه ساختی غم دوران در یادت
تو دگر نیستی گر نیابی مهر من بر عاشقی روا
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو سرود راز عشق را شنو ز یاری تاب
تو برو که می سوزد بر تو مگیر دگر شتاب
او که بر خوان مروت ستود ره دوران بسیار
او فروخست ز پندار خستگی های بسیار
تو کنون جلوه عشق شناس به یاری از فرمان براه
تو کنون جنود یاری بران بر امیدهای او براه
تو فزون عشق طلبیدی در جسم این چه حاصل بود راه
آن که دوران می طلبد ز عشق او نبودش هیچ حاصل بر راه
تو کنون جلوه عشق شناس ز یاری بر جان
آن که می سوزد ز عاشق او دگر نیستش سینه اش داغ
تو فسون ره یاران بردی ز رهم ای یار تو کنون
تو برو بشناس غم عشقش به جلوه عاشقان بسیار
تو بیا تا که امشب صبح نگردد ز مهرورزی با تو ای جان
تو بیا تا دلم یک امشب آرام گیرد به سرود عشقبازی جانم
تو کنون جلوه عشق راز بر مانده یاران بنه بر داد
تو کنون غم اندیشه سعد بخوان بر جلوه عشق بر یاد
تو بگو که ساغر عشق تکانده ای بر تنم بسیار
تو نگو که آرامی عشق می شود هر لحظه عیان بر یاد
تو که آرام بشر را سرودی بر محفل جان ای یار
تو نگو که دگر نمی خروشی ز بی ولگی یاران بر یاد
تو، به جریان عشق بر امیدهای رود دل ببند
اینکه می بینی در رهروی باتلاق باز نیست بر ما عیان

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

تو بخوان تا شروع عشق را بیابی بر سر عشقبازان یاد
تو کنون شعر عاشقی بر خوان بر یاری بر من
تا چند شوی بر غم عارفی این گونه مسدود رازهایم بر من
برو ای شاهد عشق بر من نواز غم دوران به دل
تا نگویم کو کجا رفت آن که بیراهه بود ز هر لحظه بر دل
برو ای عشق ساحت جان را بیاب بر آرزوهایم
تو بخوان تا تراوت عشق را در وجود لحظات تو بازیابم
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو کنون راز ما بشنو ز آغاز ای باره هستی بر دل نواز
تو کنون یاد دار عاشقی بر دل نواز آنچه امروز است بر تو اینست راز
آنکه یادش در رهروی راه پیش نرفت او دگر نیست بر راز
هر چه بر آیین گفت به سلوک این دگر آن نیست گر بیابیش به ستیز
گر چه یاددار فسون کردی خون به حالم در یاد دلم ای داد
این که بیرون نشد ز امیدواری تو آن دگر نیست بر تو یار
تو که اکنون راز فردوس می بری به دلداری برم یار
تو نگو که آنچه می سوزد ز عارف راه آن دگر نبودش راز
گر چه در رهروی راه بر دست به خون عشق باز
من نگویم که بسپارم به یاد عشق هر لحظه امیدش به راز
من چنان ساغر عشق را می تکانم در غم دوری تو در یاد
که در امید خالصانه عشق دگر نگویمت تو بین تنها
تو کز دل من شدی برون به دلداری عاشقان در یاد
تو دگر نیستی گر شوی امید خاکستر مانده بر باد
تو دگر راز برون خواهی زمن بر عاشقان در یاد
تو دگر شاهد عشقبازی تو گیری به دلم ز یاد
تو نگو که راز عشق می تکاند مرا هر لحظه به درد
تو نگو که می سوزم و سازم ز رنج غریبی یادم
تو فروز راز عشقی بر همه دوران بتاب
تو امید راه فردوسی بر همه مهربانان امیدت بتاب
تو طلوع راز را بیاب به عاشقی هر لحظه در یاد
تو امید راه عشق را بشنو ز پدیداری این عشق بردار
تو کنون جلوه راز را به حس بشناس به غم عشق در یاد
تو کنون راه بیداری عاشقی به خوان بر امیدواری هر لحظه بر پا
من چنان مست خموش تو کنم بیراه
که دگر نیستم آنکه می سوزد بر تو هر لحظه بر یاد
تو برو تا یاد او گیری به دل در جان
تو نگو که دگر هستی بر من عاشق هر لحظه روا
تو کنون شعر عشق را در وجود دیگری بیاب
آنچه هست این باشد بر تو باشد روا
من نگویم تو مرا بردار ز سر یاری به دل در جان
من بگویم تو بخوان ترانه ای که در دل آن باشد عشق هویدا
من نگویم که تو طلوع سحر عشق راز دوران بیاب در آرزویست
من بگویم که تو امید رهروی راه را بشنو ز امید هر لحظه بر یادت
تو بیار جلوه عشق اما راز آن را بسپار به همه عاشقان در یاد
تو امید جان شنو اما ز دل بیچارگان عالم برگیر یاد ما
تو کنون راز فردوس بر من بشناختی بر سر عاشقان ز ما
تو دگر نیستی آن که نمی داند راز عاشقی چیست در جهان
تو درون هر لحظه فرو ریختی غم عاشقان بی دل در یاد
تو کنون می بدانی که باشد یاد آنان هر لحظه جهان را بر پا
تو کنون راز امید بند به مهرورزی یاران در یاد
آنچه می سازند ز خورشید بر تو این نباشد دگر تنها
تو کنون هر لحظه بر عشق ساز رازهایت تا شوی بر پا
آنچه هست راز عشق است که می ماند در یاد مهرورزی بر جا
تو بروی از دل بشناس بر سر دوری امیدورزان به یاد
تو برو راز امید را بنه بر سینه تا بیاموزی راه دوران ز ما
هر چه می گفتید که ز مهرورزی عاشقان بر من جانا
من نگویم آنکه ساقه پردازی دهر بود آن بگفت خود با من
که در این وادیه بی رمق گم گشته ام هر لحظه به فسون
او که بیراهه می رود او خود نگفت که چه دارد به فسون
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
تو سرود عارف عشقی بر ما بساز
تو امید یاد رفته سپهری بر ما بناز
تو امید جلوه عشق بر سراحی خویش بیاز
تو غروب یاد اناالحق بر جلوه عشق رازت بباز
تو کنون جلوه عشق بر کن ز ره دوران تو کنون
تو امید راز شنو ز یاد عشق در میان غریبی
تو فزون طلبی یاران بنه بر یاری تو کنون
تو گر نمی سازی دل عشق ز بی رازی یاران
تو کنون جلوه عشق را تو بساز بر محفل عشق تو ای یار
تو کنون سپیده را مهمان کن ز پندار عشق بر دل
تو کنون شاهد آواز برگیر ز پندار عشق مشکل
تو بیار جلوه ای که بخوانی غم عاشق بر دل
تو بیار رازی که بدانی ز غم ما نیست هیچ مشکل
تو بیار دل به راه وانهاده در بر آغوشت جان
تو بیار راز سبو داده بر مه دوران هر لحظه بر یاد
بر بگیر سر عشق تا بدانی ره دوران در یادت
بر بگیر غم دوران تا بخوانی غم عشق بر محفل دوران جانا
تو کنون راز امیدم را بنه بر سر عشقبازان تو کنون
تو کنون بر محور عشق بر کن سر آشنا تو کنون
تو کنون بساز راز امیدی که به جلوه سازد غم عشقت تو کنون
تو بگیر راه دوران ز بیداری یاران که می سازند ره دوران کنون
تو کنون جلوه دل را بر سرگذر کن یادی به شمع
تو کنون جام فردوس را بر گیر ز محور هر لحظه عشق در بر
تو بساز جان را به یاد عشق در پس پستوی رازهای مگو
تو بگیر درد عشق راز امیدهای رفته بر خوان سبو
تو بخوان ترانه ای تا گویمت ز پندار حزین بر یادت
تا نگیری دست او گویدت راز عشق شد بر جانم
تو کنون جلوه یاری برش کن معلوم به دل
تو کنون غم عشق او را به گیری با یاری بر دل
تو که اینک مرد عشقی بساز ره دوران ز بایدها بسیار
تو کنون جلوه یار عشقی بر گیر غم نبایدها بر نان
تو کنون شعر کبوتر شدی بر خوان سبو جانم
آنکه می سوخت نمی شد به هر لحظه فزونی ز بر نان یارم
بر بگیر راه امیدت به دل اینک که دگر راز نگویم
گر تو خواهی که بسازی بر غم
درود بر یار یاریگر زمین والسلام





vajihe Sajadieh
  کد:306  6/30/2005
  گنجی بگویند با توکه:

گنجی بیا جنگی کن تا مهتر بسازیم
بیا سازی بساز تا وطن بسازیم


اینکه می سازند بر من و تو این همان به خاکستر بسازیم

توکز دل می روی هر از چند گاه به یاد
توگو کین مردان بی شاخ از چه دارند بر توشاخ
کز آنان هر لحظه بتی کردند سخن رویت ای ماه
تو که بهتر از من ماندی در نگاه اول ز یارم
تو گو کین مردان نیک نفس نیستند بر تو ای داد
نگو این شرم اندیشه که می رود گاه و بیگاه
وز آن خاکستر مانده به عالیجناب
چه شد مردک که شد من و آن آوای نهفته
که می آید به دلداری برت هر چند از گاهی
که گوید ای مرد ساده برگیر
خوان مااز گنج پنهان به یادی
تو گو سحر شد پیکخواه آمد
چه می خوانی این مکر تفت زده
بر خانه مهمان آید امشب
تو گو ساغر می بر رهگذاری نی بساختند
تو گو شعر عاشقی بر دل گماشتند
تو کز من می روی به خال مزگان گه به دلداری یار
تو گو آنچه می گویند نیست بر داد
تو گو شاهدی یا که مه بر یاد
تو گو این جلوه از که بگرفتی ای من بر یاد
تو عارف نه ای ای مرد خسته
تو که مهر می بریدی بر من خسته
تو عاشق می شوی من می پرستم
تو مهر می بری بر رهروی یار
تو هاتف گشته ای بر خال مزگان خرابی
تو آنچه می کنی باید بدانی
من و ساغر بگفتیم در شب نور
که او نیست بر من و موی وه چه دور
برو راز دلم بشکاف تا که آیند برت مردان دیر هنگام
برو ساغر عشق بشناس تا که گیرندت همه یار
تو عارف کشته ای
ساغر چه خواند
تو که مهرم می بری
این برچه حال است
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
sajadie@yahoo.com

vajihe Sajadieh
  کد:307  6/30/2005
  sajadie@yahoo.com

چه می گویی رنج های مانده بر قلبم سیاهست
چه می خوانی که خاکستر بر این وادی چه هایند
تو آتش رازی بر جان عشقم ای داد
تو که هر لحظه بر می شدی بر خانه ام چون نامه خوانان
من آنروز یاد آورم آن نیست بلند بالای نماینده گان
که تو کردی نماینده آنان شدند هر لحظه بر بیش
که تو گفتی خاتمی بردار دست
تو دیگر نمی توانی پیش بری اصلاحات به دست
تو بگذار تا بجنگیم سر به دوران
تو گفتی که او کند استعفا
تا که شاید باز رهروی پیدا شود
که گوید این رای مردم بود وه چه مست
تو عارف بوده ای من که بیروح
تو شاهد بوده ای من که بیرو
خدایا این مردم بیچاره از هررو
روند آنجا که نیستشان غم به این رو
که او رفته است بر زندان
که آرند بیرون او چون خلایق ز محبوس
و گویند که آزادی آوردیم که از یادها
نهفتیم بر ساغران چنین بیدادها
مرا عشق است بر حاصل نهادند
تو که یاری نخوانی بر سر آوازم
تو گو ساده اندیش بیمار است
نگفتم آنکه می خواند ترا به قدرت نیست بر من
تو گو طلوع عشق در آیین نهفته
آنکه می خواند اپوزیسیون به کنترل دولت
که دولت همان مردم هستند که شد استحاله
که آن اجنبی کرد بعد از 26 سال زجر و فاقه
که اکنون شده است بر ما که می خواهیم بریم اورا
من بگویم ای نامرد چرا این همه کردی تو صبر تاکنون
تو آنروز که مردم در کوچه های شهر جان بدادند
که اخبار جنگ هر روز میشد بر دلمان زار و کمرنگ
تو گویی چرا آنروز جمهوری اسلامی نرفته
و گوید که حال صلح شد پذیرفتیم قطعنامه را چند
چرا آنروز ساکت شدی ای مردک
کجا بود آن که آیین سازد ز آنروز
برو ساغر عشق بر یاری راه بشناس
من اینم که خوانده ام بر تو و ماه
خدایا این مرد بیچاره را کن رها
تا شود آواره کوه دشت و بیابان
بگفتندت مردان روزگار
برو هر جا خواهی ما با توایم ای یار
تو گفتی که نه من خواهم بیایم به زندان
که مرا آزاد سازند چون آن امیر انتظام بیچاره بر راه
تو گویی شعر عشق است او خواند به زندان
تو گویی زاده عشقی اوست که میخواند بر ما
که او نبود بر ستیز دیپلماتهای امریکا
که او خواست بگوید خودشان بستند دیپلماتها
که او گفت مرا برید به دادگاه
تا بگویم چه بر من شد ای وای بر ما
چه آمد بر سر مردم بیچاره رها
تو چرا نگفتی ز بند دردهای او توبر ما

و او می ترسید که چون برون آید ز خانه
برگیرند او به تیغ اهرمن بر دوش
و بگفت بر رهروان که فرستید جایزه
تا که نگیرند ز او بر نشان مقصود
او که از هر ترنم بر خویش نمود رازی
او نگفت کی نامردمان چه گونه آیید
تا که شهر را پر زآواز سازم بر رویت
آن 19 سال که او ماند بر زندان به رای
تا که خواند تا که نگوید بر مردمان آشکار
او که بود بر رهروان در سفارت
او بود خانقه مستان بر یاد
او بگفت که ما نبودیم که تازیدیم بر آن ماشینها
آنها خود بکردند هر چه اوراق بود در آن نهان
و پس بردند کاغذهای باطله در سرآن
و بگفتند که ایرانیان کردند بر ماای وای
ای فرود عشق و آیین باز برخیز

چرا رفتی که بشکنی آنکه آبروی خانه ز اوست

من نگویم او مرد دوران است ز یاد
او هم اشتباه دارد همچون هر سر به یاد

این که می بندند دل من بهر کین
این تراوت از تلاوت همچنان باقیست
این دوروز مانده برگیر به عشق راهی
ای طلوع صبح صادق بازش گیر
او همان آوازه عشق است او را بر گیر
تا فسونت ز دل باز شناسند نامردمان
این همان یاوه عشق های مانده است ای بر سلام
ای طلوعت مهر و آیین به بر بگشاده روی
این همه ساغر عشق بر این زندگی بشکسته موی
ای تراوت از تلاوت شعر عشق است بر نیاز
این سپیده بهر آیین می نوازد بهر نیاز
این طلوع صادقان را بر داده به رای
این سرود مهر آیین بر دادند ز راه



ای طلوعت مهر آیین راز عشق ماند به یاد
ای سرود عشق بر تو می ماند ز راز
تا که آییم برت به دلداری
تا که گوید منم به ماهداری
این همه شعر کبوتر که خواندند بر تو به یاد
این همه ساغر عشق که تکاندند برت به بیداد
این کنون مرگ است که فزونی یابد بر هشیاران
این کنون خواهند که بگیرند از عارفان انتقام

تا که صبح است برگیرش به راز
من نگفتم تو بخوان الله اکبر بر نیاز
من بگفتم تو بخوان من به عشق وراز

تا که آیین برت بنشاندند به رای
این همان مهر آیین است که میشود سنگ
برو ای جان راز عاشقی آموز ز مهر
این همان سردابه عالیجنابان است به مهر
آنکه سر داد بر شما از سر بداران بر نماز
وه که راز ند اما می گیرند تان به راز
من هر گاه که رازت را بنمودم ساز
من نگفتم تو بمان بر رهگذاران بر نماز
من بگفتم تو بخوان تنها دو رکعت نماز


تو گویی شاهد عشق است برگیرش به داد
تو گویی هر عارف شده است دگر بر یاد
تو عارف بشناس تا بسازی برش به یاد
تو او را بشناس تا مهر او را بازیابی به راه
تو کز پی او می روی در زندان به مست
تو نگو که دگر نیستی بر من هست
تو عارف را ترسانده ای ای شاهد عشق در بر
تو ساغر بشکسته ای ای دل بر من چه هست
من و عارف چه ساغر داریم بر تو ای روی
بخدا این که می میرم ز اوست
خدایا دل به دلداری سپردم من این بار
خدایا مپسند که گوییم بر عارفان هوسباز
که جایزه صلح بردند ز هوشیاری یاران
نخواهیم رو کنیم آنچه بوده است برش داد
مرا در رهروی راه دگر نیست شرط
خدایا مپسند این نبوده است خوان بر من ننگ
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

vajihe Sajadieh
  کد:308  6/30/2005
  sajadieEyahoo.comسلامتو کز من و دل می روی گه به دلداری یار
تو گو آتش زدند بر خانه ام گر تو آیی باز به دیدار
تو کز مهرت به چشمان می خندی از بر جان
خدایا مپسند که او هم شود آگه ده یار مزگان
تو کز دل می روی در پندار این قیل و قال
آن یک که در وادی عراق بود چه کرده است
بر تو وای بر تو باد تو گویی ساغری بشکسته
من بگویم جام مااز اول ریخته بود ای وای
تو آگه تر ز ما در رهروی روزنامه ها
تو گو این که بر آرند هر از گاه
که گوید مرد دوران آن پیر خانه زاد
او بر سر بی آبرویی که کردند بر او
آنچنان که تو گویی بر سر عشق چه گویی
که او گفت ز مرد بزرگ عالم احمد شاملو
من انگشت جوهریم نشان دارد بر من و موی
تو گویی این مهر خواه مانده بر داد
تو گویی آن جوانم کرده بر من داد تو عشقی را ز عشق بشناس
تو شوری ولی ای مه بر کدام راه تو گویی ساغری بشکسته ای ای جان
چه بودند بیشمار مردان چون تو در محور زمان بر ما ای داد
آنکه در بر کوچک ببودش بر دوست او بگفت
که او داد بردشمن غم عشقش نکو
تو گویی خاکستر غمها بسازیم از بر یاران به دار
که آیی دگر بار بگویی این منم داد
برو مهر عاشق سر کن ز یاری اینکه می سوزی ز عارف
این نیست برت به یاری
بگفتش بر آن مرد طاهباز که این ساغر شکاند او بگفت بر من ای وای بگفتم این جلوه هارا از کجا میخوانی برم یار تو گویی آن همان یار شباهنگام
تو مهری بر یاد من بشناس چینه کبوتر باز
تو عارف نه ای که خوانی برم ز بیداد
تو عاشق شده ای بر خال رقیبان بر داد
تو نگفتی که شاملو بگفت بر من بر داد
او بگفت ای یار بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
با مرگ محض پنجه میفکن
این که میخوانی این نبوده است بر یار
تو هاتف می کشی ما خوان کبوتر بر تو می کنیم آوا
تو مصدر بر امور سازی تو مهر عاشقان بر دم دار
تو که یاری را بگرفتی ز بیداد
تو اکنون بر شوی از آن خاکستر رفته بر باد
تو باید در زمان انجام یاوه
تو می گفتی که شاهد بر عاشق نموده است کار بسیار
تو باید که جان را می سپردی بر داد
تو هاتف نه ای بر رای مردم و گرنه تو نمی گفتی رای بود بر مردم
تو عاشق را به رای شرطه ها بنگاشتی تو مهتر ز خانه بر جانها گماشتی
تو گر می روی رازت هیاهوست
تو که بر من می بخوانی رازم دگر براین بند دهان این نکوست
و گرنه آنانکه از تو دارند نشانها بگویند بر تو ای بی نشان بر باد
برو ساغر عشقت مایه ساز تو دانی که آنان تو بردارند از میان
گر که دانند شود رازشان بر ملا این کجا رهبر است کز ترس جانش بگوید من آیم تا بخوانم بر یاران دادم من آن راز نگفته بخدا دگر گشتیم خسته
اگر باده بیاری به میگساری
میاییم تا تو بخوانی بر من و موی که عاشق نه ای
تو از تبلور خاصه غروبی تو بر خاکستر شاهد برد ه ای تو
برو ساغر نبوده است بر من و یار
خدایا این دگر چه گوید بر من و یار
بر اونون که نامه بنویسند بگفتند
که این شاهد بر یاران صدقه می دهند
بده ساغر جام شرابی که این خال مزگان بماند بر دل یار
تو گویی مهر او بر تو فسرده
تو گو.یی شعرها برش دگر خشکیده
تو آری شب به شبستان تا که سازی مهر عشقم هر لحظه بر تاب
تو عارف من که بیروحم ز باده
تو گیر آن ساغرچه بوده است بر تو ای یار
تو آوای روزنامه ها گر امیدی
زمانی که ما گفتیم اوست بر انجمن دگر راهی
من آیم که روزنامه ترا پخش کنم بر مهر
که اوست مرد آزادیخواه
در این راه می پرستی ز مهر تو گر بشنوی حال خرابم
تو آیین برم بنشانی بر چه حالم تو کز دل میروی هر از چند گاه
تو آتش میزنی من غم بر او باد
تو عارف را سبو بشکانده ای ای مانده بر یاد
تو عارف نه ای گر تو خوانی بر منش داد
تو هاتفان بیشمار بشکسته ای بر قامت یار
تو اینک مزده دادید بیایید به زندان
تو اکنون بعد از آن مرگ نگونبار
تو را میبرند این یاوه های دهشت بار
تو اگه شدی بر حال خرابم تو آگه بدی ای مه چه حالم
من اینک راز تو بر ملا سازم بگویم ای یار این مزده بود بر حال زارم
تو کز آن جلسه رفتی به زندان چه کردی تو که ماندی به زندان
و اما او که بگرفت حکم اعدام او برفت بیرون ز زندان
تو آگه شوی بر حال زارم تو مهتر نه ای ای غم بر آید
تو کز محنت کشی رایت همین بود تو آگه باش که اینک وقتش رسید
که آنان کنون برت صدقه میدند اگرچه عاشق ما دگر بر تو آوا نمیدند
برو ساقی بده جام شرابم که اینک من مست مستم از حال توفیق که او گفت بر من ببخشایید آن پیرهن دوم او را که آیم تا بپوشم ای مرد قهرمان
تو کز پی قهرمانی رفتی به زندان ندانستی که زندانبان تو بود یک قهرمان که آنان که بر تو صدقه میدند
همین روزهاست که بر تو یک شبه راز خود گویند
برو ساغر می فشانم در برت دوست
که این دیر تر شه یا دیرترترونم
برو ساقی نگفتم که اون موساد چه کرده بر تو ای مرد جلاب
تو شعری راز من گو تو یاری این بود دور
بر اونون که نامه نویسند که این ملت دیگه صدقه نمیدند
که اونون که بر حسین کردند فریاد که اینک گویند ای خان دست بردار
که اینک ما ییم رهروان خون که ماییم عاشقان روی
که ماییم شاهدان برش بنهفته بر یاد
نگوییم دگر وای بر تو باد
من وا ون راه نگفته بخدا شدیم بر تو خسته
که آییم بر تو خوانیم چه شد آن مرد خدا
که گفت لعنت بر حجاب کرد
بیارن خانه با صد تکریم و احترام
چرا آنهمه که رفتند به برلین شدند عاشق ایرانی بکردند نامه رفراندوم امضا تو و اون راز نگفته بیایید با هم بریم بر اون یار که اونون برش صدقه میدند چه شد بخدا ای مرد خسته بیا قدم در راه بی برگشت بگذاریم
گنجی نیست در بهر بیداد بیا با هم بسازیم گنج را
درود بر یار یار یگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:309  7/1/2005
  sajadie@yahoo.comاو دردآشنا با ما بود به هر روی
او که میداند کلام ما در وحی
من چه گویم ای یار شیرین عشق هم رازیست

وه کنون برخیز از این ای دردمند
ما ترا عیان می گوییم کلام ما بشنو
این که راز است صدای آوازیست
این چه بند است تو دانی ز گفتگو
من کلامت را میخواهم بگویم ای مه برون
ای نگه آشنای با ما بر بخوان آن همه
توان خورشید است بر نتاب
در سکوتی گر ز مهر نشکفته با ما نیست
من خدایا میرود هر لحظه بر آشنا
ای یار من فروزش مهر داد تن
برگیر ناله ای ز مستان این یار با ماست
من نمی خواهم ترا اندیشناک
می ترا دانم آشناتر از ما

آنچه می گویند که او بسوزد ز ما
من نگویم محتسب یاریش ده با ما

او می بخواند دستهایش بر دردها
او می بگوید کمی از ما صلا

من ترا گفتم چنان امیدوار
که تو امروز کنی رازها آشکارا

من ترا گویم عشقست برنتاب
گر تو دانی آنچه راز است در عیان

عشق، آواز توست یار دلنواز ما
تو که شیرینی بر عشق ما بتاب


تو که آواز صلحی در جهان دگر
ما که رازیم در ماهتاب

تو بباری عشقی ز میلاد
ورنه بردش ساز دوباره از ما

آن چنان خواهمت امیدوار با دل یاد
کز تو ای یار دگر نگویم آوازها

گر بباری بر زمین عشق رازیست ز تو
در گنه نیست اندیشه ای به عشق با ما

او چنان است که من در بند تو عارف با ما
این که ساز است کنون آوازش خوشتر ز ما

آن که می لرزد ز شعر بر بیاری خاکستر ز ما
این چه آوازست کنون تا نگیری راز درون ز ما

این چه فریادیست که داری تو کنون بر رازها
من که می سوزم نباشم بر تو عیان در رازها

او بگوید که عشق بودن است بر رازها
ما بگوییم ای حلولت مبارک بر یادها

این چه سان پرواز اندیشه است با تو
من می بخوانم کنون رازها با تو

تو که خورشیدی این چنین مسپند
کنون ز محدودیت بر بازها

من ندیدم هیچ Email در سایت او ای یار
من بخوانم هر لحظه ترا در پندار یادت ز نو
من آرزوی خواندن حرفهای من بر توست
تو که باید بشنوی کنون ز ما هر زمان بیش شنو
این راه گسترش ماست هر آن بیش
تا بشنویم ترا تو بشنوی ز ما بیش
دیدن تو بر من نباشد هیچ شرط
تو باش در خانه ا ما بر پندار شنیدن در ما
آن که می گوید یاران در بندند
ما نگوییم گر بشنوند از تو بیایی در زندان
ما رای ارتباط می خواهیم آن هم در اندیشه
نه کنون دیدن تو شرط باشد بر بستن از منقار
این چه دیدن بود کز تو نتوانستیم پرسیم هیچ
کاغذها می برفت در بر آن یار عاشق باز
من ندانستم که تو آیا گرفتی سئوالات به قلم
که آن یاران نوشتند بر تو چند
تو کنون باش آشنا با حرف ما
این که می بندند عشق به تو می ببار بر ما کنون
ای که آوازت ز قرآن ما را خوشتر است
بر بخوان آنچه تو می یابی کنون از ماست دگر
من ترا اندیشناک می خواهم ز گفته ها بیش
من ترا با یار می یابم هر لحظه بیش
من از تو دارم آرامشی که نیابد برون
ای یار دیرین این تویی آگه ز ما
آن چنان خنده تو آرام و بی صداست
که عشق رازها بر می بتابد از درون

بادیه عشق است در دل ما بخوان آوازیست بر تو
ما کنون راه ارتباط ندانیم با تو چیست ای یار ما
بازخوان یاری درون پندار توست
آن که می سوزد ز ماه این چه راهست بر تو
ای مه لقای خاطرم بر خیز کنون
بشنو ز ما هر آنچه باید بگو با ما
آنچه از دیدار می آید ارتباط گفته هاست
ما نگفتیم بر تو هیچ از درد ما
تو که باید بشنوی این غم آواز چیست
گر می دهند به دلیل آن رازها
بشنو ای هاتف او در راهست کنون
او که دین عشق دارد به گفتگو
ما بر تو همراهیم ای یار شیرین
عشق هم رازیست با ما بگو

خانم شیرین عبادی که من شوق دادن شعرهایم را در روزی که به تورنتو آمد داشتم و رفتن به آن جلسه با مشکلات اداری عجیبی روبرو بود آقای طاها حسینیان به من گفت که برای تو اجازه آنرا به عنوان خبرنگار مجله خانواده می گیرم ولی بعد گفت که با آنهایی که میشناختم حرف زده ام و هیچ راهی ندارد باید که برایت دعوتنامه بفرستند و نمی توانیم ترا بدون دعوتنامه ببریم و تنها به اسم مجله یک عدد دعوتنامه به اسم من فرستاده شده است وایکاش می توانستم ترا به جای خودم بفرستم ولی تونمی توانی بجای من بروی ومن کارآ نرا به خدا واگذار کردم از طریق دانشجویی نیز رفتم گفتند فقط باید دانشجوی دانشگاه تورنتو باشی روز موعود فرا رسید و من مثل همیشه دیر رسیدم و خوشبختانه همه بازرسین مشغول خوردن چای بودند و من خودم را در جلسه یافتم جلسه ای که اینهمه مردم آرزوی بودن در آنرا داشتند تقریبا دو سوم صندلی ها خالی بود و من براحتی توانستم در جلسه ای که با شدیدترین مراقبت اداره میشد در ردیف سوم جا بگیرم ایشان کنار یک خانم انگلیسی زبان نشسته بود و یک خانم دیگر و یک آقایی که زیاد هم صحبت نکرد نشسته بودند از فرم اعلام شده برای جلسه خبری نبود و کسی هم آانطور که اعلام شده بود (جلسه پرسش و پاسخ با اهل قلم) از ان روش حق استفاده نداشت البته به من گفته شد که اول جلسه اعلام شده بود هر که میخواهد در طول برنامه سوال کند باید هم اکنون اسمش را بگوید و طبعا حضار بعلت ندانستن موضوع مورد سوال از اسم نوشتن صرفنظر کرده و لذا گفته اند که از هم اکنون به بعد هر سوال باید نوشته شود و بطور شفاهی سوالات مطرح نشوند.
سوالات را جماعت به منشی جلسه که او هم ایرا نی نبود می دادند و او به آن خانم انگیسی زبان تحویل می دادو او هم نگاه میکرد واز بین آنها هر از گاهی یکی را بر می گزید و به خانم عبادی می دادودر حین برنامه از ایشان از کتک خوردن زنان بطور توهین آمیزی نسبت به قوانین اسلام سوال شد وبعد از اینکه ایشان گفتند که آ نطور هم که در قرآن نوشته شده است ایکاش عمل میشد نه با زنجیر و من خواستم که موضوع نوشته شده را که راجع به این مسئله روانشناختی زن ومرد را برای کمک به صحبت خانم عبادی بگویم و چون جمع در حال پذیرش بحث مورد نظر شده بود و خانمی از عقب گفت که برو جلو و حرفت رابلندتر بگو که ناگهان افراد امنیتی جلسه آمدند و به آن آقاکه پشت من نشسته بود اعتراض کردند چرا شما حالا دیگر حرف زدی و من دانستم که جو موجود شکسته شده بود و ظاهرا از انجام بحث ایجاد شده خرسند نبودند جلسه ای که ساعتی از آن نگذشته بود بناگهان با اعلام همان خانم انگلیسی زبان بخاطر خستگی ایشان بپایان رسید و من که می خواستم مجله خانواده را به ایشان بدهم اجازه داده نشد که البته رادیو فردا بعد از آن اعتراض مرا در مورد اینکه اگر که او نماینده صلح است چرا اجازه نیافتم نشریه ایرانی تورنتویی خود را به او بدهم ضبط نمود و از رادیو فردا هم پخش شد و ایشان با آنکه دید که آنها از دادن مجله به ایشان مرا باز داشتند به عنوان نماینده صلح مرا و خبرنگاری را پشتیبانی نکرد و نگفت که از اوبگیرید و به من بدهید که من آنرا به حساب احترام ایشان به انگلیسی زبانان حاضر در جلسه دانستم و از ایشان به دل نگرفتم ولی بعد این شعر برای ایشان سروده شد که در حضورتان میباشد.
آقای گنجی تنها نیروی خویش را متوجه کسانی نمود که برای اصلاحات کار کردند از آقای رفسنجانی که مارا از دام ایجاد شکاف عمیق در سیستم نجات داده بودد کسی که جو سرد حاکم بر جامعه را با شوق و مطرح کردن سازندگی به امید و انجام کار برای آینده روشنتر که در ذهن نیز افق آن مسدود میشد را به عالیجناب خاکستری مشابه دا نست و خوشبختانه مردم با رای به ایشان به اراجیف گنجی وقعی نگذاشته و او را بی اعتبار ساختند. چرا رفتی که بشکنی آنکه آبروی خانه ز اوست
من نگویم او مرد دوران است ز یاد
او هم اشتباه دارد همچون هر سر به یاد

در پناه گیر یار عاشقان زمین را و سرود عشق خواهند سرود بر یاران در دلداری روز بر شب های بی پایان هستی از طلوع مهراس

که اندیشه ان هر روز ترا در بر خواهد گرفت و دستی گیر بر آتش که زیستگاه آدمی است بر جانهای هشیار از طلوع بیاور راز روزهای رفته را در دل عشق و بیارای زمین را در سیلاب روشن بر یار عشق مه جویان که عشق می طلبند ازهر ذره بر یاری آنان بی ریب و ریا و پرهیزاز غبارهای در د میان آتش و خون و مهراس که دل در گرو یار می پرورانی به جد و

صدای عشق را در اندیشه می پرورانی ز دل

تو امیدی راز عشق را بیاسای بر تن

تو سرود راز فردا را بساز بر من

تا که بر خوان خویش خوانمت بر سرا

آنکه می گوید هر لحظه بر ایشان یارا بفرما

آنکه مارا دربارگه مستان سپرد به راه

او همان بود که اندیشه اش شد بر همه آگاهان هویدا

آنکه بر سرود مهر نخشکید روزان ابری در دیار

او نگفت که این سپهر بر راز است در یاد

که هر چه بر آرامیت گفتیم به یاد

او نگوید که دگر مهر نبود از غم رویت

ای طلوع شب بر خورشید بنواز

وان دگر نیست بر من و تو ساز

هرچه بر آلام بشر سرودم به دلداری

آن نباشد که تو گیریش بر یاری باری

هر چه بر سرود عشق بنهادمت به فسون

تو بگویی که دگر من نیستم او کنون

هرچه بر دلداری عالم بر خورشید نواختمت به فسون

تو بگفتی کین فسون است ره میزند به جنون

به خداوندی خدا کنون سوگند اینکه میسازد ز خورشید دگرش نیست بر من

من همان آوای شب هنگام به شبها

من همان ساغر عشق هایم بر شب

تو طلوع راز مهر بر یاران بتاز

تو سرودی بر عاشقی بر جان نواز

اینکه مهرت را داده اند هر لحظه بر فسون

تو نگو که دگر نمی سوزی گرکنی به ما یاری

هرچه بر تلولو خاصه گان بردند سرود

آن نگفتند که نیستی بر عاشق دگر تو کنون

ای شب هنگام سپیده با ما باشید مهربان

تا که بیند که این سرا چه می نالد ز ما

هرچه بر شما و آتش های مانده کردم نماز

آن نگفتند که این نبوده است قبله واحد به راز

به خداوندی خدا کنون سوگند

اینکه می سازند ز عارف دگرش نیست بر تو راز

برو ای عشق راز عارف بر یاران بگو

او که محتسب است او دگر نیست بر تو کنون

تا که با لین برش بنشاندی به رای

او هموست که می سوزد بر تو تن

او چنان ساغر عشق بنواخته است بر یاران به دوست

کی دریغ است که می ستانند حق مردی ز اوی

گرچه عشقی دوباره نواز
گرچه شوری اما دوباره بساز

به خداوندی خدا خوردم دگر سوگند

این همه مرگ بی حاصلی نبودش دگر بر من یک راز

او که هر لحظه مرگ را ز ما خواست از روز ازل

او نگفت کین دنیا می ارزد بر او چون خذف

هر چه بر یاران سپردندم بر عاشقی به یاد

او بگفت کی دریغ است او دریاب این است راه

وه که رازهای دلش گفتیم بر تو
او که می سازد بر تو او دگر نیست ز تو

هرچه بر غرور عشق بنواختم بر یاران
خیر این نبود که هر لحظه گیرد راه بی نشان ز یک رنگ

تا بیاری تا نخوانی برم به شادی های رسوا
او نگوید که خدایش دگر نیست بر جان یار

ای طلوع مهر بر عشق های زمین بیاسای دمی

این چه می دانی ز عشق آن بود همین
من و عارف چه هوس داریم در بر کوی

او که منتظر است تو شود هر روز بر یار من بر تو
تا بیارم بر تو راز این دنیا
این نباشد که تو خوانی مرا هشیار آنچه بر راهت عشق است به یار

آنچه می ماند این همآواییست بر ما

آنکه می بارد ز خورشید نیست برش یار

او که می خندد ز شعله او نیست بستش بر آتش باز

تا که سازد دل بر عاشقی یار

او نیارد رنج دوران بر عاشقی باز

هر چه بر مصدر عشق بندد براز

تو نگفتی که این غبار است یا که به راه

تو بر طلوع خویش سخن راندی تنهایی یار

تو نگفتی او فروز نور خورشید است یا که ماه

تو برآی تا غرور عشق بر عشق نوازی به دل

تو بیا تا امید بر جانها بسازی به یار

تا که عنوان غرور بر یاران بسازند بر جان

او نگویند کین دل عشق می نوازد بر دل

تو همان راز همآوردی هستی بر یار

تو همان جلوه سازهای امیدی بر ساز

تو که اکنون بر مهرورزان می نازی به یاد

مر بگو که هر لحظه فرو میشوی در آرزوی پندار

این همه راز هیاهو از چه بردند برت به جلا

این همه شعر عاشقی بر چه خواند ند برت به یار

تو نگو نمی شناسی عشق آن در رهروی راه پیداست

انچه می سوزد ز عاشق دگرش نیست از اسلحه بر یاد

تو که اکنون طلوع عشق را ز مهر بردی ز یاد

تو نگفتی که چه کس ترسد دگر چه مهری بر رهروان یاد

تو طلوعی بررهت نمی خوانی خویش به راه
تو سرودی اما میترسی ز پیوند عشق بر داد
تو نگو که از تلولو عشق پر شود هر لحظه بر یار
تو بگو که بترسیدی که آواز دهی بر عاشقان یاد
تو نگو که از هر ترنم تهی شدی به خوانده های متون ز یاد
تو بگو که از عشق تهی گشتی از طلوع خستگی ها بر جانهای هشیار
تو امید عشق را در پس کوچه های اگاهی خویش بیاب

آنچه میرفت تا ما را کند یکی بر عارفی نگار
هر چه بر دل و اندیشه های مهر
بگفتمت بر امیدها بسیار


تو نگو که سپیده را دگر مهمان سازی بر عاشقان بیدل به یاد

تو کنون مهر میورزی بر جانهای هشیار

تو نگو که هر لحظه می بسوزی به عارفان بیدل بر مه یاد

هرچه بر دل عشق وانهادند راز عاشق برت به یاد

بر تو نخواندند کین طلوع مهر است یا که دل بر عاشق آوا

هر چه بر یاری خواندند به سودای مهر بر یارت ای یار

تو نگو که بر عارفان بیدل دگر نخوانند مهر تو بر یاد
هرچه بر تو و غمهای عشق خوردم قسم
تو بگفتی کین هم فسون است
وای بر تو باد

این چنین هستی و از خود شده ای واله و مستی رود ز یاد

این چنین سردی و گویی آنکه هاتف است رود بر دار

برو ای مهر رنگ دوری بزدا بر یاران
برو ای ساز راز عشق بنواز بر یاران

این چنین خواندند بر تو صوفیان محفل راز

کی کجا بود آن آیین که می گوید دگرش نیست به راه

تو بگویی که او آوای سرخی اندیشه بر سر دارد ز مهر

او بگوید که بر دل نواز او همین دو روز ماند به دل
وندر آن بعد خاکستر شود دوباره حاکم

و بگویند که چرا گفتید چنین کفر بر مشکل

تو بگو کین طلوع گر شب نبارد بازش سپیده پیداست

تو بگو گر طلوع بر مغرب نتازد

آن دگر باز سرخیش پیداست

این چنین بر آنان بساختیم در تندر زمانه به راه این چنین فریاد زدند بر ما ای هوار
گرچه مهری دوباره بورز
گر چه شوری دوباره بسوز

vajihe Sajadieh
  کد:310  7/2/2005
  sajadie@yahoo.comبه یاد بستر آرزوهای دور بخند
نه آنچنان که غرور اسبها ترا بر خویش هموار سازند
و نه آنچنان که صفای دهکده ترا بر بند سردی زمین پیوند زند
بخند اما آنچنان که رازی در میانه نباشد بر داد
و آنچنان که سبویی به گل ننشیند ز پندار
تو بیراهه را گرفته ای برش به روی یار
آنچه می سازد ز خورشید نیستش چنین پندار بر یاد
که شود مایوس در نیمه راه با یادها آشکار
تو باید باشی رهروی که می سازد با رنج دوری بهر هر یاد
و باز که می نگری باشی ز دردی درون آشکار بر یاد
تو می سوزی اما خاکستر آن نیست در تو فریاد
تو می نالی اما سپهرش را نیست بر درون یاد راه
تو می جنگی بر سپیدار کهنگی اما نو بودن را نمی پسندی ای یار

آنچه راز عشق بود بر تو خواندم
ای راز سبو بر تو آشکار
آنچنان که می زید به یاد خواندیم
هر لحظه فریادی بر راه
و آنچنان که بسازیم غم آشکار
نیستش بر برون یادها رازها
و آنچنان که می فروزیم باشیم بر دردها نهان
ای رهآورد رها با چه می خندی چنین فریاد
ما نگفتیم تو می بندی کنون فریاد خویش با آرزوها قرار
ما بر تو خواندیم که آنچه باید شود آشکار
گردد عیان در سپیدار پنهان
ورنه رازها می خندند بر تپش امیدوار
و باز می زیند بر هر لحظه تکرار ز دردی آشکار

ما بر جلوه عشق فرو گشتیم ز پندار آشنا بر داد
و آنچنان که سرودیم خواندیم توفان عشق را در یاد
و گر چه فرو رفتیم به پندار دردها بر یاد
دگر نشدیم سرودی که شود هر لحظه بر یاد تو آشکار
و آنچنان که نتوانستیم بخوانیم بر تو امیدهای رازها
دگر نشدیم فزون ز یاری بر آن عاشقان تنها
بر تو به جلوه ساختیم دردهای آشکار بر یادها
و دگر نمی خوانیم بر تو چنین روزی که شود دوباره پنهان
برو ای عاشق راز سیوشی کن ز مهر
آن که می روید دگر نیست امید بی مایگی به سر

بر بستر آروزهای دور نخند
ای یار رهاورد عشق
آنچه می سازد ز خورشید نیست سرود به عشق
گر چه تو یاری اما دوباره بساز
گر چه عشقی دوباره بورز
گر چه محدودیم در زمین
گر چه مایوسیم از هوا
دوباره بخند
تا گلستان شود زمین
تا طلوع گردد مه لقای تن
و عروج یابد ز یاوه های تن
بر شروع خویش دوباره بناز
بر غروب یاس دوباره بتاز
تو طلوعی راز اینجاست

تو غروب ارزش های فریادی
تو امید دانش عشقی بر یاد ما
تو سرو فرجام آهنگین رازها
تو یاد هرزه نیستی بر غروب سبز
فوران کن در شروع آب
جلوه ساز بر غرور شعر
و نگاری شو در کلام خورشید
تا بسازی راز ایران زمین
تا عشق تابان شود در یادت
تا بگیرد بر زمین راز عشق را
تا بخواند بر طلوع ساغر امید را
تا فرو شود در دیدار بر یاد
تا جان گیرد بر امید هر آن
تا طلوعی گردد ز مهریر عشق با ما

تا بنازد بر زمین بر یاددار عشق ما
تو بخوان تا به جلوه آید بر همه دوران زمین
تا غروری شود در هر لحظه بر یاد زمین
تا بگروی عاشقانه راز خورشید بر تن
تا بسازی هر آن شاهد راز بر سر
تا که هر لحظه فرو گردد در آرزوی دیدار
آنچه راز خورشید است بر تن
تا امید شود در پهنه رازها
و بگرداند شعر عشق در تن من
تا بخوانم ز رویت بر غم
تا بستری رنج سالیان از تن
تا نویدش را مستور سازی ز درد
تا نگویی عارفانه نیست بر تن
تا نخوانی آنچه هست بر ما
تا به جلوه آری شب درون یاد

من ترا بردارم از دوست
من ترا می بوسم از دور
تا بیاری وسعت راز زمین
تا بخوانی جلوه آنچه هست بر کمین
تا شروعی دوباره یابد عشق به راز
تا طلوعی گردد هر لحظه در آواز
تا امید گردد پر ز کوچه ها
تا که شعر شود راز کبوتر با یاد
تا نگار عشق شود بر راز
تا امیدش پر شود هر لحظه در یاد
من چنان مدهوش ساقه هایم در رشد
تا نگیرد تاوان هستی بر یاد
من نگیرم هیچ رازی دگر ز یاد

من چنان بر یاد تو می سوزم به شب
کزو نتوان شدن بر آمدن ماءمن
ای که رازش نهفتی هر لحظه به تن
من ترا وامخواه دانم به عشق
من ترا پاک باز دانم به یاد
آن که رازش در فسون عشق شد بر فنا
او دگر نیست آنکه می بازد دل به توده ها
او که هر لحظه مایوس است از امید حق
او دگر نیستش آن که جان بازد بر عشق یادها
آن که هر لحظه فرو می میرد ز پندار لحظه ها
او دگر نیستش آن که بر خویش شود هویدا
بر بگیر دست یاری بر تن ای دوست
آن که می سازد به خورشید او نیستش رازی فزون

او که به جلوه کشاند غم هستی ز دا د
او دگر نیستش آنکه می سوزد به یاد
من ترا وامخواه عشق دانم هر لحظه بر
من ترا مانوس داد خوانم هر لحظه تن
من ترا بر جلوه حق شنوم هر لحظه بر یاد
من ترا محدود آرزوها بینم بر یاد
من ترا مالوف مهربانی دیده ام بر حق
من ترا هر لحظه می بینم اما نه به تن
من ترا بر خویش جستم به تن
من ترا مایوس یافتم هر لحظه بر
گفتمت راز عشق بردار ای جان من
گفتمت ساغر روز بشکاف ای یار به من
گفتمت بر جلوه عشق بر خویش بناز
گفتمت بر یاریگر زمینت خود دگر بساز
این چنین رازی خواندم بر تو اینک به یاد
آن که می سوزد ز خورشید نیستش فروزی دگر بر د اد
آن که مایوس شد به دل بر دلداری به یاد
او دگر نیست آنچه می سوزد به عارف بر یاد
بربگیر سر هستی در بر یاران دگر
ما که رازیم تو دگر نیستی از ما جدا دگر
تو شروعی دوباره بر خویش بلرز
تو غروری اما جلوه یابی بر شروع دگر
تو امیدی راز خورشید را سپردیم بر تو کنون
تو کنون راز جدایی گشتی
ز بیدادی که دگر نیست کنون
تو طلوع یاددار عشقی بر ما بساز
تو امید راز جاودانی بر ما نتاز
ما امیدیم بر سر دوران آتش باز
ما که محفل خویش سپردیم به یک بازی دگر چه راز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
-----------------------------

vajhe sajadieh
  کد:311  7/5/2005
  sajadie@yahoo.comسلام
تو شاعر عشقی بر سپیده متاز
تو نادم رازهای نوینی بر عارفی متاز
اینکه می سازی ز تندر عشق بر خویش این همان
آوای بی حاصلی رنجهاست به رو
اینکه بر ترنم خنده هایش می بندی دل
این همانست که گفت ندارم هیچ در ید عشق
او بگفت که دانم او شود تهی ز عشق
او بگفت خواند عاشقی من به مهر
او سرای خانه ام را داد به باد
او که هر لحظه بود برش دستها بسیار
او که در جلوه عشق رنج فراموشی بساخت
او که ماهروی را به بند خانه برگزید ساز
من که در تلولو اشکهای کودکم به موی بافته می گردم چو مست
من چه گویم که او بر کدامین بمب رست
من بگویم یر طلوعی که تو بدانی بر آن تظاهرات بر پا
آنکه نیست شویم این ماییم ای مه بر داده بر باد
آنکه بر ترنم عشق راز مهر را بساخت بر یاران
اوست آنکه می خواند شرایط بهتر در امید تازه بر جا
آنکه کمیته مشورتی می سازد ز گرفتن وزرا بجا
اوست که می خواهد بسازد ایران نوینی ای مه بر روی به یاد
بگذار این یک بار در تاریخ ما نجنبیم بر یاران قیام
بگذار این سرا این بار بدست نامحرمان نیفتد که دگر انتهاست
بگذار تلولو حکومت نظامی نگیرد مان در شبها دوباره براه
بگذار ساغر عشق بر نامحرمان نشود بر شلاق های بیشمار
بگذار که روزنامه تورنتو استار روز
در صفحه میم شسش Jun 25
2005
را نبینیم که نویسند دوباره آیا موزیک حرام است یا حلال
بگذار ببینیم که آصفی خوانده است بر اسرائیل و امریکا در اتحاد آشکار
بگذار بخوانیم اروپا را به یاری خویش در جهان باز
اینکه می روند که بسازند با اروپا آن خود نیاز عشق ماست ای یار
او همانست که میرود به مهد تمدن رها بر جان
او همانست که می تراود شب عاشقی مهرت بر یادگاران به جا
ای طلوع مهر صادق باز برخیز
اینکه می سازی ز خورشید آن نباشد دگر هیچ
ای طلوع مهر بر جانان گذر یارا
اینکه می سازند به خورشید آن دگر نیست بر من غم
من و امید شاهبازان عشق بر یاد
من و ساغر های نهفته بر خاک به پا
این همان جلوه همآوردی است بر یادها
این همان سوز عاشقی است به آرام جان بر یاد
این همان مهر است و بر دل می نوازد جان
این همان شعر عاشقی است که می سازند دوباره به خرناسه ای برت به جان
او که موی را بکرد بر زنان عریان به یاد
او همانست که کنون گیرد دست یاری که شود موی آزاد
او همانست که دل در گرو عشق سپرد ه است بر ما
او بگوید تو به من باش تا بمانیم بر یاد
ای طلوع صبح صادق باز برخیز ز جا
اینکه می سازی ز خورشید او دگر نیست بر ما
ای طلوع مهر راز همآوردی در طبیعت این نیست
که تو بسازی بر نامحرمان بر سوئیت افتاده ز رو
برو ای مهر راز مهرم سر کن به جان
تا که خروشد مهر عاشقی آنان بر دوران
آن همان ساقه های خشک اندیشه است بر یار
این کجا همآوردیست که بسازد بر مافیا به راز
برو ای جان تو باید بشناسی قدرتها را
گر نشناسی این چه بودن است بهر کدام راز
این همان نظم است که من گفتمت بر شعر نظم در یاد
این همان شعر است که تو باید بیابی در نظمی آشکار
گر تو طلوعی از قدرت کودکانت باید بشناسی خویش را
گر تو شروعی باید بدانی قدرت پدرو مادر خویش را
تو کجا توانی که شوی بر آنان چیره که در ید آرزومندانند به ریشه
تو بیا تا که شب را نسازیم بر مردم دوباره آشکار
این نور سپیده است که می آید از کمیته مشورتی باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe sajadieh
  کد:312  7/10/2005
  sajadie@yahoo.comبا تو شروع می کنم تا بخوانی بر دل ما یاد
تا بیاری راز عاشق ز سر آغاز
آنچه در یاد عشق نهفته است
همین راز پر آواست
که تو در محفل عشق تکاندی
که تو به ساقه عشق نشاندی
تو که بر یاری ز فسون
تو مپندار که او نیستش سرود
تو مپندار او بر سر عشق می خندد به موی
تو مپندار جان به جان آفرین نکرده رو
او همان یار شقایق او همان یار پر آواست
که بر می گیرد شمع خورشید ز وصال

او همان ساغر عشق است بر داد
او همان جلوه راز است بر یاد
و در آن آگاهی زمین
او همان راز پر آواست بر راه
و در همان ساغر عشق بی نیازی
او همان جلوه عشق است به دیدار
تو مپندار که او بر سر گذر یاد نیست
او همان مهر سقاخانه چهارسوست
که می سوزد بر یارش بهر سو
او همان جلوه نگرانیهای مادر
در گذر از سراچه باز است بر من
او همان شاهد عشق است بر یاد
که می بگیرد غم عشقش بر یاد

او همان جلوه آگاهی زمین بر یاد است
که تو امروز بر عاشق رازت بر یاد است
تو نپندار که او دلش در یادت می نشیند
بر عاشقان بی دل بر یادت
و می ستاند غم درویش ز عاشق بر یادت
و نپندار که جان می سپارد غم دوریش بر یادت
و به جلوه می سازد غم عشقش هر لحظه بر یادت
برو ای عشق راز عشق پر کن در زمین
او که بیراه می رفت او شد بر آهنگی دگر بر زمین
او که بر سپیده می نواخت رنج هستی بر یادش
او همانست که راز عشقش بر دل هر بازار می پرید
تا که مرغ هوس برباید دل خویش ز تو
تا بانگ شبانگاهی بسازد بر تن تو

تا که به جلوه آرد غم عشقش بر یاد
او بسازد راز درون که دگر نیستش بر یاد
تو همان آگاهی من همان شور
تو همان ساقه من همان یار دلنواز
تو بخوان در برم آواز
تا شوم تازه در برت ای یار
ای سپیده بر همه عشق نگران از تو
ای امید عشق از تو بر گذرانم برتو
ای طلوع مهر تازه راز تازه در بیاب
اینکه نومید است آن دگر نیست ز ما
آنکه می ترسد از فروز عشق
دگر متاب تا که آید برون از مهتاب
تا فروزد شمع و آیین هر دو دریاد

تا طلوعی گردد بر تو هر لحظه بیش عیان
بر تو و راز امیدهایت خوردیم قسم
کین تپش نبود لحظه ای بی ساز غم
بر بگیر راز هستی عشق اینجاست
بر توست بر بگیر راز عشقش بر دل
عشقبازی در پس یادهایت ز توست
ای فسون عشق آگه ز ما
ای امید راز فریادش منال
این تپش بر سر آیین چه می بارد یک امشب
این سرود شباهنگامی چه می نالد بر من
ای طلوع آواز بر خوان یاد ما
این همان مهر عاشق است که می آید به ما

این طلوع است گر ببارد باز بر کوه
این سرود است گر بسازد عشق من بر روی
این درود یاد است بر محفل به جان
این سرود محفل ماست هر چه می خواهی بنال
این فروز راز امید است بر یادها
این شروع صبح صادق دگر بار باز آ
تا که نانش بر کنار صبح بینی به یار
تا که نان را بر سرود عشق خوانی به صبح
تا که هوای تازه بر گیرد عشق دل را به بر
تا که یادش شود هر لحظه عشق به بر
تا که بر جلوه راز بگشاید غم خویش در بر خوان
تا بنالد راز آگاهی تو یادها بر یاد
تا بخواند شعر آواز زمین در پس کوهسار

و در آن آگاهی بسوزد مهر آیین
ز طلوع راز نهفته بر آیین
تا که آید یار او در بر عشق ها روان
تا که آید راز عاشقی هر لحظه بر یادش بپا
تو فروز عشق را در بر گیر ای جان به روی بر تافته
ای غرور عشق راز من باز گیر بر سر امید جان ساخته
ای طلوع راز امید بر همه گان رفته امید
ای امید راز عاشق بر دل زارم تو محفل خواه بین
کین درود بی پایان ز سروری ز ماست
اینکه می سازد به عاشق او به مهرویی است جان
تا فروزش را تو یابی به مهر
او همان نور خورشید است بر تو ای جان
تا طلوعش را ز مهر باز شناسی
او همان ساغر عشق است بر تو جانم
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


vajihe sajadieh
  کد:311  7/12/2005
  sajadie@yahoo.comSalaam
We wanted to gather for Tuesday 5-7 for bozorgdaasht.
They promptly use of time to give direction for this
bozorgdaasht for making disturbances in Iran.
Then they will claim we and them supported
distubances!
I remember those times that Isfahan and Tehran had the
same demonstrations, they think we are still those
people.
Ba Spaas
Vajihe Sajadieh


vajihe Sajadieh
  کد:312  7/12/2005
  sajadie@yahoo.comسلام
تو امید یاری بر عاشقی متاز
تو سرود نابهنگام شادی
بر آرامی عشق بناز
تو طلوع یاد خورشیدی بر سپیده بناز
تا كه بارد زمین بر راز
تا كه سازد در بر تو آواز ز باز
تا بیابد شاهد رازهای عشق در بر
تا بخواند طلوع سحری ز بارگه بر تن
تا كه به جلوه آرد غم عشق بر یاد
تا بسازدش بر تن عاشقی دگر بار
تا كه گیرد غم عشق تو بر سر
تا بسازد راز عشقت را بهر همه بر
تا طلوعش به راز نهفته‌ای
او ندارد دل به امید بر سر
تا كه جانش بر سر یاری ننهاده‌ای
باز نگیرد راز عاشقی بر تن
وه كه گیرید دل به عشق كنون
تا كه یادش گیرید به وقت فسون
تا كه ببارند بر یادتان در دیار
تا كه بنالد غم عاشقی بر جان دگر بار
تا كه امیدش به جان ساخته‌ای بر داد
او نگوید كه سپهر عشق است بر یاددار
تا طلوعی را به یاری سپرده‌ای در یاد
او بخواند غم عشقش كه فزونتر شود بر ما ز داد
وه كه راز امید است دل به دلداری یاران سپردن
وه كه راز فراموشی جان است بر عشق بر تن
من ترا یاد امید داده‌ام بر دل مپسند
كه او سازد غم اندیشه‌اش بر تو از بند
وه كه دلم را فسردی از غم عشق بر یاران ز روی
وه كه راز دلم بردی ز دلداری بر یاران به هر سوی

برو جان عاشق را به دلداری سر كن ای رفیق
آنچه می سازد ز خورشید او دگر نیستش بر او رقیب
هر چه بر یاد نهان جان نهفتند نگویند بر من تاب
هر چه بر غبار خسته‌گان راه پرسند نگیرند ز سر مستی عذاب
هر چه بر غرور عشق بنهادند به دلداری بر من ای یار
هر چه بر عاشق راز نهادند بر عاشقی بر داد
هر چه بر جان و گلاب عشق نهادند بر خاك
هر چه از عارف نامی گفتند ز بیراهه گی راه امان
بر تو و راز فردوس بر ین بردیم كنون یاد
او كه می‌سوزد ز فردوس بر ما نباشدش دگر یاد
او كه در تلاطم عشق می‌خواند به یاری دلم بر جان
او بداند كه راز عشق ماند بر همه دوران عاشقی بر یاد
بر چنان راز امید را سپردند به دلداری یاران بر داد
كه نگویند چنین رازی شود بر همه عیان
بخدای عشق كه داند بر سر هر كوی و برزن یاد
ما نگوییم كه سپیدار عشق گشت نهان در پس هر یاد
ورنه رازیش نباشدش بر دلداری یار
ورنه سودش نبود بر عاشق هاتف‌كشی بر یار
من و یاد درون بر غم عاشقی چه بینیم سود
وه كه راز امید را برت خواندیم به دلداری بر جان
اینكه می سوزند بهر یاری آن نبودش بر غم عاشق بر داد
من و امید راز سبو بر دوران بشستم غم جان
ورنه هر عارفی نامی خروشید بهر خاكستر عشق برداد
بر تو و یاد نخستین بشریت صحه گذاشتیم بر راه
این چنین نیست كه شود راز عاشقی هر لحظه بر محفل بر پا

من چنان راز امید سپردم هم مرا به یاد
كز درون عاشقی دگر نیست راز دگر بر یاد
وه چه سان رازیست اینكه دلم را بردید ز راه
وه چه سان غم خورشید است كه می بنالد بر یاد ز راه
من چنان ساغر عشق بنشاندم بر تو ز رویت ای یار
كین در یغت می‌برد بر جان امیدم هر لحظه به یاری ای جان
من و تو راز سبوییم نیست ز بد عهدی ایام رازم كنون
من و تو شاعر عشقیم بخدا دگرش نیست بر یاری من به فسون
به خدا جان به خلایق كه می‌سپارند بر آستان عاشقان بر یار
او نبوده است یكی كه بخواند هر لحظه بر یاد عاشق درون بر پا
وه كه راز فسونش ببرند بر یاد عاشق هر لحظه به پا
وه كه ساغر عشقش به سرایند بر عاشقان بیدل هر لحظه بر یاد
تا كه یادش را بخوانی بر عاشق به داد
تا كه بگیری راه دوران ز امید بازان به دل در یاد

ما و راز خاكستر و عشق توحید به پا
ما و جام عاشقی بر عارفان بی دل بر جا
ما نگوییم كه كنون تو بیاری غم عشقش بر یاد
ما نگوییم كه تو بسپاری بر دل امید واری ز یاد
ما همان راز امیدیم كه بسپاریم غم عشق تو به فردا
ما همان ساغر عشقیم كه بخوانیم هر لحظه بر تو آواز
تا كه یادش را بگیری بر دلداری به یاد
تا كه نگیری غم عاشقان بر محفل خواه دل ز یاد
آنچه می سوزد ز خورشید نیستش امیدی بر یاد
آنچه می سوزاند ز مهرورزی دگر نیستش فروزی ز یاد
من چنان راز امید را خواندیم ز دلداری برت ای جان
كز او گر نشود راز امیدت بر یاران هر لحظه هویدا
برو ای یار راز عاشقی دگرست
من كه گفتم حجتم اتمام باد
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

بنویس كه دردهای زمانه بیشمارند و تنش رازها در دل هر انسان بیداد می‌كند بنویس كه تندر زمانه در عشق خویش را نمی بازد مگر آنكه تو خویش را وا داده باشی و طلوع دیگرگون را بر زمین استوار ساخته باشی بر یاد عشق ما مگیر كه حدیث رازهایت به دل بنشانده‌ای و تندی راز سبو را
ز بیراهه‌گی راه گرفته باشی ز شروع و طلوع عشق را دریافته باشی ز سرود تو اندیشه راز عشق را بر حدیث دیگرگون آویز و آنچنان كه باید راز عشق را در پس دیوارهای مخوف زندانها بر گرده آنكه می رود تا بسازد دل ما غمین بر گیر تو اكنون راز خویش را باز نما تا برایت از طلوع دیگرگون سخن براینم تو در كلام عشق آوایی بخوان كه آوازه عشق بر تو بیاراییم و حلول راز بشریت را در طلوع بر تو آوریم به مهر
ای توفانزده در دشت عشق بر اشك‌های ما خرده مگیر تا كه توفان راز را بر راه نبندد و غرور عشق را بر تارك اسمان بر یار دیرین آویزان ننماید تو طلوع سپیده را بر ما بنگر و ما در تو غرور یادی را به بار خواهیم نشاند

تو امید شبا هنگام را بنما تو طلوع ساز دلم را به آهنگی دیگرگون باز نما
و آنچنان كه هست طلوع در یاد خویش غمی نهفته دارد به هر بند
و از سرود عشق آویزه‌ای می بسازد بر هر بند
تو چگونه رازی را خوانی به دلداری یارم ای جان
تو چگونه سرود آوازی را می سرایی بر عشق من ای جان
تو غروب رازها را بین به یاد و آنگاه كه مهر می تازد بر یار تو بخوان آوازی ز ما
و آن زمان كه عشق می سازد به شبها تو مپندار كه سر یاری نیست بر ما هویدا
وه كه آرام دلم بردی بر مهر یاران به عشق هر چند
تا كه سوزد تا كه سازد مهر یاری بر هر دلداری به هر چند
وه كه درد دلم بگشودی به غمگساری یاران به عشق
وه كه هر لحظه فسونی می شوی بر مهرورزان یاری به شعر
تا طلوعی كه دگر نیارستن ز بیداد من چه خاموشم خدایا مرگم باد
تا نگویم غم عاشق نیست در یاد تا نگویم ساغر عاشقی برده‌ام غم در یاد

تا نگویم رنج می سازد آوای درون
و ز سپیدار می شود هر لحظه سرنگون
تا كه آرامی راه را برده ای بر یاری به هر چند
اوست كه منتظر بیگانگی خویش می شود به دلداری هر یاد به هر بند
وه كه یاد دلم را بردی ز عاشقی بر جان من ای جان
تا كه خاموش است بر عاشق او گر نیستش بر بیداد
وه كه آرام دلم را نهفتی به مهرورزان عاشق بر جان
وه كه عاشق راه را بردی بر عاشقبازان مهرباز
من نگویم كه ساقه عشق هر لحظه بیراه می خواند به دل
من بگویم تو كه همان عشقی بر تو می سازم به دل
من نگویم كه تو گفته ای بخوانمت ترا در یاد
وه كه عاشق آرزویم را به یاد خوانده‌ام اما به دل
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

تو سپدار عشق مایی بخوان ترانه‌ای بر دل ما
كه نفس روز در عشق به یاری بر خویش پروراندیم
و حدیث تنهایی های عالم را دیگر باره بر تو بازخواندیم
تو كنون بشناس آنكه به بیراهه می‌رود در سرای بی‌نگاره فردوس
و خویش را وا می دهد بر حدیث تنهایی های سترگ
تو در حدیث عشق رازی تكرار كردی كه دلت را با یاد عشقی حزین ساخت و رنج آسمان را بر یاد زمین استوار ساختی تو اكنون بدان كه ما در یاد نخستین راز عشق را نهفتیم و در اندرون هر گیاه دل عاشقی را به بر كشاندیم تا شاید حدیث كهنگی پایان پذیرد و عشق بر سر تاسر گیتی سایه‌انداز شود اما تو بدان كه رنج بشریت از نبود عشق بر پایه لرزان هستی دیری نمی پاید و خویش را در وادی عشق باز هراسان خواهد یافت آنكه به پندار خویش پشت نمود و ما را به سردی‌های زمین پیوند داد آنكه آرزوهای دیرین از برای عشق بر خویش ساز نمود بدان كه دیگر دیری نمی پاید كه دل به دلداری سپارد و رنجی را به عارفی بسان دردهای زمانه بر یاد خویش دوباره بسازد تو كنون طلوع عشق را در او بیاب او همانست كه تو می‌یابی نه بیش و نه كم در آن زمان كه تو در نهاد خویش عشق را ازما طلبیدی ما ترا به پندار عشقی آمیختیم كه رنج دروان را در پس اشكهای یوسف بینی و بدانی كه یوسفیان همیشه در سراچه دلداری با ما در یاد عشق همراه نیستند هر چند زیبا و دل‌انگیز باشند آنان در پندار عشق بر سروده‌های دلداری خویش به چهره‌شان دل بسته‌اند پندار عشق را فراموش كرده‌اند. تو حال در بسته عقل و علم نام دین را خواهی یافت و این منتهای آرزوی انسانی است كه می‌تواند در حدیث دیگر بار زمین خویش را بیابد تو تندی آزرم عشق را شباهنگام سپیده بر خویش مپسند و بدان كه ما یاد ترا در آستانه زمین بر عشق حك خواهیم نمود آنچه بر توست باید او را به عشق بیابی و دل در گرو دیگری نسپاری كه او در یاد عشق بر تو دل بندد و بس
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


vajihe sajadie
  کد:313  7/13/2005
  sajadie@yahoo.com
بنویس که ساغری شکسته ای و در تلاطم راههای دور به حدیث بارشی دیگرگون آلوده شدی بگو که از انجام
هرلحظه بر خویش ز تنهایی بیشمار آدمیان بر راههای صعب بر خویش لرزیدی و بگو که دشت پر ترنم دشت را
نظاره خونهای رفته به عشق نمودی و حال که باز آمدی تا عاشقانه باز سرایی غم دوری یاران را به دلداری عشق مه فرو بندد به مهیاری تن و سرودی شود به آیین مهر و چون برآید به توفان دل بسپارد بر یاران اندیشه که فروز راه خویش جستند و نخواستند که دل در طلب جام جم از خویش بگریزند
این چنین بود وازه عشق بر رهگذاری مهر

این چنین باد ساز عاشق بر یاران به سپهر

و چون بسازیم مه دوران باز می خوانیم شعر آواز

ای طلوع مهر ز باده برگیر جام ما

و فروزی شو بر پندار آدمیان

کین دریغست که میبرندت به مهر

و باز می آرند ترا در دستان عشق به سحر

من که با تو می گویم رنج درون

باز می خوانمت به صلح و سکوت

تا بسازی راه انجمن رسوا


تا بیاری خوان ابریشم بر یار

آنکه می سازد امروز بر یار

او همآنست که طلوع را می شناسد از پس دیدار

این فروز راهست بر آیین کن گذر
این شروع مهر است بر یارانش بین نظر

تا که به جلوه آیی مه برون
این کنون نباشند بر عاشقی به خون

و چون بسازند راز ایران زمین به عشق
او که هست بر عاشقان به عشق

او نگیرد نشان بر یاری ز تن مسدود
او که می سازد راه دوران به بن بست

او همآنست که کنون می خوانندش خون جگر

وه که هیهات می شود در میانه به بند

او که در بند است خود نگوید به هیچ رنگ

او کنون راه بیداری به بسته است بر یاران

او بگوید که من فایده نبردم از این زندان

این ره و راه هیاهو وه چه هشیاری است بر داد

این مه و راز سپیده دگر نیستش بر من آشنا

ای طلوع مهر راز آیینم سرا به یاد
اینکه می سوزی به مهر این نباشد ز ما
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


vajihe sajadie
  کد:314  7/13/2005
  Salaam
Please if you want to read these poems of your email enter here or send me email then i will attach those files to your mail.

vajihe Sajadieh
  کد:315  7/17/2005
  sajadie@yahoo.comتو شروع یاد بنویس تاریخ دلت را با تو باز گوییم
آنچه بر بیراهه رفته است
اشک یتیمی است که دلش را بر تو سپرد
و عشقی است که در وحدانیت خویش ما را به فراموشی سپرد
تو در یاد عشق زمین جاری می شوی
وقتی که راز عشق را به سخره نگیری و دلت را در یاد عشق زنده سازی
تو در هنگامی که دردهای زمانه را به هیچ بیانگاری
آنگاه ما ترا به وادی خداپرستان ایمن یافته ایم
و بر تو کرنش رازها را عیان خواهیم ساخت
که این نمادین جلوه عشق بر دل هر انسان بزرگترین خلوص عشق را در بر خواهد داشت
و او را از ناپاکیها نجات بخش خواهد بود .
تو وادیه راه گذاری انسانیت را در تخریت شعر به سرزمین خوبان نظر بده
و بدان که آوازه دردهای زمانه بر جلوه عشق می سپارد جان
و طاوع نابهنگام شعر را بر سرودی دیگرگونه آگهی خواهد بود به دشت
تو برگیر راز عشقی را در فسونی که آوازه آن بر آرامش بشر تنه خویش را می تند
و طلوع همآوازی را مهمان خواهد بود تو به جلوه ساز آن که می آرند بر اشک سرزمین من
که اینک رازهایی در آن مستتر است
- بر خویش نپسندکه وادیه عشق را در پس رنجهای زمان به رهگذار بی راهه گی بیاندازی
و خویش را بر اشکهای دل خویش بپوشانی ما چنان جلوه عشق را بر تو جاری خواهیم ساخت
که هرگز چنین رازی بر تو نباریده باشد و اشکی بر تو به سپیده تلاقی نکرده باشد
درود بر یاریاریگر زمین والسلام


  کد:316  7/19/2005
  یار عاشق ما رنج دوری بر خویش هموار دارو بدان كه یادهای عشق هرگز در نهاد زمین مستتر نخواهند گشت بل رهرو راهی خواهی شد كه یاد عشق را در فراسوی بند تن به آغوش وانهی و طلوع یاد آن را در دل جویا شوی بر آن باش كه ترا و او را در حدیث راز گونه‌ای برخویش طلبیم و شمع خاكستری را به یاد عاشقان جهان روشن نماییم و در تلالو عشق بی مرز تو و او یاد روز را به شب عاریت دهیم تا رهروان شب پرست بدانند كه توفندگی باد در غرور عشق خواهد توپید اما یاد و خاطره عشق هرگز در اذهان راز عشق را بر ملا نمی سازد من با توام كه سپیده راز تو را با خویش به یادگار امید سپرد
من با توام كه توفان در غرور اشكهای مانده گان راز تهی شدن باد را در كومه دلیران بر نیاشوبید من با توام كه هر جلوه برگی در تن ساقه درختان تبلور رازگونه تولدی دیگر را هجی نمود و نموداری شد تا زمین از عشق آن بر نفس آلوده زمین فائق آید و بر رفته‌گان بشریت درود بفرستد آنان كه در صبحگاه تیرگی یاران به خون غلتیدند آنان كه راز عشق را در فراسوی اشكهای بی‌پایان هاتفان به تمسخر ما را یاد كردند بر همگان تو بدان كه دل راز گفتیم و غم بودن را از آنان جویا شدیم تا بدانند عشق در هر بند بالها بگسترد و در هر لحظه خویش به جلوه‌ای بر تو بركشد
ما را رقیب عشق او مدار كه او در فروز راز عشق بازیها بر خویش می‌دارد استوار
و دلت را با یادش هر لحظه عجین ساز كه او از آن توست و قلب عاشق زمین به پندار عشق در یاد و راه شما شكوه نساخت و چنان در سرود عشق خویش را بر ما شناساندید
كه طالبان را ز در یاد ما بر خویش ببالند كه چنین مردمان در حدیث رازگونه زندگی را به عشق بازی سر نمودند و یاد و خاطره روزهای سرد گذشته را بر خویش تراویدند تا آنهم جلوه‌ای شود از فروزی كه در راهست و غرور كه می رود تا تندر یادها را در بستر زمان بتركاند و طلوع سپیده را هر لحظه بیش شاهد باشیم.
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


درود بر یاریاریگر زمین والسلام

sahadie@yahoo.com

vajhe sajadieh
  کد:317  7/21/2005
  sajadie@yahoo.comWe should know those countries that their benefits are
common with us, he has done what if Shah could have
done it 30 years ago instead of making them joules we
weren't here!
Please read this poem, I am willing to hear your idea
about it.
Ba Sepaas
Vajihe Sajadieh

--- Siamand wrote:

>
http://www.aftabnews.ir/vdchinkabcmaandppogoinlnmnpooldmmnhocnpnkjmnkoknpnkldkhjmnknpnkldknkjkmkojmnhnildnmnhjmogoinlomnpnlonldkgcbhicdcl.html?PHPSESSID=4bfb2d5cca2c105384b3432e1ef207ad
>
>
>
We should know those countries that their benefits are
common with us, he has done what if Shah could have
done it 30 years ago instead of making them joules we
weren't here!
Please read this poem, I am willing to hear your idea
about it.
Ba Sepaas
Vajihe Sajadieh

--- Siamand wrote:

>
http://www.aftabnews.ir/vdchinkabcmaandppogoinlnmnpooldmmnhocnpnkjmnkoknpnkldkhjmnknpnkldknkjkmkojmnhnildnmnhjmogoinlomnpnlonldkgcbhicdcl.html?PHPSESSID=4bfb2d5cca2c105384b3432e1ef207ad
>
>
>


We should know those countries that their benefits are
common with us, he has done what if Shah could have
done it 30 years ago instead of making them joules we
weren't here!
Please read this poem, I am willing to hear your idea
about it.
Ba Sepaas
Vajihe Sajadieh

--- Siamand wrote:

>
http://www.aftabnews.ir/vdchinkabcmaandppogoinlnmnpooldmmnhocnpnkjmnkoknpnkldkhjmnknpnkldknkjkmkojmnhnildnmnhjmogoinlomnpnlonldkgcbhicdcl.html?PHPSESSID=4bfb2d5cca2c105384b3432e1ef207ad
>
>
>





vajihe Sajadieh
  کد:318  7/21/2005
  سلام
توسپیدار راز عشقی بر ما خورده نگیر
که دلت با دگرانست و امیدت بر یاد
تو سپیدار راز عشق را به سامانیش گیر
که تپش عشق میخواند بر یاری به دلش بر
و نگیر د آواز مهر بر عاشقانه دیدن دگر نظر
ای طراوت صبح صارق اینجاست
ای سرود عشق مهر عاشقی اینجاست
ای سرود عشق مهر عاشقی جورهاست
که میریزند بر یاران دلدار گذر
و نگرود ز بیراهه گی خاک بر تن
ای شب و راز سپیده چه مدهوشید بر یاد
ای شب و ساغرعشق چه مایوسید بر داد
این همه شعر و هیاهو بر چه می خوانید یاران
این همه صلابت نظر بر هشیاران چه می نامید یاران
برگذارید به مهر در میانه نکو.ست
برگذارید به ساز این همان آوازست ای نور
این همه جلوه عشق را بر یاران بردند نظر
این همه ساغر عشق را به ترنم عاشقی کردند نظر
این همه جلوه مهر را به غروری آشنا سپردند بر راه
این همه شعر هیاهو برش بنشاندند به ساز
من که در ترنم عاشقانه کردم به یاری ساز
من نگویم او که می سازد به عاشقی او بگوید باز
من که بر ترنم مهر بتان برده ای رای نیاز
من نگویم که دلم برده ای ای راز به نیاز
من و جلوه حق بر یاران شناخته رو
من و جلوه ساز به دلداری یاران گرفته سوز
این همه شعر امید بر یارانش بردی نظر
این همه ساغر مهر را به یاری کردی نظز
این که به جلوه سازی مهر عشقش را به یاد
این نگو که او می بسوزد هر لحظه به راه
برتو و یاد سبو کردند قسم آوا
که خدایش نمی برد ما را به این نیاز
من خدایا بر مرشد رفته ام به ساز
این خدایش نیست امیدی که برد مرا نماز
ای طلوع مهر صادق یاد عشقم گیر به ساز
ای طلوع ساغر و عشق بر امیدواری گیرم به ساز
این همه جلوه مهر بر امیدواران تاختی به ما
این همه شعر کبوتر بر عاشقی بنواختی به سوز
بر تو و عرش کبریایی سوگند
این نبوده است که تو سازی این به آن رو
من ترا یاد کبوتر عشق دادندم به دلداری یار
من ترا ساغر عشق و امید سپرده ام بر مرشدان خاصه یاد
تا بگویم تا بخوانم این راز پیداست
این همه ساغر عاشقی بر مهرورزی چه بیراست
من تو را تا ک غریبه گان درگاهش خواندم
من ترا به ساغر عشق به دلداری یارم خواندم
من بر جلوه عشق برده ام رای غریبی در میان
این همان ساغر عشقست که می سوزد بر یاران به نیاز
من ترا ساغر عشق بنشاندم به ساز
من ترا جلوه خمار سپرده ام ای مه بر نیاز
آنچه می سازد ز خورشید مهر بتان است به داد
آنچه بر ما می بر خواند آن ترنم مهر داده است عشق است بر یاد
تا که بسازی دل به دلداری یارم ای یاد
تا نگویی که مهر می تراود بر مهتاب
تا نگویی بر عارفان عاشق دگرت نیست نظر
تو چرا گفتی که تو نیستی عزب
تو که باور خویش شناساندی بر یاران تنها
تو نگفتی که او دلداده تو بر در ایستاده بر یاد
تو بگو که او ساز عشق می نوازد هرلحظه برت یاد
تو بگو که او ترنم عاشقی کرده است برت ای مه یاد
تو بگو که او نوای جان نواخته است به یاد
تا که بخسبد لحظه ای کنار تو شود عارف یار
تا که بداند شب وغریبی بر چه حالند بر این منوال
تا که بگویند که این مهر عاشق بر عارفان هوسباز
تا که ناید غم عشقشان یک لحظه به سر
تا که نگیرند شب و خاکستر به یک بند
هر چه بر طلوع مهر شکفتیم به جان یارا
او بگفت که این حدیث می سازد به ما یاد
بر تو و راز امیدهایت خواندیم به طلوع
این همان مهر عاشق است که هر لحظه می شود بیروح
تا که امید را بر جانها سپرده اید به یاد دار عاشق بر داد
تا نگفتند که این سبو می بسازد بر عارفان هوسباز
من چنان شاعر عشقم که تو را یاد دادم بر یاددار
من چنان شاهد مهرم کز تو نپرسم که ای بیراه
تو هنوز راز عشق را در خانه داری یاد
تو که بر ما می تازی ز بیراهه گی راه
این هنوز ساز بر آیین است به نیاز
تا که گوید بر عاشقان به مهر داری یاد
تا که بسازند دل به دلداری یاد
ای تراوت مهر عاشق دریاب راه
ای صلابت مهر عارفی برگیر ز داد
این همه جلوه مهر را بردی به عاشقی یاد
تو نگفتی که نمی خندی ز غم عاشقان براه
من ترا جلوه عشق دادنم بر عارف نگاه
من ترا یاد سبو دادنم ای امید عاشق نگاه
تو طلوعی راز عشقش بر گیر به ساز
تو سرودی مهر عاشقانه برگیر به ساز
تو سرودی مهر عاشقانه برگیر به داد
تا که بیاری ز واسع بر امیدها برون
تا که شوی هر لحظه عاشقی که می شود مه برون
این همه راز هیاهو بر دوران سپردی به جان
این همه جلوه امید بر عارفان سپردی بر راه
ما نگفتیم که تو چون کنی به دیدار جان
ما نگفتیم که تو چون بسازی بر غم عاشق یاد
ما نگفتیم که تو بسازی درد اندیشه بر سر عارف یاد
تو بخوان ترنم عشقی که می بسوزد هر لحظه بر راه
تو بیار راز عشقم که بسازی بر امیدواران بی دل ما
تو کنون راه عشق را بیاب ز حدیث وازه گان تنها
تو همان مهری بر عارف دگر اینگونه متاز
تا که شاید دلش به نرم آید بر عارفان بیدل تنها
او که هر لحظه مهرش را غنود بر عارفی به یادش تنها
من چه گویم او همان مهر نفس افتاده است ز یاد
من چه گویم او که ترسان آینده بی راه است به جان
من نگویم او همان مهر خسته گان است بر داد
من بگویم ا و همان ساغر فریاد است ای جان
ای طلوع مهر راز عاشقی را برگیر به داد
این همه شعر امید را بهر چه ساختی بیراه
تا که نخواندیم بر تو به یاد جانهای هشیار
او که بوش است می گوید بخدا شدم ذله این یار
او که ساغر عشق دروست می تکاند بر رهروان راه
او بگوید کین سزاوار مردم چه ها کردند بر یاران یاد
تو نگو که مهری نمیدانی چیست مهر عشق بازی یاد
تو نگو که نمی دانی رفتن و ساختن با عراق چیست پایان کار
او همان مهر عشق است که بر دل می نوازد به ساز
او که می آید که بخواند همان آوازی که عراق دارد بعد از انهدام
ما چنان دستهایش را میفشاریم بر من ساز
ما چنان مستور یادهای تو ایم بر شکوه عشق نواز
تا که یادت را به مهر گوییم به دل
ای خدایا بر این دل بگیر عشقی به دل
من ترا راز کبوتر دادنم به جان
من ترا راز سبو دادنم به مهر
این همه راز عشق بر یاری فشانده ای به جان
این همه ساغر عشق بر مهرورزی جان ساخته ای به داد
تا که گوید تا که خواند برت به دلداری
او بگوید ای مهر تو چرا بر من دگر نمی سازی
این همه راز عاشق را بردند به یاران فریاد
تا نگوید کی مهر این همه ساز مهرت مینوازد بر جان
تا بخواند راز عشقت هرلحظه فریاد
او همان مهر دلداده کیست که می نوازد غمش بر یاد
ای همه راز امید بر سر جانها ساخته داد
ای همه ساغر عشق بر امیدهای بی حاصلی ای داد
بر تو و امیدهای مهرت بردیم نگاه
این همه شاعر عشق گفتند نبودش به راز
تو که از ترنم دانسته هایت دانی خویش را
تو چرا به آنان دهی وامی که شوند حاکم اندیشه ات ای یار
تو بدانی که چه کرده ای بر او به داد
تو بگو که من مهر ساختم آنچه بود بقیه همراه
تو بگو که نوازش عشق ساختم بر یاران هوسباز
تا که گویند این همان مهر است تو نگیرش به عاشقی باز
تو بگو که مهر را ساخته ای به جان من ای یار
تو نگو که دل عشق بر مهرورزان می بتازد بر ما یار
تا بخواند عشق را بر یاران هوسباز یاد
تا که بگوید به دلداری مهرش راز هوس یاد
تا که بسازد هر آنچه هست بر امیدهای حاصل یاد
تا که نگیرد مهر عاشق بر امیدها چه باک
این همه جلوه کبوتر بردید به عاشقان راه
این همه ساغر عشق بر جانها دواندید به راه
تا که امید را بر کنید ز خانه ها
مر خدای نیستم با شما گر که خوانم نماز
مر ترا مهر بتان سپرده ام به یاد
تا بخوانیش بر عارفی ای هوسباز
تو نگوکه طلوع بر مهر می بتازد یار
تو نگو که او می بسازد به عاشقان هوسباز
هرچه بر دل بگفتند که مهرش نواخته یار
هرچه بر عشق بخواندند که مهرش می شود هویدا
این همه شعر امید به دلداری عاشق بردند دغا
این همه شعر و امید بر جانان ساختند رها
بر تو راز امیدش خوردیم قسم به یاد
تا که او راز امیدش را بساخت او برد اورا به نیاز
این همه جلوه امید را بساختند به دادار عاشقی یاد
این که مهر است بر بگیرد ره عاشقی به دلداری یاد
تا که امید را بر رهروان تاخته ای تو
تو همانی که مهر را می نوازی هرلحظه بر دلها
بر تو و راز امید و غم عشقهای حزین بردم نماز
تا نگویم که مهر است بر یاران او شود عاری از ریا
تا بخواند شعر امید من کنارش ساخته ام خانه ام را
تا بخواند شهر امید بر بگیرد راز امید را بر سرم را
تا بگوید دل امید بر جانها تو باخته ای اینجا
تا بگوید ساغر عشق را بر مهرش تو بنواخته ای ای جان
ما نگوییم تو بر این باور بشناس خویش را
تو خدایش را بر سپیده آشکار سپرده ای بر او ای مهتاب
تو بگفتی اوست که باید پرستی
گرچه تو هستی مست بی ریا
تو بدان که او چنان عاشق است به یاد
که دگر هیچ بنده ای نشود بر سر او به راه
او چنان مست یاوه های عشق دروغین گشته بود به داد
که او نمیدانست چه گوید که شود بر او نیاز
حال که مهر تو بر دل عشق او بنشاندیم به رای
ما بگفتیم که او سبو بسازد تا بخواند اشک بر آن

ما بگفتیم که او به فکر رود تا که بجوید یار عاشق ما
ما نگفتیم که او بسازد هر آنچه درد است در یاد
ای طلوع مهر صادق باز برخیز
هرچه بر عشق است دگر برگیرش سوز
تا که آید به دل دلداری را راه
او نگوید که سپیده می سازد بر امیدهایش راه
او بگوید که امید را ساخته است بر جانهای یاد
او بگوید کین مهر عشق است ای امید مهر نواز
هر چه بر دل عارف خواندیم به دلداری یاد
او نگوید که راز عشق همین بوده است یا فریادش به راه
تا که امید را بر جانها ساخته ای به یاد
تا نگویی کین همه مهر بر چه می نوازد به یاد
تا که امید را بر ش خواندیم به ساز
او بگوید ای خلایق منم برگیرید بر به ساز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
sajadie@yahoo.com

sajadie
  کد:319  7/25/2005
  سلام
تو سپیدار راز عشقی بر ما خرده نگیر
که چنین باره مهر را بر تو نگرفتیم به بر

و خروشاندیم بر عاشقی هر لحظه امید ها به سر
تو همان رازی که ز آغاز خواندی عاشقی را برم باز

و چون بر آیی شوی دوباره آواز
تو اندرون شب به سپیده ای

باز به مهر می خواند دل طلوع را ز بر
و باز می آرد غم خاکستر نشین شب به بر

این طلوع مهر عارفی است برت به یاد
این سرود بر عاشقی است ای هستی برت یاد

این طلوع مهر ز بیکرانه پیداست
این نگار فردوس ز بی رمقی راه بر پاست

آنچه برفتست از منتظری و یارانش نکوست
آنچه گفتند ز جوک های بی حساب بر اوست

تا که خوانیش به دلداری یاد برت گیر ش به ساز
و آنچنان که بسازی برت به هشیاری او برد ترا به همیاری یار

ای طلوع مهر عاشق ساغری بنشانده ام برت به یاد
تا که خوانی آنچه بر راهست بر عاشقی برو

تو همو راز امیدی که دلم را غنودی بر شبها
تو همان ساز آوازی که شقایق می خواندت بر یادها
تو همان جلوه مهری که می سازد هر لحظه رازت به یاد
تو همان طلوعی که به مهرمی شناسد مارا ز یاد
تو همان امیدی که می سازد هر لحظه رازت به باد
تو همان طلوعی که به مهر می شناسد مارا ز یاد
تو همان امیدی که می سازی بر من به غمها
تو اندرون راز هر دانه بشکفته ای مهرت ز جا
تو کنون رازی اما نمی دانی این چه بود ز ما
آنکه هر روز بر ترنمی می رفت به یاد
آنکه هر روز می داد دستوری که عرفان گشته فنا
آنکه بر خاص و عام شد بری به دلداری یار
او می گفت که اینک برید او را به پیشانی چو ماه
او همو بود که می گفت این ز پندار خستگی ها برون است یاد
او کنون شده است تنها راهی که گیرند از او انتقام
این همان جلوه مهر است بر یادها بر خوان به ما
این همان شعر بی دردیست بر بگیرش غم خستگی هایت به ساز
تو کنون طلوع مهر شناس ز غرور یاری ای ترانه باز آ
این سرود مهر بر شبانگاهی سپیده بس ناپیداست
این غرور آهنگین به طلوع می خواند برت یاد
این همان شعرست که به عشق می دهد هر لحظه ترا آوا
ای که مهر را سپردی بر جانم به سپیده وا
من بگویم که طلوعی یا که هر لحظه برو آغاز
ای طلوع مهر بر سپیده بر خویش مناز
ای طلوع راز بر امیدهای عاشقی دگر اینگونه مناز
تا که بازش گیری به پنداری آشنا
او که می آید کنون به رهبری شما
او همآنست که هر لحظه می چکاند غمهای عشقش را به یاد
او همآنست که برون شود ز طلوع مهر بر دلهای عاشق تر نیاز
این چنین گفتند مردان دیر آشنا
این کنون راز یست که نگیرید از من جدا
بخدا که من بر غم عاشقان هر لحظه کردم نظر
من نگفتم که این سرای به خوان عشق می ماند به بر
بر که گفتیم کین راز نگران فرداهاست
بر که خواندیم که این طلوع ز بی رازی سازهاست
وه که هر لحظه بر عاشق خواندید به یاری اما

او بگفت راه دگر روم تا شود حادثه بر جان
چو دید جان او رود ز بی غباری ساز
او بگفت منم اکنون به دیده شما هر چه حلال

وه که گفتم تو کنون به مهر بر عاشقان یاد
حال که دوباره از خطر جستی باز می ترسی ز دگر عاکفان یاد

تو کنون جلوه امید او دریاب به ساز
تو کنون بر گیر دل خویش ز بیگانه از طلوع آغاز

گر چه می ترسی که آنان دگر بار آیند سراغت
گر چه می ترسی چون خود وانهی به عشق هر لحظه آیند برت یاد

تو بدان اینکه می سوزد ز مهر او آغاز یست به راه
تو بدان آنکه می سوزی به دلداری او دگر نیستش رها

تو بیار راز عشقش ای بر سپیده هشیاری بر یاد
تو بیار رازی که به دل می خوانی به جلوه هر لحظه برش یاد

تو کنون مهر سپیده بسپار جانم ای یاد
تو نگو که طلوع مهر را غنوده ای بر عاشقان بیداد

این سرای مهر بر یادها بنهفته بر جا
این سرای جان هر لحظه می گردد امیدی که شود ناپیدا

برو ای مهر گر چه مهری بر او مخند
او که می سوزد ز عارف دگرش نیست بر بند

تو کنون ساغر عشق بستان به امیدهایت ای جان
تو کنون باز شناس غم عاشقان بیدل به رهت باز

این سرای امید بر عارفان بردند به نیاز
این غرور عشق بر مهرورزی جان خواندند برت یار

تو کنون راز سپیده بشناس ز یاری یار
او که بر تو می گفت چون تو بمیری که می برد نفعش باز

تو بگو آنکه بر رهروی راه تو کرد تور ا به اعتصاب وادار
او همان بود که تو کردی بر او هزاران جفا

او که بر تو به زنی بود هشیار تا که آید برت به دلدار
او فرو خشکید ز بیراهه گی راهی که تو خواندی برت هشیار

او بگفت حق من نه اینست که تو خوانی دگری بر من
تو برو باش جدا تا شوم بر نام تو رها

گر که می خوانی دگری بر من تو باید روی به آن دیار
من به گوش جان شنوم اما او باشد بر او نهان

بر نپندار که مهر بر عاشقان می نوازد بس
بر نپندار که اصولی که تو می خوانی خویش برش آن بود آشکار

ای طلوع سازها بر جان باشید بر ما هشیار
این نگاریست که می خواند به شبها ای مه بر استوار جان

تو کنون بشناس او به عشق اما باش با یاد خدا
او که آدم بود فقط داشت حوا ای یار


گر تو خواهی روی با دیگری برگیر او ز خویش جدا
تا بداند که تو نیستی برش به هشیاری عشق ای مرد آشنا

تو بدان که مهر بر عاشق می نوازد به جان
تو بدان آن که تنفر است می خواند خانه از پا

تو بدان که سوز مهر بر عاشق کند گذر
گر تو می خوانی دگر بر خویش دگر اینست گاه بر تو نظر


آنکه امروز به ترنم عاشقی رود به مهر
او همآنست که فردا چون تو بیند که داری سر زمهر

او بخواند ترا به آوایش تا باشی برش به یاد
او نخواند ترا به عشقی گر دهی جانت رها

تو بدان که باید او را رها سازی گر نداری دوست
اینکه همان بیراهه است که تو می روی ای مرد از چه روست

تو که می سازی بر یاد و به هشیاری داری باز زن
این چه آیین است این همان آیین است که تو می گویی برو

وه که راز دلم بگفتید ز خستگی های زمان
ای که مردی تو باید باشی به عشق و گرنه تو بر بیاری به زن جدایی دگر

تا که جان در پرتو عشق دیگر زن آرام گیرد بر تو
نه این که باشی به رهروی گاه به این گاه به آن دگر

وه که راز دلم خواندید ز بد عهدی ایام
این کنون مردهای زمان بر عاشقی وه چه رواست

برتو و راز درون سفتیم غم خورشید جا
این نبود که تو بسازی بر عاشقان ز بی مهری وا

این همه طلوع بر عارف نهادند برت یاد
این همه سرود عشق بخواندند برت به هشیاری یار

تا که دل به دلداری تو سپردند نرفتند جدا
تا که غم به غمداری سپردند مر نخواندند مرا رها


برتو و راز آیین خوردم قسم
آنکه آدم بود شد تنها به حوا بر

تو که راز فردوس بر خویش بنگاشتی به ترنم عشق شاید
تو نگفتی که این خود فناست که تو می خوانی برت ای آشنا

تو نپندار که سپیده می خواند دل به دلدار
تو بدان که شب به روز رساند خویش روز به شب

این نبوده است که تو سپیده را به غروبی گیری همانند
او همان رازست که بسازد دگر طلوع مهر یار

این غرور عشق بر آیین نهادند برت یار
این طلوع سپیده برساز می نوازد هر لحظه برت ساز

ای غرور عشق بر جانها نبوده است یاد
ای امید جان بر بگیر طلوع مهر ز آغاز

این نگار مهر بر چه می بنوازد به ساز
این نگار عشق بر بساز تا بخوانی منم به آواز

این سرای امید بر یادها بنگاشتند به سپیده باز
این سرای امید بر جانها جان نگاشتند هر لحظه برت تنها

ای غرور خورشید بر مهر چه می نوازی برت یاد
ای امید جان چه می سازی به دلداری ای لحظه ها را یاد

این که می سوزی به بر نگیر عاشقان بر یاد
این که می سازی غم خورشید به جان نگیرش در بر


این طلوع راز فردوس به امید ها خواند و بس

تو بدان آنکه مهر است فقط نمی خواند بر سیاست
تو بدان سیاست زندگی همین عشق ماست

او که کرد خوان عشق در خویش بپا آنست که می شود بپا
ما نگوییم که تو مهری بر یاران خویش ننواز
تو بنواز اما این همه ترنم ندانم کاری چه سان
برو از مهر راز عشق بیاموز تا شوی برون
آنکه درد است وه چه می نالی که زندان نبود فایده برم


من که گفتم آن غریبان آشنا
آن نباشند هر لحظه برت به مهر که گیرند ترور دیگر بر تو باز
من چه گویم که ترور خانه ویران سازد به دل
این همان جاست که تو دانستی نباشد شوی با آنان مهربان
تو خویش را وا دادی تا به عشق برت بسازند یار
تو نگفتی که در میان دو تضاد گیر کرده ای نمیدانی چه گویی بر آن
تو بدان باید اینک راه مهر گیری در زندگی
آنکه عاشق است باید که کند داد ی بر زندگی

تو که می خواهی بسازی بر کشورت داد به جا
تو بدان که باید شروع کنی آن ز خانه ات ای ساز
این همان طلوعست که به تو می ماند و بس
این که فایده بری از زندان این نیز نبود داد
تو برو بر عارفان بنواز راز یاد
او که بر ترنم قدرت می رود به زندان اونیست با ما یار
تو برو تا که رازهای عشق بیابی ز جان
این کنون راز امید است برگیر غم ز ساز
این همه بر ترنم آن عاشقان دادی به جان
لحظه ای هم تو بخوان مهر خورشید ز بی طلوعی باز
بربگیر دستهایت تا یادش آری ز مهر
بر بگیر سازش به جان تا نداری هر لحظه به سحر
تو همانی که فرداها را می دهد بر باد
گر که نگویی ای زن نمی خواهمت برو به قفا
من همانم که برتو می گویم تو که شوریدی بر عارفان
تو نگو که به جلوه نمی سازی غم خورشید وا
مگر نبود آنکه به بیراه رفت ز خون عاشقانه بر زنجیر
او بگفت کی بسازد مردی بر دو ای مه بر روی
برو ای مهر راز عاشق راز جانان بیاموز به جان
این همآنست که تو می سازد پاک
تو گر که مهری و خواهی که پایدار باشی به عشق درون
تو بشناس یاران ز یاری تا شوی مه بر روی
من که گفتم برتو به مهرورزی عاشقانه بسیار
که چه بگفتند بر تو تا باشی ز غم ناداری ذهنی رها
تو مگو که من اینک قهرمان ملتم به بر
که شود بر عاشقی برو باز می خواهم دگر به بر
تو برو راز سپهر را از رهروان راه بپرس
آنکه می سوزد به عاشق اما نیستش هیچ بر
تو برو راز مهر را زطلوع یاددار پرس
او که هر لحظه فروز شد بر یاددار هاتفی بر مهرورزی ز بر
این همه راز هیاهو برت خواندند ز بیداد
که تو خود شدی همان سان یک بیداد
بر تو وراز فردوس برین بردم ثنا

کین غروب که می بینی این دگر ست ز ما جدا
ما همانیم که او که می نوازی برش به دلداری جان
او که خاتمی است و مهرش بود بر همه دلها روا
او بیاید تا جان تو را نجات دهد
حال شده ای بر خصم که دوباره بر سازی پاپوشی برآن
برو ای مهر راز عشق را بیاموز از مردان دوران
او که خامنه ای است چه کرده است برتو که خواهیش ویران
او که منتظری است سالها درون خو.فت تنها بر او
تا نشوند از هر جمله او یک معنی به بر
او هموست که قهرمان ملی آزاد ماست
تو نگو که او می نسازد به خامنه ای باز
برو ای جان ز تفرق ما پرهیز نما
این هموتفرق است که می آید به گفتن که موسیقی حلال است یا حرام
تو نپندار که ما نمی دانیم تو چه خواهی برما
تو که اکنون می بینی گر مثل موسیقی شود حجاب آزاد
تو چه می گویی که بعد آن آیا موسیقی
بر اربابان قبول افتد که حرام است یا حلال
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


sajadie@yahoo.com

hajiagha
  کد:320  7/28/2005 http://hajiagha.tripod.com
  my letters and my ideas about democrcay and freedom for Iran, I thinks this is sucks ideas after all I am in canada over ten years and I left Iran as Iranian cartoonist refugee to canada, what I saw in past years here just hard times hard life rasicm and so meny rung things like homosexual...poor unemployment and so much pay tax they are cut all my editorial cartoons and letter which i send them to canadian news paper, and I was rejected to travel by canadian passport from canada to USA because I born in Iran,I telling to all of you go and fuck your self and things more about western life and I hops one days to back in Iran and I promis I do my best to support Islamic rigime of Iran by my arts works or ...because in canada capitalism ans money in power not human right or fucking democrcay,,,thank you for your timesm
hossein hajiagha
canada

hajiagha
  کد:321  7/28/2005 http://hajiagha.tipod.com
  Mr, Ayatolah Khamenei please forgtet us and let us we back to protect and support are country with all respect to you and sucks to western life from canada

vajihe Sajadieh
  کد:322  7/29/2005
  سلام
تو امیدی ساغر عشقم نواز ای ساز

آنکه می سازد بر بیابانها بر راز

آن نبود که گفت ای زنان آزاد

شوید از بند بی تمدنی باز

او بگفت بر کنید رسم زنده بگوری

او بخواند که نباشد این همه درد در میان

او بگفت که شاعری بنوازد ساز

او بخواند شاهدان عشق برش به راز

او بخواند که شود مهاجران یار انصار

او نگفت که طلوع بر نیاید ز خشم باز

او بگفت که ای اسیران
باز باشید و بگویید بر رهروی راز
و بگویید هر آنچه می دانید برشان به ساز
آن زمان شوید آزاده از اسیری جان
تا روید و بگویید او بود محمد بن عبدالله

این چه رازست که تو گویی ز آغاز
او که از هر ترانه عشق می داند بر رهروان دلش باز
او که ابوبکر و عثمان همه کردند بر اوثنا

او بگفت که یاران من بر رهروی راهتان مدهوشم

هر که می ماند بر خویش گوید که من بی ریشم

تو نگو که او سپرد این غداری بر عمر باز

که بگیرد کشور ما را و بسازد تازیان ز تاز

تو نگو او بگفت که فقط خلخال نبندد زن

تا نگیرد ره رهروان مردان به امید دلش باز

او که هر لحظه بر سراچه عشق ببست تو غروری که آری باز

تو امید راز بشناس بر جان
تو طلوع مهر را دریاب ای جان

من که اکنون آمده ام بهر شما
تو ببین که من شعر ساخته ام برم به نیاز
یا که مانده ام بر سر دو راهی مملکتم باز
که بسپارمش دوباره به دست خون و جنگ وعصیان
یا که بسازمش بر رهروان راه

آنان که باور کردند محمد بود یک راز
و بسازیم بدون اسید که می ریزند بر سر دختران ما باز
آنان که تربیت کردند 40 هزار شان در ایران
تو بگو که دست کدام ما را می فشاری به دلداری باز
تو بگو که نمی سازی غم نا هشیاری عاشقی به دل باز
تو طلوعی مهر بورز تو شروعی کن ز من آغاز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadieh
  کد:323  7/29/2005
  Thu 28 07 2005 13:40

نامه‌ی اكبر گنجی به دكتر عبدالکریم سروش
"خامنه‌ای باید برود"
● من اگر دو هزار روز حبس خود را نادیده بگیرم، نمی‌توانم نقض گسترده‌ی حقوق بشر توسط آقای خامنه‌ای، حکومت خودکامه‌ی سلطانی، فساد گسترده‌ی حکومتی، ترور مخالفان و هزاران مورد دیگر را نادیده بگیرم. خامنه‌ای باید برود، چون تحملِ دیگری را ندارد. خامنه‌ای باید برود، چون قتل‌های زنجیره‌ای در دوره‌ی او اتفاق افتاد. خامنه‌ای باید برود، چون بیش از یکصد نشریه به دستور مستقیم او توقیف و روزنامه‌نگاران زندانی شدند...
● امروز باید تمام دموکرات‌های آزادی خواه و عدالت طلب دست در دست هم بنهند و جنبش رهاسازی ایران از چنبره‌ی سلطانیسم را تشکیل دهند. اجماع بر سر آزادی، دموکراسی و حقوق بشر می‌تواند آینده‌ی روشنی در مقابلمان بگشاید.


به نام خدا
خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

استاد ارجمند جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
نامه‌ی پر مهر و محبت مورخ ٢١/٤/٨٤ جنابعالی را دریافت نمودم. استاد عزیز شاگرد کوچک خود را مورد تفقد قرار داده و از سر کرامت، اوصافی برای او به کار برده که مطلقاً لایق آن نبوده و نیست. داستان روابط من و شما به ابتدای انقلاب باز می‌گردد. کلاس‌های کلیات فلسفه، فلسفه‌ی علم، فلسفه‌ی اخلاق، مبدأ و معاد، حرکت جوهری و جلسات خصوصی دونفره‌ای که طی آنها پرسش‌های بی‌شمار خود را مطرح و شما بزرگوارانه بدان‌ها پاسخ می‌گفتید و من از خرمن شما خوشه‌های دانش می‌چیدم. از سال ١٣٥٨ ما بین ما دوستی آغاز شد که هیچگاه پایان نیافت ما همیشه از شما چیزهای تازه می‌آموختیم. انصاف آن است که شما حق بزرگی برگردن نسل ما دارید و ما از طریق شما و به وسیله‌ی شما با مدرنیته و روایت‌های مختلف از دین و انسان محق آشنا شدیم. با شما به دنیاهای جدیدی گام نهادیم و چشمان ما را شستید تا طور دیگری ببینیم. مسئله، فقط مسئله‌ی فلسفه‌ی تحلیلی و عقلانیت انتقادی نبود. با مولوی و حافظ آتشی در وجود ما روشن کردید که هیچگاه خاموش نخواهد شد. مگر می‌توان با تجربه‌ی عاشقانه‌ی مولوی آشنا شد و از قشریت عوام‌فریبان نگریخت؟ حافظی که زهد ریایی مشایخ شد و سالوس آنها را به نقد می‌کشید، هشدارمان می‌دهد.
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم
او به ما خبر می‌داد که واعظان «چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند»





جواب

.وما میگوییم که عاشقان< بنویس که شاهدان بر سر بازار جلوه دیگر میکنند نه آنچنان که بر منبر کار دیگر می کنند
آنچه حاشیه بر زمین است را ز من این نگویند آن کار دیگر می کنند
آنچه در یاد عشق ماندنیست بر سبوها بسیار آن نگو که به پندار خویش به مهرورزی کار دیگر می کنند
گر چه آوازه عشق برده اند سر به فلک گویشان آنچه می ارزد ز بی مقداری آن کار دیگر می کنند
گر به جلوه می سازند غم عشقشان در نبود راز خود نگو گر راز را به یاد عشق دیگر می کنند
بر تو و راز نبود عشق هر لحظه بسودشان بر امید سازی یادآور ساز دیگری می کنند
بر که سازی راز عشقش که نبودش رازی آن که می سوخت ز پیمانه او خود گو کار دیگر می کنند
بر تو و راز امید عشق بردم قسم باز اینک که هر لحظه بر امید عشق آن کار دیگر می کنند
آن که می سازند ز فردوس بر یاران کین سیاوشان هر بار
آن نگو که می سازد به جلوه اشک چشمهایشان بر یاد دیگر می کنند
آن که می سوزد ز پندار این همرهان سست عنصر
این دگر نیست آن جلوه که بر سر راز دیگر می کنند
هر چه آواز شباب گرفتند به دلداری ما اینک
خود بگو که بر راز امید عشق هر لحظه جان بر حال دیگر می کنند
بر تو و راز کبریایی خویش خوردیم سوگند
این نگو که دگر ساغر بر جام دیگر بر یار دیگر می کنند>


گر رندی و هوسباز تو بخوان راز عشقم باز


ادامه سخن
و دغل می‌کنند. زیر خرقه‌ی زنار پنهان می‌کنند و گشودن در خانه‌ی تزویر و ریا کار آنهاست. در عین آلودگی‌های فراوان، دعوی بی‌گناهی می‌کنند. خدمت دیگرشان، حمایت از خون‌ریزان است
. با این که هیچ نمی‌دانند، دعوی رازدانی می‌کنند. پیمان شکنند.
جواب

تو یاد و خاطره رفته گان سال 67 را به خاطر بیار
تو در اندیشه آن نیستی که آنان را به باد فراموشی بسپاری
ما در جلوه گاه روشنی روز دارها آویخته دیدیم
و ما در خون تپیده آنان صدای انالحق را در دیوارها شنیدیم
و ما از ظلم بشر بر خویش بر خویش لرزیدیم
ما در سرود رهایی صبح از زندانها فریادها شنیدیم
قولها و قرارها در خاک مدفون شد
و یادهای زیادی در غروب سکوت قبرستان آنها توفان را به خاک سپرد
ما چنان بر آنان بر شعله زار گریستیم
که تاریخ مویه کنان در خویش این فریاد راتکرار خواهد کرد
ما چنان بر بال عشق ترا نشاندیم
که طلوع خورشید بر یادگار رفته گان نتابد
و آرام و بی صدا روزی دیگر را به سپیده خستگی ها نیالاید
ای مرد پیر که در چکاوک قدمهای فرزندت به سوی دار خون رگهایت را منجمد یافته ای
و عقل خویش را بر سر گذر از خون او به فراموشی حزینی پیوستی
ما ترا پاس میداریم و رنج رفته گان را بر تو مایوسانه مسرور میداریم
ما دستهای خستگی را بر یادها خواهیم سپرد ما اندیشه مرگ زای قلب عاشقی
را بر تو مبارک می گردانیم
که تو همچنان توانستی عشق را د ر وجود خویش
بر نیاز انسانیت مقدم بداری نیاز به فرزندی که هر لحظه ترا نام پدر دهد برداد
و قلبت را به جلوه عشق کشاند در یاد تو بارگه راز عشق ما هستی ای داد
تو فزونی آرامی رازهای زینب هستی بر یاد
تو عارفان را بر خویش سپرده ای از فریاد
و چنان جلوه حق را بر خویش داده ای
که نمیتوان شنید دیگر هیچ فریاد
توآسمان را بر خویش سپرده ای به دلدار
و عارفی را مخدوش کرده ای ز بیداد
تو آزرم رازهای درون را بر خویش ساخته ای هموا ر
اما آنچه من میخواهم از شعله زار بگویم
آن است که جسم انسانی در پس سالها به خاک مبدل خواهد شد
و آنگاه روح در برآورد رازهای شکفته سالها در او به تبلور
آینه وار خواهد نشست
و آن را به علو طبع خواهد رساند
آنطور که هر لحظه در شروع صبح جاری میشود به صبح
و هر لحظه شکوهی میشود بر عشق جاری در شب
و هر آن مستور میشود در فرایند خلق شدن بر عشق
و هر لحظه فرو میریزد در هیمنه عشق به ذهن
و آنچنان آنها بزیند که قاتلان آنان به عقوبتی
که در نهانخانه اشکهای مادرانشان به طمع خویش نایل نشوند
که همان تبدیل تمام کوچه ها و خیابانهای شهر شماست
بر ابقای دارagain در هر گذر
و رشد هر سقاخانه بر سر برزن ز خون رفته جوانان دیگر

او بگفت دگر نمی خواهد که گیرد انتقام از ماموران اجرا

او می بگفت که بخواهد گیرد انتقام خویش از صاحب آوا

آنگاه است که خون این جوانان رفته سال 67 بر بارگذشته تاریخ دیگر به خوانخواهی
خویش پیوسته است آن زمان دیگر هیچ رفته ای را نمیتوان در غروب یافت به شعر
و هیچ لحظه ای از یاد عشق را بر سبوی شکسته آنان ز تن نمیتوان به هیچ شمرد به دل.
بر گیر آنچه گفتم بر تو این است آن که میرود ز دل بر یاد عشق
او که هر لحظه در روح او نو می شود زاده شدن
و هر لحظه مرگ می زید بر یاد خونباره گان تن
آنان که میراندند آنان به کام
تا شوند پر ز باده آنان مسرور
و دیگر نسل آنان بر جزای طلبیدن
پر تراز رنج آنان با آنکه تهی است
حتی نمیتواند خویش را در بستره آسمان سبز ببیند
و این است آنچه من میخواستم بر تو بگویم
بردار شعله ها را بر گیر خانه ها را
روشن کنیم آنچه رفته است برد و شماره پی در پی در یاد انسانها
آنچه خوانده است هر لحظه بر تکرار
آنچه می سازد بر هر ذره دریادها
آنچه میسوزد بر غمها
آنچه میماند بر عشق یادها
آنچه هر لحظه فریاد میدارد بر رگها
آنچه هر آن مسدود است بر یادها
من راهیم بر تو ای عشق
من ساقیم بر تو ای باده خون
او بر یاد عشق استوار است
و اینک رفته گان من بر آستان عشق بر انتظارند
تا دستمایه خون آنان راز شود بر خاتمی
روح شود بر رفته گان مجلس ششم
یاد شود بر کشتارهای جمعی
وعشق شود بر نوید


نقد حافظ از جامعه‌ی دینی و آفات آن پایان ناپذیر است ولی نقد حافظ باید تکمیل شود. حافظ هیچ تجربه و اطلاعی از جوامع توتالیتر و جنبش‌های فاشیستی نداشت. چون نظامات فاشیستی بعدها به وجود آمدند. نظام توتالیتر و نظام سرکوب، رعب و وحشت است. جامعه‌ی تک صدایی است که در آن فقط صدای رهبر شنیده می‌شود، جایی که جامعه‌ی مدنی کاملاً سرکوب می‌شود و حوزه‌ی خصوصی به رسمیت شناخته نمی‌شود، رهبر به مقام خدایی می‌رسد و آن بیچاره‌ی خود هراس و دیگر هراس باید توسط مردم ترسیده شود. رهبر خودکامه همه را به شکل دشمن می‌بیند. دوستان دیروز، دشمنان فردای اویند. حتی مرگ رقبا خیال او را راحت نمی‌کند، باید خاطره و نام آنها از تاریخ و خاطره‌ها حذف شود. مردم به هر جا می‌روند و به هر کجا نگاه می‌کنند، باید او را ببینند. ما با سودا و تمنای ایجادِ چنان نظامی روبرو هستیم. کوشش‌ها و همت ما مصروف و معطوف به این مقصد است. اگر حافظ در میان ما نیست که با شعر خود این تمنا را نقد کند بانوی غزل ایران (سیمین بهبهانی) و دیگران باید این سودا را به تصویر کشند و بی‌رحمانه
آن را نقد نمایند.
جواب
من اینجا از شما سوال میکنم چه کسی را
بیرحما نه نقد نمایند آیا شما به اصول حقوق بشر پایبند هستید اگر هستید پس چرا می گویید باید
بیرحمانه نقد کنید
آیا بهتر نیست به عنوان مدافع حقوق بشر بخواهید که بیرحمانه هیچ عملی را انجام ندهید

ادامه سخن
سلاخی روشنفکران و دگراندیشان، بستن مطبوعات و حبس روزنامه‌نگاران، ضرب و شتم اساتید و حمله‌ی وحشیانه به دانشگاه، مضروب کردن اجتماع کنندگان دموکراسی‌خواه با باتوم و پنجه بوکس؛ تمنا و آرزوی صرف نبوده. اینها مصادیق عینی آن تمنایند که نهایت آن فاشیسم است. اینها بخشی از مرده ریگ نازیسم‌اند که به فاشیت‌های ایرانی به ارث رسیده است. حبس دگراندیشان در سلول‌های انفرادی و شکنجه‌ی آنها برای توبه نامه نویسی و اقرار به جرایم ناکرده، دقیقاً از استالین تقلید شده. استالینیسم یعنی سلول انفرادی، یعنی خود تخریب گری برای خوشایند رهبر.

جواب
آیا سیستمی که شما را حمایت کرد زندان ابوغریب دارد و هم اکنون یک استاد دانشگاه را به جرم حمایت از فلسطینیان مورد اتهام قرار نگرفته است با اینکه از او هم برای کوباندن رزیم بر آمده از مردم برای مقابله با سیستم ترور که ریشه در تفکر جنگ خواه دارد استفاده کرده و گفته اند که این رزیم آدم کم داشته است و از یک استاد خارجی برای این امر استفاده کرده است!

ادامه سخن
دوست عزیزم دکتر حسین قاضیان تنها بخش کوچکی از ماجرای کثیف پرونده‌ی نظرسنجی و کثافت کاری سعید مرتضوی برای خوشایند رهبر را بر ملا کرد.

اگر عباس عبدی روزی به سخن درآید و بخش‌های دیگری از این پرونده را برملا کند، رذالت و پستی انجام شده افشا خواهد شد. باید دیگرانی بگویند که چگونه شکنجه می‌شدند تا اعتراف کنند با فلان زن همسردار رابطه‌ی نامشروع داشته‌اند. آری، آقای خامنه‌ای از همه‌ی اینها اطلاع داشت و دارد. به قول آقای خمینی اگر شاه اطلاع ندارد، شاه نیست


جواب
عجیب است که شما از قول آقای خمینی علیه شاه استفاده کنید
ولی باید تاریخ ایران را بخوانید که پر است از حوادثی که در سیستم انجام میشده است و روح رهبر جامعه از آن بی اطلاع بوده است نمونه آن چگونگی عملکرد با زندانیان ابوقریب که آقای بوش از آن بی اطلاع می بوده اند
ادامه سخن
و اگر اطلاع دارد، در جنایت شریک است.

جواب
نمیدانستیم که امیر کبیر در تمام جنایات انجام شده در دربار ناصرالدین شاه شریک بوده است

ادامه سخن
آری چون آقای خامنه‌ای رسانه‌ها را پایگاه دشمنی می‌دانست و روشنفکران را عاملان شبیخون فرهنگی دشمن، برخی از آنها سلاخی و ترور شدند، برخی زندانی، تعدادی شکنجه، برخی در میادین مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و برخی دیگر حذف شدند. قرار بود از این طریق نه تنها نظرات آقای خامنه‌ای اثبات شوند بلکه می‌بایست دشمنان خیالی، محصول ذهن آقا نابود شوند.
حتماً به یاد می‌آورید که چه غوغایی برپا شد که جاسوسی بزرگی (پرونده‌ی نظرسنجی) کشف شده است. اما عباس عبدی اینک در دیوان عالی کشور تبرئه می‌شود
و حسین قاضیان نیز بخشی از ماجرا را بر ملا می‌کند. مرتضوی از طریق شکنجه و جعل اسناد جاسوس درست کرد، چون آقای خامنه‌ای دوست داشت که در میان اصلاح طلبان جاسوس وجود داشته باشد. روشنفکران را کشتند چون آقای خامنه‌ای آنها را دشمن تلقی می‌کرد.



جواب
همین آقای خامنه ای بود که در رد صلاحیت
نماینده گان مجلس به آنها گفت که آنها را قبول صلاحیت نمایید و آنان سر باز زدند و آقای خامنه ای کاملا با اصلاح طلبان در یک سو قرار داشته و حتی پیشرو تر از آنان قدم برداشته است

ادامه سخن
استاد عزیز
حتماً به یاد می‌آورید که آقا، فاشیست‌های چماقدار را فرستاد تا در دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران با مشت و لگد و میز و صندلی به جان شما بیافتند و اگر آن روز من و رضا تهرانی شما را در بر نگرفته بودیم و بخشی از کتک‌ها را نخورده بودیم و شما به دست آنها می‌افتادید،
یک گروه : آقا، فاشیست‌های چماقدار را فرستاد

امروز شما وضع دیگری داشتید. حتماً به یاد می‌آورید که یکی از سر دسته‌های واقعه‌ی آن روز، اینک به تئوریسین شبکه‌ی اول سیما تبدیل شده و هفته‌ای چند بار برای فاشیست‌ها در سیما فلسفه‌بافی می‌کند و دن کیشوت‌وار به جنگ دنیای جدید می‌رود. تئوریسین خشونت و مدافع برده‌داری
یک گروه دیگر: یکی از سر دسته‌های واقعه‌ی آن روز
من از این سخنان نتیجه می گیرم که آن استاد گرامی ظاهرا با اقای گنجی مخالف است
چرا که ایشان دلیل میآورد که یادت هست آنروز من ترا حمایت کردم اگر کسی در جهت ما سخن بگوید ما اورا دیگر مورد خطاب قرار نمی دهیم

ادامه سخن
، دشمن شما و دکتر شریعتی؛ در روزهای اول انقلاب فردی را می‌فرستد تا برایش دو سیر پنیر بخرد. وقتی آن فرد با سه سیر پنیر بازمی‌گردد، آقا با آن فرد بسیار دعوا می‌کند که من خرج زندگی تا آخر ماه را ندارم، آن وقت تو به جای دو سیر، سه سیر پنیر می‌خری؟ اینک دو فرزند تئوریسین خشونت میلیاردر شده‌اند و خود این شخص حواله‌ی هفت میلیارد تومانی شکر را می‌گیرد و در بازار آزاد با چند میلیارد سود به فروش می‌رساند. می‌دانید که در شهر قم چه دم و دستگاهی به راه انداخته است. همه‌ی اینها از ثمرات حمله به شما و دیگر دگراندیشان و دفاع از خشونت و ترور بدست آمده است. فکر می‌کنید

جواب
آیا رضاشاه کودک از فقربا بخار دهان اسب در محل اسبها زنده نماند
اسباب قدرت همیشه مورد خطاب دزدی قرار
نمی گیرند مگر وقتی که از آن علیه مه استفاده نمایند

ادامه سخن
بی‌جهت او را جانشین علامه طباطبایی و مطهری خطاب کردند. این یکی از موارد مبارزه با فساد اقتصادی رژیم است. یعنی شعار عدالت اجتماعی و مبارزه با فساد اقتصادی سردادن و جیب عمله‌ی ظلم و استعمار را پر کردن، دکتر سروش را از شغل محروم کردن و به جاهلانِ دِه شغل دادن.

ادامه سخن
استاد گرامی
ما برای آزادی بیان، دموکراسی و حقوق بشر مبارزه می‌کردیم، در حالی که دگراندیشان در این کشور از حق حیات محروم بودند. وقتی ماشین ترور در داخل و خارج از کشور برای حذف مخالفان به کار افتاد دیگر حد یقفی برای خود در نظر نمی‌گرفت، هر دگر اندیشی باید از عرصه‌ی حیات حذف می‌شد.
برای من بسیار شگفت انگیز است که آقای خامنه‌ای از ایران به عنوان دموکرات‌ترین و آزادترین کشور منطقه نام می‌برد. باید پرسید از کدام آزادی سخن می‌گویید وقتی دگراندیشان از حق حیات محروم‌اند.
اگر به آزادی بیان اعتقاد دارید، انتقاد صریحِ علنی و شفاف از شما (آقای خامنه‌ای) در رسانه‌ها، معیار آزادی بیان است. اگر نتوان از رهبر سیاسی کشود انتقاد کرد، نمی‌توان مدعی وجود آزادی بیان شد.
اینکه فردی به دلیل انتقاد غیر مستقیم از رهبر محکوم به پرداخت هزینه‌های بسیار سنگین شود، دلیل بر آزادی نیست، بلکه حاکی از خودکامگی از نوع توتالیتر آن است. در خردادماه ١٣٧٦ در دانشگاه شیراز درباره‌ی مبانی نظری فاشیسم سخن گفتم. گمان نمی‌کردم کسی از من شکایت نماید اما با تعجب بسیار دیدم که به جای هیتلر و موسولینی دادگاه انقلاب به اتهام اهانت به رهبری مرا محاکمه و به یکسال زندان محکوم کرد. وقتی نقد هیتلر، موسولینی و استالین نقد رهبر محسوب می‌شود، چه جای سخن گفتن از آزادی بیان و ادعای دموکراسی؟ در نظام دموکراتیک نقد فاشیسم مجازات ندارد. جالب تر از این مدعا، ادعای آقای خامنه‌ای در خصوص مردم سالاری است. اینکه یک فرد قدرت مطلق را به طور مادام العمر در اختیار داشته باشد

جواب
در سیستم مورد قبول انگلیس همیشه ملکه هست و همچنین کشور زاپن و کشور مهد دمکراسی اسپانیا پس این به تنهایی نمی تواند عامل منفی برای یک سیستم باشد با آنکه ما از لحاظ بررسی مسائل موارد بسیاری را برای رفرم در جریان امر لازم می بینیم




ادامه سخن
و باز هم از مردم سالار بودن حکومتش سخن بگوید، نزد عقلا چه معنایی دارد؟ بهتر است آقای خامنه‌ای فقط به یک پرسش پاسخ بگوید: چگونه می‌توان به صورت مسالمت آمیز ایشان را از قدرت کنار زد؟ چگونه می‌توان درباره‌ی کنار نهادن ایشان از قدرت سخن گفت، بدون اینکه با کارد سلاخی شود؟ آقای خمینی می‌گفت اگر رهبر به یک پرسش یا استیضاح پاسخ نگوید، خود به خود معزول است. تمام پرسش‌ها و استیضاح‌های پیشین را نادیده می‌گیریم. من به دنبال کنار زدن آقای خامنه‌ای از رهبری سیاسی کشور هستم.

جواب
آیا شما اگر این گونه با آقای بوش سخن بگویید طرفداران آقای بوش چه می گویند آنان خواهند گفت که شما باید به قوانین کشور بنگرید و در چهارچوب آن حرکت نمایید شما نمیتوانید بگویید که من میخواهم ایشان نباشد کشور قانون دارد شما باید بدانید که باید در زندان لباس زندانی را پوشید

ادامه سخن
آقای خامنه‌ای باید به روشنی پاسخ دهد که چگونه می‌توانم به این هدف به روش‌های مسالمت آمیز دست یابم؟
گفته‌اند رضاشاه از مدرس پرسید تو چه می‌خواهی و مدرس پاسخ گفت: می‌خواهم تو نباشی. آقای خمینی هم می‌گفت شاه باید برود. من اگر دو هزار روز حبس خود را نادیده بگیرم، نمی‌توانم نقض گسترده‌ی حقوق بشر توسط آقای خامنه‌ای، حکومت خودکامه‌ی سلطانی، فساد گسترده‌ی حکومتی، ترور مخالفان و هزاران مورد دیگر را نادیده بگیرم.

جواب
ما هم همینطور اگر بتوانیم آنقدر به آنروزهایی که کرباسچی زندان رفت و تنها کسی که او را پس از حرکت مردم از زندان آزاد کرد آقای خامنه ای بود او همیشه در مقابل نظامی که کودکان این مرزوبوم را به جوخه های دار فرستاد قد علم کرده است و خود را سپر همه ناداریهای سیستم کرده است و نگذاشته است که ما حس کنیم که این او نبوده است و سیستم ترور در جای دیگر طراحی شده است همانطور که برمکیان کردند

ادامه سخن
خامنه‌ای باید برود، چون تحملِ دیگری را ندارد. خامنه‌ای باید برود، چون قتل‌های زنجیره‌ای در دوره‌ی او اتفاق افتاد.

جواب
خامنه‌ای باید برود، پس قتل امیرکبیر درست بوده است چرا که جرایم زیادی ناصرالدین شاه در دوره او انجام داد




ادامه سخن
چون بیش از یکصد نشریه به دستور مستقیم او توقیف و روزنامه‌نگاران زندانی شدند.

جواب
در این کشور که من زندگی میکنم به طریقی عمل شده است که روزنامه ها باید در سیستم کیلویی به مردم عرضه شده و مردم برای زندگی
روزنامه نگار هیچ پولی نپردازند و اگر بگوییم باید مجله را خرید می خندند و میگویند روزنامه را که نمیشود خرید انبار آنرا بازنشده بیرون در میگذاریم باید به گدایی از صاحبان صنایع بروید که آنها هم در سیستم حاکم رفتاری صاحبان قدرت به بعضی مجله ها آگهی میدهند و بقیه به عدم محکوم
می شوند

ادامه سخن
خامنه‌ای باید برود، چون در انتخابات مجلس هفتم و ریاست جمهوری اخیر به شیوه‌های ظالمانه مخالفان را حذف و مریدان خود را بالا کشید.

جواب
همانطور که قبلا هم گفتم او گفت که من نتوانستم رضایت شورای نگهبان را برای قبول صلاحیت کاندیداهای رد شده انجام دهم که در روزنامه شهروند آقای زرهی نوشت پس می گفتند که در ولایت فقیه ذوب میشوند پس چرا ذوب نشده و حرف او را در مورد قبول کاندیداها انجام ندادند

ادامه سخن
خامنه‌ای باید برود، چون میلیون‌ها ایرانی را در سراسر جهان آواره کرده است و قبول ندارد که ایران از آن همه‌ی ایرانیان است.

جواب
قبل از ایشان هم کسانی بوده اند که مردم را آواره کردند و اکنون نیز هنوز در بحث حلال یا حرام بودن موسیقی که آقای خمینی در مقابل تمام تضییعاتی که می دانست به ملت رواشده است بر آنان بخشید به مناظره نشسته و هر روز در این دیار از
آن به عنوان ترساندن مردم و تن دادن به مخالفت برای کشورهای متبوعشان از دادگاه های شریعه سخن میگویند و از امامان برای تشکل دادن آنان دعوت به عمل نمیاورند

ادامه سخن
خامنه‌ای باید برود، چون صدها استاد ایرانی مانند دکتر سروش درایران حق تدریس و اشتغال ندارند و بجای تعلیم و تربیت جوانان ایرانی، باید جوانان دیگر ملل را آموزش دهد.

جواب
چرا این رای را اکنون که مردم ما میروند تا با اروپاییان هم صدا شوند سر میدهید چرا آن زمان که کشتار انجام شد شما نامه ننوشتید شاید بدین دلیل که آنان که اکنون بر سر کارند آنان نیستند که بر آنانند

ادامه سخن
خامنه‌ای باید برود، چون آمران قتل‌های دگراندیشان و عاملان قتل زندانیان تابستان ١٣٦٧ را حاکم کرده است.
جواب
آیا فراموش کرده اید چه عاملی باعث شد که آن عاملان سر کار بیایند آن عواملی که مردم را از با هم بودن در چنان شرایطی که می توانستیم با وجود شاه او را که پشتوانه خارجی را از دست داده بود چرا که ابراز قدرت کرده بود که هواپیما های اواکس را از کشور آلمان میخرم به عدم محکوم نکرده بودیم و نگفته بودیم که شاه باید برود

ادامه سخن
قاتلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
استاد گرامی
من بسیار تأسف می‌خورم از اینکه کسانی گمان می‌کنند با سخنان محافظه‌کارانه درباره‌ی دموکراسی و آزادی می‌توان با نظام سلطانی درآویخت.

جواب
نتیجه میگیرم که آقای سروش با سخنان محافظه کارانه با ایشان به مناظره نشسته است

ادامه سخن
و از آن به نظام دموکراتیک گذار کرد. آن سخن حکیمانه‌ی مونتسکیو را هیچگاه نباید فراموش کرد که قدرت را فقط با قدرت می‌توان محدود کرد.

جواب
اما قدرت بیرحمانه که با بیرحمانه فرقی ندارد همچنانکه گفتند هدف وسیله را توجیه میکند و به عملیات تروریستی مبادرت ورزیدند و دنیا را به دام اتش و خون کشاندند و ما هنوز از تبعات آن نتوانسته ایم در امان بمانیم
این که شما می گویید با قدرت می توان قدرت را از بین برد کاملا صحیح است اما آن قدرت
قدرت بیرحمانه نیست بل قدرت عشق است آنچه نظم نوین جهانی اکنون بر سر آن ایستاده است و حتی آقای بوش هم به آن ارج می گذارد و سیستم برآمده از ترور را محکوم می نماید که زمان جواب دادن خشونت بجای خشونت همچون زمان اسپارتاکوس گذشته است حداقل شما که خویش را یک مطبوعاتی القا مینمایید باید بسیار مهیب به نظر آید که مطبوعات از آنچه مطبوع است برمی آید و لاغیر

ادامه سخن
تنها با بسیج اجتماعی، تشکیل جبههِ دموکراسی و حقوق بشر از طریق نافرمانی مدنی می توان

جواب
من اینجا این کلمه را جسارتا اضافه نمودم
البته بهتر است کلمه بیرحمانه را نیز اضافه کنید

ادامه سخن
در مقابل نظام سلطانی ایستاد. در ضمیمه‌ی دفتر دوم مانیفست جمهوری خواهی نشان دادم که جبهه‌ی دموکراسی و حقوق بشر نمی‌تواند و نباید به قانون اساسی فعلی، التزام داشته باشد.

جواب
ما در طول تاریخ کشورهای زیادی دیده ایم که با وجود رهبرانشان مبادرت به این امر نموده اند نمونه آن کشورهای اروپایی بودند که برای ایجاد یک قانون اساسی جدید مردم را به رای خواندند پس پیشرفت نیاز به تعویض سیستم ندارد همچنانکه در زمان شاه ما می توانستیم وقتی او گفت دستت را به من بده می توانستیم چنین عمل کنیم و افرادی مانند شما به مردم این فرصت را نداده و گفتند که شاه باید برود

ادامه سخن
والا نمی‌تواند گام از گام بردارد.
عدم خشونت و توسل به روش‌های مسالمت آمیز، بدون تردید باید به عنوان ملاک عضویت د راین جنبش قرار گیرد. اما التزام عملی به قانون اساسی هرگز ما را به دموکراسی و حقوق بشر نمی‌رساند.
روشنفکری ما با کنار کشیدن از سیاست و برج عاج نشینی به هیچ چیزدست نخواهد یافت

جواب
بایدبگوییم که :
می ینیم که به هیچ وجه برونمرزان عاج نشسن نیستند وچنان با مشکلات اینجا همه مسائل را حس کرده اند که میدانند که بقول دوستی میگفت اینجا با پنبه سر میبرند و ما هنوز از کاردخونین سخن میگوییم که با آن نمی توان مخارج سرسام آور اینجا را تقبل نمودو همه بطریقی آرزوی آن دارند که بتوانند روزی به سرزمین خودشان بازگردند ولی نه آنچنان که 26 سال پیش دانشجویان کنفدراسیون به کشور باز گشتند و بر ناداری سیستم ما افزودند


هر چه بر غرور اسبها گفتند بر تو نبود مشکل به دلداری یار
هر چه بر غرور صبحگاهان در تلولو خورشید بتاختند بر مرگ یار



ادامه سخن
سیاست سرنوشت محتوم ما است.

جواب

سیاست سرنوشت محتوم مامیباشدسیاست عشق ماست سیاست آیین ماست وقتی که تو بدنیا میآیی از آیین سیاست عشق بهره جسته ای وقتی شیر می خوری از سیاست عشق مام طبیعت بر تنت بنشانده اند

ادامه سخن
اینک همه چیز در چنگال سیاست اسیر است.
نادیده گرفتن این امر موجب رهایی از آن نمی‌شود.
مهاجرت از کشور و غرب نشینی شاید بخشی از مشکلات فرد را رفع کند، اما به آزاد سازی ایران کمکی نمی‌کند.

جواب
ما آمدیم که از تجارب دیگران بهره بریم و از آن بر سرزمینمان بازگوییم

ادامه سخن
سرمایه‌ی بزرگ فکری و انسانی ایرانیان مقیم خارج باید به ایران بازگردد و آنها باید دِین خود را به مردم ایران ادا نمایند. ما به اندیشه‌های فرهیختگانمان محتاجیم. اگر شجاعت وجود داشته باشد، باید از بصیرت نظری سیراب شود تا در طریقی درست گام بردارد. امروز باید تمام دموکرات‌های آزادی خواه و عدالت طلب دست در دست هم بنهند و جنبش رهاسازی ایران از چنبره‌ی سلطانیسم را تشکیل دهند. اجماع بر سر آزادی، دموکراسی و حقوق بشر می‌تواند آینده‌ی روشنی در مقابلمان بگشاید. فساد، بی عدالتی، نابرابری‌های مختلف را می‌توان از طریق یک نظام دموکراتیک به شدت کاهش داد. دولت دموکراتیک توسعه گرا باید هدف باشد.

جواب
عجیب است که این گونه سخنان بنظر تکراری می آیند شما چه فکر می کنید

استاد عزیز و گرامی
من اگر ایستادم به قصد آن بود که نشان دهم می‌توان در مقابل ظلمت وقساوت ایستاد. نامه‌ها و جزوه‌هایی که نوشتم، از جوهر جانم تغذیه می‌کرد. برای دهها صفحه نوشته، ٢٥ کیلوگرم از گوشت و خونم مایه گذاردم. می‌خواستم نشان دهم درشب ظلمت می‌توان نور امید برافشاند. وگرنه، در گرمای مرداد ماه تهران، در اتاقی با پنجره‌های بسته، کولر خاموش، دو عدد هدبند برگوشها و سینوس‌ها و یک پتو بر روی بدن می‌خوابم تا از گزنده سرما در امان باشم. سرمای زمستانی مرا فرا گرفته است.
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
...
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده، مهر و ماه،
زمستان است.
جواب

آویزانی زمین
آوار خاک دور و برم
بوی خاک در مشامم
بوی مرگ در اطرافم
سکوت طاقت فرسای
آوار خانه ام
بر من آوار است
لرزش انگشتانم
سوراخ خون الود
می تراود خون از رگهایم
بی تکان در آوار می مانم
صدای پارس سگها
از دور می آید
-----------------------------

اینجایم زیر آور
که من سگها را
دوست دارم
حس زندگی
در مزار نیستی
تپش قلب مرا
می یابند
صاحب سگ
می گوید
اول آزادش کنید
آزادی از آوار
او زنده بودن
مرا می داند
دور خانه ام
را حصار می بند ند
هیاهوی آشوب
دلم را تهی می کند
-----------------------------

صدای رگبار از همسایه غربی
من زیر آوارم
دستهایم در خون
لهیده است
پول ها را بعد از سالها
شاید آزاد کرده اند
بر سر من می ریزند من زیر آوارم
فیلمنامه ساواکی ها را باز از نو
ساخته اند
بوی افیون
نفس در رنج بیکاری
و عصیان
مسموم است
پرچم این خانه را
نشانه می گیرند
-----------------------------

نشان تعویض می سازند
در آن زمان که
من شاهد خودکشی ژنرال
در تعویض نشان پرچم
برای آزادی
به عصیان آمدم
چه در برداشت
بر من اگر آرام با او که
می گفت من اشتباه کردم
دست می دادم
نشان عوض نمی کردم
دیگر حال بوی افیون و
میدان جنگ کودکان مهد کودک قاسم آباد
که سالهاست به خواب رفته اند
و سردی های بیکاری
بر من آوار نبود
وای من
که آن روز در پی
تعویض نشان بودم
-----------------------------


-----------------------------
که آن روز اگر به قانون
سخن گفته بودم
همچون شیرین عبادی
که اکنون می گوید
روسری در ایران بر سر می کنم
چرا که قانون است
در پی اصلاح قانون از راه
قانون بر می آیم
چرا دیگر نشان عوض کنم

بر کشیده ازدهشت آوار
بر شانه های ملت می برندم سنگین
سر فرو افتاده در گریبان
می بارد شب
نگران در عصیان خاموش
می برندم فرم پوش
مرده یا زنده
سروی یا بوته
هوا ابری است
آتش سرخ پرچم
سبزی نمی آراید
صبح سپید یاری


دستم را بگیر دستهایت با دستهایم آشناست
من ریشه های ترا دریافته ام

ادامه سخن
در سال ٨٢-١٣٨١ یه طور مفصل درباره‌ی ارتباط «اسلام با دموکراسی و حقوق بشر» کار کردم. محصول آن پژوهش متنی پانصد- ششصد صفحه‌ای و کاملاً دگراندیشانه از کار درآمد. آن کار قرار بود به عنوان دفتر دوم مانیفست جمهوری خواهی منتشر شود. اما چون دلم می‌خواست در خارج از زندان و ضمن گفت وگو با اهل فن آن را تکمیل کنم، آن را در جایی امن به امانت گذاردم تا دست کسی بدان نرسد. اگر مُردم، آن متن به عنوان دفتر سوم مانیفست جمهوری خواهی منتشر خواهد شد.


استاد عزیز
من همیشه به رحمت الهی امیدوار بوده‌ام و می‌دانم که او همیشه نظری کریمانه به بندگان خود دارد. دلم بسیار برای شما تنگ شده است. کاش توفیق نصیب من می‌شد تا در این شرایط شما را ملاقات می‌کردم تا از مولوی می‌گفتید و مرا با خود به دنیای او می‌بردید. از صورت بی‌صدرت، مرغ مرگ اندیش، قمار عاشقانه.
والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود / آوارگی و کوی و بیابانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او / آن نور موسی عمرانم آرزوست
مطمئن هستم که این شب ظلمت به درازا نخواهد کشید. ماه آزادی از زیر ابرهای استبداد دینی برون خواهد آمد و همه‌ی ما را غرق شادی خواهد کرد.

یه شبِ مهتاب
ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره از توی زندون
مثِ شب پره با خودش بیرون
می بره اون جا که شب سیاه
تادم سحر شهیدای شهربا
فانوس خون جار می‌کشن
تو خیابونا سر میدونا
عمو یادگار مرد کینه دار
مستی یا هشیار خوابی یا بیدار
مستیم و هشیار شهیدای شهر
خوابیم و بیدار شهیدان شهر
آخرش یه شب
ماه می‌آد بیرون
از سر اون کوه بالای دره
روی این میدون رد شده خندون
یه شب مهتاب ماه می‌آآآآد.

جواب
ما هم در اینجا برای اقای گنجی آرزوی عافیت و به اتمام رسیدن دوره زندان ایشان را از خداوند بزرگ خواستاریم و امیدواری ایشان از سخنان آقای سروش بهره بیشتری برده و ایشان و مولوی را ناامید نسازند

اکبر گنجی
شنبه ١/٥/١٣٨٤
چهل و سومین روز
اعتصاب غذا

| بازگشت به صفحه اول | اين متن را با ايميل بفرستيد | نسخه قابل چاپ |






ايران امروز (نشريه خبری سياسی الكترونيك)



Vajihe Sajadieh
  کد:324  7/30/2005
  بر بستر آرزوهای دور نخند
نه آنچنان كه غرور دهكده ترا به سردی زمین پیوند دهد
و نه آنچنان كه غرور اسبها ترا از ما جدا نماید
بخند اما نه آنچنان كه رازش را نگفته‌ای به هر بند
بخند نه آنچنان كه سازش را نخوانده باشی به هر بند
با توام ای راز نهان بشریت بر پا دار نمازت
تا غرور عشق راز تو پر سازم بر یاران
و سرود هماهنگی شعر را بیفروزم بر یال اندیشه یاد
تو فروز راه عشقی برگیر ساز دل بر یاد نهان عشق
تو امید رهروی راز نهانی برگیر بر تو ای ساز امید
اینكه می سازند بر خورشید نیست به دلداریش
اینكه می بارند رنج هستی بر عشق دگر نیست برش یاریش
ای طلوع مهر صادق بازگیرش به هر بند

وندر آن رازی مهری فسرده به هر بند
ای طلوع مهر آیین رازش بر آن نهاده
ای شروع ماه و خورشید ز آن سر زده
ای فروز شاهد عاشق بر یاران چه سود
تا كه بینیش بهر عاشق او دگر نیستش بر تو روی
آنكه بیراه می رود از خانه عشق بی نور است به یاد
آنكه می‌سازد به تن او دگر نیستش بردن استوار
من چنان راز عشقی نهادمت به دلداری ساقه
كی فزونت می برند به مهرورزی آیه
ای طلوع شاهد عشق بر ما نواز ای دل
آنكه می سوزد بر خورشید او دگر نیستش بر تو مشكل
ای فروز جان به خورشید داده تن
ای امید راز فردوس بر تو و یار كهن

از فرامین ناشناخته بگذر به روی
آنكه می آرند ز فردوس بر ما گیریش چه سود
وه كه از یاد دلم رفتی ز بی مهری یار اندیشه
این كه می نالد ز فردوس او دگر نیستش بر تو عشق
ای طلوع مهر آیین رازت را بر من سپرده
ای شروع مهر صادق باز از غم برش فسرده
این چه آیین است كه گوید راز من
این طلوعست گر نبارد هر لحظه بر راز من
این شروع باده است در دل بنما رنج دوریش رها
آنكه می آرد ز فردوس او دگر نیستش بر ما یاد
ای غرور شاعران بر محنت نهاده رنج دوری
ای سرود مهر آیین بر یاری را هم ببین
این چنین بر غم نهادید شاعران بر یاد
تا كه نگوییم این مهر نبود ز بیراه
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:325  8/4/2005
  این شعر دارای کمی توضیح است باید ببخشید

سلام
بنویس که اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
تو که می روی ز دستم صاحب دلان خدارا
او که می سوزد به دست در دل نیست یارم چه آیا
این نفس عاشق من میرود بر شام غریبی به دست


-----------شام غریبون یادمون هست

این ساغر شکسته گاه می شود به هاتفی چه آیا

------ساغر را شکستیم

این نهروان بلایا این ساغران شکسته بر جا

-----آنچه در سال 67 داشتیم

این حاتمان دشت خورشید وز چه می نالند خدایا

پول های زیادی


او که به دل شکسته ای او که به ساغر نشسته ای داد


او که فروز دردش از سراچه ای بود ز پندار

----------ما یی که از اسارت پندار به اینجا پناه آوردیم


وه که چه راز گفتیم در سراچه این بود ز پندار

---------هر چه ما گفتیم بر گفته شد که اینان بت پرستند

این نگفتیم ما که بت پرستیم وه که چه رازیست خدایا

----------برگردیم به تاریخ کشورمان

این صلابت بد خشان این مهر نامهیا
این سر بداران عاشق این نامیان راه ما
وه که چه گفتند بر آن برده که رفته بود بر

آنکه نه گفت برمنبر الله اکبر
-----از بلال می گویم

تو هاتفی چه مقصود این ساغر ست وه چه سود

----کسانی هستند که ما را از تمدن امروزی هشدار می دهند و همانها که به ما میگویند که در گذشته چه اتفاقی افتاد محمد ابراهیم بر خار مغیلان
کسی که بین دو گروه پیوند آشتی را برقرار کردابومسلم خراسانی


او که بخواند نام تمدن به امروز
او گفت چه کرده است در قیل وقال آنروز

او که بسوخت در بر عاشق بر خار مغیلان
او که بگرفت دست یاری بر خاصه گان یاران

او بکرد مسلم خراسانی در دست تمدن عاشق که آیا

این منم و راز نهفته به پندار
این منم و شاهد خون نشسته بر یار
این منم و ساقه های ببار ننشسته مغیلان
این منم و ساغر بشکسته که آیا
این رهروان کجایند تا که گویمتان بر
این ساغران کجایند تا شنوند غم عاشقی بر

تا به خدایش گفتم این مه این بود یار

او که بخواند یاریش او بگفت برخار مغیلان

--------هرچه گفتیم که ما رهروان با او دانیم چه گوییم

هر چه به آزرم گفتم ما بخواهیم راز خویش
آنان بکردند بیش از ساغر شکسته ریش



هر چه بگفتم ما در تمدن خاصه غریبیم
آنکه بسوخت ما را او بگفت این هاتفی ست ای یار

-------و ماو صفویه گفتند که که نه این راه نیست و اگر خواهی که به حق فکر کنی باید چو شمع بسوزی و راه را روشن نماییم و راه استقلال میهن را برگزینیم

هر چه بر دل انجمن رازها بگفتیم
کین هاتفان غریبند در راه خون نشانها

او که بساخت بر ما بر یاری به هر جا
او که بکرد بر یاران آن نامی تیز پا

او بگفت ای مرغ عاشق بر پا
اینک وقت آنست که تو سوزی خویش به هر حال

او که به شاه عباس رو کرد از خاصه دبیران به جا
او بگفت بر چنین وای او هم بگفت آری هر چه در تاریخ رواست
------گفت که ما در مقابله با بی هویتی تاریخی می گوییم که آنچه شما به بهانه ان میخواهید کشور را به زیر یوغ خویش برید و منابع آن را غارت کنید ما خود آن راه را می رویم و نیاز نیست که شما با سربازانتان برای ما به هدیه آورید


او بگفت تا بساختند درفش دیگری بپا
تا بکردند غم آیین خسروی را بر آنان جدا

او که بخواند مرثیه بر سر ایوان مداین بر او
او هم بگفت که ما کردیم دگر بر تو ای روی

تو گویی که شمایید آورنده اسلام یار
تو گویی که ماییم نجات دهنده رای بشریت ای یار

من بگویمت که نه آنکه بود کشته شما

---------منظور حسین است-
او بود همه رای خویش بر خار مغیلان

او بگرفت دست تمدن بر وای عاشق بر جان
او نگرفت سراچه عشق بر های و هوی معتصم بالله

چون به سامان برسد این داد
ما گرفته ایم حق خویش از شما تازیان بیداد

وه که ساختند بر این تندیس وار
وه که سوختند بر اندیشه های پاک دوران خویش را
وقتی مردم از این روش شکوه کردند به آنان گفته شد که هر گونه دردی دارید از ایشان به حسین شکایت برید که نواده حسین بود و بدست این نامردمان شهید شد

هر که بکرد آهی او بگفت باید بریش به اوی
که آنان بکشتند در سراچه کربلا

اینکه ساختیم خویش شیعه اندیشه را
تا که ساختیم برآن باور بی تیشه را

تا که خود آیید شدیم سرکرده دین دگر
تا که نگفتند بر ما بر شوید ای مردان روزگار

ما به حرامی شدیم ساغر عشق معروف
ما به سرایی شدیم تا نشویم غم به روی

تا که بیاریم راهی به راز
آنکه بسوخت بر نا محرمان
اما چه شد آنان که برای حفظ استقلال میهن خویش را وادادند تا بتوانند از وجود فیزیکی آنان بکاهند دیدند که دیگر امر به مردم مشتبه شده است که این آیین دین است

او بساخت هر لحظه راز من کنون باز
کی ماییم و رهروان همان الله عشق باز

تا بکردند هر لحظه این فریاد
آنکه می خواند بر گریه های بیشمار

هر لجظه بر خویش شد مشتبه
که این بود دین نه آن

هر چه بگذشت زمان
آنکه میخواست بگوید که نه

این نه همان بود که تو گفتی به ما
وندر آن دین آنچنان راز شد بر ملا

آمدند آنان که بخواندند بر آنان
این حدیث است ز بیداری راه

تا که بگویند که اینان چنین بر غبار
بوده اند خود بگویید ای عقل مرتضی
------تا اینکه مردی برخاست و گفت که هر چه نوشته از آن دوران باقی مانده است را بیاورید هر گونه حدیثی و روایتی

تا که بگرفت دست تمدن بر اینان
او که مجلسی بود بگفت بیارید به هر جا

آنکه نوشته است بر یار
او بگفت بسازید بر من محتوا

تا بخواندم همه را بر یک کتاب
این کتاب است که تو گویی نه آن

وه که بسوختیم ز جان
ما که بکردیم چنین

او که بگفت حال گویم برشان ز رهروی آشنا
حال که بنوشتم هر آنچه آنان گفته بودند بر مرتضی

دگر حال آنان آگه شوند چه رفته است بر ما
او که بکرد به ایشان ای یار این کتاب است بر جا

وان که دگر شده بود بر خار مغیلان تنها
او بگفت ما که شنیدیم این درست بود نه این و آن

وه که راز بگفتیم زین خاصه گان قدرت
او نگرفت کتابی تا آنکه می داند به راز


او خود بخواند به هر جا
تا خندد که آید بر عارفان جا

وندر آن راز آگه شود
این تندیس خود بداند بر آن دیار

باز که دست بردند بر سوی آن
تا که بگویند این هست بر دل او جا

او بگفت ای یار عاشق من
این نه همین بود آن بود بر مردمان

آن کتاب بر سراچه دلها بنهفت
آن کتاب راز عشق می سفت

او که تمدن بود در قرآن
آن نگاشتند بر ما که نخوانیش به فارس

تا که بسازند باز
برت به ناهشیاری باز

تا که نگویی این کدام است ای فارسی زبان بر یاد
تا که نگویند کی جدایی بود بر عارفان عاشق بر یاد

او که بکرد کتاب مجلسی را نگاه
او که نخندید شد نامه بت پرست بر یار
---------مجلسی این روایات را جمع کرد –

او که بگفت این بود درد ما
او بگفت کی فروزت نیست بر هر چه یاد
هر چه بساختند بر عاشق نگاه
او که مجلسی بود شد نگاه
کین مردمان بخوانند بعد از این باز

--------وخود قضاوت کنند که این درست بود یا آن و انوقت خواهند فهمید که ما چه خدمتی به آنان کردیم

آن دگر بگویند که این بود حق یا که آن

وندر آن راز آگه شوند بر ما

تا که کرد یم آنچه باید بر آنان



او که مرد بزرگی بود در سراچه تدبیر

او بکرد آنچه رفسنجانی کرد در این جا

او که بگفت بر بشریت این رازها

که بنوشت داستانی که باشد بر همه سرنوشت ها

او بگفت که من دانم این ها

من بنویسم تا عقل شود بر آن حال

تا که بنویسم به یاری برشان به بیداد

من نگیرند بر خستگی های زمان بر داد

---------و دیگر بزرگ این عصر شریعتی بود

او که بنوشت رای تمدن کنون

او که بودش مرد آشنا با ما

او که نامش شریعتی بود در بستر زمان

او بخندید بر آن نوشته

اما ندانست ای یار

آنچه او بود بر یاد یار مجلسی تمام

او همان مرد بزرگ بود که کرد کار را تمام

او نگرفت به رازی عشق مجلسی بر آن

کو چه کرد بر مردمان دیر آشنا

او نگرفت رای تمدن به فریاد

او بکرد آنچه باید در آن زمان

او بگفت بربیارید و پول بگیرید هر چه هست روایت درآن

تا بنویسم به کتابی که نشود بیش از این راز

او که نوشت دانست که آیند آینده گان

و نویسند بر آن نقدی که باشد در آن یاد

او چنین کرد بر نامردمان

تا که فروزد مهر یاران بر عاشقی باز
و در حال حاضر نیز میبینیم که مردم ما باز از تمان روش استفاده کردند
که آقای بوش گفت این سزاوار مردمند که بر کسی که بر اسلحه به آنان آمده است رای می دهند و او را منتخب خویش می خوانند ومردم از ما نیز میخواهند که با روش های دموکراتیک و نه با دشنه و فریاد خواسته های مدنی خویش را به پیش بریم

ما چنان رای تمدن بر شما دیده ایم به یاد

که نگرفتیم رای سزاوار مردم بر شما باز

او که بر خویش می خواند بر اسلحه بر شما باز

آن بگرفتید که این رای ماست ای عشق باز بیا

ما همانیم که کتاب مجلسی را کردیم بر شما آشکار

تا که خواندیم برتان به امید های پنهان



تا که آید ابومسلم خراسانی باز

چون که رفسنجانی آمد بر دیار عاشقان باز

این طلوع مهر راز بهر بتان اندیشیده اند

این سرود عشق را بهر یاری نخشکیده اند
----------با این که این همه از تمدن این مرز وبوم بر مردم سرزمینمان تعریف می کنیم آیا می توانیم چنین روش بخردانه ای را از این مردم در تاریخ هستی شان برای ما باز بگویید

این همه رای تمدن می برید بر آن دیار

بخدا که دگر نیستید لحظه ای رها ز این نامردمان

هر چه بر شما آرند بر سر بیراهه گی باز

باز بگویید که این بود غم عاشق نه این و آن

این همه جلوه عشق برت بنشاندیم به راز

تا آنچه رازست بر وطن ز دیر باز

حال تو گویی که دانسته ای که بر علی نوشته اند

که بود زنان بی عقل و نصفه وه چه می گویید راز

این که تمدن بود ما بنگاشتیم به ساز
این که غریبی بود بر آنان نوشتیم به راز



آن نوشتند تا تو خوانی ز محتوای کار
آن نگفتند که تو ایمان آوری به نوشته های درون باز

این صلابت از تراوت عشق می ماند به سر

تو بخواندی که آن هم بود قرآن مسجل


-------باید آهی کشید و گفت
وه که راز دلم خواندید ز بد عهدی ایام تو کنون

این همه مهر عاشق ز بی دلی وه چه دلدار می نمود

این تراوت بر یار ببردند بر راز
تا که شیخ بهایی نیز شد بر شاه عباس

کز تو چه گویی که آنان بر سازند کنون
او بگفت ما بگوییم آنچه بر تمدن ما می رود تو کنون

او بگفت حال که آنان رها سازیم ز بند
بعد از آن خوانیم که این اصول بود نه این به آن

وه که نگرفت که بر پایه مردم چه کردند این نامردمان
آنان که گفتند خوب هم همین اصول بود بر ما رهروان

این خدایا آنان ساغر عشق بنشاندند بر سرزمینمان
آنان رای استقلال زدند بر درویشان به راه

آنان بگفتند که چون تو می خواهی چادر بر سر زنان
ما می کنیم خویش به هر حیله ز پیش تو باز

حال برو بر خاک خویش و ببین مارا به اعیاد
که چه می کنیم در انتظار مهدی بر آن یار

تو بگویی که ساغر عشق را بنشاندند بر تان به رای
او نگفت که چه می سزد بر خاصه گان بی عقل

او که بسا خت بر آنچه او کرد به راز
وه که او ساخته است بر بی تمدمی باز

ما بگفتیم که این راز بر ایشان واجب کنند
ما نگفتیم که تو بر اندیشه رهروی شان ساقط کنند

بر تو بگفتیم که اینست که تو بخوانی رای استقلال
این نبود که تو بندی خویش به آن چادر به استقلال

وه که راز عشق را بگفتند بر ما پیشینیان
که ما فرو هشتیم و رفتیم که گیریم دست اهرمن به پیشینه باز


برو ای مهر راز عاشقی را کن ز سر
آنکه می سوزد ز عاشق دگر ش نیست بر تو بر

حال که می بینی این رهروان راه چه گویند بر ما یاد
آنان بگویند که روسری بوده است بر هر هاتف بیان

ما نگفتیم که آن است رهروی بر ما آشکار
ما بخندیم بر آنکه می سوخت ز رهروی ما نهان

او که آنچه ما گرفتیم به سر را آورد ز بیدادگاه
تا که گوید منم من استقلال مانده راز دوران

او دگر داند که این نبود خود استقلال
آنکه او بگفت که من می گیرم آن را به سر تا شوم بر خویش رها

حال نیز ما چنین کنیم بر بستر زمان
ما بگوییم تو گویی آن رود آن که نبود از اصل ز ما

آن همان بود که ما خویش خواندیم برمان تا نگویند بر ما سوار
بر بیاید که کشد زنان بی حجاب بر ایوان

ما بکردیم چنین تا آگه شوند بر حال ما
ما نگفتیم که این ساغر عشق را بشکسته ایم بر جان

ما تمدن خویش می طلبیم ز خاصه های راه
ما راز را می طلبیم بر امیدهای جان

تو طلوعی دوباره مهر بورز
تو شروعی دوباره مهر بساز

تا که صبح آید برت به عشق ای جان
تا امید شود به امیدهای رفته بر جان
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:326  8/5/2005 razeshghast.blogspot.com
  بنویس که ما در یاد تو بر خویش می لرزیم ز جعد مشکین تو
که مبادا یاوه های زیبایی روی تو ما را تهی سازد ز خویش
ما از آن د ست بر تو دل نمی بند یم
که آواز ترانه ای سروده شود بر غم
و برجان ما استواری یابد بر تن
ما نگاه تو را برخوانیم به د ل از د رون
و شاهد آن می بندیم بر مهر د رون
و بر گیریم ز یاری از تو آتش و خون
و هر لحظه که نفس عشق گواهی د هد
برگیریم غم تو به باره د شت به روز
وند ر آن سرمای بی حاصل می کنیم رنجی مجهول
تا که پر شویم از راز درون
تا که یار گرد یم از روی مهر فسون
و بر خوان بگستریم از پناه یاری به خون
چه جلوه ای که مرد کرد و ترک و لر
بر گرفت راز عشق از فسانه برون

او که بر ما می تاخت ز هر بند
او فسون شد بر یاران ز هر بند
او چه ها خواند بر قلب یاران کوچک
اوترا و ید بر سر گذ ر د ر پس هر کوچه گز
او چه شد تا یار اندیشه را بشناسد ز غرور
او نگاری شد تا گنه سازد بر یاد دوران ز زور
او که ساقه های شعر را می خواند بر یاری به دل معلوم
او نبود ش که شود هر لحظه بر عشق محد ود
او که قلم در خواهش زبان خویش داشت به یاد
او ندانست که فسون است او که بیداد می راند ز جا
او که درد دا شت ز دلتنگی یاران در کتاب
او ندانست که می برند درفش او در کلام
او که مهر یاری را فزون طلبید به کلام
او نگفت که عشق است در یاد گیری هر چه بسیار
ما که خود را ز د رون می سفیتم به خویش
ما دانستیم که می توان داشت هر لحظه عشق بر یاد

او که ساقه خورشید به یاری بیداد داد به د ست
او ندانست که مهر یاری نیست فزون بر اسلحه د ر کمر
او که شعر می نواخت در بر یاری ز عشق
او کجا شد که شود د گر باره یاری ز روی
او کجا می تواند برد یاد یتیمی کودکش به د ل
او که سر د هد ز روی اسلحه پندار به د ل
من که با او در یاری گشته ام به عشق یکسان
من چنان سازم روزنامه ام را در د یار کاملاً جدا
من که اینجا خاک د یگر در هوا د یگر دارم ز بر
من بخوانم باز کاغذ ماکدارم را هر لحظه ا ز بر
من که عشق دارم به دل از هر سوی
من نیارم اسلحه که چرا خواند ید مرا قوم دیگر ز کوی
من که سامان عشق خواندم ز یاری بر تن مه لقا
من کجا توانم برگیرم کتاب کردی ز روی اسلحه بر سر
من که شعرها در بر کرد ها می سرایم به دل
من کجا می توانم فراموشش کنم یاری او به جد

ما همه راز یک عشقیم لانه کبوتر پیداست
او که می زید بر بال عاشق او بر ما هست استوار
خط و قلم در دفتر ایام جلوه عصیان
نیستند هرگز به فروز که شود بر غم من امداد
گر چه رازها برد ند زد ل در همه آگهی ز سر
باز نگفتند که اسلحه نیست قلم بر کاغذ
بردار شعر یاری ای فروز تکرار در تو
او نیستش کسی که برد شاهد روزان مجنون
راه ما یاد قلم ها بسیار است در بر هر روزنامه به جد
راه ما ساغر پیمانه عشق است به دیدار دوست در محفل
یاد ما بال کبوتر در پرواز بر شکستگی دارد پیوند
آنچه بال می سازد نیستش دگر هر لانه را در بند
برگیر جلوه یاری لانه من برخوان شعر ایستایی است
او که می خواند به د یگر حرف او برمن پیدایی است









آنچه سمبل یک آیین است
نیستش غم د وران بر زندگی من
آنچه عشق در ساغر هستی بر یاد است
نیستش در فزونی بر تو مه یاری
من که امروز روزنامه فارسی می خوانم ز بر
فردا که د ر خیابان دیگر می نهم نام کشوری د یگر
آنجا که فاصله شهرها بر نام خیابان نهاده شده است ز تن
او نیستش آگهی از اسلحه بر کمر
ما که رازهای یاری نهفتیم بر یاری به عشق
او کجا شد که قلم اسلحه چکاند براشک فرزند بینوا غم
آنچه راز است فروزش مانده گاری است بر زمین
آنچه مسدود است، از عشق است بر تو ای مهر د رون
ما همه راز یک کاتییم در عربی و ارد و و فارسی
د ر کردی و لری و ترکی و به هر زبان د یگر
ما همه در وادی چینی و انگلیسی و فرانسه و کره ای ولید یم
در خیابان های شهر به یک صدا می خوانیم
پیرهن یاری بر گیر راه یاری بر دل اسلحه یک چند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام


Vajihe Sajadieh
  کد:327  8/5/2005
  Salaam
Salaam bar khastegihay ghomi, aaya saket baashim ta
mesl keshvarhaay hashieh dariay khazar bedvn hich
poshtvaneh ay rahaa shavaand va daryay khazar raa
baraay mandaneshaan alodeh sazand. ya baa faghat
hozoremaan beh aanha begvim keh dar jahat azaadi haay
shomaa mikoshim hamaantor keh baraay aghalithaay
mazhabi dar sadad dorost kardan astakhre mokhtalet
hastim
If we should be as viwer and let those powers to do
against them for making them separate or using of
their bad memories of their recent bad background that
they
have had with Islamic system is what they have had
done with them before.
Ba Sepaas
Vajihe Sajadieh

Vajihe Sajadieh
  کد:328  8/6/2005
  سلام
تو سرود مهری بر خویش بورز
تو کنون سرای اندیشه ای بر یاران بترس

این کنون راز است بر تو ای آشنا با رفته گان ز یاد
ای سبوی شکسته رازها را بر شکستی کنون فریاد

این چنان برتو راز بنهادند در کنام بشریت
کین چنین نپسندد روح با ایمان بر حلول بشریت

تو کنون راز خویش نگاشتی ز بد عهدی ایام تو کنون
تو کنون مهر عشق راسپردی بر دلداری این نکو

تو بگفتی او که سالها رنجها دیده بود از تو و دیگران بسیار
او کنون خوب بوده است ولحق ولانصاف

ای که مهری اما ز دل می توانی فریاد زنی زند را
او که فریاد رس خاصه گان دربارش راگفت ای رهروان
مابگرییم بر کشته حسنخان که او رفته است ز یاد
تو چگونه می طلبی غمی بر سینه که بینگاری خویش را مرشد ما
تو بگویی که راز پنهان نماند ز نابابی یار
تو بگویی که باید بکشی آنچه بر دار رفته است ز یاد
تو مپندار که ندانستیم تو چه کردی بر رهروان راه
تو بکردی او را خون جگر ای اعوذبالله
تو نمودی غم خورشید بر شاهدان بی رنگ تاریخ
تو برفتی و گرفتی دستور از ایجاد انشقاق بر یاری
تو بگفتی که فرو بندند هر چه هست در اندیشه یار
تو بگفتی که ببندند هر چه هست اصلح بر سرای یار
تو بگفتی که نغز آید به رسوایی تاریخ باز
که نگوید هیچ انسان که شود او به راز
تو بگفتی که او چنان اصلح است در میان هزار
که نخواندی حتی گذشته او که بکرد ما را به فسون یار

تو نگفتی که او سرای مهر آورد به پیشانی ما
او که مقتصد رنجهای درون بود ز بیماری ما

تو کنون غم عشق را وا کرده ای بر آن دکتر دولت یار
که اکنون فروزد خویش در پرتو ایمان مردم باز

تو بگویی که باید بدانی گر کنی چنین با مردم تنها
ما نگوییم که تو هستی دگر یار ما ای یار

تو بگویی که او دگر شود بیچاره خاصه گان دیار
تو ببندی چماقت بر او و او خورد زمین ای وای

تو ندانستی که ما سزاوار مردم چه کردیم بر او ای یار
ما بگفتیم که او گیرد رای ملیون از یاری داد

تو بگفتی کین رای ها بر کجا آمدند به یک شبه بر
او که می رفت تا شود زنجیر انتقام رازها بر تو بر

تو بگو که صلابت تاریخ را از انگشتانت خون چکان کردی یار
تو نگو که این صفا و ثنا از یار عاشق ما بر تو ست حلال

تو چنان غم عشق او ز دل برون کرده ای به ساز
که بر او ببندی آنچه از انرزی اتمی مانده است برت یار

تو بگویی که اروپا کرده است بد به ما
که نموده است یار عاشق بر مسلخ رها
وان دگر باز گویی که امریکا و اروپا گشتند یار
تا بسازند بر ما از آنچه هست روا
تونگویی که نگویی بر آنان که اروپا نبیند غم ما یکسر
تو بخواستی که آنان برند پرونده ما به سازمان ملل یکسر

تو بگو که بخواستی خوش خدمتی کنی ز ارباب بزرگ
او که اکنون در آخر گویی که مجبور است سازد بر ما ای سترگ

تو چنین راز فریادی را به دلم خوانده ای به یاد
که ندانم ز تو گویم یا اهل بیداد

این کنون معلوم گشت که سپیده بر کجاست که نیاید بر روز
آنکه سایه ارزشها را فروهلید بر پندار تو کنون
آن کنون رفته است که ترا یابد بر یک اتاق
که تو وعده می دهی به ما که بیاید در یک اتاق
تا که نانی دهم پی خورش امشب ای یار
تو نکنی مارا بیچاره ای مادر بر احرام

تو برو ساغر عشق را بر طلوع یاران بنواز
تو که شورای نگهبانی بخوان دگر بار قرآن
او که محمد است کنون من یافته ام تنها
صد بار که خدا گفته است که تو نیستی نگهبان مردم ای یار

تو کنون خویش بر شوراگماشتی به نگهبانی ما
و حال که گفتیم تو بمان با سکوت و صلا

تو بگویی که نگذاری که رهبر با یار بسازد بر اصلح بودن او باز
تو بگویی که برش می بخندی که او را هم رهبر خواند اصلح باز

تو بخواستی که ما را ویران سازی یار
تو که انتخاب کردی از هزار هشت نفر باز

تو نگو که مهری و ما را به عشق می نوازی به بر
تو بگو که هر لحظه طناب دار ما می بافی بر تو بر

آنکه پاسدار است و یار من در سر است
آنکه رهبر است و مهر عاشق من بر او رواست

او که رفسنجانی است و بر یاران کند هر لحظه نظر
او که خاتمی است که هر عاشق می شود از دل به بر

او که مجتهد جامع الشرایط است و تو خواندی او را به کنار خیابان
که کس نکرد بر او نگاه که اوست یا مرد کتاب

آنچنان سرد بر آنان تاختید به هنگام نبرد
که بگفتند بخدا ما خسته شدیم از بی حرمتی مردمان به ما دگر

تو بگو که شری و خواهی که شوی بر ما سوار دگر تو کنون
آنکه عشق است بر یاران می نوازد ما را به مهر
او میدهد شیرینی و شکلات مهر عاشقی بر سحر
وندر آن باز آگه شوند به موی عاشق من
که دگر نیستم برشان ز بی حرمتی باز به دل

من بگویم که جز سرای عشق نخواهم دگر تو کنون
او که محتسب است گوید بر من تو نگو دگر کنون

وندرین راه بر من غالب شوند به داد
تا که فرو بندند غم عاشقی ز بیراهه گی یار

برو ای مهر راز عاشقی کن ز سر
گر تو نکنی چنین ما هم می شویم بر تو بر
که دین دگر آن نیست که تو خواهی شوی بر اندیشه یار

تو چنین کردی و حال باز گویی به عاشق یارم باش
تو بگویی که مردان دلخوش نشوند که این شیفتگی به ایرانیان نیاید باز

من شنیدم چنین جمله را در جلسه غیر دموکراتیکی خواندن یار
آنکه آمد گفت ای تاج دولتی نشو عاشق آن جوان که گوید به ما

می بدانیم راه خویش در غبار راه
شما نخوانید دگر بر ما بگویید که چه کنیم بر شما اینسان

تو بگو که مهری و بر ما می خواهی بازی به دلم یار
او که مهربانترین ماست رهبر ماست
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe sajaduieh
  کد:329  8/7/2005
  shahzaadeh bar yaaraan benvaaz


سلام
تو اکنون باید بنویسی بر رهروان راه
آنکه ما نوشتیم بر تو ای آرام جان
تو اکنون سپیدار عشقش گیر به بر
او که گفت بنویس تا باید فرستی دگر
تو امید عشقی بر یاران گذر
تو امید سازی بر رهرو کن گذر
تو از طلوع خویش بر آن ساز بساز
تا که آید رهروی بر خورشید باز
تو آن طلوعی که شاهد بردش به ساز
تو آن امیدی که رهرو بخواند بر نیاز
تو اکنون طلوع عشق رانده ای بر سر دستها بسیار

تو امید سلوک راه را به دیدار او دگر وانه
تا که آید برت به خورشید ها پیدا اشکار

تو او را بسازی به دلداری عشق ها که آیا
که این راز مه بگشاید برجان
که این ساز به دل می سپارد غم بر جان
تو امید را رهروی شو به فریادش به راه
تو سپیدار عشقی بر او برساز دل به ماه
تو امید را بنه بر یاران جانباز یاد
تو مگو که ساز می زند بر خورشید و ماه
تو امید شو و بر خاکسترها بپاش
تو آن طلوع شو که آرام دل شود یار
تو آن مهر و عاشق حزین بر در ایستاده جان
تو آن سحر و رازش دگر نشود شناسی ز دل


تو آن مهر ایزد پناه زرتشت به بارگه مستان چو داد
تو آن فریادی که اینک آید ارزنگ هستیت برت به یاد

تو امید را بنه بر سربداران عاشق دگر نگاه
تو اینک طلوعی که مهرش را نواخته ای بر به ماه

تو گاهی که یادها را می شوی مهر به ساز
تو امید را شنفتی که او گویدت ای ایزد پناه

تو آن مهر و عاشق بر آن یار کرده است دغا
تو آن طلوع و جهان باره گان بر خورشید و ماه

تو اینک بر آنان کن دگر نظر یار
که اینک سرای امید می ماند به خورشید بر

تو ایرانی و رازهای خورشید داری به بر
تو بر طلوعی و دگر ساز امیدم می بسازی برم

تو گو که شاهدان تار بنوازند به یاد
که او اینک آید به تاج و تخت شاهی چو ماه

تو او را مهان کرده ای شاهوار به سازی کنون
تو اینک راز عشقش را فزودی ای مه بر گذاران سرود

تو امید باش بر دلم همچو آهنگی سرا
اینکه می سوزند به عاشق دگر نیستم بر تو باک

تو اینک طلوعش را بیاب به جان آموخته تن
تو اینک سرودش را بسازی به خورشید ها فزوده جاه


تا که دل به دلداری سپردی برم یار
تو باز گو این چه آیین است ای مه داده یاد

تو اینک بر دشت رهگذاران شدی دگر تنها یار
تو اینک بر ساغران نیستش به رازی چو ایمان

تو نگو که دل می نوازی بهر خورشید و ماه
تو گو که سازی بر خورشید عشقش دگر جاودان

تو آن مهری که دستهایت بوی عشق مام وطن میدهد به جان
تو آن سازی که خانه را روشن بسازی ای مهر بر تو ماه

تو گو که دستان عشق بسازند اینک به ساز
تو برگو که این طلوع برتو و عشق می ببارد هر لحظه بر جان

تو آن مهری کز طلوعش مهرها بنوازد به ساز
تو آن رازی که یاددار عاشقی نگیردت مهری به ماه

تو آن شعری که طوفان برش بنشاندی به ساز
تو امید را بر بیاب ای طلوع مهر بر جانهای بیدار

تو اینک سرای دلداری را بکردی برهمه افسون ها چو ماه

برو ای مهر بر راز عشق دگر کن نظر
او که می سوخت ز عاشق دگر نیستش بر تو نظر

تو هاتف ببین که جان باخته است در خاک یار
تو عاشق ببین که کرده است ترک دیار و جهان

تو امید را بیاب آنکه ناخوش است هست به بیداد
تو آتش بیار معرکه گشتی به دلداری که آیا
که اینک تو بخوانی آن به مصداق فکر خویش
این همان است که آنان کردند به پیشنیان ز پیش

تو امروز باید بر نهی دست هایت به عشق
که این کتاب عشق بر تو می خواند هر لحظه برت به عشق

تو امید را بر جانها بگمار به سازهای یار
تو امید و طلوع را بر امیدهای هستی بنگار جان

تو اینک فروزی یاوه های خورشید نیست دگر پیدا
تو اینک امیدی راز فردا را چه می خوانی برت ای ساز

تو اینک طلوع مهر را بر بساختی بر حدیثهای بسیار
تو اینک همان شاهدی که گوید برت ای مهر بر بیار چو ماه

تو اینک طلوع مهر را بر غبار دشت بنشاندی به ساز
تو اینک جاودان رازها بر نیافتی بر مهر وماه

آن که خورشید است آن همان مرزپرگهر باشد به سر
آن که تی وی یار است او هم بخواند این شعر ز بر

تو گویی که سازیم پرچمی دگر آشکار
من گویم که تو بیار جهنم بیداد بر جاه

تو گویی که دل به دلدار می سپارم به یاد
من بگویم تو اینک فروز عشق را بیابی ای مه به داد
تو امید و من وازه های غربت زینسان
تو گشتی خسته در کودکی شنیدی وای مرگ بر شاه
من بدانم که تو بر جانت چگونه گذشت
تو که هر لحظه اشک در چشمهایت بود و جان به سر
تو امید را بر یاوه های اندیشه پدر آموختی به ساز
تو غرور اندیشه راز شاهان 2500 ساله کردی بنا
چه شد که آن غبارها همه رفتند ز یاد
تو دانی چه شد آن همه کله ها که رفتند بر هر اخم به خاک
تو دانی که او را گر خوش میآمد به خلق
که او می شد لحظه ای ثروتمند و دگرلحظه جان ز سر
تو امید را بر یاران بنشاندی به جان
تو اینک به ساز عشق ها ساختی امیدم ای رها


تو اینک طلوعت بر مهرها فزودی به ساز
تو اینک شاهد عشق را بربگیری ای طلوع مهر ز جان

تو اینک طلوع مهرگذاران را ببردی بر یادها آشکار
تو اینک بخوانی درد خواهر که رفت بر اندیشه پاکزاد

که او را بکشتند که خواهند کنند تطهیر قلب ایرانی به یاد
تو گویی چه شد خواهرم رفت بی هیچ پیدایی به یاد

تو گویی که این غم نشود نور خاکستر به یاد چو جان
تو گویی که او سوزد گر مادر است هر لحظه بر جان
که من داد او گیرم از عارفان
که کردند چنین ما را واله دیار غربت به یاد

تو نگو که دستهای عشق بر دردها می نوازد به مهر
تو نگو که دردش فزون شود از پیدایی قلب عشق مادر

تو برگو بر آنان که بنوازید مهر به ماه
تو برگو که سازید غم عشق مانده را هر لحظه بر چو یاد

تو برگو کز طلوعت مهر را آگه سازند به یاد
تو بر گو که سازش را به عشقی حزین بسپارند بر تو جان

تو برگو کز طلوعش مهر را بنوازد به جان چو یاد
تو گو که عاشقست او هر لحظه می شود هویدا

تو امید را بر جانها بگماشتی به ساز
تو امید را بر یاران اندیشه بشناختی به داد

تو اینک طلوع مهر را ز عارف بیاب بر جان و داد
تو امید عشق را بر امیدهای رفته هر لحظه ساز

تو اینک طلوعی مهر عاشق نوید است بر تو یاد
تو اینک سرودی مهر جان بر تو می نوازد ای مه به یاد

تو اینک طلوع سحرگاهان را فزودی برم به دلدار که آیا
این طلوع مهر است یا که می سازد برت بر تو جان

تو اینک شروع عشق را بین که اینک فروزد به یاد
تو اینک غروب امید را بین چه می سازد برت بر یاد

تو امیدی و طلوع را بهر بتان ساخته ای بر داد
تو اینک خروشی و بر مهر جانان دگر بر تافته ای به یاد

تو امید را بهر هر گذر کردی فروزی که باشد نگر
تو اینک شروع باده مهر را بر بگیر بر جان تا شوی بر گذر

تو که آرزو داری که روی بر شاهچراغ به زیارت چو ماه
تو آیی و یارانت ببینند ترا با آن شهزاده چون ماه

تو نگو که می آرایی صفی بر وسعت بندان مردهای با ایمان
که آنان ساختند ایران را بهر تو که بنوازی تو آن بر دگران چو ماه

تو باید که باشی خرسند ز سپیدار عشق ها نهان
تو نگو بر آنان که می خواهند گیرند از ملت ما انتقام

تو بر گو که من شهزاده عشقم بر انوشیروان
که خواند آهنگ عشق محمد بر دلش چو مه داده ماه

تو طلوعی بر یاران کن گذر به داد
تو سرودی بهر اینان دگر سازی به سازی به یاد

تو اینک مهر را بنواز به یاری تا که شاید ماه تابان کنم
تو اینک شاهد عشقم را در بر گیر که جان بر تو بنوازم به یاد

تا که آرم راز پریشانی عاشقان به راه
تا نگیرم دگر مهر ایزد بر غبار خستگی به راه

تو طلوعی مهر بورز
تو شروعی عشق بباز

این همه ناز تنعم که برت بنمود راز
تو بگو که شکر ایزد که من نشده ام خاصه سال 67 بر دار
تو بگو که ایزد بر من مهر گذارد
تو بگو که ساز عشق بر من دگر نواخت
تو برگیر دستان عشق به راه
او که می سوزد به بر دگرت نیست چو ماه
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:330  8/8/2005
  chegonegi degar gooni maa
baiad ghabol konim keh az aroos dobareh nemiharaasim
سلام
بگو بر آنان چه نوشتند به تاز

آنکه تازید تا کند خانه ما برباد

آنچه در رهروی راه ما بود به یاد آر
آنکه عمه من بود به هنگام ثنا

او بگفت که من می برقصم بر دیار تبوک
او بگفت آفتابه ای هست که من روم در او

وه که راز دلشان بگفتند در سرای امید
او که ملیجک بود و می شد بر شاه به خنده کنون

ما که در رهروی راه به هر داده عشقی بردیم صلا
آنکه مادر پا به ماه بود می برقصید به ساز

آنکه بر ترنم اشکهای مادر به گرفت ثنا
آن نبودش آنکه مهر عاشق بنوازد به ساز

تو کنون مهر او بیاب به ساز
او که منتظر بود تا شود رها ز جور صفویان

گر چه آنان بدادند بر او نان استقلال
ولی اما نکردند جدا رهروی راه را ز بیراهه گی باز

وندر آن راه باز هراسان شدند چو آنان
کین همان عشق است که می سازد برشان به راه

ما که در رهروی راه بودیم ز خاصه گان راه
ما بگرفتیم راه دوران و سپردیم سالهای دراز به کار
وندر آن مهر باز آگه شویم که می سازند ما را به کار
وندر آن عشق بر گمارند کین طلوع مهر است یا که کار

آنچنان برق دلم را بردید ز بد عهدی ایام تو کنون
کین دگر فریاد بی حاصلی ما نبود از این همه راز

آنکه به دوران گذشته می کرد زمان سپری بر چادر ظاهر باز
او بداشت عشقی به دل که سیستم عشق در سر با من است به راز

او بگفت که هست ترانه ای درون خانه به دلش باز
گه که می شد خانمهامی نشستند به ساز
و به مردان می بدادند باز که آیند برشان به را
ز
آنکه برقص عربی می بداشت بر دیار خویش باز
آن همان شیوخ عرب بودند که داشتند بر اسلام راز

تو کنون مهر عاشق بیاب که درون عاشقی چه پیداست
چون همو آید به پندار تی وی او بکرد دگر نیاز

کی بیآمد آنکه بود به خواست
آن دگر از دنیای غرب آمد و ما را بکرد رها

وان دگر خندید و بر چارک زمان سرکشید دل او را
و بگفت که این موسیقی از تلویزیون شنیدن شد حرام

آن دگر گفت که دگر بسازید بر اندیشه های پاک
ما بکردیم آنچنان که نگویند این همه حرام و حلال

ما بگفتیم که آریم جکومت اسلامی را به میان دوباره باز
و باز برگیریم به عشق و عاشقی از آنان تی وی باز

ما ندانستیم که آنان بر بگیرند صلای تبارک الله
بر آینه تصویر که بودش خود نشانه راز

او که بر صفحه تصویر می برقصید در بر یار
او ببود آنکه مردم خریدند تی وی را از مغازه باز

آنکه نانش را در گرو اخلاص می گذاشت تا بگیرد یکی باز
او ندانست که همو می شود غم به دلش که بسازد راز

او ندانست که هم فرو بسته است خانه اش را به رقص های رو حوضی باز
و درون خانه را نیز دگر بسته است به نور و تصویر باز

وه که این مردم ما چه بساختند بر اندیشه هایشان تنها
آنکه آنروز می بدید فیلم بویر احمد در میان دختری به ساز

او بگفت او بیاید راه امید باز شد ای صفویه بر داد
ما برستیم از آن بیداد که شما خواستید از ما در پس استقلال از تازیان

حال کنون گشتیم رها از دست آن همه نباید ها به ساز
وان دگر می شویم به عشق و حال بر ساز

وان دگر بگفت در برش ای یار
چه نشستی که بردند منبر خویش را بر صدا و تصویر باز

وای که چون بر آمدیم و بدیدیم که با جمعیت فزون شده بر نیاز
که نداریم نان اندیشه و خوان راز برشان به ساز

ما نیز کرده ایم منبر را بر آن تصویر ها بر جا
وان دگر نداریم هیچ راهی که شویم آزاد از نیاز


وه که درد دل با که گوید این صاحب راز
این همان جلوه درد است یا غم های راز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:331  8/11/2005
  AAadam do javaan+.................
sahab avaa raa nagozarim beh hadafash keh hamaana barpaii darhai bishtar ast na amel ajra

برگردان زمین عشق را
در میان آواره گان زمین
آنجا که صلابت مرگ بر شاخه فرو میریزد
و پندار خستگی ها جان می دهد به قلم
آنجا که تپش اشکهای مرده گان
دیروز را به امروز ماوا می دهد
مرگ عشق را در مرگ انسانیت دیدم
مرگ عشق را در کودکان ببار ننشسته در اثر جدایی دیدم
مرگ عشق را در جوانی دیدم
که فرصت زنده بودن و عشق ورزیدن را به مرگ عاشقی داد
و از آن به پرهیز نا باورانه ای از عاشق شدن دست یازید
و به عنوان جدایی از بودن خویش
از زاده خویش از مرد و زن
به تن هم جنس خویش جان سپرد
او که چنین بر بشریت دشنه عشق فرود آورد
در آیین بت پرستی به رسمیت شناختند
و او را به ازدواج مبارک متبارک گرداندند
و حال از ایران واحسرتا سر می دهند
که مرگ دو جوان را به عزا بنشینیم
و آنرابه عطش اشکهای دیروزمان در سال67 پیوند زنیم
که البته هر دو را من صاحب آوا در آن می جویم
آنکه امروز به مرگ و نیستی آکنده از نفرت دو گروه دل بسته است تا شاید بتواند ضربه کاری مرگبار خویش در انهدام و خودکشی های انتهاری را بر مردم این دیار فرود آورد حال با عکس بسیار متاثر کننده دو جوان بیگناه
ما را به مصاف می کشاند آیا ما مگر از خونهای ریخته در سال
شصت و هفت گذشته ایم که این دو جوان را بر آینه شهر می کشانند نه بدانید آنچه ما از آن گذشته ایم نه گذشت از مرگ پوینده ها و مختاری ها و فروهر هاست که گذشتن از عامل اجرا ست که می دانیم آنچه در پس دستور قتل است آنست که
می خواهد بار دگر دار بیاویزد و دیگران را داغدار نماید
و دوباره بیست و شش سال بعد کودکان آنها را به تلافی علیه این گروه بر انگیزاند
اینست که ما می گوییم هر رفته نا بخردانه ای
را باید با رنجی بزرگ به بزرگ رنج حافظ در گوشه خرابات جبران نمود باید بتوان میخانه ای ساخت تا رنج عشق ما شعر شود شور شود
و عاشق بر سماع مولوی به رقص آید
و صفحات تلویزیون را از مرده های لچک بسر متحرک خارج کنند
و آرزوی دیرینه مردم در به ثمر نشستن نمایش دختر بویر احمد در مساجد به اجرا درآید اینست آنچه عشق از ما می طلبد
نه بر اریکه رسوایی خاکهای مدفون شده در هزاره ها تپیدن و نه بر خانه ها و کاشانه ها ماوای خویش ساختن
هیچکدام نمی تواند ما را بهینه سازد
تنها یادگار هستی بر عشق تن
ایرانی جماعت خواهد سپرد
تا غم دیرین اشکهایش را
در وادی خون جگران تاریخ به یلان بسپارند
و مرگ بشریت را از وازه های
مرگ بر هر که هست و هر چه هست جدا سازند
زنده باد جمهوری اسلامی زنده باد آزادی زنده باد عشق به سرزمین
زنده باد کشور عربستان
زنده باد یاددار عشق در پستوی رازهای مرد و زن در صفحات روشن آینه و تصویر
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
na aamel ejra

vajihe sahadieh
  کد:332  8/12/2005
  that Iran is now actively seeking to kill American soldiers using sophisticated weaponry. Iranian involvement in the Iraqi insurgency has long been hinted at, but has always been difficult to conclusively establish. While several Shiite militias, such as the Badr Brigades in southern Iraq, are known to have been trained by members of the elite Iranian Revolutionary Guard Corps (IRGC), a connection between ultra-violent Sunni insurgents and Iran’s Shiite government is far murkier.




سالها پیش نیز عراق که هنوز عراق صدامی بود نیز بر شاه چنین گفته بود اما دیدیم که بعد از تعویض سیستم باز آنها به ما حمله کردندTo facilitate their relationships with Baathist and Jihadist groups who are actively targeting the American military, the Iranians have deployed some of their most professional terrorist training groups and paramilitary agents, such as the IRGC and operatives of the Ministry of Intelligence and Security (MOIS). These men are well-versed in insurgency operations, having honed their skills in Lebanon against Israeli armored forces. Dozens of IRGC officers, including several high-ranking ones, have been dispatched to Iraq, under the guises of humanitarian aid officials or diplomats. The exact purpose of these deployments is unknown, but it can hardly be considered a positive development as far as the United States is concerned to have paramilitary officers loyal to Iran transiting the country.

این سیستم تعادلگرا را مورد لطف قرار نمی دهیم چرات که دیگر در آنزمان که سیستم ما آزادیهای قومی را محترم بشمارد و مانند کشور سوریه حجاب را آزاد کند دیگر نیروهای متخاصم عاشق را سربازان امریکایی از دست می دهند و دیگر بعنوان متجاسر شناخته میشوند نه بعنوان نیروی نجات ملت ها و دیگر افکار عمومی دنیا بر حمله آنان به ایران رای نخواهد داد

ran has also utilized Hezbollah in its construction of an effective network inside Iraq. As American military officials have pointed out, the specialized explosives they are now facing in Baghdad – used by Sunni militants – share an uncanny resemblance to those wielded by Hezbollah’s Shiite fighters. This similarity is not a coincidence. Hezbollah operatives, along with dozens of their supervisors from the IRGC and the MOIS have become increasingly active inside Iraq. Military and intelligence officers have identified as many as 100 Hezbollah operatives – professionals trained by the group’s shadowy external security organization – who have infiltrated major urban areas for unknown purposes. With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past.
آنگاه ان شکاف لازم وجود ندارد که بتوان نیروها القاعده را نیز با ایرانیان دو آتشه همراه ساخت و به بهانه انان به ایران حمله نمود With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past

.
ran has been caught red handed in Iraq. U.S. government analysts now have to answer the question of why Tehran would be moving these weapons into Iraq for use against the American military.
حالا باید بگویی چرا ایران اسلحه اش را به عراق میدهد که علیه سربازان امریکایی بچنگند!
آیا حکومت عراق کنونی مورد پذیرش دنیا نیست که بتواند به عملیات تروریستی بپردازد ما فکر میکردیم حکومت عراق مورد قبول است و از ایران اسلحه قبول نمیکند

One theory that will invariably be proposed is that Iran is actively seeking to construct a deterrent against future American action over the issue of nuclear weapon development.
همچنین میتوان این تئوری را پذیرفت که
ایرانی مثل زمان شاه باز میخواهد ما را مورد تهدید قرار دهد و نیروگاه هسته ای بسازد
و بازآنرا علیه سربازان امریکایی بکار برد پس باید برویم و کشورشان را بمباران کنید However, the truth behind Iran’s aid to the Iraqi insurgents is less rooted in a strategy of real politik and more in the increasingly fanatical nature of the Iranian leadership.
البه انان که میخواهند به عراق کمک کنند بر خلاف تصور که میرود همان امل مآبان هستند و انانهستند که میخواهند به این شکاف دامن بزنند
نتیجه اینست که بهتر است تا زیاد دیر نشده دوباره مثل همیشه انها را حمایت کنیم تا این شکاف به ما در براه انداختن جنگ کمک نماید و سربازان را از گرمای عراق به سواحل نیلگون بکشاندو اینکه مرم ایران هم زیاد خوششان نباشد که نفت این قیمت را آنها میتوانند سیر کنند.
his new religious zeal is embodied in the new administration of Mahmoud Ahmadinejad, Radical Islam
himself a former member of the IRGC. His new government has rapidly elevated the position of the IRGC and various terrorist supporting units. Already, reforms are being considered that would give the IRGC total precedence over the conventional military, as well as priority access to all national resources


خود بخوان حدیث این مجمل

What is to be done? Many in the U.S. government seem to be inclined to do little or nothing. After all, they point out, our military is overextended, our allies would never support such action,
and Iran has numerous cards to play
in order to counteract a hypothetical military response.

Such equivocation will be of little comfort to the next American family who has to mourn a loved one killed by explosives straight from Tehran’s bomb factories.


Unless the Bush administration faces up to its responsibilities to the American people and the armed forces, we can expect an increasingly emboldened – and well-armed – insurgency that will look to Iran for additional support.

تا از امریکا بخواهند که حمایت بیشتری کند وآانها را مورد بعدی قرار دهند ما در تاریخ از این موارد زیاد داریم تاجران را و فرستاده گان صلح را و....بعد حمله و مورد تاخت وتاز قرار میگرفتیم و مورد جمایت سرداران مقول قرار می گرفتیم

If Iran is indeed actively participating in the deaths of American soldiers, as seems to be the case, it is a clear act of war. It should be treated as such.
حالا دیگر خود بخوانیم باز بقیه ماجرا در شماره بعد


Vajihe Sajadieh
  کد:333  8/15/2005
  that Iran is now actively seeking to kill American soldiers using sophisticated weaponry. Iranian involvement in the Iraqi insurgency has long been hinted at, but has always been difficult to conclusively establish. While several Shiite militias, such as the Badr Brigades in southern Iraq, are known to have been trained by members of the elite Iranian Revolutionary Guard Corps (IRGC), a connection between ultra-violent Sunni insurgents and Iran’s Shiite government is far murkier.




سالها پیش نیز عراق که هنوز عراق صدامی بود نیز بر شاه چنین گفته بود اما دیدیم که بعد از تعویض سیستم باز آنها به ما حمله کردندTo facilitate their relationships with Baathist and Jihadist groups who are actively targeting the American military, the Iranians have deployed some of their most professional terrorist training groups and paramilitary agents, such as the IRGC and operatives of the Ministry of Intelligence and Security (MOIS). These men are well-versed in insurgency operations, having honed their skills in Lebanon against Israeli armored forces. Dozens of IRGC officers, including several high-ranking ones, have been dispatched to Iraq, under the guises of humanitarian aid officials or diplomats. The exact purpose of these deployments is unknown, but it can hardly be considered a positive development as far as the United States is concerned to have paramilitary officers loyal to Iran transiting the country.

این سیستم تعادلگرا را مورد لطف قرار نمی دهیم چرات که دیگر در آنزمان که سیستم ما آزادیهای قومی را محترم بشمارد و مانند کشور سوریه حجاب را آزاد کند دیگر نیروهای متخاصم عاشق را سربازان امریکایی از دست می دهند و دیگر بعنوان متجاسر شناخته میشوند نه بعنوان نیروی نجات ملت ها و دیگر افکار عمومی دنیا بر حمله آنان به ایران رای نخواهد داد

ran has also utilized Hezbollah in its construction of an effective network inside Iraq. As American military officials have pointed out, the specialized explosives they are now facing in Baghdad – used by Sunni militants – share an uncanny resemblance to those wielded by Hezbollah’s Shiite fighters. This similarity is not a coincidence. Hezbollah operatives, along with dozens of their supervisors from the IRGC and the MOIS have become increasingly active inside Iraq. Military and intelligence officers have identified as many as 100 Hezbollah operatives – professionals trained by the group’s shadowy external security organization – who have infiltrated major urban areas for unknown purposes. With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past.
آنگاه ان شکاف لازم وجود ندارد که بتوان نیروها القاعده را نیز با ایرانیان دو آتشه همراه ساخت و به بهانه انان به ایران حمله نمود With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past

.
ran has been caught red handed in Iraq. U.S. government analysts now have to answer the question of why Tehran would be moving these weapons into Iraq for use against the American military.
حالا باید بگویی چرا ایران اسلحه اش را به عراق میدهد که علیه سربازان امریکایی بچنگند!
آیا حکومت عراق کنونی مورد پذیرش دنیا نیست که بتواند به عملیات تروریستی بپردازد ما فکر میکردیم حکومت عراق مورد قبول است و از ایران اسلحه قبول نمیکند

One theory that will invariably be proposed is that Iran is actively seeking to construct a deterrent against future American action over the issue of nuclear weapon development.
همچنین میتوان این تئوری را پذیرفت که
ایرانی مثل زمان شاه باز میخواهد ما را مورد تهدید قرار دهد و نیروگاه هسته ای بسازد
و بازآنرا علیه سربازان امریکایی بکار برد پس باید برویم و کشورشان را بمباران کنید However, the truth behind Iran’s aid to the Iraqi insurgents is less rooted in a strategy of real politik and more in the increasingly fanatical nature of the Iranian leadership.
البه انان که میخواهند به عراق کمک کنند بر خلاف تصور که میرود همان امل مآبان هستند و انانهستند که میخواهند به این شکاف دامن بزنند
نتیجه اینست که بهتر است تا زیاد دیر نشده دوباره مثل همیشه انها را حمایت کنیم تا این شکاف به ما در براه انداختن جنگ کمک نماید و سربازان را از گرمای عراق به سواحل نیلگون بکشاندو اینکه مرم ایران هم زیاد خوششان نباشد که نفت این قیمت را آنها میتوانند سیر کنند.
his new religious zeal is embodied in the new administration of Mahmoud Ahmadinejad, Radical Islam
himself a former member of the IRGC. His new government has rapidly elevated the position of the IRGC and various terrorist supporting units. Already, reforms are being considered that would give the IRGC total precedence over the conventional military, as well as priority access to all national resources


خود بخوان حدیث این مجمل

What is to be done? Many in the U.S. government seem to be inclined to do little or nothing. After all, they point out, our military is overextended, our allies would never support such action,
and Iran has numerous cards to play
in order to counteract a hypothetical military response.

Such equivocation will be of little comfort to the next American family who has to mourn a loved one killed by explosives straight from Tehran’s bomb factories.


Unless the Bush administration faces up to its responsibilities to the American people and the armed forces, we can expect an increasingly emboldened – and well-armed – insurgency that will look to Iran for additional support.

تا از امریکا بخواهند که حمایت بیشتری کند وآانها را مورد بعدی قرار دهند ما در تاریخ از این موارد زیاد داریم تاجران را و فرستاده گان صلح را و....بعد حمله و مورد تاخت وتاز قرار میگرفتیم و مورد جمایت سرداران مقول قرار می گرفتیم

If Iran is indeed actively participating in the deaths of American soldiers, as seems to be the case, it is a clear act of war. It should be treated as such.
حالا دیگر خود بخوانیم باز بقیه ماجرا در شماره بعد




that Iran is now actively seeking to kill American soldiers using sophisticated weaponry. Iranian involvement in the Iraqi insurgency has long been hinted at, but has always been difficult to conclusively establish. While several Shiite militias, such as the Badr Brigades in southern Iraq, are known to have been trained by members of the elite Iranian Revolutionary Guard Corps (IRGC), a connection between ultra-violent Sunni insurgents and Iran’s Shiite government is far murkier.




سالها پیش نیز عراق که هنوز عراق صدامی بود نیز بر شاه چنین گفته بود اما دیدیم که بعد از تعویض سیستم باز آنها به ما حمله کردندTo facilitate their relationships with Baathist and Jihadist groups who are actively targeting the American military, the Iranians have deployed some of their most professional terrorist training groups and paramilitary agents, such as the IRGC and operatives of the Ministry of Intelligence and Security (MOIS). These men are well-versed in insurgency operations, having honed their skills in Lebanon against Israeli armored forces. Dozens of IRGC officers, including several high-ranking ones, have been dispatched to Iraq, under the guises of humanitarian aid officials or diplomats. The exact purpose of these deployments is unknown, but it can hardly be considered a positive development as far as the United States is concerned to have paramilitary officers loyal to Iran transiting the country.

این سیستم تعادلگرا را مورد لطف قرار نمی دهیم چرات که دیگر در آنزمان که سیستم ما آزادیهای قومی را محترم بشمارد و مانند کشور سوریه حجاب را آزاد کند دیگر نیروهای متخاصم عاشق را سربازان امریکایی از دست می دهند و دیگر بعنوان متجاسر شناخته میشوند نه بعنوان نیروی نجات ملت ها و دیگر افکار عمومی دنیا بر حمله آنان به ایران رای نخواهد داد

ran has also utilized Hezbollah in its construction of an effective network inside Iraq. As American military officials have pointed out, the specialized explosives they are now facing in Baghdad – used by Sunni militants – share an uncanny resemblance to those wielded by Hezbollah’s Shiite fighters. This similarity is not a coincidence. Hezbollah operatives, along with dozens of their supervisors from the IRGC and the MOIS have become increasingly active inside Iraq. Military and intelligence officers have identified as many as 100 Hezbollah operatives – professionals trained by the group’s shadowy external security organization – who have infiltrated major urban areas for unknown purposes. With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past.
آنگاه ان شکاف لازم وجود ندارد که بتوان نیروها القاعده را نیز با ایرانیان دو آتشه همراه ساخت و به بهانه انان به ایران حمله نمود With this sort of infrastructure in place, the Iranians could, and probably have, already established contacts with parties such as Zarqawi’s Tawhid and Jihad group, with whom they have worked alongside in the past

.
ran has been caught red handed in Iraq. U.S. government analysts now have to answer the question of why Tehran would be moving these weapons into Iraq for use against the American military.
حالا باید بگویی چرا ایران اسلحه اش را به عراق میدهد که علیه سربازان امریکایی بچنگند!
آیا حکومت عراق کنونی مورد پذیرش دنیا نیست که بتواند به عملیات تروریستی بپردازد ما فکر میکردیم حکومت عراق مورد قبول است و از ایران اسلحه قبول نمیکند

One theory that will invariably be proposed is that Iran is actively seeking to construct a deterrent against future American action over the issue of nuclear weapon development.
همچنین میتوان این تئوری را پذیرفت که
ایرانی مثل زمان شاه باز میخواهد ما را مورد تهدید قرار دهد و نیروگاه هسته ای بسازد
و بازآنرا علیه سربازان امریکایی بکار برد پس باید برویم و کشورشان را بمباران کنید However, the truth behind Iran’s aid to the Iraqi insurgents is less rooted in a strategy of real politik and more in the increasingly fanatical nature of the Iranian leadership.
البه انان که میخواهند به عراق کمک کنند بر خلاف تصور که میرود همان امل مآبان هستند و انانهستند که میخواهند به این شکاف دامن بزنند
نتیجه اینست که بهتر است تا زیاد دیر نشده دوباره مثل همیشه انها را حمایت کنیم تا این شکاف به ما در براه انداختن جنگ کمک نماید و سربازان را از گرمای عراق به سواحل نیلگون بکشاندو اینکه مرم ایران هم زیاد خوششان نباشد که نفت این قیمت را آنها میتوانند سیر کنند.
his new religious zeal is embodied in the new administration of Mahmoud Ahmadinejad, Radical Islam
himself a former member of the IRGC. His new government has rapidly elevated the position of the IRGC and various terrorist supporting units. Already, reforms are being considered that would give the IRGC total precedence over the conventional military, as well as priority access to all national resources


خود بخوان حدیث این مجمل

What is to be done? Many in the U.S. government seem to be inclined to do little or nothing. After all, they point out, our military is overextended, our allies would never support such action,
and Iran has numerous cards to play
in order to counteract a hypothetical military response.

Such equivocation will be of little comfort to the next American family who has to mourn a loved one killed by explosives straight from Tehran’s bomb factories.


Unless the Bush administration faces up to its responsibilities to the American people and the armed forces, we can expect an increasingly emboldened – and well-armed – insurgency that will look to Iran for additional support.

تا از امریکا بخواهند که حمایت بیشتری کند وآانها را مورد بعدی قرار دهند ما در تاریخ از این موارد زیاد داریم تاجران را و فرستاده گان صلح را و....بعد حمله و مورد تاخت وتاز قرار میگرفتیم و مورد جمایت سرداران مقول قرار می گرفتیم

If Iran is indeed actively participating in the deaths of American soldiers, as seems to be the case, it is a clear act of war. It should be treated as such.
حالا دیگر خود بخوانیم باز بقیه ماجرا در شماره بعد





Vajihe Sajadieh
  کد:334  8/15/2005 sajadieh@yahoo.com
 

Vajihe Sajadiehs
  کد:335  8/15/2005 sajadieh@yahoo.com
  http://roozonline.com/01newsstory/009355.shtml
>
>
> http://roozonline.com/01newsstory/009355.shtml
>
>
>
>
> Salaam
>
> Belderchin said I know you can do it now because you
>
> claimed we do it by ourselves. After war the power
> of
> people is decreased, so the strict regulations under
> the name of Islam !!have come back again, they told
> we
> could make democracy after war.
> The most people would expect to have more freedom
> after giving permission to the military of the world
> for invading to change their system but we see what
> has happened for Iraq now.
>
>
>
> Ba Sepaas
> Vajihe Sajadieh

Vajihe Sajadieh
  کد:336  8/15/2005 sajadieh@yahoo.com
  http://roozonline.com/01newsstory/009355.shtml
لطفا این مطلب را به آدرس فوق بخوانید>
>
> http://roozonline.com/01newsstory/009355.shtml
>
>
>
>

j
  کد:337  8/17/2005
  از اینکه مردم کشورم اینقدر بیکارند که وقت می کنند اینهمه بازی و تفریح کنند خوشحالم.
بیاید لااقل برای یک بار هم که شده به خودتون دروغ نگید.
نصفی که زیر 20 سالند که بر اونها هرجی نیست چون بالاخره وقت برای تفریح دارند و به تفریح و سرگرمی هم نیاز دارند.
بقیه رو نمیدونم چی میخوان؟

ارزو میکنم جشن خوبی داشته باشید.
خوش باشید دوستان.

vajihe Sajadieh
  کد:338  8/17/2005
  كابینه جنگ و سركوب - و فاجعه اتمی
دكتر حسين باقرزاده


سه‌شنبه ٢٥ مرداد ١٣٨٤ – ١٦ اوت ٢٠٠٥
hbzadeh@btinternet.com

كابینه پیشنهادی احمدی‌نژاد پروژه یك‌‌دست كردن حاكمیت را تكمیل می‌كند
آیا
سسیستم حکومت آقای امیرکبیر نیز یکدست بود با آن شرایط که به هیچوجه اصلاح طلبان نتوانسته بودند که سیستم قوه مجریه را در دست بگیرند آنچه اهمیت دارد و باید به آن ارزش داد اینست که آلای احمدی نزاد با همه تضییقاتی که برای الای خاتمی نیز بود و آقای یزدی گفتکه او هم مانند آقای خاتمی برای انتخاب وزرا آزاد نبوده است که الته در هیچ جای دنیا این ازادی کامل برای نیروهای مردمی وجود ندارد و باید تعادل سیستم را با اربابان قدرت حفظ کرد ولی باید خط مشی را در جهت مردم ارزیابی کرد و به آنها جهت مردم را قبولاند همانطور که از راهکارهای ایشان برمیاید کاملا به این مهم پرداخته است

ه مجریه را (نیز) كاملا در اختیار ولی فقیه می‌گذارد.
آقای زرهی گفت که پس ذوب در ولایت فقیه هم اعضای شورای نگهبان نشدند و حرف آقای ولی فقیه را در مورد قبول رد صلاحیت شده ها به کار نبستند که خود ولایت فقیه در واقع آنست که خار در چشم جنگ طلب است

اكنون دیگر دیكتاتور می‌تواند بدون رادع و مانع حكم براند و سیاست داخلی و خارجی‌ ایران را دیكته كند.

در حالیکه اقای بوش با آن همه قدرتش دیگر نمیتواند ادعای دیکتاتوری کند این رییس جمهور تازه بکار چگونه با این همه فشار برای بردن کشور به دامن شورای امنیت و آوردن شخصی باریش به عنوان رییس شورای امنیت که میگوید رفتن به شورای امنیت غیر محتمل نیست می تواند دیکتاتور شود

ماموران مطیع او بر تمامی ‌ارگان‌های اجرایی، تقنینی و قضایی مسلط شده‌اند و گوش به فرمان اویند. آماده‌اند تا منویات او را به مرحله اجرا بگذارند. اگر كلاه خواست سر بیاورند و اگر سیبی‌ خواست درختان باغ را از بیخ درآورند. او می‌تواند بگیرد و ببندد و بكشد، و اگر پیش‌ آمد برای حفظ قدرت خویش قیصریه را آتش بزند. فاشیسم مذهبی اكنون كاملا بر جان و مال مردم مسلط می‌شود. و مهمتر این كه ایران در مسیری قرار گرفته است كه امكان دارد به یك فاجعه اتمی منجر شود.
عجب دارم که این فاشیسم را باید در عراق دید که بعد از آنهمه ویرانی برای آزادیشان از دست صدام اکنون قانون اساسی مارا در 26 سال پیش تازه به تجربه می نشینند پس باید اذعان کرد که فاشیسم در واقع وقتی به وقوع می پیوندد که مردم قدرت خویش را با آنچه در دست دارند به بیگانه واگذارند که بتواند برای حفظ امنیت زنده بودن آنان از کشتار و خرابی آنها را به واگذاری آزادیها مجبور سازد

آقای‌ احمدی نژاد در انتخاب اعضای ‌كابینه‌اش همه ملاحظات را كرده است. پست‌های كلیدی وزارت‌خانه‌های كشور و اطلاعات و خارجه و فرهنگ و ارشاد اسلامی (به اضافه دبیری ‌شورای امنیت ملی) را به عناصر شناخته شده و سابقه‌دار مورد تایید رهبری واگذار كرده است و وزارت‌خانه‌های دیگر را به افراد سرسپرده فرمانبردار و مامور اجرا واگذاشته است.

که البته این را باید تصریح نمود که مامور اجرا از صاحب آوا بهتر است

در این تركیب، او از این امر واهمه نداشته است كه مسئولیت جان و مال و فرهنگ مردم را به دست كسانی بسپرد كه در همین چند سال گذشته (صرف نظر از دو دهه اول انقلاب) در قتل و آزار دگراندیشان دست داشته‌اند و یا به جنایات ضد بشری شكنجه و ترور متهمند. اینان در واقع با این عملیات درجه ارادت خود به ولی‌فقیه را نشان داده‌اند و صلاحیت و خوش‌خدمتی خود را به اثبات رسانده‌اند.
برای ‌خامنه‌ای (و نظریه‌پرداز او، مصباح یزدی)
شاید مامورانی صدیق‌تر و مریدانی مخلص‌تر از اینان برای تصدی مقامات فوق پیدا نمی‌شد.

آیا اگر نظریه پردازی آقای مصباح یزدی ها مد نظر رهبر می بود دیگر برای ایجاد و تشویق آن برای پیشبرد سیستم نیازی به اینهمه تهییج نیروها برای به ثمر نشاندن نیروهایی از
بغض های فروخورده برای براندازی آن را شاهد بودیم و یا مانند کشور همسایه با نیروی اسلحه و کشتار انتحاری مردم را برای به گوش فرمان بودن برای آن پشتیبان می بودیم


از انتخاب رجایی
که البته صداقت او بر همگان باثبات رسید ولی درایت اورا اجل معلق مهلت نداد تا شاهد باشیم و اگر این رییس جمهور را خدا حفظ کند که او را به این حرفها و اشارات مشفقانه در ابتدای کار دل گرم ننمایند

به نخست‌وزیری (و سپس ریاست جمهوری) نظام اسلامی، این برای اولین بار است كه شاكله اداری‌ این نظام سیر قهقرایی می‌پیماید و دیوانیانی اسلام‌گراتر و سرسخت‌تر جای ‌پیشینیان خود را می‌گیرند. این بازگشت به عقب، به وضوح یك اقدام دفاعی است.


آیا اگر در جهت منویات قدرت خان عمل میکرد چرا باید خویش را چنین به موضع دفاعی بکشاند اگر در کشور همسایه نیروی قدرتمند به حفظ جمهوری اسلامی جدید مبادرت نورزیده است که حتی در ابتدا نام آنرا نیز میخواستند برآن بگذارند که عراقیها مخالفت کردند اگر این هم از جنس آن بود چرا باید بقول نویسنده به موضع دفاعی سوق داده شود


رژیم جمهوری اسلامی برای‌ اولین بار ادامه حیات خود را به صورت جدی در خطر دی‍ده و به صورت غریزی‌ برای‌ حفظ خود به گذشته پناه برده است. قدرت‌نمایی رژیم در این باره چیزی جز سرپوشی‌ بر احساس ترس از آینده خود نیست. از سوی‌دیگر، اینان ظاهرا برای‌ این آمده‌اند تا عملا این نظر رایج را كه«اصلاحات بازگشت‌پذیر نیست» باطل كنند و جامعه ایران را نه فقط به دوران پیش از اصلاحات كه به سال‌های ٥٩-٦٠ بازگردانند. اینان چنان عمل می‌كنند كه گویی در طول ٢٥ سال گذشته در ایران و جهان اتفاقی‌ رخ نداده است و در هنوز بر پاشنه ٢٥ سال پیش می‌چرخد. اینان كه نتوانستند «انقلاب مهدی» را در حیات خمینی‌ شاهد باشند اكنون برآنند كه خود زمینه‌های عینی‌ آن را فراهم آورند و از ایران كشوری در خور حكومت مهدی (با تعریف خود) بسازند.


این تصویر از ایران برای نشان دادن اینکه دولتی که دیکتاتور است با این که بخواهد تصویری از ایران سالهای 59-60را بسازد نه تنها
دیکتاتو مآبانه که امیدارانه کننده است. خاطره ما از آن زمان بر هماهنگی تمام نیروها بود در حفظ سیستم برای آینده بهتر
اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است را خواهشمندم بر این باور بگذارید در نظر بگیریم که بعد از این همه مبارزات ملت بالاخره توانسته ایم نیروهای سپاه را با نیروهای مردم پیوند آشتی برقرار سازیم و این موضوع که آن شکاف عمیق بین ما در خارج شدن از پوشش همگرایی که به قدرت نیروهای واپسگرا صورت میگرفت دیگر بر این ملت نبارد

تحول قهقرایی جمهوری اسلامی البته ممكن است نتواند در حفظ این نظام معجزه كند ولی به طور قطع هزینه‌های سنگینی بر جامعه ایران تحمیل خواهد كرد. سركوب اندیشه و هنر و خلاقیت و مدنیت همراه با ادامه فشار و تبعیض علیه زنان و دگراندیشان و دگرباشان از اولین آثار این تحول قهقرایی خواهد بود. علاوه بر این، خشونت‌های قانونی و فراقانونی رایج در این نظام شدت بیشتری خواهد یافت و سردمداران ترورهای شخصیتی و فیزیكی سال‌های گذشته كه اكنون در راس بالاترین مقامات اجرایی ‌كشور قرار می‌گیرند آزادی‌ عمل بیشتری پیدا خواهند كرد. نهادهای سركوب امنیتی «موازی» در تشكیلات رسمی ‌كشور فعال می‌شوند و با توان بیشتری به تعرض به حقوق و آزادی‌های مردم خواهند پرداخت. از هم اكنون زمزمه‌های فشار علیه زنان و دگراندیشان شروع شده است و نیروهای فعال دانشجویی و مطبوعاتی در تیررس حملات نیروهای امنیتی و عوامل تبلیغاتی آنان قرار گرفته‌اند.

این بنظر حقیر میآید که اعلام برنامه گروه مخالف در برپایی سیستم ادامه دهنده راه اصلاح است که خویش می نماید و از موضوعاتی سخن میگوید که انگار قبلا در سیستم موجود
نبوده استو بعنوان تهدید بکار میرود که البته بنظر کمی شاید تهدید برای ترور که نمود عنوان قهقرایی به عنوان نام این دوره نشان دادن رجایی در اول صحبت و خلاصه اینکه اگر نتوانند به طور رسمی سیستم را دچار اشکال سازند از روش های نابخردانه که میدانیم در جهان نیز برای مقابله با آن مبارزه میشود به مصاف میآیند که البته ما با پشتوانه جهانی به این تهدیدها همچون کشورهای پیشرفته دنیا می نگریم و میدانیم که هیچگاه ترور شخصیتها یا براه انداختن دارهای بیگناهان از دادگاهای بظاهر اسلام گرایانه که البته مشایه آه را در دوره های قبلی در 30 سال پیش برای نبخشیدن برای به عصیان کشاندن مردم و مخدوش نمودن ذهنیت عدالتخواه بر رد حاکمان دینی که همچون طالقانی بر سر آزادیهای مردم پای فشردند او که در سال 59 گفت بچه هایی که در اینجا (بهشت زهرا) خوابیده اید ما در کنار شماییم و در مجلس بر روی زمین می نشست و میگفت که ما برای کار برای مردم آمده ایم و برای از بین بردن نازع نشده ایم و همه را به صبر و تحمل یکدیگر می خواند

نهادهای سركوب امنیتی «موازی» در تشكیلات رسمی ‌كشور فعال می‌شوند و با توان بیشتری به تعرض به حقوق و آزادی‌های مردم خواهند پرداخت

این بدان معنی است که گروه حاکم رسمی با گروه سرکوب موازی روبرو خواهد شد و ایجاد سرکوبی ها بطور موازی به معنای دو شقه شدن سیستم اطلاعاتی در جهت مردم و بر مردم صف آرایی خواهند کرد .

ولی ‌بیشترین هزینه استیلای باند جدید حكومتی احتمالا از طریق روابط خارجی ایران بر مردم كشور تحمیل خواهد شد. شرایط جهانی پس از ١١ سپتامبر ٢٠٠١ و حمله آمریكا به عراق و افغانستان و گسترش موج تروریسم در صحنه بین‌المللی حساسیت جامعه جهانی نسبت به ایران و برنامه‌های اتمی آن را به شدت افزایش داده است. جامعه جهانی اكنون در سیمای جمهوری اسلامی خطر مضاعف تروریسم بین‌المللی مجهز به سلاح اتمی را می‌بیند و نسبت به آن حساسیت نشان می‌دهد. این احساس خطر از نیمه سال‌های ٩٠ میلادی شروع شد و می‌رفت تا به تصادم نظامی غرب با ایران بینجامد، ولی‌ با انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری و چهره جدیدی كه دولت او به جهانیان عرضه كرد این تنش‌ها كاهش یافت. اكنون كه پس از ١١ سپتامبر و گسترش تروریسم حساسیت‌های جهانی بیشتر شده و خطر اتمی‌ شدن ایران نیز بر نگرانی‌های غرب و اسراییل افزوده شده است حاكمیت جمهوری اسلامی با پس زدن اصلاحات و بازگشت دو دهه به عقب، ایران را در معرض یكی از پرمخاطره‌ترین تصادمات نظامی جهان قرار داده است.

پس بیشترین فشار بر ما از طرف افکار عمومی جهان بر اینکه ما سیستمی هستیم که همچون شاه در 26 سال پیش به ایجاد این نیرو برای مصارف تروریستی نه برای مصارف غیر هسته ای و بمبی همچون ایجاد برق میخواهیم از این فن آوری بهره گبریم و با آنکه خاتمی را در انجام طرح گفتگوی تمدنها یاریش ندادیم و بالعکس با ایجاد سپتامبر آن سال را به مقابله با تروریست تبدیل نمودیم حال دوباره سر بر آورده اند که با همراهی سیستم برآمده از قشری ترین نهاد اجتماع یعنی سپاه میخواهند به آرزوی دیرین ایرانی بر عدم قطع برق جامه عمل بپوشانند زهی خیال باطل که چون نیروهای مقابله کننده با تروریسم در جهان فراوانند هرگز اجازه نخواهند داد که علاوه بر بودن کشوری به نام ایران در این منطقه تازه تحمل داشتن چنین فن آوریهایی را هم بر آنان روا بدارند و بدون شک نمی توانند قدرت خویش را به قدرتشان مانند دو دهه قبل یعنی کمک گرفتن از حمایت های مردمی با روش های دموکراتیک ببخشید منظورم همان دیکتاتور مابانه بود انجام رسانده و
بر نگرانی‌های غرب و اسراییل افزوده شود بر نگرانی‌های غرب و اسراییل افزوده شده است


برای حاكمیت جمهوری اسلامی، حفظ خود (نظام) و تقویت قدرت آن اكنون بالاترین هدف است. برای این منظور، رژیم حاكم از پرداخت هیچ هزینه ای (از جیب مردم ایران) ابایی ‌ندارد. رژیم به درستی احساس كرده است كه در معرض سیاست «تغییر رژیم» از سوی آمریكا قرار گرفته است. آقای ‌بوش رژیم ایران را در ردیف عراق (صدام حسین) و كره شمالی «محور شیطانی» خوانده است. به دنبال آن،‌ آمریكا برای سرنگونی صدام به حمله نظامی متوسل شد و در مورد كره شمالی سعی‌ كرده است با گفتگو و قول كمك‌های انسانی آن را از ادامه سیاست‌های اتمی‌اش باز دارد. كره شمالی ظاهرا در مرحله پیش‌رفته‌ای از نظر تولید سلاح اتمی است، و از این رو آمریكا از برخورد نظامی با كره شمالی اجتناب می‌كند. رژیم ایران از برخورد دوگانه آمریكا با عراق و كره شمالی چنین درس گرفته است: ایران بدون سلاح اتمی ممكن است مانند عراق از سوی آمریكا مورد حمله قرار گیرد، ولی اگر ایران بتواند به سلاح اتمی دست یابد یا به آن نزدیك شود آمریكا جرات چنین حمله‌ای را نخواهد داشت. جمهوری اسلامی دسترسی‌ به سلاح اتمی را تضمین‌كننده حیات خود می‌داند.

بازی با اتم البته بازی خطرناكی است. اسراییل و آمریكا صریحا گفته‌اند كه به هیچ قیمت به جمهوری اسلامی اجازه نخواهند داد كه به سلاح اتمی ‌دست یابد. رژیم ایران به نادرست وضع خود را با كره شمالی‌ مقایسه می‌كند. كره شمالی هیچ كشور دیگری (آن هم یك كشور اتمی) را به نابودی تهدید نكرده است. جمهوری اسلامی بارها در مورد نابودی اسراییل رجز خوانده و عملا برای آن مایه گذاشته است. از این رو، آمریكا و اسراییل به هر قیمتی از اتمی شدن ایران جلوگیری خواهند كرد. این خطر، در دوران پس از حمله نظامی آمریكا به افغانستان و عراق كه رژیم ایران را ترسانده بود، دولت اصلاح‌طلب خاتمی را وا داشت كه با اروپاییان در این باره به گفتگو بپردازد و به تقاضای آنان از فعالیت غنی سازی اورانیوم (كه حق ایران بود) دست بكشد. ولی ‌دو سال پس از این حملات، فجایعی كه حمله آمریكا به عراق به دنبال آورد رژیم ایران را به این نتیجه رساند كه خطر اشغال نظامی ایران از سوی آمریكا تقریبا رفع شده است و برای جلوگیری از حملات هوایی آمریكا و اسراییل به ایران باید بنیه «دفاعی» خود را تقویت كند. تشكیل واحدهای تروریستی استشهادی (با استفاده از تجربه عراق) و تشدید فعالیت‌های اتمی (با توجه به تجربه كره شمالی) دو پایه اصلی این سیاست دفاعی را تشكیل می‌دهند. برای اتخاذ این سیاست و تعقیب مستمر آن، یك‌پارچه كردن حكومت تحت هدایت مستقیم خامنه‌ای ضرورت داشت.

رژیم ایران اكنون به گفتگوهای دو ساله خود با اروپا بر سر كنترل فعالیت‌های‌ اتمی ایران عملا خاتمه خواهد داد. نه وزیر خارجه پیشنهادی احمدی‌نژاد به ادامه تعهدات فعلی‌ ایران در برابر اتحادیه اروپا و آژانس بین المللی انرژی اتمی پای‌بند است و نه علی لاریجانی كه در سمت دبیر شورای عالی امنیت ملی رهبری‌ هیئت گفتگوكننده را در دست می‌گیرد و اروپاییان را «وحشی» خطاب كرده است خط دیگری را دنبال خواهد كرد. آمریكا كه در ماه‌های اخیر ظاهرا از گفتگوهای اروپاییان حمایت می‌كرد اكنون امیدوار است بتواند آنان را به خطر رژیم ایران متقاعد كند. و به طور قطع، برخورد حكومت جدید ایران با اروپا در باره فعالیت‌های اتمی ایران، كار آمریكا در این باره را آسان‌تر كرده است.

یك‌دست شدن رژیم ایران تحت كنترل خامنه‌ای و اقدامات مقامات ایران در تقویت بنیه «دفاعی» تروریسم انتحاری و تشدید فعالیت اتمی، همراه با اظهارات خصمانه آنان علیه آمریكا و اسراییل، اكنون این دو كشور را بیش از هر زمان دیگر به حمله به ایران مصمم كرده است. البته دلایل زیادی ارائه می‌شود حاكی از عدم آمادگی مردم آمریكا برای دخالت این كشور در یك جنگ فاجعه‌بار دیگر، و هم‌چنین خطراتی كه این حمله نظامی ممكن است برای آمریكا و اسراییل به دنبال داشته باشد، و برخی با استناد به این دلایل چنین حمله‌ای را محتمل نمی‌دانند. از جمله این خطرات، می‌توان از حمله تلافی‌جویانه ایران به اسراییل و نیروهای آمریكایی مستقر در منطقه، گسیل واحدهای تروریسم انتحاری برای ضربه زدن به نیروهای غربی در خاورمیانه، اعزام آنان برای‌ عملیات تروریستی در اروپا و آمریكا، تهییج احساسات ضد آمریكایی در بین مسلمانان جهان و بالاخره صدمه زدن به تولید نفت در خاورمیانه و در نتیجه بالا رفتن فوق‌العاده بهای‌ نفت در جهان و صدمه زدن به اقتصاد جهانی، نام برد. ولی‌همان طور كه دان پلش در گاردین لندن (دوشنبه ١٥ اوت) نوشت،‌ حكومت بوش استدلال خواهد كرد كه گرچه این خطرات واقعی است و می‌تواند هزینه سنگینی بر غرب وارد كند، ولی هر یك از این خطرات پس از اتمی شدن ایران بیشتر و شدیدتر خواهد شد.

خطر حمله آمریكا واسراییل به ایران با استقرار دولت جدید به صورت واقعی درآمده است. ارزیابی‌ رژیم بر این قرار گرفته است كه آمریكا به دلیل تجربه عراق (و با توجه به آمادگی رژیم ایران برای‌عملیات تروریستی انتحاری) نمی‌تواند به اشغال ایران دست بزند و لذا حملات نظامی احتمالی‌ فقط هوایی خواهد بود. رژیم ایران برای بازداشتن آمریكا واسراییل از چنین حمله‌ای به رجزخوانی و قدرت‌نمایی‌ پرداخته است و بر آن است كه هزینه چنین حمله‌ای را برای مهاجمان به حد اكثر برساند و به این منظور از تحمیل هزینه سنگین آن بر مردم ایران نیز هراسی ندارد. این اقدامات تنها عزم غرب را بر حمله به ایران تشدید می‌كند. آمریكا سدها تاسیسات نظامی و اتمی ‌را هدف گرفته است و برای‌ كاهش هزینه خود در این حملات از پیشرفته‌ترین سلاح‌هایی كه در اختیار دارد ممكن است استفاده كند. برخی از ناظران حتی استفاده از بمب‌های اتمی ‌تاكتیكی را نفی ‌نكرده‌اند. آنان استدلال می‌كنند كه برخی از تاسیسات نظامی و اتمی ایران در مخفیگاه‌های عمق زمین كارگزاری‌ شده است و سلاح‌های معمولی از نفوذ در آن‌ها عاجزند. به این منظور ممكن است مهاجمان برای نفوذ در این تاسیسات از بمب‌های اتمی ‌تاكتیكی كه قدرت تخریبی‌ شدیدتری دارند بهره بگیرند - و در ایران یك فاجعه اتمی بیافرینند.

لبته تازه همین دو ماه اخیر بود که خواندیم کارشناسان به این نتیجه رسیده اند که در عراق هیچ گونه سلاح اتمی یافت نشده است

در طول ٦٠ سال از كاربرد سلاح اتمی در هیروشیما و ناكازاكی تا به حال، جهان در معدود مواردی در معرض كاربرد سلاح اتمی‌ قرار گرفته، و همواره با خودداری طرفین دعوا این خطر رفع شده است. اكنون یك بار دیگر این خطر در خاورمیانه و در وطن ما ظاهر شده است. جمهوری اسلامی كه در نبرد مرگ و حیات خود گرفتار شده است ایران را به صحنه یك نبرد اتمی نزدیك می‌كند. رجزخوانی‌های رژیم ایران در مورد فعالیت‌های اتمی ایران نتیجه‌ای جز نزدیك‌تر كردن این خطر ندارد. بر ایرانیان وطن‌دوست و آزادی‌خواه است كه در برابر این سیاست شدیدا موضع بگیرند. باید به جهانیان نشان داد كه مردم ایران در عین آن كه دستیابی به فن‌آوری اتمی‌ را حق خود می‌دانند سیاست‌های جمهوری اسلامی را تایید نمی‌كنند و از بازی رژیم با احساسات ملی فریب نمی‌خورند.

البته ما یکبار دیگر تاوان به بازی گرفتن این انرژی اتمی را داده ایم یادم میآید او که شاهدوست بود و به ما گوشزد میکرد که اگر شاه بماند ما انرژی اتمی می توانیم داشته باشیم و حال دوباره ما را از داشتن آن بر مصاف با خویش می خوانند البته ما هیچگاه ملتی نبوده ایم که با قدرتها کنار نیاییم ما حتی با ارزشهایی را که حتی از خدا وند در قران منع نموده است و بطور صریح برای زنان کلام بهتر است برای حجاب را بکار برد و آنرا به هیچوجه حکم لاتغیری نگفته شده بود و حتی صراحتا برای زنانی که امید ازدواج ندارند بر نگرفتن هیچ گونه پوششی را بیان نموده است ولی ما بعد از آنکه دیدیم در انجام چنین کاری باید برآییم و گرنه مارا بر تاخت وتازی به عنوان ضد خدا در نظر میارند به آن سر نهادیم و آنقدر در این کار پیش رفتیم که حتی خود پیشرو مکتب نوین شیعه را به عنوان سرمداران شریعت پذیرفتیم و برنامه های دینی را برپا ساختیم ولی نه بنفع خلفا که بر آنان و به یار آنان که در مصاف بر آنان جان داده بودند خویش را بنهادیم
وقت زیادی برای جلوگیری از فاجعه باقی نمانده است. ولی آیا پیش از این كه دیر شده باشد مردم ایران می‌توانند با یك اتحاد ملی وسیع به خلع سلاح جنگ‌طلبان حاكم برخیزند و نگذارند رژیم حاكم حیات خود را به سرنوشت كشور و مردم پیوند بزند؟
وقت زیادی برای جلوگیری از آن نمانده است که ما بتوانیم از نیروی آزادیخواهان دنیا بهره گرفته و خویش را از سیستم طالبان پروری برهانیم و نگذاریم به بهانه آنچه محمد خویش بر
آن شورید و بر ناراستی آن روزگار در نداشتن حق ارث بر زنان آنچه در دینهای قبلی بود و در آن زمان او توانست حق نصف و اکنون ماتوانسته ایم حق تساوی را بگیریم به عنوان مقابله با دین مردم دنیا را بشورانند و از خویش بر خویش تن ز عشق بدرند

| بازگشت به صفحه اول | اين متن را با ايميل بفرستيد | نسخه قابل چاپ |


vajihje sajadieh
  کد:339  8/18/2005
  راهكارهاي سياست خارجي و روابط بين المللي
دیپلوماسي فعال و مؤثر در سياست خارجي و برقراري و تداوم روابط بين الملل بر اساس عزت، حكمت، و مصلحت با راهبرد عدالت، صلح وعزت براي همه و مبارزه با نا امني و جنگ و تحقير ملتها
پيگيري سياست تنش زدايي در روابط دو جانبه و تهديد زدايي در روابط بين الملل
نگاه راهبردي به تحولات سياسي، فرهنگي و اقتصادي در عرصه روابط بين الملل و استفاده حكيمانه از فرصتهاي بين‏المللي و منطقه‏اي در راستاي منافع ملي
همكاري با كشورهاي اسلامي در جهت تشكيل قطب جهان اسلام در نظام چندقطبي آينده
تقدم نگاه منطقه‏اي در روابط بين الملل و رعايت اولويت روابط سياسي، اقتصادي، فرهنگي (جهان اسلام، حوزه خليج فارس، حوزه خزر و آسياي ميانه، حوزه پاسيفيك، اروپاي)
مبارزه همه‏جانبه با تروريسم (دولتي و غيردولتي)
حركت در جهت تبيين و مقابله با استعمار فرانو و مبارزه با ترفند هاي نظام سلطه جهاني
حمايت از مردم مظلوم فلسطين
گسترش همكاري با كشورهاي مستقل و غير متعهد بر اساس منافع ملّي و مصالح نظام اسلامي و بر قراري مناسبات عادلانه
برنامه‏ريزي ايجاد و يا استمرار رابطه سالم و فعال با هر كشوري جز رژيم اشغال گر قدس براي هميشه و نظام سياسي آمريكا تا زماني كه حاضر به رعايت عزت و منافع مردم ما نباشد.
ارزيابي عملكرد سفراي جمهوري اسلامي ايران و رعايت پايبندي آنان به اصول ارزشهاي اسلامي وايفاي نقش كارآمد در جهت تامين منافع و مصالح كشور و ايرانيان مقيم خارج
تغيير نگاه به ايرانيان مقيم خارج به عنوان سفراي فرهنگي كشور و عاملين همكاريهاي علمي و فني و اقتصاد با خارج
بسط و توسعه روابط علمي و تكنولوژيكي با كشورهايي كه در تعارض با منافع جمهوري اسلامي ايران قرار ندارند و همچنين برقراري و تداوم روابط اقتصادي با ساير كشورها با توجه به مواضع سياسي و بين‏المللي آنان نسبت به جمهوري اسلامي ايران
تقويت و گسترش سازمانها و پيمانهاي منطقه‏اي (امثال اكو و ...) جهت بسط توسعه تجاري و اقتصادي منطقه‏اي در جهت منافع مشترك كشورها
عضويت فعال و اثرگذار در سازمانهاي فرامنطقه‏اي و بين‏المللي جهت ارتقاء نقش جمهوري اسلامي ايران در عرصه ه‏اي جهاني
تلاش در جهت ايجاد و گسترش نگاه مشترك در كشورهاي اسلامي جهت اتخاذ سياستهاي متمركز بين‏المللي
تقويت استراتژي چندجانبه گرايي در سطح بين‏المللي و مقابله با يكجانبه گرايي در عرصه بين الملل
تلاش در جهت اعتمادسازي جهاني با حفظ اصول و ارزشها و اقتدار در عرصه‏هاي بين المللي
تهديد زدايي و مبارزه با توليد، نگهداري و استفاده از سلاحهاي كشتار جمعي به عنوان ابزار تهديد ملتها
مبارزه با نظام تك قطبي وامپراطوري نظام سلطه جهاني
بكارگيري ظرفيتهاي فرهنگي رسانه اي، دانشگاهي وتشكلهاي غير دولتي در جهت توسعه و پيشبرد اهداف سياست خارجي

vajihe Sajadieh
  کد:342  8/23/2005
  Zartosht



و درون عشق ببند ساز ما

تو بازگیر دل عاشق نگاه

که درون مهر راز می بندد به ما

تو کنون به فریاد عشق فریاد رس

تو کنون صلای امید بر یاران بر

تو غرور عاشق بر مهرورزان بیاب

تو جلوه مهر ز راز عاشق بیاب

تو کنون دل به دلداری سپردی شاید

تو کنون خویش نخواندی به مهر شاید

تا که مهر ایزد برگیرد از غبار
آنچه هست بر دشتهای رفته پناه

تو کنون مرگ آغاز بشریت بر یاددار زمین

که نخواندند بر هابیل و قابیل رسم مروت یار

تو نگو که غم فردوس بر جان می بارد انگار

تو بگو که ساغر مهر بر جان می بتازد ای ساز

تو بگو که دل بر شباب اندیشه می سپارد جان

تو بگو که امید راز بر تو می بارد ای یار

تو سرایی بر امید های عاشق بر ببار

تو غروری بر مهرورزی یار بر بساز

تو نگاره زرتشتی ز غرور آهنگ شب ها

تو نگاره سروده آتش هستی بر بیداد

تو نگاه مردان جوان بر امیدهای خاموشی دیار

تو طلوع مهر بر آواز حزین ای ساز

تو بگو که مهر بتازی بر عاشق ای یار

تو نگو جان در غبار عشق می سازدش به ساز

تو نگاه کن اما آنچه هست برت یار

همان مهر است که از عشق می نوازد جان

ای طلوع مهر بر عارفانش بیاب رازی

ای طلوع جان بر ساغرانش بنشان سازی

ای نگار مهر بر عارف خویش را بیاب

این سرود آهنگ مرشدان بر گیرند ز ما

این تلاوت که بر امیدها خواند مهر را

این نگوید که ما ساغر بشکسته ایم درد را

این نگو که به جلوه آرند رنگ فراموشی بر یار

این نگو که به ساغر عشق می چکانند ساغر یاری

این طلوع مهر را بر جان ساختند بر یار

تا نگویند که او مهریست که می شود بر یار

تو غروزی مهر بورزای جان
تو طلوعی ساغر عشق بساز بر جان

تو نگو که مهری و بر عاشق می نوازی دردها

تو نگو که سازی و بر جانها می سازی رنجها

تو امیدی مهر بورز بر خوان غریبی جان

تو سرودی بر عاشق بساز ای مهر بر یاد جان

تو بگو که چه میدانی ز آمده ها و نبوده ها

آنچه هست بر تارک زمان دگر نیست پیدا

بر بگو بر حادث عشق به دلداده گی یار

این نبوده است که تو سازی غم به غمخواره گی یار

تو بگو که دل به آرامی شعر سپردی با من باز

تو بگو که جان بر طلوع شب بسپاری به یاددار

تو بیا که جان بر امید روزهای عشق بشناسی برش به دیدار

ای سرای عاشقی بر جان رفته ز یاد

تو بگو که مهر بر یاددار مهر می نوازد بر جانهای بیدار

تو بگو که دل به امید عشق می سپارد بر امیدهای بیدار

تو هشیاری و مهر را بر ما داری ای هوس چه باک

تو کوری و بر آگاهی دل می بخوانی مرا به یاد

تو برگو بر یاران که نوید ند بر عاشق نگاه

تو بگو که مهرمی بتازد بر هم امید و هم جان

تو صلابت رازها ز نگاره زرتشت بیاب بر جان

او که می سوزد ز دلداری نیست کنون بر آتش جان

کین آتش درون می سوزد تن را

وان آتش شود آتش به جان معبد ها

این دگر سوز عشق بیارد بر تن وجان

وان دگر راز عشق سازد بر تارک آسمان

آنکه می سوزد بر غبار خاکسترهایش به سوز

آن همان مهر است که بر تارک آسمان می سازد به دود

آنچه دود آنرا بر دل خویش نماد بر ساز جدایی

او کنون داند گر رود بر چشمش شود چشمش کور

او بداند کین طراوت ز بیداری عاشق می شود هر لحظه نگاه

او نگاهش را از تلولو اشکهای محرومان برده است ز داد

او همو راز نهان شدن در پس تاریکی آرد ز دل نگاه

او آتش است گر که بیند به عشق او را در بر جان

او همان مهر آتش در دل نهاده کور به چشم نابینا

که بگوید ای شما یی که می بینید منم هشیار بر جان

تو نگو که مهری و بر عاشق می نوازی داد را

تو بگو که مهری و بر جانها می شود غم بر یاد

تو طلوع مهر را برا میدهای خستگی مبار

اینکه می سوزند بر تو ز دیدار عشق آن نیستش دیدی به جان

او که دیدش در رهروی راه تو رفت به نگاه

او همآنست که می گیرد کنون دستت ای ماه

تو بخوان تلولو مهرش ز دیوارهای خستگی ای داد

تو بگو که هر طلوع صبح جان می نوازد بهر جانها به یاد

تو بگو که ترنم اشکها را بر جانها برده ز ناهشیاری یاد

تو بگو که ساز امید را بر بسازی بر خروش خستگی ها فریاد

تو کنون مهر امید را بر دلدار ساختی ای امیدت به جان

تو بگو که مهر نواختی بر یاران آشنا ای طلوعت فریاد

این همه مهر به جانها بساختی ز بیداد رفته بر یاد

این همه عشق را به ساختی ز بیداد رفته بر ساز

تو طلوع مهر بر جانها ناامید ساختی به یاری ای جان

تو نگو که مهر را می بنواختی به فروز راههای ناهشیار

تو کنون شعر عشق بر من بتاختی بر یادها ای هوار

تو کنون جلوه شعر عشق را می بساختی بر امیدهای آشکار

تو بر گو که زمین بر تو نبارد دگر بر دشتها نهان

تو بگو که آتش عشق دل شعله بخشد بر بیکرانه ها

من همآنم که آتش مهر تو را آویزم به درد

من نگویم تو بگو که بر ساحت دردها چه باید کرد

این همه راز فراموشی بر یاددار نهفته به سرا

این همه جلوه راز بر امیدهای رفته خواند به ساز

کین دریغست که دل می نوازد بر یاددار جان

تا که گویند برت به عشق ای ناهشیاران بر پا

تو بگو که مهر را بنواختی بر سرای امید بر جان

تو نگو که جلوه ساز دلم آموختی ز حسرت خاصه گان راه

تو برگو که آرامی بشر از کدامین طلوع بر دمید بر جان

تو بگو که مهری و از تلاوت خاصه گان داری نظر بر ما

من ببر ای مهر تو جان داده که عاشق شود هراسان دل

من نگفتم که تو بسازی جانی که شود آتش عشقم به ساز دل

تو بگو که مهر می نوازی بر یاددار عاشقی بر جان

آنکه می سوخت ز آتش او می بخواست که گیرد یاد ما

او نخواست که مریدان آتش را پدیده عشق ورزی سازند بر ما

او بخواست که آن جلوه امید شود در پس دیدار

او که هر لحظه هراسان خاموشی شعله ها بود ز پیدا و نهان

او نگفت که مهر عاشق بر ساغر عشق ها می نواخت

ای طلوع مهر راز اندوهگینی چشم ها را بین بر جان

این طلوع ساز بر امیدهای آشکار بین ای یار

ای طلوع مهر وه که آرام عشق را بردی ز یاد

ای طلوع ساز بر جانها می بنواختی این غم را ز بیداد

تو بیار راز عشقت که دل بنوازد دگر جان

من نگویم او که مهر است خود بگوید ای ساز

تو بیا تا ز حسرت پر گردم بر امیدهای رفته یاد

تو بیا که جان عشق سازمت بر حدود عاشقی یار

تو بیا که تا طلوع را بر مهر ها بنوازم ز بیداد

تو بگو که جان را نواخته ای بر هشیاران به یاد

تو بگو که طلوعی و مهر راز بتان بخشیده است بر یاد

تو نگو که جان می طلبی ز ناهشیاری یاران بر یاد

تو بگو که خالق ایزد تو بر یاددار هستی بنمود راز

تا تو بدانی که چگونه یابی غم عشقش ز آتش بیگانه باز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

vajihe Sajadieh
  کد:343  8/23/2005
  گنجی بیا تا بر بسازم گنجی ز تو جان
تو دگر نیستی آنکه باید باشد ای دل و جان
این تلاوت که تو می چکانی بر عاشق ای هوسباز
این نباشد آن ایین که تو بودش برش ای جان
تو مپندار که فروز عشق بر خوانده ای به دلداران یار
تو بدان که تو امیدی بر دل و جان ای داد
تو بسوز بر مهرورزان که آموزی مهر شاید
آنکه بیراه میرود از فسون عشق است برت
تو بدان که ما در اندیشه رهروی تو سپردیم گاه به جان
آنکه آنروز می خواند که او شود عالیجناب سرخپوش ما
تو بگو که بستر که ساختی در بستر یادهای زمان
تو نگفتی که این بیراهه راه چه فسونها ساخت در برما
ما نخواندیم بر تو که دلت به دلدار نیست که آیا
این همه مستند و بر خاصه گان راه می شوند چاقو به یار
تو به دلداری جان غم عاشق سپردی وه چه تنهاست
او که می سوزد زن است یا غبار عشق است بر یاد
تو چه ها بر عشاق سپردی که بسازی دردها را به ساز
تو نگفتی که این مهرها که تو می ورزی نیست بر یادگار جان
تو امید بدی اما رنج من از وازه ها پیداست
تو سراب بدی که آیین عشق را آموختی ز بر ما
تو نگفتی که این سرای به دلدار می ماند و بس
تو بگفتی که هر ناکرده بر یادار می ماند روز الست
تو کنون شعر امیدی بر بساختی بر تو و لبخندهای شیرین
ای که وازه ات به درد آشنا گشت تو دگر بستی ما را ز یاری

تو گفتی که این سرای بر مهر گذاران گلستان کنم
آنکه می سوخت ز تو بر غبار راه دگر ویرون کنم

تو بگفتی که دگر اندیشان آیند که سازند خانه اشان را
تو که دگر اندیش نبودی ای یار من تو بتاختی بر آنان

تو فروز رای عاشق ز دلدار ننمودی چندی
او که بر یاد عشق میرفت او بگفت تو بودی دردی

تو نگو که غم مهرت نشسته بر سراچه دل به دلدار یادها
تو بگو که تو خون جگر کردی هر چه بود بر یادها

تو فروز اندیشه مهر رابسوختی بر یاددار بجان
بخدا که ما شدیم ذله ز این مهرورزی و یاری به ظاهر که آیا

این همه جلوه مهر بر بتان گفتند سالها بر ما
بخدا ز عشق هر اسان گشتیم که در چشم باشد بر نگار تو که بینیم ای جان

تو غرور راه را بر رهروان عاشق سپردی بر ما
تو نگفتی که این ساز به دلدار ماند ای جان

تو که بردی یاران به قتلگاه برلین دگر بار
تو بگفتی که کنند آنچه نباید بر شاعری و عاشقی جان

تو سپردیشان به رهگذاران که شاید
خود شوی حادث عاشق و شوی یک قهرمان

تو بگو که این بازیها به نگار می ماند و بس
گر چه نگارت نیز بر آن طاهباز خویش بساخت بر

تو بگفتی که این جلوه آموزند که مردان آشنا
ز هوس مرده اند بر خوان غریبی ای یار

تو کنون طالع مهرم را به کجا آموختی ز جاه
تو که اندیشه ات جز قدرت گرفتن نبود یار


تو بیار جد وسط که بدانی مردان آشنا
تو پریدی بر هر هنگامه به آن مرد خدا باز

من نگویم که او مضطر اندیشه های پاک تو نیست
من بگویم که او ساغر اندیشه راستی بریاری بسوخت


تو برش گفتی که او دشمن بشریت است و دین
تو بگفتی که او کرده است دگر اندیشی به بند تو کنون

توببین او که هم بند تو بوده است بر یادگار آشکار
او هموست که اکنون می بگوید کیهان راست می گوید ای یار

تو بپرداختی که مردها ی ایران را درو سازی ز فسون
این نباشد که تو بر یاددار عاشقی بر سوزی تو کنون

این همه جانی و به دلداری سپردی غم من شاید
این همه مهری و بر امیدهای عاشقی بسوختی بر من

ای که دل به دلداران سپردی بر مهریاری تنها
این نباشد که تو فروزی بر عاشق ای بر غبار تنها

تو که دل را به دلداری سپرده ای کنون شاید تنها
تو نگو که مهر عاشق بر جانها نواخته ای به یارم ای یار

تو که اینک من عاشق را به دلدار سپردی به مهر شاید
تو بگو که آیین عشق بر تو می ماند وندر آن روز الست

هر چه بر حاصل و محصول بردند ز بیراهه گی راه تو کنون
این نباشد که بر مهرورزی به دلدار عشق ورزند بر تو کنون

تو مپندار که راه بر خاصه گان راه نیست هویدا
مابدانیم تو مهره ستون پنجم بودی ای یار

گر که توانستیم که بیاریم جکومت شاه
گر که توانستیم که بیاریم حکومت عالیجنابان

گر که توانستیم که بیاریم بر دگر اندیشان
تو بودی خار چشم عشق که بسازی بر این و آن

ما ترا بر وازه اشکهایمان نشانده ایم سالهاست
تو بدانی که بر آن مرد که می رفت
که کند ایران گلستان یک چند
تو بدانی که چگونه آری مردان تیز پرواز
جا مانده های روز خدنگ
تو بدانی که چگونه سوزی بر عارف
که تویی تنها عشق مایی
تو بدانی که بر مهرورزان عاشقان بر برون مرز
تو همیشه اعتراض بوده ای به هر فسون

من ندانم او که داند چه مهر است بر تو یار
تو کردی بر همه دشمنان که منم بر شما ای یار

ما بدیدیم که آن سلسله موازی اطلاعات
چه بساختند بر تو ای یار به دلداری که آیا

این همان فروز نور خورشید است یا که عاشق یار
تو بیار راز امیدم بر محفل ها که جان می ماند به ما

تو بگو که دل در اندیشه مهر خواند بر ما
تو همان مهری که بر ساز عشقم بر نواختی حاصل ما
تو نگفتی او که سالها پیش آمده بود چه کرد در برما
تو همان خمینی هستی که آری مارا به سلوک
تو همانی که ما را بخوانی به آزادی تو کنون
تو همانی که هر لحظه ما را می شوی امید
تو همانی که بر جلوه گاه نور عشق ومستی می شوی امید
تو نگو که بر یاران بتاختی بر روزنامه با لیست مجلسیان که تو کنون
تو بباوراندی بر من عاشق که نیز تو هستی مجنون
من بیادم هست که گاه پخش آگهی های روزنامه ات بر دل وجان
او که جمعی بود ز سرود و تبارک او بود بر من که آیا
این که تو می بری بر دلداری دگر نیست بر یاددار آشنا
من همان روز دانستم که تو دگر نیستی در بر ما
او بگفت که الهه هست در بر ما به یاد
من بدانستم که تو نیز در آن جرگه عشاق هستی بر دل وجان

آنکه می سوزاند تا خویش بسازد با ما نیست
آنکه می سازد تا که عشق را بر خاصه گان بمیراند با ما نیست

ما همانیم که دل به دلدار می سپاریم عشق به جان
تا که آید مهرش سوز و بر عشاق شود جان

ما نخوانیم بر تو به عشق و دلداری که ماییم عارف شاید
که تو بیایی و بر ما کنی دگر نظر

تو همان جلوه سوز بدی بر غم عارفان یاد
تو که ندانستی که فروز عشق بر کجا می ماند ای یار

تو بگفتی که او دلداده راز غریبان است به رای
تو نگفتی که او سراچه پندار عشق است در میان

تو که دل به او سپردی به مهر که آیا
آن شود عاشق تو و گردی تو هم آوازه ملک به یاد

تو بگو که ما را بر عشاق به جان سوختی بر دیدار
تو که ندانستی در چشم های عاشقی این همه بی مهری بود ادعا

تو بسوختی بر انجمن راهی که آوازیش بر تو بود یاد
ما ندانیم تو ز ین جان چگونه سوختی گفتی که باشد دگر باش

تو بگفتی که من آیم به زندان که شاید باز
تو بسازی بر خویش و دگر بار شوی آواز ما

تو بگو که دردها در دلم نهفتی که شاید ما باز
شویم عاشق تو و واله گردیم بر خیابان که تو یابیم باز

تو نگو که مهر بتان ز این غبار گذشته است بر یاد
این مردمان که تو می بینی همه خود یک قهرمانند ای جان

او که هر روز بر تارک آسمان بتاخت بر غم عاشقان ما
او بگفت بخداوندی خدا که تو دگر نیستی ز ما

تو برو شاهد عشقت را ز محراب عشق و اخلاص آموز یار
تو نگفتی که مرد این نبود که سازد به برون و بیارد غم به ما

تو برو دل من را به آواره گی راه بسپر ز سازها
تو نگو که دل فرو بستی که گفتی این نیست هر رهروان نا آگاه

ما که آگاهیم و دانیم آگاهی ز روزنامه تو چه بود یار

تو که او که جهاد سازندگی را کرد بپا
تو بگفتی که او سردار سازها نیست بر یار
تو بگفتی او که بساخت دشمن خویش با آنان دگر نگو
تو بگفتی که او خون جگر کرد دل ما
تو نگفتی که او محتسب وار بساخت به آنان تا شوند یار ما
تو نگفتی که او ساقه های اندیشه پروراند در بر آنان
تا بسازند راز ایران زمین امروز در بر ما

برو ای یار که ز یاری چیزی نمانده است در بر تو
تو ندانستی که آن زن بیچاره بر تو چه کند ای پر مدعا

تو برو راز امید را بر عارف بیاب
او که عشق را به بر دارد دگر چه فسونست به بریار

او که هر لحظه بر ترنم اشکهایش تو را می طلبد از دل وجان
تو برو او بیاب نه که باش بر هر آنی بدین جام

تو برو راز مستی ز فردوس عاشق بیاب که ساز
میزد و بر پندار عاشقان می بست دلق عاشقان یار

تو بگو که دل به دلدار من نسپردی بر دل و جان
تو بگو که صلای دورانت بود جز مترسکی بر دل و جان/

تو همانی که چون آیی من خون جگر شوم
تو همانی که چون بسازی بر مهرورزی به یاری من جان بسر شوم

تو برو روزنامه ات را به موسا ده ای یار
آن همآنست که تو می طلبی باقی را من ندانم ای یار

تو برو راز امید عشق در دل و جان گیر بر رازها
که آن مهر که تو می ورزی بر دل وجان نیست با ما

تو برو شاهد عشق را بر یاوه های امید ساز به یاد
تو بگو که راز امید ش را بسوختی بر دل و جان
تو طلوعی راز مهرورزی بر امیدها بساز
تو امیدی شاهد عشق را بر کاردان بسپار
تو کنون دست زن را بگیر و بر دیار عشق برو
تا که شاید امام رضا دهد بر تو اکرام عشق یار

من نگویم که تو برو به پابوسی رضا
من بگویم که تو برو راز اندیشه را بیاب

تو برو بر زن گو که چادرش را بستاند
تو بگو که دگر بر امیدهایش دگر نبارد

تو بگو که مهری و بر دختران کرده ای نظر
که عشق باشد آیین شان ورنه باقی باشد گسل
درود بر یار یاریگرزمین والسلام



vajihe sajadie
  کد:344  8/25/2005
  لطفا این مطلب را به ادرس زیر بخوانید
http://roozonline.com/01newsstory/009707.shtml


Everybody can wear what he wants nobody care what he wear if he wear kot va shalvar or something else we say don't think about poshal you say the color of that is brown it is not black.
ba sepas

vajihe sajadieh
  کد:345  8/28/2005
  بنویس که سازه امیدت سازم به یاد
و چون فراموش کنی بر سازمت به عشق بیداد
تو امیدی راز فردا را چه خوانی از دیروز یار
تو که عشقی بپروران رای دگر بر راه
این همآنست که دل بر تو می سوزاند به مهر
این هموست که جان در خاکت می دهد به سحر
او تلولو راز امید را بر رهروان یادها نهفته است
او ز عشقش این فراسوی راهها به سلبا کشانده اند
او که چون سوپروایزر اش بدید که باید کند او را ز کار اخراج
خودشد شبانه مریض ور فت دگر به بیمارستان
چون بیامد بعد از ماهی که شود او را امید
اوبگفتند که باید چو بازگردی دوباره او را اخراج
او بیآرامید شب بعد در رهروی راهش بر تخت
چون برفتند بدیدند که او مرده بود از روز الست

او چنان آرام خسبید که نسازد بر من رای را
او چنان گفت که تو امید باش منم رهروی راهت را

برو ای مهر رای عشق بر سر بگیر ز راهها
آن دگر که گفتمش اینست منم که جاودانی رازهایم بر تن

او بگفتند که ساعتی دگر رفت به بیمارستان
ودگر قلبش یاری بازگشت به کار نکرد بر او یار

تو بیا تا که مهرم ز عشق یابی به دلدار چند
اینکه روزنامه است امروز شود جلد سبزی خوردن های چند

تو مگو که مهری و بر من نداری نظر
این همان عشق است که بر تو می یابم ای عشق برگیرم به بر
این همان رای فرامویش است که تو بپنداری مهر را
چون کنی جان از تنم بیرون باز گویمت که مواظب پله ها باش یار
تو بکن دستهایت را بر ساغران عشق به دلداری چند
من که جز تو در این دنیا دگر ندارم هیچ بند

برو ای مهر در میان ساغران ساغر پیدا نیست
آنکه می بندد به ما جز همان آوا نیست

تو بیار راز عشقم تا که دل بر یاران بینی چند
این همان مهر است که بر تو می ماند ای یار بمان بر مرد

او چنان مردان روزگار را به دل دارد امید
من که سامانم نیست اما دارم دمی دل ره مردان امید

آنان که بارگه مستیشان از عشق به زنهاشان هست استوار
آنان که غیرتند و خواهند که زنانشان باشند پاک چو آینه ها


آنانند که دل می سپارند بر سر جان
آنانند که رای عشق او در سر پرورانند گر به جان

تا بگویند بر زنان که ماییم چون داعیه داران رسل بر راه
ماییم آنانکه شما باید یابید ما را به اصول رسل بر راه

تو چنان یابیش بر عشق یابی گر بیابیش به دلداری یار
او هموست که می پندارد که راز عشقش بر تو باشد هویدا

او کنون بر سر آسایش تو ایستاده است ای جان
او بگوید که امروز تو بمن باش اما یابی مرا چو به بیداد

من نفس خویش بر تو کرده ام قربانی عشق یار
من نگویم که دل به عشق بسپاریش بر امیدها یار

او هموست که چون سر دهد امید و تو بسازی برش امید ها
چون به فردا آید تو چرا کردی ظلم یار

او بخواند بر تو که درست بکردی که مرا نگاشتی افسانه ها
تو بدانستی که من همو رازم تو باید می کردی بر من نیاز

او نگوید که دلش به دلدار می سپری جان به جان
او بگوید تو بیا مهر من راز امیدهایم بیاب

او بگوید من بر آِِیین مردیم رازها گشوده ام بر تو
او بگوید مرد عاشق آنست که شود استوار

تو بدان گر چه عشقی و نداری امید مرد بودن بر سر
آن نباشد آنچه زن می طلبد او خواهد ترا در بر

او چنان مرد عشق را می نوازد به جان
که زنان فرو بندند سخن گر گویند که او مرد عاشق است ای وای

تو درود مهر را بر عشاق بیاب که ظاهر چه بی ریاست
تو سرود عاشقی برش بساز این همان باشد که می رود در انتها

تو امید رهروی یاران بین که دارد بر فریاد راه چند
تو بخوان مهر عشقش را به دلداری اما بیابی او بر دگران چند

تو بگو که دل به دلداریش بر دلش سپرده ای اما نه به جان
تو بگو که راز امید بر دلش سپرده ای که تو باشد عاشق مردش یار

تو پناه او شو در رهگذار راه
او که در ترنم اشکهایش بر تو می با لد به راه
تو بیار راز امیدش تا سر دهد بر تو آواز
او هموست که اکنون بر تو گوید من همانم که می مانم حتی به ساز
تو بگو که او در میهمانی جشن ها بپا کند در دل ها
گر بگوید که او هست عاشق تو این باشد بر تو روا

اینکه او را ببندی در چارقدی نا خواسته راه
او بگوید که من صلای تو نیستم تو خواهی من بترسم هر لحظه خویش را

من بمانم بر تو گر تو گویی که من مهر توام ای دلدار
من بخوانم بر تو گر تو شوی مهر بتان بر آشکار

تو سرودی مهر من بر عشاق بیاب به جان
تو فروز راز امید شو بر خوان رقیب
آنکه می سوزد ز عاشق او دگر نیست بیش از مولوی

او بگوید بر تو مهرت به دلم بپروران اما آواز چو مست
آن نباشد که تو به من گویی باید شود چنین سر مست

تو کنون راز عشقش را بیاب تا شوید بر رهروی آشکار
او همان مهر است اما می بخواهد که خود کند خویش در حجابی آشکار

او بخواهد که برتوگویدای یارمن روم
باهرچه خواهم بپوشم اماهستم با حجاب
حجاب من در درون من است بر عاشق ای یار
حجاب من در تن و روح من است ای داده های امید من بر باد
او که در سر گذر بر یاد عشق می برفت به چادری آشکار
چون بیامد مردش به اندرون دل او می گفت این است هویدا
او می بخواهد که بگوید که من آیم بدون چادر بر تو ای یار
گر که خواهی می رویم به استخر آب آنجا نیست هیچ نیاز
او بگوید بر تو تو بساز مهرم تا که دل را به تو بسپارم به جان
آن دگر چه رازست که من بر تو خوانم ای ماه
تو بدان او که مرد است بر سر آیین عشق ورزیش هست استوار

او که ساز است بر مهر و مهر پرستیش هست آشکار
تو بیا تا راز عشق را بیابیم به گستره آسمان چو مه
او که می فروزد در تیره گیها یش در شب های مست
تو بگو که دل به امید وار می سپری جان به یار
تا که بگویی بر او هستی با داناییهایت بر عاشقی یار
تو نخواهی که او بندد خویش با کمربند عفت در زمان
آنچه می ساخت زن را از بودن خویش جدا
تو بگو که او مهر تو بنوازد بر دل و جان
این همآنست که عفت او سازد بر تو ای دل بر جان
تو بیار راز امیدش تا بسازیم هر دو بی روسری بر آواز
تو بیار راز امیدش به دل که او هم بنوازد ترا بر آواز
تو بگو که من و تو در سرای اندیشه عشق پیش می رویم به یار
تا بخوانیم بر مسجد هر دو بر یک احرام به سر باز بر یار
تو بساز راز دلداریش تا بگویمت برت به جان
ای مه من عاشقم تو بخوان بر دل من ای مرد آواز
درود بر یار یاریگر زمین و السلام



Vajihe Sajadieh
  کد:346  9/1/2005
  تو سرود عشقی بر گیر راز ما
و بگو که ترانه ها سازند بر عشقها
تا بخوانند برت به هشیاری باز
که اینک منم و آستان عشق به هوسباز
که دلت را به آیین عشق دوباره می سازیم ز آغاز
تو طلوعی بر عاشق بنواز خویش را
تو سروری بر محنت گذاران بمان پیشوا
تا که گویندت به عشق مانده ای رازش ز بر
تا بخوانندت بر عاشقی ز مستی داده بر
تو طلوع مهر عاشق ز یاران باز پرس به جان
تو امید راه رهروی بر عاشقان پرس جان
تو کنون مهرت به دلدار سپردی جان به جام
تو کنون شاعر عشق گشتی و رازت شد هویدا

تو کنون جلوه مهر مرا دریاب که نازنین نگاه
می کند بر تو ز عاشقی هر لحظه فریاد وای حسرتا

این نگار که می بینی ز آیین می کشاند بر
این صلابت که می بینی نیست بر تو بر

این همان آوای اندیشه است بر ساز
این همان جلوه مهر است که می سوزد نگار

تو همان رازی و به همان سو که خوانی بر
این کلام اندوهگین رازیست که می ماند به شب

تو به جلوه آرم دل به هوس رازم کنون
این نگار به سر منزل راز می ماند نکو

این که به جلوه سازی راز امیدش بر سرا چه باک
اینکه هر لحظه برش به مصداق آوری یاران چه باک

این نگار مهر بر عشاق بیاب به ساز اینک
گر چه هر لحظه بر شده ام ز خاکستر بر یاران من اینک

تو کنون جلوه امیدم ز رنج سار عاشق بیاب حافظ
این نگاران ز نیلوفر ها چه خط و نگار می کنند به بر

این نگارش می بگوید که آن نیلوفر ز هوس جان بداد به عشق
او بگوید که خط ونشانش نماند هرگز به عشق

او بگوید که او تهی است از ماهیت نیلوفرش وه چه بیداد
این کجاست آیینی که بر خاکستر ها دواند همی راه

او که رنگ عشق دارد بر نیلوفر او ز مایه جداست
آنکه بر خاکستر عشق می تکاند درد اوست همچنان سوا

وه که یاران رازها بگفتند بر عاشق دگر نگاه
این خدایا مپسند که دلم را به آیین عاشقی سپرند هر دم

تو به آیین عشق مرگ ساغر را دیده ای بر یاد
این همان آیین و جلوه عشق است که بر می دهد به راه

این طلوع بر مهرورزان چه بیراه می رود بر یار
این نگار فردوس بر هوسبازان چه بی ساز می رود یار

تو بخوان راز امیدم تا که سازم را برت بگویم به سام
او نگار موی خورشید است که او می بداشت بر سرش چو فام

او همو بود که دل به دلداری جانان سپرد سیمرغ جام را
تا که هوس عشق بر گنه ناکرده نگیرد مهرش بر دل فریاد


او همان مهر بتان بود که در رشادت قدش چو بند
او نیارست مهر آیین تا شود بر عاشق چو مست

او نگاه آتشین عشق های دیرین می ببرد بر تن سوار
او بگفت این راز آیین نیست که برگیر ی مرا هر لحظه بر راه

تو بیا تا که دستهایت بوی عشق راز نیلوفر بیابد چو جان
این نگار نیلوفری همان عشق است که می سازد بر ما ای یار

این چه جلوه که نشانه عشق را در مه گذاران دیده ام
هر چه بیراه می رفت او ز دلداری خشکیده است

تو بگو که تلاوت بر فردوس می ماند به یاد
این همان مهر عاشقی است که به دلداری می ماند چو سام

تا که مهری را به دلدار سپردی او نبودش یار من
تا که شعری را به غریبی سپردی او نبودش ز خانه یاد

تا که گویم برت به هشیاران عاشق باز
این خدایا چه مهر است که بر دلدار می ماند به یاد

تو مگو که راز آیینم هر لحظه فزودی بر عشاق به یاد
بخدا نگویم من به عشاق راه بی انتهایی یاد

این همین فریاد بی حاصل است که می بندم به آیین تو یار
این همان عشق فریاد است که بر گیرد فروزش را چو ماه

این همه دل به دلداری سپردی ماه به یاد
تو نگفتی که آیین مهر می نوازد بر دل عاشق نگاه


این چه آیین است که تو می سازی غم خورشید را به من وا

تا بگویم برت به یاران که رفته ای بر جان به عشق
من نگویم که او که محتسب توست هر لحظه می تکاند عشق

تا که آید برت به دلداری من شاید
تا بخواند مهر امیدم را به همیاری عشقم شاید

این نبوده است که تو سازی بر من و محنت گذاران یار
تو بخوان رازم که به دلدار می بخواند دگر فریاد

هر چه بر عارف و عامی من بگفتم که غریبان عاشقند
او بگفت کین تلاوت مهر بر دلداران می بماند بر یارم چو مست

این چه بوده است که تو بشناسی مرا به یاد
این خدایا ا مید نیست که تو بسازی منم به یار

گر چه بر دل و امید گفتم خدا مبند یاد
تا که نگویی نمی بینم که دل می تکانم بر دردی آشکار

این چه آیین است که تو به دلدار می سپاری دادت را به یاد
این چه مسبوق است که می فروزی غم خورشید را به من وای

تو بگو که هر لحظه بر عاشقان می روی فریادت به یاد
تا که نگویی من کجایم او شود غم خورشیدش به دلداری یار

تو بخوان در تلولو اشکهایش غم داده مگو راز هایش را
این نبوده است که تو بسوزی غم خورشید به امیدهایم باز



تو بخوان جام امیدت را که نبوده است حاصل ز فریاد
این خدایا مگر نه که همان عشق است که می رود به فریاد

من وتو راز امید بر دلداری سپردیم بر عاشق نگاه
تو بگو که مهری و بر من عاشق می دوانی نگاه

تو بیا تا جلوه سازم خانه ا م را بر یادآوران آشنا
من همانم که فروز تو را می بخوانم بر عاشق نگاه

تو کنون جلوه عشق من و ساقی را بیاب به یاد آوران یار
تو بیار راز امیدم را که بسازم غم خورشید را به د لم یار

تو بگو که او فروزد غم خورشید را به موهای سام
تو بگو که او به جلوه آرد ز بیداد زمان بر دل آه

او که هر لحظه مهر را بر موهایش به عاشقی کرد نگاه
این همان مهر عارفی است که هر لحظه بر عشقش می دهد نگاه

تو بیا تا که راز خاکستر بر دلها بفشانم مست
تو بگو کیست که ایستاده است پشت شیعه ای بت پرست

او که شیعه را مسلط کرد بر سنی
او کجا بود او که گفت شیعه بگوید حرف مست

تو نگو که سنی بر عاشق می بتاخت به یاران تنها
او بگوید که نه شیعه همآنست که من می طلبم ای یارا

تو بگو که شیعه را بوش نمود آگهی به عزلت خواهان یار
که بگویید من کنم هر چه گویید کنم تا شوید شما آرام


این همه محنت و غمگساری که تو می خوری ز عارفی یاد
تو بدان او که حاکم گشت او بیارد دوباره شیعه جعفری بر سرت باز

او بگوید که مجلسی را بر پای ببندند بر سر خوان
او بگوید که او غلط کرده است که روایت را کرده است تمام

او بگوید که باز از شیعه و سنی می کنیم دگر آغاز
این دگر قومها نیست که با آنان شوند هم فراز

این چه آیین است مردک بی انتهای رازها
تو که امید یاران عاشق نبودی که شوی بر ما ای یار

تو طلوع مهر را به سر بنهادی بر یاران بر کشتزاران مست
تو بگفتی که من روم به کشتزاری ای خدایا بر من همین بس

او که ترا بر ایمان عشق فروخت نه همین بود پیدا
او همین فرداست که تو طلوع خویش را می کنی ز دست او وا

او همآنست که فردا که تو شلاق زنی یاران سنی را
او بگوید بخدا که من دگر نیستم تنها آن بوش هم هست یار

تو خدایا مهر آیین بر که ساختی بر من تنها
که این آیین پرستان به خلایق بردند دگر نگاه

او بگوید که در کتاب انجیل چه ها دیدند بر یاران عاشق نگاه
او که هر لحظه می بندد به احرام عاشقی بر تازی نامه غمی تنها

او بگوید که این فریاد بی حاصل بر کتاب قرآن است یار
ای خدایا اینکه عاشقی است وه چه می نالند بر عاشقان یار


تو برو راز محنت می پرستان ز آموزه های عشق بیاموز
او که کاتولیک است و پروتستان او نیست بر زنان آواز

تو بگو که مهر عشق مریم بر دل داری در قرآن همآره یاد
تو بگو که راز آیین یهود را بر بخواندی بر عاشقان نگاه

تو نگو که جلوه غم آموزی ز شلاق و بی سازی مهر ها به تاز
تو نگو که آنچنان بر عارف می تکانی درد که هر لحظه می زنی فریاد

ای خدایا این که دست می برد تا که بگوید منم تنهااو همآنست
که دیروز بر سر آیین خون جگران تاریخ می بکرد داغ اسبهایش را
وه که دیدم داغ ساهپوستان قبایل بیچاره را
از ایندین ها بگویم که چه آوردند بر سر آنان یار
تو بگو که چه کردند بر تو که آمدی بر آن دیار
که عاشقیم و هر لحظه بر مهرشان می کنیم صلا
تو بیار راز مهرت تا به یادآورم عشق را
این همان صلای دوران ماست ای ماه بند
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadieh
  کد:347  9/3/2005
  بنویس که راز امیدم
تو بر یادداری
ای عشق باز
راههای نوید
تو که اکنون
بر سراچه راه می فشری
تو هستی که می شوی
بر راز درون

او که موازیست
بر خطوط آغاز
تا انتهایی راه

او بگفت معلم کلاس مدرسه
دو خط موازی نداریم
ما در ریاضی به راه

او بگفت ما بخندیدیم
برش هشیار

من بگفتم کی معلم این بود
دگر ناپیدا

چون بیامدم در سراچه دل
به خانه دگر من

من بگفتم او بگفت دو خط موازی
نشوند در عالم پیدا

مادر بخندید و گفت
دو خط موازی هستند
اما در مقیاس من و تو یار

آنها هستند در خانه ما
که خطوط خانه ما می رسند به همسایه یار
اما آنچه هست
در مقیاس موازات
به خطوط رازهای خداوندی

آنجا همه می شوند
به یک خط تبدیل
در نهایت بدیل

او بگفت کین غبار عشق
که می بینی در فضاست
آن را بیاب

این نگو که
خطوط موازی بر ما چه می راند
از شلاق و حجاب

این دو را
تو ببر و خط های موازی
بگذار بماند هزاران

که چون موازات به مساوات رسد
این همآنست اعتبار

او به من آنروز بگفت
مادرانه به من پیدا

تا شوم و گویم که
متوازی الاضلاع
همان هرم است یار

من بخندیدم بر خویش
که تمام روز در آینه ها


می بگشتم خطوط موازی
که شوند به تلاقی یکدگر
آشکارا نشان


من نگفتم کین سرای مهر
بر جان می بتازد بر غم وشب
من سرود شب را
به عاشق نگفتم
کین بود دگر بر سر
تا بیارم راز امیدش
دل به دلدار سپردم
جام به جان
این همان عشق عاشق است
که می گیرد بر ما به پندار ای یار
این طلوع راز مهر ها
می نوازد بر عاشق نگاه
این ستاره به چه سان ماند
که می ماند مرا به غمهای روزگار
من ترا در راه موازات
به مساوات داده ام پیوند
این همان رای است که ترا
می گیرد بر عاشق به هر بند


تو که می پنداری
موازات اطلاعات باشد درون یاد
تو بدان این همان
خشکیدن مهر است
در درون بر دیار

تو نگو که قوم مغول نکردند چنین بر مردمان
که بگیرند در حقوق قانونی
مردم حق قانونی بر آشنایی یار
ورنه من دانم که موازی دگر نیست دگر در بر

او که می راند سخن تا که مردم شوند مضطر

این اوست که می خواهد بگوید
ما هستیم بر آرزوی ظفر
آرزوی ظفر نه ازآن
رازهای عشق آلود ماست
رازهای رهایی ما
از نگاران به مکتب نرفته است ای یار
من که ترا در پیراهن
عشق آلوده ام به نماز
من همانم که ترا پند می دهم
که دل ز این فریاد ها بدار
او که بدنبال شعار می گردد
تا که شود چاره کار
و بگوید از من و تو روز
اعلام نیویورک مردم را سوا
تو بگو گر موازیست یار منست
او که بر خط غریبی می خواند
اوست که فریاد منست


برو ای مهر راز نویدم را
بر امید راز کن ز سر
اینکه می سازی ز فردوس
این دگر غنیمتست
بر من از تو بر
درود بر یار یاریگرزمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:348  9/10/2005
  jomhory islami bedon rosary bemanad


بذر عدم وجود اطمینان از آنچه در دو سو می نماید تا نهایتا بتواند کودکان ما را بدون پشتوانه رها سازد و حتی مثل عراق امید نجات را از بستن فرودگاه به آنان بنماید که نتوانند حتی امید رفتن از میان آتش و خون را بیابند
و آن به این شکل می نماید که از طرفی با نشان دادن چهره کریه جمهوری اسلامی که واقعا در آبشخور خودشان حمایت و آبیاری می شود و از سوی دیگر فریاد وای چادر که ما را به روسری در صورت همراهی محافظه کاران با پیام خداوند که در بهینه کردن وضعیت معیشتی مردم کمکی نمی کند سوق دهد و در برداشتن حجاب آنها را به جنگ نفت سوق دهد

  کد:349  9/10/2005
 
بذر عدم وجود اطمینان از آنچه در دو سو می نماید تا نهایتا بتواند کودکان ما را بدون پشتوانه رها سازد
و حتی مثل عراق امید نجات
را از بستن فرودگاه به آنان بنماید
که نتوانند حتی امید رفتن از میان
آتش و خون را بیابند
و آن به این شکل می نماید که از طرفی با نشان دادن چهره کریه جمهوری اسلامی که واقعا در آبشخور
خودشان حمایت و آبیاری می شود
و از سوی دیگر فریاد وای چادر که ما را به روسری در صورت همراهی محافظه کاران با پیام خداوند
که در بهینه کردن وضعیت معیشتی مردم کمکی نمی کند سوق دهد و
در برداشتن حجاب
آنها را به جنگ نفت سوق دهد

vajihe Sajadie
  کد:350  9/10/2005
  سلام
هر اتفاقی که برای هر کدام از رهروان راه بیفتد چه از نیروهای بر آمده از مردم در جمهوری اسلامی و یا آنان که در راه حفظ نظام جمهوری اسلامی کوشیده اند به هیچ وجه هیچکس حق ندارد به لحاظ خونخواهی از خون رفته به عهده جمهوری اسلامی بگذارد همچنانکه نباید از برای خون رفته مردان جوانمان در سال 67 به خونخواهی از عامل اجرا بر آییم بدین ضورت باید تنها باید بگوییم او تاوان آزادی را برای کشورش ادا نمود و یاد و خاطره او را بسیار آرام گرامی بدایم و به هیچ گونه تحریکات که دشمنان ملت برای به آشوب کشاندن ما ایجاد می کنند بپرهیزیم چرا که آنان در پی آن هستند که ما را به گرفتن حق پایمال شده بر آشوبند همانطور که مرد پیر مغز کودک به دار کشیده اش را از زندانبان گرفت و روزهای متمادی بعد از آن به زندان فراخوانده شد تا با کابل کتک بخورد تا از فریاد باز بماند ما نیز باید همچون او در پس آرامی به عشق تن دهیم و در همان لحظه تنها کلام علی را بر زبان آوریم که به خدای کعبه که رستگار شدم.

  کد:351  9/10/2005
  سلام
هر اتفاقی که برای هر کدام از رهروان راه بیفتد چه از نیروهای بر آمده
از مردم در جمهوری اسلامی
و یا آنان که در راه حفظ
نظام جمهوری اسلامی کوشیده اند به هیچ وجه هیچکس حق ندارد به لحاظ خونخواهی
از خون رفته به عهده
جمهوری اسلامی بگذارد همچنانکه نباید از برای خون رفته مردان جوانمان در سال 67 به خونخواهی از عامل اجرا بر آییم
بدین ضورت باید تنها باید
بگوییم او تاوان آزادی را
برای کشورش ادا نمود و یاد و خاطره او را بسیار آرام گرامی بداریم
و به هیچ گونه تحریکات که
دشمنان ملت برای به آشوب کشاندن ما ایجاد می کنند
بپرهیزیم چرا که آنان در پی آن هستند که ما را به گرفتن حق پایمال شده بر آشوبند همانطور که مرد پیر مغز کودک به دار کشیده اش را
از زندانبان گرفت و روزهای متمادی بعد از آن به زندان
فراخوانده شد تا با
کابل کتک بخورد تا از فریاد باز بماند ما نیز باید همچون او در پس آرامی به عشق تن دهیم و در همان لحظه
تنها کلام علی را بر زبان آوریم
که به خدای کعبه که رستگار شدم.

Vajihe Sajadieh
  کد:352  9/20/2005
  تو همچنان بر اشکها بر غم ما خندیده ای یارم
تو نگو که نمی سازی بر ما گر چه بیراه می روی شاید
تو فسونی غم عاشق بر دل بسپار به یاد جانا
اینکه می سوزی ز ما این دگر نیست بر ما ای یار
تو بدان آنکه فراموشت گشت در فراسوی راه
آن همان مهر است که تو یادش دادی ز مادرم یاد
تو بدان آنچه آرند بر راهوار گهواره عشق است یار
آن نگوید که به سلاح دشمن دلبسته ای که به تو مرام دهد یاد
تو بدان آبروی راز بر خویش نهفته است بر یاد
تو بدان امید ساز به تو می دهد هر لحظه آواز
او که در فراسوی عشقهای نخست بر دل ها یار می ببست
او همآنست که فسونش را به غمخواری ستانند یار
تو مگو که دشت امید را در نظر چاره ندیدی یار
تو بگو که به جلوه سازی غم عشقم که می خرامد یار
تو غم درویش را نسپرده ای به راهدار حزین
آنچه بیراه است آن همان یاوه های دوروست
تو بگو که دل به یاددار هستی می خرامد و بس
تو بگو که دشت امید بر جان می نوازد و بس
هر چه من بر تو و عرش کبریا خوردم سوگند
من ندانم که تو خواب بودی یا اصحاب کهف بر غار
تو بدان آنکه دشت ها را در پی نورها می دواند سمها را
او همآنست که به جلوه می سازند پرچم سبز خورشید ز پس یار
تو ملرزان آنچه بر اشک من و راز من کردی راست
تو بدان آن همآغوشی مهر است بر تو ای یار
این حقیقت بر عاشق بر تو چه نواخت
اینکه بیراه است ز دلداری اشکهای من نواخت
هر چه در گستره سبز یمین راز دل به امید حریر ها بنشاندیم یاد
تو بدان آن حریر عشق در پس مهر تو آید بر ما
تو نگو که او بیاید بر عاشقان حرم ز راه رفته باز
تو بگو که دانی که نخواهی بر بسازی آلام بشری باز
تو بگو که دشت پر خون سازی گر چه بیراه است بر یاد
تو بدان این همان آواز رهایی در پس شام غریبان است یار
تو نگو که غمها را به دلم کردی سوار یار
تو بگو که هر لحظه می خرامد در پس هشیاری یک یار بیش یار
تو بگو که هرگز بر غمهای زمان نمی هراسی رهت را ناشاد
تو بدان که ما که خدای عالمیم بر تو هستیم هر لحظه برت به ساز
تو صواب عشق در پس ترنم لحظه ها دریاب
ما که می دانیم تو کنون بر مایی و دگرت نیست هیچ ماهتاب
تو کنون بر اجسام مفروضی شده ای به دلداری من شاید
تو که نمی خواهی که شوی در پی هر جسم به دلداری یارش یاد
تو چنان شعر امیدم بر دلداری یار آموختی به چند
کی کنون رازی نبودش که به ما سازی بر چند
تو بگو که به جلوه سازی مرد عاشق نه حزین است یار
تو که اندیشه مهر را در دل او پروراندی به غمی ناشاد
بخداوندی خدا بر عارف گشته ام خسته به یاد
تو که اکنون بر یاران می شوی هر لحظه فراموش به من یار
تو برو جلوه غم را به امیدهایش بیاب جان
تو نپندار که غم فراموش گشت بر سپیدار عاشقی جان
تو کنون غم دست های غبار را بر سر عاشق بنه بر یاری جان
اینکه می سوزی ز مهر لحظه ها بر من و عشق این دگر چه باک
من که بر حدیث عشق گشته ام به یاری هم نوا قسم جانا
بخدا که ناله های اندیشه را به برم می کنم هر لحظه یاد جانا
تو که اکنون بر سرای امید بر شدی غم خاکساری ما
تو نگو که غم را فزودی بر یاری به دلم ای یار بر و بر جان به یاد
تو همو هستی که بر آوازهای عالم غم را می شناسند برت یار
تو نگار راز فردوسی گر چه هر لحظه بر پس غبار می شوی سوار
تو بگو که دست دل و امید یادها ی نخست بر چه امید است رها
آنکه مهدیه را به مهدی بخواند آن هموست که بیاید بر ما
تو که بنیاد او بنهادی بر همه شهر ها بر امیدهای جان
تو چرا نمی خندی بر غم عاشق که دگر مهر او نیستش برت یار
تو برو جلوه او ز غبار عشق پرس برت به جان یارا
این که محتسب است که بر تو بگوید بنه او را و من گیر یار
تو بدان گر بنهی ز یاری مرا به فسونت گیرند جان
بخدا که عشق عاشقان این دیار نیز نشود بر تو سوار
تو بدان آنکه ترا بر زمین بیابد کند بر تو قربانی یار
تو همآنی که عاشق مهر را بکشتی که شوی به کار بی عشقی سوار
برو بر جان خویش پناه بر که آنهم نیست دگر پایدار
من که می روم بر دیار باقی و آن هست بر هر ترنم مهری به یار
من به یاد دارم سال گذشته در پس آمدن به خانه از کار
او بگفت که بنویس و بگو بر آن رادیو روز باز
من بخواندم آن اشعار بر آن رادیو به عاشق باز
چون بشد به اندیشه عاشق آن هم شد مهر آن بر من یار
تو بگو که دشت خورشید ی و بر مهر نواختی دشت آرزو بر یار
تو بگو که دل به تلولو مهر سپردی که نشد ی بر سر عاشق خراب
من بیادم آید آن صبح غریب تا نشده بود مهرش به یاد
او بگفت که بسازم آشی در ساعت 5 صبح بر عاشق یار
من بخواندم و گریستم بر عاشقان بیشمار
آن همو بود پدر و پدربزرگ و مادربزرگ بر همراه عمه جان
آن زمان من بدیدم که طالقانی می بود بر شهره عاشق در آن میانه باز
وندر آن راز من بدیدم سواران عاشق فراوان که آمدند بر سر آش من یار
من بگفتند که این روز روز عشق است بر توو یاددار سبو
این همان راز مهر است که بر تو خوانده می شود بر سبو
من چنان در میانه راه شدم عاشق به دل که می گریستم بر یاد
او می بگفت که چون بگویی آن بود همان عشق راز
تو نگو که دشت خورشیدی بر آتش آسمان داری دست
تو بگو که هاله سرخی را بدیدم بر آسمان یار
من بگفتم که ببینید بر همرهان آن شعله بر آسمان یار
او بیامد و بدید که نبودش هیچ هاله خورشید بر آن یار
تو بگویی که بر ترنم عشق رازها به دل بنشانده اند به درد
من بگویم که تو بر بیاب رهآورد دیگر که بگسلد تو از درد
تو بر اشک مستمند را بین که در خانه چه گوید یار
تو بگو که دردهای دگر را تو چگونه می خواهی کنی جواب
تو برو امید بر دلدار ببند که این یاددار سبوست
هر چه هست و نیست بر عشق آن همآنست که بیروست
تو برو مهر کودک را بین که به دل می ماند بر خلیل الله یار
او همآنست که کنون می بسازد قربانی دیگری بر عاشق یاد
تو مرا بساز تا که دردهایم را به دل بریده ای به یاد
تو همان باش که غم آتشناک عشق را بر من یافته ای یار
تو کنون چهره امید را بر جان بگشا که به غمها می بری مرا تنها
تو همان جلوه دردی که می کنی هر لحظه نشانی به برم یار
تو همچنان غم اشکم به دلم سپردی که شدی دگر رها
تو بگو که دگر بر عارف نشوی گر شود عشق بر رازش هویدا
تو خدایا این همه مستند و بر عاشق می برند به صلا
ای خدایا چه کنم که این قوم شده اند چنین بر دعا
تو همچنان غم عشقشان بگیر بر یاری عاشقان یار
من که می سوزم و می روم اما آنکه هست بر عاشق هست دغا
تو چنان بر من و عارف بسوختی به دلداری اشکهایت جان
که تو ندانستی کین فروز بر شانس نیست که آید بر ما یار
تو بگفتی که این همه شانس تو بود یار
تو نگفتی که من چگونه درد کشیده ام بر این زمان یار
من چنان اشکهایم هر لحظه بر سر عاشق شده است رها
من چنان غم عاشق و درد رنجهایش مرا کرده رسوا
من چنان در رنج صبوری فرزندان آدم شده ام یک تنه رها
من چنان می بخواندم هر لحظه دردهای شعرم را بر تلفن رییس جمهور رها
من بگفتم ای یار که بساز تلفن را کمی ارزانتر
من بگفتم که بکن غم عاشقان را نه فراموش به این هواپیمایی بر
من بگفتم که تو بکن رنجهای محرومان به دل گوش
تو ببر آنکه بیراه می رود بر شهر همدان و مارا می کند غم به دوش
تو بردی بر غم عاشق یاریش را بر همه عالم رها
تو نکردی هر چه او گفت ز بیداری یار برت یار
تو نگو که درد زمان را من نکشیده ام که گیرم برشانس
من همه رنجی که کشیدم غم اشکهای بی انتهایی عالم بر انسانیت خویش باز
تو برو جلوه دردم ز سر مهر بازان بپرس
او هموست که می شناسد من که بگویی او چگونه بود برش یار
او که بر خانه پدر بزرگ همیشه بود بر حق ننه گی یار
او همی بگفت که تو خانه دار هزار ساله شوی ای یار
تو برو بر سوره سجده ببین که نام عاشق بر یار
او همآنجاست که هر هزاره ساله می یارند ش به عشق و عاشقی یار
تو برو جلوه مهرم ز طلوع عشق بیاموز برش یار
تو کنون غم دردهای زمان را بر عاشق بپرس بر من یار
من نگویم که تو بخوان آیات عشق را بر رهروان یار جان
تو مگذار که دست عشق در فراسوی مرگ آید برون
که دگر حادث ترانه های عشق بر سر قبرها آید دگر کنون
وه چه بیداد می راند این بشر بر زمین
آنکه نیست دشمن خویش بر کشته برادر خویش به پیش
تو چنان درد به دلم بنشانده ای ای یار
که فراموشم گشت که آمدم به دیار خانه بدون جسم پدر باز
من که آن لحظه بر خویش گفتم که دگر نیست هیچ غمی فزونتر بر این یار
باز بگویم که مادرم حق داشت که برد مرده پدر از خانه قبل از آمدن من یار
تو بگو که جسم پدر گر بر تو و کردار تو کرده بود چنین خو
من بگویم که قبل آن باید برده باشندش به گورخانه یار
تو برو اشک یوسف ز غبار راز یعقوب پرس ز دلداری یار
او که مهر زلیخا بود چه بر داد بر یاری عاشقان ز بیراه
برو ای درد بر سر عاشق نواز ماه یاری مه بگشا
این همه درد به دلم نگشا که نامحرمانند در راه
تو برو دست امید را بر من و بوش و عاشقان سرزمین فرانسه ده یار
آنانند که بر من می بسازند بر شاعران عاشقان ز یار کانادا باز
تو برو نام سرزمین کاندا را ببر به اوج ها بر جان
من بگویم که چون روم هر نفر هر سال باید رود یک دوره پنج ساله یار
تا بداند اصول انسانیت از بودن چیست در این دیار
آنکه می ماند بر چهارراه تا که نگیرد حق تقدم دیگر یار
من چه گویم که در لحظه ای که نیست هیچ یار بر دیار
من باز زنم راهنما بر اندیشه خویش که شوم مطمئن از دیگر یار
تو نگو که دستهای امید بر این دیار بر ما ننشاندند به ساز
تو بگو که بر ما عشق ورزیدند و به مهر ما را به خانه خواندند یار
تو بگو که دل های امید بر مان پروردند به عشق یاریشان باز
ما همآنیم که می آییم هر ساله بر این دیار که بشناسیمشان بیش یار
تو برو دست امید بر مهر و خسروان تاریخ بسپار یار
تو نگو که بر سازی بر طلوع دیگری تا شوی بر ما یار
برو بر جلوه امید ز دیباچه فردوس به دل آواها ببار
این که می سازی ز دردی آشنا آن دگرت نیست هیچ یار
برو ای مهر راز امید را به دل سر کن به جان
این همان راز فراموشیست برت باز
درود بر یار

Vajihe Sajadie
  کد:353  9/20/2005
  تو کنون بر امیدها بنشانده ای غم خورشید به دلم باز
تو چرا چنین مرا به آوای دگر نمی رهانی تا شوم بر تو یار
تو کنون غم عاشق بر رهروان راه بپرس یار
این چنین است که بر تو می نوازد غم خورشید به دلم باز
تو برو مهر عاشق ز دیار آرامی جان بپرس
او که می سازد برد ز پرسش بر او او بیارد بر تو بی عشقی باز
تو بگو که مهری و برش به دلداری نهادی جان
تو نگو که می بسازی بر این و آن سطح به دیگری رای
تو بگو که غم عشق را بر دل نهفته ای بر جان
تو بگو که هرلحظه فرو شوی در آرزوی دیدارش یار
تو نگو که مهر را بر بتان نخندیده ای به دیدار دلش یار
تو بگو که بر رهروی راهش فروز شوی تا پنداری که اوست بر ما یاد
تو برو مهر عاشق ز دلداری یاران بین که تنهاست
او همو عشق است وآن صبح صادق بر او چه بیریاست
بر طلوعش منه شب را
دل به امیدها بسپار
تو بگو که عارفی و
بر جنگ ها شده ای بر ما یار
تو کنون غم فردای من و
راز من از غم ها پرس یار
تا که آیی برم به دلداری
من شوم سوی عاشق یار
تو چنان مهرمن ویار من و
دل من سازی به جان
که تو پنداری این زمان
همیشه می ماند بر من و تو یار
تو برو دست امید بر او ده که بر یاددارسبو پیداست به جای
این همان راز مهر است که بر دلدار می نوازد مهر عاشق برت یار
تو چنان شاهد عشقت را به سبو سپردی به مهر یار
تا که نپرسیدم بر تو نبودش رای عاشقی برش به دلداری یار
تو برو جلوه مهرم ز یاددار سبو پرس به جان
این همان مهر است که بر عاشق می نوازد ما را برگیر به داد
تا که گیریم دستت به دلداری مهرها شاید
این همان یاددار سبوست که بر تو به دل می سازد یار
تو کنون درد امیدی و رای امیدی بر ما یار
تو کنون جلوه دردی و غم یاری بر عاشق باز
من چنان جلوه دردم که نسازم ز حیله ها یار
من بگویم برو بر جان عاشق دگر نگیرش به سوز و ساز
تو بگو که بر بسازی غم اندیشه ز حجله یار
تو بگو که می بتازی بر من و عارف ز بی دردی یار
تو برو درد و امیدم را به دل بیاب
تو بگو که جان به عاشق دگرت نیست ای یار
تو بگو سر محنت کش ما را به چه می خوانی یار
تو بگو که مهر صادق بر یاری نیست دگر هویدا
تو بگو که درد دلم بر عاشق می نوازد ش یار
تو بگو که راز امید را بر آن یاددار بخوانی یار
تو بگو که محتسب یار منست بر غم اوی
تو نگو که بر بساختی بر من و دلدار یار
تو برو جلوه دردم را ز مرتضوی باز پرس
تو بگو که چه شد که آن یار هوسباز نرست ز زندان یار
تو بگو که آن چه شد درد و امید بر شاهرودی عاشق باز
که نگفتش که نایستادی پای آزادی او که شود بر خانه یار
تو برو رنج امیدش را به طلوع شب نبار
تو بگو که درد زمان را به زمین نسازی ای یار به ما
تو چنان مهر زمین را بر این بازی کردی رها
تو نگفتی که زمین بر تو نسازد که شوی بر یار
تو برو خانه کبوتر ز بر عاشق بیاب
او که رفت از بر ما و نگفت که می بسوزد بر یار
تو بگو که درد زمان را بر چه بگویم یار
که کنون بر درد دگر نمی بینم اشک تمساح باز
برو ای عشق راز امید ز دل عارف بیاب
تو بگو که درد عالم بر دو زمان دگر نیستند یار
تو نگو که بر بسازی بر غم عاشق وای
تو بگو که فریاد عشقش را فزودی به من عارف یاد
تو برو جلوه دردم را ز امیدها بسپار به یاد
تو بگو که من و عشق را می بنواختی به سرو سهی یار
تو برو جلوه رازم را به امیدها بیاب یار
تو مگو که دل به امیدها سپردی بر عاشق یار
تو برو راز عشق و عاشقی به دل ها بسپار
تا نسپاری دگرت نیست با هیچ امید یار
تو کنون خانه عشقی که شوی بر سازمان ملل باز
آنکه می دهد یک کرسی بر مسلمانان عالم به ثبات یاد
تو بیار راز مهرمان
برشان تا بشناسند ما را به یاد
تا بخوانیم برشان نامه عشق و عاشقی تان
به داد مهر یار
تو برو جلوه مهرم را به سبو بشناس یار
تو بگو که ساز دردی را بنواز بر من عاشق یار
تو چنان خانه دردی که نوازند بر تو یار
تو چنان غم به امیدی که می بسازند برمان یار
تو نگو که فراموش کردی که چه اندازه ما شدیم عزادار
تو نگو که حجله های عشاق بیاوردند بدون سرو بدن یار
تو نگو که ز حسرت مرده گان رفته گشته ام دور
تو نخواهی که همان مادر بی شوهر باز فرستد جوانش بر دار
تو نگو که دردی و بر این زنان بیچاره نسازی یار
او که رفته است تو باز بساز کفش بی کف بر سر جوانش یار
تو بگو که ما نخواندیم بر رفته گان حتی به یک لحظه دگر حمد باز
تو برو رنج و بوی مرده را ز شط بین یار
که چه می آید بوی مرده هنوز بر آن آب رها
تو برو خاک من و رای من و داد من بستا ز درد
ما همآنیم که آمدیم بر تو بر پرچم عاشقی به دلدار یار
تو چنان بر دردم بنواختی دگرت یار
که دگر نخواهم که تو بوسی گر بیایی غم عشقم به دیار یار
تو برو دست امیدم را به سرای اشک های شاهد ببار
او هموست که خود بداند چه کند گر کنی بر آن ایستاده گی یار
تو بگو که محنت کش راز زمین هستی بر من و یار
تو نگو که درد دل می بنوازی بر من و عاشق به فنا باز
تو برو جلوه اشکم به دل او بیاب به جان
بخدا که من دگر نگویم بر تو که می شوم به عشق و عاشقی باز
تو برو بر درد زمان باز ز دختران بیمار باز پرس
او که می سوزد ز بیکاری و نداند که چه کند بر تن عاشق یار
تو برو جلوه دردش ز طلوع مهر باز پرس
تو بیار دست امیدش تا شود بر سر عاشق به حیا
تو بگو که بر نوازید مهر ما به طلوع یاران یار
تو بر بگذار بر آن عاشق مستی ز امیدم یار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:354  9/26/2005
  بنویس که بر تو گوییم که او بخواب است کنون به راز
تو برافتی و رازش را بسازی به شهره عشق ای آواز
تو بر دل ببند که آواز زمین در تن او جاریست یار
او همان عشق است که از حاصل مهر بر می دهد فریاد
تو که بر او غنودی یک امشب بر تو مبارک باشد جان
این همان آواز عشقست که بر تو ببارد یار
او سپیدار سبز خاطره هاست
اوست که هر مادر در بیابان بر کودک بنواخت خاطر آن
او همآنست که گلعذاران عاشق برش شدند به ساز
و غنودند مهر عشقش بر یاران به عشق کاکل های جوانان نو پا
تو بگو که اوست بر گمارده از رای ابریشم بر خانقاه سبو
او هموست که پندار عشق بر تو می نوازد ای شب بر بو
تو بگو که او بباید امشب بر تو بخفت
او که عشق است و بردلش هست هزار سبو
او امید یاری بر تو بنواخت به جان
او همان عشق است که بر تو می شود فریاد
تو بساز مهر دل ز یاری او بر داده نگاه
او نگار توست تو یک امشب او را دریاب
او نگاه عالمیان است بر یاددار سبو
او همان عشق است دگر او را دریاب
او یک امشب بر حجله تو مهمان است بر یاد
او همان عشق است که بر سپیدار اسب سفید آمد بر یار
تو بخوانش تا که شکوفان شود بستر ایران زمین
او مه داده یاری بر دلت می آید یک امشب نوید
او صدای مه گنجشک دارد به آغوش یار
او سپیدار روشنی هاست او را دریاب
او صلای مهر بر یاران بنواخت یاد
او نگار عشق بر مه لقا جست یار
او چنان بر دل بنواخت شعر عشقش به یاد
کی نباشد نه ای بر هر لحظه که او می آید بتو یار
او چنان صلای اندیشه را در شهر بچرخاند بر بام یار
که او فروز شد بر دیدار یاران ای ماهتاب
او که لب فروبندد بر عشقبازان که منم عارف یاد
او بیاید بارد گر بر تو که کار را کند تمام
او همان عشقست او را بیاب
او صلای مهر عاشق است که بر تو می سازد به یاد
او دلیست که دلدارش یافته است بر جاه
او نگاریست که بر امیدهای رفته دارد نگاه
او بگوید تو و من باده رازها بر بداریم یک امشب
او بیاید و من دگر نگویم چه شوم یک امشب
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:355  9/26/2005
  http://roozonline.com/panjereh/010421.shtml

Please read this matlab
ba sepas

Vajihe Sajadie
  کد:356  9/29/2005
  د رودررویی جمهوری اسلامی با غرب با تصویب قطعنامه آژانس بین‌الملی انرژی ‌اتمی علیه ایران عملا شروع است. در این قطعنامه، رژیم جمهوری اسلامی به دلیل پنهان‌كاری‌های گذشته در فعالیت‌های اتمی و بازشروع آن پس از دو سال وقفه محكوم شناخته شده، و در صورت ادامه این فعالیت به ارجاع پرونده به شورای امنیت سازمان ملل تهدید شده است. این قطعنامه بر خلاف انتظارات جمهوری‌ اسلامی با اكثریت قابل توجهی از تصویب گذشت. كشورهای چین و روسیه كه جمهوری اسلامی به اعمال حق وتوی آنان در شورای امنیت مستظهراست به قطعنامه یادشده رای‌ ممتنع دادند، و هند كه تا همین چند روز پیش رژیم به حمایت آن امیدوار بود رسما علیه رژیم موضع گرفت. دور اول تلاش‌های دیپلماتیك رژیم جمهوری ‌اسلامی تحت ریاست جمهوری آقای احمدی‌نژاد و به سردمداری آقای لاریجانی با شكست مفتضحانه‌ای روبرو شده است.

این قطعنامه البته در طول جلسات آژانس در هفته گذشته كمی تلطیف شده بود تا حمایت بیشتری را به دست آورد. قطعنامه، رژیم را به ارجاع به شورای امنیت تهدید می‌كند، ولی از محدودیت زمانی آن سخنی نمی‌گوید. ناظران پیش‌بینی‌می‌كنند كه این كار احتمالا در دور بعدی جلسات كه در ماه نوامبر برگزار می‌شود صورت خواهد گرفت. در واقع احتمال مخالفت كشورهایی مانند روسیه و چین كشورهای غربی را واداشت تا بند مربوط به ارجاع فوری پرونده به شورای ‌امنیت را از قطعنامه خارج كنند. این عقب‌نشینی تاكتیكی امیدهای رژیم جمهوری اسلامی بر دودستگی در اجلاس آژانس را به شكست كشاند و تنها یك رای در حمایت از رژیم (ونزوئلا) برای آن باقی ‌گذاشت. كشورهای غربی امیدوارند كه اصرار جمهوری اسلامی بر ادامه فعالیت‌های اتمی‌ آن، به قطع حمایت كشورهایی مانند چین و روسیه منجر شود و در دور بعدی با قاطعیت بیشتری بتوانند ارجاع پرونده ایران به شورای امنیت را به تصویب شورای حكام آژانس بین‌الملی انرژی اتمی برسانند.

رژیم جمهوری اسلامی در برابر صدور این قطعنامه به مبارزه‌طلبی پرداخته است. رژیم نه فقط اخطار مكنون در قطعنامه را رد كرده و بلكه متقابلا به تهدید پرداخته است كه فعالیت‌های اتمی خود را تشدید می‌كند و یا تعهدات خود در برابر آژانس بین‌المللی انرژی اتمی و اتحادیه اروپا را فسخ خواهد كرد. سیاستگزاران رژیم بر این باورند كه هرچه در برابر فشار جامعه جهانی‌ بیشتر مقاومت و سركشی‌ كنند، شانس پیروزی خود را در این نبرد بالا برده‌اند و جامعه جهانی در برابر آنان كوتاه خواهد آمد. علاوه بر این، رژیم سعی دارد كه به فعالیت اتمی خود یك خصلت ملی بدهد و از «غرور ملی» مردم ایران در حمایت از خود و رودررویی با غرب بهره بگیرد. رژیم در این مورد تا آن جا پیش رفته است كه با كمال پررویی از اعتبار تاریخی دكتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت به سود خود بهره‌برداری می‌كند و سال‌ها دشمنی آشكار خود را با این رهبر ملی به فراموشی می‌سپارد.

باید اذعان داشت که روند این بازنگری بر سیاست مصدق ما را بر آن می دارد که از ارزیابی سیستم در بهره گیری از واقعه کودتا بر مصدق خود را دچار وقفه نسازیم و از آن به منزله راه آمدن سیستم با جمهوری خواست مردم در زمان مصدق بیاندیشیم آنچه در آنزمان ما را بر آن داشت که از مصدق به عنوان یک نیروی ملی یاد کنیم آن بود که او توانست با قدرت خواست ایران را در دادگاه لاهه بیان کند و با تمام مشکلاتی که در آن زمان مثل همیشه ایران در برخورد با نوگرایی با آنان که ما را به رویارویی احکام متهم می کردند خود را از این مسائل برهاند و ایران را از ورطه سپردن سیاست گذاری نفت بدست غیر خودی برهاند اینکه ما سیاست داشتن حق انرزی اتمی را بر خویش حق می پنداریم سخنی نیست ولی باید بدانیم دنیا در اینکه تیغ یا بهتر بگوییم اجازه نشو و نما دادن به چه کسانی سپرده میشود بسیار نگران و دلواپس است و اینکه آقای احمدی نزاد نیز نهایتا از آن بعنوان نیروی ارتباط برقرار کردن و باج دادن به کشورهای همسایه سخن راند بیشتر ما را دچار بحران نمود و حال آنکه اگر واقعا ما می خواهیم راه و روش مصدق را در پیش گیریم بایستی که بتوانیم از خویش به مانند او بگذریم و نگوییم اگر ما اسلام را مانند اعراب که می ترسیدند اگر اجباری نبودن حجاب را بر ایرانیان به رسمیت شناسند آنان با قدرت تطابق خویش کل آن را در مورد دین داری به گوشه ای نهند و ما را بر داشتن روسری مجبور نمودند در حالیکه کشورهای دیگر ی مثل عراق و دیگر کشورهای اسلامی چنین اجبار حکومتی را متحمل نشدند آیا ما توان مقابله با آنچه از هاتفان بر ما می آید داریم که اگر هست این گوی و این میدان که بر ما مبارک باشد حضور گرامی رییس جمهور عزیزمان در برپایی ایستایی بر سر ملی شدن نفت و ایستادن مصدق بر سر آزادی حجاب


تلاش رژیم در این دو جبهه البته از شانس موفقیت یكسانی‌ برخوردار نیست. در صحنه بین‌المللی، رژیم به سرعت به سوی انزوای سیاسی پیش می‌رود. می‌توان گفت كه جمهوری اسلامی در یكی دو ماهه گذاشته غالب دوستانی را كه در هشت سال پیشتر از آن در جامعه جهانی به دست آورده بود، از دست داده است. درجه انزوای بین‌المللی رژیم جمهوری اسلامی به سرعت به سال‌های پیش از ٢ خرداد ١٣٧٦ بر می‌گردد - با این تفاوت كه در آن هنگام روند به سوی بسط روابط رژیم با خارج بود و اكنون به سوی ‌قبض آن. به علاوه این تفاوت دیگر، كه در آن هنگام نه ١١ سپتامبر رخ داده بود و نه مرزهای ایران از چهارسو به وسیله نیروهای آمریكایی و سایر كشورهای غربی ‌محاصره شده بود. جمهوری اسلامی در شرایطی وارد مواجهه با جهان غرب شده است كه دود و آتش در منطقه زبانه می‌كشد و هرگونه اشتباه محاسبه در این بازی ‌خطرناك می‌تواند به فاجعه‌ای عظیم (در حد یك فاجعه اتمی) برای مردم ایران منجر شود.

در صحنه داخلی،‌ اما،‌ رژیم ظاهرا موفقیت‌هایی داشته است. شواهد زیادی‌ وجود دارد حاكی از این كه رژیم در سیاست‌های اتمی‌اش از حمایت بخش بزرگتری از مردم (به مراتب بزرگتر از پایگاه اجتماعی خود)

همجون آن زمان که مردم بر آزادیهای خویش پای می فشردند و رضاشاه با نگرانی از بر خوردن به سیستم پادشاهیش روند آنرا که می رفت تا جامعه را به سمت یکسانی با کشورها شمالی ما که تحت الحمایه قرار گرفته بودند ادامه کشف حجاب را به فراموشی سپرد و آنرا دوباره به کشور مستولی نمود و از یک دستی جامعه ما بسمت چندگونه گی گراییدیم و زنان باز از مدرسه رفتن باز ماندند همان نسل که در زمان 57 به رفتن سیستم شاهی رای مثبت داد و از سیستم شاه انتقام آن عشق آمده در روحیه جوان آنروز را از فرزند او باز پس گرفت به امید آنکه این بار سیستم اسلامی بتواند او را به هماهنگی حجاب در جامعه به عنوان یک آزادی فردی برساند حکومتی که با عشق ورزی به آخوند که در کشورهای پیشرفته دنیامانند آقای بهشتی و آقای خمینی که موسیقی را آزاد کرد همانچه از طرف اعراب آزادی آن برای ما تا مبارزه خودمان و بدست آوردن آزادی آن به انجام نرسید خود را بیمه سازد غافل از آن که استبداد دیگری بر او مستولی می شود و آنچه در سال اول انقلاب عنوان شد که حتی مراسم عزاداری به صورتی که برگزار میشد انجام نشود باز برپا می شود و حتی آنان که خویش با پای خود به پای صندوقهای رای رفتند تا جمهوری اسلامی را به عنوان حکومت خویش به رسمیت بشناسند را به دلیل همان لاک ناخنی که در موقع رای دادن آنان به جمهوری اسلامی نادیده انگاشته می شود به عنوان جرم تلقی شده و به بازداشتگاهها روانه
می شوند



برخوردار است. نگاهی به وبلاگ‌ها و اظهارنظرهای مختلفی كه در پایگاه‌های‌ اینترنتی منتشر می‌شود نشان‌دهنده این واقعیت است. بسیاری با تاكید بر مخالفت خود با رژیم حاكم،‌ در عین حال از سیاست‌های اتمی آن و «مقاومت»اش در برابر كشورهای غرب حمایت می‌كنند و برخی تا آن‌جا پیش می‌روند كه از عزم رژیم بر دستیابی به سلاح اتمی نیز دفاع می‌كنند. این امر حتی در بین برخی از نیروهای‌ اپوزیسیون (خودی یا ناخودی) نیز دیده شده است. این برخوردها نشان می‌دهد كه رژیم در تلاش خود برای صبغه ملی دادن به فعالیت‌های اتمی تا حدودی موفق بوده است.
تا آنجا که من در مورد فعالیت های این مراکز اطلاع دارم اصلا به هیچ وجه مسئله سلاح مطرح نیست همانطور که در عراق نیز بعد از اشغال گفته شد که اصلا نیروگاه بمب اتمی یافت نشده است و البته اهمیتی هم ندارد چرا که بطور کلی آنچه اهمیت دارد آنست که تا چه حد ما
می توانیم در دنیای امروزی در روند حفظ و گسترش دنیایی که به سمت صلح پیش برود خود را به جهانیان بنماییم اگر حتی ما مرکز اتمی اصفهان را نیز از کار بیندازیم و باز از آنچه دنیا از ما می خواهد یعنی خارج شدن از سیستمی که انسانها را به حقوق خویش باور نداشته باشد باز دنیا در پی پیدا کردن سلاح دیگری بر ما خواهد شورید و آنچه اکنون مردم از ما برای حفظ و پشتیبانی آن ما را قبول کرده اند اینست که ما را به پایبندی در برابر یک خواست ملی که مثل ملی شدن صنعت نفت بود ما را پایبند سازند و برای حفظ آن ما را به همکاری با آزادیخواهان جهان وادارند و خویش را از سیستم اسپارتاکوسی بر مردم نجات دهند
آنست که فکر می کنند که دنیا با این روش می تواند ما را از آنچه به تحدید آزادیهای ما انجامیده است رها سازد چرا که حمایت آنان از بازداشتن از داشتن نیروگاه اتمی برای ساختن برق آنست که ایران به آزادیهای فردی احترام نمی گذارد و مردم از این ایستاده گی دنیا برای آزادیهایشان به هر بهانه ای خشنودند

حمایت مردم از سیاست اتمی رژیم، برآیندی‌ به مراتب وسیعتر از تثبیت قدرت رژیم دارد. آقای‌ احمدی‌نژاد كه با تقلب بسیار گسترده در رای‌‌سازی و رای‌خوانی به حكومت رسیده است اكنون می‌تواند از احساسات ملی مردم در برابر فشار خارجی به سود خود بهره بگیرد و خود را رییس جمهور بخش بزرگتری از مردم نسبت به هواداران طبیعی‌اش قلمداد كند. این امر فقط كاربرد داخلی ندارد: این حمایت به طور قطع در تشجیع حكومت به «مقاومت» در برابر غرب نیز تاثیر می‌گذارد. رژیم احساس می‌كند كه در سیاست اتمی خود از حمایت مردم برخوردار است و به استظهار این حمایت ممكن است به رودررویی خود با جهان غرب ادامه دهد و آن را تشدید كند. علاوه بر این، رژیم ممكن است چنین ارزیابی كند كه غرب با درك وسعت حمایت مردم از سیاست‌های اتمی رژیم در برابر آن كوتاه خواهد آمد و از هرگونه اقدام حاد و خطرناك خودداری خواهد كرد.
ویا بالعکس مردم آرزو دارند که رزیم
با درك وسعت حمایت مردم از سیاست‌های اتمی رژیم در برابر آن كوتاه خواهد آمد و از هرگونه اقدام حاد و خطرناك خودداری خواهد كرد.

این ارزیابی البته پایه‌ای واقع‌بینانه ندارد. غرب در دستیابی‌ جمهوری اسلامی ایران به سلاح‌های اتمی خطری به مراتب بزرگتر از آن می‌بیند كه عامل حمایت مردمی از سیاست‌های این رژیم را در سیاست خود دخیل كند. برای‌ غرب صدمه دیده از عملیات مكرر تروریستی و نگران گسترش سلاح‌های كشتار جمعی، هیچ ضریبی برای تحمل فعالیت‌های اتمی (در حدی كه بتواند در تولید سلاح‌های اتمی به كار گرفته شود) از سوی نظامی مبتنی بر یك ایدئولوژی خشونت‌بار با سال‌ها سابقه عملیات تروریستی باقی نمانده است. در كارنامه سیاست‌های‌داخلی و جهانی‌ رژیم حاكم بر ایران، هیچ عامل مثبتی كه بتواند اعتماد جامعه جهانی را به خود جلب كند وجود ندارد، و ایران تحت سلطه خامنه‌ای و ریاست جمهوری احمدی‌نژاد یا باید از فعالیت‌های غنی‌سازی اتمی ‌دست بكشد و یا بدون شك خطر یك فاجعه سیاسی/اقتصادی/نظامی/اتمی را بر مردم ایران تحمیل خواهد كرد.
یا آنکه بتواند با همراهی و همگامی نیروهای مثبتی چون آقای خامنه ای و آقای رییس جمهور احمدی نزاد به کابوس سیستم خودکشی انتحاری برای ابقای نیستی بر جهان
در پی به میدان کشانیدن جوانان با استفاده از غیرتهای ذهنی آنان جامعه را دچار شکاف نکرده و به آنان تورهای سفر به سوریه را پیشنهاد کند و هر بسیجی موظف شود یک دوره یک ساله به کشورهای اسلامی سفر نموده و گزارش خود را از آن به عنوان تز بسیجی شدن خویش ضمیمه سازد و من مطمئنم که مردم ما با کمال میل خرج آن را تقبل خواهند کرد تا ایرانی از سیستم بر آمده از خویش بر خویش آزاد شود

البته بسیاری از صاحب‌نظران و فعالان سیاسی‌ خطر را تا این حد جدی ‌نمی‌گیرند. برای‌ مثال،‌ در بین اصلاح‌طلبان صداهای بسیار ضعیفی در اعلام این خطر بلند می‌شود. بسیاری حتی خطر را جدی نمی‌بینند،‌ و خوش‌بینانه از كنار قضیه می‌گذرند. «خوش‌بینی» ظاهرا یكی از بیماری‌های رایج در بین اصلاح‌طلبان و نیروهای هوادار آنان است. كافی است به تحلیل‌های رایج این نیروها در چند سال گذشته و به خصوص پس از توقیف فله‌ای مطبوعات كه پایان حیات جنبش اصلاح‌طلبی‌ را اخطار می‌داد نظر بیفكنیم. چه تحلیل‌ها ننوشتند كه اصلاحات نمرده است و روند آن برگشت‌پذیر نیست. چه امیدها كه به دور دوم ریاست جمهوری خاتمی نبستند. چه انتظاراتی كه نمایندگان مجلس ششم در آخرین هفته‌های حیات این مجلس با تحصن خود بیان نداشتند. چه خوش‌خیالی‌ها كه در دور اول و دوم انتخابات اخیر ریاست جمهوری ابراز نكردند. حتی در گفتگوهای خصوصی نیز غالب اصلاح‌طلبان همین گونه تحلیل‌ها را ابراز می‌كردند. فراموش نمی‌كنم كه چندماه مانده به حمله آمریكا به عراق یكی از رهبران اپوزیسیون كه به اصلاح‌طلبان نزدیك است با اطمینان می‌گفت كه آمریكا به عراق حمله نخواهد كرد و یا چند ماه پیش از انتخابات مجلس هفتم، یكی از چهره‌های معروف اصلاحات به من اظهار داشت كه به طور قطع اصلاح‌طلبان مجلس هفتم را نیز در دست خواهند گرفت.
البته باید اذعان داشت که در صورتی که سردار ایرانی ما آقای احمدی نزاد بدنبال شعار انتخاباتی خویش در پی درست کردن معیشت مردم بر آید و بجای پرداختن به شعرهای احساسی به شغل هنرمندان و آوازه خوانان و مراکز توریستی ما بجای درست کردن مراکز و ساختمان های دولتی برای جهانگردان فقط اجازه دهند که تریاها و کافه ها به حضور جوانان این مرزو بوم آراسته شود که در واقع یک سوم مشاغل ما تعطیل می باشد یعنی ما
می توانیم یک سوم مردم را دارای شغل نماییم
دراین که آیا اصلاح طلبی به شکست رسیده است را باید
بدانیم چرا که رفتن یک گروه و آمدن یک گروه دیگر خصیصه دمکراسی است و نشانه شکست گروه قبلی نبوده بلکه نشانه پیروزی سیستم اصلاح طلبی می باشد و مردم همانگونه که به رییس جمهور برای این مهم یعنی اندیشیدن به معیشت شان رای دادند از او در مقابل کارشکنی ها بطور کامل حمایت می کنند چرا که این بار بر خلاف دفعه قبل که مصدق حمایت نشد از طرف جامعه جهانی ما حمایت شده ایم
اكنون نیز غالب اصلاح‌طلبان و نیروهای ‌هوادار آنان چنان عمل می‌كنند كه گویی خطری‌ در راه نیست. از جمله بسیاری‌ بر آنند كه رژیم در آخرین لحظه كوتاه خواهد آمد. استدلال این است كه رژیم تا آن‌جا پیش می‌رود كه موجودیت خود آن را به خطر نیندازد. ولی اگر كار به جاهای‌ باریك بكشد، مقامات رژیم هم‌چون گذشته «جام زهر» را سر می‌كشند تا خود و نظام را حفظ كنند.
درود بر آقای خمینی که بالاخره جام زهر را نوشید
این احتمال البته وجود دارد، و این احتمال در شرایطی كه فردی‌ عمل‌گرا مانند رفسنجانی بر مسند ریاست‌جمهوری نشسته بود قوی‌تر نیز بود. ولی اولا چه تضمینی هست كه رژیمی به شدت خرافی، متعصب و خشونت‌گرا لحظه مناسب را برای‌ یك چنین اقدام تاكتیكی درك كند و به غریزه حیات خود پاسخ گوید، و ثانیا تا آن‌گاه ادامه سیاست فعلی رژیم چه هزینه‌های سنگینی بر مردم ایران تحمیل خواهد كرد؟ فراموش نكنیم كه جنگ با عراق در مصافی‌ تقریبا برابر در طول هشت سال سدها هزار و بلكه ملیون‌ها نفر را قربانی‌ خود كرد تا آیت‌الله خمینی جام زهر را بنوشد و به آن دیوانگی خاتمه دهد.
که البته به دشمنان ما یاد داد که نمی توانند بی گدار به آب بزنند و ما قوم ویتنامی هستیم تا دشمن را دچار ویرانی کامل نسازیم او را رها نمی سازیم و همین ما را در طول تاریخ بیمه خواهد کردکه هر کشوری بر انجامی چنین بنگرد و خویش را به چنین گرفتاری که صدام انداخت که منجر به از هم پاشیده شدن کل سیستم نابخردانه او شد نیانجامد امروز اگر جنگی با دشمنی به مراتب قویتر هم‌چون آمریكا‌ درگیرد ابعاد فاجعه آن به اضعاف مضاعف وحشتناكتر (و در طول زمان به مراتب كمتر) خواهد بود.
که البته باید بگوییم زهی خیال باطل شما که چنین جنگی در جریان نخواهد بود که باز بتوانیم از نیروهای مردم بر آن استفاده نماییم و مردم را به صف آرایی در مقابل آن بیاراییم که جنگ 72 ملت خواهد بود بر سر ما تا آخرین قطره نفت که حتی اگر بیگانه بر ما رحم کند خودکشی های انتحاری ما را راحت نخواهند گذاشت

رژیم حاكم بر ایران كشور و مردم را گام به گام به سوی فاجعه‌ای سهمگین پیش می‌برد. برخی‌ مسحور «غرور ملی» خود شده‌اند و در پناه امكان دست‌یابی به فنآ وری اتمی خطر بزرگی را كه در پیچ راه كمین كرده است نمی‌بینند. برخی دیگر به «درایت» مقامات حاكم دل خوش‌ كرده‌اند و امیدوارند كه این مقامات در موقع لازم و با گرفتن امتیازاتی در برابر غرب كوتاه بیایند و این خطر را از سر مردم رفع كنند. هر دو برخورد نامسئولانه و فاجعه‌بار است. باید تبلیغات فریب‌كارانه رژیم را در هم شكست و به مردم توضیح داد كه سیاست اتمی رژیم هیچ رابطه‌ای با منافع ملی ما ندارد. و باید فارغ از خوش‌خیالی در برابر این خطر احساس مسئولیت كرد و پیش از حدوث فاجعه در فكر علاج آن بود. فراموش نكنیم كه احتمال عقب‌نشینی رژیم در برابر غرب وقتی افزایش پیدا می‌كند كه رژیم احساس كند تبلیغات او در بین مردم اثر نداشته است و نمی‌تواند به اتكای پشتوانه مردمی به رجزخوانی خود ادامه دهد.
فراموش نكنیم كه احتمال عقب‌نشینی رژیم در برابر غرب وقتی کاهش پیدا می‌كند كه رژیم احساس كند تبلیغات او در بین مردم اثر داشته است و می‌تواند به اتكای پشتوانه مردمی به رجزخوانی خود ادامه دهد.که این رجز خوانی همان حمایت از سیستم مصدق است تا مردم را بر حمایت رزیم برای به ثمر رساندن آرزوی ایرانی در آن موقع که ترک های آذربایجانی در خیابان های تهران دست در شانه های یکدگر آواز می خواندند را و دانشجویان کنفدراسیون های خارج از کشور مارا بر حرکت علیه شاه تشویق می کردند
رادیوهای بی بی سی ما را هر روز برای محلی به خیابانها می آوردند تا این همه هماهنگی ایرانی بر سر محراب با دیگر مسلمانان جهان بوقوع بپیوندد و ما از آنچه از بر آن بودن قرنهاست ترسیده ایم و آنرا برای آنکه زبان مان را به مانند کشورهای دیگر تحت اشغال از دست ندهیم قبول کردیم و مانند آنان نگفتیم ما آزادیهای خویش را حفظ
می کنیم و زبان و قومیت خویش را قربانی می سازیم و نگذاریم که نام عجم از میان برود و به آنها قول دادیم که در عوض ظاهر اسلامی را از کشورهای دیگر بر خویش
می قبولانیم و زنان را به بند خواهیم کشاند ولی شرف از دست دادن زبان را بر خویش همواره نپسندیدیم که به جای آن آزادی را بدست بیاوریم که موسیقی ما همچون آنان عملا با رقص ها عربی حلال باشد و زنان ما همچون آنان آزاد باشند تا پای جان بر آن بایستیم رها سازند

Vajihe Sajadie
  کد:357  9/29/2005
  تو برگردان عشق را دوباره در مهر تکرار کنی
و از هر ترانه بر عاشقی بر یاران مهری بپا کنی

تو کنون جلوه سازی بر یاران برنگاشتی مهرم به دلداری
ونیارد غم عاشقی بر یاری باری

تا بسازی مهرم ز بی غباری راه چه تنهاست
این همه راز تهی مانده شب
بر عاشق وه چه بیداد

تا بر طلوعی که مهر نیارستش زبیداد
این نگار راز فردوس بر بیارد بر من وتو یار

این چنین رازی برت بنشاندند به درد
کین طلوع شعر را بر امیدهای عاشق برده ای اما به درد

تو بدان رای امیدت نه بی حد است و حساب
تو بدان آنکه می سوزد بر عاشق او همین درد عاشق است بر جان

تو بر طلوع مهر بر نگار راز دورانم بخندی یار
کین نباشد که بر طلوع عشق بر بسازم یار

تو برو راز امیدم را زتوفان های راه پرس
آنکه بیراه می رود ز پندار عشق او هموست یار

تو چنانش غم خاکستر ها را بنشان بر دلش یار
کی غم فرو بندد ز بیراهه گی یاران تنها

تا که بیاری راز دورانم تا به دلداری زنم سرای امید
تا که نباشد شاهد عشقم این نباشد مهری در این


تو چنان راز خاکستر را بر دل و دلدار بنشاندی به درد
که من که بر تو فروز بودم دگر شوم بی درد

تو غبار راه را ز تنش خستگی ها بزدا بر یاران
تو بگو که برگیرند چادرها و نپوشند موها را

تو بگو که مهر یاران تا بیده ای به هر چند بر دلدار
تو بگو که جلوه عشق را بر عارف ز هاتفی شناساندی یار

تو نگو که من امید راز شدم بر عارفان بیدل بر یاد
تو نگو که هر لحظه فروز شود ز خاکستر زمان بر یاد

تو بیار رای دورانم که نبودش به غم عاشق نگاه
آنکه می بندد رای عشق ز بی حاصلی مهر آن نبودش پیدا

تو برو رای امیدم را بر دلدار بین که خاصه گان
باز فرو می ریزند بر تو اما این خلاف قرآن است یار

تو بگو که آنچه خمینی گفت بر آزادی موسیقی روا
شما نیز نگفتید در یک صد سال بیش همین گونه یار

تو نگو که بر همین راز نشسته ای بر عاشقان دگر یار
که بر سرور مهرمی بتازی بر عافیت ای مهر بساز

تو چنان مهری که هر لحظه ما را به عاشق می دهی ندا
کی فروزی که شود بر یاری تو ای مه بر یاد

تو بگو که مرا بر جانها بنشاندی هر لحظه بر بی حاصلی یار
تو بدان اینکه می بندد رای تو به اندیشه آن بود ناپیدا


آنان بخواهند که ما هر چه بیشتر محو شویم
با آنکه می دانستند موسیقی در اسلام نیست حرام بر توگفتند یار

تو چه شدی که خود توانستی گیری حق خویش از آنان
تا خمینی بیاید و گفت موسیقی شود آزاد

تو بدان که تو باید خود یابی ز رهروی راه راه خویش
آنان بر تو اجازت ندهند گر می بدادند
آنان آنرا بر رهروی راهشان بر افغانها بدادند تا کنون

آنکه روبنده می بندد ز یاددار سبو
او کجا بود بر دین و ایمان ای بی رو

تو برو راز سبویت را از یاددار پرس
تو چرا می روی که آنان بر تو اجازت دهند ای بر یاددارسبو

تو بخوان راز عشقش که او که می گفتش ای یاراینکه نوشته است
مضار آن بیش از ثم آن است این چه دارد معنی او بگفت

که من مریض گشتم و او نیامد که کنیم معنی آنرا به گفتگو
تو بگو که او بر صلابت دوران خویش کرده است نظر
او ندارد عشقی که بر من و تو بارد ای جلوه روز

تو چنانش بیاب بر خاکستر زمان ز بیراهه گی راه جدا
که هر لحظه فروز گردد بر تو ز مه ای ساغران نشسته بر بیداد
تو چنان شعر عشق سرودی بر یاران مهتابی یاران به داد
کی نباشد رای امیدش بر امیدهای هر لحظه ای مه بر تاب
تو بگو که درد را فرو خندیدی ز بیراهه گی راه من تو کنون
تو که جلوه دردی واز غم عشق می شوی هر لحظه بر من خراب
تو بساز راز دورانم که نباشد غم عاشق برم یاد
تو بدان اینکه می سوزی به مهری دگر ت نیست به یاری تنها
تو بساز رای دورانم که طلوع بر شب نماند دگر تنها
تو همان آواز اندیشه ای که بر یاران می شوی هویدا
تو کنو.ن جلوه مهرش بیاب به راز که نباشد غم به عاشق یاد
تا که دل فروز شود بر خاکستر زمان آن نباشد بر بی مهری یار
تو برو دشت امید را بر رهروان راه بتاز بر بی مهری یار
تو برو دشت امید را بر رهروان راه بتاز ای یار
این نگاه که تو بینی بر حاصل عاشق این بود نا پیدا
تو چنان بر مهرورزی یاران بخوانی درد دل آشنا
کین نباشد که تو آوری آن اندیشه راز را بر ما ای یار
تو بدان که تو صلابت دوران بر یاران بنشسته ای این نباشد تنها
تو بخوان مهر یاری را بدل که ما بر تو بتازیم هر روز و هر شب ای یار
تو بیار راز عشقم که در حدیث عمر چه تنهاست یاری یار
تو بگو که بر صلابت دوران ننشسته ای که بر یاران باشد مرا دغا
تو بخوان رای امیدم که بر دلداری یار می مانم هر چه تنهاست
این همان فروز عشق است که بر تو می ببارد به یاری دگر تنها

تو بگو که ما مهر بتان بودیم و هر چه بود بر راه
ان همه ناله عشق بود که بی رنجی ما را وعده بداد

تو بدان آنکه بر صلابت عشق می کند نظر
او هموست که ز بیداد زمان بر فرعون دادپناه

تو بگو که مهر را بر یاران بر عاشقی کنند نظر
اینکه می سوزی ز دلداری بر یاران آن نباشد بر تو نظر
تو برو راز فردوس ز طلوع بشناس یار
ان همه راز عشق را بر تو گفتند آن نباشد بیراه
ای طلوع مهر بهر عشق بر یاری چه سان
گفتند برت یار این همان راز عشق است
که بر غبار عشق می شود ناپیدا

تو بیار راز امیدم که دل
به دلداری ماند و بس
تو کنون ساغر عشقم را
بر حدیث خستگی راز بین
که دگر نیست بر تو بر
تو برو جلوه یاری ز غرورم بشناس یار
اینکه می سوزی ز خانه تان بود بیراه
تو کنون جلوه عشق را بیاب بر اندیشه های راه
این همان باشد که بیراهی راه را شود بر تو یار
تو بگو که بر امید خرابیها چه شده است یار
آن همان بیراه است که بر دل می شود بر
درود بر یار یاریگرز مین وا لسلام

Vajihe Sajadie
  کد:358  10/5/2005
  توباید بر عاشق بنوازی راز ما
و نخوانی بر سوره عشق راز فریاد ما

تو بدان که آن اندیشه که بر ما در گذر است
آن همین روز است که دلت با دگراست

تو مپندار که سرای دوران بر این چند روزست یار
تو بدان آنکه می سوزد ز عاشق زمانی دگرست

تو بدان که مهر را بر عارف نخوانده اند به فسون
تومگو که من به دلداریم و رازم هست همی یک به سر

من بگویم اینکه بیراه می روی ز حادث زمان همین است دگر
تو نفرهیختی ز رازهای عاشق بر ایران جانم دگر

تو مگو که راز هاتف بر یاددار بردن این باشد دغا
تو که بر دل هر انسان راز امید را چکانده ای سر به سر یار

تو کجا و این همه مهر بر بتان عاشق به حرامیان چه باک
تو مگو که مهر را بر اندیشه عاشق برت بنشاندند به رای
تو بدان که آواز بشر را بر رهروی خویش نپسندیدند

تو همین یک امروز راز عشقم سر داده ای چه نکو
تو غرور مهر من بر فروز عاشق بر نهاده ای چه نکو

تو مپندار که حال عارف دگر دمی خوشست
تو بدان که آنکه عاشق است در گذر مهر همین دلخوشست

تو بیار راز امیدم که سرود باشیم بر همگان
این همه راز عشق را بر تو ببارند این بود عشق مهربان

تو چنان ما می گماری ز فروز راه این و آن
که هر لحظه بر تو ثنا می شویم و فریاد بر این و آن

تو چنان رنح امید را در دل عاشق فسانده ای بر یار
که او می بگرید که کجارود ز بیدردی این زمان بر

اینکه هر لحظه او بسازد بر او چون انجمن شود با ما یار
او چه کند که تنهاست و خواهد دلش از خدا یک دلدار

او چه گوید که رهآوردی نیست برش در کار
او بگوید که من هم انسانم مگر عاشقان چه دارند یار

من نگویم که بر تو رازش بسازی به درد
او که شوی توست و تو خواهیش رود کنون ز بند

او که هر لحظه بر خروش بی عشقی زده است فریاد
اما او هم یک انسان است ودارد نیاز

ما چه کنیم که در رهروی تاریخ بس جامانده ایم
ما چه کنیم که در محنت گذاری تاریخی خویش بر دلها خوانده ایم

که در این وادی محنت کشیم و تاریخ دارد بر آن گواه
وه که چه سوختند خانه هامان را و مردان بودند چه بی پناه

چه بگویم که دلم درد دارد بر این بی عشقی های راز
او که فرو بست فرزند خویش که تنها دلخوشیش باشد زن و راز

او نگفت بر او که بخنداند او را بر دل یار
او بگفت که او زنده بماند در پس حمله مغولان


او بگفت تو چه دانی تو چه خواهی از این دیار
تو همین فروز اندیشه به عشق تن باش راضی تو کنون

چو بر این پندار گشت بر یاران یار من
او دگر نتوانست که خویش فرو بندد به غیر از اندیشه بی مهری من


او بگفت که تو تن خویش را به من ندادی چرا
او بگفت که من گر می خواستم بروم به روسپی می رفتم قبل از آن باز

او بگفت که من یاد گرفته ام که باشم بر زن
این همان آیین است که پیشینیان من نیز کردند ای زن

تو برو راز محنت خویش از ایلیان بپرس
آنان که چون یک مرد نخواهند آن دگر آید برشان بر

یا که نه چون یک زن نزاید در پس هرغبار
آن دگر زن آید که گیرد دخت یا مهروی آن سوار

تو چه گویی که من باید بسازم چو عاشقم بر یار
من نخواهم این رازی که تو گویی و خواهم شوم سوار

من بگویم که طلوع مهر بر بتان دگر خندیده اند
اینکه بیراه می روی آنست که تو مانده ای بی سر و همسر

گر تو میدادی عشق خویش به خانقه راز
حال فروز بودند بر تو زنان بیشمار

او بگوید من بر این دیار ندارم عشقی دگر
چون روم ایران و آن قوانین جدایی آور نیست دگر

آنجا همان مهر باشد که من می دهم و دگر باشد تمام
بعد آن مال من است و مال او مال اوست یار

من بگویم اما ای یار آنچه تو داری کنون ز اندیشه مهر اینان است یار
تو که آمدی بر این دیار آن خانه اصفهان نیز بود به نام من یار


او بگوید که من بر تو ببخشم همه این خواسته را
چرا که من زن می خواهم که بخوابم بر او یار

من بگویم که این سرای امید است که سبز است
و هر طرف می روی هست طلوع

آنکه صبح بر عارف یاد دادند به عشق
آنکه می رود تا کند مه را به مدرسه چه بی رو

آنهمه عشق و ترنم بر یاران بدادند بر جان
او بگوید او که مهر است من نسازم بر عاشق وای

او بگوید که او رفته است مدرسه بروباشد یار
من بگویم که تو باید دانی شکوه هر لحظه بر راز

او بگوید که نه این ترنم عشق را جا نمی گیرد بر تن
من بخواهم زنی که باشد بر همه دوران بر من بر

من چه گویم که او فروز رای ایران دارد به سر
او که در مهد تمدن است و نداند که بر نیازش چگونه کند سر

من چه گویم بر عارف به جان هوسباز یار
که من طلوع عشق خواهم و او صدای نیازش بر

من چه خوانم بر هاتف که خود نیز نمایدم عشقی بر یاران یار
آنها همه فروزند از دور چو آیند به نزد ما می شوند کور

ورنه هر مهری بر عاشق می شود نگاه
ورنه هر سوزی بر یاران می شود پناه


من چه گویم که او بر من بگوید ای صاحب راز
این چه آیینست که بر خویش طلبیده ای من نخواهم این راز

من طلوعش بر مهر عاشق سپرده ام یار
من نگویم که غرور مهرش بر نوید جان می طلبی یار

او بگوید که همسایه خانه اش بر عاشق یار
هر شب دارد امیدی و دگر سویش هست به راز

من ندانم که چرا باید فروز بی عشقی بر یابم راز
من چه دارم بر او بگویم که او هست غم به راز

ای خدایا که دلم را بر تو دادم به دغا
من نگویم این که محنت کش است او را کن رها

ورنه هر راز بر آیین می بساختند بر یار
من نگویم که او بر هر در زد اما نتوانست گیرد یار

او چنان در اندیشه سردیهای زمان فرورفته است جان
که او نتواند که بشنود صدای اندیشه عشق را در پندار

او بخواند جان تن و راز برین باقی رها
او بگوید که تو مرشد وار می زیی برو بین مرشدان یار

او بر طلوع مهر بر من می نوازد بر دل وجان
وندر آن بی حاصلی مهرم دگر نباشد راز

من بگویم گر تو روی خانه را چگونه سازم بر یاران یار
گر تو روی چگونه نان اندیشه را بر جان سازم یار


او بگوید که من تنها به تلولو مهر درون دارم امید
او بگوید زن گذاشته اند بر من که روم بگیرم در ایران کنون

وه که چه رازها بر دل عاشق بگفتندش به راز
که صد رحمت به آن شیر حلال خورده گان این دیار

که در فرصت باقی مدتی پیش که او بود وحشی
او را بکردند کنترل و او نرفت ز بر
وه که راز دلش را بر عاشق بگفتم راز
من که دانم کار او اما نتوانند گیرند مرا به راز
من که می روم و عاشقم بر آنان به ساز
چون آیم دو سه روز باید بیکار باشم که خوانند مرا دوباره باز
آنان که بر اندیشه عشق همی دارند به سر
آنان نیز همچنان می لنگند که حق من دارم یا که او بر من
من چه گویم که رهآورد تن ورای امید
هر دو می سازد بر من عاشق و نیستش امید
او که مهر است و بر دیار غریب
او می بترسد از زن دیگر که باشد بر او دغو
او بترسد که چون آرد به خانه اش به راز
قانون بگوید که تو باید دهی مابقی ماهانه او را به راز
وند رآن درد گر نتواند که کند باز با یار به راز
آنگاه او بماند تنها و باید شود هر از گاه مدتی که تو باشی به راز
ورنه آیین آن باشد مهری که عشق بود در میانه آن راز
آن طلوعست گر نبارد سخنی دیگر بر یار
که نگیرد تمام زندگیش بر هر ساماندهی یار
من چه گویم او چه گوید که بخدا بر ایمان خویش شدم بیراه

تو چه گویی که آن رفته است بر آستان سبو
او که بکرده است هر آنچه شده است بر آن مرد هوسباز

که اکنون خواهد زن دیگر و حق او گیرد
که تو نیستی بر یاریش تو کنون

او چه دارد که چون فقط مهر داشته است به بر
من بگویم که آن راز اینان هست بر امید عاشقی بر

اما آنکه آورد ازدواج موقت
آن باشد یک عشق بزرگ در آن بر

او که نتواند که بسازد بر آن زن تنها به همان مهر یار
ورگرفتند ازدواج دایم یار آنان

باید که بسازند بر محنت کشان تاریخ یار
تا که بر محنت عشق آوا بیش دهد یار

تا که نسازد بر عاشق او شود بر مهر یار
تو چنان بر خوان سبو رازش نهادی به سر

او که فروز شود بر همه عاشقان دگر در بر
او که دارد بر خویش رای ازدواج دایم یار

او دگر نیارد خانه بر او شمشیر عاشقی یار
او بگوید که شمشیر من از آن اندیشه عشق است یار


تا که بر بسازد بر رای تمدن زعاشقان عشق یار
او که اکنون بر آنچه نا داشته است مهر می سازد بر یار


آن فروز است که بر بینوا نسازد یار
او که اکنون بر سکه های طلا جان دهد به پندار پشتوانه یار

او نیز نتواند بگیرد آثار تورم هر جامعه را فردا
او که علی بود و آمد بر خواستگاری زهرا یار

او بداشت شمشیری و او گفت من دارم این یار
ورنمی داشت او آن شمشیر به خانه نمی آورد یار

ور بداشت آن همو بدیدند که او دارد آن را یار
اینکه او می بسازد که باید خانه و ملک و طلا باشد بر مهر من یار

این فروش است یا آنکه مهر را بر سر باغ می برند یار
تو بگو که راز آیین بر عاشق در این زمان بنهاده ای ساز

تو بگو که او که ازدواج دایم دارد دگر نگیرد هیچ مهر به راز
او بگوید که او که می خواهد دایم دارد دگر نگیرد هیچ مهر بر راز

او بگوید که او که می خواهد کند ازدواج دائم یار
او بتواند که کند بدون مهر راز عشقش بر یار

او پناه عاشق است که خو یش خواند به مصاف یار
او چنان راز سبو دارد که می دهد تن به تعهد عاشقی یار

این همین بس که او خواهد کند ازدواج دایم یار
باقی را بر بده بر آن که می بسازد بر تن عاشق یار

ورنه هر مهری بر جان می بساختند برش به یاری یار
ورنه هر سوزی بر جان بر می بساختند بر جانش یار

او که دارد هر چه هست در دست اوست یار
تو بدانی که او آرایشگر است یا که نانواست در وقت ازدواج

تو چنان راز فریادش بر او خوانده ای هر چند
که او بخواند بر خویش در لحظه ارتباط که چقدر می ارزد این بر من

وندر آن سردی باز غم بی عشقی بر تنش لانه پذیرد جان
او بگوید چگونه بسازمت روزی که چنین کردی بر من ادعا

و چون آید آن زمان که شود بر خاصه گان ساز
و بگیرد هر چه هست حق این و آن در جامعه باز

تا بتواند روزی گیرد انتقام خویش از آن زن و خانواده اش یار
که بگوید دیدید توانستم هم مهرش را دهم و هم زنی دیگر بیابم یار

این همان درد است که جامعه می کشد برتن یار
این نگو که اینها خزعبلات است زن بی مهر ندارد ساز

ورنه هر مهری را بر عاشق ببریده اند یار
او که دخت من است دهم به هیچ ای یار


من بگویم آنکه تمدن است و تو خواهی شوی برشان به راز
آنان مهر ندارند و تنها دهند حلقه ای به یکدگربر راز

اما رای تمدن هست در بر قانون یار
که چون به ازدواج درآمدی تو
باید برداشته باشد هر چه هست به نصف باز
این چه راهست که تو می بسازی بر آن مرد بیچاره باز
که دگر بار او هم آید بر آن تا بیچاره کند ما یار

وه چه عاشق کشی بر این مهر یابی مرده اند یار
بخداوندی خدا که دلش بر عارف نبریده اند

آنکه می سازد بر عاشق به مهر محتسب وار یار
آن همآنست که می سوزاند پایه عشق و عاشقی بر دیار

تو برو راز آیین بر عاشق بنه بر یاری جان
تو بساز قانون تمدن که اینان گرفتند بر یار

او که خواهد رود بر خانه بخت بر دیار ازدواج دائم یار
او نباید که بیارد هیچ مهری و وقت رفتن آید شخصی
که بگذارد ارزش بر هر خواسته هست یار

وندر آن راز نصف سازد همه را
نصف را به زن دهد و باقی را دهد به مرد یار

این است رای تمدن ز آوردگاه عشق یار
تو که می خوانی که پدر دختر چگونه دهد دختر خویش بی مهر یار

من بگویم که تو بیا تا مهر بورزیم بر آنان بر قانون یار
ما بسازیم قانون تمدن که آنان گرفتند بر ازدواج دائم یار

و دگر قانون که تو ساختی و باشد بر ازدواج موقت یار
قانون تمدن بسازد بر تو که گیرد چنان راز بر یار

او که دارد و تواند که آرد زنی را به زندگی یار
و می نخواهد که شود همیشه آغشته او بر تمدن یار

او نتواند که گیرد زن دایم بر یاری یار
او بگوید که حال مهر می دهیم بر تو که آیی خانه من یار

وان دگر نیازی نیست که خانه اش را که بر اجاره است با دیگری
او بپردازد حق بیمه و دگر چیزها یی که هست بر او سبو

تو امیدش را بر عاشق بیاب یار
که این مرد بی عشق در این دیار نشود که خواهم روم بر ایران

تا بتوانم تا بمانم با یک زن یار
او هم انسان است و خواهد که باشد بر این دیار

او چو بگرفت در این دیار زنی به عشق خویش به کار
او شد بر او سبو که من بخواهم از تو که خانه ات را نصف دهی بر من یار

او بگفت که من رای تمدن ندارم این چنین یار
این خانه از آن من نیست آن هست بر بانک یار

من ندانم که تا به کی توانم مورگیج آن بپردازم یار
که بخواهم بر تو بدهم این را و باقی شوم رها

او بگفت که این قانون تمدن گوید چنین راز
ور نمی خواهی من می روم و او رفت ز خاصه گی یار باز

او نداد خویش بر هیچ و رای خویش بگرفت یار
این چه می ساخت بر او و تن بر خویش کرد حرام یار


چون بیامد فرزندش بر او وا کرد فریاد
که چه حاصل تو بخواهی دهی بدون هیچ خاصه بر یار

تو برو رای تمدن را آموز که همه تنهایند
همه می خوابند بر آن تدی بر که هست تنها راه

تو برو بر امیدهایت بند یک خاصه یار
آن که عاشق تو نبود که نتوانست دهد بر تو خانه یار

این چنین است که زنان و مردان جدا شده بر این دیار تنهایند
و چون بر آیند به عاشقی دگر راه نیز بر آنان نیست یار

آنان چه می سازند بر درد هایشان یار من یار
کی فروز شوند بر انتهای عاشقی بر تن یار

تو بیار رای تمدن بر خانه ات تا که بسازیم خانه را
تو بگذار که بسازیم قانونی که تکامل پذیرد خویش را

تو نگو که فردا بر آنان ندارند پیوند خانواده محکم
آنان چنان بگیرند محکم خانواده را که دگر عاشق می ترسد بر آن یار

او بگوید حال که باید بعد از مدتی جدا شوم
من دوست ندارم که زود ازدواج نمایم یار

حال به همین منوال باشد خوش باشد یار
بی خیالی به است از دردسرهای بیهوده ای یار

اینست که ماآواره عشقیم بر دیار سبو
ورنه می شدیم بر عاشق تا شود زندگی بهتر ز رو

تو بیار رای تمدن بر خانه ات
اما بدان آنچه سهم تو داری بر عشق این و آن


این همان راز است که بر تو می دهد جان
تا بسازی مهری و بر دهی بر عاشق که می شود بر جان

این همان طلوع است که بر مهر می ببازد یار
تو بیار راز سبویش که شود بر عاشق یار

تو کنون مهر او بر جانان عاشق بیاب یار
این که می سازی بر من و عاشق این بود بی روی

تو بیار رای تمدن ز هاتفان عاشق باز
تا که نسازی بر یاری آن بود بی انتها

تو برو رای امیدم را به دلداری بیاموز یارا
این چه می خوانی به عشق آن دگر نیست بر من یار

تو برو راز تمدن را بر خاصه گان راه بیاب
آنکه می بسازی به عشق دگرت باشد یار

تو برو رای امیدم را بر حاصل بیاب جان
ای که رازی و بر دل می دوانی بس یار

تو برو شاهد عشقم باش ز تیره گی راه یار
اینکه می سازی بر تمدن آن بود بی رای

تو برو راز تمدن بر عاشق گیر که تنهاست
او که می سوزد به عشق اما خواند زن به خویش یار

او چنان در اندیشه رازهایش مانده است یار
که می لرزد و می ترسد که ببیند او را با دگری یار


او همیشه رود تنها به خانه یار
چون می ببرد او دگری بر خانه یار

چون من برفتم به کارهایی بر اوی
انان می بخواستند که دیده اند با دیگری اوی

و می ترسد که همسایه گانش او را ببینند با دگری یار
چونکه او داند که آنان بر بگویند موقع آمدن بازرس باز

که او فرو خواند بر آنان که دیده اند
دیگران او با آوا بوده است یار

وه که چه رازست بر مرد بیچاره یار
او لب فرو بندد که شود بر یار باز

که بیاردش دوباره به قربانی سازی یار
و چون نخواهد باز شود بر دیار خویش باز

تو برو راز محنت او دریاب ای یار
این همان راز سبوست که بر تو می خواند جان

این همه عشقی و بر همه خاصه گان داری نظر یار
تو نیز مهر عاشق بر تن و مهر او دریابش در بند

تا بسازیم رای تمدن با یکدگر به راز
این چه فروز است که زن نباید بسازد خانه اش بر عشق
من بگویم که این راه بر او می بندد رای تمدن و عشق

تا که بخواند بر دلدار ترنم مهرش بر یار
او که بترسد دیگران ببینندش با او یار

تو چون فروز عشق را بر او بسازی یار
او که هر لحظه فروز بندد بر مهر و ماه

تا که بیارد رای تمدنش ز عاشق در بر
او که ندارد شور پیوندی از همه بر

تا که بسازد رای دوران به امیدها باز
او بخواند هر چه مهر است بر سر تمدن یار

تو بیاررای امیدم تا که جان سازیم هشیار
او که عشق است و بر خانه رود جان دهد بر یار

او که بسازی بر رای تمدن که این بار
او بخواند زن دلخواهش بر نیمه شب به خانه یار

او همان است که روسپی آرد بر خانه یار
این که دگر نیست بر او مشکل که آرد آن یار

تو برو راز عشقش دریاب که نخواهد چنان زنی یار
او بخواهد که برگیرد راز تنعم از می و می پرستی بر یاری باز

تو برو رای امیدم بر عاشق بیاب
او که تنهاست بر یاری آن بود دلدار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

mojtaba
  کد:359  10/16/2005 bgbncvbrtb
  bad bod

Vajihe Sajadie
  کد:360  10/19/2005
  تو بنویس که دلم
در یاد تو لبریز است
و وجودم در سراچه شعر
بر تو می زید به یاد
تو امید راه رهروی را
ز او باز پرس
این همه لانه کبوتر
بر ترانه عشق
بردند به سر باز
این تپش را گو
که باز آید
به خانه اش ز نو
بر او گو که عاشق است
و دگر من نگویم
سهم من کو
تو بگو که به رهگذاری خویش
پایان ده بر راه
بازگرد به خانه ات و
دگر نشان من
نگیری ز راه
بر او گو که دلدار تو
دگر بر تو نخواهد رست
او که رفته است
بر اندیشه عاشقی دگر
دگر نخواهد جست
بر بگو که دستار مهر را
ز سر ببریده اند یکسر
تو باز گرد باز خوان
لانه کبوتر پیداست جان


این همان مهر است
که می نوازد بر دل
بیم ها و بیمه ها
این همان یاد است
که من رهروی یابم
که خود بیمه گر بود جان
من تمامی تلاشم را
به دلداری او
بسته ام بر جان
این همه عشق
بر عارفی برده ام
اما سپیدار عشق را یافته ام جان
این سرود
مهر را
بر می نوازدم
به راه

او که محتسب است بر گو
که عارفان عاشق
می روند ز راه
تا که آیند بر خانه
نورها و سیم ها
او که در کانال دیگر
نیستش که شود پیدا
بر بگو عشق را
به مه گذاری سپرده اند
بر یادها به جان
بر بگو که شاخه های بلندتر
گیرند نور خورشید بیش جان


گر چه مهر بوده ای
رازت را که عیان است
بر یاران آشکار
بر بگیر دستهای خورشید
در امیدهای نهان یارا
این تپش
برآیین مهرمی نوازد
برتان جانا یار
آنکه عشق است
در دستان مردان عاشقی
چون شماست
من نگویم که صلابت را
مه گذاری نبود ز راه
آن بود اما باید که ز دل
عشق خیزد بر جان به راه
او که در تنش عشق
خویش وا بداد
او خود کند تجربه
که صلابت راز
عشق جویدش باز

آن چنان مهریست
که می نوازد برم به یاد
که او که خویش
مانده غریبی است
می گویدش برم یار
تو نگو که
بی قانونی کرده ای
و بر صلای دوران
برگیر دامن خویش یار

من نگویم که تو سرای عشقی
و تو بگذار چهارچوب عشق
بر خویش یار
تا بسازم غم اندیشه ات
ز رهروی راههای دور
بر بیایم و باز بسازمت
رنج دوران رفته را
ز یاری نکو
آنچنان دل به دلداری سپرده ام
بر یاد های آشکار
کی امیدش را می برند
بر امیدهای رهایی
ای مهر به جان
تا که امید را
بر جانهای آشکار
سپردندش به راه
آن همه راز امید
می نواختندش
هر لحظه بر عاشقی به راه
تو سرود مهر را
بر عشاق بیاب به مهر
این همه راز کبوتر
بر امید بنواز
بر دیگری به مهر

این نگو که دنیا گشته است تمام
و او برفت بر یار
تو بگو که آنچه عشق است تو یافته ای
نه مهر این و آن


تو بگو که صلابت مهر را
بر یاران می کنی
دگر بر من نظر
تو بگو که عشق ساقه را
بر عارفان مهر می کنی
دگر بر امیدهایم نظر
تو بساز راز امیدم را
تا به دل بسپاری غم جان
این همه یاری که
به بر نهاده ای
می شود بی امید ای جان
آن تپش که
بر مردی تو
حاکم گشت
که بسازی خویش به من
آن همآنست که کنون
می برد دنیای ایران را
به سوی جنگ
آن همان زنا زاده است
که فحش است بر یار
گر چه زنا می باشد مکروه
اما ای یار من
آنهم هست به یک راه
گاه که ساغران عشق
بر ساغر می کنند
راه خاصه را

ا
گاه که طلوع مهر
بر عاشق می نوازد
خستگی های زمان
گاه که در تندر
بی اصولی یاران
می شوی غرقه
که چه خوانی بر این و آن
گاه که باید
خاک درگهش را ببوسی
و نگیری از او نشان
گاه که در امید کاروان رهایی
می شوی خسته ز بیراهه گی راه
گاه که بر طلوع مهر
بر بال عاشقی
بر تاب رها می شوی
از دل وجان
گاه که اندیشه ات
بر ماشین یار می شود تهی
که او هست به خانه جان
گاه که او می آید
به در خانه ات که هستی
یا که رفته ای
بر شهر دیگر جان
گاه که آتش عشق
بر تنت فریاد می زند
این همه را
گاه که هرلحظه
پر می شوی
ز تندر بی راهه گی
یارانش باز
گاه که گوید که نه به یاری
جان نهاده ام بر سر


گاه که همسرش
باید که بگوید
بدزدند ماشینش را
تا بداند قدر ماشین را
ز بی راهه گی راهش بر
گاه که او نتواند
کند کار پزشکی
در مطب خویش ز یار
گاه که اندیشه اش
می رود راه دگر
تیغ جراحی
دگر راه یار
گاه که او سوز امید را
بر دلش دگر تپانده است
به سراب
این چه راه است جز
که یابد راه زنا ای یار
تو نگو که مهر عشق را
بر دل خویش روانده ای به راه
گر چه مهر داری
اما گاه که می شود بر مضطر
عشق ز راه
من نگویم که زنا
راز عشق می آرد به خانه باز
من بگویم که تصور آن می سازد
مهر عشق را بر دلم باز
من بگویم که امید را
بر یاران برده ام به صلا

من بگویم که زنا زاده گی
نیست فحش یار
آنکه در تمدن بشری
غنود بر یاران جان
او بگفت گر کودکی بیاید
که نبودش خانواده برش یار
او بیاید و بگیرد
شناسنامه به یاری آشنا
او بگویندش که بی پدر است
چون بی پدری
خود بود یک نشان
او بگوید که ما
اندیشه هارا بر یاران
می کنیم نظر
او بگوید که به دلداری
یارش می بریم بر همه یار
تا که نسازند بر عاشق
به مه گذاری یار
تا نگویند که راهش
بر می نوازد
غم خورشید ش باز
من بگویم که او
حدیث عشق را بر نوازد
بر دل و جان
تا بسازیم رای امیدش
دگر نیست بر یارانش باز
تا نخوانند امیدت را به سر عشق
در بیراهه گی راه یار
تا که نفس عشق بر دهد
بر آیین مهر بر یاد
او همآنست که می نوازد
دل عاشق بر امید من پناه

او چنان مهر تو دوانده است
بر دل عاشق نگاه
او بگیر بر خویش
که اوست آنکه تو می یابی
نه این و آن
او بیار بر صفحه تلویزیون
آشکار و نهان
تو بکن آنکه پدر او نکرد
بر عاشق مهربان ما یار
تو بکن ساغر عشق اش
پر ز باده یار
تا بسازد رای دورانش
به سپیده باز
تو به او رسم عاشقی
یاد ده ای جان
تا بسازی
مهر دورانش ز سپیده
بازش آر ای مهر
تو بیار رای امیدش به دل
تا بسازیش در یادها
او همآنست که
می شود کمک تو
که گاه هم کنی یاد ما
تا که یارت را به مهر گذاران
سپرده ای جان
تو بدان او که یار است
بر گیرد ترا به دل و جان
تو برگیرش که موهایش
در ترنم زمان
عشق توست

او نگو که راز مهرش
سر به عشق دیگر
ننهاده ای به دل

تو برو راز مهرش را
بر یاران بیمه گر بیاب
آن همآنست که
تو جان می دهی
و برش نیست عذاب
گر چه مهر را بر بوش یافته ایم
که گفت داروی مرد پیر
که ندارد بیمه
چه کند بر دل و جان
آن دگر که عشقست بر یاریش
بر خاصه گان راه
آن نخواهند گویند
که این مملکت
که ما می زییم به یاد
این همان سرزمین است
که چون تو مریض شوی
ارتو برند به بیمارستان
و نخواهند از تو پول یار
تو برو راز مهرت را
به بوش باز گو یار
بگو که آنان چرا چنین کردند
که نتوانستی گیری
حق بیمه بر زن باز
تو بگو که مهر را باید
که مهر ساز آورد به دل


این همان تپش مانده گی های ماست
از این بیمه ها
من چنان راز امید را
بر دلت بنشانده ام
به ساز

که تو برگویی که
او شاهد عشق است
و بر یاریش ساز
من که مهر ها
بر یاران دیده ام به ثنا
من نگویم او که مهر است
بر دل عاشق می شود فنا
او که در ترنم اشکهایش
بر یاران بنشاند بر صدر ما
او همآنست که کنون
بر عاشق می نوازد دل وجان
او همآنست که به یاری کرد
خویش به ما تنها
تا بیابد یاراو را
در امید خستگی های راه
او که از هر راه باز گلی
چیند ز دروازه جان
او همآنست که امروز نیز
گلی دارد به دست
که آرامد جان
تو بیار راز امیدم
به عشق بازی
حاصل یار


تو نگو که مهر عشق
بر مهر های عاشقی
بر دل نواخت
این همه ساغر امید
بر دل خویش مبند
که او باز گردد به تو
تو بدان او که مهر است
بر جان یاری بسته است
به دیگری بر تو
تو نگو که مهر را فزودی
بر یاران به هر چند بسیار
تو بگو که بر نواختی به دل
بیم های عشق
هر لحظه فزون یار
تو برو راز امیدش را بیاب
که آنست حاصل راه
من نگویم او که
یاددار فردوس است
او گوید برت جان
من همه تپش خویش
بر عشق دادم و مستی یار
من بگفتم که تو بیا
بر این سراچه
که هست بیمه آزاد
من بگفتم که نه سرای من
خانه دگر است یار
من بگفتم نه که باشد
من آیم بر تو یار
تو بگفتی که بیمه نباشد
رازی دگر هویدا
من بگفتم او که عشق است
داند راز عاشقی ما
او بخواند یارانش
به دلداری یار
و نگیرند غم عشق را
بر این بیراهه گی
به دو سر باز
تو بگفتی که نه
من باید خود بسازم
چاره راه
من روم که بگیرم
امیر ارسلان عشق باز
بر رستم به کار
من بگویم که این دو
در دو عصر بوده اند به کار
تو بگویی که نه
من بیارم هر کدام بر این راه
تا که بدهند به من
حکم مستی و عشق بازی یار
تا بسازند مردی من
بر یاران آشکار
تو برو صلای دوران
از یاری محمد بین یار
او که هر لحظه فروز شد
بر اندیشه عاشقی خدیجه باز
او که نپرسید که
خدیجه چند سال داری یار
باز بگفتندش که این ساغر
بر خورشید دل می نواخت
او چنان مهر عشق را
بر دل گرفت به عدالت یار
که چون فروز شدند زنان
که ما بیچاره ایم داد
او نگفت که من عاشق دارم یار

او بگفت تو برو شوهمچو همسر من به کار خانه باز
من بیارم نانی تو هم بخور قسمتی از آن
این نبود که او بود به مهرورزی یارانش باز
بخداوندی خدا گر
من نبودم بجای او کنون باز
من که نه نفر نه
که او می گرفت
نشان اسکار باز
او بگفت بر اکران صحنه
که یاران می دانید راز من یاد
او بگفتند که راز چیست
بر بگو بر ما جان
او بگفت دانید که
چه مقدار داده ام
به این و آن
تا بگیرم این جایزه کنون
در برتان به هشیاری باز
آنان هیچ نگفتند و
به اصول نگریستند
که این درست است یار
گر تو نخواهی دهی
به یاری عشق
به این و آن
این کجافروز است
که تو می طلبی ز بخشش
بر عاشقی یار


تو برو راز امید را
بر مهرورزان بیاموز
آنکه یاد است می شود
حتی گاه بر دو
غالب بر جان
تا که شوند
یکی بر دیگری سوار
می بکرد مهر عشقش را
در میان
این کجا بود
که تو گویی بر م
به هشیاری یار
که این فروز نیست ز نا
گر چه راهست یار
من بگویم که این همه را
به جسم کنیم وا
که جسم نتواند کشد
چنین نامردمی یار
بخدا که ما روح خویش را
بر سر آستان یاری بر نهاده ایم
او همآنست که سالهاست
رفته است بر تکامل خویش ز سر باز
تو بگو که طلوع مهر را
بر یاران بنواختی یار
او که محتسب عشق است
بر تو می خواند دگر بار یار
تو بر سرای امید هایش بساز
خانه اش بر دلت یار
چون ندانستی که چگونه
بر سر عشق جان دهی یار

آنکه مهر را بر دل می نواخت
ندانست ترا به یاد
تو بدان آنکه مهر است بر عاشق
بر می نوازد دلش بر تو یار
او بگو که راز عشق را
بر سراچه مهر
بر آینه شهر کشاند
او همآنست که فروزش
بر دو ای میل او بود
هر لحظه یار
من نگویم که او
مهر من را
به دل ندارد بر جان
او بگوید گر تو داری
تو ثابت کن بر من یار
هر چه بر یاری یاران
بگفتم گاه تنها
اوشود راهگذاری
عشقش بر یاد
تا بخوانی غم عشقم
به بی حاصلی یار
آن نباشد آن تپش
که بر دل می نوازد جان
تا بگویند که مهر را
آهنگی بسازند برتان یار
من نگویم او که مهر است
بر تو می نوازد دل و جان
تا بخوانیش رای امیدش
بر یاران به حاصل باز


من چه گویم که او مهر را
بر آیین محمد می بداد
که تنها 9 یار بودند یار
من نگویم که او نه نفر
داشته است بر جان
من بگویم که او مهر بوده است
که نسازد زنی را به عشقش تنها
او چنان یار عشق را
به بر داشت به یاری یار
او نگفت در غدیر خم اسم علی
او بگفت فقط یاران
گر که یافتند او
که دوست من است
او همآنست که یابیدش
بر روز الست
این همان حادثه مهر است
که او بر نهاد بر زمین
تو چه گویی که او بود
آنکه بیراه می رفت بر زمین
تو بیار عشقش
تا آیین مهر را
بر دوانند به راه
تو بگو که تا ساغر امید
را بر جان بر دهند بر یار
تا بخوانندم بر امیدهایش آشکار
این همان مهر است
که بر دل می نوازد ای جان
تو بیار راز امیدم که
به سپیدار عشق هابود نهان
این همان راز سپیده است
که بر دل می شود جان
تو بیار رای امیدش
که به دلداری
سپرده ای بر راه
تو نگو که
دل می نوازی به یاریش
اما چه گوید بر تو
ز مشکل باز
تو بخوان رای امیدش
تا به بر بنهادی راه
من نگویم او که
ساقه یاری فشاند بر عاشق
او بخواند به راه
تو بیار راز مهرم
تا بر گیرم ساغر ش به راه
تو بخوان ساز مهرم
تا بگیریم قسمتی از کار
تو که رسانه ای و در دستهایت
هزاران عاشق راز
تو بگو که ساخته ای بر یاری
یار من بود جانا یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:361  10/19/2005
  سلام
راز عشقت یار من بر سپیده متاز
ای که می سازی بر اندیشه راهی بر رازی
تو بدان گر بخواهی که برگیری ما ز راه
باز بر شوی ز امید عشق بر فردا یار
تو بدان او که بر تو جان می دهد یار
او هموست که چون بازش گیری ز اوی
او برت به عشق خواند روی
وندر آن راز بی حاصلی کند سوی
تا نیاری راز عشقش بر به داد
این دعای مهر است که بر تو می شوم فنا
تا که نگویمت که چنان ساغر می بنشانده اند
تو به شوخی می گیری رود بدنبال مدرک یار
تو بدان آنکه نامش را مدرک نامید برم یار
این همآنست که مهرش بر عشقش می دهد بر باد
تو بدان آنکه بر تو خواندند از خویشتن بر یاددار
آن همان عشق است که بر مدرک عشق آید بر یار
تو نگو که من بر مدرک نخوانده ام دل به دلدار
من بگویم که مهر عشق را بر هر چه بنوازند منم برش یار
وگر خواهند که دختر ندهند بر یار چون که او مدرک ندارد این بود بیراه
او بباید که عشق ورزد بهر کار
آن همآنست که مهر خیزد بر یار
آنکه عشق است خود بسازد برت یار
که تو توانی بگیری مدرکی که دوست داری به عاشقی یادگیری یار
تو چنان راز مهرش به دل بیار که نباشد راز عشقش به دلدار
تو همان مهری که بر عارف خوانده ای مرا به یاد
تا نگویی بر عاشق او دگر نشود بیراه
تو طلوعی مهر بورز تو شروعی عشق بورز
تا که آید در زمین آنکه بیراه است اندر کمین
تا امیدت را چاره گر شود یار
آن همان عشق است که بر من و تو بسازد ای یار
تو بیار راز فردا که امروز بر هیات خاصه گان
آن همین بیراه می رود ورنه بازش هست یار
تو بگو که بر تارک زمان برتازند به ما
ما همان عشقیم که بر دل می شویم یار
تو غروری عشق بورز تا که جان آید بر تو
و به هشیاری بگوید رای تو ز آواز ها یار
تو چنان مهری نشسته بر دل
که دل نفروزد ز این همه مهر بر دل
تا بیارم رای دورانت به چند
من نگویم که آن مه به من چه بر بندد مهر
تا بسازم غم عشقت بر یار
تو بدان آنکه فراموش گشت او بود یاد
تا همان که بر یاددار
نواخت بر جانش
همه بر دل نواخت
تو غروری بر مهربانان باش یار
تو نگو که او که آید همه می شود بر
تو بدان او که آید بر تو اشکها دارد زجا
تا نسازی برش به عشق او شود بیراه
تو کنون راز مهر من و عاشق بیاب
او که رفت و مانیز به فراموشی سپردیمش یار
تو نگو که مهری نبود از روز ازل بر دل ما
تو بگو که مهر آیین بر آن می دهند که باشدش بر یاددار
او که دل را در گرو این و آن گذاشت او منتظر حق نیست که بسازد بر یار
او که خواهد که عقب افتد آمدن یار
او همآنست که فریاد کرد کمی صبر کن من فعلا کار دارم تو بعد بیا
این همان است که تا دیروز فریاد داشت بر سرما
که تو امروز بیا ودیرتر نیا
چون بیامد که خدایش بسازد بر یار
او بگفت غلط کردم من که نخواهم که ایستم پای عشق وای
تو بگو که بر سر عاشق چه کردند بر این نامردمان
آنانکه حق اجاره دادن خانه اش را نیز ازاو گرفتند بر داد
تو بگو که کدام عشق است که در تو بیارد جان
بخدا که گر مهر عاشق بر تو نبود من می بدادم زودتر جان
تا تو نسازی بر قدرت های بزرگ تا تو نشوی آوازه عشق
تو بدان آنکه رای فراموشی برت بست یار
او همآنست که اینک بر من و رهروی راه بخواند
تو برو راز طلوعم بر فردوس بیاب
آنکه بیراه می رود ای مهر بر من ببار
تو کنون جلوه راز ش بر من بیار تا بسازم عشقی که بر دلدار می نوازد یار
تا چنان رازت را امید سازم برت به یاد تا بگویی ای خدای مهربان
این چیست که مرا می بری بیراه
تو کنون مرا به مهر دریاب
که باقی بر راه
همه بر داد می شوند بیراه
تا بیاری راز غربت در زمین آن نباشد ای ماه بر جبین
تو بساز رازی که بر دل نوازند یار
تو بدان آنکه عشق است بر مه و ماه می نوازد یار
تو بدان راز فراموشی بر یاران هوسباز
او دگر نیست منتظر اوهست بر جان عاشق به داد
تو امیدی مهر بورز تو شروعی عشق بساز
تا که آید برزمین آنکه می خواند ترا ای مه بر جبین
مر بگفتم که عشق را نباشدش فریاد
او بگفت ای حدیث رفته بر همگان بیداد
گر چه مهری اما بسوز بر حدیث های بسیار
آنکه می سازند ز من و تو آنست دگر یار
آنچه ز دل بباوراندند ز شاهد عشق بر یاد
آن همان مهر عاشق است که دل می نوازد بر من وما
ای طلوع مهر بر یاران این چه بارد بر من و ما
آن همان راز بی حاصلیست که می سازد بر تو یار
تو کنون راز فروزش را بیاب که او تنهاست
و چنان سازش بخوان که عشق باشد برش فریاد
تو طلوعی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که ناید دل بر پشیمانی ای مهر بر چه می خوانی
تو کدامین غم عاشق را بر نمودی به ما
این همان عشق است که بر دلدار
جان می ببازد بر یار
تو بگو که راز آیین برش بنگاشتند فریاد
تو بگو که ساغری برش بشکاندند
تو بدان که جلوه ما دارد بر یار
آنکه بیراه می رود اوست به غریبه گی عشق و ماه
تو بخوان بر طلوعش که مهر می نوازد بر یار
او همان سراچه عشق است که بر دل می شود یار
ای که درد عشق را خوانده ای بر جام و کبوتر فریاد
ای که بر امید و شعر بر عاشق خوانده ای مهر امیدم
تو بساز بر عاشق که باشد ش بر تو یار
تو همان مهری که به عشق بر دهی فریاد
تو برو راز امیدم را ز دلش باز پرس
این همه جلوه عشق بر نمی بارد ز عشق بر ما
تا بیاری تا بباری بر آن مهر چه بیداد
اینکه می سازی ز فریاد آن بود بیداد
تو برو راز امیدم را ز هاتفان باز پرس
اینکه می سازند بر مه و ماه این چه باشد غم سترگ
تو که اینک راز عشقت را کردی به من مه لقا
تو بدان راز فراموشی نمی ماند بر ما
تو بدان او که به دلداری خواند یار
آن همان مهر عاشق است که بر دل می شود فریاد
تو کنون راز امیدش بر دلدار بیاب
ای همه غم مر بگو که به کدامین راه
تو فزونی مهی و خورشید داری به بر در یاد
تو غرور خورشیدی و بر ساغر می می شوی هر لحظه فریاد
تو غروری یا که طلوعی بر مه و ماه
آنکه می سازد به مهر آن بود بیداد
تا بیارم تا ببارم رنج دوران ز این عشق فریاد
تو چنان رازی بر عاشق که همو بر پای من ببستی
تو بخوان راز مهرم که امیدیست مر نکو
تو چنان ساز و آوازی بر یاری به جان آموخته
این که می سازی به مهرش اوست به دل اموخته
آنکه بر جلوه عشق می شود فریاد
ای خدای عشق برگمارش که دل می زند یاد
تا بیاری راز عشقش بر همه دوران آموخته
آنچنان مهرش به دل یافتی که هر لحظه می شوی راز
تو که بر بستر زمان گشته ای ناپیدا
من نگویم او چه رازست بر جهان و یار
تو نگو که حدیث عشقش بر سپردی به یاد
او نگار دشت خورشید است ای فسون ما در کار
او چنان بر جلوه مهر رازش نهاد به راز
که در طلوع عشقش بر می شود هر لحظه فریاد
تو غرور فریاد من و ماه بشنو ز راز
که این پیر بر بی حاصلی ما می کند فریاد
من چنان برگ امید بر دلت روان ساختم یار
که دگر بر تونسازم به عاشقی و می شوم فریاد
تو بساز رای دورانم که سپیده می بسازد بر ما
اینکه بر سپیده بسازی آن بود یارش به راه
این چه بر دل خواند راز امید
این نباشد بر غم عشقش دگر فریاد
تو بخوانی که او راز عشق ندارد با ما
من بگویمت که او جز راز عشق چه دارد با یار
تو که بر سپیده بتازی بر محنت گذاری یار
تو همآنی که بر جلوه ماه دل می فشانی برش یار
تو کنون جلوه مهرش آموز که به بر یاری توست یار
هر چه خواهی تو کنی او همان عشقست که می رود بر یار
تا بر بگویمت ای طلوع عاشقی مهرش بیاب
آنکه رازست دگر فریاد می دارد ای مه بیاب
تا بر طلوع عشق جانها نشاندند برت به راه
او که راز است بر عاشق بر امیدهایش طلوعش را بیاب
تو که اکنون راز عشقی و بر کبوتر ها شدی پرواز
چون فرود آیی به عاشق بر می شوی به عشقش یار
تو که اینک بر سرای رازی به امیدها ساختی به یار
تو بدان آنکه بسازد بر تو آن همآنست دگر راز
تو طلوعی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
آنکه می آید به مهرش بر من
آن همان جام تهی گشته است یار
تو بگویی که من بر طلوع عشق بر تو نکردم نظر
تو بگویی که من از قدس سخن دارم دارم بر عدالت نظر
تو بگویی که من سازش ناپذیرم و ندارم بر تو بر
من بگویم چونکه من هستم چنین مهر تو می سازم به بر
چونکه من دارم عشقم بر امید من می بخوانم حرف تو بر
ورنه هر لحظه بر می شدم به خورشید
وندر آن باز راز می سفتم به مه شید
تو بدان آنکه راز را در پی تو بنگاشت من بودم
تو بدان آنکه ساز عشق بر تو گشاد من همی بودم
تو بدان راز فراموشی بر دلداری بیاموختی بر یاد
این چه فریاد هر چه حاصل گردد بر تو عیان
تو به فکری که شاید از من لانگ دیستنس بگیری یار
من بگویمت که تو بیار سیستم خویش بر من یار
تو بگویی که کمی تو بگذار من اضافه بگیرم یار
من بگویم تو بیا بر امکان مردم ما بیفزا
آنگاه که تو بسازی بر آنان راز
و بیاری اینترنت کیبلی بر هر روست و ده یار
ما چنان بر تو شویم گرفتار
که دگر عشقی نیارد که رود از تو یار
تو بدان آنکه رازست باید مر بسازد خویش ترا
ورنه آنرا نه که هرز می رود بر عشق آن نیست راز
تو بدان راز امید ساختن آن بود راه
گر بگویی که چند مغز در سال بیشتر آیند بر دیار تو یار
من بگویم که تو بیاور سیستم دانشگاهت را به دیار من یار
تو بگیر تمامی جوانان من بر این سیستم آموزشی یار
تو بگویی که چند بورسیه می دهی تا بیایند بر ما
من بگویم تو به بورس بگیر جوانان ما در دانشگاه هایت بر ما به کار
تو چنین راز عشقی بر ما بسازی و ما یار تو گردیم جان
اینکه می سازی که خرده ریز جمع کنی
من بگویمت تو بیا تابسازی هر چه خواهی یار
تو نگو که در طلوع مهر عشق را بباوراندی بر ما
تو بگو که هر لحظه بر می شوی ز امید عشق فریاد
تو بگویی که برجلوه مهر ز عاشقان بر یاد
تو بگویی که مهر عشق بر عاشقان مه چه می نوازند یار
تو نگاری و من طلوع
تو غروری و من سپیده
تا بگو که این جمعیت عاشق بر سیستم مدرسه هایت
که چه می سازند بر یار
من بیارم بر فرزندان آن خاک
من بسازم مهر عشقت بر دلشان یار
من بگویم که طلوع سازند بر من و یار
که تو بر شوی این بود دگر یار
تو نکویی آنکه خویش بر عشق بماند
او که ندانست مهر زن
مادر کودک
برگزیند یا که یار
او تواند که بسازد بر تو به عشق و ماه
من بگویم او نتواند که کند هر چه هست بر یار
ورنه هر راز مهرش به دل آموختند یار

ورنه هر ساز بهر جان آموختند ساز
من که آرام بشر را سرودم به یاری یار
من نگویم ان که مهر است به عاشقی اوست بر من یار
تو کنون راز امیدش بر دلدار بیاب یار
این که می سازی به مهر آن نباشد برش یار
آنچه فریاد را بر حاصل عشق خواندند آن بود تنها
گر چه عارف و عامی ما هر لحظه می شویم براق
آنکه می تواند بر او بتازد به عنوان مرشدی یار
او نتواند که بسازد بر من و ماه چونکه ما خود مرشدیم یار
تو بدان آنکه تو باید بترسی بنام قاعده محور یار
تو بدان آن همین روز هاست که گندش در بیاید بر مه و ماه
آنچه هست که آنان بر بسازند بر من و یار
آنان که بر عراق نیز نساختند که تو شوی سر به راه
تو بدان گر بیابی راز دورانش به یک چند
آن همان فروز است که با عشق بر تمدن تو خواهی گیری بند
اینکه بر بی تمدنی بتازی بر مردمان
تو چگونه خواهی بیاری برشان تمدن ای یار
تو که باید بر رهگذاری آشنایان بخوانی به بند
تو نرو که باز بسازی بهر تمدن ز بیکاره گان بر ما بند
تو نگو که آنان که بر جان می بنواختند شوند یار
تو بیار راز امیدش که بر تو شویم بند
تو چنان مهری که بر جانها می نوازی یار
که این طلوع عشق من و تو می شود داد
او که در بستر ییماری بر عاشق می بداد
او بگفت که این صاحب عشق بر من و تو مه به داد
تو نپرهیز بر عشقت به جان دگر آموخته
آنکه می سازد به عشق اوست که مهرش بر تو آموخته
تو بدان گر بیاری مدرسه را بر یاری به ما
آن همان است که تو بسازی کار فراوان بر رهروانت یار
تو که اندیشه خسروی عاشق بر یاران ننگاشتی
تو بخواهی که بر انجمن فرهنگی شوند بر تو یار
من که دانم آنان که در سیستم تو نیز کار کنند
فقط به کراوات بند نیستند آنها فقط کار کنند
تو بدان آنان که تو می طلبی در پی شاهی یار
انان خانند وخانها دارد تنها فکر یار
آنان نخواهند که مهر عشق بر تو بسازند یار
آنان نه همانند که فرزند عاشق است یار
آنان که بر کناره او هستند به امید
آنان همان بادمجان دورقاب چینند یار
تو نگو که آنان شکل و شمایل شما دارند یار
تو بدان آنان بی عشق ترین مردمند بر ما یار
تو نگو که آنان بر انگلیسی هستند استوار
من بگویم که تو بفرست جوانانت بر سرزمین من یار
تا بیارند سیستم درس خواندن انگلیسی را به آموزش بر من و یار
تا که بتوانیم شویم چون کودکان مهر بر عاشق یار
تو بدان اینکه بسازی بر شوی ز خویش باز
آن شود بار حاصل بر تو که تو بزرگ تر شوی یار
ما که آموخته دست هنرمند انی چون تو باشیم یار
تو بدان این همان عشق است که ز مهر عاشق به جان می نوازد یار
تو بیار دست امید ت بر حاصل عاشقان راه
ما بر تو می بندیم که بخوانی برمان از ترانه هایت بسیار
تو چه خواهی که حرکت سرمایه انجام گیرد یار
بر تو بسازد مهرش شود بر تو مالیات بسیار
ما همان بر تو آریم و به عشق شویم برت یار
آنکه من قدس گفتم آن نبود چون آنچه القاعده گفت یار
قدس یک سمبل عشق است که بر زیتون بسازد یاران
آنکه زمین نیست که تو از موقعیت سوق الجیشی آن بترسی یار
تو بدان که دین دگر این زمین نیست یار
مگر نه آنست که ما سد می سازیم و خرابه ها می روند زیر آب
ور بسازی بر خرابه های آثار گذشته یار
تو بدان همان لحظه ویران گشتی که نشناختی سیستم یار
تو باید بر شوی ز خاک و بستن خویش بر خاکدان
تو باید بر شوی به سیستم پیشرفته دادن اوسب به یار
این همآنست که تو و من سازد یار
ورنه مسجد شاه ما و قدس تو و برج ایفل یار
همه آیند بر مظهر این سرزمین دگر است یار
ورنه بر اقتصاد همه بر هم سازیم یار
ما بسازیم راز عشق را بر سرزمین یاری ای یار
این همآنست که بر تو می نوازد یار
این نگار مهریست که بر جان می شود هویدا
تو امیدی عشق بورز
تو سرودی مهر بورز
تا که آیم برت به دلداری یار
تا بدانی که من همو بودم که تو می جستی یار
او که در فراسوی عشق بر تو بر بداد
من بودم
او که در پندار مهر بر مردم تن مه می داد من بودم
تا بخوانم برت به یاری یار
من بگویم برت که تو مهری یا که خورشید یار
من چنان راز عشق بر تو بسازم یار
که تو هر لحظه فروز گشتی که من این خواهم نه آن
تو بیار راز تمدن بر خاصه گان به یاری جان
این همان فروز است که بر می دهد بر تو یار
ورنه آنانکه بساختند از سیاهان کشته پشته ها
آنان نتوانستند که برند مهری بر آنان
تو که آمدی به عنوان رییس جمهور امریکا
تو بکردی بر آنان لطف که گشتند رها
آنکه باید باشد کنون بر این سرزمین ایندیا
آن همآنست که سرزمین کانادا کرد آنان آزاد
ورنه هر عشق به یار می ماند و بس
اینکه بسازی بر من مهر این باشد مه
تا بیاری راز دورانم بکار
من همان عشقم بر من بساز
تا که یادت آرم از آن مرغزارهای سرسبز
آنچه می رود تا بسازد بر تو از عشق حادث بر
اینکه بسازیم بر مردانمان در کار
و فرو ریزند عشقشان در دام عاشقی بر ما
اینکه کودکان بر بخندند در بازیهایشان
ونمیرند از گرسنگی بر این یار بر
این همآنست که عشق من بر تو سازد یار
این همآنست که جان می دهم برت یار
ورنه آن ساختمان که باشد نامش مسجد یا کلیسا
آن کجا و یار عاشق بر دلداری کجا
تو گرفتی آنانرا به آواز تمدن یار
تو نگفتی که تو مسجدی هستی برو ای یار
تو نخواندی برش که تو پوشی لباس به رنگ دیگر یار
تو نخواندی برش که تو هستی بر رنگ دیگر یار
گر چه ما هم خواهیم شویم به همرنگ یار
بر بپوشیم بر مسجد هایمان رنگ سرخ و سبز به همرنگ پرچم مان
ما نخواهیم که جدا شوند زن و مرد
ما بخواهیم که مرد و زن باشند بر مسجد کنار هم
این همآنست که عشق ما می سازد بر یار
تا که آریم جشن عشق بر خاخام و کشیش و ملا یار
این همآنست که اکنون آن عاشق رنج کشیده بهترین کارگر است
وربسازد بر تو بر عشق دگر سازد یار
تو بدان او که بر عقده های فرو خورده خویش بر من بار نداد
او بتو فکر نمی کند او بدنبال برادر کشی هابیل و قابیل است یار
که دارم بر او مهر دگر که می ببارم در آن و لحظه دگر بعد از این یار
او همان برادر قابیل است یار
که این بار خدا حکم می دهد که نکشید یکدگر یار
ورنه رازت نگشته است جدا ز دون
این همان مهر است که کنون بر تو می سازد نکو
تو بیار راز تمدن بر دلداری ما
تو بدان او همان رای فراموشی ماست
که می بسازد بر یار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بورز
تا که بسازم بر تو یار
آنچه می بسازی به عشق برت یار
تا امیدت را بر شوم بر دل فریاد
و نگارم را بسازم بر تو یار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:362  10/19/2005
 
تو بیار راز عشقم
تا بر تو بسازم به کار
تو بخوان راز بشریت تا
بسازی بر عاشقان راه
آنکه قدس است یا که در یاد
آنکه شعر است یا که مه داد
آنکه درد است یا آنکه جوان داد
هر که بارش ز من خوشتر
هر که غم بر من برد بر
هر که بر مهر ریزد به یاد
هر که دل اندیشه بر مه و ماه
هر که آستانش خوانده بر غریبی
هر که جانش را داده به یار
او همآنست ای جان بر ببار
آن همان مهر است بر من ببار
تا که گل را به گلستان سپارم یار
تا که جان در قدمت سازم یار
او که بر خانه های آنان کرد کمین
او بسازد بر او هر آنچه ما خواستیم با تو یار
او بسازد بر آنان و گیرد آنان به کار
تا که تواند خویش بسازد و آنان نیز به کار
ورنه خاک بر خاکدان بسیار است یار
اینکه قدس را می توان در هر جای دنیا یک دگر ساخت یار
این نباشد که چون قبایل وحشی
بر بباریم به هم که ماییم یار
تو بدان آنکه آوازش به مهر است بر نگار
یا که او که آمد بر خانه ما
او ببود بر اسراییل یار
او ببود همه ساعت بر خانه
و فقط میکرد تمرین موسیقی دوست
من بپرسیدم بر آن یار دلنواز
این چه تدبیر است تو که داری چنین راز
این چه مقدار خوردن می باشد بر تو داد
او بنالید که من دوست دارم فقط گوش کنم موسیقی
و نشونم هیچ گاه تلویزیون یار
من ببودم که تا بسازم بر عاشقی برش
او که آنهمه عشق است برگیرش تو بر
او بگفت دانی که من کجا زندگی کرده ام
هر روزه ما باید بشنو.یم که چند نفر مردند
یا که شدند بر خان دگر به سرود
این همآنست که من برگزیدم این راه را
او که خواست برود باز گشت و از من خدا حافظ کرد یار
او که بر هیچ احدی نگاه نداشت بر جوانی او که بود17 سال
من ببودم که او چگونه مهر را به این خوبی می شناسد یار
اینکه گویم نه برای دگر کودکان همسایه است
که عدالت بر می گیرد عشق بر تن کودکان ما یار
تو بیار راز ترنم عشقش که جان ببازند بر تو یار
آنان دگر رهروند چرا که سختی کشیده اند یار
اینکه بربسازیم تمدنها را به جنگ نزدیک
آن دگر کافیست آنان دگر شده اند به اندازه کافی به هم نزدیک یار
تو بیار راز ترنم ز آواز عشق برش یار
این همان عشق است که بر تو می سپارد جان
تا که رازم بر تو گویدم به دغا
اینکه مهر است ز عاشق بر من متاز
تو بدانی که ما همه بر راه عشق نالیده ایم یکسر
ما که می دانیم حق چیست اما انصاف هم خوبست یار
تو بیار راز ترنم بر او تا شود عاشق یار
او همان کودک توست که خسته است از تلویزیون یار
من ندیدم که جوانی در سن او بخورد می
وگیرد خویش بر موسیقی بتنهایی به کار
تو بخوان راز عشقش که چه شد بر او یار
که او خو بکرد چنین بر ما مردمان
تو بیار راز مهرم تا بر شوم برت به خورشید
این همان ساز است که بر تو می شود خورشید
تو بدان آنکه آوازش به مهر است بر نگار
او همان عشق است که می سازد بر من و ماه
او همان جلوه عشق است که بر تو سپارد جان
ورنه هر راز ی به دل ورنه باشد رها
تو بخوان شعر ش به دل آموخته یاد
تو نگو که تو نسازی بر همه عالم چنین رها
من بگویم آنان که خود در اندیشه اند یار
آن یار فلسطینی که هست خسته از جنگ ها
ما که چون آنان بکردیم هشت سال آزگار
تا که بجستیم بر همه که آید جنگ به اتمام
ما همانیم که اینک بر تو گوییم به راز
جنگ دگر بر ملل نمی سازد راز
گر تو بیاری بر او بر این کارخانه ها
که تو آوری بر من و مهر وماه
تو که آوری کارخانه بسته بندی کنی و بری یار
این همان عشق است ورنه دگر چیست کار
مگر نه که ما بر تو ساخته ام یار
که تو دهی هر زمان بر ما کار
این همان مهر است که تو بسازی بر جوانان خویش
تو که از خاک گذشته ای و خویش کردی همین کار
من که می بینم در یک کارخانه بر یار
از هر ملیت هستند به کار به همراه کانادایی یار
مگر نه اینست که تو امید شدی بهر همگان
تو بدان عشق همین است که تو ساختی بر ما
ورنه کجا توان شدن ز دست این نامحرمان
که می بگرفتند در هرزمان
ورنه یادم آید پسر خواهر من که بود در زندان
بر او گفته بودند بگو بر خاله ات یار
که مواظب خودش باشد که آییم برش به باد
تو نگو که دل را نواختی بر جان دگر یار
این که حرف است تو بگو با ما یار
آنچه بر رهروان راه تو بکردی بر دلداری یار
ما همان خواهیم که تو بسازی به مهر عاشقی بر خاک دگر یار
ما که جان را در تلولو اینترنت نزدیک بینیم بر یار
تو کجا توانی بگویی که مسجد شاه ما با برج ایفل یار تفاوت دارد جان
تو بدان آنکه آن در قلب ما جای دارد به نگار
او همان رازست که بر برج ایفل اش می بنازد یار
این که سمبل عشق است که بوده است در اورشلیم
که بیایند و باشند بر آن همه بر هم قرین
این نبوده است که عامل خون فشانی شود بر نفرت
این همان است که تو بر من بسازی یارمن
تو بدان که راز مهرش کجا بر آهیخته دست
او همآنست که در کوره های هیتلر جان بباخت
من نگویم او صدمه ندیده است در تاریخ یار
من بگویم او مستحق محبت بسیار است یار
ما باید همه عالیجنابان راجمع نماییم در یک جا
او که ستمدیده تاریخ است نیز بر شود به یک جا
چون که دانی او چه کشیده است از بر فرعون
او بر تاریخ خویش دارد فقط زجر بی التیام
ما بخواهیم که او عشق باشد بر ما
چون خواهر که برفت در خیابان که هستند آنان یار
و چون خواهر جوانمردانه رفت به آنجا دیدم یار
که چه مردمان نیکویی هستند آنان که بودند یار
من بخواندم بر خویش اشکها و ناله کردم بهر خدا
ای خدا چه می گفتند اینها عجب آدمهای نیک نفسی هستند بر ما
بر بی پروایی خویش آگه شدم یار
انروز که بلوزی را ندانسته پوشیده بودم با علامتی ناشناس
که بدیدم بر اتوبوس همه می روند از من کنار
جای خالی را می دهند از آنطرف اتوبوس به دیگر یار
من ندانستم آنروز تا آمدم بر خانه یار
بغض گلویم گرفته بود مگر من بو می دادم یار
چون برفتم بر حمام عافیت که شاید تمیز شوم یار
او بگفت که این بود دلیل یار
من بگفتم آن چیست خدای من بر من بگو یار
او گفت که چرا باید علامت این چنین ما را بر غم بسازد یار
او بگفت خوب مردم نمی دانند
فکر می کنند تو صهیونیستی هستی یار
من بگفتم حال که دانم که آنان چه فکر کردند یار
اگر هم که باشم چرا باید آنان برنسازند بر من اینگونه یار
اینجا که همه گروهها آزادند بر یار
این که بسازند چنین بر یک علامت دغا
او بگفت که راز بر آن باشد
که آنان توانند که بگیرند رای مردم
اما قلب مردم گواه دیگر دارد یار
تو بگفتی که آن کلام بر من خروشید بر گذر کرد
من بگفتم که این ساغران به مه نشسته چه می کنند مگر بر یار
او بگفت من نیز ندانم شاید که حق بوده است یار
تا که سرزمین ما بگرفتند بر مان عثمانیان یاد
تا بگفتیم که بر این باشد دغا
ما بخندیدم فراموش کردیم آن قصه را
تا بیاری راز دورانم تو کنون
تو به من بازگو این چه باشد بر آن دغو
تو بخوان شعر عشقش تا یاددار سبو
برنسازد چون من به آن نشان بر او افو
من بگویم این نشان است او بنالد
که یادگار من مانده است این ز دوران قدیم
من بیاد آورم در دوران سباوت یار
چون می برفتم بر تکیه که بودش
بر کوچه های خواجو در اصفهان
می ببستند طاق آن با چادری بر طاق آن
که جلوه می کرد رنگ چایی در آن به عاشقان یار
چون بیاوردند فرش ما بر نشستی مردم بر آن
من می نگریستم بر نقش های آن
وه که چه بسیار شیرها بوند بر آن روان
وقتی که مرشد می خواند که سواران کربلا گشتند روان
آن شیرها همی برفتند بر یاران چون سوار
من بیاد آورم و گشت بر آن که این همان نشان است
که بر پرچم ما می بود رها
عچب مایه اختلاف شد آنکه بود در تکیه یار پناه
من بخندم بر این یار هوسباز
که بگوید شیر از آن ما نیست ای یار تو هم نمیدانی آنست از ما
من که نانمم را خوانده اند بر سبو
آنان می خواهند بگویند که آنان فقط خدا دارند ای وای برو
من نگویم که آنان بر بسازند شیر و ماه را
چون من بیاد آورم همیشه آن آتش ها
که مهر بر ما می افراشت
من گویم که نام خدا آورند بر آن
مگر کشورهای دیگر هستند ضد خدا
که نشان ندارند از خدا
من چنان بر برگ آمد وشد
شده ام سر بسر
که هرلحظه فرو می روم
از این امید بر او بر
من بخواندم که این نشان
نیز شاید دارد چون ما نشان
گر بخندیدم بر آن که
ای بابا این فقط هست یک نشان
من بر آنان که آنروز ز من بگریختند گویم
یار برگیر این راز ز سبو
آن که در راه است گر بیاید بر تو
و بخواهد گیرد ترا به کار
آیا تو شوی بر او نیروی کار
یا که ناز می کنی
که ما بودیم صاحب کار
چون ماآمدیم فاتح دشت امید
باید بسازیم بر یاران
که شده اند یتیمان جنگ بر پدر اوی
تو بباید که بر سازی خانه ا ش یار
تو برگو که بر کردیت گیرند بر او یاد
ورنه هر آیین عشق تواند که ریزد به یار
من نخواهم که بینم کودک تو
فقط به موسیقی در اتاق در بسته و شراب
تو بخوان او را به عشق تا بر دهد آواز
تو که مهری من دانم که تو هم خسته هستی از ارتجاع
من که می دانم ای یار که هر دو
مغضوبند در تاریخ و شدند هر دو بر یک راه
من بگفتم بر تو و عاشقان قسم به یاد
من ندانستم اگر بدانم باز فردا همین را دوباره پوشم یار
او بگفت که من ندانم این نشانها بهر چیست
ما که همه عشقیم چرا باید شویم بر هم ریش
من بگفتم که آری در واقع ما همه از روح خدا آمده ام یار
همه بر یک جسم جدا که از خاک آفریده است یار
ما هم خواهیم که اقتصادمان بچرخد یار
چون وقت عروسی فرزند آید شرمنده نباشیم یار
اینکه او بتواند که بگیرد آنکه دوست دارد نکو
او نترسد که مادرش رفته است ازدواج کرده است با دگر یار
او نباشد شرمنده که گوید پدری دیگر دارم یار
این همآنست که ما می جوییم یار
او بباید که افتخار عشق داند در پیش همسفران
که پدر منست که بر سر عشق مادر ایستاد
این که او بباشد تنها
تا که بوقت آمدن بر خواستگاری آنها
فقط ببینند پدر را تنها
که او رنج کشیده است
به او احترام گذارند که او نگرفته است برش یار
این همآنست که تو و من باید بسازیم بر هم یار
تا که بر شویم به این رسومات بی ارزش بر ایشان یار
تو بخوان راز امیدم که من تنهایم یار
من همان هستم که بر تو بر موسی شدم یار
تو بگو که نسل بنی اسراییل چه کشیدند یار
ما که دانیم که دل هر انسان ریش می گردد بر گذشته تو یار
تو بگویی من بگویم که این همه دغا
بر من نیست دگر تو برو گمشو من نخواهم رقیب دگر یار
من بگویم بر تو وان دگر راز آید بر من و تو
گر نسازیم بر عشق همدگر
که زنان و مردان ما نشوند از عشق جدا
و نگویند که ما رویم بر یار همجنس ما
که گر روند ما ندارم هیچ چاره یار
تو بگو که از بنیه کار خراب است یار
تو بیا بر بسازیم که در زمانه ما آن آخوند
به عنوان لواط نگیرد کودک من ببرد بکشد او را یار
این همه زجر جهان بر این یاران غریب
بر شانه های من و تو و آن کودک تو سنگینی می کند یار
ما بخواهیم تا آنان عاشق شوند یار
ورنه بر چه خواهیم که نان بیشتر خورند یار
آنان بخواهند که بر یک اتاق و موسیقی و شراب
بر خویش عشق بسازند
تو چه می یابی که بر او بسازی بسیار
او بیامد بر کانادا با آنکه بود از دیار تو یار
و دگر بار آمده بود به پناه بر کشور تو از روسیه یار
او بیامد تا در اینجا رخت عشق بپوشد یار
بیا که مهر او بسازیم که نرود بر بی عشقی بر یار
تا که آن آخوندهم بداند که باکشتن یار
نمی توان او را به اوداشت که او نشود
بیشتر عاشق مهرورزی بر همجنس یار
اینکه بسازید آزاد که بسازند ازدواج
بر همجنس ندارد هیچ ایراد یار
اما دانی که این همان اتمام نسل انسان است یار
تو بگو که گر عشق نباشد بر یار
او دگر نگیرد کودکی و شود
دگر بر بی حوصلگی بر کار
تا که نیارد عشقی و بر ما نشود یار
آن همآنست که بر من و تو دگر می شود سوار
وان دگر نتوانیم چرا او به ما بی احترامی می کند یار
می گوییم که ما هر چه خواست فراهم کردیم برش یار
او نخواهد که دست من وتو بوسد
که ما ساختیم بر او این خاصه را
او بگوید من نخواهم که تو بینم
با آنکه تو هستی از نسب من یار
تا چنان غم بر دلمان بنشاند به روز تنهایی
که من بدیدم زن می گریست
بر بیمارستان بر دخت خویش
که مرا بعد از خوب شدن
ببر به خانه خویش یار
چون که او بر خانه سالمندان بود
او بنالید بر دخت که مرا ببر پیش خویش یار
من نمی خواهم که روم بر خانه سالمندان دگر یار
و او بگفت که من نتوانم
من خواهم که بیارم گاه گاهی یک یار
تو چنان غم غریبی را بر چهره او می دیدی یار
که او بگوید ای عاشقان بر من کمک کنید یار
تو بیار د ست امید تا بسازیم برش خانه یار
تا که بیارد دوباره مادران و پدران
آن ا رج وقرب گذشته باز
تو ا میدی مهر بورز تو شروعی عشق بساز
تا که ناید بر زمین راز عشق من وتو بر من غمین
من بگویم ای برادر ساخته خاصه گان من می روم
اما تو بدان نخواهی دوام آورد این چند روزه دنیا
چونکه مردم گرسنه اند بیش از حد یار
آنان هم اینترنت خواهند که باشند بر عاشقان یار
تو بیا تا که شباب اندیشه هامان را برهم ریزیم یار
تو همان محتسب عشق بر عاشقان بیدل بر ساز
ما چرا باید بسازیم بر آن صهیونیست
تا او هم چون آخوند شود برما مهربان
ورنه هر دو را که مغضوب تاریخند بر غم ما
می ستانند از ما و ما می شویم بی اصول یار
تو بدان آنکه مهر است بر تو ببارد یار
ما بر تو گوییم بر تو ای عاشق با ما بمان
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:363  10/20/2005
  تو برگو که راز عشق را چگونه گرفتی که کنون چنین نا امید گشتی ز ما
تو میدانی که ما در نهایت عشق بر تو باریدیم ای جان
و طلوع عشق را ز دل هر ذره برت چکاندیم به جان
تا که آید تا که خواند سروری ز دلداری بپا
وندر آن باز آگه شود عاشق بر جان ما
تو که دانی که یاران همه هستند و آگه ز ما
تو میدانی که عاشقی این نبوده است ز دنیا
تا بیایند و سوارانش برند ما را به مهربانی
آنان همه شوند آنکه می سازد بر یاری
آنچنان ساغر فشانند در میانه راه
که دگر امید ببندند بر دل یاران به راه
تا بگویند که مستان بوده اند بر این راه
ودگر نسازند برمان که این است دلداری یار
تا بسازند برمان که این است دلداری یار
تا بسازد عشق و خواسته در پایان
وند آن راز عشق بر شود بر خاصه گان
تا که گل آرایی به دلداری برم
راز گویم ای عاشق که می بندی برم
تو بدان که آواز خوشی هایت سر داده اند
آنکه بیراه می رود ز عشق را ز بر داده اند
او که بر حدیث مهر بر جان بتاخت
او هموست که بر عاشق می برد نگاه
او که بر طلوع مهر جان می بباخت
او همین امروز بر توست و باقی رهاست
تو کنون فسون عشقش بیاب که او تنهاست
او که به بیراه می رود او همیشه بر پاست
او طلوعست دگر نیارد یک امشب بر ما
او نیفروزد بر جامی که عارف برد به یاد
تو بدان که راز نه همین بود بی راه
که فسونش را بر عشق برند بر کودک بی پناه
من که دانم که تو یاری و مهرت را به دل داده ای چند
من نگویم که تو سرزمینی چنین هستی بر من ننگ
تو بدان آنکه آواز ش ز آغاز داد
او همو بود که باید بداند دگر کنون راه
تو طلوع مهرش را از امیدهایش دریاب
او محتسب توست اما نمی داند دگر راه
او فزونی بر عاشق بیافت گرچه تنهاست
من هم از اشکهایش سپردم به دلداریش یار
وه که راز است و جان می نوازد بهر ما
وه که سوز است و بر حاصل جان می شود بیراه
او چنان بند غریبی بر دلش بنشاند یار
که دگر راز دگر را نبندد بر عاشق به یار
تو چنان مست غریبی رازها گشتی در یاد
که دگر فرو بردی هر چه بود آب در خاک
تا که آید برت به دلداری شاید
او شود لب جاده و او رود بر راه
من نگویم که مهر عشق نبردند برش به یاد
من بگویم که راز صبا این گونه خبر داد
من بگویم که بر تلولو مهر بر عارف هوسباز
آن رای عشق بر عاشق در وقت دگر میداد
او چنان برگ امید را بر دل عاشق بنشاند به راه
که دگر فروزی نشد و رازش را نمود بر ما
تو کنون ساغر عشقش به دلداری بیاب
گر چه تنهاست اما دلدارش با ماست
گر چه بر مسند عشق رهگذارانش روند بر یاد
آنهمه راز فراموشی نیست بر ما یار
تو بگو که عشقی و بر حاصل جانان برده ای دغا
تو بگو سازی و بر محنت گذاری یاران برده ای رای
تو نگو که راه فروزش را بر مهربانان نکردی یار
تو بدان او که عشق است بر تو و حاصل راه دارد یار
تو بگو که جنابت عشق را بر کدام راه بردند به راه
من که عارفم و راز امید را برده ام بر راه
من نگویم که او ساغر می را بر من دارد پناه
او ندارد غم خرسندی بر هاتفان ز دار
او بگوید ما همه رهرویم بر نان باید بیاورید راه
ما چنان در بند اسارت گشته ایم اسیر
که دگر غم عاشق را بر او نگردیم دگر راه
ما نگوییم که شما طلوع مهر را بر جانان برده اید یار
ما بگوییم که بر حسرت جان ما فروخسته ایم یار
ما که در طلوع مهر عشق عاشق را دیدیم بر یار
ما بدانیم که آن غم فروخورده رنجها رفته است بر یار
ما بدانیم که چون بگوییم که چنین نباشد بر راه
آنان بر گویند که چه شد مگر نبود آیینی چنین بپا
تو بیاور بر عاشق دگر حسرت بر اشکهای راه
تو بدان او که عاشق است بداند که راه چیست یار
تو که ز حسرت مرده گانت بر گورها فریاد زده ای چند
تو بدان آنکه مهر است ز گور عاشق کرده است حیا بر من
تا نگوید که مهرش بر یاران غنوده ام من اینک
من همه دردم و بر هاتفان بر عاشق دارم دگر نظر
تو طلوعی مهر بورز تا که شاید راز عاشق گردد بر ملا
من نگویم اما مهر عاشق این سرودش را به من داد
تا که جانان برت به دلداری آیند یار
تو بدان آنکه بیراه می رود ز ما او نیست بر راه
او سپیدار مهرش را ز جان خندیده است یاران
او طلایه دار مهر است ولی بر ما نمی گیرد پناه
این چنین بر رهروی خسبیدند مردان به جا
که نیرزند رای عاشق را بر دلداری بر این و آن
او که دانست و باز بر آنچه بود همی کند
او که می داند که عشق چیست و بر غم انسان بار سنگینی کند
اوست که بر پهنه بشریت دگر رازش کنون شد بر ملا
تا نیارم عاشقی او دگر بر عاشق نیست رازش مبتلا


تو بدان او که فروز یاری را برعاشق می دهد دگر منم
او که هر لحظه بر غرور عشق می بخندد بر دلداری باز هم منم
تو بدان او که رازش را بر دلداری نیاموخت بر یار
او همآنست که بر داد راز عشقش که هر لحظه می گردد فریاد
تو بگو که بر جلای مهر تو به ما نخندیده ای
تو بگو که بر عارفان بیدل به شروع مهر بر یاری نسنجیده ای
تو که فریادش را کنون داری به بند
من بگویمت که تو اینچنین نبودی بر هر بند
ما چنین ترا یافته بودیم که شوی بر ما ناپیدا
ما ندانستیم که تو بر غمهای عارفان می شوی بر ما ناپیدا
تو بگو که هاتفان جمعند و راز شان دگر بر ملاست
آنکه می سازد به من و تو آن همآنست که فردا فروز است بر یار
او بگوید که حال بدانستم که نمی دانستم یار
و چون ندانستم باید روم کار کنم بهر تلویزیون های خاصه گان به کار
او به حرفه خویش می خواهد برگردد او که بودش مرشد راز
او بگوید که من باز می گردم به کارم به کار حرفه ایم تا شود بر راز
من نگویم که من توانم بسازم وطنم
من دانم که توانم بسازم همان کارم را
این چنین است که دگر مردان ان آی تی وی نیز گفتند یار
که ما ندانیم پس چون ندانیم که سیاست بر کجا می رود بر راه
و نگریستیم سالها پیش که ما بردیم شاه را
آن که در حالی بود هر حرکت ما ثبت می شد
و بر حرکت ما بود که شاه و دگر مهره ها رفتند از بر راه
آنچنان دانستیم که یاددار سبو بر راه
راز ش فرو بست و حال شدیم مغبون
تا که آریم بر جلوه گذاران مستی یار
ما ندانستیم که فروزیم بر مهر و می شویم زنگی مست
ما که بر زنگی و رنگ داشته ایم دست از روز ازل
ما که راه نداده ایم آنان بر سرزمینمان به رفتنار ناشایست بر
ما باید بدانیم که آنان بر ما بغض فروخورده دارند یار
آنان باور ندارند ما را و می گویند که اینان هستند ریسست یار
آنها بگویند بر ما که دل اینان به دلداری نیست یار
آنان همین امروز بر ما خوشند باقی شوند بر راه
تو که اینک راز شان آموختی ز بدرفتاری ما
من بیاددارم که در کودکی نیز چنین بود یار
من که برنگ سبزه بودم و خواهر که سپید
او می آورد شانسهای بسیار که دل بسپارند به دلدار
گر چه او بر چشمهای من عشق نمی داشت
و هر که می آمد بر او ناگهان می شد بر راه
که من او خواهم و گر شود صبر نمایم مادر یار
که مادر عصبانی می شد و می گفت اصلا او را باید زودتر یار
وان دگر که بر من می بخواست صبر نماید یار
من بداد زود به شویی که نبودش به من یار
تا که خواهر با او دست داشت و بر ما می خواست ماند
بر بیاید و دگر بار ازدواج نماید بر او داد
وه که راز ایام ز بدعهدی یاران بودش به من داد
و گرنه عشق عالم بر هاتف چنین نمی سپردند بر ما
ما همه تندی راه را دیده ایم که نباشد فرهنگ ما
بر یاری به عشق و هر لحظه هست امید عاشقی برش به رسوایان راه
تا که بسپارند رنج عاشق بر دلش به یاد
گر چه او رفت و بعد هم ما دانستیم که بهترین قسمت همین بود یار
ورنه عشق را بر دلداری ندارد دگر نشان
آن همه از احساس من گفتم که آن همه بود در زمان
من بگویم که ساز امید را باید بشناسیم یار
آنکه می سازد به خورشید که بر نیاید بر ما
آن همآنست که کنون بر راهست یار
من که دانم او نوشته است که او را بر دار ما آییم برت یار
من بدان که این دل و دلداری نباشد فروزی بر ما
این همه جلوه عشق بر یاری سپردند به جان یار
او که مهرش را به غمها سپرد بر ما
او همآنست که مهر می شود بر یاران بودش هویدا
او چنان غم بر غریبی سپرده است یار
که می رود بی اجازه بر خانه مردم یار
تا که آرد آنچه حق او نیست بر دلدار
او نداند که در مکتب ما هدف وسیله را توجیه نمی کند یار
و ببیند همسایه نبوده بر یار بدون ما یار
این چه تمدن است که تو با آنان بسازی یار
آنان سر خوش نادانی خویشند بر یار
این که خاک توست و دست تمدن دارد بر آن یار
آن همآنست که روزنامه آگهی را می برند برش به تاراج
او چنان رنج غریبی بر دلم بنشانده است یار
که من بدانم و تو ندانی که او فروز بندد بر دلداری به این و آن
او چنان فریاد مرا از دیوارهای اناالحق زندانها شنید یار
که دگر غم عشق بر او فراموش گشت و خود سپرد به شیطان
او که بر چاه جمکران هر روز عریضه ای می اندازد یار
او لب فروبسته است و خواهد کشد دگر یار
وه که اینان بر عاشق چه کردند یار
که چنین فروز گشتند و تو هم آنها را ندانسته حمایت می کنی یار
من نگویم او که مهر است بر آنان ندارد نظر
گر نظر نداشت من چنین به عاشقان نمی ساختم برشان یار
من بگویم که ایشان در تسلط خاصه بر دلدار صهیونیست غریبند
هر چه او گوید که مهر نیست آنها نیز بر آنان سریرند
آنان نگویند که یار این دلداری نیست یار
این است آنکه صهیونیست گوید و خندد بر من مست
او بگوید تو بگویی در او عشق است بر حیا
گو بیا تا بیازماییم شان برت یار
من بگویم مرحبا راست می گویی تویی راست
گر بر تن این عاشقان عشق بود از روز ازل
من و تو بردلداری مهرش نمی بردیم چنین بر غم
من و دلداری جانان که بر جای غریب و خاک غریب
می برند نان دگر و بعد هم کنند بر ما لطف که آمدیم
ما ندانیم که گر خواهند بیایند بر ما
آن بهانه نخواهد این عشق است بر ما
تو بگو که راز ترنم ما نداری بر سر
تو بگو که خونی و بر غمهای عاشقی شده ای بر گذر
تو بگو که دگر فیلمهای ما بروند یک دوره کلاس عاشقی
بینند در دادگاه بر اندرز
تا بدانند نتوانند که گیرند افراد به کتک و گردند بر ما مفر
تو بدان گر که عشق بودی رازت بود عیان
این چنین بر ما یار نمی گشتی که کنی ما را ورشکست یار
تو بدان آنکه خورشید است بر تو بساخت
چون بر آید خورشید از تو روی گرداند
که تو کردی بر عشق این گونه نظر
من که دانم اینان بر کار چگونه اند
آنها بر تو بسازند تا تو را آزمایند ای احمق
تو بدان آنکه عشق است بر تو نسازد به هیچ روی
تو برو راه دگر که دگر بعد من تو نداری هیچ روی
تا بیاری که من غم دوران دارم به سر
همه خواهند خندید که این پیر میکده
انگار مست است و دارد بر همه نظر
تو بیا تا رای دوران به هم سازم ای مه بر رو
این همه شعر عشق بر چه گفتند بر تو ای بیرو
تا بیاری غم دورانم به دل یار
تا بگویی که منم بر همه عاشقان سوار
تو بدان گر عاشقان ما که عاشقند نداشتند بینشی که بشناستد راه را
اما بدان بعد من دانند که بسازند به هم
و نشوند جدا بر یاری یار زهم به چپ و راست و دگر میکس بر هم
توبرو راز امیدت بر سرای امید باز کن
تو که هروز می گویی که حال فرح ملکه را چه کنیم به بر
تو بگو او که سالها بر غربت بساخت
او نخواهد که دگر بر شود بر عاشقان ایران به سر
او بگوید که ایران آزاد باشد به مه
اونخواهد که آید هر لحظه بیند تو که می شوی برش نظر
تو برو راز عشقش بین که چه بی منتهاست
او که بر فرزند نشد
که بشو بر غریبه گان
تا بگیری قدرت

تو که آوای مهر ما داری به رو
تو چگونه به آنان که ترا آزمودند کردی نظر
تا بگویم که به برت ما هستیم غریب
ای همه جان برگیر زما این روی

و گویند که خانه را دیدیم
که بعد از چند ماه کنند اجاره بر
که دگر هم قصد اجاره ای در کار نیست
که آورند بر ما حقوق روز بیست و هشتم می گیریم در ایران
این چنینند مردان که تو با آنان برده ای به نمایندگی بر ایران
تو بدان آنان نماینده خباثتند نه عشق ما جان
تو بدان گر تو صهیونیستی و خواهر که بیازمایی آنان یار
تو بدان که آنان آزموده شدند وقتی گذاشتند دار
تو بدان آنان که خون به جگر کردند مردان بر شب عروسی
بر بتاختند بر آنان و بردند جامها به یغما
آنان که پول می گیرند کنون که آزادی دهند بر یار
ورنه ریزند و کاسه کوزه آنان را برند بر چپاول یار
آنان که مهر سرزمین منند که تو با آنها می بسازی یار
تو بدان آنان شرم سرزمین منند که کشتند بر ما یار
تو بدان ما که آمدیم که نسازیم بر تمدن و بگوییم کودتا تمام
او که آوردید بر ما توسط آن یار بلند بالای هویزه ای باز
ما بیاوریم رای مان را بر تمدن که باشد یار
چون تو بخواستی با آنکه می دانیم او قاتل است قبول داریم یار
تو بگفتی که آنان سزاوار مردمند که چنین کردند بر ما
و نبردند او را به صدامی به پیشکشی دنیا
ما نکردیم بر مردانمان که در کوره راه
بر شدند به عاشقی وکشتند اورا بر راه
ما بگفتیم گر بکشید حتی حق بوده است یار
ما نخواندیم برش که ما می شویم فروز بر تو یار
ما نگفتیم که آنان زمینه های کودتا دگر را دیروز فراهم کردند یار
که تا ببندند بر انگلیس و پرنس چارلز را آوردند بر خاتمی یار
تا کشند ما را و گویند که تمام شد فیصله یافت
آنچه بر رای تمدنشان گفته بودند ما کردیم کله آنان
او که خویش نیز بر عشق نکرد ازدواج
او بکرد بر یاران چنین روی که گردد بر آنان سوار
این چنین بر یاری به عشقت بر نهادند یار
او که می آید نام خویش را علیزاده گذاشته است یار
او که نام علی را بر خویش یدک کشد یار
او بخواهد که شب را بر یاران برد به مرتضی
وه که اینان بر بی شرمی چه کردند بر ما
که نبردند رای عاشقی و شدند بر ما فراز
حال که او که مخلص یار بود و عاشق بر ما
او بگفت که هزار سال گفته اند و حال دانم چرا
آنان که بر ما بر این حجاب فروز شدند
آنها طرح هزار ساله ریخته اند بر چپاول ملت ما
وه که این درد را بر کجا بگوییم یار
این یاران که روزنامه ندارند یار
که گر بیارند نیز به چپاول می رود در مغازه ها
این که مردم در سختی های روزگار ما غریبند
یاران ما که می گویند روزنامه نگاری در ایران در خطر است
من بگویم که در اینجا هیچ روزنامه ندارند یار
آنان همه بر روزنامه های رایگان فکر رفته است به تاراج
چونکه مردم پول ندهند به خریدن آن
چون صدسال دیگر آیی هیچ فکر نویی نیست
چرا که آن تبلیغ ها باید بخرند آن فکر
وگرنه آن نیست بهر تمدن ما
که آن بیزنس هم وقتی خرد که این یار رقیب ما
که شود بر عاشق و خودشیرین میکند
که مهر عاشق رابر ایران بسپارد به دمار
بر بگیردش به دردی و خانه اش ویران سازد یار
و در نهایت هم که سرنوشت او چون صدام شود بر قفس یار
ورنه نمی رفت بر خانه ما بی اجازه
و برود خانه را ببیند که من فردا آورم برش پلیس یار
که او چگونه کرد چنین که برود به خانه مردم یار
و آن یار ساده من نشان دهد به اعتمادی که به من دارد یار
من نگویم که اینان مهر نیستند و بر ما ندارند نظر
من بگویم که اینان چنینند و اشکهای مادران را کرده اند دور از نظر
آنان بر جلوه عشق خندیده اند گر چه جان ساخته اند برش
آنان باور هیچ محمد ندارند که بر آن کنند نظر
آنان بهر تمدن خاصه بر پولها غریبند
آنها تنها به یاد آورند که گر خواهید سازیم شبکه ماهواره ای را
باید که بگیرم وزیر نفت از خودمان و کنیم آن عباسیون را
و بعد آن است که اجازت دهیم شبکه ماهواره ای با ابزار ش بیایند به کار
ای جوانمرد که اکنون دانسته ضرورت
حق داشتن این شبکه بر یار
که بیاری رازش بر تمدن
و بخواند شبکه های تلویزیون های برونمرز را
حال که بباری که تو باید شوی مرشد کار
که ببری همه مال و دهی بر خود و خویشان
تا که شاید آنگاه دلت رحم آید یا که نیاید
یا بگویی که باشد می آیم که عوض کنم شبکه آن دگر هزار سال
وه که آن یار صهیونیسم چه بر او ببارند یار
آنان ترا بیازمایند و خواهند ترا نشان دهند بر ما
ما بدانیم ای یاران صهیونیسم که آنان اینند یار
ورنبودند که خانه ما بدون دوست
چنین در آتش نمی سوخت یار
ما بدانیم که رهروان راه خورشید
بر عاشقان شدند سوار
تا که آنان بر آنان وام دادند ترک اسبشان را
آنان ببردند اسب را بر بیابان به راه
آنان نگفتند که مردک تو بودی ترک سوار
آنان بر طلوع تنها بر نگشتند که یار
بر بگیرند به تیر خلاص که امروز بر عاشق آیند یار
وه که این تیر خلاص زنهای روزگار
چه غریبند بر من و ملت بر یار
بردی مهر راز گر برشان چاره ساز
اینان همان غریب عشقند که بر من شدند سوار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام




تو برگو که راز عشق را چگونه گرفتی که کنون چنین نا امید گشتی ز ما
تو میدانی که ما در نهایت عشق بر تو باریدیم ای جان
و طلوع عشق را ز دل هر ذره برت چکاندیم به جان
تا که آید تا که خواند سروری ز دلداری بپا
وندر آن باز آگه شود عاشق بر جان ما
تو که دانی که یاران همه هستند و آگه ز ما
تو میدانی که عاشقی این نبوده است ز دنیا
تا بیایند و سوارانش برند ما را به مهربانی
آنان همه شوند آنکه می سازد بر یاری
آنچنان ساغر فشانند در میانه راه
که دگر امید ببندند بر دل یاران به راه
تا بگویند که مستان بوده اند بر این راه
ودگر نسازند برمان که این است دلداری یار
تا بسازند برمان که این است دلداری یار
تا بسازد عشق و خواسته در پایان
وند آن راز عشق بر شود بر خاصه گان
تا که گل آرایی به دلداری برم
راز گویم ای عاشق که می بندی برم
تو بدان که آواز خوشی هایت سر داده اند
آنکه بیراه می رود ز عشق را ز بر داده اند
او که بر حدیث مهر بر جان بتاخت
او هموست که بر عاشق می برد نگاه
او که بر طلوع مهر جان می بباخت
او همین امروز بر توست و باقی رهاست
تو کنون فسون عشقش بیاب که او تنهاست
او که به بیراه می رود او همیشه بر پاست
او طلوعست دگر نیارد یک امشب بر ما
او نیفروزد بر جامی که عارف برد به یاد
تو بدان که راز نه همین بود بی راه
که فسونش را بر عشق برند بر کودک بی پناه
من که دانم که تو یاری و مهرت را به دل داده ای چند
من نگویم که تو سرزمینی چنین هستی بر من ننگ
تو بدان آنکه آواز ش ز آغاز داد
او همو بود که باید بداند دگر کنون راه
تو طلوع مهرش را از امیدهایش دریاب
او محتسب توست اما نمی داند دگر راه
او فزونی بر عاشق بیافت گرچه تنهاست
من هم از اشکهایش سپردم به دلداریش یار
وه که راز است و جان می نوازد بهر ما
وه که سوز است و بر حاصل جان می شود بیراه
او چنان بند غریبی بر دلش بنشاند یار
که دگر راز دگر را نبندد بر عاشق به یار
تو چنان مست غریبی رازها گشتی در یاد
که دگر فرو بردی هر چه بود آب در خاک
تا که آید برت به دلداری شاید
او شود لب جاده و او رود بر راه
من نگویم که مهر عشق نبردند برش به یاد
من بگویم که راز صبا این گونه خبر داد
من بگویم که بر تلولو مهر بر عارف هوسباز
آن رای عشق بر عاشق در وقت دگر میداد
او چنان برگ امید را بر دل عاشق بنشاند به راه
که دگر فروزی نشد و رازش را نمود بر ما
تو کنون ساغر عشقش به دلداری بیاب
گر چه تنهاست اما دلدارش با ماست
گر چه بر مسند عشق رهگذارانش روند بر یاد
آنهمه راز فراموشی نیست بر ما یار
تو بگو که عشقی و بر حاصل جانان برده ای دغا
تو بگو سازی و بر محنت گذاری یاران برده ای رای
تو نگو که راه فروزش را بر مهربانان نکردی یار
تو بدان او که عشق است بر تو و حاصل راه دارد یار
تو بگو که جنابت عشق را بر کدام راه بردند به راه
من که عارفم و راز امید را برده ام بر راه
من نگویم که او ساغر می را بر من دارد پناه
او ندارد غم خرسندی بر هاتفان ز دار
او بگوید ما همه رهرویم بر نان باید بیاورید راه
ما چنان در بند اسارت گشته ایم اسیر
که دگر غم عاشق را بر او نگردیم دگر راه
ما نگوییم که شما طلوع مهر را بر جانان برده اید یار
ما بگوییم که بر حسرت جان ما فروخسته ایم یار
ما که در طلوع مهر عشق عاشق را دیدیم بر یار
ما بدانیم که آن غم فروخورده رنجها رفته است بر یار
ما بدانیم که چون بگوییم که چنین نباشد بر راه
آنان بر گویند که چه شد مگر نبود آیینی چنین بپا
تو بیاور بر عاشق دگر حسرت بر اشکهای راه
تو بدان او که عاشق است بداند که راه چیست یار
تو که ز حسرت مرده گانت بر گورها فریاد زده ای چند
تو بدان آنکه مهر است ز گور عاشق کرده است حیا بر من
تا نگوید که مهرش بر یاران غنوده ام من اینک
من همه دردم و بر هاتفان بر عاشق دارم دگر نظر
تو طلوعی مهر بورز تا که شاید راز عاشق گردد بر ملا
من نگویم اما مهر عاشق این سرودش را به من داد
تا که جانان برت به دلداری آیند یار
تو بدان آنکه بیراه می رود ز ما او نیست بر راه
او سپیدار مهرش را ز جان خندیده است یاران
او طلایه دار مهر است ولی بر ما نمی گیرد پناه
این چنین بر رهروی خسبیدند مردان به جا
که نیرزند رای عاشق را بر دلداری بر این و آن
او که دانست و باز بر آنچه بود همی کند
او که می داند که عشق چیست و بر غم انسان بار سنگینی کند
اوست که بر پهنه بشریت دگر رازش کنون شد بر ملا
تا نیارم عاشقی او دگر بر عاشق نیست رازش مبتلا


تو بدان او که فروز یاری را برعاشق می دهد دگر منم
او که هر لحظه بر غرور عشق می بخندد بر دلداری باز هم منم
تو بدان او که رازش را بر دلداری نیاموخت بر یار
او همآنست که بر داد راز عشقش که هر لحظه می گردد فریاد
تو بگو که بر جلای مهر تو به ما نخندیده ای
تو بگو که بر عارفان بیدل به شروع مهر بر یاری نسنجیده ای
تو که فریادش را کنون داری به بند
من بگویمت که تو اینچنین نبودی بر هر بند
ما چنین ترا یافته بودیم که شوی بر ما ناپیدا
ما ندانستیم که تو بر غمهای عارفان می شوی بر ما ناپیدا
تو بگو که هاتفان جمعند و راز شان دگر بر ملاست
آنکه می سازد به من و تو آن همآنست که فردا فروز است بر یار
او بگوید که حال بدانستم که نمی دانستم یار
و چون ندانستم باید روم کار کنم بهر تلویزیون های خاصه گان به کار
او به حرفه خویش می خواهد برگردد او که بودش مرشد راز
او بگوید که من باز می گردم به کارم به کار حرفه ایم تا شود بر راز
من نگویم که من توانم بسازم وطنم
من دانم که توانم بسازم همان کارم را
این چنین است که دگر مردان ان آی تی وی نیز گفتند یار
که ما ندانیم پس چون ندانیم که سیاست بر کجا می رود بر راه
و نگریستیم سالها پیش که ما بردیم شاه را
آن که در حالی بود هر حرکت ما ثبت می شد
و بر حرکت ما بود که شاه و دگر مهره ها رفتند از بر راه
آنچنان دانستیم که یاددار سبو بر راه
راز ش فرو بست و حال شدیم مغبون
تا که آریم بر جلوه گذاران مستی یار
ما ندانستیم که فروزیم بر مهر و می شویم زنگی مست
ما که بر زنگی و رنگ داشته ایم دست از روز ازل
ما که راه نداده ایم آنان بر سرزمینمان به رفتنار ناشایست بر
ما باید بدانیم که آنان بر ما بغض فروخورده دارند یار
آنان باور ندارند ما را و می گویند که اینان هستند ریسست یار
آنها بگویند بر ما که دل اینان به دلداری نیست یار
آنان همین امروز بر ما خوشند باقی شوند بر راه
تو که اینک راز شان آموختی ز بدرفتاری ما
من بیاددارم که در کودکی نیز چنین بود یار
من که برنگ سبزه بودم و خواهر که سپید
او می آورد شانسهای بسیار که دل بسپارند به دلدار
گر چه او بر چشمهای من عشق نمی داشت
و هر که می آمد بر او ناگهان می شد بر راه
که من او خواهم و گر شود صبر نمایم مادر یار
که مادر عصبانی می شد و می گفت اصلا او را باید زودتر یار
وان دگر که بر من می بخواست صبر نماید یار
من بداد زود به شویی که نبودش به من یار
تا که خواهر با او دست داشت و بر ما می خواست ماند
بر بیاید و دگر بار ازدواج نماید بر او داد
وه که راز ایام ز بدعهدی یاران بودش به من داد
و گرنه عشق عالم بر هاتف چنین نمی سپردند بر ما
ما همه تندی راه را دیده ایم که نباشد فرهنگ ما
بر یاری به عشق و هر لحظه هست امید عاشقی برش به رسوایان راه
تا که بسپارند رنج عاشق بر دلش به یاد
گر چه او رفت و بعد هم ما دانستیم که بهترین قسمت همین بود یار
ورنه عشق را بر دلداری ندارد دگر نشان
آن همه از احساس من گفتم که آن همه بود در زمان
من بگویم که ساز امید را باید بشناسیم یار
آنکه می سازد به خورشید که بر نیاید بر ما
آن همآنست که کنون بر راهست یار
من که دانم او نوشته است که او را بر دار ما آییم برت یار
من بدان که این دل و دلداری نباشد فروزی بر ما
این همه جلوه عشق بر یاری سپردند به جان یار
او که مهرش را به غمها سپرد بر ما
او همآنست که مهر می شود بر یاران بودش هویدا
او چنان غم بر غریبی سپرده است یار
که می رود بی اجازه بر خانه مردم یار
تا که آرد آنچه حق او نیست بر دلدار
او نداند که در مکتب ما هدف وسیله را توجیه نمی کند یار
و ببیند همسایه نبوده بر یار بدون ما یار
این چه تمدن است که تو با آنان بسازی یار
آنان سر خوش نادانی خویشند بر یار
این که خاک توست و دست تمدن دارد بر آن یار
آن همآنست که روزنامه آگهی را می برند برش به تاراج
او چنان رنج غریبی بر دلم بنشانده است یار
که من بدانم و تو ندانی که او فروز بندد بر دلداری به این و آن
او چنان فریاد مرا از دیوارهای اناالحق زندانها شنید یار
که دگر غم عشق بر او فراموش گشت و خود سپرد به شیطان
او که بر چاه جمکران هر روز عریضه ای می اندازد یار
او لب فروبسته است و خواهد کشد دگر یار
وه که اینان بر عاشق چه کردند یار
که چنین فروز گشتند و تو هم آنها را ندانسته حمایت می کنی یار
من نگویم او که مهر است بر آنان ندارد نظر
گر نظر نداشت من چنین به عاشقان نمی ساختم برشان یار
من بگویم که ایشان در تسلط خاصه بر دلدار صهیونیست غریبند
هر چه او گوید که مهر نیست آنها نیز بر آنان سریرند
آنان نگویند که یار این دلداری نیست یار
این است آنکه صهیونیست گوید و خندد بر من مست
او بگوید تو بگویی در او عشق است بر حیا
گو بیا تا بیازماییم شان برت یار
من بگویم مرحبا راست می گویی تویی راست
گر بر تن این عاشقان عشق بود از روز ازل
من و تو بردلداری مهرش نمی بردیم چنین بر غم
من و دلداری جانان که بر جای غریب و خاک غریب
می برند نان دگر و بعد هم کنند بر ما لطف که آمدیم
ما ندانیم که گر خواهند بیایند بر ما
آن بهانه نخواهد این عشق است بر ما
تو بگو که راز ترنم ما نداری بر سر
تو بگو که خونی و بر غمهای عاشقی شده ای بر گذر
تو بگو که دگر فیلمهای ما بروند یک دوره کلاس عاشقی
بینند در دادگاه بر اندرز
تا بدانند نتوانند که گیرند افراد به کتک و گردند بر ما مفر
تو بدان گر که عشق بودی رازت بود عیان
این چنین بر ما یار نمی گشتی که کنی ما را ورشکست یار
تو بدان آنکه خورشید است بر تو بساخت
چون بر آید خورشید از تو روی گرداند
که تو کردی بر عشق این گونه نظر
من که دانم اینان بر کار چگونه اند
آنها بر تو بسازند تا تو را آزمایند ای احمق
تو بدان آنکه عشق است بر تو نسازد به هیچ روی
تو برو راه دگر که دگر بعد من تو نداری هیچ روی
تا بیاری که من غم دوران دارم به سر
همه خواهند خندید که این پیر میکده
انگار مست است و دارد بر همه نظر
تو بیا تا رای دوران به هم سازم ای مه بر رو
این همه شعر عشق بر چه گفتند بر تو ای بیرو
تا بیاری غم دورانم به دل یار
تا بگویی که منم بر همه عاشقان سوار
تو بدان گر عاشقان ما که عاشقند نداشتند بینشی که بشناستد راه را
اما بدان بعد من دانند که بسازند به هم
و نشوند جدا بر یاری یار زهم به چپ و راست و دگر میکس بر هم
توبرو راز امیدت بر سرای امید باز کن
تو که هروز می گویی که حال فرح ملکه را چه کنیم به بر
تو بگو او که سالها بر غربت بساخت
او نخواهد که دگر بر شود بر عاشقان ایران به سر
او بگوید که ایران آزاد باشد به مه
اونخواهد که آید هر لحظه بیند تو که می شوی برش نظر
تو برو راز عشقش بین که چه بی منتهاست
او که بر فرزند نشد
که بشو بر غریبه گان
تا بگیری قدرت

تو که آوای مهر ما داری به رو
تو چگونه به آنان که ترا آزمودند کردی نظر
تا بگویم که به برت ما هستیم غریب
ای همه جان برگیر زما این روی

و گویند که خانه را دیدیم
که بعد از چند ماه کنند اجاره بر
که دگر هم قصد اجاره ای در کار نیست
که آورند بر ما حقوق روز بیست و هشتم می گیریم در ایران
این چنینند مردان که تو با آنان برده ای به نمایندگی بر ایران
تو بدان آنان نماینده خباثتند نه عشق ما جان
تو بدان گر تو صهیونیستی و خواهر که بیازمایی آنان یار
تو بدان که آنان آزموده شدند وقتی گذاشتند دار
تو بدان آنان که خون به جگر کردند مردان بر شب عروسی
بر بتاختند بر آنان و بردند جامها به یغما
آنان که پول می گیرند کنون که آزادی دهند بر یار
ورنه ریزند و کاسه کوزه آنان را برند بر چپاول یار
آنان که مهر سرزمین منند که تو با آنها می بسازی یار
تو بدان آنان شرم سرزمین منند که کشتند بر ما یار
تو بدان ما که آمدیم که نسازیم بر تمدن و بگوییم کودتا تمام
او که آوردید بر ما توسط آن یار بلند بالای هویزه ای باز
ما بیاوریم رای مان را بر تمدن که باشد یار
چون تو بخواستی با آنکه می دانیم او قاتل است قبول داریم یار
تو بگفتی که آنان سزاوار مردمند که چنین کردند بر ما
و نبردند او را به صدامی به پیشکشی دنیا
ما نکردیم بر مردانمان که در کوره راه
بر شدند به عاشقی وکشتند اورا بر راه
ما بگفتیم گر بکشید حتی حق بوده است یار
ما نخواندیم برش که ما می شویم فروز بر تو یار
ما نگفتیم که آنان زمینه های کودتا دگر را دیروز فراهم کردند یار
که تا ببندند بر انگلیس و پرنس چارلز را آوردند بر خاتمی یار
تا کشند ما را و گویند که تمام شد فیصله یافت
آنچه بر رای تمدنشان گفته بودند ما کردیم کله آنان
او که خویش نیز بر عشق نکرد ازدواج
او بکرد بر یاران چنین روی که گردد بر آنان سوار
این چنین بر یاری به عشقت بر نهادند یار
او که می آید نام خویش را علیزاده گذاشته است یار
او که نام علی را بر خویش یدک کشد یار
او بخواهد که شب را بر یاران برد به مرتضی
وه که اینان بر بی شرمی چه کردند بر ما
که نبردند رای عاشقی و شدند بر ما فراز
حال که او که مخلص یار بود و عاشق بر ما
او بگفت که هزار سال گفته اند و حال دانم چرا
آنان که بر ما بر این حجاب فروز شدند
آنها طرح هزار ساله ریخته اند بر چپاول ملت ما
وه که این درد را بر کجا بگوییم یار
این یاران که روزنامه ندارند یار
که گر بیارند نیز به چپاول می رود در مغازه ها
این که مردم در سختی های روزگار ما غریبند
یاران ما که می گویند روزنامه نگاری در ایران در خطر است
من بگویم که در اینجا هیچ روزنامه ندارند یار
آنان همه بر روزنامه های رایگان فکر رفته است به تاراج
چونکه مردم پول ندهند به خریدن آن
چون صدسال دیگر آیی هیچ فکر نویی نیست
چرا که آن تبلیغ ها باید بخرند آن فکر
وگرنه آن نیست بهر تمدن ما
که آن بیزنس هم وقتی خرد که این یار رقیب ما
که شود بر عاشق و خودشیرین میکند
که مهر عاشق رابر ایران بسپارد به دمار
بر بگیردش به دردی و خانه اش ویران سازد یار
و در نهایت هم که سرنوشت او چون صدام شود بر قفس یار
ورنه نمی رفت بر خانه ما بی اجازه
و برود خانه را ببیند که من فردا آورم برش پلیس یار
که او چگونه کرد چنین که برود به خانه مردم یار
و آن یار ساده من نشان دهد به اعتمادی که به من دارد یار
من نگویم که اینان مهر نیستند و بر ما ندارند نظر
من بگویم که اینان چنینند و اشکهای مادران را کرده اند دور از نظر
آنان بر جلوه عشق خندیده اند گر چه جان ساخته اند برش
آنان باور هیچ محمد ندارند که بر آن کنند نظر
آنان بهر تمدن خاصه بر پولها غریبند
آنها تنها به یاد آورند که گر خواهید سازیم شبکه ماهواره ای را
باید که بگیرم وزیر نفت از خودمان و کنیم آن عباسیون را
و بعد آن است که اجازت دهیم شبکه ماهواره ای با ابزار ش بیایند به کار
ای جوانمرد که اکنون دانسته ضرورت
حق داشتن این شبکه بر یار
که بیاری رازش بر تمدن
و بخواند شبکه های تلویزیون های برونمرز را
حال که بباری که تو باید شوی مرشد کار
که ببری همه مال و دهی بر خود و خویشان
تا که شاید آنگاه دلت رحم آید یا که نیاید
یا بگویی که باشد می آیم که عوض کنم شبکه آن دگر هزار سال
وه که آن یار صهیونیسم چه بر او ببارند یار
آنان ترا بیازمایند و خواهند ترا نشان دهند بر ما
ما بدانیم ای یاران صهیونیسم که آنان اینند یار
ورنبودند که خانه ما بدون دوست
چنین در آتش نمی سوخت یار
ما بدانیم که رهروان راه خورشید
بر عاشقان شدند سوار
تا که آنان بر آنان وام دادند ترک اسبشان را
آنان ببردند اسب را بر بیابان به راه
آنان نگفتند که مردک تو بودی ترک سوار
آنان بر طلوع تنها بر نگشتند که یار
بر بگیرند به تیر خلاص که امروز بر عاشق آیند یار
وه که این تیر خلاص زنهای روزگار
چه غریبند بر من و ملت بر یار
بردی مهر راز گر برشان چاره ساز
اینان همان غریب عشقند که بر من شدند سوار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام





Vajihe Sajadie
  کد:364  10/20/2005
 
آنان امیدند بر شما نشوند به عشق
تو بدان او که در سراچه ایمان بر ما بتاخت
او همین امروز خوشست و فردا بر باد
تو بدان او که بر ساحت تو بر یاران بخواند
او نیارد یک دو روزی دگر دوام و رود بر باد
تو سرور مهر عاشق بیاب که اکنون تنهاست
تو بدان از القاعده آنچه خواندند بر تو هست ناروا
آنهمه بر راز فراموشی زمین پیوستند یار
آنان همانند که به زندان ابو غریب محکوم شدند یار
تو بدان آنچه عشق است باز نشناساند خویش را
آنان که عاشقند بر هلهله بازگشت سواران آنانند یار
آنان که بر مکتب عشق عنوان یاری می سرایند
آنان همانند که به شهر عشق بر من و تن راز می سرایند
تو بدان او که بر یاری ما راز می سرود
او همآنست که اکنون بر تو می شود به راه
تو امیدی عشق بورز تو طلوعی مهر بورز
تا بسازیم بر زمین راه عدالت بر کمین
تا نگویند این عاشقان آنان مه گذاران مهرند بر پا
تا جوانان ما بر خوان عشق گیرند روزه افطار
تا نگویند که بام سحر چه شد به عاشق وای
آنکه آب می خورد و روزه گیرد یار
آن مهر است و باقی هست همه ارتجاع
تو بدان که من بر غذای گرسنه دادم فدا
من نگفتم که تو نخوری آب ای مه لقا
تو بدان ساغر عشقت به یاری بر به دادم به داد
من کجا گفتم بر قرآن که ببندید دکانها را
این همه راز آن مردان بود که شوند بر شما سران
ورنه رازی که من خواستم نیست بر این مدعا
این بر پیوند خویش است با خدا
تا که تن بسازد نه این که تو شوی محتسب من که هستی بر روزه یار
تو بگو درد که داشتی
چنین خواندی برم به یاد
ببردی جوان من
که کنی بر شلاق
او بخورده است روزه بر یار
من بگفتم روزه هست بر مردم چون دوا
این که باشی بر آنان که روزه اند یا که نه
این کجا بر نوشتم بر تو یار
من بگفتم این ماه روزه باشید بر یار
من نگفتم که گر نتوانستی
هیچ نباشد که تو بر خوری آن
تو برو راز امیدت بر پندار بیاب
اینکه می سازی به خورشید آن بود بیراه
ما در ولوله شهر نمور
وه که چه خواندیم از این مردمان بر یاددار
تو بگو که دل بر دلدار بگشایند برره
اینکه بر من بسازی
که اکنون تو خواهی دین
از میان بری این نباشد ره
تو بگو که دین که زنجیر سازد برمردم
این نبود دین این بود وای بر تو
خوان عشقم بیاب
که راضی نیستم بر تو یار
تو بدان که رازی
و دگر بر عاشق نشوی ساز
این همان عشق است
که بر تو می شود راز
تو بگو که این راز
بر تلولو مهر
بر تو بنگاشتند به رای

این همه عشق بر چه دهی
که این باشد بر من دغا
تو غروری عشق بورز
تو سروری مهر بیار
تا که برگیرمت به امید
اینکه تو بر سازی بر مردم
که شدند این گونه پدید
او که بر ماه رمضان
بر مکتب دگرست
تو چه خواهی
بر او کنی چنین ویرون
برو ای مهر
راز من بیاب
تنهایم یار
این که می سوزی برعاشق
این نباشد بر راه
تو بگو که بر حدیث مهر
رازها بگشایند بر راه
تا نگویی که منم
که می رهانم یار
تو سرود عشقم را بشنو بسازی آشکار
تو بگو که هر لحظه
بر یاددار عشق
می شوی هر لحظه بر
تو کنون بر جلوه مه گذاران
چه تنهایی ای یار
تو بگو که نمی پسندی
او شود بر مرام تو یار
آنکه خدا بر بفرمود در قرآن یار
که با هم باشید بر حزب الله
او نگفت که تو داری فقط حزب الله
او گفت که اهل کتاب باشند بر حزب خدا
تا بیارند رای عشق بر یار
تا نگیرند غم عاشق بر ایمان
تو طلوعی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که ناید بر زمین
مهر عاشق در جبین
او که بوش است
احترام میگذارد به دین تو
تو هم باید بگذاری به او احترام
او باید داشته باشد رستوران باز
که او نیست روزه و آیین آن
نشنیده است بر مکتبش یار
بر بگیرد راز عشقش به هر راه که داند
ما کجا گفتیم که شما بر بندید آب بر روزه دار
ما کجا گفتیم که بر بندید
چنین قوانین که بر ما نیست آشکار
تو برو راز امیدت را بیاب
آن دگر تنهاست
تا بیابد عشق خاصه
بر این نامحرمان بر کار
تو بگو که مهری و بر جانها
می نوازی ساز
تو ببین که بر کشور ترکیه
چه می کنند این مردمان
گارسون رستوران می بگوید
ما روزه داریم و اما
شما خورید بر رستوران
آن نباشد تو طلوع شوی بر یار
چون من روزه ام
تو نباید ببینی دکه ای باز
تو برو دست یاری بده به یاران یار
این آیین خود سازیست نه قدرت نمایی یار
تو کنون جلوه حق بشناس به ساز
این همه عشقی و بر یاری شدی بر من فراز
تو امیدی که بسازی رای ایران زمین بر یاد
تا نرود بر آیین دنیا ما چه کردیم بر یاددار
تو بیار راز مهرم تا شوم هشیار
تو بمان بر عشقم که شوم بر تو یار
تو غروری عشق بورز
تو سروری مهر بورز
تا بیاید رای عشقش بر زمین
تا بسازد راه مه بر یمین
من بگفتم تو باشی
از سپیده صبح تا شب رها
من بگفتم که تو امید باش بر یاران یار
من نگفتم که تو امید شو با رهروان
که آیا آنان روزه اند یا رها
تو چنان مه عشق را
بر دلش ترسانده ای به جان
که او برخیزد سحر
خورد و یا نخورد غذا
تو باید جان او بر اندیشه هایش کنی رها
تو همان عشقی اما راه تو نیست بر ما
تو کنون بر جلوه یاری مهری نشان
اینکه فریاد داری تو روزه ای
یا نه این نیست بر تو یار
او بخواهد یا بتواند یا نخواهد یا نتواند
او بر تو نیست هیچ کار
ما مترسک نفرستادیم
خلق باشند بر آن عذاب
تو کنون حق نداری
ببندی خانه را
بر آنان نماز نمی خوانند
و خواهند که بخوابند بر یار
تو ببین محور نا خوشیهای
عالم بر جهان
او می دهد افطاری بر ما
و شاهدان گردند رها
تو بگو او بر محتسب ما
بر رویای شیرین می شود رها
او بیاید به مهر من
به عشق بسازد نه به جان
او طلوعست رازش را
بر من نهاده به یاد
او کلامش گل سرخ است
بر جان امید هست بر من رها
او بگوید مبارک باشد ماه رمضان
من بگویم مگر رمضان ماه مبارک است
که تو گویی بر یار
او همان رمضان است یار
چون نتوانند گیرند روزه بر یاران
ماه دگرتوانند گیرند
مابقی در طول سال
اینکه تو بسازی بر آن پرچمی
باشد بر عارف به دل تنگ
شاید او بخواهد یک امروز
بر رود به گردشی بر یار
این بسازی
چون ماه رمضان است
تو نتوانی خوری دگر یار
این نبوده است این تنها
برنامه خودسازیست یار
چون من روم به ورزش یار
چون برنامه آن هست سه روز بر یار
چون نتوانم که روم یک روز آن
این بر من حرج نیست
توانم روم روز دگر یار
اینکه بر درد باشم که وای
حال باید حتما در خانه بمانم یار
چون نرفته ام بر برنامه هر روز یار
این کجا عشق است بر یاددار
او که انسان است نسازد چنین کارزار
ما که عشقیم چگونه بر سازیم بر شما
چنین برنامه بر بی عشقی یار
تو برو راز علی پرس که ز عشق بیحد گاه
فراموش می بکرد که خورد سحری
او نخواست که بر شود بر یار
تو بگو که جلوه مهرت ز که آموختی تو یار
که چنین بر شدی بر مردم ای وای
تو بیا دست امید ده بر یار
او که عاشق است او گوید برگیر بر ما یار
تا بیاریم راز عشقت بر جان
ما نسازیم مهری که باید بر تو یار
تو امیدی مهر بورز تو شروعی عشق بساز
تا که آید برت به یاد تا شوم بر تو همراه
تا همین راز بر مه گذاران گفته ای
این بباشد که آنان برگیرند تو براز
تا غریبان رهش بر کشیدی بر راه
آنان هر لحظه بر تو شوند فراز
تو بیار دست امید تا بسازم بر تو عاشقانه یار
این چنین مهر باشد که گویم بر تو ای یار
تو بیار راه امیدی که جان بسازیم هشیار
تا غریبان بر راه شوند بر ما سازند یار
او که بر جانب خاور رو کرد بوقت نماز
او بگفت الله اکبر این بود همان راز
گر تو بزرگی بر ما آموختی یار
خود چگونه روی برنامه ای
که باشد از آن خلق در عذاب
تا بیاریم راز عشق بر زمین
تو بدان اینکه می گویی باشد غم در کمین
اینکه از روزه بساختند بر شما نامحرمان
تو بدان آن خود یک فریب است یار
تو بدان که در تمام امم داشته اند روزه یار
این نبوده است بر تو فقط تنها یار
تو چرا مطالعه نمی کنی
که بر دین یهود
بسیار به برنامه روزه
دارد وقتی برین
تو بخوان تا بدانی
که در همه دین ها ما بگفتیم
که خودسازی کنید تا شوید
بر خوی انسانی بر عاشقی رها
این نگفتیم که شما بر شوید بر دیگران
چون ما گرسنه گی را تحمل کرده ایم
شما باید باشید بر ما به عذاب
گر تو نمی توانی بگیری به خنده بر روزه داران یار
تو بخور در وقت دیگر بگیر این باشد بر تو روا
تو برو مهر عشق بر عارف بیاب
این همین عشق است که می سازد بر تو یار
آن همان ماه رمضان است یار
و چون دگر ماههای حرام
که می آرند بر آن به حرامیت یار
تو بدان اینکه ببندید مردم را به دغا
که امروز رمضان است و فردا ماه حرام
این همه غم به دلداری بردید که باشید بر حج سوار
تو بدان گر کنی چنین من بسازم راز دگر بر یار
تو بدان آنکه می سازد بر دلدار
که سوریه را نیز ببندد به بند
و بگوید از عربستان
که سوریه هست بر بند
و بگوید که شود بر عاشقان راه ما
که گردند به ایران
و بخندند بر دلداری آنان
که طلوع مهر را از ما و سوریه نگیرند باز
تو نکن فراموش که تو هم شوی بزودی دغا
تو چنان بر خوان مرتضی تا خته ای به یاران یار
که دگر فسون جوشد از تو
نجوید که خواهد آید به دیدار یار
تو بدان ای که امروز می سازی بر آن یار صهیونیست ما
که می خواهد بیازماید رهبران گم گشته جمهوری اسلامی را
که ببینند بر آنان که شما عاشق نیستید بر یار

او که آمد دیدید اما نتوانستند گیرید او را به کام
تو بگو که بر جلوه عشقش چه می کنند بر یار
که اینک عربستان هم فروز شود بر سوریه یار
وای که این دست نامردمی از کجا برید دست مرا
او که آورد دستی را که ببرد بردزدیهای آشکار
تو بگو بریدن دست نبود از ما
آن نبود از آنکه بر رهش
بر صهیونیست می شد رها
ما هم بر طلوع عشق گشتیم رها
تو بگفتی که ما بر سراچه عشق بودیم
و تو بگرفتی روح خدا در جماعت چرخان دور حرم
تو بدان آنکه عشق است کنون بر تو بتازد یار
این همه رنج و امید را از کجا تو ساختی بر این مردمان
تو برو رنج و امیدم را به دلدار بیاموز یار
تو کنون غم عشقی اما ز حاصل دگر نسوزی بر یار
تو امید عشق را بر رهروان راه آموز به داد
تا بگویمت که امید می ماند به دلدار به عاشقی یار
تو سرای عاشق بر حرمان امید بستی به داد
تو فروزی بر یاران به هویدایی عشق می شوی بند
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی مهر بورز
تا که آیم در زمین
تا شوم مهرت بر جبین
من که آمدم تا جمهوری اسلامی را بر پا بسازم یار
تو بدان من بسازم آنرا حتی اگر تو نیایی بر من یار
من رهروان بیشمار به ایران دارم یار
آنان بر منند و عشق سرزمین بر یاران دارند یار
ما دوباره فریاد خواهیم آورد
جمهوری اسلامی زنده و پاینده باد
گر چه تو بر ما بشوری و خواهی کنی مرا فنا
تو بدان تو که هیچی آن سرکرده تو نیز باشد بر دغا
گر چه بر آنان که خارجیند ما نداریم ادعا
چونکه آنان ترا می آزمایند و خود هستند رها
چونکه آنها بر خویش عشق می ورزند
گر چه آنان ندانند اینکه
می ورزند خویش به عشق
آن نیست برشان بر فنا
تو بدان که راز ایران را سروده ایم ما اینک
اینکه بسازی یا نسازی
آن نیست راه دگر بر تو اینک
تو بدان راز فراموشی ببند بر گوشهایت
ما آمده ایم و سواران ما مسعودند بر راه اینک
درود بر یار یاریگرز مین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:365  10/22/2005
  تو که بر طلوع خویش نشوی
آنکه می سازد بر تو ما
تو بدان آنکه می سازد
بر من و تو آن ز عاشق نیست رها
تو بدان بر حدیث عشق
رازش کشاندند چه بیراه
او که بر حدیث کهنگی آسمان
نشد مهری که باشدش هویدا
تو غروری عشق بورز
تا که دلدار زمین برت گردد عیان
و گوید که ای راز سپیده
غم خموشست برپا
تو بدان او چنان مرگ نهان
بر دل عاشق بر نهاد
که دگر راز سپیده بر امیدش به دل یاد او بداد
تو امیدی بر حاصل
رفته گان نقش فراموشی ست بر یار
تو نگو که آنان بر رخسار عشق بر شدند
آنان خواستند بر سپیدار مهر بر شوند
تو بگو آنان که رفتند بر برداشتن سنگ
آنان چه شدند که بر ما سنگ شدند
تو مگو که سنگ بر نیندازم
بر آن یار عاشق یار
که نبوده است هرگز به مهربانی
که آن هم باشد دغا
تو بگو که بر زمان نیندیشده ای هیچ جا
که آنچه ما گفتیم همه باشد یک نما
اینکه تو بیاری سنگهای قلوه سنگ
و بیندازی بسوی یار جانسوز بر داد
این همآنست که به تو درد می سازد بر سنگ
تو بگو که طلوع مهری و بر دل نمی شوی یار
تو مگو که جلوه عشق به دل سپردند یار
تو بگو که اندیشه مهرت را به امید عشق بستند یار
تو کنون حدیث مهرش را ز سپیده باز پرس یار
تو بدان آنکه می سازد به امید او دگرست یار
تو که بر سپیده غروب شدی و چاره گر شدی
تو بدان آنکه می سوزد به فریاد او دگر است باما
او که بر جلوه مهر بر مه جان باخته است بر من یار
آن همان مهر است که بر دل عاشق می نوازد غم به دیدار
تو کنون فسون عاشق بر دلدار بیاب ای جان
تو چه گویی که دلی به درد آید از این همه بیداد
این که سنگ بیاندازیم بسوی عاشق
که نبرده است راه به جای
آن همان امید انداختن ساغران عشق است بر دیدار
او که هر لحظه بر خویش نهیب می زند
که نگوید بعله بر یار
تا نگوید که بیاید و تنش را
در آغوش گیرد بر دل و جان
او همان لحظه بر خویش دارد
می بندد سنگ به جان
او همان لحظه دارد نا امید می سازد
بی عشقی های عالم را از تن رها
گر بیارد و ببیند که مهر
در پس لحظه های فراموشی گم می شود یار
آنگاه نخواهد دانست که چرا لب فرو بست بر دیدار
او که بر یاری مهرش نشد بر او حاصل چه داد
او که بر حدیث مهر نشد امیدش برگو برش یار
تو که اندیشه مهرش نسپردی بر این و آن
آن همان فروز است که بر تو می شود ای یار
تو که بر جلوه رازش نیاوردی غم به عاشق جان
تا که نگویی که مهر خیزد بر جان و عاشق بر بیداد
تا بیارم رای امیدم
من نسازم غم به یاد
تا نسازم رای امیدت به امید
هر لحظه می شوم هویدا
تا که بر بندیم ساغران شکسته
بر یاری به جان
این همان فروز است
که بر دل عاشق می شود یار
تو غرور اندیشه بر خسروی
بیاموز که او تنهاست
او همان رنج به آرامی عشق است
که بر تو می شود فریاد
تو بیار سنگ را تا گویمت بیانداز بر آب
تا بگویم که آن سنگ ها بر خورند
بر آن سنگ صبور یار
تو بدان آنکه ما گفتیم
بر حسرت خاصه گان
آن همان بوده است
که نهیب زنی بر جسم و جان
تا که نیارد غم
به فراموشی دل به خانه ها
تا که نخشکد زن
در تخت خواب که مردش نیست به راه
تا که سپهر بر چهره زن
نخراشد گونه اش بر راه
تا که فریاد زن نپیچد در پله ها
که دگر مرد می رود
و دانسته است راز یار
تا که دگر بر نگردد
بر او که شود آگه به یار

تا نشود غم فراموشی
خستگی های درد او
تا که دلش را نسپرد
به خاموشی های زمان بهر او
تا که برگیرد راز آشتی بر دلش یار
تا که نسپارد مهر ایزد
به آنکه نیست هنوز بر داد
او بیاید که سنگ بیاندازد بر دل خویش
که کنون وقت آگاهی عشق بر تن نیست تو جان
این چنین است که راه عشق بر ما می شود هموار
وگرنه اینکه بسازیم عشقی که نیست بر ما یار
این همان سنگ است که تو می سازی بر دلت
ورنه امیدش نیست به حادث خورشید ای دلم
تا بگویم که بر چهره مردم چه شد بر هوار
آنها همه فروز شدند و عاشق شد بر غبار
تو بیار راز ترنم بسپار به یار
این همان فروز است که دل را می شود داد
تا بیاری راز عشقم مهر دارد به یاد
تا بیارد به جلوه بر آن سنگها آن نیست راز
راز عشق را در کوچه پس کوچه های شهر نمور
تو بسپار به جان اما مگیرش غم بر روی
تو بدان آنکه آگه سازد مرگ را بر تن خویش
آن همآنست که فرو می ریزد ز عاشقی هر لحظه بر روی
تو بیار راز امیدش تا دل بسازی بر او
تو بیار راز عشقش تا امید شود بر خوان سبو
تو بگو که چنان بر او ساغر فشانده ای ای یار
که دگر نسازی بر عاشق
و هر لحظه می شوی غمیار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز

تا نگویمت ای جان
جای این همه رنج و دغا
بر تو دگر نیست گر نیابی به عشق یار
من که گویم بر عاشق عشق بورز
این نبود که تو بر سپیده نیایی به رزم
من بگویم که چون حیات زمین گشت روا
که دلش را بر نهند بر عاشقی بپا
چون که بخوانند بر عارفان
که اینک گاه رزم است بر آی
آن زمان تو باید بپاشوی
عشق او را وانهاده
بر عشق دیگر شوی
اینکه ما بر بگوییم که زنان و مردان
هر دو بر راه شوند
آنکه می سازد به عشق بر هر دو
تواند که بر راه شود
اما غبار عشق را بر اسلحه ها نچکاند یار
او بماند تا بداند که آیا می توان به سپیده ساخت
او که از سپیده تا سپیده رهش هست بر آسمان
او بداند که عشق بر یاری مهر است و او بر باد
او بداند که امید را بر جانان برده اند به داد
او بداند که عشق بر تبلور مهرش بر تو دارد روا
او سپهر است و بر جانان فریاد بی حاصل
روا ساخته است بر یار
تا که امیدش را به دل سپاری به جان
تو نسپاریش بر امیدی که باشد بر آن دغا
تا غرورش را به اندیشه باز شناسی یار
تو بدان آنکه مهر است
بر تو و عشق نگیرد صفا
تو کنون جلوه مهرم بیاموز
که دل عجیب تنهاست
ورنه هر روز که می گذشت و جسم بر آن می شود غبار
تو بگفتی که این غبار که بر جسم آید بگو نشود نا پدید
او که عاشق من است چون بیند که منم اینگونه غریب
من بگویم او که بر مهر تو ساخته است بر جان
چون آگه شود که تو خسته ای اما بر جان
او نیارد خاموشی هر لحظه بر تن به یاد
او بداند که تو هر لحظه بر امیدش می شوی راه
تو کنون جلوه رازش بیاموز که او تنهاست
وندر آن تنهایی نیز غم عشقش به هر جاست
تو امیدش را بیاب که بر ساقه های مهرو تبلور
بر هر خاصه گری بر راه نمی سازد بر یار
تو بدان که آن سرای مهر بر جان دادند یار
تو بدان که بر جلوه عشق بر امیدها بر نیافتند یار
تو بدان که بر حدیث کهنگی بر شدند بر ما
تا که بدانیم آنهمه رنج صبوری دگرت نیست یار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بورز
تا که برگویمت به راز
که این همه ناز و تنعم
دگر ت نیست یار
تو بگو بر جلوه مهرش
چه می گذاری یارم
که اینک برگرفته ای
از حسرت عاشق مهری بر
تو امیدی و بر جانان
به عشق می شود داد
تو سرودی و بر مهربانان
بر فروز می شود یار
تو کلامی را بر یاری بنشان بر تن ما
تا ما شویم جاری بر هر کلام بر یاد

تو بیارش بر عاشق
تا صبح حزین نگردد یار
تو بیار راز امیدش بر دل
تا صبح جلوه گاه نور شود بر جان
آنکه صبح عشق را بر تن عاشق ندید
اوست که اکنون سنگ می زند بر دل خویش
آنکه سنگ است باید اندازد بر دل و جان
آنکه سنگ است باید بسازد
عقده فرو خورده بر یار
که دلش را بر سازد
به نکویی بر حسرت یار
تا که بیاید آن رنج مانده گی بر تن
نکشاندش به خودکشی یار
آن همآنست که عشق را
ناامید می سازد بر تن و جان
و دگر غمها که بر ببارد
از حسرت خستگی هایش بر جان
او که انسان را در حرکت نا امید می سازد بر جان
آن همآنست که ما بگوییم سنگ بیاندازید بر دل و جان
تا نباشد غم عشقش
ترا به حسرت وانهد یار
تا نباشد که سپهر بر اشکهایش
خون ببارد بر یار
تا صدای فریاد اناالحق بر دیوار ننشاند یار
او که سنگ نیانداخته است بر جان
او نیاندازد مهر عاشقی بر اندیشه هایش رها
ونیارد حدیث عشق را در هر زمان
و نپندارد که سرو د مهر باید نوازند بر یار
و نگوید به پندارش که خدایا مهر است بر ما


او چنان راز امید بر دل بنشاند یار
که دگر نوید خوشی را
بر امیدهایش بسپارد بر یار
تو سرود مهرش بر دلدار بین که چه تنهاست
او غروب خورشید را دگر نمی بیند بر یاد
این همآنست که بر جلوه مهر می نشانند سنگها
ما نگوییم که بر شمارید
سنگهای خستگی هایتان بر جان
تو باید بر شوی از دل و جان
تا که بر بسازد به خستگی های عشق در یاد
تو باید اندیشه ات را پاک سازی ز سنگ ها
آنهم یک راز تنعم است که بر دل می شود جان
تو مگو که بر حدیث غم بر تو فشاندم من جان
تو نگو که بر جلوه مهرت بر امیدها شدم روا
تو بگو که هر لحظه
در تپش قلب یاری تو
شوم بر ایوان
تو نگو که من بر حرکت آب
روی امواج شدم
آواره عاشقی یار
تو حدیث رازش
بر نهادی بر دل و جان
تو امیدش را
بر خاکستر های زمان
بنشاندی بر ما
تو بگو که فریادت را
نشنیدند یاران
تو نگو که غم بر اندیشه مهرش
بر نهاد ند یاران
تو غرور اندیشه و راز ش
بیاب که تنهاست
تو امیدش بیاب
که بر حسرت جان می نوازد یار
تو بگو که بر طلوع نواخته ای دل و جان
تو نگو که مهر را برنواخته ای بر این وآن
آنکه می گوید سنگ بیاندازید بر حاصل جان
او همآنست که بر اشکهای عشق تهی می شود ای یار
تو بگو که بر جلوه رازی و روی بر یاران تنها
تو کنون شقایق رازی و بر ما می شوی غم بر یاد
تو امیدم را بر حاصل مهر ببار
این که می سوزی ز عارف آن دگر بود بیراه
تو باید بدانی که فریاد بی حاصل
بر عاشقان ننگ است
آن کجا شد که بر تو می شود
بر دل و جان فریاد
گر چه مهر است
و گاه می شود فریاد
گر چه سحر است
و گاه بر دل و جان می شود ز یاد
تو حدیث باره گانی شو بر فریاد
تو غریب دشت امید شو بر زنده گان
تو برگیر راز فردا را ز امروز
ای که مه می سازی به خویش
بر شو از خویش
تو طلوعی شو
که نپنداری
رازش نیست بر یاد
تو امیدی شو
که نپنداری
هستی با ما
تو بگو که رازت را
بر دلدار بگشایند باز
تو بگو که دگر
فراموش است
غم عاشق بر من وای
تو بگو که بر
سپیده سازند
مهر رویش به دلدار
تو بگو که بر
جلوه فراموشی
رود یادش به راه
تو بدان آنکه
لب فرو بست
ز دیدار
آن همآنست
که کنون راه می جوید
به عشق یار
گر ببندی غم عشقش
بر حسرت های
نیامده راز
گر نگیری کام
و بگذاری که
او هم باشد یار
گر نیاریش هر روز به کام
که اینست زندگی
وگرنه باقی هست حرام
آن دگر بر یاری برت شود چنین رسوا
که بسازد بر مرد دیگر و از تو شود رها
تو نگو که عارفانه بر اشکها بنشانده ای مرد را
تو نگو که بر جلوه عشقش فروز شدی بر همگان
تو بگو که بر سپیده مهر می شوی که نباشی پیدا
تو بدان که راز آگاهی زمین نزدیک است یار

تو بدان او که می سازد بر من و عشق
هردو بر عشق روان است یار
تو بدان آنجا که مهر می آغازد بر یار
اینکه تو به تن
هر لحظه رها شوی
این نیست روا
تو باید که بسازی
باز رای عشقش بر جان
باز هوس شود
بر گیرد
دل تو بر عشق و جان
این که همسر تو ست
باشد که بیاید
هر لحظه بر تنت یار
این نیست
تو باید باشی
به دیگر عشق ها
گاه بباری راز عشقت
بر هوس گل ها و گیاه
گاه بسازی عشقت
بر کتابخانه های بسیار
باز بسازی تن خویش
بر آب روان و بشویی تن و جان
تا بر شوی به خاکستر ها ی زمان
و برگیری غبار راه
تا بگیری رای امید خسته گان را بر داد
تا نگویی که بیراه است بر دل می رود اینک
این رسم عشق آموختن است
بر عشقبازی یار
اینکه تو بسازی کار
و شوی بر زن که من آمدم یار
این نباشد امید بر تن زن
بر تو هوسباز
او شود به دیگر که
بیاید بر تن عاشق یار
تو بدان باید که همآهنگ شود دل بر جان
آن شود راز امید و بر گیرد عشق به یاد
باید که فراموش کند که تو نیاز داری بر یار
او بیاید که به نیاز آید و تو کنی بر ش ناز
این که گوید مرد ی بر نیاز
این نباشد دگر تنها راز
تو بخوان راز و نیازی بر جانان به هوس یار
تا که نسازی به عشقش
او بر حدیث کهنگی
می گردد از تن جدا
تو بگو که مهری و بر خاصه گان قدرت
نطلبیده ای یاری یار
تو بگو که ساغر عشقی و بر هر فحله
نمی شوی بر عاشق یار
تو بگو که ساغر عشقی و
بر جان می نوازی درد را
تو بگو که بر عشق بر بتاختی یارم یاد
تو بگو که بر حدیث مهر بر شدی خاکستر ها را
تا شود بر دل عاشق نگاه
تا کند بر تو به حسرت نگاه
که بیایی باز دوباره یارم یار
تا بگیرم کام ز یکدگر این چه خوبست یار
تو نگو که برگیرم بر تن تو به مقدارانبوه
که چون حق تو دارم و تو گشتی بر من خموش
تو بگو که راز طبیعت بر عارفی بشناس که آنهم هست بر یاد
تو بگو که کوه به جلوه آرد بر تو رنج و هوس بر یاد
که روی بر بالای آن تا شوی خویش چیره بر آن
این همآنست که تو هر بار باید بپویی راه را
تا بگیری از اوی راز فریاد را
تا شوی بر آن چیره و بر افروزی برجم خویش را
تا کنی فتح او را که منم مرد و زن بر یاری یار
تا بگوییم که جلوه جان برش آموختی
تا نشوی بیگانه و راهش به دل سوختی
تو بدان آنکه فراموش کرد رای عاشقی
آن همان سنگ هاست که می زند بر دل خویش ریش
تو امیدی شو تا به یاریش به هوس سازند یار
تو بدان راز امیدی و بر جانها می بتازی یار
تا بگویم بر تو که آوازت نیست یار
آن همه عشق عاشق است که بر تو می شود جان
تو نگو که بر طلوع مهرش بر تو می نوازند جان
تو بدان آنکه به حسرت مهر آمد
آن بود دگر عشق و مهرش هر لحظه بر جا
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بور
تا که آییم بر زمین
تا که راز را بر نهیم بر عشقی برین
درود بر یار یگرزمین والسلام


Vajihe Sajadie
  کد:366  10/22/2005
  تو سپیده ای در در من باش
تو جلوه امید من باش
تو شروع عشق بر یاد
تو غرور عشق بر خوان
تو بمان که شعر شود یار
تو بمان که جان شود ساز
تو بگو که در طلوع ندیدی
که روی به یادش یار
تو نگو که بر صلایش
نخواندی که شود مهر
تو نگو که ساغری تو
یا که بر امید نرفته ای تو
تو بگو طلایه دار مستی
تو شدی برم که هستی
تو ببار راز عشقم بر باد
تو بگو نگاه من بر باد
تو بگو که جلوه سازم برت یار
تو امید راز باش
تویی ای سپرده آشنا یار
تو همان غرور رازی
تو فروز شب به راهی
تو که در امیدش ناپیدا
تو غرور عشقم باش
تا که در یاد گرمت جان
تا که بر جان سپارمت یار
تا که بر طلوع بیاریم شان
تا بخوانیم ای مانده گان بر راه
مه گذاریم به بر داد
تا بخوانیم مهر عاشق بر این راه
تا بگوییم به جلوه آریم مهر بر یاد
تا که بر گویمت به مه گذاری شاید
که بر آن به جلوه آمده بر یاد
تو امید ساز من شو
تو سرود مهر من شو
ای شکوه عشق بر یاد
ای طلوع مهر بر راز
تا بخوانی مهر من در یاد
تو بخوان شور عشق بر ساز
تو امید راز من شو
تو کنون فسون شو بر راه
تو بگو طلایه داران مستند
تو بخوان که مهر بر من بندند
تو بگو که جان ز ما خوشتر
تو بگو سرای مهرت در بر
تو کنون فسانه ای شو در بر
تو بگو که مهر شوی در بر
تو بگو که باز می آریش به شب
تو نخوان ترانه من در بر

یار امشب بر ساز می آید امشب
مهر بر کام می آید امشب
گر تو نبیند بر پای جانم
آن مه گذاران بی ساز می آیند
گر ببینید که تو نیستی بر من
گر بخوانند که تو
راز صبوری بردی ز دستم
تو دگر راز فراموشی نبندی بر یار
تو دگر مهر دگر خواهی تو بر خوان
آنچنان بر من غریب شوند یار
که ندانی که نخواهمشان دگر بر ساز
تو چنان غم غریبی بر دلم بنشاندی یار
که دگر فراموشم کرد مهر عاشق بر یار
تو بگو که به جلوه کشانی دردش یار
تو بگو که بر صلای مهر بر نشانی یادش را
تو که خنیاگر دهر نبردی بر من یار
تو که از خون بر من نچکاندی بر
تا بیارد موقع پرواز رای
تا بخواند ای عاشقان
من مرغک بی حیا
بر روم بر هاتف دیر پرواز
تا بگیرد پا که دهد
جوجکان پرواز
تو کلام عشق در بر عاشق بر بخواندی
تو طلوع مهرش شدی بر بخواندی
تو نگفتی که مهر فراموشت گردد یار
تو بر او نگفتی که به جلوه آرد مستی یار
تو بگو که در میان عشق بر یاددار هستی جان
بر امید عشق راه نبستی که شوم ناپیدا
تو که فریاد مهر بر من نشنیدی یارم یار
تو که بر غم راه عشقش
نبردی بر من یار
تو امیدش بر هاتف نشدی
تاشود بر بندت یار
تو نگو که می خواهی بجنگی
و همان سازی که بودت یار
تو نگو که خواهی من فریاد
بر بیاری به همان جنگ خونین یار
که ورد کودک من بر عاشق و بگیرد شکلات
وندر آن راز باز بر پا شود تنها
وندر آن سوز شود بر دل عاشق نگاه
تو بگو که مصدر عشق بر چه نهادند یار
تو بدانی که علی ایستاد پای محمد یار
ورنه محمد نبود چنین بر راه
تو نگو که مهر عشق داری بر یاران یار
من نگویم که منم محمد یار
من همان عشقم که محمد به مردم داد
او نگفت ساقیان ره بیایید
بر مهاجر و انصار
او بگفت سازید عشق بسیار
تا شوند همه بر راه
تو خود بگفت ای همرهان راه
این چه ساز است که می کنند فریاد
تو بیاوردی که او چنین گفت یار
او در جواب مرشد ان غم بر می گفت یار
او ندانست بعد از او مسجد یار
وقتی که بخوانند سرود آزادی یار
آنچه او گفت نبود که چراغ ره باشد
در آن دوران که همه می زدند سرود ناساز
آن بیاید شود غم به راه
او آن زمان که می گفت حق زن نصفه باشد
این حق بود بسیار فراز
او که بر زنده بگور کردن بگفت
برگیرید حق نصف یار
آن زمان این حق بود بسیار فراز
تو نگو که او حال دارد رنج دوران به بر
او که تواند برگیرد چون مرد خویش در بر
او که عشق را در تن ساخته است بر دوران
او که مهر ایزد بر خویش رانده است بر جان
او بگوید که منم سوار بر یاد
او بگوید که منم ای غم بر یاد
او بگوید که بر جلوه آریم همین او ی را
او بگوید که بر فراز یم عاشق را
او بگوید که بر سلوک مهر بندیم رای را
تو بدان او که آن زمان فروز شد بر حق نصف زن
او آنچنان غریده بود بر مردان عرب
که آنان خواستند مرگ دهند اوی را
تا که آرندش به زیر بخوانندش مرشد بر
تو بگو که جوجه کان خورشید تا حد جان
یا که رفتند پدر و مادر بلال
تو چه گویی که بر سر عشق چه آمد آن روزگار
آنان که بر حدیث یاری نیستند بر یار
تو بگو که مهاجرین و انصار چه ساختند بر ما
آن همآنست که من و تو به احرام می شویم بر یار
گر بیاری دست امید که محرم شویم بر هم به راز
من تو و هر دو بر غمها گردیم به یاری دگر ساز
من و تو دست امید دهیم بر عاشق به پرواز
من و تو جلوه مهر شویم بر یاران به ساز
من وتو ساغر مهر بشکانیم بر غم عاشق وای
من وتو ساغر امید را بر نشانیم بر تن عاشق یار
تا بخوانیم بر این جلوه نسازیم وای
وان دگر همآنست که او خواهد بر یار
تا ببارد تا بیارد غم من بر فراز
تو نگو که مهری نیست بر دلت یار
تو نگو که ساغر عشق در مه بچکاندی بر من یار
تو نگو که خواستی که کامنتcomment
دهی بر من یار
تو نگو که درد عشق را تو
بر جان فروز شدی یار
ما چنین نبودبم کنون که شویم بر امید ها فراز
گربخوانند یاران صهیونیسم در بر عاشق نگاه
تو بدان آنان نیز کنون به مهر می بدادند دلت یار
وندر آن راز بر می شوند که از آتش و خون رها شوند یار
آنان بر می گرفتند هر ساله جایزه صلح به خویش ایشان

ما که هر ساله برای عاشقان شدیم فراز
بربگیرید تمام جایزه ها را یار
بر دهید آنرا به این دوستان بر داد
تا شوند بر ما یار
تا مهر شود بر سراسر دنیا رها
تا به دل سپارند دلدار یار
تا که جان بر شعف آید به مهر یار
تا که برگیرند کبوتران ز قفس یار
پرکشند و برگیرند راه عاشقیشان یار
آنان که بر قفس نیستند کبوتر هاشان یار
آنان که بر مرگ طبیعی آنا ن غبطه خورند یار
آنان که بر شوند که بمانند زنده بیش یار
تو بدان مام طبیعت که او ساخت یار
او بداند خود چگونه بسازد آن پرنده یار
تا بمیرد به عمر طبیعی و نمیرد بر شکار
تو بدان او بداند که عشق همه هستی بر غبار
تو بیار راز عشقش که آمد بر خانه من یار
او که نامش سیاوش وبود بر عاشق یار
او بداشت قفس بر سه کبوتر در آن
آنان مرغ عشق بودند و بر داد
او بیاورد هر روز بر دیدن طبیعت آنان بر جان
او می بگذاشتشان در قفس که بنگرند بر نگاه
راز طبیعت ببینند و بشنوند صدای مرغکان بر دار
تا بشنوند که راز ی هست
اما آنان قدرت پرواز نداشتند یار
آنان می زدند خویش
بر دیواره ها هر روزبر دل و جان
تا که یکی بمرد و آن دگر شد دگر بسیار غمین
چون بیاورد بیرون که پروازش دهد جان
وان دگر که می شد بر عاشق
در عبور باز شدن در
آن کرد ز قفس پرواز
او ببست در که دگر نرود باز
وان دگر من بدیدم
که می خواست فریاد شود
من بدیدم او بر سر گذر او به خانه باز
ای یار برگیر این راز طبیعت باز
او بده این بار به دست خود بر پرواز
تو ندانی او که از قضای روزگار نمرد
او می بزد خود بر در و دیوار نومیدی به سر
او نخواست که ببیند که عشق هست و او هست در بند
او بخواست که پروازآید مهری
او شود بر عاشق واو شود سحری
ا و نگارش در بر پرواز می داد بر نگاه
او می بدانست که نگارش خواهد که کند پرواز
او چنان کویند خویش بر درد وشور قفس
که او بمرد و حال این یکی شد
در پرواز زمرده او پر
حال برو رای عشقش بیاب به جان
تو خود به پرواز این یکی هم بار ده ای یار
او بخواند بر من ای یار عاشق نگاه
او که رود او نمیرد بر دل و جان
من ا و را دوست دارم که نگه داشته ام در قفس
من نخواهم که او بمیرد از غم این و آن به بر
من بگفتم ای یار آنکه آیین مردن به او یاد داد
او بداند که چگونه بر جهان شود امید عشق به بر
او که بر ساغر بر می می شکاند
او بداند که مهر عشق چگونه گردد بر
او که هاتف بر عشق رای می داد
او که فریادش بر گلو بود خوان را می نگاشت
او که سفره خانه را پر کرد باز
او ندانست که این راز روزه داران نیست یار
او ندانست که روزه داری بر خوردن دوبار نیست بیش یار
او ندانست که باید فروزد در این ماه راز دگر بر یار
او بیارد نان و آب در دست
و نگیرد گر چیز باقی هست دهد بر مست
نه آنکه خویش آنقدر گرسنه نگه دارد
که بر جهان ناز بفروشد که من کرده ام شق القمر
تو برو راز علی بین که چه کرد یار
او نیز آبی و نانی بود خورشش یار
او نمی گرفت آنرا به هنگام افطار یار
او بگرفت آن در زمان که او بود بسیار گرسنه یار
اینکه ننشینی بر سفره روز را
اینکه بپرهیزی که خوری نان و خورش بسیار
اینکه بر رهروی راهش جان سپاری یار
اینکه کم کنی خو.رد و خوراک بر دل و جان
آن همآنست که روزه نامیدند یار
اینکه برخیزی و نان و خورش بسیار
سازی به وقت سحر یار
که بعد از آن باز صبح گرسنه تر شوی یار
این کجا هست آیین روزه دار
تو برگیر افطار بعد آن بخواب تا به صبح یار
در طول روز بردار لقمه نانی تنها یار
تو نخور جز نان بر توشه چیزی یار
تو بخور آب گر بخواهی یار
این همان نوید عشق است که تو می سازی بر یار
گر بیابی چیزی که توانی دهد از آن وعده یار
تا که دل رود بر اینکه خورد بیش یار
آن را برده بر راه فقیر یار
این همان عشق است که می کند بیداد
که تو بسازی عشق او
بر نان و خورش های بسیار بر دو نوبت

وندر آن نوبت نیز
نتوانی که بجنبی
چرا که هستی بر قربت
برو ای مهر راز عشق
بر او بیاب که تنهاست
او همین دو روز بر تو هست و باقی بر آب
تو بگو که مصدر عشق بر رهرو ی که بر تو آموختند
برگیر راز عشقش تو بکن رازش
یک دو روزی تا ببینی
این که گویم برت به راز
تو ببین که جسم و جانت می گیرد حال روزه دار
گر نخوری به اندازه ای که خشم نیاید
از این حد گرسنگی بر تو یار
وندر آن باز یاد گرسنه باشی یار
این همان شرط عشق است تو بردار یار
بربیارید خانه بر خوان کبوتر ز بیداد
این همان مهر است که بر تو می شود یار
تو کنون شعر عشقی بر جان بفشان ای یار
این همان عشق است که بر تو می شود جان
گر نیاری راز آیین بر رای سبو
تو چگونه خواهی شوی بر من ای مه بر روی
تو برو راز آیین ز امیدهای محمد بیاب
او که عاشق است و بر آیین
این گونه پر خوری گشت رها
تو کنون جلوه مهرش بیاموز یار
این نگو که بر غم عشق می شود
او بر عاشقیست رای
او ز زمین بر دار
تو امیدی عشق بورز تو طلوعی مهر بورز
تا که آید بر زمین راز مهرت بر زمین

تا که شقایق بهر مهر چین
بر بگیرد راز آیین بر خانه مهرم بگو
تو برو راز فرداها ز امید هایش باز پرس
او که می سازند به فریاد
که برخیزد بخورد اندکی بر سحر او چه سفت
تو برو راز آیین از مردم عاشق باز پرس
این کجا بود آیینی که آورد روز نخست
او بگفت که باشی بر روز روزه دار
او نگفت که تو باشی بر شب مرده خوار
تو بگو که هر لحظه بر شب تو یاید خوری چند
تو با این روش چگونه خواهی خفت بر شب
تو بیار راز امیدم تا بسازم برت به عشق یار
تو برگیر چند روزی به این روش
تا بینی این هم یک تحقیق است یار
تا بگویمت که راز بر چه می ماند رها
تا بر بخوانمت که این راه
بر چه آیین می رود بر ریا
تو برو راز عشقش دریاب به جان
او که می خواست که بر شلاق
ببندد آنکه نبود سحر بیدار
تا ببیند گر نباشد خانه ای برش شمع روشن
او رود و بر شرطه گوید که گیرند مست
تو برو راز امیدش ز عاشق باز یاب
او کجا بود مهری که آنان بر تو می گفتند
که ما روزه بی سحری گیریم یار
این همان عشق بود که یاران
بر گرفتند به این خاصه راه
آنان نیز چنین می بکردند بر راه
تو امید عشق را در پس لحظه های مهرورزی بیاب
تو بدان آنکه عشق است بر تو می دهد چنین روا

تو امور عشق را بر لحظه ها بیاب
این همان رای است که بر باقی می شود دغا
تو غروری عشق بورز
تو طلوعی مهر بورز
تا بیاید در زمین آنچه هست بر عشقی غریب
تو امیدی ز خاصه گان نیستت امید
تو بگو که دل به درد عشق می ماند ای غریب
تو همان مهری بر جان آرمیده ای یار من
تو همان شعری و بر عاشق دمیده ای مهرم بر
تا بخوانی مهر او بر باد
او شود بر عاشق هر لحظه نگاه
درود بر یار یاریگر زمین و السلام








خودم
  کد:367  10/22/2005 نیست
  بیشین بینیم بابا

Vajihe Sajadie
  کد:368  10/24/2005
  قلب من غم عشق هزاران ساله دارد به بند
قلب من سرود تلخ باور
راز دارد بر دلم
قلب من بر تپش بند سحر
در پس روزی هشیار
وندر آن باز می خواند
به غرور مرغ سحر
ز بر هشیار
قلب من و آگاهی زمین است مسدود بر یار
و در آن رازش باز
پر می کشد آبستن به سالار
که نیارد غم عشقی
بر آیین یاران
بر داد به جان
آن نباشد ره فروزی
که برگیرد غم عشق تو بر داد
او صلای رنج خویش دارد
به امیدهای دگرگون
او نوید صبح دارد بر ما
به عشق ای غم بر خون
ای سپیده تو امید و رازش
بیاسای که تنهاست
او همین امشب بر سرود
آواز صبح می خواند بیراه
او چنان بر طلوع خویش باور داشت نماز
که دگر نماز بی وضو بجا آورد ای وای بر ما
او که در حدیث راهش بر کامنت بساخت
او همآنست که چون فردا بر آید بر حدیث باره گان
او بیافزاید بال و خواسته را
او بنگارد غم عشق عارفی بر داد
او بگوید یاران برگیرید خاصه ها از یاد
او بگوید نتوان خندید هر لحظه بر این وآن
او بگوید بر خندید بر هر که خواهی یار
بجز آنکه عشق حاصل دگر نباشد اندر میان
تو بیفزا راه روشن به امیدش بر مرد
شاید او هم روزی به راه آید از این بند
او همین امروز بر ره عاشق جان سپرد
او همین امروز بر عارف مه می سپرد

او طلوعست بر عشق دارد جای
او نگارست بر من می ستاند جام

تا بخواندم به راز عاشق شدن برش یار
او بگوید بر کودک که پدرت نورم نیست یار

او بگویم که طلایه دار عشق پدر را بر کن از خانه یار
او بگویم که جان به امید نسپار حال که این دگر نیست یار

گر بگویم که بر امیدش بیند غم عشقش را به یاد
من چگونه گویم که او هست و تو شوی چو او یار

من نگویم که کارهای درست او هست ناراست
من نگویم که هر چه او ساخت آن بود اشتباه

او بداند که چگونه فروز عشق بر بندد مهر خاصه را
او چنان بر طلوع خویش می ببارد یار
کی نداند که مهر فروز است و یادش آورد بر راه
او چنان برگ امید را بر دل فشاند
که دگر مهریش نیست بر سر ز دور یار
او بداند که مهر آنست که باید بورزید و آن نیست هویدا
او بداند که جان آن است که باید یافت ورنه هست بر هشیار
تا بگویم که بر سرایم رنج خاصه گان
او همین امروز بر عشق می شود ای یار

تو بر طلوعی و بر یاران کرده ای نظر جانا
این همه رنج امید داشتن از بهر چه بود یار

آنکه بر نگاه می نوشت نظر های خاصه را
آن نیز ببستند که نباشد بر این مدعا
راه بستن گوش را بر ما کردند روا
این همان امید است که محمد به علی داد
او بگفت بر یارش که علی باشد این دغا
گر بیفروزی راه و چراغ خاصه گان
چون بر بیایند که برند خاصه گان
آنکه بیراه می رفت نیز رود بر آن خاصه گان
چون تو آمدی که بری یار عاشق بر راه
چون برفتند یاران توهم برو که نشوی از غافله جدا
من بگفتم یار گر من روم من هم شده ام بر خاصه یار

او بگفت آری آمدی جانم به قربانت اما کمی دیر بیا
او بگفت شعر عشق است گر نیارد خاصه گان
من بگفتم ای یار این که نام است بر محتوا چه می رسد یار
چون بیاریم رازامیدش بر
چون بخواهیم برش که شاهدی یا که نه
چون بگوییم که جان برش هست هشیار
چون نسازیم که بر طلوعست مهرش یار
چون بر فروز عشق مهر گشتند برش بر
من نیارم راز عاشقی را به برش یار
من نگویم که آن طلوعست و بر مهر عارف دارد یاد
من بگویم که او بر سرای مهر بتاخت
آنکه بیراه می رفت و عشق برش بر من می نماد
او چنان بر نیاز عشق بر دلیر دارد نظر
که او نتواند به جسم گیرد هیچ عاشقی را به بر
او چنان غم غریبی بر دلش بنشانده اند
که دگر فروز نیست که بر شعر عشق ببارد بر
پس چرا عاشق نباشد بر عالم یار
پس چرا او که شوی او بوده است را براند ازخانه یار
پس چرا من که آوای تهی شدن در سر خاک ندارم یار
من چرا او را بر بخوانم که شب نمان بر خانه یار
او بگوید گر تو عارفی و راهت نیست بر ما ریا
تو بدان آنهمه راز بر عارف نمی خوانند بی حساب
تو بدان که باید عشق را یاد دهی بر بند ه گان
او که مهر است باید بداند دلتنگی خانه چیست یار
گاه او بخواهد که باشد تنها در فضای خانه یار
او دوست دارد که احساس کند باز قدرت دارد بر کودکش یار
او بخواهد که بر جلای پیشین بسازد خانه را تمیز
او بخواهد که درست کند بخدایی که بوده است نیک و برین
او بخواهد که به کمک پسرش برگیرد ظرف هارا
بربچیند بر سر میز و پر کند جامها را
بربگیرد دشت امید بر دلش که یار
شاید روزی بر من نرم شود وآید به کار
این چنین امید رازی برش سد نکردم یار
شاید که او چون مهر بورزد به عاشق یار
آ ن زمان که من نباشم در این میانه راه
بتواند که بسازد اشک و آرامی بر راه
بتواند که تهی کند غم عشقش را بر یاد
او بتواند که بسازد درد را بر یاد
تا نگیرد راه می گذاری رابر باد
او باید بتواند تمرکز را یاد کودک دهد یار
آنچه او دارد نیز هست با ارزش یار
او تواند انجام دهد بعضی کارها ز من بهتر
این که دگر همان رنج است که من گیرم قدرتش به بر
من بگویم چون تو نیستی بر خاصه گان
چون دگر مهر ت نیست بر دل من یار
چون دگر کودک من نشناسد ترا شوی من یار
تو برو گمشو که تو نداری حق برکودک یار
این همآنست که چون فروز شود بر کودک یار
او نیز چنین کند بر مهر عاشق و آن باشد دگر دغا
وه که راز بر دل گفتید به یاری جان
این همآنست که بر من و تو پیوند می دهد یار
آنکه جسم است اما این هست روح مرتضی
گر بساز ند مردان روزگار با یار
گر نسازند آن دگر هست بیراه
گر بیابند بر قدرتی که شود بر خاصه یار
گر بگیرند او به گوش که تو باشی این نه آن
آن همآنست که ما بر آن شویم به غبار
او بگویم که ای یار تو دانی بر چه هستی یار
تو همانی که چون مهر بیافزاید قدرت تو یار
او بگفت که ره ببندند بر روی غم بر خاصه گان
تو بدان که جلای عشق را بر عارف می چکانند به یار
من همان مهرم اما تو هستی بر عاشق بر نگار
وندر آن راز بر سر شوند یاد راه
وان دگر نگیرد گوش بر تو و شود رها
او بخواند باز ترانه عشق و امید بر دلش
چون من بماندم که به او نیروی کار دهد
او همآنست که چون بر او عشق بورزی راه دهد بر من
او ندارد باور عشق و بر راهست یار
او سپیده رازش بر عارف به مهر می نماد
او چنان غم بر امید ها می فشاند براه
او چنان مرا می ترساند ز غمهای زمان
که دگر نیست انشقاق ذهنی برش جز غصه یار
او نداند که فرو گشتن غم بر عاشق چه بود
او نداند که مهر بر فروز کدام عشق سرود
او بیارد رنج مانده گی را ز دوران به بر
اما او شعف دارد که توانست بگیرد حق خویش بر بودن بر
او چنان مشعوف این حق است که من ندارم از او دریغ
او دگر باره خانه را یافته است اما ای دریغ
او چنان بر غبار دشت گریزان است یار
که او نداند این حق در میانه راه از او گرفته شده بود یار
او نداند چون بیاید بر شهر ما
که بگوید تو حق نداری بمانی آنجا بر سر کار
تو باید بر بیایی همیشه بر شهر به ما یار
تا نگیرند مهر عاشقیم زمن و گردی هر لحظه بر یار
من بگفتم ای یار یار آنست که باشد برت یار
اینکه تو بسازی که هر آن باشد بر تو هویدا
چون تو آیی و من اینجا هستم بر کار
این چه گسترش گیتی دارد به بر
کودکی خردسال
که من آیم اما نه به کار
او بگفت که تو باید آیی بر آنجا
من بگفتم ای یار این باشد دغا
او می بزد فریاد بر عاشق که ای فریاد
کین راه که می رود این هست دغا
من بگفتم که این سرای غمست بر یار
ولی این بر اقتصاد دوران می دهد روا
او چنان بر غم عاشق می بکرد نگاه
که او بر سرای مهرش بود و بر من بود دغا
او بگفت که رای عشقش بر دل می شود یار
او ندانست که بر جان می شود و مهرش به یاد
تو بدان او که راز فراموشی بست بر دل ما
او بگفت که این همه غم را نگو بر رای
بر بگویند برش به جلوه یار
که دگر نیستی مهری گر بباری بر آن
تو بدان که مهرش بر جان باختند یار
تو بدان که ساغران شکسته بردند یار
تو نگو که رنج دوران به دل بردی ز یاد
تو نگفتی که فراموش کردی غم مهر این و آن
تو بدان که آنچه بر ما بساختند بر یاد
آن همان عشقست و باقی هست بر باد
او بگفتش که چون نیاید آن خاصه بر راه
من دگر نسازم به عاشقی و شوم دیگر جا
ما نگفتیم این نباشد بر امید راه
تو باید ببندی به عشق خویش ای یار
اینکه هر روز یار پیش تو باشد چو حاصل یار
او که مهر نیست گر بر تو نبارد غم عاشق بر یار
او بخواندش که تو خسته ای و نگران
من بگفتم این که هست جزو سیستم کار
گر نیاری غم کارش بر عاشق چه باک
اینکه تو نباید برگیری کار چون گفت کمی ناروا
بر بخواند بر عاشق بردلش می تکاند
که این غمست یا که حاصل آن بر یاد
او بگفت که ناله کنیم چندی یار
من بگفتم که این فروز عشق است که بر منست روا
او بگفت من سرای عشق بر او بخواندم یار
آنچنان بر غم او شویم دگر فریاد
که دل نیارست گر چه ببارد بر هر لحظه بر یار
تا که برفتیم و به غم گذارانش شدیم تنها
ما دگر حتی نمی توانستیم ز افسرده گی خانه بسازیم یار
چنان بر آن خانه شویم بی کس و یار
که دگر فروز نشدیم که بسازیم خانه بر یاد
این چنین است گر نسازی به خویشش یار
او بسازد بر تو آنچه نیست حق و شود دگر یار
گر تو نیاری غم عشقش بر یاد
ور بسازی که راه دگر روم و خانه دگر یار
و نبازی برش که بیارد غم کارش بر تو یار

و بخواهی که بکنی از ریشه
گرچه او هست بر رنج بر این راه
آن همآنست که رهروان عاشقی نیافتند بر آن راه
آن همآنست که بر جلوه می بسازند برش داد
تا بخوانند مهر من بر یاد
بر شوید ز بی حاصلی فرود شوند بر ما
تا که نگویند رنج عارف می شود تنها
او بگوید خدایم بر تو چه گفت ای یار
او بگوید که من حق دارم که زنم باشد بر من یار
این حق قانونی من است آن چه هست بقیه مدعاست
من بگویم که حق را که داد بر تو یار

آن حق است که بگوید باید عشق باشد روا
گر من دوست دارم محیط کارم را
گر من نخواهم که بیایم بر آن شهر بیکار
این هم همان حق است یار
تو باید محترم بشماری آن را بر یار
او بگفت و ما بگفتیم که دگر شود یار
وان دگر رفت وشکایت کرد ما شدیم بر کار
آنان نگفتند که چون اجازت نیاوری بر کار
تو نتوانی که شوی رسمی و شوی بیرون از کار
آن یکی می گفت که چون نیایی بر کار
من برونت می کنم از خانه و برو بر راه دگر یار
من بماندم که چه گویم بر عاشق یار
من بمانم یا بر روم هر دو باشد بر دغا
من بخواهند یا نخواهند ومی شد بر من مدعا
وه که راز دلم چه بگرفت روزها یار
من ندانم چه کنم گر کنم بر غم این روزها
من بگفتم که بر تو بگویم که بر سر کار چه گذشت
تو نیز بگذر و بگذار بمانم بر سر کار
او بگفت گر آید چنین رازی به یاد
من نگویم و بدهم اجازت که روی تو بر کار
من برفتم بر آن عاشق بر کار
من بگفتم که چنین است و من ندارم هیچ رای
او که بر ترنم عشق آگهی داشت بر زمین
او بگفت نمی خواهد ورقه اجازت ترا می کنیم رسمی
وان دگر روز بر شد از درد بر من
که دگر من خواهم روم بر شهر دگر تا که دگر نشوی بر من
من بگفتم ای یار این سرا بهر چه هست بر یار
تو بمان به کارت ادامه بده یار
این تغییرات نیستند بر ما یار
تو بمان و من بمانم بر سر کار
این همان فروزست که ما می سازد یار

چه دارم از این یار
سحر به من نگو
که او اندیشه مهر من دارد
یا که هست بردغو
تو گو شعر عاشق افزایند بر یار
تو گویی بهرش نیست
گر که آیین آید به میان
تو نیز سلوکی تو به باشد
خویش که یابی دگر رازها
تو ایرانی و بر ایران نهادند روی را
نگفتند که بر سازی به خشونت
سر آورد گاه دلش را
تا بگفتی که چون تن بسازند بر ما یار
تو گفتی سبو را دگر باره پر سازند بر ما
تو می خواهی از آوردگاه چه سازی به اجبار یار
تو گو شعر و عاشق برت به مانند برهوت می ماند یار
تو گو که هر لحظه نیستی که عاشق بیایی بر نماز

تو گو بر جلوه آری خویش را
که حرف آخر را تو می زنی یا که دیگر هیچ یار
تو گویی که ساغر درد برت بنشاندی به رای
اینکه می سازد بر کامنت وقتی آن بود دگر یک راز
تو گویی که نامش باشد کامنت یا مهرم یار
من بگویم نق بزن هر چه خواهد دلت گو یار
تو دردی را فزون شدی بر من و عاشق یار
تو که هر لحظه بر درد شدی از فسونت بر همه ریش یار
تو امید را بردی به دستم آشکار برت جان
که ناامید گردی هر لحظه بر شوی از بر ما ز یار
تو امید رازها نهفتی بر رازت ای یار
تو گو که جلوه سازند مهر عاشق برت یار
تو گو تا نیارند هر چه رفته است و سازند بر ما کار
تو امید را ببر بر دل و عشق را بر به امید یار
تو اینک بر سپهر گردون چه می خواهی که شوی بر ما یار
تو امید را بر دلم بخشکاندی که باشی ره به راه
تو غم را برکه نشاندی که مهر را برده ای از یاد
تو گویی دیگر اینک باشد بر عاشق یار
تو گویم که جانم تو اسلام را دریاب
که آن اسلام که تو گویی و من شوم یار
بگویم که حادث همین است که جلوه می دهد یار را
تو حادث را بر همین نام پنداشتی یار
من بگویم که حادث آن روسری است بر سر زنان
تو خواهی که آوری آن مردک بظاهر زندانی را
که گویی بر او بر ما بسازد همان که خمینی بر ما راند
تو حدیث رنجش را به دل بگرفتی یار
تو گفتی که امشب بر من غریبی دگر یار
تو گفتی که آن مرد روحانی نما
همه تقصیر ها دارد و تو هستی بیگناه
تو آرام دل را برده ای بر دل من یار
تو خانه را بر عاشق رواندی این باشد گناه
تو خانه را بر اشکهای ما بخندیدی یار
تو اینک فریاد می داری که
یاران هنوز نیستند به ما
تو گویی که آنان
خود روسری بر سر نمایند یار
چرا بر ما می بتازی و آن روحانی بیگناه
تو گویی که درد را خواهی که بر خوان کشی
تو گو که نمی خواهی بر دردها جان شوی
تو گو که جلوه عشق را بر دل نبردند یار
تو گو که مهر را بر عاشق نبردند بر ما دغا
تو گو شاعری و بر یاران داری نظر
تو گو که بر شعر هم می کنی
اف بوقتش ار بیابی نظر
تو دانم که چه خواهی کنی بر کارزار
تو خواستی کشانی بر خانه بر یار
تا بگیری مرا بر بند تنگ یار
و بعد هم بگیرد آن جان بی درد را
تو مهری از ما کامنت خواهی یار
تو گو که با حدیث عشق چه ساختی بر یار
تو گویی که او مرده است از نظر یار
تو بدان گر من و خار مغیلان هم بمیریم یار
تو هستی بر همه عارفان یار
وگرنه رازها بر دلت نمی نشاندند یار
وگر نه ساغران بر نمی شکستند از دوریت یار
ما بخواهیم که آن یار صهیونیسم شود با ما یار
ما که می دانیم تو مهره ای بیش نیستی بر ما یار
تو گویی که نمی ترسی
از نمره های بد آقای رییس جمهور یار
تو گویی که او کارنامه اش
همه صفر بوده است یار

آن که شورای نگهبان است یار
بر او نمره قبولی داده است یار

تو چه گویی که خواهی اینرا
بر او بسازی که باید سازد بر کودتا

برو ای آوازه عشق نگیر بر من این ادعا
من بگویم او شرف دارد
که کارنامه اش را تو داری یار
تو گو کارنامه تو کجا شد بر عاشق نگاه
که اکنون بر تمدن خاصه گان نمی کنی بر عشق نگاه
تو اکنون که باز ماندی از فرصت منطق جدا
شدی بر گروه دگر نگفتی من روم بر راه دگر یار
بمانم که باز بر حد آن انشقاق
آن دگر که می بتاخت بر من و ما
بگوید برت باز سازیمشان بر راه
که آنان اینک جمع عاشقانند و روحانیان باز
بگوید که ما بر بسازیم او را شود بزرگ بر دل آنان یار
تو که خواهی دوباره ما بجان هم اندازی یار
ما که می دانیم آن مرشد بیگناه
که بنوشت آن مقاله که نیارند درد های فزونی براه
آن دگر روز بود تو آوردی آن کنون بر چشم ما
که چون بر بیافتد کاسه کوزه را
دوباره بشکنی سر این پیر بیچاره از دست دغا

وچون عارف کشیم او را می خوانیم
دگر دوستان به خونخواهی یار
و آنگاه که خونخواه شدند بر زمین و زمان
آنگاه کنیم با ترس آن کارهم یار
حکومت نظامی که نباشد بیش از دویار

ما همه را بر راه اسلحه شما را می کنیم قطار
تا بدانید که مهر نیست ای مه گذاران
امپراطوری روم است یار
تو گو که دست چپاول از چه بر داشتند بر ما
که گفتند کردیت چه باشد بر شما
تنها مرگ حادث است بر شما
تو گو که یارم بیارد عشق و آتش بپا
تو گو که بر زبان من نفهمی
که گر می فهمیدی این باشد دغا
من و آتش راز بهینه بر عاشق رها
خدایا چه کردی که اینان شدند بر ما همزبان
من آن که می سازد به آتش بر زبان بر پارسیان
من اینک بسازم که آنکه گوید شوید جدا بر پارسیان
من خواهم که او بماند بر من رها
چرا که او همزبان است ای وای
تو رازی سپهرت هست بر من دغا
تو اشکی که غم را کرده ای به من روا
تو امید را به دل بردی و مسلخ کردی بپا
من گویمت چه آمد بر سر یاران بر اسپارتاکوس یار
تو دان آنکه عشق است بر من بسازد یار
تو هر چه خواهی کنی ما نمی جنگیم یار
تو گو که ساغران را بر شکانیم به حکم اعتراض
که تنها اعتراض ما ساغر شکستن بوده است یار
تو امید را بر دلم بنشاندی به راه
تو گو که این یار بهر چه می خواند بر یار
تا رود بر ایشان و شود رها ز بیداد
تو گو که جان را بر که سازند ز این ادعا
تو گو که شاعر عشق را نمی برند بر یاری از دمار
تا بگویند که ای ماه زاد
که این نورخورشید نیست آن بود بیراه
تو گو شعر امید برش بنگاشتند
تا حدیث عشق بر شود بر یار یاد
تا بیاید مهر ایزد کنون بر بگیرد من این بند را کنون
تو ای که دل بر دگر دهی جان
تو ندانی که دل در اندرون مهر می زاید دل به جان
تو امید را برش بشکانی که نباشند یار
این چنین عشقی ندارند ز عاشق بر ما روا
تو آیی باز مهرش به دل نمی شوی تنگ
تو هرگز نیایی بر این دل تنگ
تو امید شو بر یاران که راه بس
خطر ناک است مهر بر هوا
تو آتش به جان دلم کرده ای یار
تو عارف به جان
ودلم خستی ای یار
تو گو راز آیین برم بنشاندند رای
که مهر ایزد نبارد بجز این راه
تو گو راز امیدی
که به بر بنگاشتی ما
تو گو شعر عشقی
که می مانی بر یار
تا بیابم رای عشقت به ساز
من بگویم برت که این
رای می نالد بر شبها
تا بیارم رنج پشیمانی یارم باز
من بگویمت
که مهر ایزد دگر همین داد
تا بخواند رای عاشق برت یار
تو گو که این دگر مهر است
یا هست همان دغا
تو عارف نه ای
تا خاکستر شناسی ز راه
تو عاشق نه ای
تا نما را گردی بریار
تو امید را بهر چه دادی بر یار
تو امید عاشق نبودی که بر سازی بر یار
تو گو شعری و آیین برش بنگاشتی
تو سازی ومهر ایزد بر او بنگاشتی
تو حادث نه ای تا که آیم برت مه لقا
تو امیدی را بردل بنشانده ای
که نباشم بر تو مبتلا
تو جان و امیدم را بری بر مسلخی
توگویی مهر ایزد کجا شد
که او گردی چنین مست بر یار
برو بر او بشناس که ایزد کنون
نیارد به تو امید ماندن بر چنین
راز بی حاصل از درون
گر که هست رایت به ماندن استوار
بدان تو باید بر نهی جان و عشق را بر راه
تا بیابد آن مهر ایزد تو کنون
که برگیرد تن از غم عاشقی مه برروی
تو امیدم را بر عارف ننشاندی به درد
که عارف شوی بر همه بگیری درد
تو رو تا که عشقت بیابی هر لحظه جان
تا بگویمت که مرغ عاشق است که گیرد راه
تو گو که شاعری بر غم انسان نداری نظر
تو گویی که کیسه خواب آریم برت بر نظر
تو گو که شعر عاشق نهفتی برت یار
تو گفتی که کیسه هوا این بود دگر چاره کار
تو گویی که چند بار بخواهیم بکشیمش یار
نتوانستیم که بیابیم رای تو گویی عشق بودش یار
تو گویی که باشد این مجله همان
که شاید نگیرد از تو نشان
تو گویی که شاهد هر بار که آید به کانون یار
بگویند بیا بر بگو بخوان
آن عینک که میزنی بر بالای سر یار
تو گویی که آن عینک همآنست که بود
ورنه تو امروز نمی گفتی
که باشد کار نگاه تمام
تو گویی که من بخندم بر همه خاصه گان

تو آری درنظر ما
آن خاصه گان خبرنگار
که بودند برت یار
ما دید یم شان چه بی باک
آنان که اکنون نیز بر ما زنگ زنند
که آیی و ما بر تو می شویم
دگرکه آیم
مهر آید به جانت یار
حال از کیسه خواب گذشتیم برت یار
تو آن خبرنگار ونکوریت یار
که پوشید آنچه ما ندیده بودیم بر هیچ بوتیک یار
با آنکه ما نظر نداریم بر هیچ لباس
ولی حال بگوییم که چون تو هستی همان
که مهر ایزد بر روسری بخواست
به دوستان بگفت که یاران
کار نگاه را تعطیل می کنیم یار
که توگواین همان راهست باقی باشد بر ادعا
تو رو راز عاشق ز امید هایش باز پرس
تو گفتی که من که قتل نکرده ام
و خانه ام هست بر فینچ وست یار
تو گویی که مهرت بر آنان زن
بظاهر خبرنگار نشنالیسم یار
نگیرد به تو عشقی باشد بر تو ادعا
تو گویی تو مهری و بر یاران نداری نظر
ما بدانیم که تو آوردی آنروز آنان
که بینند ما را یک نظر
تو گفتی که آهنگها را بگشایند به داد
که آن کانادایی بگفت چه سازند
بر این حوالی این بی فرهنگان
بگفتم که یار آنان نتوانند بسازند آن بر سرزمینشان
چو آیند به اینجا آن سازند بر این ادعا
او بگفت که رای تمدن این نیست یار
که تو توجیه سازی کار هموطنت یار
بگفتم که دانم آنان خبط می کنند یار
ولی آنها خواهند به من بگویند
که می کنیم ریشه این فساد را
تو گویی من گویمت ای راهدار
که او ملتفت نشد که ما بودیم بر چه ادعا
بگفتا ما دانیم که همه ایرانیان اصلا ترور زاده اند یار
من بخواندم که اشکهایم را نبیند یار
که او عارفیست و رنجش نیست گواه
برا ونون که آنروز برش نامه نوشتند
او بگفت که باد و دیوار و اتاق و خاکستر بر یار
بدانستم که او که اجازت می بداد بهر کانون همیشه یار
که بخواند هر گاه که آید
او همآنست که باید باج دهند برش یار
تا بیارم راز دوران بسر
تو گویی مهر ایزد بر من بکرد
تا شبانگاهان آیم برش یار
تو گویی شعر عشق است که بر من بتازد یار
تو عارف بر دلدار نه ای یار
او بگفت که آرید ش تا ببینم او کیست یار
وگرنه هیچ احدی نایستاد پای من یار
او بخواند راز عشقم بر دلش به ایزد یار
بگویی که او عاشق است و راهش بر همگان
بر مرگ دادن به دستور بوده است کار
من گویم دانم اما او بداد
این گسترش بر شعرها که ایزد باشد برش یاد
او بخواند مرا بر آن مه گذارانش بر یاد
وگرنه دگر دوستان عاشق نیز داشتند فیلم ما یار
امانگذاشتند به مانند دیگر شاعران
بر صفحه تلویزیون یار
به خواهش بر آن دگر یار
تو گویی که آنان مهرند
ما داریم برشان نظر
من بگویم او که عاشق نبود
که آید هر روز بر ما نظر
او بر کانال یک نبود
که باشد بر خبر و نظر
او که بر کانال مووی ها نبود
که یاران ببینند او دارد بر من نظر
او که بر پرچم خو.یش بر من نساخت
او نیامد تا دو ای میل دهد بر یار
او نیامد تا بسازد اخم
که من ندانم هیچ ای میل یار
او که بر دل عاشق نکرد
ازآن سخن
تلویزیون آزدادیست یار
او نگفت که مهرست برش یار
آنکه بر عشق و مهربانی بر ما فرصت بداد
او همان مهر نبود که حتی بر میبدی آدرس میل من بداد
چه می گویی که او آید بر ما نظر
او بتنهایی آمده است که گیرد خانه ما بر
آخوندهای کت و شلواری بر نظر
او بخواهد که برنامه اش را
به بر عشق دگر بیاراید یار
مگر من ندانم آن برنامه تلویزیون
که من گفتمشان بسازید یار
که هر گوشه اش یک خبر باشد یار
بساختند و هیچ خرجی هم نداشت یار
تو گویی که او مهر است بر من دارد نظر
او که گفت می آید و کودکم بارها کتک زد بر من
که توگفتی می آید پس کو یار
تو گو که او کجاست و او نمی فهمید یار
تو گویی که او مهر داشته است بر من
او بخشکاند غم عشقم ز بیداد
تو گویی که او بر جلوه عشق دارد بر من نظر
من بگویم که او تنها بر مسند
ز راز دارد بر مهر گسل
تا نیارند خانه اش بر باد
تو بگوید که
این همان مهرا ست
بر بخندید اوی را
تو گویی که من کرده ام بر او چنین ادعا
او نخواند حتی وقتی که من گفتم
این باشد نشان دوست داشتن زن
که بودش برت یار
چه گویی که او مهر است و دارد برمن نظر
تو گو که ساغران را می شکانیم بر سرت یار
تو گو که می را می چشانیم بر شما بر غم باره گان
تو گو که خون عاشق بر سقاخانه باز ریزی تو یار
تو گو که هر چه می خواهی
بر من و عاشق روا داری تو ای جان
تو گو که ساغران را بر شمارند بر یاران به یاد
تا که گویند که بر مهریم و از عارف گشتیم جدا
تو گو ساغری را بشکانند به هاتف جدا
تو امید باش و گرنه راز نیست از ما جدا
تو امید را بر دل بشناس بساز
تا که آیم غم عشق تو را برگیرم چو ساز
که هاتف بر اندیشه های غربت زده اش یار
دگر هم نسازد بر تو که اندیشه داری برش یار
که دهر خانه را بر داد به تاراج بر این وآن
من ندانم تو چرا بر من نسازی با من یار
تو گو که از نگاهم می گریزی یار
روم بردام دموکراتیک سکولار بازی یار
من بگوم که تو دانی که
فطرت بشر بر دین است استوار
ندانم چرا بر ما می شوی
این گونه تو سوار
تو برو راز امیدم بیاب که تنهایم یار
این همان عشق است که بر تو دل می باخت
تو غرور مهر را بین که بر یاریت بست یار

تو بگوی ما نمیدانیم تو چه داری برت به امید یار
من بگویم که امید ما بهروزی ایران باشد یار
این همان عشق است که بر من و تو می سازد یار
تو نگو که رنج دوران نکشیده ای تو
تو دانی که مهر چیست
ورنه رییس کانون ما
بر تو بر هر آمدن تو راه میداد
تو امیدش را بیاب که او هم تنهاست
او بخواهد که برت گوید که من
بسازم خانه کانون برش یار
من بگفتم که بسازد
تو گفتی باشد یار
تو نگفتی هیچ حرفی روی من یار
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی شعر بساز
تا که باشد برم یاری
هر چه هستی تو همان
یار عاشق من هستی یار
تو نگو که مهرم را بر یده اند بر او سایه ها
تو بگو که مهر آنست که بر پای عشق
بایستد و نشود قربانی یار

خدایا گر این مهر بود من دگر نخواهمش بر من نظر

تو گو که می را می چشانیم بر مستی بر غم باره گان
تو گو که خون عاشق بر سقاخانه باز ریزی تو یار
تو گو که از نگاهم می گریزی یار
روم بر دام دموکراتیک و سکولار بازی یار
من بگویم برت که این اسلام است
این همان شریعت است که ترا ترسانند ز آن یار
نه این دام آن است که تو از آن بسازی دغا
تو نگو که آنان به اشتباه بودند
خانم عزیز تر از جان من آزادیخواه یار
تو نگو که مردم نادانند و ما را بردند به دغا
تو گو که آنان ولی نعمت ما هستند یار
آنان بدانند که چون انقلاب کردند بر یاد
آنان بگفتند که ما می شویم بر آیین عاشقی یار
تا بخوانیم شان به ناز و تنعم بر همگان
تا نشود پدر بزرگ
از صدای گاردن پارتی جان بسر یار
ما بکردیم انقلاب
تا شوند عاشقان ما یار
تا که نباشد انگشت نما
آن آخوند که گاه در سفر اروپا
بر می کند لباس خویش
پوشد لباس دیگر یار

ما چنین کردیم
او گوید ما بوده ایم بر اشتباه
آنان بدانند چه گویند
و چه می کنند ما هم بدانیم یار
اما آنان که نمره هایشان بر صفر نزدیک است
آنان بدانستند که راه زندگی چیست بهتر زما
آنان که بر کلاس تنبل بودند و کتک خور یار
آنان برشمردند که آنان باید دهند
نان را به قیمت روز یار
تو نتوانی که گویی که اسلام است و بتازی بر یار
تو نتوانی که گویی دمکراسی است
و بر حقوق بشر نازی یار
تو دان ما بدانیم که آتش از جان
گذشته است یار
دگر بر استخوان است و گوشت ها سوخته است یار
تو خواهی که استخوانم را دور بریزی یار
بگو که گفتند که خودی
استخوان را نمی سپرد به باد
تفاوت یار بر همین است بر دیار
تا که گویی که چون تو
روی بر تارک آن رها
نشوی بر ما و برگردی به آتش به ما
تو گویی که بر جلوه بسازند غم بپا
تو گویی که اشکهایم را بر بیارند مه به ماه
تو گویی که آنان که بر رنجند بر یار
تو گویی آنان که نمی دانند چرا می شود دیوانه یار
تو گویی آنان که بر اندیشه هاشان
غمی فرو خورده دارند یار
تو گویی همه آنان بر ما رهروان به تقصیر ند یار
من بگویمت که نه آنان بیچاره گان این سیستمند یار
تو گو که باشیم بر اینان غم بپا
من بگویم که ما ناراضی
نمی خواهیم تراشیم یار
ما بخواهیم که تو سیستم
را روا داری به دل یار
ما نگفتیم که باشد
آزدیخواهی که مثل زمان شاه
ما شویم آزاده و گردیم
بر بحث های بیشمار
ما بدانیم که آنان بر بگیرند یار
و گرنه بر بسازند عاشقان را بر می شود بر ما
ما نگویم که ما دانیم سیستم چیست یار
که تو یار صهیونیستی می بسازی اصول پایداری بر ما یار
که تو بر تو سط روزه داری یار می بگویی که یاد گیرد تحمل یار
که بر گذاردن نمازهای بیشمار
بر او یاددهی که باشد بر اصولی بپا
بگو که یاددهی که چون رود
به سختی و زیر باران کار
دم نیاورد و نگوید وه که چه رنجیست کار
تو گویی که باید انسانها ساخته شوند بر کار
آنکه بر مغزش هست
غده ای باید درد زیاد کشیده باشد یار
تو بگویی که باید او را آموزش دهیم یار
که بداند زندگی همه بی نظمی درعشق نیست
آنچه می پنداریمش یارعشق نیست
او بگوید که باید او بخواند
از آنکه او می آید
بر او به اصول یار
او به تنهایی او را می رساند مدد
او نتواند که برگیرد مشکلات زندگی را بر راه دگر
چون بیاموخت که تقسیم کند این دو وازه را
او بداند که چگونه بر بیارد
که عشق بورزد به کودکش
که او را در خانه میس می کند یار
تو چنین رازی را بر اینان آموخته ای یار
که لب فروبند د بر عاشق
و عارف گوید تویی بسیار مهربان
تو بیاری راز امیدش به بر
گو نخواهی که او بسازد بر عاشقی بر تو بر
تو بخواهی که او بیاموزد
بعضی چیزها بر زندگی ناساز است یار
حتی اینجا که بر تو عشق می ورزند
تا خوب شوی یار
تو باید بدانی که اینجا
که تخت و باره مهیاست
باید بگیری غذایی که زیاد
تو دوست نداری یار
چون بیاموزی این به راه عشق تو کنون
تو نتوانی که بر بیاری بر زندگی خویش یار

تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا بیارم غم عشقت بر یاد
تا بگویمت که تو چگونه
مهرمی سازی بر این خلق یار
تو گویی که یاران باید ساخته شوند بر کار
که فریاد نیاورند و ما ندانیم که چه خواهند یار
که بیارند توقعات بیجا
که ما هستیم بر زمین و زمان
وندرآن راز بر شویم بر همه شما
و بگویند که ما فعلا خسته ایم
نان و نفت بفرست در خانه یار
که دگر گاه آزادیست
مگر تو نگفتی یار
که ما بخواهیم خوشی کنیم
و دگر کار را بگذاریم
برای وقت دگر یار
آنان نگویند که بر آن
کتابهای بیشمار تاریخی یار
چه فیلم ها که نمی توان ساخت
با همراهی عاشق و هاتف بر حوزه ها
ما توانیم که بسازیم راز ایران زمین
در بر فیلم ها که دگر کودکان ما بدانند یار
که نمره صفر زیاد هم بد نیست یار
که آنان بر سر حق بایستند یار
که به یکدگر احترام بگذارند یار
که بگویند که این آزادی را
مرهون ایستادن بر سر آرامی هستیم یار
آنان باید بدانند
که تو باید حداقل دورکعت
نماز بگذاری صبح یا شب
دگر نتوانستی که بجای آوری یار
د روقت دگر بخوان آنرا یار
تو گویی که باید سر بر آستان کس فرو بری یار
تا که دانند تو همرهی و نیستی بیرحم یار
تو باید که اشکهای مادر را بگویی فرو خور یار
که دانی که اشک تو هم نیست به کس یار
تو گویی که رنجها را بر ما فریاد نکن
تو گویی که درد را به بیچاره گان این گونه راز نکن
تو گویی که باید کلاس رویم تا بیاموزیم کار
که این کار همان مریض نگه داشتن است
که اینان برش به اصول و اعتبار شغلی برش ساختند یار
تو باید یاد دهی که زندگی اینست یار
تو باید ساخته باشی به مهر بر کودکت چنان یار
که حال بر تو خواند چه گویی مادرم یار
که گوید ای جوانم تو چه گویی
که ز من داری ادعا
تو گویی که آنان که بر ما رهروند
باید بدانند اصول انسان شدن بر
تو حدیث را زعاشق بیاب
او بگوید منم بر ما
تا بشناسید خویش را
تو آنی که فریاد می داری بر تلویزیون
مگر یار من نتوانی که آرام
گویی که تو چه کردی یار
که آن وسیله تیونر دارد یار
ما توانیم آنرا بلند نماییم
و دانیم تو چه گویی بر ما
من که دانم فریاد تو بر رنج است یار
اما بر ندانی که رنج فرو خورده را
به آرامی می توان باز یافت
تا که عشقش به دل گیرد به بر
بر بیاری به هنر خویش یار
تا بسازیم راز ایران زمین
بر عشق و راستی بر زمین
تو امیدی مهر بورز
تو شر وعی عشق بساز
تا که آید برت به یاری یار
تا که برخوانم بر اصول عاشقی مهرم باز
تا بیاریم راز عشقش بر یار
تو گر بتوانی که سر فرود آوری بر یاددار
تو آنی که می توانی بگویی من عاشقم یار
اگر من که او را همراه می بینم یار

تو گو او کجا برد راز اندیشه را
که این ملامت است یا مهر بر دغا
تو گو که باید بر بسازی با خدایت جان
که او رهرو تو باشد و گرنه قانون هست بر یار
تا بیارد راز عشق به عاشقان باز
او دهد بر او یاد که یاد گیری راه عاشقی یاد
که قانون گذاران عاشق ما را به یاری سازند یار
من آنان را دوست دارم که دادستانند بیش یار
که دادستان می داند که چگونه سازد بر وکیل یار
که او که را بیابد بر بگوید ای یار
او که بد بود رای برگه را در آخر بداد
بر بخندم بر دلم و گویم ندانی یار
که گر او بدهد برگه را در آخر یار
آنان با یکدگر هستند بر عاشق یار
که آرند شعر عشقی برت بر به جان
که تو دانی که راه چیست و نروی دوباربه بیراه
خدایا که این عشق بر مردم باشد عیان
ببخشید مرا که که گفتم آنچه هست بر راه
تو باید بگویی که او باید بیامورد کار را
بداند که آنچه هست بر او نیست همه بیراه یار
بگوییم که گر ما بکردیم شورشی بی هوا
آن که محتسب است حق دارد بگیرد یار
و گر در میان گیرد راه قانون به پا
نگوییم که چرا او کرده است بر جوانم یار
بگوییم که گر یاد ندهد که او بی هوا
هر لحظه فریاد زند بر سر شوری غذا بر این وآن
چنانچه کردیم ما بیست و شش سال پیش یار
بیاد آورم که سلف سرویس برود بر هوار
بگفتیم یاران چه شد پیش آمد چنین
بگفتند که سوپش شور بوده است یار
ما هم ریختیم آنرا بر سر میزها
بیاد آورم آنروز که شاه می گفت بر ما
که مریض هستم و روم از دنیا به دار
شما آیید که برگیرید خاصه را
بگیرید راه خویش به دیگر یار
ما بگفتیم که این باشد ادعا
تو باید روی هر چه هست هر چه خواه
که موسیقی را چگونه بسازیم حلال
ما بگرفتیم راه دروان بر یار
تا کنیم بعد آن این باورها به راه
ما نگفتیم او نامش ز رهروی ما بود جدا
برو جای دیگر در این سرزمین تو زندگی کن یار
نگفتیم که ازرهروی ما شو جدا
برو جای دیگر برهمین کشور باش به تبعید یار
ما نباید که بر مخالف چنین سازیم یار
ما نباید بر شان مرگ گوییم یار
ما نباید که پرچم آتش زنیم یار
ما باید بسازیم عشق بر سرزمین یار
تو باید که دل را بسازی به وقت امید
تا نگویند ایران را
نگو که هستند بر همه تو کنون
من و هاتفان راز خوانده ایم
که دیگر تنها محافظه کاری
که مانده است در بر یار
و گرنه آنکه شاه می داشت بر رنج سبو
او بگفت که آیین شاهی دیگر نیاید به کار
که گفتند برش قوه مجریه آزاد باشد یار
تواند بگیرد هر چهار سال یک بار
رای مردم تا شود بر مردم راه
که دیگر که ما با یاری رهروان
بربگیریم راز عشق را بر آیین پارلمانی جدا
ما بگوییم که آرام می رویم راه خویش
ما بگوییم که آنان که صهیونیسم هستند برمان یار
آنان چنین حکم کردند که باشد جامعه بر صواب
ما بگوییم که راه شما پیش گیریم برتان ای یار
ما بخواهیم رسم ترنم درستی ها بر دوستی بیاید سوار
بیاید وظیفه به همراه آرامی عشق و شود بر یار
تا نگویند که مهر ایزد پس کجا شد ای وای
ما بخواهیم که آن مرد صبور
بر نگیرد این غده به مغزش یار
تا رسد به آنجا که ما دهیم بر او درمان
ما بخوانیمش بر روز ازل یار
تا که برگیرند به عشق و دانند
که مهرش چه گوید بر او یار
تو بگو که راز آیین بر گشایند
که عشق ایزد بر او نیز به یاددار ماند
تا بیابیم رای عشقش کنون یار
بربگیریم ساغر مستی بر تو ای یار
تا همان رای بر تو شود همراه
که بگوییم یاران بدانید
آنها نیز هستند بر شما همراه
وان دگر نشوند نگران
بر زندگی بر عشق
که عشق هست بر عاشقی بباید ساخت
تا که آرد راز پشیمانی بدل
که این فروز را گر می بدانستم که آنان نیز عاشقند یار
من می بکردم رازهای بیش با یار
من بتوانستم که بسازم راز مهرم بیش بر یار
تو بدان آنکه عشق می سازی
همآنست که نظم بر او هست یار
آنکه بر بی نظمی غباری بپا کند
آنست که می خواند ترا بهوا بر عاشقی یار
ور بداند که تو عاشقی برش یار
او نیز چون تو بی غبار راز عشق بر پا کند
که اینست که آنان بربگویند به ما
که باید بر شویم بر عاشقان بر پا
که باید جان را بسازیم بر ایشان دغا
که بر آنان بگوییم که مهرند و بر یاران گردند جدا
که آنان بر بگویند که
هستی مشکوک نیست
آنکه تو می طلبی ز آزادی
هرج و مرج نیست
تو باید بر شوی بر به پرواز ما
تو باید بر بگیری ساغر عشقی به راز
که آری غم به عاشق یار
به مهر آموزی یار
بگویی که تحمل کند
گر که هست او بر دغا
تا بیاید و بشناسد عشقشان
ورنه هست بر دغا
ما بخواهیم که یاد گیریم
چگونه بسازیم بر کار
ما نگوییم که این عاشق است
دانیم چه کنیم بر تو یار
ما بگوییم که آن هاتف دشت امید
چه می خواهد بگوید بر من و ما
بگوید چون ما روسری را آزاد کنیم
آنان شوند بر خویش غره
و می گویند ما هستیم رها
پس بیاییم و فریاد آوریم
هر روز جامعه را بر راهی به جان آوریم
آنان ندارند حد ی که خویش آرند بر آنان پدید
آنان ندانند چرا امریکا می سازد به اسلام ما
که امریکا بگوید این اسلام مکتبی است به هر حال
آنان باید احترام بگذارند بر باید ها
که آنان عشقند و بر امیدهای ما رها
که ما سرما یه داران بر قانون می آییم برشان
که ما در دشت امید نظاره گر تندی ها هستیم یار
که کار فراز نشیب دارد گاه هست گاه نیست یار
اینکه بر سازند که حال باید شویم بر این و آن
که شما گفتبید آزادی پس کو کار
تو باید بدانی که آنگاه نیز باید مهاجر شوی تو یار
تا بدانی رسم عاشقی بر یاری چیست یار
تو باید که خویش بسپاری به اصول
این همان راه است که بر دل می دهد نو.ید
تا بیاریم راز ایران زمین
تا بسازیم مهر عشقش بر یمین

به جلوه نیارم آزرم را
که گوییم بخدا ما نبودیم بر این یار
که آوردیم او را به خانه بر کودک یار
که گفتم بباشد بر کودک یار
که گفتیم نرو خانه خود که بوده است کنون یار
که نیست نفس که آید و تو شنوی صدایش ز دور یار
تو گو که آتش بر تنمان انداختند
که مهرم بر جان از روز ازل نساختند
که نتوانم ببینم غم بر دیگر یار
که آید برو چون که من هستم بر کار
بگو که مهر را بر دل زنان بیاورند یار
نگویند که آن حرامزاده برود بر خویش یار
بگو که دست محبت شویم برش یار
اگر هم نتوانستیم جسم زن را دهیم بر او یار
بگوییم که بایستیم برش مهربان
نه رهایش سازم آنچنان
که بگیرد ما را به بند
و لی چو عاشقان زمین
بگیریمش به کار
آنان که گرفتند
او را به کلاس پند و اندرز جان
بر بگیریش به حقوق بشر یار
تو گویی که جان را
بیاموزد کهن خاصه گان برما
که تو فان برعاشق نسازد بر یار
که آرام آورد مهر ایزد کنون
که این مهر بر ایزد چه رایی نکوست
تو گو که یادواره عشق نپوشند یار
تو نگو که هاتفان برکشند به زیر پا
بگویند که هاتف عاشق است یار
او که می دهد بر تو آزادی درون عشق یار
تو گو برش احترام بدار جان

هاتف تو نگو که او هم
باید بسازد فقط بر ما
تو گو که او هم اگر کرسی یابد
بر مجلس جمهوری ماگیرد اما
نگیرد به درد و فریاد ما یار
تو گو که او هم انسان بی دردی نیست یار
تو گو که او ساغر اشک ها بنشانده است بر تن یار
تو گو که رنج ساختن بشر را دارد او در بیان
تو گو یار او باشیم بر هر جا که هست یار
تو دستش بفشار تا او نیز
فشارد دست توبر من یار
تو گو که مهر باشید بر ما رها
تو گو یار گردد بر ما مهربان
تو امید باش تا شوی بر آنان یار
تو گو که جلوه سازیم غم عشق مان بر یاد
تو حدیث رازها فریادش بگوی
بگو که رازی و بر دلدار مهری بگو
تو امید باش بر دلم یار بمان
تو ساغر عشق را بربگیر بر دلم ای یار بیا
تو امید را بر بیابی عشق بین به یار
تو نگو که از داد سازم که شویم بر یار
تو گو که شعریم و می سراییم عشق به جان
که آرام بر اقتصاد می دهیم ارزش به یار
بگو که ما دار قالی ها افراشتیم
که آییم و دانیم و بینیم رنج یاران
که نگویند بر ما به یاری یار
که برگیرید آنان را زکار
که آنانند سخت بر کار
بگوییم که بر دهید هرچه سختتر هست کار
ما همه رای عشقیم
و ترا بداریم از امید یاران بپا
تو ساغر برش بنشان به یاد
که مهری و گرنه نیستی ز هاتف جدا
تو امید را بر جان بنشان براز
که این عشق بر ما می سازد بر یار
تو امید را بیاور بر یاران جان
که اینک آن راز می رسد به پایان
تو امیدم باش که نشود آخرین نامه بر راه
تو امید شو که باز گردیم بر نگاه
درود بر یار یاریگر زمین و السلام







Vajihe Sajadie
  کد:369  10/25/2005
  زندگی کودک 11 ساله ای است
یگانه
با موهای صاف و خنده های شفاف
که مشق می نویسد در آفتاب
می گویم توی آفتاب که می نشیند
نگاهش به درخت هاست به پروانه
و پرنده ای که در آب گودالچه شستشو می کند
می گویی تکلیف اش نوشتن اعداد اول است
از 1 تا 10
می گوید
به پروانه ها که نگاه می کند
من هم کودکی می شوم که صف مورچه ها را دنبال می کند

تو سکوت می کنی

اعداد اول هم یگانه اند

مثل خودشان
آفتاب بالا می آید
11 عدد اول است
تو سکوت کرده ای
و زندگی مشق می نویسد

خلیل کلباسی( کتاب هزار بلوط)



بنویس که رازش بر گو به من
این کودک در دل چه می خواهد جان
او می خواهد که پرواز کند دردل و جان
وندر آن راز باز
مهر شود بر آواز
و کودکیش را بیابد
در کوچه های مهربان
تو بگوید که مادر
من خسته ام
از این مراقبت های تو
من دیگر ز عشق خسته ام
او بگوید که من
بخواهم پرواز شوم
چون دیگران بر این
کوچه ها دراز شوم
تو اسیری آورده ای مرا
من بخواهم بروم بدوم
و از دست تو آزاد شوم
من بگویم ای جان
مهر کودک در دل یار
من دانم که تو چه گویی
اما مهر کجاست
تو گرروی بر راهی
که بگیرد تو را آن بی خدا
من چه گویم که دلم
در گرو عشق بوده است
که تو بیایی بر خویش
بر دوستت سخن بگویی
و یادم آید راست می گوید
من که 5 ساله بودم بر جان
من بودم
راهنمای کودکی
خواهر که بود
سه ساله جان
او را من می بردم
به مکتب یار
این چنین بود
که من شدم
آزاد به جان
وندر آن
کوچه های خاکی خواجو
پر می شدم
پرواز می کردم ز اینرو
وقتی آمدیم به تهران
پر پروازم مرده بود یار
آنجا دگر مادر نمی گذاشت
من روم کوچه و
من بودم آتش بجان
او بگفت من ندانم
در کوچه کیست
آنجا که بود اصفهان
من بدانستم که راز عشق بود و یاد جان
وآنجا که بود مهر بود و آواز جان
وان جا که راز بود بر آفتاب نیمه جان
من می شناختم آنها را از دیرزمان
حال چه گویم
که تو روی بیرون به من
ورنه باشد دزدی در کمند
تا که آرم راز پشیمانی
عشق می میرد
بر کودکان دیگر
بیشتر تنگ
تو برو بر این محدودیت ها بساز
حال که می بینم
گاه کودک خسته یار
باز گوید من خواهم
شوم بر همه راه
بر می آیم آن روزگار
که مورچه بود
بر مورچه گان راه
که نیارم
آنها برزیر پا
این بود بازی من درراه
تو بیا تا مشق او کنیم به بر
تو بسپار عشق او را
به آیین مهربانی بر
تا نگویمت که مهر بر باد رود
وندر آن راز
با او همگام شود
تا بیارم راز عاشق بر یار
من بگویم که او
بر مهر چه بداد
او همان راز همآوازیست بر یاد
او همان عشق بی سازیست یاد یار
من بخواهم که او بر پندار رود
هر چه خواهد آن شود آن رود
او بیاید بر کوچه ها پر بگیرد
و پر پروازش شود
او که بر دشت ترنم
بر او راز می سرود
او بیاید و یکبار دیگر
بر فراز شود
تو عارفانه
عشق من و راز من
بسپار به جان
این همان
لذت همآغوشیست
که دل می خواهد به جان
تو بیار مکتب مشقم امروز
بر همان راز نیاورده ز روز
تا بگویمت که جان بسپار به من
من نگویم که تو بر دار مهمان من
تو بیاردشت اخوت ز طبیعت باقی
او که مهر است
بر من و تو می شود باقی
آنکه پندار کودکانه اش
برگنجشکها می سرود
او بگفت چهچه مرغانه
آنها بیهوده راز نمی سرود
او بخواند در بر گوشم هشیار
کی طبیعت
مام عشق
بر تو که داد
من بیایم دانه هاریزم برت یار
من بسازم چهچه مرغانه آنان یار
تا بیارم راز آیین
بر سگها برگویم
که ای مرغکان خوش آواز
باز گیرید آوازتان
در زمستان باز ز سر
بر نگویید که مهربانی
بر شاخسار رخت بست
تو بیا که جان عاشق بیابی
که او هنوز تنهاست
او همین امروز
مهمان منست
و فردا که آید
باز آواست
تو گو که بر کدام
ره دوران سرودی تو یار
تو بگو که برجلوه کدام
عشق مهر می سرودی
که بر یاری به دل
دادی امیدم
کهن یارم
دگر خوانی بر این ره
تو بساز راز دوران
بر من تا که بیابم بر راز
تو بگو که رازی
بر عشق مر کنی آواز
تا بگویمت که مهر را
بر بی تابی ای یار
تا بخوانیش او شود بر راه
تا امیدش راسپاری
بر اندیشه یار
من بگویمت ای یار بمان
تو طلوعی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آید بر زمین
آنکه عشق بودش نوید
تا نیارم رنج خاصه گان
من نگیرم به مهر تو
پر پرواز
تا نخوانم ترا بر آوای کبوتر
من کجا شوم بر عاشق پر
تو بیار راز آیینم
ای عشق به جان یار
اینکه می سازی به مهر
آن بود بیداد
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا بیایم برت به پرواز
پر بگیرم و شوم دوباره آغاز
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:370  10/25/2005
  سلام
گر نمیدانی بدان آنکه آوازش بر هیاهوست
آنکه مهرش بر تو داده بر سپهر
آنکه چالش را پیموده است
برانگشت مشت
آن همآنست که می گیرد دستور از اوی
تو بدان آنکه آوازش می خوانی از آن
آن همآنست که باز می تازد بر این و آن
وان دگر راز باید ش بر مه شود
راز عشقش را سپرده بر تن شود
تو نگو او راز بایدش بر مه شود
راز عشقش را سپرده بر تن شود
تو نگو او رازش ز آوازش پیداست
من بگویم تو برو حدیث او
از دردهایش بشناس
او بگفت که بوده است بر خوان سبو
او بگفت که بوده است بر شهر های جنوب
او بگفته است که بودش بر این و آن
تا که گفتندش مردان روزگار
حال برو بر دیار جان
تو که می دانیم قرآن هستی یار
تو که دانی حدیث بسیار
تو برو دستهای دیگر
داریم برت به یار
گر گشته بر ما میدان کشته ها
گر نگیرند از این مردم بیش راز
گر بگیرند ساز نبشته بر ایوان راز
گر بخوانندشان بر داد و آنان شوند آواز
آنان بر بیایند بر سوی تو
باز گیرند مهر آیین تو
آنگاه است که باز ما بر شویم
از عبور خاکستر ها سر شویم
آن نبین که تا گلو بر عزاست
آن همآنست که بر شیرو خورشید بساخت
آنکه بر چادر تکیه بست رای
نقش خورشید می زد بر شمشیر وای
او مگو راز آیینش داده سر
او بگو که جلوه آموزد بر تو بر
او بگوید که ساغر مهر می بتاخت
از همه دنیا می گذشت بر بتافت
آنکه آیینش در شروع خاکستر بود
آن بود که روزنامه را خرد
او بداند که در نهایت اوست با ما
او بداند که آنچه هست آن بیزنس است یار
تو بدان گر بخواهی با آنان همراه شوی
بردل و عشق خویش از دست داده یکسر شوی
تو بیار پرچم شیرنشانت بر راه
آن همآنست که آنها می خواهند یار
تو بدان او که رضا پهلوی بود چرا شد یار
او بدانست که آنان همه یکسرند یار
ورنه راز عشق برین جان می خرند
وه که تو و من بر بازی گرفته اند
این چه آغوش است که تو
وامی کنی برما تو بدان
این همان خاکستر هاست که برپاست
گر نیاری آنچه در وجدان جامعه هست بنا
وان که بر آید به تعویض دکورها
آن همآنست که باز می بازد یار
که این بار نه بیست و شش سال
که دیگر شاید هیچ گاه
تو بدان گر که مهری باید بیابی رای جان
چرا می خواهی شوی بر این وآن
باید بسازی با خویش یار
این همه فریاد نزنی با خودکار
بر سر مردم خویش را
تو بگو راز آیین بر کنند
آنچه کم دانی آن بیش کنند
تو چرا هیچ یاد نمی دهی بر مردمان
تو بیار راز عشق کتب را بر این و آن
تو بدین گونه خواهی بر ما سر شوی
تو که ندانی چگونه
حرف مردم بر قلم خری
ما که هستیم بر کانون یار
چون که هرهفته کسی می آرد کلام
آن هست خلاصه یک کتاب
ما گوش کنیم در دوساعت خوانده ایم یک کتاب
آن دگر گوید اخبار شهر را
وان دگر گوید خبر های هنر را
این است که ما برهم شویم
ورنه هر موجی که آید خاکستر شویم
تو بدان که بحر و خورشید را
به یک بازی برند
گر تو ندانی که جانت برشو د
از سودای مهرت نیز برتررود
تو بیاور راز آیین به عشق های بسیار
تو بخوان رازم که دل می بری بر رازها
او برگو که حادثان محدودند یار
تا نگویی عشق هست
من بر تو می شوم ای جان
تا بیابی راز امیدم بر زمان
من بگیرم دست آن مرشد ناتوان
گر بگوید ما در پهنه روزگار
پنج انگشتیم گر نخواهیم بشکنیم
باید شویم بر هم به یک دست
تا نیایند ساغران باد بسپرند ما را
وندرآن راز گویند که اینان
همان راز بی حاصلی بودند قرنها
بربگو که بر جان بگذار احترام
اوکه داند کشورش را
چگونه بسازد تو خویش ساز
تو بیا تا ایران شود یار
آنکه می سوزد ز عاشق
بر منش نیست یار
تو امید عشق بر رهروان راه یاب
او که اکنون بر من
دست داده است او هست یار
تو بگو چه سر داری که دیگر بار
ناصر احمد گر بیاریم بدون آدرس میل یار
بر او فکس سازم که آن هم می شکند
این نکو من که دانم اینان همانند که باز
بر سر شوند پالان عوض شود باز سر خر شوند
تو بیار راز آیین که چر بر تو فکس نیست
ور که هست چرا مسدود نیست
تو برو رای امیدت بسپار بجان
تو که حرف مرا بر تلویزیون نیاوردی یکبار
تو چه گویی که آن یار هایده باز
بر بیاید دست عشق دهد بر من یار
او که بر خاکستر زمان بر مهر شد
بر شد بر خاکستریهای زمان مهر شد
او که رفت تا بجوید یار در وزن خویش
او ندانست که بر این مردمان وزن نیست
آنکه نبودش برش عشقی آن دگر وزن نخواهد
آن همه افسانه عشق است مرد نیست
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:371  10/25/2005
  دوشنبه‌ )پريروز( در حالي‌ برباند فرودگاه‌ بين‌المللي‌ مسكو فرود آمد كه‌ همزمان‌، هواپيماي‌ حامل‌ معاون‌ امنيتي‌ رييس‌ جمهوري‌ امريكا نيز بر فراز آسمان‌ مسكو اجازه‌ فرود مي‌خواست‌.
حضور همزمان‌ «منوچهر متكي‌» و «هدلي‌» در كاخ‌ كرملين‌ كه‌ در اوج‌ بحران‌ هسته‌يي‌ ايران‌ انجام‌ شد،
سوال:
این نکته حائز اهمیت است که چرا بعد از این همه مذاکرات اروپاییان و کشمکش بر سر آزادیها وزیر خارجه ایران که در طرح هفته گذشته کشتار در اهواز برای از بین بردن سیستم محافظه کار برای جلوگیری از جنگ به ملت توضیح ندادند از کشور دوست و هم کیش و برادر و متحد ناتو و یار گذشته تاریخی ما در همراهی حزب توده و یار ما در همراهی جنبش کنفدراسیون برای کشاندن جوانان برای ایجاد انقلابی زودرس به طور کاملا تصادفی در همراهی با آنکه قرار است ما را اشغال نماید به یک حرارت هوایی تن می دهند که باید از رییس جمهور محترم بپرسیم بهتر است بر رای های ریخته شده در صندوق ها اطمینان نموده و بدانند که مردم پای جان برای ایشان ایستاده اند و نیازی نیست از این مانورها برای دلسرد کردن اروپاییان و آزادیخواهان جهان چون وطن دوم من در شمال و جنوب
به چنین سفرهای حقارت باری بروند که همان گوییم که به باشد که به عربستان سفر نمایند و دیگر برای حمایت از ما سفرشان را برای رفتن به عربستان ملغی نسازند.



نگاه‌ بسياري‌ از رسانه‌هاي‌ جهان‌ را به‌ خود جلب‌ كرد و موجب‌ شد كه‌ تحليلگران‌ مذاكرات‌ مسكو را به‌ عنوان‌ مرحله‌يي‌ مهم‌ و حساس‌ در پروسه‌ پرونده‌ هسته‌يي‌ ايران‌ قلمداد كنند.
محافل‌ سياسي‌ روسيه‌ تقارن‌ سفر متكي‌ و هدلي‌ به‌ مسكو را تامل‌ برانگيز خواندند و مطبوعات‌ اين‌ كشور در تحليل‌هاي‌ خود، علت‌ حضور معاون‌ امنيتي‌ بوش‌ به‌ كرملين‌ را يك‌ هفته‌ پس‌ از سفر ناموفق‌ «كاندوليزا رايس‌» تلاش‌ مضاف‌ امريكا براي‌ تغيير موضع‌ روسيه‌ در قبال‌ ايران‌ ارزيابي‌ كردند.
درهمين‌ حال‌ منابع‌ ديپلماتيك‌ روسي‌ نيز در گفت‌وگو با مطبوعات‌ اين‌ كشور به‌ خواست‌هاي‌ كرملين‌ از تهران‌ اشاره‌ كرده‌ و گفتند: روسيه‌ درصدد است‌ بتواند تهران‌ را متقاعد كند كه‌ در مواضع‌ خود برگذشت‌هايي‌ تن‌ دهد تا امريكا نتواند اين‌ پرونده‌ هسته‌يي‌اش‌ را به‌ شوراي‌ امنيت‌ سازمان‌ ملل‌ كشانده‌ و
تحريم‌هايي‌ را عليه‌ ايران‌ وضع‌ كند

در واقع بحث بر سر اینست که بتوانند از برداشتن حجاب جلوگیری کنند وآنان را که می روند تا ما را در راستای دین برای بپاشدن مردم برای رسیدن به خانه خدا در حرم عفاف زن و مرد در احرام مشابه قرار گیرند و عربستان از زوار بیشماری برخوردار شود که با گذشت سالها مردم قدیمی از دور خارج شده و دیگر مردم به زیارت تن نمی دهند از این کار باز بدارند و باز بتوان با توجه دادن مردم به اینکه بدانند که این دین بی خدایی روسیه است که بالاخره آنها را امان می دهد و اگر هم از دین بروند پناهشان به سوی دین بی دینی رفتن باشد بهتر خواهد بود و آنگاه باز ضمینه هایی بوجود خواهد آمد تا مثل زمان مصدق تا مردم به خود بجنبند بر باورهایشان بتوپ روندو بعد مردم خسته باز بر همان سیستم قبلی بدون آزادی دلخوش شوند و باز که بر آرند که تغییر دهند دیگر نه از تاک نماند هیچ نشان


.
بنا به‌ گفته‌ اين‌ منابع‌، روسيه‌ در اين‌ راستا حتي‌ به‌ ايران‌ پيشنهاد كرده‌ است‌ كه‌ از غني‌سازي‌ اورانيوم‌ دست‌ بردارد و مسكو تاكيد كرده‌ كه‌ ايران‌ از فرصت‌ باقيمانده‌ پيش‌ از طرح‌ مساله‌ در شوراي‌ امنيت‌ عقب‌نشيني‌ كند.
به‌ نوشته‌ روزنامه‌ روسي‌ زبان‌ «كمرسافت‌» در حالي‌كه‌ واشنگتن‌ معتقد است‌ ايران‌ در حال‌ طرح‌ريزي‌ براي‌ ساخت‌ سلاح‌ هسته‌يي‌ است‌، مسكو همچنان‌ برجنبه‌ صلح‌آميز بودن‌ برنامه‌هاي‌ اتمي‌ ايران‌ تاكيد دارد و ابتكارهايي‌ براي‌ جلوگيري‌ از فشار امريكا بر ايران‌ و وارد آوردن‌ ضربه‌ به‌ اين‌ كشور به‌ خرج‌ مي‌دهد.
چنانكه‌ درهمين‌ راستا وزير امور خارجه‌ روسيه‌ نيز در ديدر با منوچهر متكي‌ اعلام‌ كرد: همه‌ سوالات‌ درباره‌ برنامه‌ هسته‌يي‌ ايران‌ بايد از سوي‌ آژانس‌ بين‌المللي‌ انرژي‌ اتمي‌ حل‌ و فصل‌ شود.
به‌ گزارش‌ آسوشيتدپرس‌، «سرگئي‌ لاوروف‌» با اين‌ حال‌، خواهان‌ اتخاذ تصميمي‌ شد كه‌ براي‌ همه‌ گروه‌ها قابل‌ قبول‌ باشد تا از اين‌ طريق‌ هم‌ ايران‌ به‌ حق‌ مشروع‌ خود براي‌ استفاده‌ از برنامه‌ انرژي‌ هسته‌يي‌ صلح‌آميز دست‌ يابد


و هم‌ براي‌ غرب‌ شكي‌ درباره‌ صلح‌آميز بودن‌ فعاليت‌هاي‌ اين‌ كشور برجاي‌ نماند.






لاوروف‌ در تشريح‌ ابعاد چنين‌ تصميمي‌ هم‌ از تهران‌ خواست‌ به‌ پاي‌ ميز مذاكرات‌ بازگردد و با اظهار رضايت‌ از مذاكراتش‌ با طرف‌هاي‌ ايراني‌ اظهار داشت‌:ايراني‌ها پذيرفتند به‌ مذاكره‌ درباره‌ اين‌ موضوع‌ با سه‌ كشور اروپايي‌ ادامه‌ دهند. با اين‌ حال‌، هيچ‌ يك‌ از مقام‌هاي‌ ديپلماتيك‌ ايران‌ حاضر نشدند بطور رسمي‌ ادامه‌ مذاكرات‌ هسته‌يي‌ با سه‌ كشور اروپايي‌

را در شرايطي‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد مخاصمات‌ طرفين‌ در حال‌

گسترش‌ است‌، بپذيرند.
که البته همانطور که گفتم هنوز مردی نیافته ایم که بر سر پیمان ما بایستد تا بطور رسمی پای این مذاکره بنشینند


به‌ اين‌ ترتيب‌ اين‌ اظهار نظر وزير امور خارجه‌
درود بر آقای متکی که بر راه بی دینان برای باز نخوانی قرآن تن نداد

روسيه‌ رسميت‌ چنداني‌ پيدا نكرد.
برخي‌ كارشناسان‌ مسائل‌ هسته‌يي‌ معتقدند اگرچه‌ روسيه‌ تمام‌ تلاش‌ ديپلماتيك‌ خود را براي‌ ايجاد زمينه‌هاي‌ لازم‌ براي‌ ادامه‌ مذاكرات‌ تهران‌ با سه‌ كشور اروپايي‌ به‌ كار انداخته‌ است‌، اما تشديد فشارهاي‌ سياسي‌ غرب‌ عليه‌ ايران‌ و تندتر شدن‌ ادبيات‌ ايران‌ عليه‌ اروپا، مانع‌ از اين‌ كار مي‌شود و به‌ كاهش‌ بحران‌ كمك‌ زيادي‌ نمي‌كند. چنان‌ كه‌ در همين‌ رابطه‌، «توني‌ بلر» نخست‌وزير انگليس‌ اصلي‌ترين‌ كشور عضو گروه‌ مذاكرات‌ هسته‌يي‌ سابق‌ با ايران‌، در تازه‌ترين‌ اظهارات‌ خود، حملات‌ تند و بي‌سابقه‌يي‌ را عليه‌ تهران‌ انجام‌ داد و گفت‌: اگر ايران‌ به‌ سركشي‌ در برابر جامعه‌ جهاني‌ ادامه‌ دهد، روزگار سخت‌تري‌ در انتظارش‌ خواهد بود.
بلر همچنين‌ با تاييد كامل‌ مواضع‌ واشنگتن‌ در قبال‌ پرونده‌ هسته‌يي‌ ايران‌، دو روز پس‌ از آنكه‌ وزيران‌ امور خارجه‌ امريكا و انگليس‌، اقدام‌ نظامي‌ عليه‌ ايران‌ را منتفي‌ دانستند، با ادبياتي‌ خصمانه‌ به‌ تلويزيون‌ «اسكاي‌ نيوز» گفت‌: رييس‌ جمهوري‌ امريكا حق‌ دارد كه‌ هيچ‌ گزينه‌يي‌ را در قبال‌ ايران‌ منتفي‌ نداند اما نبايد موضع‌ او را چيزي‌ غير از همين‌ كه‌ هست‌ تفسير كرد.
وي‌ با اين‌ حال‌ ادامه‌ داد: مردم‌ مي‌پرسند آيا قرار است‌ ايران‌ را هم‌ اشغال‌ كنيم‌?

نه نگران نباشید نمی خواهیم ایران را اشغال کنیم فعلا می خواهیم از تشدید انفلوانزای مرغی برای باز نگری به اصول مان جلوگیری نماییم
تا سر فرصت با براه کردن نیروهای همراه با این پدیده از گسترش آن بتوانیم جلوگیری کنیم
ببخشید از نام این انفلوانزا بطور تمثیلی برای ویزه گی این نگرانی استفاده کردم

... نه‌ كسي‌ از اشغال‌ ايران‌ حرف‌ نمي‌زند، هيچ‌كس‌ چنين‌ طرحي‌ ندارد و كسي‌ خواهان‌ اشغال‌ ايران‌ نيست‌ اما نبايد هيچ‌ گزينه‌يي‌ را در قبال‌ ايران‌ كنار گذاشت‌.

ما اصلا اشتباه کردیم اول باید سراغ ایران می رفتیم و آنجا را اشغال می کردیم این کار باید دوسال پیش انجام میشد

نخست‌وزير بريتانيا، پس‌ از ايراد اين‌ سخنان‌ كه‌ معناي‌ واقعي‌اش‌ افزودن‌ بر تهديدها عليه‌ جمهوري‌ اسلامي‌ تلقي‌ مي‌شود در پيامي‌ به‌ تهران‌ اعلام‌ كرد كه‌ امكان‌ تغيير روابطش‌ با غرب‌ وجود دارد اما به‌ شرطي‌ كه‌ اين‌ رابطه‌ بر شفافيت‌ استوار باشد.
او در ادامه‌، بار ديگر اتحاد استراتژيك‌ غرب‌ را در قبال‌ برنامه‌ هسته‌يي‌ ايران‌ يادآور شد و گفت‌: امريكا و متحدان‌ اروپايي‌اش‌ در زمينه‌ برنامه‌ هسته‌يي‌ ايران‌ اختلاف‌ نظر چنداني‌ ندارند و اگر اختلاف‌ نظري‌ هست‌، اختلاف‌ در تاكتيك‌ است‌ نه‌ در اساس‌ قضيه‌.
بلر براي‌ اينكه‌ شك‌ و ترديدها درباره‌ برنامه‌ هسته‌يي‌ ايران‌ را نزد مخاطبان‌ اروپايي‌ افزايش‌ دهد، جمهوري‌ اسلامي‌ را بار ديگر متهم‌ به‌ حمايت‌ از تروريسم‌ كرد و خطاب‌ به‌ تهران‌ گفت‌: ايران‌ اجازه‌ دهد عراق‌ راهي‌ را كه‌ دلش‌ مي‌خواهد طي‌ كند و از پشتيباني‌ تروريسم‌ دست‌ بردارد.
اين‌ اظهارات‌ از جانب‌ بلر در حالي‌ ارايه‌ مي‌شود كه‌ دولت‌ بريتانيا در هفته‌هاي‌ گذشته‌ ايران‌ را به‌ كمك‌ تسليحاتي‌ به‌ گروه‌هاي‌ مسلح‌ شيعه‌ در جنوب‌ عراق‌ متهم‌ كرده‌ بود و در مقابل‌، ايران‌ نيز بريتانيا را متهم‌ كرد كه‌ در انفجارهاي‌ هفته‌ گذشته‌ اهواز دست‌ داشته‌ است‌.
هر چند كه‌ هنوز مستندات‌ كافي‌ از جانب‌ دو طرف‌ درباره‌ چنين‌ ادعاهايي‌ ارايه‌ نشده‌ است‌، اما منوچهر متكي‌ در تازه‌ترين‌ اظهارات‌ خود پيرامون‌ انفجارهاي‌ اهواز اعلام‌ كرد: انگلستان‌ با دخالت‌ در امور داخلي‌ ايران‌ مي‌كوشد اين‌ كشور را ناامن‌ كند.
بنابراين‌ به‌ نظر مي‌رسد در شرايطي‌ كه‌ ايران‌ و انگليس‌، روزهاي‌ سخت‌ و سرشار از بدبيني‌ را در روابط‌ في‌مابين‌ مي‌گذرانند، در صورت‌ شروع‌ مجدد مذاكرات‌، طرفين‌ نظرات‌ صريحي‌ را در قبال‌ يكديگر مطرح‌ كنند. حتي‌ اگر در اين‌ ميان‌، كشوري‌ بانفوذ مثل‌ روسيه‌ نيز بكوشد با ميانجيگري‌ اختلاف‌ها بر سر پرونده‌ هسته‌يي‌ ايران‌ را كاهش‌ داده‌ و طرفين‌ را به‌ ترتيبي‌ براي‌ ادامه‌ مذاكرات‌ مجاب‌ كند.

میانجیگری بر سر چه می خواهد انجام شود شما دست از سر بر داشتن حجاب بردارید ما هم بطور موقت تا اطلاع ثانوی به شما حمله نمی کنیم و اگر بکنیم به شما اطمینان می دهیم که فقط نقاط مشخص شده بمباران شود بطوری که از دماغ هیچ احدی خون نیاید و آنگاه که کمی اوضاع مشخص تر شد نیروهای ما به طرف سوریه خواهند رفت و ایران را برای همان سیستم فشار و بیکاری و بدون آب و برق و رفتن حج به همان شرایط قبلی نه احرام مشابه مرد و زن باز خواهند گذاشت

Vajihe Sajadie
  کد:372  10/26/2005
  دكتر حسين باقرزاده


سه‌شنبه ٣ آبان ١٣٨٤ – ٢٥ اكتبر ٢٠٠٥
hbzadeh@btinternet.com

نتیجه رفراندوم قانون اساسی عراق منتشر شد و بر اساس آن اعلام گردید كه بیش از سه چهارم مردم عراق به آن رای مثبت داده‌‌‌اند. علاوه بر این، از بین ١٨ استان عراق، تنها در دو استان یك اكثریت دوسومی به این قانون رای منفی داده‌اند. بر اساس قانون اساسی ‌موقت عراق اگر در سه استان یا بیشتر این امر صورت می‌گرفت قانون اساسی جدید رسمیت نمی‌یافت. نتیجه آرا نشان می‌دهد كه قانون اساسی جدید حد نصاب لازم آرای مثبت را به دست آورده و رسمیت یافته است. به این ترتیب موجودیت سیاسی عراق از امروز وارد مرحله جدیدی می‌شود. از میان خاك و خونی كه جنگ و تروریسم نصیب عراق كرده اكنون یك كشور دموكراتیك متولد شده است.

قانون اساسی عراق رنگ و بوی مذهبی دارد. اسلام به عنوان مذهب رسمی كشور اعلام شده و در تدوین قوانین كشور نقش تعیین كننده خواهد داشت. علاوه بر این، عضویت در دادگاه عالی فدرال كه از جمله وظیفه نظارت بر هم‌خوانی قوانین موضوعه با قانون اساسی ‌را به عهده دارد تنها منحصر به «قاضیان و كارشناسان فقه اسلامی و قانون» خواهد بود. این دو واقعیت، خصلت دموكراتیك قانون را تحت تاثیر قرار
داده و به خصوص باعث نگرانی زنان و دگراندیشان و دگرباشان شده است
این طریقه دفاع از آزادیخواهی درست همان چیزیست که مدعیان
اسلام گرایی را برای استفاده از این حربه برای کوباندن مردم و بفول آقای مانوک خدابخشیان در تلویزیون ان ای تی وی بازگرداندن از دوره نظم نوین به دوره های گذشته تاریخی را آسان و ساده تر می سازد و همچنانکه باید بتوان رهبران جمهوری اسلامی را بر سر عقل آورد و آنان را به آنچه در جریان است و دیگر حتی اروپا هم به آن تن داده است و آن جدا سازی خوزستان وملحق کردن به عراق است درست آنچیزی که یک میلیون کشته وزخمی بهمراه داشت و تازه هنوز مردان جانباز در زیر خستگی
از دست دادن پاهایشان بر غم زمانه بنشینند که برای آنچه جنگیدند که سالی نگذشته تمام آن از دست رفت و آنگاه است که بگویند خوب
می توانید حال حجاب را بردارید و یعنی ایران بدون خوزستان را برای ما
بجا بگذارند بدانید و آگاه باشید آنچه امروز به نام نا آرامی در خوزستان به چشم می خورد همآنست که نقشه اصلی برای الحاق خوززستان و گفتن مردان عرب برای حمله به تاسیسات و سپس خالی کردن 5 بانک که انجام گرفت و برسمیت شناختن شرایط قومی در قانون اساسی بر ای باج دادن به آنها که از جور جمهوری اسلامی در این هوای داغ برای پوششی که آنان بر آن بسیار سخت گذرانده است ما را بر آن می دارد که بقول ایشان با سیستم جمهوری بگوییم که باید سر عقل بیایید و دست مردم را بفشارید که دیگر ایران بدون خوزستان حتی اگر بتوانند آزادی حجابشان را بدست بیاورند دیگر بدرد کسی نمی خوردنیز بدرد کسی نمیخورد
و این است که ما را بر آن می دارد که بدانیم که اگر سیستم ما نتواند آنچه مردم بر ان پای فشرده اند که همانا باز گرداندن موقعیت شعلی یک سوم آحاد جامعه که منوط به آزادی روسری در جامعه می باشد جامعه را از چنین خطرات مرگ باری قبل از آنکه دیر شود و خوزستان را از ما به این بهانه بگیرندنجات داد





مذهب یك مسئله عقیدتی است و اعتقاد اكثریت جامعه به یك مذهب نمی‌تواند توجیه كننده تحمیل آن، و یا رهبران آن، بر تمامی جامعه باشد.
عجیب است که باز هم با همه آنچه در رگ وریشه این جامعه از اسلام گفته شده است باز آنچه به رسمیت شناخته می شود آنست که در مذهب چیزی بنام دموکراتیک بودن وجود ندارد درحالیکه مذهب یعنی عشق همانکه مسیح بر پای آن ایستاد
مسیح راز نهفته بشریت در عصیان
بیدار آگاه عاشقان به رنج صلیب
شمع رازهای نگاهبانش
در پس پارچه سفید تهی
اوست که می بخشد التیام
اوست که میخواند به یاری
اوست که میداند
یارانش تا سپیده
سر بر ننهاده اند
به عشق باز می خندد
به چهره یار عاشقانه
برپا می شوم
تا دستهایش بسترد
غم رنجهایم
در آیش رهروان به باغ عدن
سوره نسائ
آیه 158هیچکس از اهل کتاب نیست مگر آنکه پیش از مرگ به او عیسی روح الله ایمان آورد وروز قیامت او بر بد ونیک آنان گواه خواهد بود
ایه 170ای اهل کتاب در دین خود اندازه نگهدارید و درباره خدا بجز راستی سخنی نگویید در حق مسیج پسر مریم جز این نشاید گفت که او رسول خداست
و موسی بر آن عصا کوهها راهها پیمود و محمد شبانه از رختخواب خود بگریخت و آنان که بر آنان دشنه استبداد و نعصب را فرود آوردند حال بر آمده اند که بگویند این مذاهب هستند که افیون جامعه هستند و حال باید دوباره بازی کارگری پرولتاریا که خود نیز باعث فروپاشی شوروی شد را دوباره ملت ما از نو آغاز کند تا تئوری صاحبان تاز بر ما به دیگر گونه بر زمان هویدا شود قانون اساسی واقعا دموكراتیك باید در مورد مذهب آحاد جامعه بی‌طرف بماند و تنها آرای‌ دموكراتیك مردم را منشا قانون بشناسد. حال اگر اكثریت مردم جامعه پیرو یك مذهب خاص باشند
مذهب خاصی وجود ندارد آیه 4 سوره مائده
امروز هرچه پاکیزه است بر شما حلال شد و طعام اهل کتاب برای شما و طعام شما بر آنها حلال است
وجالب اینجاست که در معنی این آیه در ادامه دخل و تصرف شده است و می گوید معنی آن آیه :
نکاح زنان پارسای اهل کتاب در صورتیکه شما حق آنها را بدهید و آنها هم زنا کار نباشند
در اینجا ازدواج اهل کتاب با یکدیگر بدون هیچ شرطی آزاد شده است
و من یکفر بالایمان فقد حبط عمله
این آیه بدین معنی شده است
هر کس به دین اسلام کافر شود عمل خور را تباه کرده است
در حالیکه قبل از این جمله صراحتا از اهل کتاب یاد شده بود و بهیچ وجه از اسلام در این آیه نیزنامی بطور خاص وجود ندارد
نتیجه گرفته می شود که وقتی در ضیافت افظار ما را به تبریک گفتن در آنچه تنها به منزله یک خودسازی که تکلیف آنرا نیز طبق آیه قرآن اسان گرفته شده است کشوری را به دام جنگ می برد و سپس بابرپایی بازگشت به بنیادگرایی که نامش را نیز اسلام بگذاریم که از باورهای مردم علیه خودشان استفاده شود چه نا بخردانه می باشد
و مردم عقاید مذهبی خود را در تصمیم‌گیری‌های انتخاباتی و قانونگذاری دخالت دهند این امر مقوله دیگری است. دموكراسی به حق مشاركت برابر و آزاد مردم در امر تصمیم‌گیری مربوط می‌شود، و نه به درستی یا نادرستی تصمیمی كه از این طریق به دست آید. دموكراسی‌ بیان می‌كند كه مردم و فقط مردم (و نه هیچ قدرت و نهاد دیگری) منشا حاكمیت و قدرت سیاسی‌ هستند، و نفوذ هر عقیده و گرایشی را تنها از طریق آرای مردم به رسمیت می‌شناسد. از این رو، اعطای هر گونه امتیازی به یك مذهب خاص، به خصوص در زمینه قانونگذاری، خصلت دموكراتیك قانون اساسی را زیر سؤال می‌برد.
ئر قرآن هیچگاه مذهب به عنوان یک مذهب خاص در مقابل مسیحیت یا یهود نیامده است آنچه هست اهل کتاب است در مقابل واپسگرایان که مردم را به صف آرایی قومها می گرایند
آنچه می بینیم که مهاجرت بار علمی مردم را بر دانش بیشتر زبانها وا می دارد و این نمی تواند منشا ایجاد یک عصیان در مقابل سیستم اداره کننده آن کشور باشد و حتی می تواند نقطه تقویت برای داشتن انواع و اقسام انواع برخورد با مسایل و رسومات بعنوان تحکیم بخشیدن آن جامعه و باز نگری بیشتر به اصول و دادن آگاهی های جغرافیایی و تاریخی به طور کامل و بدون واسطه باعث رشد آن سیستم میگردد و آنرا در مقابله با آنفلو انزایی که دیگر ان که خویش را بر حرکت بی عشقی استوار و شاید بطور زالو وار مرتبط نموده اند را دچا سردرگمی می کند کاملا واکسینه نماید و به حرکت عشق کمک نماید ونگذارد مثل برنامه های سارس و وبا مردم را به بی عشقی بکشاند و آنها را برای حفظ شرایط امنیتی به آنچه بر از دست دادن خوزستان یعنی تمام امنیت یک جامعه سوق دهد

در عین حال، و علارغم این نقیصه، از نظر معیارهای دموكراتیك باید قانون اساسی‌عراق را یكی از بهترین قوانین اساسی كشورهای جهان سوم، خاورمیانه، عرب و یا مسلمان نشین دانست. قانون اساسی در ماده ٥ تنها آرای مردم را منشا مشروعیت قانون و نظام می‌شناسد. هم‌چنین در ماده ١٤ بر برابری همه افراد جامعه در برابر قانون و بدون تبعیض صرف نظر از «جنسیت، قومیت، ملیت، اصلیت، رنگ، مذهب، عقیده، نظر یا موقعیت اجتماعی یا اقتصادی» تاكید شده است. علاوه بر آن، نظام فدرالی آن همراه با به رسمیت شناختن زبان كردی در كنار زبان عربی، و تاكید بر آزادی آموزش و كاربرد زبان‌های اقلیت‌های دیگر در محل‌ تمركز آن‌ها، به توزیع قدرت در سطوح مختلف كمك كرده است. قانون اساسی‌ حتی در موارد محدودی برای جبران نابرابری‌های نهادینه در ساختار اجتماعی و فرهنگی كشور به نوعی ‌تبعیض مثبت نیز دست زده است. از جمله بر اساس ماده ١٥١، دست كم یك چهارم كرسی‌های مجلس شورا به زنان اختصاص یافته است - رقمی كه هنوز بسیاری از كشورهای دموكراتیك پیشرفته جهان پس از قرن‌ها تجربه دموكراسی از طریق عادی ‌به آن دست نیافته‌اند.

از این‌ها كه بگذریم سؤال اساسی باقی می‌ماند كه قانون اساسی عراق تا كجا می‌تواند روند دموكراسی در جامعه را تضمین كند و تا چه حد عوامل دیگری جز رای مستقیم مردم می تواند در قانونگذاری و تعیین هنجار‌های اجتماعی تعیین كننده باشد؟ از اسلام شروع كنیم. ماده ٢ قانون علاوه بر تعیین اسلام به عنوان دین رسمی كشور و یكی از مبانی ‌قانونگذاری، اعلام می‌كند كه هیچ قانونی نباید با احكام «قطعی» اسلام منافات داشته باشد. قید «قطعی» در این جا تعیین كننده است. كمتر حكم تشریعی در اسلام وجود دارد كه از سوی برخی از مسلمانان مورد تشكیك قرار نگرفته باشد. علاوه بر این،‌ قانون اساسی ‌برای تعیین این كه قانون مصوب مجلس شورا با احكام قطعی اسلام منافات دارد یا خیر مرجعی تعیین نكرده است. از این رو، این ماده از قانون به خودی خود اثر اجرایی چندانی نمی‌تواند داشته باشد. اگر اكثریت نمایندگان حكمی را قطعا اسلامی بدانند و بدان احترام بگذارند بدون وجود این اصل نیز به احتمال زیاد بر خلاف آن قانونی وضع نخواهند كرد.

تنها نهادی كه ممكن است بر فراز مجلس نمایندگان به این كار بپردازد دادگاه عالی ‌فدرال است كه به موجب ماده ماده ٨٩ از «تعدادی از قاضیان و كارشناسان فقه اسلامی و قانون» تشكیل می‌شود و از جمله نظارت بر همخوانی قوانین با قانون اساسی را بر عهده دارند. از متن قانون روشن نیست كه آیا منظور این است كه اعضای این دادگاه باید دارای همه این خصوصیات باشند یا دادگاه تركیبی از تعدادی ‌قاضی، فقیه و قانوندان (چند نفر از هر یك از سه صنف) خواهد بود. تعیین جزئیات امر به عهده قانونی گذاشته شده است كه باید به تصویب دوسوم اعضای مجلس نمایندگان برسد. علاوه براین، دادگاه یادشده وظیفه نظارت بر همخوانی قوانین با قانون اساسی را به عهده دارد و نه با احكام اسلام. تنها در صورتی كه اولا فقیهان اسلامی در این نهاد اكثریت داشته باشند و ثانیا آنان با سوء استفاده از قدرت خود قانون اساسی را چنان تفسیر كنند (كه جزو اختیارات آنان است) كه هم‌خوانی با قانون اساسی ‌به معنای هم‌خوانی با اسلام (آن هم به تفسیر خود آنان) نیز هست ممكن است بتوانند هم چون شورای نگهبان جمهوری اسلامی به سدی خطرناك در برابر مصوبات دموكراتیك مجلس نمایندگان عمل كنند. این خطر به هر حال فعلیت ندارد و به مصوبات مجلس نمایندگان در مورد تركیب و اختیارات این نهاد نظارتی موكول شده است كه باید به تایید دوسوم آنان برسد، و اگر نمایندگان مجلس با هشیاری با آن برخورد كنند می‌توانند خطر را بالكل رفع كنند.
اصل شورای نگهبان که در آنجا بعنوان مترسکی برای اسلام زدایی یا بهتر بگوییم دین زدایی از جامعه بر این قوانین بچشم میخورد در واقع بر آن است که اسلام را به عنوان مذهب قوم گرایی به مردم معرفی نموده با این که ظاهرا بعنوان دین رسمی کشور پذیرفته شده است ولی از نظر توجه به نبودن قانون به عنوان یک واحد سیستمیک برای پایبند کردن آحاد جامعه در آن بچشم میخورد در واقع بطوری باید این قوانین را ارزیابی کرد که اگر مردم عراق بتوانند با چنگ و دندان خویش را از میان بمبهای انتحاری و شرایط جنگی جان سالم بدر برند باید خود به وضع قوانین برای حفظ خویش کمک نمایند و قانون وجه مشخصی را برای آزادیهای آنان به رسمیت نشناخته است تا آنها با استناد به آن خویش را بیمه سازند و بعد گروهی را که همچنان مشغول کشتارهای انتحاری و القاعده هستند را به صف آرایی در مقابله با آن بر انگیزاند ونتیجه آن نه تنها آرامش برای عراق بهمراه ندارد بلکه هرروز شاهد بروز جریانات وتنش های بیشماری باید باشند تا بتوانند با شرایط پیش آمده خود را مسلط بدارند

قانون اساسی‌ در یكی دو جای دیگر نیز به ارزش‌ها و هنجارهای فرهنگی و مذهبی اشاره می‌كند و آن‌ها را به رسمیت می‌شناسد. از جمله، در ماده ٢٩ از وظیفه حكومت در حفظ ارزش‌های مذهبی و اخلاقی خانواده سخن رفته و یا در ماده٤٣ هنجارهای قبیله‌ای و مذهبی
معمول بین قبایل تكریم شده است كه ممكن است بر تایید روابط سنتی این جوامع حمل شود. ولی بلافاصله خشونت در درون خانواده منع شده است و هم‌چنین آن دسته از هنجارهای قبیله‌ای
مورد توجه عاشقان
كه با حقوق بشر در تضاد باشد ممنوع اعلام شده است. به این ترتیب، ادامه این هنجارها در جامعه را بیش از آن كه مرهون قانون اساسی این كشور بدانیم باید به حساب كوتاهی نمایندگان مردم و حكومت در جلوگیری از آن‌ها از طریق اعمال قدرت‌های قانونگذاری و اجرایی خود بگذاریم.

در ماده ٢ قانون اساسی‌عراق از اسلام به عنوان دین رسمی ‌كشور و یكی از منابع قانونگذاری یاد شده و آمده است كه هیچ قانونی نمی‌تواند با احكام قطعی اسلام در تضاد باشد. در عین حال در همین ماده اضافه شده كه هیچ قانونی نمی‌تواند با اصول دموكراسی یا حقوق و آزادی‌های‌ اولیه كه در این قانون آمده است (نیز) در تضاد باشد. این شرایط مسلما در ذهن بسیاری متناقض و ناهمساز است و ممكن است آنان را در نتیجه‌گیری و اتخاذ تصمیم به بن‌بست بكشاند. ولی در یك نهاد دموكراتیك (مجلس نمایندگان) عملا اكثریت آرا تعیین‌كننده خواهد بود و جایی برای فلج شدن كار باقی نمی‌ماند. به عبارت دیگر، قانون اساسی عراق با این دسته اصول به ظاهر متناقض ممكن است به بحث های بی‌پایانی در این كه آیا این یا آن اصل تامین شده است دامن بزند، ولی عملا در برابر سازوكار دموكراتیك نظام سیاسی این كشور مانعی‌ ایجاد نخواهد كرد. نقص بزرگ این قانون در عدم تاكید كافی بر ارزش‌های حقوق بشری و پذیرش مشروط آن‌ها است (ماده ٤٤). دموكراسی از حكومت اكثریت سخن می‌راند و حقوق بشر از رعایت حقوق اقلیت. در قانون اساسی عراق، اولی‌ تا حد زیادی‌ تامین شده است ولی در زمینه دوم كاستی‌های زیادی‌ وجود دارد. درس بزرگی كه این تجربه بر جای گذاشته است لزوم تاكید هرچه بیشتر بر ارزش‌های حقوق بشری در مبارزات دموكراتیك جامعه ما است.
بالعکس درس بزرگی که از این قانون اساسی می گیریم آنست که بر پایه اصولی که ما را بتواند درمقابله با
بی دینان و واپس گرایان ما را یاری دهد صحه بگذاریم و نگذاریم به مانند سالها پیش که این تجربه تعویض قانون اساسی را ما تجربه کردیم بر ما ببارند و بعد تازه در اجرای آن بر سر بودن یا نبودن حکومت قانون دچار اشکال شویم
آنچه ما اکنون بدست آورده ایم آنست که قانون تا حدود زیادی بیشتر از گذشته مرد احترام واقع شده است و اگر بتوانیم با بردن لوایحی برای آنچه قوانین قطعی در اسلام نیستند و همانطور که ایشان گفته اند جز ایجاد صلح و صفا در آن برای اهل کتاب قطعیتی به چشم نمیخورد با همیاری کشورهای همسایه بر حفظ و آرامش کشورمان با وجود خوزستان نه بدون آن به یاری هم بکوشیم واز اهل کتاب سخن برانیم و آنچه ازآن برای اهل کتاب به رسمیت شنا خته است و دفاع نموده است خود را به نظم نوین جهانی در برپایی دین الله در جامعه بکوشیم
هسته‌يي‌ ايران‌ را نزد مخاطبان‌ اروپايي‌ افزايش‌ دهد، جمهوري‌ اسلامي‌ را بار ديگر متهم‌ به‌ حمايت‌ از تروريسم‌ كرد و خطاب‌ به‌ تهران‌ گفت‌: ايران‌ اجازه‌ دهد عراق‌ راهي‌ را كه‌ دلش‌ مي‌خواهد طي‌ كند و از پشتيباني‌ تروريسم‌ دست‌ بردارد.
این سخنان نشانگر ایجاد بحران برای صف آرایی کشور به تازه ببار نشسته عراق است که برای ایجاد روحیه به نگرشی دوباره به خوزستان ما ترغیب نوده و این بار دیگر با حمایت همه جانبه خوزستان را از ایران ضمیمه عراق مثله شده نمایند و آنگاه ما بمانیم و دعواهای قومی
اين‌ اظهارات‌ از جانب‌ بلر در حالي‌ ارايه‌ مي‌شود كه‌ دولت‌ بريتانيا در هفته‌هاي‌ گذشته‌ ايران‌ را به‌ كمك‌ تسليحاتي‌ به‌ گروه‌هاي‌ مسلح‌ شيعه‌ در جنوب‌ عراق‌ متهم‌ كرده‌ بود و در مقابل‌، ايران‌ نيز بريتانيا را متهم‌ كرد كه‌ در انفجارهاي‌ هفته‌ گذشته‌ اهواز دست‌ داشته‌ است‌.
هر چند كه‌ هنوز مستندات‌ كافي‌ از جانب‌ دو طرف‌ درباره‌ چنين‌ ادعاهايي‌ ارايه‌ نشده‌ است‌، اما منوچهر متكي‌ در تازه‌ترين‌ اظهارات‌ خود پيرامون‌ انفجارهاي‌ اهواز اعلام‌ كرد: انگلستان‌ با دخالت‌ در امور داخلي‌ ايران‌ مي‌كوشد اين‌ كشور را ناامن‌ كند.
بنابراين‌ به‌ نظر مي‌رسد در شرايطي‌ كه‌ ايران‌ و انگليس‌، روزهاي‌ سخت‌ و سرشار
| بازگشت به صفحه اول | اين متن را با ايميل بفرستيد | نسخه قابل چاپ |


Vajihe Sajadie
  کد:373  10/27/2005
  ترجیح می دهیم نگران رفتن به شورای امنیت باشیم و یا آنکه بر سر آزادیهایی که قرار است بر اساس این فشار انجام گردد در واقع در پی پیشگیری برای رسیدن به حق مردم که همانا برداشتن روسری می باشد به عنوان اینکه روسیه می خواهد به ما در این موضوع کمک نماید که پرونده ما به شورای امنیت نرود دو برنامه در حال انجام است یکی اینکه در ضمن جلوگیری از مجبور شدن جمهوری در مقابل فشار مردم برای نرفتن به شورای امنیت روسری را بر ندارد و دیگر اینکه جا پای افکار قبلی توده ای و ایجاد موقعیت سیاسی را برای روسیه به عنوان کشور نجات دهنده!در کشور باز کنند که سالهاست دیگر هیچ کس به آنها وقعی نمی نهد و آنگاه دوباره در فرصت مناسب برای حمله به خوزستان و جداسازی متحد شده و دیگر برای مردم هیچ حقی قائل نگردند که هم سیستم فشار به همان شکل مانده است و هم با حضور نیروی ظاهرا دوست روسیه در تعیین سیاست ها آرزوی دیرینه تقسم ایران به دو قسمت شمالی تحت نفوذ روسیه و جنوبی در دست متحدان انجام گیرد وای بر این سیستمی که چنین ما را بی هویت ساخته است و می گوید که بر سیاست دوپهلوی آن باید برای نرفتن به شورای امنیت دل سپرد بجای آنکه بر مسئله حجاب به عنوان یک مسئله حیاتی فکر کنند

  کد:374  10/27/2005
  ترجیح می دهیم نگران رفتن به شورای امنیت باشیم و یا آنکه بر سر آزادیهایی که قرار است بر اساس این فشار انجام گردد در واقع در پی پیشگیری برای رسیدن به حق مردم که همانا برداشتن روسری می باشد به عنوان اینکه روسیه می خواهد به ما در این موضوع کمک نماید که پرونده ما به شورای امنیت نرود دو برنامه در حال انجام است یکی اینکه در ضمن جلوگیری از مجبور شدن جمهوری در مقابل فشار مردم برای نرفتن به شورای امنیت روسری را بر ندارد و دیگر اینکه جا پای افکار قبلی توده ای و ایجاد موقعیت سیاسی را برای روسیه به عنوان کشور نجات دهنده!در کشور باز کنند که سالهاست دیگر هیچ کس به آنها وقعی نمی نهد و آنگاه دوباره در فرصت مناسب برای حمله به خوزستان و جداسازی متحد شده و دیگر برای مردم هیچ حقی قائل نگردند که هم سیستم فشار به همان شکل مانده است و هم با حضور نیروی ظاهرا دوست روسیه در تعیین سیاست ها آرزوی دیرینه تقسم ایران به دو قسمت شمالی تحت نفوذ روسیه و جنوبی در دست متحدان انجام گیرد وای بر این سیستمی که چنین ما را بی هویت ساخته است و می گوید که بر سیاست دوپهلوی آن
باید برای نرفتن
به شورای امنیت
دل سپرد بجای
آنکه بر مسئله
حجاب به عنوان
یک مسئله حیاتی فکر کنند

Vajihe Sajadie
  کد:375  10/28/2005
 
بر چه آوردند کلامی در میان
که اندرین راه بر باشند به ما
آنکه در پندار عشق می سرود
آن همان بود که بر مهر رازمی سرود
آنکه در یاریش امید را چاره است
او ندانست که بر بادمیرود یا که نه
در میان راز اندرون راه یاد
آن شود هر لحظه بیراه بریاد
تا که بیارد سرود خانقه را
بر گیرد راز خاموشی ز راه
وندر آن باز برسر شود
آنکه ناید تا عافیت راز بگشاید بر تن خرد
او چنان شعرش را بود در میان
که اندر آن راز گشتند در میان
کی فروز شب در اندیشه بر یار
تا که اندیشه کنی راه باشد در میان
کی طلایه دار روز نگار
این همان فروزست که بر من می سپارد
که اندر آن راز بی حاصل شود
آنکه نامد بر عشق چاره شود
ای طلایه دار راز عشق در میان
آن همان جاه است که بر دل می شود دغا
تو بگو که کدامین راز را چاره ای
تو نپندار که به عشق که گذشته خویش باخته ای
تو باید بدانی که اندرین راز بر روز الست
مهر ایزد خواست که ما باشیم بر تو ای یار این بر غمست
تو که اندر عاشقی راه سفته ای
تو باید بدانی که عشقی نبود که با او بر شوی
تا نپنداری طلوعت را چاره است
تو بدان آنکه می سازد به من و تو آن مهر دگرست
ورنیاید تا ترا بر من بسازد دلش را
او بیاید تا ترا بر گسلد اندیشه خویش را
تا نیارد راز آرامی بر تن گذر
او همآنست که شب می آید بر سپهرش در گذر
گر بیاری شعر امیدت در میان
تو همانی که راز می داری از این و آن
تو نگو که بر طلوعش عشق چاره است
وندر آن رازیست که مهرش
بر تن عشق هر لحظه چاره است
تو بیارش شاهدی اینک به دست
او که پندار می زند بر من و تو
او سکوت عشق ر ابر تن پاره است
او نیارد آشنا بر راه تا بر سازد مرا
او بیارد تا بشناسد که کیست بر روز الست
او بخواهد بگوید بر جهان
کین همان مردمانند که شما دل می سوزانید بر آن
او بگوید کین مردمان را باید بکشت یار
نباید که بگذریم آنان بمانند بر صفحه روزگار
آنکه بر خویش می خواند چاره بر روز الست
آن همآنست که اکنون مهر ایزد بر غم او می تند
او بگوید اینکه پندار است در میان
آنکه هست آن مردمانند که می سازند بر آن
او بگوید کین تمدن خاصه گان
آنان همانند که ما نیستیم درآن
ورنه هر روز بر در شوند
یک روز از بر این روز دگر در بر روند
تا بیارند مهر ایزد را بکار
آنان فروخندند بر پندار عشق در میان
کی میان آن شب و آرام یاد
تا بفروزی عشقم تو هستی من عیان
من بر تو برگویم راه چاره را
کین طلوع مهر باید بر نوازد خاصه را
او که شمع جانش در تن می بسفت
او که مهرش را به عاشق بر می بگفت
او بگفتش کنون درد نیست
آنکه چاره می سازد از سرود سرد نیست
او طلوعش رابر مهر عاشق می نواخت
او نگارش را بر طلوع عشق خاصه بتاخت
او که بر اندیشه است که شاید کشورش
بررود بر راه دگر وندر آن بگسلد زهم
او بگوید که باید کند دگر چاره ای
او بیاید و کند حمایت آنکه هست بر او دغو
او بداند که رفت از بر فلسطین بر کشور ماه در زمین
او نیست مسئول و دگر هم آن نیست چاره ای
آنکه او می رود تا گوید بر آن نما
تا شوند فلسطینیان خون جگر و باز سازند دمار
وندرآن راز آگه شوند
که کشوری هست که آنان را حمایت می کناد
آن همآنست که می خواهد بسازد خویش را
تا مبادا شود بر راه آن دل خویش را
او نگوید که برشوید راهی ز ما
او بگوید که ای پندار گرایان وه چه کردید بر آن
تا بخواند بر مردم دنیا و آن دشت مغان
کی بیارید امیدی که برگیرید باز راه
ما امیدیم و نخواهیم بر جنگیم بر شما
ما سرودیم و نخواهیم بر سازیم به این و آن
ما بخواهیم که بر دشت عشق
چاره شوید
وان دگر می سازید ز بر به آن
باره شوید
تا نگویند آن همه درد باشد در میان
این خدایا مهر نیست بر من بساز
او چنان بر اندیشه اش را ز می گشاید جان
که اندر آن مهر بر تن عاشق غم می ساید به راه
او هنوز بر آواز عشق جسم تن را چاره است
تا نگوید که او مهر است و بر دل غم می برد
او نخواند طلوعی که آورد اشک را
او بخواند سرودی که دگر مهر را
اندر آن راز بر تن نگارد
وندر سرود بر امیدها بر آن
تا بیارد راز خاصه بر نگار
او شود مهری که اندیشه اش نیست بر آن
تو بگو گر آنان بر راه فلسطین می بدند
پس چرا بر تن عاشق چنین مه می بدند
آنان که رفتند بر راه اندیشه یار که یاد
آن همان مهر است و برگیرد غم ز راه
آنان که بر دل بگفتند که ای یاران
ما بر نماییم هر چه خواهید گویید اکنون بیان
او بسازد رای دورانش به دل داد
او نخواند شعر آوازش به دل یار
او بگوید کی امید چاره گان در رحمت نگار
او بخواهد آنکه مهر است بر امید عشق یار
آنچنان مهر بتان را بر تن خرند
کی بدانند که آن باید شود بر تن خدنگ
وندر ان راز بر هم شوند
باز آنکه آید بر تن راه
برغم شود
گر چه آنان نیز نبودند بسیار
ما باید آمار گیریم که چند نفر بودند اینان
تو مپندار که آنان که گرفتند از ما خاصه گان
فیلم های انقلاب نیست شدند اندر زمان
تو گو بر بیارند آن خاصه را
تو برگو بسازند روشن آن فیلم را
تو بگو بر جمعیت آن زمان که بود آن
آن چنان بودند که خروشیدند در هر گوش جان
وندر این مووی ها که امروز دیدم
آنها همه بودند پلا کارد که تو ی آنها آدم بودند
گاه می شد که در بعضی از آنان
گفته بودند بیایند سربازان با کلاههای سروانی یار
که پر شوند جمعیت توانند گیرد فیلم را
اینکه نیست آن جمعیت که با آن جمعیت بود بر خویش یار
تو بگو که هر که ما خواهیم بر شوید ز یار
تو بخواهی که بسازید بر بهانه ای بر دل یار
تو بیایی و بیاری رازی به اندرون
تا کنی بیچاره این مردم عاشق بر اوی
من همین امروز داشتم تلفنی ز یار
که بود دکتری که بودش بسیار
و او بود نگران بر این راهپیمایی که وای
وه چه شود که آنان باز خواهند کنند بر ما
من بگفتم که یار نباش نگران
این همه ساز است که بر عاشق می نوازند یار
که آنان براسرائیل بودشان ظلم در آن
آنان نمی نوشتند نام اسرائیل بر صفحه پلا کاردشان
گر بدانی که آنرا می نویسند در برنامه اخبارشان
آن نشان است که خود نیز می دانند به رسمیت کشور آنان
این همان است که باید بر گویند بر جنگ خواه
که بیارد مردم را که ببینند مردم دنیا به راه
تا نگیرند انتقام آن جمعیت روز نیافزوده سالها پیش را
که حال با این جمعیت برده اند بر نیروی نظام پناه
او بگوید که اندرون این راز شرط نیست
تو برگو آنکه بر روز ش درون خانه شرط نیست
او که گویند برش که خانه هست غریب
او بیاید تا شویم بر کوچه چون که آن درد نیست
او نباید که دل را به عشق دهد یار
تو کجا شوی که برکشی او را که او عشق خواست
تو برگیر درد عشق از میان
این همان ساز است که تو بر سازی به ما
گر بیاید شوی سابق بیچاره من یار
و رود بر بردن کودک بر مدرسه اش یار
گر بیاید و ناگهان بر خواب رود بر مبل به خواب
من کجا توانم او را برکشم از خواب
گویم ای یار برو بر خانه ات این نیست یار
تو بگو که این اندیشه ما بگذرد از ما چو تو
ولی ما نتوانیم که کنیم بر غم راز چو تو
ما بگوییم که بگذار بخوابد او خسته است
که اندرین راز نهان عشق بر تن خرد
تا بگوید که پای پله ها بر من یار
تو هستی در خانه یا نه من دارم می روم جان
تو بگو که اندرین راز بر تن شود
وندر آن مهر برخیزد و بر دل برتن رود
تو بیارش راز امیدش به سر
کین همان مهر است که یا برگیرد او زتن
تا مبادا یار بیند او بر خانه من داد
وه چه سازند از این اشک محرومان ما
وندر آن راز بر تابند به ساز
وندر آن عشق بر گیرند درد خاصه را
او که بر پای برهنه بر میقات می رود
او داند که آنجا همان است که بر او تاخته اند
او بیاید بر رود بر آنان چو مست
گیرد عشق خانه را بر خوان غریبی برشان مست
تا شناسد بر آنان که ما هستیم بر آنان مهربان
آنان که هستند بر خانه شما غریب و نیستند باره بر آن
آنکه سالها راهش بسته بود
که مادر بزرگ من در حسرت آن بود
او همیشه فریاد می داد در وقت نماز
او که بودش نمازی که بود بر مرده گان
تا بیارامد آن عاشق حزین
که مرده رفته بودش و بود در کمین
که نپندار که مبادا نمازهایش مانده باشد بر زمین
او ندانست که آن نمازها رفته نیست بر جان دگر
او بود بر آن که زنده بود بود بر کار خویش یار
او ندانست که آن بر تن عاشق نبود
وه که می سوخت بر کربلا ی دیگری که می سوخت براو
این همان رازست گر تو خواهی به من
که آنان باز زدند بر فلسطین گر چه هستند خود بر مست
آنان نیارند راز عشق را به تن
تا بیارند رای امیدش هر لحظه بر
او بگوید کی جاودان عاشق شدی
ای سرود مهر بر تن من جان شدی
تو مپندار که این عشق بر تن رود
این همان پندار است که بر تن خرد
او بگوید گر طلوعی مهر باش
این سرود عاشقی نیست سحر باش
تو نیارش راز دورانش به سر
تو امید شو گر چه مهری بر آن یار باش
تو بخوان بر طلوعی که آوردند بر به اینان
که آنان آوردند اعتراض بر آنکه نیست ازدواج
آنان بکردند بر همجنس بازان بر خیابان
کی ما خواهیم ازدواج حتی شده با یار
تو بگو که آنان بر کدام دغا باید کشتشان
گر روند بر اندیشه که بودیم ما بر آن یار
گر نبودند شوند بر محبت گذاری عشق باز
آنان برکشیم و گوییم وایتان باد
که باید برگیرید راز درد را
کی شما رفتید به پیشنهاد ازدواج بر صاحب رای
وندر آن باز گفتید که نباشید بر زن روا
وان دگر می سفت بر تن خاصه رها
او نیاید بر بگوید که من خواهم ازدواج
کنم یا آن که یار است از جنس د یگر یار
او بر بگوید که من خواهم ازدواج
اما بر نگوید تا نشود نگران بر عشق خویش یار
تو باید بر سازیشان از غم رها
اینان همانند که بر ما نیز هستند یار
گر بیایند و بسازند حکم ازدواج
آنان همانند که خواهند گویند عشق خواهند یار
گر تو بیاری و بکشیشان چو آنان که کردند یار
تو همانی که باید بر شوی از ما و بر راه دیگر شوی یار
تو آوردی غم بر خانه ام که تو بر تارک آسمان بر تاختی یار من
تو اندرون راز نگفتی بر من رها
که شوی هر لحظه مهر ی و گردی چاره ام
تو برگو که ساغر همه درد نیست
که اندرون عشق بر همه مرد نیست
بر میان ساغران مه پیمان بدست
تو گفتی چنین بر من نیافتی وه که این راه نیست
تو بیار راز عشقش در میان گر چه هست هر لحظه بر این و آن
تا که سازد رای پریشانی خویش به ره او داند که می ترسد به دل
او بگوید گر آیند و گیرند و کنند ما را
گر ما نیفروخته بودیم بر آنان که شوید یار
وه چه سازند بر ما این اندیشه را که شما نیز فروز نگشتید بر این و آن
تا که آزاد سازند کشور آنان به یاد
وندر آن راز باز باقی بمانند بر صفحه روزگار
این چنین اینان فروز در د خویش دارند میان
تو بر سازی که یا بسازیشان بر این خاصه مرگ را
تو بیاور راز ایین عشق بجا
تا بدانی او که می آورد روزش بر خیابان رها
او نخواهد که تو بسازد بر تن عاشق یار
گر چه هستند رهروانی که می سوزند از آن رفتن نیز هم
چو ما که سوختیم که کردند راه پیمایی بر ازدواج
که خواهند شوند بر یار عاشق بر دغا
تو گفتی که ما در خانه بودیم
اما همان لحظه می سوختیم بر اشک عاشق یار
که این راز را تو گفتی ای آشنا
تو برگو که بر حدیث مهری یا که ماه
تو بردار راز امروز بر دلم که این درد نیست
گر که می خواهد سوزد بر تو من
تو بیاور شکوه عشق را در میان
انکه می سوزد به تو او شود در دیار
او که هرلحظه فریاد دارد درگلو
آنکه می سوزد بر تو او شود در دیار
او که داده است خون خویش
بر سنگفرش خیابان به روی
او که اندیشه اش را بر سر بتافت
در حجمی که دیدید بر طالقانی مرگش همو
او بود که ساغر می افراشت بر یار
او بگفت که رویم بر تکیه ها باز سینه زنیم بر یار
او بگفت که بر آییم به خونخواهی آن یار
که باز بگروند بر ما آزادیخواهان جهان
که اندرون عشق راهی جویند بر ما
خدایا این چه باک است که نیست بر ما روا
ما که کشیم راز خاصه گان را برسرود
ما که نگفتیم نشوید بر عاشقی بر آنان بر
آنان که برگرفتند مردان دیپلمات ما در افغانستان
مگر کشته نشدند بر تیر اهرمن یار
بگو که آنان چه کردند در آن زمان
شما فقط برگرفتاری بودید در آب روان
تو چه گویی که ما را بر دلت نیست چاره ای
تو خواهی برکشی ما را که ما سوختیم از این
وه که یارم را امیدش چا ره است
تو برگیر غم عشقم
که من هم بر امید راه
جان دهم
تو برگیر راز امتت به یاد
تو برگیر باز عشقش بر امید ها بپا
تا بخوانیم آن انجمن خاصه گان
که برگیرند درد عشقشان بر این و آن
تو عارف نه ای که راز بشکافی زهم
تو برگو که بر حدیث آنان
که شکستند شعر ها زهم
آنان ندانستند که کتاب کاغذ شد حرام
آنان بدانستند و می خواستند که عشق یابد دوام
آنان بگفتند که ذهنت را می بریم صفحه ها همراه
تا تو باشیم و نروی به این وآن
آنچنان نوشتند در گستره سبز زمان
که تو سپیدی کاغذ بیش بینی تا نوشته ها
تو برگو که انان بر چه چیز چاره اند
که اندرون عشق بر ما می خرند
تو برگو که آنان که کاغذ را نکردند حرام
وزآن باز بر نوشتند دنبال هم
تو آنان را به سپیدار عشق بر گو چاره اند
یا که آنان که رفتند تا برشما بر راه پیمایی یار
تو گو که دل را به درد آورد روزگار
چو عضوی را نباشد قرار
کو نوشت بر سر در سازمان ملل یار
دگر عضو ها را نماند قرار
در آن لحظه تیز پرواران ما
می برفتند و باز می گشتند بر اشک و آه
که باید نسوزانند راه را
که آنان بر زده بودند خانه ما
نگفته باشند که جنک باید میان
مانمی گفتیم که باید بر شوید بر یار
ما بکردیم جنگ که اینک بر گوئیم بر شما
که نتوانید بگویید که خوزستان تان هستند عرب زبان
تو گویی که آن ها بر اصفهان یا شهر های دگر
چه جماعت ها آمدند از خرمشهر بر آن
ما نگفتیم که آنان هستند بر دیگر زبان
آنان عشق بودند و بر خانه ما جای داده شدند در زمان
وه که پندار اشک ها را که می سراید
آنکه بر ملتش خود بر 52 ایالت است یار
که هر ایالت دارد راهی بر رنگ ها بسیار
و دیگر نداند که رنگ هست یا بر آن هست در دیار
تو گویی که آنان بر دیگر راه چاره اند
تو که نیافتی کشور کوچکی جز یک ایالت از شما
که گویند که ما بر ملیتهای کرد و بلوچ گردیم رها
تو گویی آنان که بر کشور خاصه گان بر همه ملتها یند یورو
چه کردند بر عاشقان که نساختند بر آن مرد بزرگ
که خواست بسازد قانون اساسی برشان یار
تو گویی که آنان نیز راه پیمایی کردند بر فلسطینیان
که گشتند ما را در میانه راه یار
و سوختند آتش عشق را بر دیار
که بسازیمشان و بریم آن خواسته را
که هست جنوب چون گهر باقی را رها
بگویید پارید آن که می گوید هست بر زمان
و خواهد بسازدشان به آیین عشق بر محمد یار
ما بریم آن حلقه انگشتری را
بقیه بماند بر آن مرد بینوا
تا نگیرد ساغری ز پیمان راست
و گوید که او هم همان هرجایی است یار
تو گو شاعرند و مهر می نوازند یار
تو گو بر جلوه عشق هستند و ما می سرایند یار
تو گو که بر حسرت آن خاصه غریبی یار
برگویند که ماییم و بر حاصل می شود یار
تو گو که بر جلوه راز برند ماه را
تو گویند که عاشق تو کنون باش بر ما یار
و اندرون راز بر سایند این بهانه ها را
که برگیرند دوباره به خون و جنگ ما را به کار
تو گو شاهدند آنکه بر تو نواختند به یاد
که برگویند که ما خسته گانیم بر غربت یار
بگویند که آن حدیث رفته ز یاد
مگر آنان ساختند بر عرفات تو گو یار
گر آنان بودند که آنان را واقعا نجات باشند
چرا آنان نساختند بر او
رفت سراغ صدام که تو هستی حال بر آن
تو گو که ما رهروان همیشه گفتیم
که باید بماند آنکه هست عشق با او یار
که دارد قدرت و جهانیان هستند بر او یار
بگفتیم شان که نگیرند چنین نشانی ز ما
رود بر خویش و خویش بسازید کار
که او رفت بر صدام و کرد پشتیبانی ز یار
تو برگو که ما کجا شدیم
آنکه تو می گویی بودیم بر تو یار
تو برجلوه راز بین که آورد آن یار
که اندیشه ساز هر لحظه بر ما
تو گو که آنان مهرویان عالمند یار
که تو می سازی بر آنان به پیوند خستگی یار
تو گو که شعرند و آتش برند بر زمان
تو امید هستی و راز ش را نمودی بر آن
تو گو آنان که خواهند بشکنند ما
که آرند بر ما و گیرند راهی بر دغا
همانند که بار می دهند بر آن خاصه گان
که آیند و برگیرند خانه ما
تو گو او چه کرد بر زمین و زمان
نگویم که نسازی بر او چونکه او هست کودکم یار
که او نان خانه را می دهد بر یار
که او نیارد آن خواسته را
ما شویم بر غربت عاشقی بر دست یار
تو گو او چه کرد بر امید شکاف است بر من رها
او بگرفت یک تیکت از پلیس در زمان
که ساختند بر او بر گذاشتنش ماشین بدون پول یار
بیاورد آن را و گفت تو بباید بر کورت روی یار
بگفتم که چه بوده است بر آن برگه یار
بگفتش که رفته ای گذاشته ای ماشین پارک یار
بگفتم که بیاد ندارم این خیابان نام را
که باشد روم این که هست بهر حال بر من که دارم نام آن
که گفتش که تو باید روی در آن روز خاصه را
که من که رفتم بر او باز بپرسیدم بر تلفن یار
که چه گویم گر بپرسند دلیل آن خطا یار
بگفتا که هیچ نگو فقط گو که من گناهکارم یار
نگو دیگر آنان دانند بخشند تو یار
بگفتم بر خویش که نشسته بودم در آن کورت یار
خدایا چه گویم آنان هر یک می گویند بهانه ای بر شارع یار
بگویم چه کرده ام رفته ام بر آن خیابان یار
تا که گفتمش یار که باز گو حقیقت چه بوده است یار
بگو که ندانی کجا بوده است بر آن روا
ندانی که چگونه تیکت آمده است بر آن نامه رها
که من برگفتم بر آن عاشق مهر برین
که این بوده است بر من عارف رها
او بگفتش که آری تیکت نام دیگر است یار
بگفتا که آیا هستی جدا
بگفتم آری این باشد بر دست قضا
بگفتش که شاید او دانسته است این
نخواست که برگوید بر آن صاحب قضا
شاید هم هست از عشق بری
که گشته است از شوی بیچاره جدا
باید بگیریم غم عشق رفته که ندانست بر من نبود یار
بفرمود که بر ده آن خاصه را کمی بیشتر از کمتر بر داد
بر آمدم و شدم بر اندیشه یار
که این بود پس رهروی یار
اگر من نبودم خدا را گواه
اگر عشق بر نبود اندر زمان
واو می سپردم گواهی که نبودش راست
چه می شد بر سر من بیچاره یار
که ایزد کمک کرد که نگردم رسوا بر یار
که چون باز گردم و دگر گشتم بر یاری سوار
که تو گفتی که اندیشه ای یا که مهرش داری به دل
من آمدم که آری تو چرا نگفتی برمن چنین یاد
تو عاشق گشتی بر من که کنی من چنین
نگفتی خدا نیست گواهت براو چنین
که گفته بودم ساغران بشکسته اند قبل ها
که اندرون آتش نیست غم عشقم بر این اندرزها
که شاید بر او قبول افتد او را برد بر یادها
که اندرون اندرزها هم باید پول دهیم یار
من نگویم که دادن اندرز نیست بر پول روا
و می گویمت چه سان باید بسازیم یار
که اینک باید بگیریم دست عاشقان یار
وگر دهند دست عاشقی بر ما
باید دهیم اجرتشان را که بر ما ساختند
ما نگوییم که چون آمدید بر عشق و عاشقی یار
ما ندانیم که حق شما ندهیم از آن خواسته یار
ما باید بدانیم که مردم ما چنین عشق خواه هستند بر زمان
که اندیشه شان بر ازدواج مرد و زن می بارد همان
که می آرد چنین بر من رنج را
می کنند بر تن خویش مهر را
تو گوید که بر من بسازد که گردم هلاک
نه او مرشدی ست که نخواهد من گیرم برش ایراد
که او چنان می ترسد بر یار
که هروز جان می دارد که کی بود کلاسها
خدایا او چنین بر آن کلاسها مبصر است
چرا گوید که اینگونه بر منند اوی را
بیاییم تا بشناسیم این غم درد
که چه ساختند بر او که باشد ای یار
تو گو آنان بکردند بر عاشقی بر کودکی
او بگفتم که بودش برش دوچرخه ای ز همسایه یار
که پدر ندادش بر او و آن را فروخت یار
که پولش ببرد و به بازار داد بر او کفش خرید
و او گفت کفش را پوش دوچرخه باشد بر تو زیاد
که آورد بقیه پول آن خواسته را
بسازد بر او نان و خورش بر نیاز
چنین پیشینیان کردند بر او غم رها
گر چه آنان نیز بودند بر غم دگر در بنا
که او شد چنین بر تن عاشق رها
بر او رحم آریم که او هم هست بر دغا
خدایا مپسند که او هم شود دگر بیش باز
تو گو که بر اندیشه پاکزاد نکردند بر او مهر یار
که او بر گفتند که لازم نیست که آنان پول دهی
فعلا برو به کلاس بعد آن دهی
که آنان نیز عشقند بر ما روا
که من دستشان می بوسم و گویم با منند یار
بیاریم روز قدس را برین
بگذاریم به شادی عشق قدسی برین
بیاریم کبوتر ها آزاد سازیم بر خانه یار
نگوییم که قدس ماند دگر در جهان
بگوییم که قدس همان خانه است در بر یار
که او کردیت دهد و ما برسازیم بر خانه اش
او بگوید که بسازد خانه بر خاصه گان
که آن قدس مهر اوست بر مورگیج یار
که این اندیشه را بفروزید به مه
که آنان برشوند بر خانه ها یار
تا نگیرند زمین بیش از حد بر یار
که آنان برگیرند آپارتمانهای چند طبقه یار
که نخواهند زمین بسیارو بر کار شوند یار
تو گو آنان را بسازیم به اندرون عشق یار
که آنان که حماس هستند خانه و کار خواهند یار
که دشت امید را سازید بر آنان به یاد
تو گو که جشن عشق تو خواهی گیری بر آنان
بگو بر آنان که پولش رابده بعد یار
که تا بسازی بر عشق ایشان یار
تو امید باش و بر دلم جان نواز
که کنون عشق را نیست بر دغا
تو امید باش تا رهروی راهش گردی یار
تو امید باش که بر امیدها جان گردی یار
تو امید را بر رهروان راه
که برگیری که او آورد آن مستاجر برم یار
که وقتی که باشد در او بگفتش گر ندهی نیست شوی بر دغا
گفتی راست می گوید بر اوی
گر ندهم بر او عاشق است و خواهد کشد عاشق بر اوی
نگیریم و بر ندهیم بار بر اوی
و نخواهیم شویم بر او یار هنوز
که آورد اشک اندیشه را بر خانه ام
که سوزد بر من و مهرش در اندر بردل است
و دارد امید عاشقی بر لحظه ها
و سازد بر عشق ها به بازی بر آن
که او جلوه حق کارساز
بخواند بر اشکهایش روا
که او بر بیارد امید را بر دلم رها
که شاید باشیم بر عاشق ها مهربان
که خواند بر آن خانم بیگناه آزادیخواه
که تو چرا گویی سخنان رییس جمهور یار
که او برگوید که نه آن اراجیف است یار
و بگوید که دیدی او هنوز بر ما نیست یار
پس کشیم و بگیریم شان به بند
و خوزستان را نیز آزاد سازیم از بند
که گفتند چند روز پیش بر تلویزیون یار
که گفته اند که خواهند بسازند
بندر آزاد در جنوب ما یار
که اینست سرنوشت ما راهیان
بیارید و بگذرید این غم بر آن
که برگیریم دست های مهر درون
تا بسازیم عشق بر اندیشه تا نسازد بر اوی
تو گر آوری آن مهر را بر خانه ام
که تو بسازی به روزی که نیستم بر تو ام
تو دانی آنکه آید بر خانه ات بر جنوب
که باشد بر تو مهربان
برمهری دغو
تو که نساختی با او که فقط بود در شط العرب بر تو یار
تو حال باید بسازی در اندرون خانه ات آزادی یار

تو گو که آنان جلوه سازند مهر را
که چون من نکردند بینوا در پس یار
بیاریم فریاد زنیم که عاشق نیست
بگویند اگر تو خود عاشق بودی
چرا نکردی بر او مهربانی
چرا او را رها کردی در زمان
چرا او را نساختی بر خویش یار
نکردیش فزون که باشد مهربان
که آن ساغران برنکنند بر خویش را
که اندیشه سازد که مهر است بر پا در جهان
تو برگیر آن درد راز خویش
خدایا باور بساز بر من که خواستم این چنین
که آن نداد در داد بر من یار
نکن این چنین این نیست راه ما
و من باز گشتم ز راه رفته بر یار
بگفتم که باش و بسوز که ما هستیم بر یار
و گر مهر باشد خدا داند حد آن را
و گر یار باشد اوست که با من باشد یار
تو خواهی بگویی که بیایند جلسه سازند بر ما یار
که حد بگذارند بر عاشق
که این کرده است و باید شود بر دوا
تو گویی که آنان بر ما به مهر آید
آنان که خویش می ترسند ز جم آن یار
آنان که بسوختند عراق در جنگ انتهاری یار
که نیاید آن قانون اساسی که بودش بر یار
که هیچ قطعیت را به رسمیت نشناسند یار
که سنیان ندادند بر آن رای یار
تو گویی آنان بیکار نیستند یار
که ما نیز از آن استفاده کنیم و شود یار
که بر سازد خویش را
و بگوییم آنانکه بودند عرب
بکردند چنین بر مردم خویش بر
و دگر نسازیم بر آن کنفرانس که آید برما همزمان
و گوید که باز خوانید قرآن بر عرب زبانی یار
و گوییم که ما بسازیم بریم المپیک بر خویش یابی بر کار
نه آنکه تو آیی که بر سازند همه بر یک زبان
چو نداندکه آن یار چه می گوید در آن زمان
برش رانده اند مهر به در دآشنا
ودگر عضوها را از این رای نباشد قرار
تو گو شاهدی برت بیافرازند به رای
که این خانه را بربگیرند بر رای زبان
که هرکشور که آید بر آن بخواند
بر زبان خویش بهترین آواز
تو گو تا شاهد باشی بر آنان یار
نه اینکه بسازیشان بر حرمت بی عشقی باز
تو آوردی سالها پیش بر ما این ثنا
که ما برگرفتیم ز غم بر زمانه یار
بیاور به یاد که ما داشتیم جشن عمر
که مادر بزرگ می کرد چنان قرمزپوش بر مرگ تو به بر
تو گو ما چه می کردیم بر مخالفت بر ایشان که ما
بر بسوزینم دوباره به رسمی بودن زبان عربی بر کشور ما یار
تو گو شاهدان راز بگشایند به بر
آنکه می گوید عرب زبان چه می گوید بر تن و من
او بخواهد که گیرد خواسته را
بعد آن بگوید شما هم که بر می خوانید بر عربی زبانی قرآن تان
دگر کافیست جنگ سازیم بر فارسها کشید آنان که هستند بر رازها
بیارید غم عشق ما دگر یار که این پیوند عاشقی نیست بر من و ما
همانا که ساختند برمان بر دیار حزین
آن برنامه قرآن خوانی و تلاوت بر اوی
آنان نیز پول داده اند تا آیند دگر رهروان
بسازند المپیک عرب خوانی بر زبان
بگفتند که بر آنان بر شوید که دانند یار
که نتوانند خوانند قرآن را برز بان دیگر یار
که آنان بیایند که سازند سابقه ای بر خویش روا
که خواند قرآن را به فارسی بر یار
که ما فارسی زبانان هنوز سرخوشیم
که باید گردیم دنبال آنکه هست بر ما
تو گویی که او قدس دارد به بر
او که می سوخت بر من از جگر
که می دانست کودکش از غم نان رها
و می گفت که هیچ نیست بر خانه ام یار
او نیز شویش معلم قرآن بود بر یار
او بداد درسهای بیشمار
که گردم چنین عشق بر یار
گر چه من تنها فارسی آن اموختم بر یار
بگشتم بر آن چیره و کردم رها
چو آید زبانی که بیاساید غمم را
نگیرم بر آن خویش را که سایم بر آن یار
که باور کنید در اینجا نیز یار
چو کودکم رفت که آموزد فارسی بر یار
چو رفت و دیدم که او گفته است بچه تنبل باز
چرا نکردی درس ومشق اوگریسته بود یار
که شب می گفت که خواهم برروم
او بگفت که او خجالت داد مرا بریار
که من بارها شد که انگلیسی را نبردم یار
و او نگفت که چرا آن نکردی کار
که او چنین کرد بر من غم اندیشه یار
که سوختم که باید بمانم در کلاس
که آنان نیز بر فارسی نیز چنین کردند بر یار
تو گویی که آنان بر شدند بر خیابان
من بگویمت ای یار برگیر این درد از زمان
که درد بر سر عشق باشد رها
که این آوردگاه نیاید بر ما به کار
که اندیشه آن فردوسی پاکزاد
که بگرفت که سازد زبان فارسی برم آشکار
نکردش چنین من بر غم رها
که آموزم مشق را به این روش های بر آن معلم به کار
تو گویی که آورد کودکش بر خیابان یار
که آموزد بر او که اسراییل نیست یار
من بگویم که او بر کودکش کرده است
چون فرستد او را بر کلاس و مدرسه یار
که دانند آنان هستند بر دغا
ولی چه چاره دارد که هست بر ما بر یار
که او نتواند بسوزاند غم خویش را
که او امید است و برگردانند دل ریش را
تو برگو که بر ما شاهدش چاره است
که گیرد غم عشق و مهرش بر این دل پر است
تو برگو که حدیث عشق را باشد برش یار
تو امید شو بر خاکستر ها شو رها
تو دشت عشق را بردی بر این دیار
که اینک بر غمها گشتی بر ما سوار
تو گو آنچنان حرف زد در میان
که فراموش کرد که اسراییل را کردند بر ما دغا
که خون بفشانند و ریزند یاد یار بر جان
آنان همانند که بت پرستی کردند بر یار
که بر گرفتند بر خونخواهی آن فرعون بر من یار
تو بدان گر نمی کنند فرعون بر آن دریا باز
باز نبود یم ما در این دیار از آنان بر دغا
که اینک ما خواستیم از خدای
تو گو که بر شوند بر ما به مهر فرعونیان یار
که ما اندیشه عشق داریم به سر
ما نخواهیم فرعونیان روند بر آب بر
ما نخواهیم که آنان که بر ما هستند دغا
شوند جان به سر ما خواهیم آنها نیز زنده بمانند یار
ما بباید که دنیا را بسازیم بر یار او نیز باز
که او باز بپاید بر خانه ما
و دیگر این بار که او گردد دوست فرزند خواهر یار
بر من بگوید خود و من نشنوم از یار
که گوید که آنها روند با هم بر او
کرده است به عاشقی همسایه یار
تو گو بر آنان که ما هستیم با شما
ما همان مهریم که دوست دختر فرزند خواهر بود از آن
که گفت غم زده وقتی او ترک کرد او را
او بگفت عشق نیز اندرجهان
باید پناه آورد به گی بودن یار
بگفتمش ای یار
این که نبوده است عشقی بر تو و آن یار
که بوده است بر تو آن یار مهربان
که کرده است بر تو بر این زمان مهر راز
که تو توانستی به نیروی عشق او روی به دانشگاه
تو که مادرت برتو نماند که نتوانست باشد بدون شوی یار
تو باید بدانی که او مهر بورزید بر تو به خویش
که آرد دل درد را
تو گو آن داند که بر تو کرد مهربانی یار
که او خواهد تو بر شوی بر خویش یار
که بعد از گرفتن مدرکت یار
اگر بازخواستی او را بر او شوی
نه آنکه آنان ندانسته بر سر آنند که تو از او سرد شوی
که گرفتند بر تو داد که حال شوید از هم دگر دور کنون
تو گویی که آنان عاشقند تو بشناس آنان
تو مهری نباشی بر یاد یار مهربان
که عاشق همان است که گیرد زمان
که مهر بورزد بر عاشق در آن زمان
تو امید باش تا بسازیم بر هم زمان
گر چه تو نشدی بر آن عاشق کانون که بودش یار
تو امید را در پس دل بیاموز
که او نیز بر آرد کنون که نالم بر تو یار
درود بر یار یاریگرزمین و السلام





Vajihe Sajadie
  کد:376  10/29/2005
 
که بر بگویند سرود صبح آید به هم

وندر آن راز باز بر عاشق شود بر
وندر آن عشق بر دهد خورشید را به هم
تا که برطلوع گردد هر لحظه بر
و چون بر آرد خانه اندیشه را هم
برشو و بر سرمای درون هم
که نشود خواند آن نگار زرین را
وندر آن باز برشود بر خواندش من یار
تو بدان آنکه راز فراموشی بست به دل
آن همان بود که مه جلوه ساخت رای درون
وان دگر که بر خورشید بساخت
او همان بود که بر لحظه ها می بتافت
او چنان اندیشه عشق را کرد استوار
که درون عشقش نبرد را ه را
و دگر نیارست غم اندیشه اش بر جان
که بر بگیرند بر هر سوز و آه
تو شروعی تا که جان بسازی برم یار
و نگاهی شوی که هر لحظه برگیرد یار
ودگر نسوزاند رنج خورشید را
که بر بسازد بر طلوع عشق خویش را
تو برگیر راز فردایی بر دل یار
که این تلاطم مهر عاشقی گیرد یار
و بازش بسازد بر هر خورشید یار
که نیاردش بر امیدهای بی حاصل باز
که برطلوع خندد درد عاشقی را
و نگارد باز بر مهری آشکار
که بر خواند غم عشقش به آن لحظه وای
که برگیر راز قربت بر صلابت یار
و نیارد هم بر آن راز همآغوشی ساز
که نه طوفان نه عاشق هر دو هستند بر راه
و نگارند که بر سوزند بر عاشق نگاه
که بر طلوع بر بگیرد راز فراموشی به دل
و برگمارد غم اندیشه رازیش به دل
تو چنان بارش امیدی ز جان
که نیارزی بر خورشید بر یار
و نسوزی رنج آرامی عشقش را به بر
که نکرده است مهر عاشق دگر در بر
و نیارد ساز امیدش را به بر
که نگیرد مهد عشقش هر لحظه در بر
و چون بسازد یاریش در بر
منم بگیرم تویی برتر
و چو می سازد رازم به بر
من هم شوم یارتن
تا بگیرمش تنگ در آغوش
تا بگیرم رایش به سوز
و نخوانمش شعری به سوز
که ای باره پر زخم برخیز
این تلاوت از عشق باقیست
این سرود مهر وه چه سازیست
که بر دهد یار یاریش را
وندر آن باز سازد یادش را
تا بسازدش مهری درون
بربگیر به عشق کی وه
این چه گفتاریست برو
من که آوازم بر به شب
من که سوزم بر به تن
من که پندار عشقم بر به یاد
من که جلوه مهرم بر بساز
من که امید را بر به جان داده ام
من که شمع جان افروخته ام
من که درد را دارم به یاد
وند آن راز بر شوم به ساز
من که در میانه هستم بر آب
تا شود بر اندیشه بر خاک
من که در برگردان توفان رفته ام
من که سوزم ولی همچون تو رسته ام
من که آرام هستم اما نه بر ریا
من که سوز هستم اما نه به ساز
تو در آن دست بر امید یاری
بربگیر این سوز وه چه سازی
تا بیارد رای امیدش بر
بربگیرد عشقش که منم در بر
که بسازد رای امیدش را به تن
وندر آن راز بر سازدش به غم
تا بیارد راز مهری که رفته است به دل
برنگیرد از آن مهری که رفته است بی دل
وندر آن رازی که هست برش مشکل
او همآنست که هر لحظه می سازدش به دل
تا همان که جلوه رازش می نمود
او بر همان حال یارش بر غنود
تا بیاری آمدش به خاصه گان
بر طلوعش جان می سپارد در ریا
تا نگیرد راز عشقی بر یاد
تا بسوزد بر سر هر مهرش وه چه یاد
گر بیارد گر بسوزد این خواسته را
برنگیرد درد درون مهرش چو یاد
گر تو ندانی ما غریبه گان هستیم یار
گر تو دانی که ما بر سپیده جان سپردیم یار
پس بدان گر تو آیی بر خانه ام
گر تو گیری ما را به اتش خدنگ
آن دگر آوازیست دگر
مر نخاموش است بر غباری دگر

آن همان است
که بر می دهد فریاد
وندر آن مهری شود بر داد
وندر آن ساز غبار خستگی
بر تن عاشق رها می سازد به یاد
ودگر نیستی بر آن
تا روی هر لحظه بر غبار
وه که چه سازم
که خروشید بر من عاشق رها
من که بر بند بودم به جان
من که می سوزاندم هر چه می خواستم بر آن
من که بر ترنم عشق همی شدم یار
من چگونه بر سوزانم آن ایشان را
وندر آن راز اشغالی
بربگیری که وه چه اشغالی
اینکه آنان دگر بربینند یار
بر نمی سوزند و جان نمی گیرند آتش خانه را
آنان بر مه گذارانند بر راه
هر لحظه می جوشند از زمین و
راحت نمی گذارند ما را
تو بدان گر نیاری رای درون
وربسوزی اشکم به اندرون
این همان مهر است
که می سوزاندت بر درون
ودگر نسوزی مهرم به جامی
وه چه سود
که دگر برگرفته ای آتش
ودگر سوزانده ای تو همه را
وندر آن هم نیست دگر یار
که هیچ چاه نفتی نماند بر تو یار
تا که تو برگیری بر کودکان آن دیار
وندر آن باز بر رسد نفع آن
بر کودک من در این دیار
که بسازد عشق و آواز بر مدرسه اش
تو نخواهی دید با من چنین روزی به کار
گر کشی هر هفتاد میلیون برآ ن دیار
باز ببارند خلق از دیگر کشورها
ودگر باز سازند خانه ات
که دوباره ایران
برگیر رازمان دگر درگوش
تو امیدی اما خوب کن گوش
گر ما هستیم اهل جنگ و رزم در آهنگ دگرگون
ما همانیم که بر شویم
از سرمای عشق بر زن
بربتاختیم بر عمر در میانه روی
گر بساختند به ما که بنا کنند زبان ما راتعویض
آن شدند که بمانند بر اندیشه به یاریش
تو بدان گر که ما ساختیم راز اندیشه را
آنچنان فروز می شدند که نمی سپاردند یاری را
گر بساختیم با آقا خان قاجار
آن از آن بود که دگر خسته بودند مردمان
از همان که می ساخت لطفعلی خان به عشق یار
ورنه هر رازی که آید از فغان
گر بگیرد رازش از دیار
آنچنان سازند بر او زمان
که دگر نیرزد که تو گویی وای من همان
به که می ماند هم بر همان خواسته بر یار
و طمع نمی کردم برمال یتیم و جانباز
که آوردند بر عاشق فریاد
که نگیرم چنین سازی بر آواز
وه که بسوزم بر تو یارم

وگر نمی گفتم برت که
چه سان آید برت آواز
گر بیابی و بسوزی بر دلم
وه که چه خواند بر تو راز مشکلم
گر شروعی گردی که بمانی بر خاصه گان
آن همان است که هر لحظه بر می دهد یار
وندر آن باز بر می شود بر خورشید رای
که این طلوع مهر جان می سازد بر ما
وندر آن باز پر پروازش به دردی آشکار
و می نگارد دشت عاشقی را برت ونیست یار
تو بگیرش راز امیدی به بر
تا که سوزد آتش عشقش بر مه
تا بیارد راز امیدت بر سر
بربگیرند راز دگر که دگر نیست همچو مه
تو بخوان راز آوازیش به یاد
تا نگیری پر پروازی که سوخته است بال
و در آن باز بر بیاید غم خورشیدش جان
که نرود بر اندیشه غم در میان بر نیاز
وندر آن سرما که آمدند کشته پشته ها
وندر آن زجری که مردم کشیدند ار بر کشته ها
وندر آن فریاد بی حاصل که برمی کشید ند عارفان بر سرما
که نیارید مقنعه تان را بیرون از سر یار
که برفروزند مردان شما درجبهه ها
شما می خواهید که باز کنید تن خویش
وه که چه سوختند بر آتش و جان بردیار
آنچنان کردند مردمان
که نیارستند آن بیشرمان تاریخ برما
حال که ما همه برشویم
وندر آن راه با هم یکسر شویم
برشویم و گوییم دشمن خارجیست
ودگر قطعنامه ای هم نیست
که بر آن صحه گذاریم بر شویم
تو ببین که چه سازند بر آن
بیچاره که یازد دست بر آن
من نگویم که تو ترسانم یار
من بگویم که تو دانسته باشی حقایق را
این که بر طلوع می سازند بر تو یار
این که بر مهر بر عشق سازند ترا
این که فریاد را بر گلو سازند بر یار
این که شمع عشق را بر تومی بازند یار
این که برجان بیارند آن خواسته را
که ما نیرزیم گر دهم برشما کمی از آن
وندر آن باز مهر شوید با ما
وندر آن سوز شوید با یار
وندر آن برگیرید عارف را گر بخواهید یار
وندر آن باز بر سوزیدش به مهر ارتجاع
گر شویم بر شما این همه فریاد
این از آن است که خواهیم بر شما
دوست باشیم ای یار
ما نخواهیم چون آنان که جنگیدند باشما
ندانسته بر راه اندیشیدند به مهر تو یار
نگرفتند راز خورشید را برت به کلام
خروشیدند و ندانسته فروختند خانه هایشان را بر شما
ما شویم برتان به بیراهه گی به عشق یار
و بگوییم که بر صلای عشق هم مهر می سازد به مه و ماه
بربگوییم که این تلاطم را بر چه خواهید
گر نیاری غم به عاشق که بسازی برش پارکینگ
وندر آن راز بر بیاری که خیابان هم نباشد ماشین
وندر آن ساز باز بر شوند ما شین های همسایه محل ورزشی
بر آن دیار ولو که نتوانی بگیریشان بر بند
که چون هستند هر چند ساعت بر آن آرنا بر بند
وندر آن برف و سرما در کوچه چند متری ندانم یار
وندرآن خانه که هست برشب که ندارد هیچ راه
که لیز خورد و بگیرد سه بار تیکت و تصادف یار
گر برگیرد از زجر که چه کند بر کار
تا بیافتد به این فکر که خانه را رها سازد و رود بر جای دگر یار
اینکه ما کردیم و سوختیم بر یار
که چرا بر ما تیکت می دهید
ما در این خیابان خانه داریم یار
ما چه کنیم گر نگذاریم ماشین را در این جا یار
وربگذاریم و صبح بینیم ماشین پارک شده است بر ما
وندرآن باز برزنیم بر آن ماشین همسایه یار
که آن بود بر بیسمنت ما خانه داشت یار
چه کنیم گر نکنیم بر آن یار یک کار
که بسوزیم و بسازیم بر عاشق یار
که برفتیم که بسازیم در محدوده دگر آن باز
که بر ما بود به ترنم بر عاشق یار
که بودش صاف و بسیار زیبا یار
و می شود ساخت راه رفتن بر درون یار
یک راه ساختیم و پول دادیم که بیایند بر ما
و نگران از عشق نبودیم که همسایه هم قبول کرد یار
که برگرفتش آن دگر همسایه ز دورتر فریاد
که چه شده است شما دو تا راه داشته باشید یار
که تو چه کردی با او موافقت کردی یار
من بگویم بر آشنایم بر دیار که رود
و بسازد بر آنان چنان برگه نوتیس که یار
بر بسازد ریگش و سبز گردد دوباره محوطه یار
وندر آن برگیرد آتش به درون
او چنان بر داد به خورشید ساز
که ما که بودیم ناظر هرروزه آن پارکینگ کوچک بر آرنا
که می آیند و می روند ماشینها بسیار بر آن
و هرروزه زندگی ما هست بر این کوچه در خیابان به آنان نظر
که این ماشینها می روند و می آیند بر این آرنا
و باز باید برشوم که کوچه نیست هیچ جا
که برگیرم حتی ماشین را در پارکینگ کوچه رها
وه که چه سوختیم بر یاری یاران یار
که نکردند بر ما این مهرورزان اروپایی یاری یار
که آنان برشدند به ما ز سر ما
و بسوختند ما را ز یاری در برگرفتند
ما را به بیخ ندانم بکاری هایشان یار
حال که می آید هر گاه همسایه برون
و بخواهد گیرد از من سلام
چون ببیتند مرا و دگر نبیند آن روی خوش ز یار
رنگ او سبز شود چون آن چمن ها باز دارد سبز شود یار
گر بسازد هر روز یک برنامه بر من
که حال می آورم و می فرستم کسی را که
نکنده ای بر آن سبزی ها کار
دگر باز روم آن را چمن زنم یار
و او نتواند که بر من بگیرد ایراد
و چنان مانده است در غم بی عشقی اش بر یاد
که دگر آن خانه که هر لحظه عشق می تراوید از آن
ودگر همسایه گانش بودند از مهر آنان به حسادت یار
دگر نسوزند بر او به عشق و خواهند که بگیرند مهر مرا
که چرا تو بر ما نظر نداری گاه که می آیی به این محل یار
تو بیا لحظه ای بر ما بر خانه عشق ما بیاسای
و دگر نگیر تنها نشان از همسایه و روی بر خویش یار
یا که بگویند گر خواهی ما توانیم آب دهیم این چمن تازه رس
یا که گر بخواهی آن درخت خشک را بر می کنیم از حیاط
تو بگو که ما چه کنیم که تو بر ما هم نشوی
چون آن همسایه از عشق رها
تو بگو که ما نسوزانیم رای مانده عشق را
در خانه مان از بی عشقی تو بر ما
و من بمانم که این یاددار دغو
وه چه کرده است بر این ساغر از چه رو
که آن روزگاران که دستی بر آنها داشتم به آن ها بر امید
و بخواندندم بر عاشق که این است مهر نه آن و می خواند شان به بر امید
چه کردند بر ما این نامردمان که دگر سوزی نیستند بر ما
وهمه هستند آهنگ هایشان پوشالی
و بربگویم بر یارم یار
که نساز بر آنان بر خانه شان یار
که آنان هم بر این ترانه های عشق خالیند یار
و دگر نگیرند بر ما سوزی و هستند بر ما بردل باز
و دگر نشویم بر ترانه با آنان ساز
و بگویم بر رهروان عاشق در اندر میان
که برگیرید مهر یاری از اینان
اینان همان مغولانند
اینها همه هستند بر ما
که بر آرند و سوزانند ملتی را
که تن فروشسته است از بیراهه گی راه
ونگرفته است راز بی عشقی به سر
و نسوزانده است هم خشک و تر با هم
تا نگیرد نشان بی عشقی به یاد
وربسوخته است از بیداد
همچنان ایستاده است تا ببیند شاید
بتواند که بسازد همان زجر وارده را
تا نیایند که بسوزانند همه را
و بگوید که بسازیم تا برکنیم
راز یار از غم عاشقی بر داد
تا نگوییم که او فرو خشکید ز داد
بگوییم که فرو خندید به مهتاب
تا بسازد رای فراموشیش به دل
ورنیاید آن بسازد از دل عاشق به هر راهی مشکل
تو که گیری رای امیدم یار
من نگویم تو بخوان شعر عاشقی برما
تابخوانمت بر شاهدان آمده بر سر
آنچنان زار بگریند که برگیرند عشق و عاشقی از تن
تو بساز تا به دل گویمت ای مست
اینکه عشق است بر تو چه می ماند ای سرمست
تو که آوازه عشق داری بسر
تو دان این راز همآغوشی یاد کرده است همه را جان بسر
تا بیارند راز غریبی او بسر
او رود بر من بسازد از همه بدتر
تا شود رای امیدم را بر آی
تا بگیری از هر دو جان مهری بر تن
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آیم در زمین
راز عشق گویمت بر زمین
که برشوند بر عاشق و بگویند تو چه گویی یار
آن دگر که نمی سوزی بر عاشق آنست یار
و من بگویم ای یاران خود بسازید به آتش درون خانه یار
خود ببینند که چه کردند بر ما نامردمان
ما که خود فروخسته جنگ صدام بودیم یار
ما که در دشت فروخورده ارتجاع خود ناساز بودیم یار
ما که هر لحظه جوانها بدادیم تا برکشند ما را از میانه باز
ما که جوان مان بر سر گی بودن را بردند بر سر دار
ما که اندیشه خسروی را بر اندیشه عاشقی بر دادیم به باد
ما که در باره مهر هر لحظه فرو شدیم و خندیدیم بر یار
کی فروزت بر همه جان خوشتر ز ما
برگیر عشقت این همان مهر است که بر تو می ساید یار
وندر آن سرمای بیحاصل ز خورشید باز
تو فروز شوی ز خورشید برم نگیری دگر نشان
تو بربگیری راز دردی آشکار به جان
که دگر مهری نگیرد بر تن عاشق یار
وندر آن باز فروز گردد بر دل یار
که این چه بود بر دل و جان
و آنان بساختند بر کامیونیتی های ما یار
این نبود که آنان بر بسازند به عشق ما
این از آن بود که بدانند یار
چگونه سر دهند که جان را بگیرند از ما
وندر آن راز بر شدند جمعیت جوان این بار
و شوند بر شما تروریست یار
دگر نیارند از آتش خون پای
و بسوزاند هر چه هست در اندیشه اش بر دیار
که نگذاشتیم که بسوزانند رای عاشقی برشان
و برنگرفتند مهر دلداری بر این و آن
وبساختند مان بر نیروی مافیا و بدتر از آن ارتجاع یار
که بربگیرند خانه مان را باز بر آتش
که بشکنند خانه عشق مان در خانه بر سر
و بگویند که اینان نامحرمان تاریخند یار
که باید برکشیمشان و بگیریمشان بر بند
و برسوزیم آتش عشق بر داد ز آنان
که بربگیرند تلاطم مهری از غمی آشکار
و بر شوند بر ما و از عدالت خاصه برگیرند راه
و چون بسوزند بر ما و بر دیار
بر بگیرند بر طلوع عشق مهر یار
که نباشد عشق و سازش را بر آن
و بگیرند سوز عشقی بر آواز زما
و بسوزانند خانه تان را بر داد
و بگویند که برشوید حال از ما
که بیاوردید چنین رنجی برتن ما
که بسازند دوباره بر آزادسازی ایرانشان
که ما بکردیم جنگ با همانکه شما جنگ کردید یار
و حال بر دشمن او هم تازیدید یار
پس این نشان است که ما
به هم دوستیم و دگر باشد دشمن یار
وان دگر باز برشوند بر منطقه یار
که بربگیرید هر آنکه هست بر ما یار
که آنان فروز کنند از دیار غربت بر ما
که بسوزانند خانه و کاشانه و نسل ما
بربگیریدشان به آتش و خون
بر بسوزانید شان بر مهردرون
آنگاه خواهیم دید که دگر اهل کتاب
برآیند بر ما و بگیرند دستهامان
و این روزنامه ها که دل نمی سوزانند برما
که هستند در این شهر و بر این دیار
و ما نوشته ا یم بر سالها بر این دیار
و آنان حتی چاپ نکرده اند یک صفحه از آن
برشوند بر شما و بگویند
که راست می گویید بر شما
شما چه کردید بر ما در این دیار
که بسوزاندید خانه امان را یار
و بگرفتید آتش و خون بر دیار ما
و بگرفتید آتش های درون بر ما
و آنان جانان که هستند
بر تلویزیونهای بیشمار
که آوردند راز هماغوشی بر یار
و بساختند به مهر بر دلداری برما
و بگفتند که باشیم برت مهربان
و بگو که برگیرند آتش و خون از دیار
و تنها روسری را برگیرند از سر زنان
ما رویم و بر خاک بوسه زنیم بر دیار
و رویم بر سر مزار دیگرانمان
که به رفته اند بر خاک
و ما نبودیم بر برگذاری عشق آنان به یار
ما رویم و اندیشه سازیم بر آنان به ساز
که برگیرند و ببینند که چه کردند بر ما یار
و آنگاه ما ببینیم که شما باز توانید بندید کراوات
و بسوزانید عشق و عاشقی را بر آن دیار
و بگویید که باز ما رهروان عشقیم
و می رویم صبح ها بر نیاز با سگهامان به راه
من بگویم که دگر اهل کتاب نیز با تو نخواهند ماند یار
تو بردهی هر چه ساخته ای برت به عشق سالهاست
که دگر آن یار کانادایی من که بود یار
و آمد و در لحظه گفت که من هستم
که ترا تایید کنم
و هر چه خواهی آن کنم
و او که سیلی زده است و خواهد که رود بر ایران
او حق داشته است من خواهم نیز بیایم بر تو یار
تا رویم و برجنگیم با آنان که نساختند به تو
تو که عشقی دگر چه ماند از این بی عشقی بر ما
تا بیارد رنج دروانش به سر
می برند بر عشقی هر چه هست و نیست به بر
تا بگویند که ما را رازیست بر یار
تو فروز شو تا که بیابی دل بر جان
تا رویم و برجنگیم با آنان که نساختند بر تو
که او آمدو کاشت برمن باغچه ای بر خانه ام یار
که در آن سبزی آن بر دهد خاک
که او خاک آن را بر من زیر و رو کرد یار
که دانه آن را خواهر آن داد ه بود از ایران
دگر خاک و بیل آنرا
آن همسایه هندی داد به من یار
و دگر جوان من که روز بر آن آب می داد
تا آن تربچه بسازد پیوند عشق بر ما
که برگیرد رای عشق خوان ما در درون
او نیز بر شود بر تو یار
که آنان جنگ طلب نبودند یار
آنان بر مهر خاصه غریبند یار
تو چه کردی که آنان سوختی به آتش و خون
آنان که خویش دگر نبودند بر جنگ افروزی یار
آنان که خود سوخته بودند از بیحرمتی صدام بر شان
و فرسوده بودند از اقتصاد جنگ
که آزرد آنان را بر سر خرج ها بیشمار
تو چگونه آنان را بر دهی به عشق
بربگو ای ساقه درون از چه می آغازی بر درون
آنان که نساختند بر آتش و خون بر دگر یار
آنان که بودند ایران بزرگ تا روم یار
آنان بر دادند هر چه بود بر اجازه زیاده خواهی یار
تا زنده بمانند در آن حد که هستند بر استقلال خویش یار
آنان بر گرفتند بر هر چه مانده بود برشان یار
آنان نگفتند که ما بیش می خواهیم این کم است یار
که نگرند از آنان آداب و رسومشان یار
و نخوانند برشان که نشوید به عشق بر هم یار
آنان چه کرده بودند که شما برشان ساختید به خون و انتقام
و آنگاه هست که بر دهد خوانهای رفته از فلسطینیان
و بر بسازد اشک و آه بر شما که
نیارستند آن همه برآی و برساز و نزدیک سازی وطن ها
آنان بر بساختند که بگیرید آتش و خون و انتقام
درونتان بر یاران یار
که بودند بر اهرمنان آشکار بر زمان
و آنگاه است که خداوند بر دهد به ما
که بگیرد شما را در آغوش
و بسوزاندتان بر جنگ در میان مه آتش و خون
و شما فریاد آرید
که ایکاش مانده بودیم بر سرهمان عراق
و آتش جنگ را نیز فرو خسته بودیم بر دیار
که نتوانیم دگر تاب آوریم اینان را بر این دیار
که بسازند چنین بی عشقی بر مان یار
من بگویم که چه سازیست بر تو دگر یار
که فرزند من دگر نخواند شعر تو به آواز
و آن گروهها که در مدرسه بر یار

که بخوانند عشق عاشقی بر آن
برگیرند ساز امیدت بر دست
پس چه شد که آنان شدند جنگ طلب یار
این همآنست که دگر فروزی هست که آن بیفروز نگار
و دگر می کرد رای تو خاموشی به دل
دگر نشدند بر تو به عاشقی به دل
وه چه روزیست آن روز که بر نیارد آن روز بر تو یار
و من نگیرم به دلم که فراموش کنم
آن هوای بی عشقی را بر تو یار
و نسوزاند خانه ام آن باغچه که هنوز
هم امید دارم بر آنکه برشود و محصول بگیرد بر آن
و برگویم بر آن یار عاشق کاناداییم یار
که بیاید بر افطار روزی بر من مهمان
و بشود بر عشق به دیگر خانم همسایه هندیم یار
و بگویم که بسازیم مهر عشقی بر یاران یار
که برشدند به اندازه عشق بر ما
و بسوزاندیم ریشه ارتجاع در منطقه یار
و بکردند قانون اساسی که بود بر عدم قطعیت یار
و بگرفتیم دست تمدن بر خاصه گان غربیان متمدن یار
و ما باز بر شدیم بر همان امید شهر فرنگ یار
که اینجا شهر فرنگ است
اینجا از همه رنگ است
بیا تا بگویمت چه شهریست آنجا
مردم از همه رنگند یار
و می پوشند بر هر رنگ یار
و کودکان سردهند آواز که اینجا شهر شهر فرنگ است یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:377  10/30/2005
 
شمع خاکستر نشین
برگهایی بر سر امید
و اندرون راز عشق
می نهی بر باره روی
تو کنون شهاب خاصه گانی
بر یاددار جان
تو امید جلوه گاه
راز هستی توبمان
تو سرود مهر را
بر خاصه گانش بیاب
آنکه می سوزد
ز عارف نیستش بیراه
تو طلوعی ورنباشی
مهرت پیداست
تو سرودی ور نباری
ساقی به غناست
تو گر بیایی برم
راهت گذارم بر دل
تو کنون باش که
به جلوه باز گردی برم ای یار
تو برسپیده خورشید
برگرفتی راز امیدت یار
تو ندانستی که مهر خورشید
از گردش زمین است یار
آنچه از جلوه نورش به من
و خاصه گان می سپرد
آن بود که برجلوه روز
بر می شکفت
ورنه راز عشق بود
اندر جهان پایا
این گردش ماه و خورشید
بر ما نبود پیدا
آنچه ما می یابیم
ز شقاوت ستمگران
آن همان عشق است
که بر هستی می ستا یند
گر بیاریم راز امیدش را به بر
او نخواهد ماند دو سه روز
خواهد رفت زودتر
گر بیاریش بر امید ها
به جان خوشتر یار
تو چنان برگیری صلابت
خاصه گانش دگر نیست پیدا
تو امید را ز بر دل ما
می نشاندی به صفا
تو بر بیار راز امیدی
که بر بسازی خویشش را
تو کنون سپیده امیدی
بر یاددار هستی در یاب
که دگر نباشد هیچ فروزی
که برمهر نبود پیدا
تو بر این تالار امید بر تافتی بر یار
که مانی در سراچه امید بر دلداری یار
تو ندانستی گر شاهد آری
که آنان تاختند به روز
روز نیست که نابود شود
آن شب است که بیروست
گر بسازی برمن شاهد
که نبوده است به یاد
او بداند که در اندرون
عشق رازش پیداست
او که بر تلولو خاصه گانش
مهر عاشق برنواخت
او بدانست که برجلوه مهر
راز عشقش می تاخت
تو سپیدار پنهان زمینی
بر یاددار هستی هیهات
تو بگو که به جلوه می سازی
غم و دردم بر یاد
تو چنان شعر من و عشق
حزینی بردی بر یاد
که دگر ندانستم که در فروز
گردی برمن یار
تا چه آیم بر خورشید
و بگویمت ای یاددار
این همه هستی مهر
بر چه می سازد برما
تو امید راه و رهرویش
برخورشید بیاب
که آنکه می سوزد بر من وتو
اوست ز یاددار
او چنان بحر امید بیفشاند
برم به دلداری یار
که دگر نفروزد بر عشقش
ز هوس های بسیار
تو چنان شهر من و عشق من
آموختی به من یار
که دگر مهر ایزد نبود
که ما شویم بیراه
تو امید عاشقی را در بند
امید جان دریاب
اوکه محتسب است نیز
حال شده است همراه
تا بیابد راز امیدت سر به سر
آن که جام است بر می دهد بر پیوندی بر
تو کنون شعرمن و عشق من آموز به دل
گر چه می سوزی
اما تو نیستی بر همه امیدم بر
تو کنون شعر امیدی بیاموز بر یاران تنها
گر چه می سوزند به عاشق
اما آن دگر نیست بر او
تو کنون بر همه دوران
بین که منم هشیار
برنگردم ز شب و اندیشه
سازم برت یار
تو کنون مهر فروزی بر عاشق یارم
تو کنون جلوه نوری بر من یارم
تا نباشد که برحدیث عشق می بسازد من را
من همان راز بر همان سحر نخوابان ما را
که دگر برصبح نشویم نا هشیار و شویم بر راه
تو بگو که سحر چرا آیی سراغم یار
تو بیا اول شب که عشق بسازیم یار
تا نباشد مهر ایزد فریادم دهد چند
گر تو نیایی سر وقت من می روم به یاری دگر یار
این تویی که بر دل ما ساختی بر دیر زمان
گر تو گردی برما بر عشق
به زمان مهرهستی تو همان
که تو می طلبی و یاریش نیست بیش در جهان
وندر آن سازی نیست که برسازند بر این و آن
بخدا که در ترنم عاشقی من ندیدم ز دل خوشتر
تو بمان که مهر عشق بر همه جهان بود دگر بر من
تو کنون جلوه مهر آموز که جان هموست یار
تا نبازد خورشید بر دل می شود پیدا
تو برصلای امید بر یاددار هستی متاز
که دگر مهر عشق نباشد
بر امید و راز شود هویدا
تو کنون برگیر شمع عشقم ز بیراهه گی یار جان
که تو بسازی بر من و شوی دگر عاشق یار
تو بگو که بر تلاطم مهر تو چه شنیدم یار
که دگر واله گشته ام و بر تو هستم هر لحظه یار
تو بگو که جلوه مهر بر عاشق چه کردی یار
که تو بر سپیده نمی تازی و مهرش را هستی یار
تو بیاور رای دورانم که در این جلوه روز
سوز که می تابد و من از خورشید هستم راضی یار
ورنه هر صبح که می شوم بر عاشق یار
من نمی گفتم که تو بمانی بر سپیدی روز پندار
تا شوی مهر عاشق را بر امیدهایش در بند
تا نپنداری که امیدش را بر بیابی به من یک چند
تو نگو که جلوه مهرش به دل اندوختند بر یاران یار
تو بدان که تو عشقی و ما شوی بر عاشق دگر یار
تو که برسپیده ای که برسوزی ز امیدهایش بر یاد
تو کنون جلوه هستی را بیاموز که منم ناپیدا
و در این راز چنان بر خوان که ما شویم یار
تو کنون بر جلوه یاران چه امیدم را سپردی بر دل
که دگر من نیستم و بر هر لحظه که تو داری ما
تو بگو که جان افروز
بر صفحه های عشق
چه خواند یار
که دگر مدهوش توست و نمی شود بر این وآن
تو امیدم شو و رازت را به دل بازگو جان
آنچه تو می خواهی همان است که عاشق می یابد راز
تو که اینک بر مصدر مهر بر من تاخته ای
تو بدان گر تو نیایی بر من شعر عشقم را وانهی
وندرآن راز برشوند کوهساران بیاد
که دگر مهری نبود ز عاشقی بر یاری جهان باز
گر بیایی و باز فرصت یابی به من یار
آن زمان است که هر لحظه
بر تو می شوم ز امیدهایی و تو چنان
ساز غم عشق و امید برم ساخته ای
که دگر نمی سازی مهری که بر
دل عشق می شود هویدا
تو چنان شعر امید عاشق
برم بنواختی ای ساز
که دگر بر هر لحظه
بر عاشق می شوی هویدا
آنکه در مصدر کار
برمن و عاشق بنواخت
آن همان است که هر لحظه
بر جاودانی ما شعر نواخت
گر چه ما گفتیم از جهنم
و خاصه هایش بر راه
بل نگفتیم که جهنم آن است
که تو بسازی بر این و آن
ما نگفتیم که تو بر سرای مهر
بر عاشقان نبازی یار
که برم شما را
به جهنم گر
نکنید این و آن
آن که مهر است و عاشق
خلق داند که چه گوید بر یار
تو باش بر امیدهای عاشق
مهر دگر که نیست حرام
تو بیار راز امیدش بر به دل تا باشم برت یار
این همان عشق است که تو
می طلبی دگر نگو بر او یاد
تو بگو که برجلای دوران
بر او نباری هر لحظه برمن
که او که این گونه است
من نمی خواهم که بسپرم راه بر یار
تو بگو که بر سرای دوران بر چه تا ختی یار
که این همه عنوان ها که تو می طلبی هستند بر دغا
گر چه ما خود سر بردهیم بر این یار
گر چه خویش را به بر داده ام
تا شود عشق بر آن استوار
واندر آن باز ره شویم
که بسازیم دانشگاه های بسیار
که هرکه تواند رود بخواند
هر چه خواهد بر این علوم یار
گر چه بر عشق بر دهند
مردان ایران زمین
که پندار عشق می برند
بر همه راه بر یاد
تو بگو که بر سرای امید
که بساختی که من را
بیگانه نکنی ز درس و مد رک
و بگویی این کم است یار
مگر آنان که در رهروی را
ه تو می پرستی شان
که بودند بر سر ضمینه خویش
همیشه بهترین یار
همه مدرک لیسانس و فوق آن داشتند یار
که تو بر می شوی
که تو فقط یک لیسانسه ای یار
گر که گفت آن مرد دانا بر شبکه پارس
که برگیر راز عشق که آن باشد نامهیا
گر چه راز عشق را نیز
بر این راه می دهند بسیار

اما تنها ملاک انتخاب شخص
این نیست که آن بداند و نه آن

تا بیاریم راز عشقش برون
و بگوییم تو همان عشقی در کمین

تو بدان راز همآغوشی
رازست که بر دل می نوازد یار

تو بگو که سرای مهر داری و دگر هست ناپیدا
تو امیدی عشق بورز
تو سرودی مهر بورز
تا که ناید در زمین
این که عشق است
بر آن دگر بر زمین
تو مپندار که راز را
بر دل ندهند یار
تو بدان آنکه عشق است
بر جان می دهد بار
تا شهیدان رازش برند
و به خود شوند
تا نیایی که بر بستر
بیگانگی بر دهد بر یار
این چنین اند مردان
که می کنند ما را به حقه سر
بدون عشق و
می سپارند به دیگر یار
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی مهر بساز
تا که آیم برت به دلداری جان
تا نشود عشق عارف بر من هویدا
تو سپهر و فریاد روزش هست به کار
تا نسوزی ره عشق را بر حدیث های بسیار
تو بخوان ترانه ای ما را باشد گواه
تو گر بیاری رای دورانش به دست
من بر می شوم بر تو می سپارمت بر مست
تو بگو که رای دوران بر که آموختی یار
که دل می بسوزانی بر این رهروان راه
تو بدان گر نیابی این رنج خاصه را
دگر نتوانی بگیری این راز فریاد
تو امیدی مهر بورز
تو سروری عشق بساز
تا که آید برت به یاری یار
تا شوم مهر تو هر لحظه برت به راه
تو کلام عشق را برگیر بر ترانه ها
این که می سازد به خورشیدآن
همآنست که جان می دهد بر یار
تو بیاب رای امیدم یک امروز به جان
که این طلوع عشق بر تو و مه می تاباند یاد
تو چنان مهرش را به دل سپردی یارا
که نباشد مهر ایزد بر تو دگر یاددار
تو برفروز غم عشقش
که مانده اند مانده گان در راه
که بر تو دلبسته اند از امید هستند بر جا
تو بیاور راز امیدم که هر آن باز می شود راز
تا نگویم که ای مهر آیین بر شو از این راه
تا بربگیریم ساغر و عشق و امید را بر خاصه گان
بر بگیرش آن سپیداری عمرم را به جا
تو بیاور راز امید را به دل نگو باشدش یار
که این ترانه عشق است که هر لحظه بر می دهد برما

تو چنان شاعری برگو
که اندیشه اش باشد بر ما
که او که عاشق است
بر تو گوید مهربان بازآ
تا بسازیم بهر عشقت یاددار سبو
تا بربگیرم سر شب
آن عشق که تو می خواهی
ورنه گر خواهی که اول شب را باشی بر او
و چون به صبح رسد
گویی حال بر اقتصاد گوییم نکو

آن نیاید بر عاشقی بر من و تو
تو بربگیر از آنچه هست رازی نکو

تا شوم برت به یاری چو مست
برشوم برگیرم بر عشقت مهر را به دست

تو امیدی مهربورز
تو شروعی عشق بساز
تا که ناید در زمین
آنکه می سازد بر من نانجیب

تو بمان تا که راز مهرش بشناسیم به یاری یار
تو بگو که برکلام دشت تو عاشقی برم به یاد

تا بیارم صبح را درطلوعی دوباره یار
که بخوانی که من عاشقم و دگر از غم نیستم رها

تو چنان بر ما بر می شوی به بر
که همین دو روز بر عاشق فریادشوی ای مست

تو بگو که برکدام راز امید خفته ای
که بر دل من می بتازی
و رنج عشق را زمن بیرون کنی
تو بگو که برکدام سراچه دوران تاخته ای
که این دوروز بر امیدهای عاشق برنواخته ای
تو سرودی مهر بورز تو شروعی عشق بساز
تا که ناید در زمین
آنچه هست بر تارک سرد زمین
تو امید راه را بشناس که کنون
آنچه می پنداری ز عشق آن نیست
که تو بر من بخواهی کنون ویرون

گر تو خواهی که رازم بر همگان گویی چو مست
من بگویمت که من بر عشق تو نیارم دل مست

گر تو بیایی به دلداری یاران همچو مست
من بربگیرم کفش های ترا و برسازمت چو مست

تا که باده عشق برجان فریادت دهد
آنچه پندار است بر عشق خوابم دهد

تو نگو که بر سرای امید بر بتاخته ای یارا
تا چنان راز اندیشه را بر بساخته ای بر من یار

تو بگو که بر همان امید یارانت برنگار می کنند فریاد
که این فروز است یا آنکه تو بر میدهی بر آن عشق را پرواز

تو امید ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که ناید در زمین
جز مهر من و تو عشق در کمین
تا که برمهرت بسپارم جان
که گویم این همان مهر است که دل می داد فریاد
ورنه رازان که برش
راهش نبود آن به مهر
دگر سازی نبود
گر تو بیایی خاطرم برگیری چو مست
من خروش گردم بر عشق
گیرم عاشقان را به دست
تو چنان شاهد فریادم شو امروز
که دلم بر تو بسازد عشق شود بر مست
تو بدان او که دل به دلداریش می سپاری گاهی
او نیست بر تو به عشق آن بود گاهی آهی
تا بخواندت بر همگان ساغری که هستی به دست
او گذارد ترا و دگر گوید به مست
تو چنان بر عاشق بیاب راهی یار
که برفروزم و پندارت را دهم بر باد
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
ای همه جان بر دلدار مهر عاشق بیاب
تا برآریم رای عشقش را بیاد
و نگیریم آنچه فریاد می دارند برما
تو کنون شعر هستی را دریاب
که این ساز فراموشی نیست بر ما آشنا
تو امیدی را بر جانان بساز
که دل فرو بندد و گوید ای یار با من بمان
تا نروی بر خانه ام
من که می سوزم
برتو به عشق شوم مست
تو بگو که دست تو
بوی همسایه را می دهد یار
تو که خود عشقی تو با من بمان
تا نیارد راز فراموشی یاران به دلدار
تا برشوند بر حاصل مهر غبطه نخورند ای یار
و بگویند این همان مهر بود که نما سر داده بودیم بخدا
ما خود نیز بهر این مهر آمدیم به اینجا
وان دگر که بر ما تبریک بگویند یار
دگر ماییم و آن شاهد راز
تا که عشقش بر دهد به ما آواز
و بسازد عشق حزین را بر من یاددار
تا نیارند آنان که بر راه نشسته اند
که بر هر بهانه برگیرند دل تنگ
و بربگویند کجاست
آن شحنه که فریاد دارد بر سر عاشقان
برکشیدشان اینان عاشقند ای وای
تا بربسازیم راز فردا
آنان فریاد بر آرند
که آنان عاشقانند ای درود بر آنان
تا بخوانیم رازشان شود همراه
آن سپیده باز بسازد مه بر تو ومن یار
بسازم بستری رازش ز فولاد
که یاران برگیرند راز به مه یاد
که بر امید عشق نتازند هر لحظه بررو
بگویند که لابد این هم عشق است دگر بر رو
تو که شاعر نبودی بدونی ساز جگر روی
تو که مهتر نبودی غم بسازی بر دلم
تو که شاهد نیاری به مهیاد
چه گویم که این مهر است و عاشق بر نمیخواد
تو گو که بردارند مه به یاران
بگو که بر بسازند خانه از داد
که حالی که نیست بر من یار
برشود خاموش برگیرد امیدش برساز
تو که مهتر نداری تا بربگیره حق مو ای یار
تو گو که عاشقی یا مهر ما داری بر امیدهات
تو گو که شعر را برت برسازند به خورشید
که این دیرتربسه دیرتر نشه شید
تو گو که آن طاهر که تار می نواخت
نگفتش بر اون روز بر هوسباز
که بیاران بر خورشید ندید چنین یاد
که ما هرگز نشیم بر تو هم آیین راز
که برگیرند شاعر بسازند دربرش رو
بگویند تو خود گفتی
که این دیتر نشه ای شاهدت یار
تو گفتی غم بر آرند
تو گفتی شاعری بر تونوازند
تا برگیرم از تو پندار
برند عاشق بشند و خاطرت دهند بر باد
تو گو جلوه ماهی تو ای یار
تو گو که بر ساحل عشق می شوی یار
تو امید دل عاشق کجا شد
که مهری بر من یا که حظ عباس
خدایا این همه یاران
که برمن بار میدهند
بگو یک روز بر من جام بردند
که شاهد بربگوید راز امروز
نگوید برش برو به دیروز
که آن هاتف و یار نهفته
بخدا فردا که بشه بر من نهفته
نگفتیم که پیشمان شوی از این کار
بگفتم که زودتر آیی به خواب
تا که آیی بر به یاران من شبها
تو و عشق عاشق می شویم همراه
توگر ناز بسپاری بردست رقیبان
ما هم بر ناز شویم به یاران گیلون
که آنان که عاشقند بر من به پندار
چو من بینند گویند که این است یا که برد یاد
که نقش خاطرش بیرنگ ساخته در یاد
که اینک جز لبی بر او نمانده مهر آید برش یاد
که تا عاشق شوند بر من غریبون
بگم که من گفته بودم که مالی نیست ای روی
تو گفتی که برپندار بر من صدقه می دند
من بگویم بخدا اینان بر پندار هم به من عشق نمی دند
به آنان گویم ای صاحب کجایی
که این پندار عاشقی بر من نهادی
من و آن ساز امیدت هر یه لحظه
برمی شویم به خاطر شب اما نه بسته
تا بخوانم برت مهری به عباس
تو گویی ای خدا این همه عشق از من نمیاد
که گویم تو گفتی منم طاهباز
تو گفتی که من شاعرم
که فقط شعر می خوام
تو گفتی که نجنگم بر خلیج باری
بگویی که او می سوزد فریاد خواهی
من و آن راز نگفته
شدیم از برت بخدا خسته
که گیریم راز تو بر یاد
که نشویم بر آن خانه بر گرفتاران پدیدار
که آنان بر یار باز بر صدقه آیند یار
که برگیرند حق ما
مو بر دهند بر ما به یار
که برگویند ما کردیم خانه تو اجاره یار
من بگوییم خدایا
این که تو ساختی ماهها
به من پیش یار می داد
تو امید را به بر نسپردی به جانم
برو عاشق کشی نیست بر من راه
تو امیدی رازت بر آرم به من دوست
بگو دیرتر نشه ورنه گیرم سراغ دیگر دوست

برو شاهدش بر امیدهایت بشناس
که گیری راه مهرم گر بر من نتابی یار
تو اینک بر عارفی برنگیر غصه
که من ترسم خدایم
گوید که این همه بسه
تو گو تا شاهد نوازد بر من یار
که ایزد بر امیدت عاشق خواست
تو گو شعر شود بر خار مغیلان
که آنرا بسازد بر من و یار
که آورده ام راز شب بر یاد
تا نگویم مهر ایزد
این فریاد که بر تو داد
تو امیدی و رازت به دوران
بیا برگوییم که این خسته گی ها
بر میدهد برکدام راه
تو شاهد را برخورشید بنواز
که این دیرتر نشه ورنه گیرم خانه عباس
تو گو تا چهره راز بر من گشایند به پندار
که اینک برتو گویم ای مهر بر من باش
تا بسازیم راز دورانت بر یار
که نگیریم بهانه از دیرکرد تو باز
تو امیدی رایت هنوزم
برمن می شمارد راه
که او آید گر شماری
تا به صد سر راه
که تا صبح گردد
او در بر نیاید
بدانم که او دیشب
نیز بر یار دگر
رفته ز بیداد
تو امید خاکستر ها
را بردار ز راه
بدان آنان گر راه بودند
به من نماندکه بازم
پر کشم سوی تو آیم راز
که برگیرم ز غصه که دلدار من
پس بر من عشق بنواز
گر آنان را کمی عشق بود در یاد
که اینک بر خوزستان ما نمی بردند رای
تو گو بر جلوه آن مهر
نشسته برشوند
آن خاطرات مهر
برشده نخواسته
تو گو که شاعری
گر بنوازی مهر را
تو گو برجلوه ناز
نگیرند این همه مرد را
که من هم دارم نیازی در بر رو
که گر دیرتر شه دارم به هر سو
بریم شاهچراغ روشن بسازم چراغی
که یاران بر بگیرند از آن که این بود دگر راز
تو گو نگیرند این شاهد من بر بار
که من بخدا در بر تو گشته ام بیمار
برو رای امیدم بر دل ده فریاد
که این سازست بر جان می شود فریاد
تو امیدی رایت به من نیست
تو سازی و برمن
دگر سازت دگر نیست
تو گو گر بیاری من همه رو
بگو که برجلوه سازت دگر نیست رو
تو شاهدی و ساغر نوازی
تو مهری و ایزد نوازی
تو برداری که ما بت پرستیم

که تو نوازیم بگو به آن
یاران چینی در بر رو

که پای می شویند به وقت سورون
بگو که بر امیدش را بشتابم من اینک من

او را بر سر ساز بربگیرم من امشب
که آنان گر نبودند بر خار مغیلان

بگفتند به من که این یار می ماند امشب
تو گو برگماریم آن نگارت به یاری

تو گو شاهد نوازی گر بخوابی
تو گو بر جلوه مهر امیدت

بیاری بر بسازی هر چه که بیراهه تو یارم
تو امیدی رایت برمن یاریست بر یار

تو برگیری به من مستی
که اینک راز یست بر یار

تو گو که آن مهر عاشق بر من
روی مرا دیگر بگیرد
و خواند هر چه بر روست
تو گو که آن عارف بر یار
بگیرد داد من از این همه یار
که عاشقند بر من خانه ندارم
دگر مهری که در برش بخوابم
بگو که من مهر ایزد دارم به یادم
که گشته ام برش و آواز ندارم
بگو که در دلداری آن یار نگفته
بر همه یاران عشق خدا دگر شده خسته
تو گو بر من و طالع خورشید
که امروز پیغام می دادکه پیام بر من نفرستی
بگوییم کی طالع مهرت دگر بار
تو گو طالعی یا زهر عباس
من که دانم که آنان
که بر من صدقه می دهند
زاین بیراهه گی نیست
آنان به من هینت می دند
که مبادا
به عشق آن کامنت ده
پر شود بادم ای یار
من که دانم گر که او نبود یار
من نمی دادم به خود راه
بگویم به اون یار
که بر من به دلداری بیا
او بر نمی داد
بر من دگر بار
بگوید که او ناز بسیار دارد
که او شاید هم راز دگر در بر بدارد
که مهر ایزد نخواسته در برش ما
و گرنه عشق عاشق هم بر او هست یار
وگویند طالعان بر من ای یار
که مباداد ندانی که ماشنیده ایم ترا
تو ما بشناس که ماهستیم ترا یار
تو گو بر آن صفحه روزنامه نگفته
که شهدش بر همه شد دگر پسته
تو گو بر جلوه ماهم را بیاری
تا شوم بر تو نیز
ای شاعر نشی خسته
تو عارف نه ای تا
راز بشکافی به یاری
تو عاشق نه ای
که بر دهی به یاری
تو گو راز ی و فریادی نمانده است بر یار
که اینک بر رهگذاران هر لحظه بر می دهند یار
تو شاهد بر این راز امیدی تو
بسپار غم خورشید که بر من نویدی
تو گو که بر جلوه عشقی فروزی
که دیگر مهر ایزد را بر من نگیری
تو گو بر کدامین راز می خوانند بر ما
تو گو بر شاهدان برگیرند راز آواز
که بر آنان که شعر شوند بر ما
من و فریاد عاشق بر می دهند یار
تو شاهدی تا من نوازی پر بر یار
تو عارف نه ای تا ساز بسازی در بر یار
تو بیا رای امیدم بسازی که تا جان دهم در رهت ای هشیار
دورد بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:378  10/30/2005
  پس محمد هم گاهی می ترسید و. نوشته ها را بر اساس آنچه در نظر به توازن قوا حکر میکرد و بعضی از اشعار را عوض می نمود همانطور که امروز من انجام دادم من قسمت این شعر را که به این صورت بود عوض کردم بجای آن قسمت پایین را گذاشتم چرا که فکر کردم نمیتوانم بگویم بدون اجازه به این امر مبادرت نموده ام:



من که دانم آنان که بر من صدقه می دهند زاین بیراهه گی نیست آنان به من هینت میدهند
که مباداد ندانی که ماشنیده ایم ترا تو ما بشناس که ماهستیم ترا یار
تو گو بر آن صفحه روزنامه نگفته که شهرش بر همه شد دگر بسته تو گو بر جلوه ماهم را بیاری تا شوم بر تو نیز ای شاعر نشی خسته
تو عارف نه ای تا راز بشکافی به یاری تو عاشق نه ای که بر دهی به یاری


ومن اضافه کردم که:

به عشق آن کامنت ده
پر شود بادم ای یار
من که دانم گر که او نبود یار
من نمی دادم به خود راه
بگویم به اون یار
که بر من به دلداری بیا
او بر نمی داد
بر من دگر بار
بگوید که او ناز بسیار دارد
که او شاید هم راز دگر در بر بدارد
که مهر ایزد نخواسته در برش ما
و گرنه عشق عاشق هم بر او هست یار
وگویند طالعان بر من ای یار
که مباداد ندانی که ماشنیده ایم ترا
تو ما بشناس که ماهستیم ترا یار
تو گو بر آن صفحه روزنامه نگفته
که شهدش بر همه شد دگر پست


امیدوارم شما و مارا ببخشید که در عشق خداوندی چنین بر مردم جفا کردیم از همان که یار بودیمو گفتیم که گفت اینها بریونیستند به خدای خویش پناه می برم که من نیز در ان لحظه نبودم و از شجاع بودن بهره کمی در بعضی اوقات داریم و از خویش و عاشقی غافل می شویم


Vajihe Sajadie
  کد:379  11/1/2005
  بدان که آنان کردند انجمن یار
که برکشیمیش بهر حال بر سر راه
تا بگوییمش گر بر شناسیم او
می نگاریم او را به شید و ماه
چو آریم حسرت بر اندیشه یار
ما نیز برکشیم او را به اندیشه چو ماه
چو بر سپیده آید که بندید یار
بگوید که تو مهری و بر سازد ماه
تو کز دل می بری اندیشه بر راه
تو باید بر شوی اندیشه اش را بر راه
به سامان اندیشه بر تافتید برتان یار
تو کز عاشقی ما تا نگردی به امروز راز
تو کز بر دل امید تاختی بر ما
نگفتی که اندیشه مهر بر بسازد به عاشق به ما
تو کز مهر ایزد کرده ای راز نیاز
نگفتی که دل باید امیدی شود بر سر راه
تو باید بر تابی که عاشقند بر تو یار
یا که ایزد را به مسخره گی گیرند بر راه
تو گویی که آنان بر جلوه کارزار
برون بروند به رای عاشق برنگرفتند راه
تو گفتی که آنان که بر ساقه ها بر شمارند یار
آنان بر شوند به ما که آنان خورشیدند یار
تو که اندیشه داری که بر امید بتازی یار
که ملا کشی و برکنی ریشه این بند را
بدان که بند اینجاست یار
وگرنه آنکه بر ملا می جویی آن هست دغا
تو بدان که آنکه بر هستی مهر می گشاد
آن همآنست که بر سوز عاشق راه می نماد
تو که از اندیشه ات بر یاران کردی نظر
تو برگو به من نگر اینجا ملا بین که اینان دارند بر من نظر
تو بدان که آنان که امروز بر راه شوند
همانند که فردا نیز بر تو برشوند
تا بربگیرند عاشقان را به راه
بربگویند که آنان شریعه خواهند بهر عنوان
آنان که برسپیدار کهنگی تا بیده اند یار
آنان همان پیمان عشقند که بر دل می شوند یار
تو امید سحر گه را بر عاشق بیاب
که بهر حال او خواهد کشد خویش را
و گرنه که می دانست که این کشتن بر یار
نباشد امیدی و بسازد یار را
درود بر یار یاریگرزمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:380  11/1/2005
  شب و بارش اندیشه
ساغر مهر است به ریشه
تو برنیا که بسازی برمن یار
تو بیا که بسازی بر من یار
تو بگو که در محفل یاری چه درنظر داری یار
که چنین بر من و عشق بر می شوی یار
تو بدان گر در این میانه کس رود
آنست که محراب عشق است بر نا کار
تو بدان راز فراموشی بندند بر من و تو
گویند بهم نساختند ورفتند بر کار
تو چنان راز امید را بر دلمان نشاندی یار
که نگویی که چه سان می بخوانی ما را
تو برگو که حدیث مهر بر عاشق برند ای یار
که نگیرند بر عشق بربسازند بر ما
تو بدان راز فراموشی داریم بر یاد
که نگیرم مهر تو و آغوشت بگیرم جان
تو بگو که صلای دوران به ره نشاندی یارم
که نبودی بر لحظه ای که بسازی بردلم
تو بدان گر نمی گفتم همچو که یار نگفت
آن خلق بیشمار که روند در پی ما می شوند سترگ
آیند و گویند چنین گفت یاددار
و دگر راز را بر آن عاشق نماند قرار
تا که مهر را بر ایزد گیرند گواه
وندر آن راز شوند بر سوزند بر همگان
تو بدان که راز فراموشی بستیم به یاد
که دلیست بر عشق و بر نمی سازد بر ما
تو بدان که راز عشق است آنکه نسازد بر ما
تو بمان که برطلوع عشقی و نسازی مهری بر ما
تو بگو که راز فراموشی بندند بر خاطره ها
تو بیا که جام جم را بنوشیم به مهر یار
تا بر این وادیه برگیری راز درون
تو نسازی بر من ای فسون

تو که راز من برخوانی به یاد
تو برگو که مهر را نمی شوی دگر بر ما یار
تاطلوعی شود بر یاددار عاشقی

تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که نباشد در زمین
آنکه می سازد بهر کین
ای مهر برگیر
راز هستی اینچنین
درود بر یار یاریگرز مین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:381  11/1/2005
  تو برگو که بر طلایه داری چه رازی راندی بر این و آن
که راز شب را برکشی و دهی به این و آن
تو باید که بر سر سر اچه دوران ایستی سخت
نه اینکه هر لحظه بلغزی و بر امید شوی بر بند
گر چنین باید که شوند برت به هشیاران یاران
وربیایند و خانه ات را هم بسوزانند شاید باشد مبارک جانا
آنکه بر راهست ساز عشق است که بر تو می بارد کنون
تو باید برگیری آنچه هست بر عشق اکنون در زمین
اینکه فریاد می آرند که خلایق ما عشق نخواهیم بیرون
تو باید بدانی که هرگز مهر عاشق را به امیدی نبرند وه چه نکو
تو که عارفی و راز عاشقی را بر سپرده ای به جان
که دل نگران راز فردایی و می ترسی ز این و آن
تو همانی که اندیشه عشق را هر لحظه شوی بر سر
تو بگیر این حادثه عشق وگرنه می شود در بر
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی شعر بساز
تا که آرم بر زمین راز مهرت را بر زمین
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:382  11/2/2005
 
تو کنون باش که جلوه نازگردی برم ای یار
تو بر سپیده خورشید برگرفتی راز امیدت یار
تو ندانستی که مهر خورشید از گردش زمین است یار
آنچه از جلوه نورش به من و خاصه گان می سپرد
آن بود که ز جلوه روز بر می شکفت
ورنه راز عشق بود اندرجهان پایا
این گردش ماه و خورشید بر ما نبود پیدا
آنچه ما می یابیم ز شقاوت ستمگران
آن همان عشق است که بر هستی می ستایند
گر بیاریم راز امیدش را به بر
او نخواهد ماند دو سه روز خواهد رفت زودتر
گر بیاریش بر امیدها به جان خوشتر یار
تو چنان برگیری صلابت خاصه گانش دگر نیست پیدا
تو امید راز بر دل ما بنشاندی به صفا
تو بر بیار راز امیدی که بربسازی خویشش را
تو کنون سپیده امیدی بر یاددار هستی در یاب
که دگر نباشد هیچ فروزی که بر مهر نبود پیدا
تو بر این تالار امید بر ما هستی بر یار
که بمانی در سراچه امید بر دلداری یار
تو ندانستی گر شاهد آری که آنان تاخنتد به روز
روز نیست که نابود شود آن شب است که بیروست
گر بسازی بر من شاهد که او نبوده است به یاد
او بداند که در اندرون عشق رازش پیداست
او که بر تلولو خاصه گانش مهر عاشق بر نواخت
او بدانست که بر جلوه مهر راز عشقش می تافت
تو سپیدار پنهان زمینی بر یاددار هستی هیهات
تو مگو که به جلوه می سازی غم و روم بر یاد
که دگر ندانستم که در فروزی گردی بر من یار
تا چه آیم بر خورشید و بگویم ای یاددار
این همه هستی مهر بر چه می سازد بر ما
تو امید راه و رهرویش بر خورشید بیاب
که آنکه می سوزد بر من و تو اوست ز یاددار
او چنان سحر امید بیفشاند برم به دلداری یار
که دگر نفروزد بر عشقش ز هوس های بسیار
تو چنان شعر من و عشق من آموختی به من یار
که دگر مهر ایزد نبود که ماشدیم بیراه
تو امید عاشقی را در بند امید مان دریاب
آنکه محتسب است بتو جان شده است همراه
تا بیاید راز امیدت سر به سر
آن که جام است بر می دهد بر پیوندی بر
تو کنون شعر من و عشق من آموز به دل
گر چه می سوزی اما تو نیستی بر همه امیدم بر
تو کنون بر همه دوران بین که منم هشیار
برنگردم ز شب و اندیشه سازم برت یار
تو کنون مهر فروزی بر عاشق یارم
تو کنون جلوه نوری بر من یارم
تا نباشد که برحدیث عشق می بسازد من را
من همان راز امیدم که بر تو بسازم یارم

تو بگو که جلوه مهر بر عاشق چه کردی یار
که تو بر سپیده نمی تازی و مهرش را هستی یار
تو بیاور رای دروانم که در این جلوه روز
سوز که می تابد و من از خورشید هستم راضی یار
ورنه هر صبح که می شوم بر عاشق یار
من نمی گفتم که تو بمانی بر سپیده روز پندار
تا شوی مهر عاشق را بر امید هایش در بند
تا نپنداری که امیدش را بر بیابی به من یک چند
تو نگو که جلوه مهرش به دل اندوختند بر یاران یار
تو بدان که تو عشقی و ما شوی بر عاشق دگر یار
تو که بر سپیدی مهر می بتازی بر من و عشق باز
تو همان سپیده ای که بر سوزی ز امیدهایش بر یار
تو کنون بر جلوه یاران چه امیدم را سپردی به دل
که دگر من نیستم و بر هر لحظه ای که تو داری ما
تو بگو که جان بر افروز بر صفحه های عشق چه خواند یارا
که دگر مدهوش توست و نمی شود بر این و آن
تو امیدم شو و رازت را به دل بازگو جان
آنچه تو می خواهی همان است که عاشق می یابد راز
تو که اینک بر مصدر مهر بر من شعر عشقم وانهی
وندر آن راز بر شوند کوهساران بیاد
که دگر مهر ی نبود ز عاشقی بر یاری جهان باز
گر بیایی و باز فرصت یابی به من یار
ان زمان است که هر لحظه بر تو می شوم ز امید های یاد
تو چنان ساز غم و عشق و امید برم ساخته ای
که دگر نمی سازی مهری که بر دل عشق می شوی هویدا
تو چنان شعر امید عاشق می شوی هویدا
آنکه در مصدر کار بر من و عاشق بنواخت
آن همان است که هر لحظه بر جاودانی ما شعر نواخت
گر چه ما گفتیم از جهنم و خاصه هایش بر راه
بل نگفتیم که جهنم آن است که تو بسازی بر این و آن
ما نگفتیم که تو بر سرای مهر بر عاشقان نبازی یار
که برم شما را به جهنم گر نکنید این و آن
آن که مهر است و عاشق خلق داند که چه گویم بر یار
تو مباش بر امیدهای عاشق مهر اگر که نیست حرام
تو بیار راز امیدش بر به دل تا باشم برت یار
این همان عشق است که تو می طلبی دگر نگو بر او یار
تو بگو که بر جلای دوران بر او بتازی هر لحظه بر من
که او که اینگونه است من نمی خواهم که بسپرم راه به یار
تو بگو که بر سرای دوران بر چه تاختی یار
که این همه عنوان ها که تو می طلبی هستند بر دغا
من نگویم آنکه عشق می یابد به امید هست بر دغا
من بگویم آنکه تو می طلبی از افتخارات آنست بر هوا
آنچه عشق است جویش است بر هستی در زمان
ورنه هر رازی که به مدرک گراید آن نیست یار
تو بدان که عشق را بر سر امید می شناسند یارم
ورنه هر رازی بر هر عشقی دگر شود یار
من نگویم که تو نسپار بر اصول مدرک گرایی جان
تو باش بر عشقش ولی گر بینی یاری را
که رفته است بر راهی که تو نتوانی نادیده انگاری یار
تو بدان آن همان عشق است که او نخواست یار
او که بر مسند آرزوهای محال ملتش نیست یار
او همان بود که در صبح امتحان بر برگه نوشت سهمیه آزاد
او نخواست که استفاده کند از سهمیه مخصوص یار
او بر داشت و پاک کرد آن نو شته خاصه بر کاغذ را
که بگفتند از سران قوم در دانشگاه که او شده است قبول
که چون بود برنامه که او گردد بر این اساس دستیار
وه که چه ساختند بر خویش وقتی که دیدند او
کرده است پاک برگه را بر سهمیه دانشگاه و شده است آزاد
او چنان بر شد که نبودند از تعجب بر حیا
که این دگر ساز است که تو ساخته ای در بر ما
تو که اکنون بودی از همه لحاظ واجد شرایط یار
تو چر انساختی آنچه حق تو بودی تو توانستی شوی فوق لیسانس
من بگفتم که بر سرای امید من راه می روم
آنکه حق من نیست بر سرجان باد می دهم
تو بدان گر توانستی دلی بدست آوری آن همه باشد راز
گر امیدش را بر هستی بر پندار هستی دادی یار
تو بدان آنکه فوق است و دکتری دگر نسازد بر تو یار
آنکه بر حدیث عشق بر رهروان همی بتافت
او همآنست که آموخته است یار
ورنه مدرک عشق آن بود که تو بر سازی به خویش
کار عشق را بر مدرگ گذاشتن آن باشد حرام
گر تو بشناسی راز یاری بر امیدهای استوار
من بگفتم بسپرم که یاد بگیری حرفه ای را
تا در تبلور خواسته های مان که نبوده ایم بر این یار
من بگفتم آنچه شغل است آنست که او بسازد بر ش کار
من دانم شاید او نرود بر این حرفه هیچگاه یار
ولی آنچه حق است بر من و والدین این یار
که بگذاریم کودک حرفه ای هم یاد بگیرد جدای از درس یار
گر تو مهری و سر یاری داری به هر روی
او که می سوزد به عشق چون بیاید به رشته خویش به کار
و رود و آموزد آن عشق که من به او آموخته ام
او در آن زمان نماند که در رشته مهندسی نیست کار
یار من عشق در رهروی راهش این است یار
اینکه بسازی بر من که تنها بر این رشته هستم و دگر نه یار
این همآنست که بر پنچه عدالت را می شوند بر ما
این همآنست که بر عشق سوزاند که ما هستیم هویدا
تو ببین او که مترصد خواسته های درون است بر یار
او نداند که به کجا رود گر ببیند که تو نیستی برش یار
این همان است که من بر شورش عشق دارم سخن
اینکه امروز ببینیم فلان وزیر نیست آنکه ما می پسندیم یار
گر بیارند رای امید مهربانی سر به سر
که دگر عشق را نمایند بر من و عاشقی بر
گر بیاید بهنود شود وزیر
که عشق است و بر عاشقی می شود امید
گر تو راز ش بر دوران بینی هر چند
او که هر لحظه بر ایرای و ایرانی دل می سپرد
او که کرده است در میان عشق حزین
او که فارسی را خوب می داند و راه عشق برین
او بیاید و شود وزیر آموزش وپرورش ما
آن که می سازد به مهر گر نسازد بر من و ماه
اوچنان است که دگر بارد همش به خورشید
بربگوییم که ای صلای مهر تو که فقط بر ما می تازی
گر بیارند رازی که تو فقط جاده آنان را کردی صاف
آنکه آرزوی اسراییل بود تو کردی هویدا
که بگویی ما بر شما هستیم یار
و نخواهیم که بماند بر صفحه روزگار
گر تو بسازی چنین و ما برگوییم به خدا
او منظورش این بوده است که اسراییل کنون است بر صفحه روزگار
وندر آن که مهر ورزیده است داشته است مقصود یاری یار
او نخواسته است بگوید اسراییل برود بی حیا
او چنان بر من و پندار می بتاخت
که او نگفت اشغالگران گفت اسراییل یار
که ما بتوانیم بگوییم که او بر نام کشوری توهین کرد یار
حال بیرونش کنید او را از سازمان ملل یار
تو بگو که تا بحال او نمی برد نام اسر اییل
حال او گفته است و از دعای او نیاید این بر یار
گر چه برمصدر امید راه مردان بسپارند
اما خودمانیم آنان که می خواهند بسازند خوزستان ما
آنان نمی خواهند که ایران را از صفحه روزگار پاک سازند یار
تو بیا که منصف باشیم و بگوییم یار
تو درست گفتی دستت درد نکند یار
که تو گفتی اسراییل یک کشور است یار
که تو گفتی گر بخواهی ما را از صفحه روزگار پاک کنی
خدایا ماترا دعا می کنیم که بهتر سازدت یار
وه که چه رازها بر عاشق به امیدش بنهفتند یار
بخدا این مرشد بر ساده گی خویش می خنداند ما را
که چنین بر امیدهایش دارد گسل
تو بیا که دیپلماتیک وار سخن بگوییم یار
من نگویم که تو فریاد نزن بر سر مورچه یار
که آمد و گزید پاهایت او حال هم رود بیراه
من نگویم که تو شقاوت بر عاشق بر نیاری به ساز
که او قصد خوزستان ما کرده است به همراهی همرهان یار
من بگویم که تو بیا بر گوییم بر دوستانش یار
گر بیاید و بستاند ما را ز خوزستان یار
ما نیز جلوه مهر نخواهیم شد بر این و آن
و بر بسازیم هر آنچه در خانه بر او ست یار
این که بهتر است تا تو برگویی به عاشقی بر یار
که پاکت می کنند بر صفحه روزگار
که شود صفحه خالی یار
تو بیا تا بر طلوعش نخندیم یار
این همان فروز است که بر مهرت می شود یار
تو گر بسازی بر عشقش بر حدیث بیچاره گان یار
آن همان مهر است که بر من و تو می سازند یار
گر تو بیاری آن بهنود را به وزارت آموزش و پرورش یار
ما خواهیم دانست که تو فقط بر رهروی راه بر ما نمی تازی یار
گر بیاری آنکه ندانم بر راه داری یار
اوست که تو ثابت می کنی که نخواهی با ما شوی یار
گر بگویی که بر پیشنهاد عشق چه ها کرده اند برش یار
پس نکنم و بگویم بر او بمانم یار
من بگویم بخدا او که مرد راه است بر یاددار عاشقی یار
او که صلای عشق و امید مردم را بر امیدهای عاشقی دارد یار
وه که روزهاست که او بر عشق بر مهر می ببارد رای امید
تا شود راهش هویدا و بر من شود امید
تو امیدش را بر عشق های امید ما بتاب
که دل هموست که بر می سازد مه به ماه
ما که بر حدیث خاصه گان تو شدیم هویدا
ما که بر یاری امیدهایت بر پست ها نشدیم بار
ما بگفتیم که باشند بر تو یارانت یار
اما تو باید بیاری آنکه هست بر ما عشق یار
تو باید که امید را بسازی بر مردم یار
که تو هم از مردم هستی و
جاده صاف کن نیستی بر یار
تا بیاید و بسازد بر سرزمین ما
و بکوبد شهر امید را از خانه های ما یار
تو باید که بر صدای امید سازی
که دل عشق هست برت یار
ورنه نسازی بر ما رای امید
این است که تو بر ما نخواهی سازی یار
گر چه فریاد انالحق سروده ای برت برحماسیان یار
بربگویی که برکدامین راه نبشته ای
که دگر نگوییم بر تو ساز
تو بیار تا که عشقت را بر دهی بر امیدها یار
ما که دانیم آن بیچاره تلویزیون شما تی وی یار
نتواند حتی بگیرد میل هایش یار
تو بیار تا که عشقت را بر دهی بر امیدها یار
تو بساز جان و امید که دگر نشوی بر مهر هویدا
تو که بر دل به ساقه های امید بر نتاختی یار
تو باید شوی یاری که
هر لحظه بر می شوی به امید یار
تو که اکنون بر جلوه راهش
به غرور ها تاختی یار
تو بیاد بدانی آنکه مهر است
آن نیست که بر زندان است یار
او که بر هر انسان بی مایه ای ساخت که باشد بر یار
او نیست بارگهی که مستان عاشق روند برش یار
گر خمینی بود به اصولی پایبند یار
اتو به آن اصول هم ندارد پیوند یار
تو بگو که او چه کرد که بر خاصه غریبان کرد یار
تو بگو که بر طلوع چه مهری نواخت که یاران را ز هم واکنند یار
تو برگو که بر کدام امید بر قهرمانی آن راه سپردی یار
که گفت که زندان رفتیم و اما فاید ه نبردم یار
تو بگو که بر تبعید یا
او را بر زندان بردید باز یار
که باز بیاوریدش چون آنکه آمد
بیست و شش سال با هزاران امید و آرزو بر ما یار
ما که رهروان راه را بر نوشته هایشان می یابیم
ما که آنان را بر نوع برخورد با دشمنانشان می یابیم
او که بهنود است آمد بر شمس الواعظین بر این دیار
او چنان مصدر عشق است که مهر می بازد بر او خویش
تو بیارش تا رای امید شود بر همگان
او همان مهر است که می طلبی دگر چه داری در عیان
گر نیاری یک نفر از ما که برگیری خاصه را
تو دگر چه طلبی که بر امیدهای ما نتازی یار
تو بگو که بر کدام رهروی بر عشقهای ما شدی همراه
که دگر بر ما نسازی و روی فریاد دهی که اسراییل نابود باد
او که بر ما نساخت و شد از ما نومید
او همآنست که برجلوه عشق من و یار را ندید
تو بگو که او بر سراچه یاری بر چه نواخت
او که بر حدیث مهرش بر همه دوران بتاخت
او که نام عالیجناب خاکستری را بر خویشان نهاد
آنان که بر عشق بودند و ما را حفظ کردند از صدامی شدن یار
آنان که دست امید مردم را فشردند در سردی سیاهی آن زمان دارها
آنان که بر شوند که ما اکبر شاه بنامیم شان حتی اگر ظاهری باشد یار
که به جلوه آرند که مردم بسازند جهاد سازندگی را
که او آمده است و مراد است بر ما یار
تو بگو که چگونه می توان امید را بر مردم کشت
که او حمله کرد که در آن لحظه بر مردم که می خندیدند یار
تو بگو که او چه کرد حز لعنت کردن بر این و آن
که آن خامنه ای و لایت فقیه نیست یار
او چرا بر شورای نگهبان رای نگفت
که بگوید آنان هستند ما را بر رسوایی یار
او چرا بر ناطق نوری و دوستانش ساخت
و دگر فقط فحش داد به آنان که فقط دل می سوختند بر مردم یار






تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که بر آیم بر یاری برت یار
تا بسازیم رای ایران را به عشق باز
تا بگوییم که بر دل مهر ی هست یار
تو بدان که من بهنود را از نوشته هایش یافتم یار
من ندانم که او چه شمایل بر خوردن و کارش دارد یار
آنکه هست بر او به نوع عشق ورزیدن او باشد یار
که او نهاد عشق بوده است
و بر سرود امید می سازد یار
تو بیاور او را تا مهر شوی بر عاشقان یار
تا بدانند که تو از آنان نخواهی بتازی بر رایشان
تو امید باش که تا بسازی عشق ما یار
تا نگیری رای امیدش ره بسر
تو شوی سر بدار
گر نگویی که دلت را بر ما نسپری جان
تو بدان که تو نخواهی ماند و روی همین روزها یار
تو بدان گر بیاموزی که مهر ورزی بر عاشقان این است راه
که گاه آنان که ساختند برت قدرت عاشقی یار
بدانی و دهی بر مستمند حقش به اندکی یار
که نمیرد و اندیشه اش در پس ناامیدی بر روزگار خویش بیابد یار
که نگوید که لباس خسروی را دادیم که بسازند بر کودکان مان
که بخواند بر شب بر کودکان بیمارش یار
مردم ما خود بر مدرگ گرایی صحه گذاشتند یار
که آنان فرزندان خویش بر این راه خویش گماردند
اما او که آید داند چه گوید بساز یار را
که نیارد بر تو به دشنه غم و فراموشی یار
تو چنان گو که آنان چه کردند
بر وزارت اموزش و پرورش یار
آنان خسته کردند کودکان ما بر دیار
آنان بسوختند استعدادهایشان
در حفظ کردن های بیشمار
آنان بر سوختند آنان را
بر امید وارد شدن به دانشگاه
و دگر که آنان که نشدند آماده بر دانشگاه
خرد شده رها گشتند در جامعه
که نیستیم بر استعداد یار
این همآنست که عشق پر بست از جامعه ما
این همآنست که جوانان عاشق بسوختند در عشقها
این همآنست که برتمدن خاصه غریب گشتیم یار
آنان که در مدرسه هاشان فقط
بر دیوارها کاردستی می بینی یار
ودگر بر هر میز فقط نمادی
از آن را به کودک می دهند یار
نگویند که برو تاریخ را حفظ کن
و بیا بنویس بدون جا افتاده گی یار
این که ساز است که او بسازد بر من و تو
این همان عشق است که بهنود بورزد بر من و تو
ورنه آنان که دردشتهای کودکی گم شدند
که دیگر کودکی نکردند
و تا نیمه های شب بر درس شدند
آنها کجا عشق آموزند بر من و تو یار
که بیایند و بر عاشقی بر من وتو همراه شوند
گر آنان را نیابیم بر مدسه های امروز
که بسازیم بر شان مهری نکو
که دختر وپسر در مدرسه همراه هم
که نسازند بر امیدهای عاشقی بر هم سخن دگر
آنان که بر یاری مهر هم هستند یار
آنان که فضاحت بار نیاورند در این دنیای آزاد
تو چه گویی که آنان
بر راه نیستند
گر بایستند با هم یار
تو باید بسازی مدرسه را
زا ابتدای عاشقی یار
که دگر بسازند من و عشق بر هم یار
که نیاریم گسل که بسپارند فردا را به ندانم ها
تو بخوان جلوه مهرش که به دل می بارد یار
که این همان مهر است و بر تو و من می شود یار

تو بگو که فردا را چه آموزی بر او یار
گر نیاری او که می داند عشق چیست یار
و نخواهد که بسازد کودکان مان را برمان بار
و بگویند که آنان باید فقط به داشتن مدرک فکر کنند یار
او باید بسازد جوان را که عشق بورزد بر کار
تا که تو هم کارسازی کار باشد یار
و آنکه عشق می رود به دانستن بسیار
او رود بر کار آموزش در دانشگاه
نه اینکه بسازی برش که کار هست بعد از دانشگاه
ورنه دگر امیدی نیست که تو شوی سوار بر کار
این همان راز هاست که از وزارت نفت داریم امید
که آنان کردیت شوند بر ما نگردند بر ما فقط خرج کردن یار
تو بگو که جلوه عشق را بر امید ها ساختیم یار
تو بدان که بر تلاطم مهر من بر جان تاختیم
تا که شد راز همآغوشی یارم به امید ها یار
تو بساز که بردل و امید راه چاره دگر ساختیم
تو بر بیار امیدی که باشد بر من یار
تو بدان که او فراوری عاشقی را به من آموخت یار
تو برگو که به سپیده برگوید به شباهنگامی باز
وان دگر نیست سازی که بر سازد بر من یار
تو بیار بر من و امید رازش فریاد
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که سازد بر دل تو فریاد
بربگوید بر امیدها که دگر من هستم فریاد
تو چنان راز من و عشق من کردی بر یار
که دگر بر ساز امید گشت
مهر ی که نشود بر ما پیدا
تو امید عاشقی را در ره مهربانان آموختی یار
تو نکردی آنچه مضر است بر من و یار
تا که بایستیم بر همه مهربانان
تا بسازیم بر خویش که آنان هم هستند یار
تو امید رهروی راهش بیاموز
تو که امروز آوری او به وزارت یار
این همآنست که تو برجوان
ساختی رای دوران تو کنون
ورنه این که بر ما شوی این ننگ بود ای یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

تو شروعی عشق بورز
تو امیدی مهر بساز
تا بیایم بر تو به آواز
بربگویم که بر طلوع مهرم ای یار
تو بگو که بر صلابت مهرم ای یار
تو بگو که بر صلابت عشق چه نظر داری یار
که نگاهت را بر من ساختی به داد
تو امیدت را بر رهروان راه بیاموز یارم جان
که دگر بر نگیرم شور مستی و شوم نادم یار
تو بدان که صلای دوران بر دادار بر چه نواخت
او که هر لحظه بر راه می شود از غم شود به راه
تو کنون جلوه عشقش آموز که او دگر تنهاست
بربگیرش به سراحی عشق که او به مه پیداست
تو امید رهروان را بر عاشقان راه بیاموز
که همه کردند همراهی حتی
آنکه بود بر دوستان بی بی سی یار
تو بدان آنکه آواز عشق بر تو برند
آن همان یاریست ورنه سازند بر خاطر برند
تو بدان گر نیابی راز اندیشه را
تو دگر نیستی باید شوی دگر بر بیراه
تا بخوانی شعر فریادم به راه
من نگویمت ای عاشق بر دار ماه
تا بیایی بر من ز هشیاری جان
آن همان افروز است که بر می سازد به ماه
تو امید راز و رهروی راه را
بر یاران بین که تنهایند برتو
آنان همین امروز توانند بر تو بسازند
و دگر نیست فردا برت یار
تو بدان آنکه آمد تا خوزستان ما بسازد
دگر بر من وتو نخواهد آورد چنین مهربان یار
ورنه دگر بسازد بر چکمه پوشان به آزادی یار
که ما بدانیم آزادی و عاشقی چیست یار
آنان که بر تو بساختند که حال
تو یدک می کشی ریاست جمهوری را
تو باید بدانی گر نسازی حکم وزارت آن دگر نیست بر تو راه
تو برو شروع عشق را بیاموز بر امیدهایت یار
که دگر هرگز فراموش نشویم بر تو بر بسازیم برت ساز
تو سرود ی عشق بو.رز
تو امیدی مهر بساز
تا بیاییم بر زمین
بربگیریم بر طلوع عشق یاری در کمین
تو چنان جلوه امید برم ساختی یار
که دگر راز فراموشی ببندی به عاشق یار
تو امید راه بر عاشق بیاب که تنهاست
او دست محبت به تو دراز می کند
نه آنکه بخواهد باشد بر تو یار
تو بدان گر نیاری دست محبت بسوی ما
تو که بر ما شوی هیچ که ما را نیز بری با خود یار
تو بدان که برجلوه مهر عاشق چه ها بفروختند
که دگر حدیث مهر بر تو گویند و ساز آوازت سازند یار
تو بدان که در تلاطم خاصه گان چنین مردمان غریبند یار
که توانند بیایند که رییس شوند و نساختند که ایران بماند یار
من وتو بر پندار عشق بر او شویم یار
تا که امید شود بر دل ایرانی و بماند بر صفحه روزگار
تو دگر دست امیدش را بر دل نشناسی ز یاری یار
تو بدان دگر نیستی و بر همه جهات می شوی از هم یار
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی مهر بورز
تا که سازم برت به یاری یار
تا که برگیریم به امید آنکه گفت و خدا بگوییم ایزد یار
درود بر یار یاریگرزمین و السلام



Vajihe Sajadie
  کد:383  11/5/2005
  تو بنویس که در اندرون شب
راز می بندیم برزمین
ودر سپیده
روز خویش را
در پس آفتابی که هست
در میان آسمان
برتو خواهیم بارید
توبر اندیشه
خویش رابر
توفان به بر
نما ز عشق
تو بگو که
در تلولو مهر
چنان بر نگار شب
خواهد فسرد راه
که دل در اندیشه آن
راه می یابد به دل
آنچنان مهر ایزد
بردت در بند
که برفروز گردد
آنچه هست یار
تو بدان
که بر صلابت مهر
تازیده ای که نتوانی
بگیریش یار
آن اندیشه رهروی
ز خویش باقی شد
گر نپسندی
مهر من را یار
تو بدان که بر صلابت مه
رای بر بتان بستند یار
که نخواستند ترا بپذیرند
به عشق عاشقی یار
تو بدان که آنچنان
بر اندیشه های عاشقی
گم گشته اند به دلداری یار
که ره فزون نبرند
در اندیشه ای که
دل می سپرند جان
تو امید راز من دریاب
که بر تو می تابم کنون
تو سرود عشق من بیاب
که بر تو هماره
می شوم دگر کنون
تو بر جلوه مهرم
رای عاشقی بیاویز
بر دلداری یار
که دگر شده ام و راه را
به فسون دگر برم کنون
تو کنون جلوه مهرم
به آغوش عاشقی باز کن یار
که ره بگیرد به عاشق
و مهرش فسون شود یار
تو چنانش بیاب که بر عشق
مهر به مهرگذاری برند یار
تا نپسندند مهر ایزد
بر پناه عاشقی
آن دگر شود یار
که مهر به چه سان ماند
بر یار عاشق که هست بر جان
تو سپیدار مهر من را دریاب
که امید عشق برپاست
تو امید خرد عاشقی را بیاموز
که نباشد که مهر شود یار
تو چنان شعر امید را بیاموز
که نباشد که مهر شود یار

تو چنان شعر امید را بر ما ببین
که هاتفی بر یارست باز
که دگر نیرزد جان عشق
و بر غبار عشق رود بر یاد
تو امیدی و برپندار شوی
دگر بر صبح
تا که آید بر صبح شود
بر این عاشق یار
تو کنون جلوه مهرم
بر سپیدار عاشقی را بیاب
که دگر مهر است
و بر امید هایش
می رود بر جان
تو چنان بر سپیده روشنی
بر ماهتاب بتاب
که دگر نیرزد بر خورشید
و بر مهر شود پیدا
تو کنون چنان
شعر غم و عشق حزین
آموز به دل یار
که دگر شوی بر خورشید
و بر مهرش شوی یاد
تو چنان شعر عاشقی
آموز ز طبیعت
بر یاری یار جان
که دگر مهر نشود بر
امید عاشق
مهرش نشود بر من یار
تو چنان شعر فریاد را
بر امیدها خوانی بر من یار
که دگر نتوانم که بیامیزم
مهر عاشقی بر امیدهای تو بار
تو بدان آنکه امروز بر خورشید نتافت
آنکه امروز بر سپیدار کهنگی
باز بر یاری یاران نشتافت
او که جلوه دردش را به دل شد یار
آنکه هر لحظه بر فریاد بی حاصلی بر ماشد یار
آنکه بر امید هر دلی آشکار گشت بر ما یار
آنکه بر جان شد و بر امیدهایش نتافت یار
آنکه در دشت امید رهگذار
راه شد و بر ما نماند آفتاب
آنکه بر ستاره امید بر بتاخت
و ما را بی دل و امید نگذاشت
آنکه در هر ترنم بر هر فریاد
بر امیدهاشد فریاد
آنکه در جلوه مهر
بر خورشید رفت
و دگر شد بر جان
آنکه در سکوت مهر
بر امید بتافت
که منم تنهایم یار
آنکه هر جام تهی گشت
آن سپرد و نشناخت دل یار
آنکه در امید رهروی
بر خروشید بگفت
که ای یاران کجایید
که عشق خواهم شوم
دوباره فریاد
چونکه آمد بر مه وحی
که آنان دگر گشته اند یار
حال که یارند می شود
بر آنان دوباره تاخت
آنان که اسلحه بر دست نمی گیرند
تا شوند بر حسین یار
دگر چه درد است می توان
آنها را دوباره سر زد یار
اینکه بر اندیشه خسروی
بیامیزیم بر بن بست
که گاه پرچم شیرنشان
در دست بگیرند بر نیت
آن شیرو خورشید که باهم
در تکه ها بر چادر های شب
بر سایبان آن می داشتیم
آنکه بر تمامی پارچه هایی
که بر دیوارهای تکیه و مسجد
می بستند نشان آن داشتیم
چه شده است که حال
رییس جمهور ما
بر می گیرد عکسی که
هست در آن فقط نشان الله
و سپیدی بر آن
که دگر فراموش شده است
پرچم سه رنگ ایران در یک نشان
وه که اینان چه می برازند
بر انشقاق خاصه بر یار
که روی تاریخ سفید شود
بر آنکه یاران بر دادند به یار
تا بگویند که او
که بر سرای مهر برش
بیاویختند یاران
در غربت و غریبی
همه بر داشتند شیرنشان
او بیاورد تنها پرچم به نشان الله بزرگ
و در آن فقط بچشم می خورد
کمی سپیدی روی
وه که راز های زمانه گفتی
به دلم به درد یار
که نخواهد که دگر
جگر گوشه های عشق
برت شوند یار
تو چنان راز من
و عشق حزین برده ای
به دلداری یار
که دگر شوی و مهر عاشق
نبرده ای تو را به مهر یار
تو کنون بر جلوه مهر
رای عاشقی را
سپردی به دلداری ای یار
که دگر فسون عشق را
نبردی بر مه و کنون
بر یاددار شدی بر دلدار
تو بیاور رای دوران به امید
که دل به امید نسپاری یار
که دگر مهر را بر افروزد
بر جان که این چه غم است بریار
تو مپندار که بر صلابت رای کنند نظر یار
که دگر مهر عاشق برت برند
و راز را به مهر واگذارند یار
تو بر سپیده نساز
که دل می بازد ز درون
تو بمان که او
عاشق است و یار
می برد به دلداری او یار
تو بدان که سرای امید
بر عاشق نبرده اند بر جان یار
که کنون مهر ایزد
بر فسون عاشقی
مهر ریزد ز برون بر آن
تا که بیارم رای دورانش
ز سپیده چه بیراهست یار
تا نرنجی غم عشقش بر دلداری
او بماند بر یاد
تو امیدی و مهر عاشق
را بر دل
نداری برم یار
تا که نریزد بر تو
عشقی و بر سپیده
شود هویدا
تو کنون جلوه هماهنگی
یاران بردی برم به داد
که شدی بر من
عاشقم مهرم
نبردی به داد
تو چنان ساغر فریادی را
بر دل نشاندی به درد یار
که چنان سازم
رای عشقت که دگر
نیرزد بر من یار
تو چنان مهر ایزد
فزونت کرد بر دلداری یار
که دگر نیارد غم عشقی
که بر همه دوران
می تواند گذر کرد یار
تو چنان جلوه مهر را بر شدی
به امید عاشقی دگر به بر
که دگر بر فسون عشق
نیارند که مهر را
ریزد به امید دگر یار
تو چنان سپیده را بر عارف
خوان به امید باز
که دگر مهر شود
بر خورشید به امید
دگر شود یار
تو چنان بر سپیده خورشید
بی نیازی هر شب در یاد
که دگر نشوی مهری
برمن خندی یار
تو کنون ساغر مهرم
بشناس که منم تنها یار
که دلی نیست که برش
نسازم به این دیار یار
تو که گویی من از غبار دشت
بر تو مهمان شده ام یک روز
تو بگو که بر جلوه مهر
چه عشق ها که
می رود به یاری یار
تو چنان برم فسون شدی
به غم آشنا گشتی
به مهرم یار
که مهر فروزد بر خورشید
مهر نوازد بر من یار
تو شروع عشق را
بر عاشق بیاب
گر چه تنهاست
ورنه روزست
بر غبار عشق می وزد جان
تو مپندار که بر سرای دوران
مهر بورزند بر یار
حال تو چه گویی دوباره
خواهی که بر من شوی فریاد
تو بدان آنکه آن نشان آورد به میان
من می گشتم تا ببینم
بر چه هستند آنان
که بر چادر شب
در تکیه هاشان
خویش داشتند یار
من بگویم شما هستید
که رهروان راه
بر عاشقی نگفتید برمن یار
گر می شد که او را
از میدان بدرنکرد یار
باید تمام آنها را
دوباره بکشیم تا شویم
دوباره چیره کار
کی امید رازت بر همه جان
برده ز سر فریاد
تو ندانی که آنان دگر بر تو نسازند
چرا که تو دانسته شده ای بر همه معلوم بر
تو بگویی پریروی شود
بر عاشق آن دگر بر مهر نیست
آن سپندار که بر سر عاشقی همه برفت
او گفت که برپندار بماند
بر امیدش همه شرط نیست
او نگفت که بگفتید
باز شب شود عاشق یار
او بگفت که بر صلای دوران مهر شوند یار
او بگفت که برجلوه مهرش بر امیدها خستند یار
تا نشوند نگران و بر امیدنتازند یار
گر بیاوردی راز فردا را که منم بر آشنا یار
گر بگفتی بر من که این فریاد است بر یار
گر که جلوه یاری رازش به عشق بنشاندی برت باز
گر که بر امیدها بتاختی و هر لحظه بر او شدی یار
گر چه هر لحظه فروز شوی
برپندار عاشقی
نخواندم مرابه یادت یار
تو بدان آنکه برفروز غم عشقت
ز مهر نیامد که شود پیدا
گر که بر امید عاشقی
رای مهرت را
نبندد دگر شوی هویدا
گر که بر سرود مهر
بر ندارد غم هستی بر یار
آنچنان مهر ایزد بر تو برند
که تو گویی وه چه بیداد
بخدا که بر تبلور این خاصه گان
من شده ام نومید
که دگر برگویم به عاشقان
که بر شویم به امید
تو چنان شعر فریادی
حاصل را بر خوانی به خوان
که دگر مهر بر تو شده است که بیا ای یار
تو که درد را چنین بر مردمان
تبر ک بخوانی یار
تو که بدتر از شمر ذل جوشنی
پس چه گویی داری راز
تو برو راز امید را بر رهروان راه بیاموز
که گرچه تنها بر عشقید
ولی بر یاری
نمی سازند بر هیچ یار
تا شود آن عاشق مهر برشان بر
که بیاید بر سوار اسبی و قرمز پوشد بر عشقش بر
تا بگوید ای یار من آمدم
عاشقانه بخند
تا بگوید بر سرور عاشقی منم
تا بیده ام بر تو کنون
تو بر من بیا
تا بیابم که آویزم
بر آغوشش بر جان
این مردم ما گویند او
که همه مهر است چرا
او را نیافته بودی
زودتر جان
من بگویم ای یاران
امیدم بود بر راه
آنکه تا به امروز
برشده ام بر راه
تا که پر شود
ساغر امیدم بر یار
چنان بر عاشقی ما بخندند
که دگر بر شوند بر سپیده
بر مهر بخندند بر
تو چنان شعر من آموز به یاری یار
که دلت را بر همه نبرند به دلداری
و باز گیرندت به مهر یار
تو چنان شعر ترنم بیاوربر دل رسوا
که دگر مهر ایزد نشود بر من تباه
تو بگو که این رهگذاران
که شوند بر من به غم
باز نگویند که این سوار که آید
او ست که چون برشد
بر سواران که رود بر یار
که گیرد نشانی از اسب
مه دارندش به روز خورشید در یاد
او بود که چون بتازاند آن اسب را
آن مرد ماهیگیر گفت ای یار
تو نگو بر من
از تو گیرم نفعی یار
من بر تو هستم
دگر مهر یاد دار
تو بیاوری او را
چنان بر عاشق راه
دگر مدتها بود
بر من نمی شد به راه
تو بگو سواری آموزند
بر عاشق که من
بر تنهایی و بی عشقی
شدم این چنین یار
چون بیامد مادر گفت
حال که تو می روی بر آن سواران یار
تو ببر خواهر که او هم شود سرگرم یار
من بردم او را و او از غم زمانه یار
بر شد از اسب بدر آمد بر زمین یار
وان دگر راز بود که دگر
بر اسب ننشستم یار
ورنه حال رهروی بودیم
که می شدم بر سر کار
تا بیارند و نبازند عاشقان مهرش به بر
تو بگو سوار کیست
تو بر می تازی بر
تو بدان گر چه مهری
اما عاشقانه نباری بر یار
او محمد بود تنها
یک بار شدند برش بر
چون دانستند که
از قبل دانسته است یار
گر نیامدند و رفتند
گفتند این معجز است یار
تو بارها بر شدی
بر ما دیدی چه شد یار
تو حال راه دگر روی
برگویی این همین است نظر
تو بخوان بر آنان که
عاشقند بر محمد و علی
چه کس پای آنها ایستاد
آنان همان یاران محمد بودند
که بودند بر عرب
گرت چنین کنی بر یاری یار
تو بدان گر محمد اینجا بود
تو او را بر جان ز میان بر می داشتی یار
تو بگو که عارفان عشق نواز ند بر ما
ما که رفتیم و ندارم بر این امیدها نظر
ما بر تو گوییم راه اینست که بر عاشقان شوی نظر
تو بترسیدی از آن نامه که دادم برت به جواب
تو بگفتی که بنویس گر این
جواب را بر رهروان راه
تو بگفتی بنویس که چه تهدیدها بر آن بود
بر آنان که می شدند به امید بر رهروان راه
تو نگفتی که چه دردها برت خواندم که دیدی مادر به خطا
گر عیان شود دگر نتوانی
ریاست کنی بر
افکار بیچاره آنان
حال بر شده ای که دوباره نبازی
بر ایشان از دیگر راه
من بگویم بر تو گر
نیاری بهنود به یاری
آن نامه را بر توکه
نوشته دهم به همه میل ها پناه

تو شعری دلم بنواز
تا عاشقانه بسرایم برت یار
تو امیدی بی سرو و سامانیم برگیر
که ترا نسازم مهر شود بر راه
تو بگو که در میانه شوی یار
وندر آن باز نشوی ناساز
که در آن بر تازی برمن وما
که بپندار شده ای یا شدی براشکم یار
تو کنون جلوه دردم را بشناس یار
که درون عشق وه چه بی سامانی است بر یار
تو بگو که بر حدیث مهر چه کردی یار
که دگر من خموشم و برپندار تو می شوم یار
تو بدان که مهرت بر اندیشه نورزند برت یار
که چنان مهر عاشقی بورزند به خروشی دگر بار
که دگر بر طلوع شوند و مهری یابند به داد
که نیارزد راز خاموشی و بر راه نشود بیداد
تو امید سایه بانی را بر خورشید بیاب
که فزون شدی بر مهر و بر من نشود یاد
تو کنون جلوه شعرم بر خورشید بیاب
که دگر فروز نگردی و بی مهر شوی بر یار
تو بساز راز ترنم بر عاشقان زمین یار
که دگر به مهر ورزند بر تو که
آیا عاشقند بر من یار
یا که خواهند که بر من درند بر جان
و نگیرند نشان خاکستر ها را یار
تو بدان گر چه مهری اما به جان نشوی یار
گر چه بسازی اما خواهی
که ساز خود ستایی یار
تو بدان که بر سرای مهر
بر چه ورزند بر تو یار
که دگر بر فروزی
و هر لحظه بر آیین روی
عشقی که نیارد فریاد
تو بدان که بر طلوع مهر
بر تو نوازند مه
وندر آن باز بر شوند
به سپیده نواختن دگر
این همان تنهایی یارست
که بر می شود یار
تو کنون غم و دردی
به شادی برش یار
که فسون شدی
بر ماجان شدی یار
تو بدان گر چه مهرت
رابر دل ندارم یار
فردا که بیایم بر می شوم
خاکستر ها بر تو
می خواند که منم آیم
تا بیایم بر تو به دلداری یار
من چنان فروزم
که درد را می شوم فریاد
تو چنان شعر من و عشق من خواندی یار
که دگر ساغر مهر بر تو
می نوازد هر لحظه بر یار
تو بیا تا طلوع را
بر تو بنمایم یار
تو بیا تا سپیده
بر تو بسازد بر دلدار
تو بدان که دگر مهر
بر عاشق بر نوازد یار
و او دگر خواهان توست
هر چه خواهی می خواند یار
تو بدان او که بر تلولو مهر عشق به یاد
او همآنست که بر دگران
فروزدبا عشق که
می تواند بر او بماند یار
تو بدان گر نخوانی عشق مرا بر یاد
آن همآنست که غم بورزد بر جان
وندر آن راز باز آگه شود یار
وندر آن مهر باز پر شود بر راه
تا که نیارد غم ناخوشی بر دل ما
مهر رها شود و بر ما بسوزد یار
تو بدان که او صلای دوران
به دل نشاندت به درد
تا که تو نیفروزی وبر
غم عاشق نباری یار
تو چنان بر صلای امید تابیدی یار
که دگر مهر بر ما نگشتی
بر فروختی خویش یار
تو بگفتی که آنان بیایند بر تو
تو باز کردی خویش را
تا بکنند آنچه خواستند یار
تو کردی بر مردم ما
نگذاشتند آنان نیز کنند چنین
تو نپندار آنچه تو کردی
بر مردم ما شود غمین
ما چنان شعر امید خوانده ایم برشان یار
که دگر بر نشوند
بر سرای تو نتازند یار
بار دگر که راز
آگهی آنان رود دگر بار
آنان دگر بی مایه نیستند
دانند بر چه راه روند یار
گر چه تو بودی
بر یارانت به عشق
می آیند آنان به همراه
آن به بود بر سازی
امید مرغزاران دارم در یاد
ما بدانیم که چشمان آهو
درشت است و بیند راه هشیار
وندارد هیچ سر ناامیدی
که تو بسازی برشان بر داد
و بر آنان شوی
که منم گله داران
یار بماند بر تان بیداد
تو بدان گر چه فریاد انالحق
سروده ای بر یاران هشیار
من که می سوزدم اما به یاری
دگرت نیست برت هشیار
تو مپسند که بر جلوه مهر
بر بتازم بر تو
و بگو که عاشق شوم
بر یاری و بر بیارم بر تو
تو چنان جلوه امیدت را به دلداری بیاب
که دگر فروز گردند و بر یاری شود یار
تو چنان شعر امید را
بر بتاختی از بر یاران یار
که دگر نتوانستی لحظه ای
بر غم عشق ما
بیافروزی خویش را
تو بدان که ما در ترنم دشت
بر عاشق شویم یار
وندر آن راز بر شویم براندیشه
بسازیم مهری دگر بار
آنکه امروز آید
که رود بر گرفتن برنامه فطر یار
که برنمازند و روسری سر کند بر یار
او بخواهد که بر من و تو
بگوید اسلام اینست یار
تو که می دانی مگر قرآن نداری یار
تو برو آیه سینه و دوش
خود بپوشید به عربی بیاب
تا ببینی که من راست نمی گویم یار
تو چنان بر سر بی عشقی و بی مهری خویش ایستاده ای
که نمی دانم آن زن چه کرده است بر تو یار
بگویداو نیست بریار و ندارد دگر هیچ دلدار
این آنست که تو خواهی سینگل شوی ازجان
ورنه هر سینگل پای خرد یاری هست یار
ورنه دگر مرد نمی شود بر یاران نمی سازد دگر یاد
تو بدان که چنان غم بی عشقی را بر دل هموار کردی یار
که دگر هر چه فروز شدند که عشق بیاب تو گویی
من بر عشقم و نمی توانم
قبول کنم عشق هست در جهان یار
تو بیا تا که روزی بر خواب ببینی مرا
تو بیا صبح زود به خانه من
تا بینی چه بر من آید ای یار
من که بخوابم و بر خواب
آید شعرها بر من
که بیدارم می کند و بر من
می خواند که بنویس به من
و من در خواب می نویسم
گاه ندانم که آن چیست
تا بنویسم بر تو دوباره یار
تو چرا اینگونه سردی
که همه یاران را کردی به غم
تو چرا نمی گویی شاید
بر او نیز اشتباه کردی یار
تو بدان که صلابت نظر می آزارد یار
تو بدان که ناز زن نخریدن
آن شود که خرد ناز دگران یار
من نگویم گر نکشی ناز نیستی تو مرد
گر چه در این باره بر او
که بر من بود او شوی
شوی همراه
او نیست به وقتی که
آرزوی ملاطفت هست
بر دیار دگر یار
وه که این درد
از بر رهروان بی عشقی
چه مدعاست
که تو هم فروز نگشتی
برعشق و عشق
شد از تو دور بی حیا
تو بازآ غم عشق رازها
آیین بندی بر یار
تو نگو که مهر می نوازی
که دلی داری بهر هر جا
تو بگو که برسازی بر غم ها
نگاهت نیست با ما یار
تو چنان غم خورشید را
بر دلم نهادی به یاری یار
که دگر نفروزند به عاشق
مهری و بر نیاید یار
تو برو با آنان پیوند ببند
که حد خدا را ندارید در یاد
آنان ندانند که مرگ دست خداست
و ما شویم تنها به راه
تا که عشق بورزیم بر این و آن
تا که آنان توانند بسازند عشقشان بر دنیا
تو گویی او که بر راه است
و دگر بر من چه دارد اثر
گر رود از این دنیا
و بر من نگیرد دگر غم
من بگویم گر تو مهر بورزی
بر او به عشق یار
او بر تو آرام گیرد
تو روح عشق را در خویش می یابی جان
این همآنست که امروز من دیدم بر یار
که آنان چنان مهر ورزیدند بر آن
بیچاره که می رفت پر درد از دنیا
آنان بر او به پندار عاشقی
بر شوند بیش از همو یار
چونکه دیدند بدنش سرد است
نگار می رود از دنیا
آنان بر او بیاوردند زله ای که بود قرمز بیار
وان دگر آنقدر شیرین بود که او را کرد بر کار
وه که آلام بشر از تندی اشکهایش پیداست
که دگر مهر گشتند بر او که خود او بود در عذاب
تو بگو که آن زله قرمز بر یاری چه نواخت
من که در ترنم اشکهای عاشق بر مهر گذاران ببندیم یار
او که مهر است و بر عشق می شود بر امیدهایم یار
من بیامدم که باید روم بر او یار فریاد
ودگر نیارم بر او ز بی عشقی هر لحظه یار
تو چنان شعر فریاد را بر امیدها سپرده ای یار
که درک مرگ عشق را بر امیدها سپرده ای یار
که دگر مرگ عشق را بر تو بدیدم این چنین بر داد
تو بیار راز دورانم که بر او لعنت بفرستیم یار
بر آن زمانه که کردی چون تو نساخت و کرد ترا تنها
گر من ببودم بر جای آن زن که بودم برش یار
من نیاوردم غم بی عشقی را به دل چنین اسف بار
که بسازد بر مردم یک سرزمین که هستند بر بیداد
و چنان بر گیرد بر آنان که بسازد
همه آنان را به غم بی عشقی یار
تو بردار غم امیدم که دگر بر تو نسازد بر من یار
تو بردار شعر هستی که بر امید
چه سازد ساخته ای یار
که دگر مهرنورزی
بر امیدها و دگر گردی بر یار
تو امیدی عشق بورز
تو سرودی مهر بساز
تا که شب در نیامیزد در تن ما
تا به سپیدار ما را بپیوندد یار
تو بدان گر طلوع بر من و تو نبارد فردا
فردا که بیاید دگرش نیست روز یار
تو بدان شب بماند دوباره بر سرزمینمان
ابتدا هست بر کردن
کردستان بعد خوزستان یار
گاه که شویم خسته و بر یاری شویم ناکار
دراستان ها که بر آذربایجان هستند
نیز هستند بر عاشقان جدا
تو بگو بر دردیم و تو داری بر ما آشکار یاد
نو بگو که تلولو عشقم را چه بنامم برت پندار
تو شعری و بر من پروازبیار
تو بدان راز فراموشی بر دل ما نشوی یار
تو امیدی مهر بورز تا که ناسازد بر یار
تو شروعی عشق بساز
آنکه می سازد بر من و تو یار
تو چنان شعر فریاد شوی در بر ما
که نخسبیم بر تو و شویم بر تو بیداد
تو چنان امید دل را بردی زما
ما یادآوریم در میانه راه
چون می آوردیم سخن هایمان بر راه
گاه میل تو گم می شد و دگر نبود یار
ما بگفتیم که او عاشق ما گشته است یار
که گاهی هم می فرستد عکسهای کوه ها برمان یار
وه که چند روزست که ندیدم کوه دگر یار
وه که چند سال است که بر آن نشده ام بر دیار
وه که اندیشه ام بر خسروی آنکه می رود بر یار
گر روم باز باید روسری بپوشم یار
نخواهم روم و باز گردم تازه بر سر کار
باز که می مانم گر همه پروازها
خالی بماند در رفت و بگشت یار
تا باز گردم و بر آن یار عاشق کاناداییم گویم یار
رفتم و باز گشتم و این هم هست سرزمین یار
تا بگوید که تو هم هستی انسان یار
که تواند بخوانی مرا به سرزمین مادریش در اسکاتلند یار
که گاه او رود و باز می گردد و بر من نشان می دهد عکسهایش یار
ما همه نان پروده عشقیم بر یاران دیار
ما نخوانیم غم عشق بی رهروی گر تو گویی بر ما یاد
تو بخوان تا که مهر عشق بر خانه بسازم یار
تو بمان تا امید شوی که جایی هست بر بهشت در دنیا
که مردم می آیند و شوند بر عاشقی بر سرزمینشان دوباره یار
تا که بسازند بر عشق و ما را شوند پناه
آنان همه مهرند و بر یاری ما دارند بر امیدها ساز
تو سرودی مهر بورز تا که او هم بگوید یار
این چنین یاری را ما همه هستیم فروز بر دل و جان
تا بیایند عاشقان دگر بر سرزمینش یار
که بر شوند چون عارفان زمین بر یاد
تو بیا که را ی دورانش بر بسازیم یار
من که ندانم و خواهم که یاد آورم ترا
در نوشته های عاشق شده ات مدتها پیش یار
وه بدان آنکه عشق است باید شود یار
ورنه هر عشقی که به گنداب رسد
آن همان تبلور گل نیلوفر است که بیارد خاطر مرداب
گر من بیایم بر تو که آنگونه هنوز یاران ما در بندند
من چه نالم که تو فریاد زده ای و بر من شدی بند
تو بگو که صلای دوران بر امید بنوازند
گر شجریان بیاید و بر خواند مردم شوند ز عشق هشیار
تو بگذار شوند دگر خواننده گان بر هایده عاشق یار
که دگر نشوند فروز و مردم در حسرت صدای آن رفته یاد
دل به غم گیرند و به ما نورزند عشق بر آن کتاب قرآن یار
تو بیا تا که آنان نیز بر کتاب بر شوند بیایند بر مسجدها باز
چون که بودند سالها پیش همه بودند برش به عاشقی یار
ما که بر روضه می رفتیم وآن بود بزرگ ترین تفریح ما
چون که برپا می شد روضه ای که ر ویم در برآن
تو نگذار که این تن خسته بر عاشق نشود یار
تو بیار رای امیدم که راه سپاریم بر دل و جان
تو بیار دشت امید که بر دل بنوازم بر غم عاشق یار
تو دانی که آنان که بر کانون هستند و بودند راه شاهی یار
شدند بر عرفان و بحث ها بر ما روا
و بودند بر ما دگر ببر عاشقی یار
حال که شده است که روند بر نفع قدرت عاشقی همراه
برنسازند و دگر ما به سلام هم نکنند یار
تو بدان آنان که برآیند بر آن شهرهای مانده یار
آنان دگر عاشقان گیرند
که اینان بر سلام می کنند
بر لبخند استهزا بر عاشق یاد
تو بدان ما که دانیم در اواخر آن رفته از یاد
دگر خواننده گان سنتی که عشق بودند و امید یار
دگر پرو بال نداشتند بر عاشق یار
که هرروز مثل هر گروه سبز می شد یک خوانند ه جدید یار
که مردم نمی دانستند او چگونه راه عاشقی را سپرده است یار
تو بدان که بر هر کار عشق ورزی شرط است یار
ورنه دهر آواز نشود بر عاشق یار
تو امید رهروان راه دریاب
که بر سپیده عاشقی بر نوازند
شوند بر خویشان خویش
به صدایی خوش آواز
تو برگو که برگذارند
یک تلویزیون بر تازه واردها یار
تا که نیارد هر چه هست بر سنت عاشقی
تا ره نسپرده است بر مهرورزی یادیار
تو بیار رای امیدم که راه بسپاریم بر دل و جان
تو بیار دشت امید که بردل بنوازیم به غم عاشق یار
تو نگو که رنجی است غم امیدم که نمی سازد بر من
تو بگو که مهر است آنکه هر لحظه بر تو نسازد از غم
تو برو راز ترنم بر امیدهای عاشقی بیاب
که همین یک امروز بر توام
و باقی هستم بر عاشقان
که شوند بر یاران عاشقی یار
که دگر رای است آن رای بر خدا
که دگر حکم عشق بر تو نبازد جان
تو بیا تا برگوییم بر دلداران فریاد
که بربگیرید این غم
از بی حاصلی اشکهای ماست
توبگو که باید دل بسوزاند بر ما
تو که هستی همزبان
یا آنکه برم هست
بر عشق به ایمانش یار
تو بدان گر نیاری
رای همزبانی یار
از آن که بر تو گویم
که هستی بر عاشقی برش یار
باز بر شوی ز خاطرات بیش گردی جدا
وندر آن باز بربیابی
که ای خاطرات عشق برگیرید مه ز ماه
تو چنان راز فراموشی را نشاندی برم یار
که دانم هر که هم هست و دارد بر من فریاد
او بگوید تو خود بین که چه کردند بر تو یار
ودگر من خموش بودم
آن بیچاره بر من راست گوید یار
گر او که همزاد من است با من بود یار
من بر این و آن نمی شدم
که یاری من را برگیرند به یاد
و آنان که در محذورات خویشند یار
بر بگویند که ما کنون گردآفریدیم و تو امروز برو فردا بیا
گر چه آنان بر عاشقان همه سرند و عشقشان کرده ما را بر هوا
که فراموش می کنیم که راه کحاست ز بیراه
ودگر دیر شویم دوباره بر خیابانها
که مهر ایزد شاید این بار
بر ما لطفی کرده است بر یار
که او بیاید و خانه ام را روشن سازد یار
مرا ز بی عشقی و ندانم بکاریها بر بشوید یار
تا که درتمدن او که بر رهست برش پر کنیم ساغرمان
بگوییم یار خوش آمدی کمی هم زودتر بیا
تو بدان گر بر عروسی شوند عاشقان یار
مانگوییم که ما بر ما نشویم
چون که محمد رفت با خدیجه یار
که او هم بر یاران عاشق یار بجست
هر چند او نیز چون یار
هر لحظه بر این و آن بخفت
تا که برشوند همه همراه یار
ودگر نکشند او را بر سران قریش
شوند تا به آخر عمر طبیعی همراه
گر چه بر آنان که امروز بر ما شوند
ما بگوییم که خدایا
این همه عمر عاشقی را
چرا کردی تباه
تو نیاوردی سالهاکه می سوختم بر من عشق یار
حال که تنها می آورم یک کودک برت ور نه بیش یار
آیی تا بربگیری بیاری یار بر من یاد
این دگر نباشد فروزی
که من از تو خواهم گیرم یک دوجین یار
تو بساز ساغر مهرم که من بی حیایم یار
من راز دل بگفتم تو هم بگو
که بر خواهی ننویسی که هستی دگر سینگل یار
تو هم بیا تا عشق ورزیم بر زندگی
گر چه عارفیم و این ها همه شود رویا
تو بدان که مهر عشق از ساده گی آنست یار
ورنه بر غم زمانه شدن که این است نه آن
آن شود که برپندار شاهان بردند اغنیا
که لب فرو بندند که شاه را خوش نیاید بر عام
تا بگویند که رسوای جهان است و دارد مهر عشق بر سر
چون به جاجب آید گوید که برگیرد یار عاشقی بر دست
تو نگو زنان تاریخ ما چه بودند یار
مردها می شوند بر جنگ
آنان شوند بر عاشقان یار
تو بگو که راز تاریخ بر زنان گشت نهان
تا که چون تو برشود بر ما نتازد یار
او بگوید بر تو ماسک لازم است یار
من بگویم که آری آنان که
بر شیمیایی ها شدند
گاه نداشتند حتی پارچه ای یار
که بربپوشانند صورتها یشان برآن
بسوختند بر تمامی بر آن ماده بر باد
آنان عشق داشتند که بسازند بر عاشقان سخن یار
ورنه بر روزها که آنان بر دست ها بودند بیمار
آنان باید بر می شدند به شهر ها
بر می برفتند زبیداد یار
وه که تو درد دلم را گرفتی ز ناامیدی یار
که من بگویم بر مردم
که آن همه کشته دادیم
بازخوزستان را بگیرند
بر گردیم بر آن رویا ی ایران ناتمام
وه که فریاد و غم بر تو باد
که چنین کنی و درد ما را نشوی فریاد
تو بسازی بر من ماسک بزن تا نشوی بیمار
من بگویم من بیمارم
که ماسک نزدم بر شیمیایی ها یار
که برفتند بر آن عاشقان بیچاره گان
تمام تنشان پرشداز مواد و دگر نیافتند شفا
گر تو گویی که مرثیه سر دهی یار
من بگویم که حسینی بودن هست مرام ما
تا بربگوییم بر آنچه رفته است بر ما بر سوز و گداز
گر چه حسین نیز بر عاشق کنون
رود بر ما که دگر نگو بر من این رای
ماسک را بر ما نیاوردی
که دگر بار هستی بر داد
او بیاید که بخواند بر من به عشق
که برشو و برو غذایت بخوریار
که مابی اصول نیستیم
چون به آنان بار دهید
به مامهربان شوید یار
بر آیند به عشق برت باز
آنان بر شوند از فرصت
استفاده کنند یار
بربگفتم که من خورده خدایی هستم یار
گر چه بر رفتن بر آن رفع حاجت
باز گردم بر عاشقی یار
گر که مهر برشان بوده است که نیامدند برت باز
من بگویم اما گر من می بکردم چنین
شما می گفتید که تو کردی خطا
من نخوانم که بر روابط صحه گذارم
که عشق هست یارو بقیه هست ناروا
آنچه من نخواهم از آن محملی
بسازم که برمن بر شود یار
این آنست من بر تو گویم
گر چه دانم ارباب بزرگ
آن اجازه را به شیرینی به خارجی داد
وه که درد دلم برگفتی
که او بیچاره بر انسان کرد پناه
که مابگوییم گرچه آیند و روند
که بر شود همه احمدی نزاد بیراه
او بگفت گر بیایید و بر صفحه خواهید کنید ما را پاک
ما نیز پاک کن هستیم این را
نشان داد ه ایم بر صدام به تاریخ نه چندان دور یاد
تو بگو که چه می کنی و بر که می تازی یار
تو که دانی که چون فردا بر شود و آنان
بیایند و بگیرند کردستان و بعد خوزستان
که بستگی دارد به مقاومت مردم
بعدی شود خوزستان
یا بگیرند باز آذربایجان
که روسها نیز برشان هستند به یاری همراه
آنگاه است که دگر باقی مردم
که زنده ماندند توانند بپوشند
هرچه خواهند به مانند پریرویان یار
که بر غبار راه شدند
بر تارک عشق یاد شدند
بر لباسهای گهر بار
تا که آری بر یاد کودکان
این بوده است داستان سرزمین ما
آن زمان بداشتند بپوشند
نکردند ز بی مهری آنان آزاد
حال ندارند نه آبی و دگر گاز
حال باید برشویم که توانید
و دگر کس نیاید برش آواز
همرهان همه سوخته اند بر جان
دگر کس نیست که بردهد بر ما ای یار
تو کجایی برکدام کشته خفته ای یار
دگر مهر عاشق نپذیرد
حتی بر تو هم
که دگر معلوم گشته ای
دگر مهری نبارد بر یاد
تو هم بیابی کشته خویش یار
کشته گان بیش از آنند
تو نیز خویش تن خود را
برشان بیابی به این همه آواز
بربگیر این روسری را
گر که گفته ای بر تلویزیون یار
که بندند چادر بر سر
حداقل من بگویم بردارید چادر یار
اما من دانم که این
اقتصاد ساز نیست بر یار
و گرنه هر چه ببندی
حتی شال هم هست بر یار
بربگیر این روسری را
تا آنان که بر تو خودکشی کردند یار
تا که جانشان را تو نگیری
آنگاه تو نشوی قاتل بر داد
آنگاه بر تو بنواختند
ما هستیم بر تو یار
تو بگیری برسرای آنها مهر
بسازی بر فرزندانشان
که بمب ریزند بر سرشان
وه که نگو که دگر
فریاد شود بر دلم ای یار
که تو چگونه فریادی هستی
بر ما شده ای اینگونه بر یار
تو بگو که چه ساخت باز آن زن یار
بگویمش برکشند و سنگسارش کنند یار
گرچه در مکتب ما
این همه بر نیست
برهیچ رهروی شرط
اما تو بدان گر تو
نکشی از این باره ها دست
من بگیرم بر تو خویش به دست آیین
و تو برکشم که بسازمت بر عهد و کین
و خود با دستهایم چنان سنگ سارت کنم یار
که دگر فرود آری اشک بگویی
این نبود حکم بر عاشقی یار
تو بیا تا مهرت را بر دل بیارم چو جان
آنکه به کوه عشق می ورزد
او هموست که ز ماست
تو امیدی مهربورز
تو شروعی عشق بساز
تا که پیوند زمین بر تو یار
بر شود و بر خاکسترها بسازد بر یاد
تو امید شباهنگامان را بر بگیر ز ما
که دگر ما فروز گردیم و بر تو نشویم بیداد
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:384  11/5/2005
  Salam
Lotfan ein nameh ra ham baray baazy molhezat keh dar aan bar nameh naferestadeh shodeh neveshteh shodeh ast molahezeh farmaiid.
I am willing to hear your hint about poem.
ba sepas
Vajihe

we have decided to build a virtual supportive community for Iranians bymimicking

some features of these sites. Presently, we have set up a Yahoo group at:



and Sima has volunteered to moderate the list. We cordially invite allof you to join

this group.



Members of this group can offer and/or receive help from each other inthe following

categories:

Free stuff to go: for recycling and donating items that they donot need (furniture,

clothes, books, CDs, etc.)

Job posting: for advertising the employment opportunities thatare not publicly

advertised or may be of interest for Iranian community.

Questions: for asking questions about almost anything thatnewcomers (or even old

immigrants) may want to know (e.g. how to get license for certain professions,how to

validate one's credentials, how to apply for graduate schools, where tobuy certain

stuffs, how to get US visa, how to transfer a corpse to Iran,who has/knows a

book/article on such and such, how to handle routine legal issues [e.g.tenant-landlord

relation, tax returns], seeking advice on professionals [e.g. a gooddoctor, a

mechanic]).

Ride-offered, Ride-needed: carpooling for those who want to sharethe expenses of

their trips.

Mart-sale, Mart-buy: for selling and buying items that wemay need.

Place to be rented out- Need a Place to rent: for rentingindependent or shared

accommodations.

Miscellaneous: for all other SUPPORTIVE offers and requests thatare not included

in the abovementioned categories.



Rules and Regulations for users



-This group is Pure non-profitable, spamless and non-commercial.

-No illegal information is allowed in the group. Use of the group must conform to

Canadian law. For example, if any message in the list is possibly believed to contain

the following information, the composer will be banned from this list without any

notification in advance: commercial advertisements or address information, violation

of other people's privacy (exposure of people's privacy without his/her approval in

advance), personal attacks and violence expressions, chain letters, racist contents.

-NEVER REPLY ALL when you are replying an email. If you are offering/accepting

a help to/from an individual, most likely other members are not interested in knowing

about this.

-Before you post any message, please make sure that your subject is started with a

proper topic keyword, as mentioned above. Any message without a proper topic will

be deleted from the list.

-We are absolutely not responsible for the information posted by any user in this list.

If you have an unsatisfactory interaction with another member when renting a room,

getting a ride, etc., please do not bring a personal dispute on to this list. This list is

meant to be a connection to and liaison between members, but it is not a forum for

personal disputes. Those engaging in such disputes will be removed from the list.

-In order to solve problems and troubles for the users in a reasonable period of time,

the moderator may contact certain user(s). If he/she failed to answer these questions

by email promptly (normally within 48 hours, his/her account may be suspended

temporarily without further notice. This user should also be responsible for any

damage or lost because of his/her neglect.



We predict and hope that many sub-groups with special interests will grow out of this.

Sub-groups that can more closely connect and more easily communicate to achieve

their goals.



If you like the idea of this group please kindly forward it to as many your Iranian

friends as you can. And finally if you would like to join this group but you have any

difficulty, please contact the sender of this email.





Kind Regards,










دوستانعزیز ایرانی،



همهما داستان هایکلیشه ایزیادی دررابطه بااینکه چقدرایرانی ها خودمحور و

تکرو هستند و نهاهل یاری وحمایتیکدیگر، شنیدهایم: "ما درکار ِ گروهیخوب

نیستیم،ما در کُشتیخیلی بهتریمتا در فوتبال، ما بهلحاظ تاریخیپراکنده و ازهم

گسستهایم؛" و اینسیاهه ادامهدارد. در واقعکتابی هست (پیرامونخودمداری

ایرانیان نوشتهحسن قاضیمرادی) که درآن سعی شدهمفهوم "خودمحوری ایرانی

ها" تکوینداده شده وتئوریزه گردد.خُب، آیا مامی خواهیمخلاف این

موضوعرا ثابت کنیم؟خیر، ما چنینطرح بزرگی درسر نداریم.



الهامگرفته وانگیزه یافتهاز دو لیست ِمفید ِ ای میلِ گروهی ِدانشجویان ِچینی ِ

دانشگاهِ کوئین، یعنی








درعین حال، با اطلاعاز وجودِ یکجامعه ی اینترنتیدر حال ِ حاضرموجود، که

بخشیاست



تصمیمگرفته ایم با گرتهبرداری ازویژگی ها وساختار ِ اینسایت ها، یک

جامعهی حمایتی مجازیبرایایرانیان بهوجود آوریم.در حال حاضر،یک گروه ِیاهو

در:



ایجادکرده ایم وسیما داوطلبشده است کهلیست را ادارهکند. صمیمانهاز

همهی شما دعوت میکنیم که به اینگروه ملحقشوید.



اعضائاین گروه میتوانند درموارد ذیل بهدیگری کمککرده یا ازدیگری کمک

بخواهند:



اقلامِ رایگان: برایبازیافت یابخشیدن ِاقلامی کهمورد نیازنیست (مبلمان،تخت،

میز،لباس، کتاب،سی دی و غیره).

آگهیاشتغال: برایآگهی ِ فرصتهای استخدامیکه به صورتعمومی آگهی

نشدهاند یا شایدمورد توجه وعلاقه جامعهایرانی باشند.

سوالات: برایپرسیدنسوالات درمورد تقریباًهر چیزی کهتازه واردین(یا حتا

مهاجرانقدیمی) ممکناست کهبخواهندبدانند (مثلاًاینکه چطور میشود برای

حرفهخاصی مدرکگرفت، چطور میشود مدارکحرفه ای وتحصیلی راتائید کرد،

چطورمی شود برایدوره های فوقلیسانس ودکترا اقدامکرد، کجا میشود اقلام

مشخصیرا خریداریکرد، چطور میشود ویزایامریکا گرفت،چطور می شود

جنازهای را بهایران انتقالداد، چه کسیکتاب یا مقالهای در زمینهمورد سوالدارد

یا میشناسد، چطورمی شود بامشکلات حقوقیعادی {مثلروابط موجر و

مستاجر،تسویه حسابمالیاتی، ...}برخورد کرد، کمکگرفتن در یافتنافراد حرفه

ایو متخصص {مثلپزشک خوب،مکانیک، ...} )

سفرباماشین -پیشنهاد ، سفربا ماشین -مورد نیاز: سفر باماشین

مشترکبرای کسانی کهمی خواهندهزینه هایسفرشان سرشکنشود.

مرکزخرید و فروش: برایخرید و فروشاقلامی کهممکن است نیازداشته باشیم.

مسکنبرای اجاره /مورد نیازاجاره: برایاجاره دادن یااجاره کردن ِمسکن

مستقلیا مشترک.

متفرقه: برایتمامی دیگرعرضه وتقاضاهاییاری دهنده کهدر مواردذکرشده در

بالانیامده اند.





قوانینو مقررات برایکاربران

-این گروهکاملاً غیرانتفاعی وغیرتجاری استو ای میل هایزنجیره ای درآن مجاز

نیست.

-ارائهاطلاعاتغیرقانونی دراین گروه مجازنیست. استفادهاز این گروهباید بر اساسِ

قوانینکانادا باشد.به عنوان مثالاگر هرگونهپیامی در لیستثابت شود کهشامل

هریک از مواردذیل است،فرستنده اینپیام بدون هیچگونه اطلاعقبلی از لیست

حذفخواهد شد:

آگهیهای تجاری یااطلاعاتمربوط بهنشانی و تلفناشخاص، تجاوزبه حریم

خصوصیافراد (بازگوییمسائل خصوصیدیگران بدوناجازه ی قبلیآنها)، تهدیدو

درگیریشخصی واظهاراتخشونت آمیز،نامه های زنجیرهای ، هرگونهپیام محتوی

مسائلنژادپرستانه.

-وقتی ای میلیرا پاسخ میدهید، هرگزآن را برایهمه نفرستید.اگر شما به

شخصخاصی پیشنهادکمک می کنیدیا از شخصخاصی کمک میگیرید، به

احتمالزیاد اعضادیگر علاقه ایبه دانستن آن ندارند.

- قبلاز فرستادنهرگونه پیام،لطفاً مطمئنشوید که عنوانای میل تان باکلمات

کلیدیمناسبی – همان طورکه در بالاذکر شد - شروع می شود.پیام های بدون

عنوانمناسب از لیستحذف خواهد شد.

-مسلماً ما هیچگونهمسئولیتی درقبال اطلاعاتفرستاده شدهتوسط اعضا این

لیستنداریم. اگرشما هرگونهنارضایتی دررابطه با دیگراعضا وقتی کهاتاقی اجاره

میکنید، باماشین شانجائی سفر میکنید و غیره،دارید لطفاًمشاجره و جر و

بحثشخصی را دراین لیستمنعکس نکنید.قصد این لیستایجاد ارتباطو همکاری

بیناعضا است، اماتریبونی برایمشاجرات شخصینیست. افرادیکه وارد چنین

مشاجراتیمی شوند، ازلیست حذفخواهند شد.

- بهمنظور حلمشکلات وگرفتاری هایپیش آمده برایاعضا در یکمدت زمان

معقول،گردانندهلیست ممکن استبا اعضا مشخصیتماس بگیرد.اگر عضو یااعضا

موردنظر پاسخسوالاتگردانندهلیست را سریعاً(معمولاً ظرف 48ساعت) ندهند،

عضویتآن شخص یااشخاص ممکناست بطور موقتو بدون اطلاعقبلی به حالت

تعلیقدرآید. اینشخص یا اشخاصهمچنین بایدمسئولیت هرگونهخسارت یافقدان

ناشیاز بی توجهیشان رابپذیرند.






Vajihe Sajadie
  کد:385  11/7/2005
 

تو برساز عاشقی مه و مهرم
که مهر می سازد رای دورانم ر ز یاد
و تو ننگر که بر طلوع عشق بر نهم مهر
وندر آن ساز شوم بر عاشقی به سحر
و نگوید که بر صلابت عشق دارمت یار
و نگارست برپیوند شب به روز ای مهر بر یاد
تو بخوان راز فریادم را که نگوید به سحر
و چنان بارد که ز حاصل اندیشه بر آید به سحر
تو که بر چهر انسانی اندیشه بر شوی ز راه
تو بگو که بر جلای دوران گاه بیاندیشی بر غم این وآن
تو بدان که راز را برگیرند بر عاشقان یار
که برجلوه آموزند امید عشقت به دیدار
وان دگر نمی سوزند به مهر شعرعشق بر یاد
و تو برگیر بر خانه و محفل آرزوی دیدار
که برجلوه سازند سازم یاد
که نیارم شب وخاکستر را ز به راه
و بگویم که ای ساغر عشق بر تو هستم یار
تا بدانی که بر محنت گذاران عاشق یار
دل فرو می ریزد ز عشق و هستی آید به راه
وندر آن باز بر شوند بر ساغر و می
و نیارد فسون عاشقی را بر به مهر
و چنان بر سازدش به عاشقی در اندرون
که برگوید ت که ای یاددار عاشقی برپا
تو بدان آنکه می کرد بر تو
امیدها هست که هست بر راه
وندر آن باز مهر شود بر ما
و باز بر طلوع بخواند اشک ما
و نباشد مگر نه به تن
عشقی و مهر را
بر کن بر یاری
که عشق بازی مه
تو باید برگویی بر خویش یار
که لب فروبستن به ره دیدار
این همان شرط است
که من گفتم این برت هست یار
و ما هم شویم یار
هستند براه و
عشق هم
ما را همیشه همراه
که این چنین مهرند بر تو
بگیرند
مهر ما را آواز
که بر بماند
به هستی بر نجات
که بازش گیرند
بر تو ز حاصل یاد
که نباشد مهر ایزد
و شود با ما یار
که به جلوه آرد غم عشقش
و ما هم شویم یار
تو بر بساز بر حسین راه
هستند براه و عشق هم
ما را همیشه یار
آنچنان او برگیرد
رازش بر راه
که هر لحظه بر آید
بر سپیده پندار
بر بگویدت که دل
آویزیم بر ساز
تو بدان که بر مهرت
خوانیش یار
و بنگاری که بر سپیده
نسازد شعر عاشق بر یاد
و ننگارد که برطلوع شوم من یار
و ننگارم سرود بی آوازی بر یار
که جهان سازم بر این پندار
که نیارم راز فریادش بر راه
و نخوانم شعر فریادم بر جان
و نگویم که ای مهر
عشق من به تو داد
آنچه بودش ز آغاز یار
وندر آن ساز امید است بر آواز
که بر طلوع راه
نشسته باشد بر یاد
نگوید ای مهر بر من بیاسای
من درون عشق تو دارم پناه
وندر آن باز
می گردم در همه راه
که بر بیاریم ای راه آغاز

تو بخوان که بر طلوع مهر شوی
دوباره بر من ای طلوع بر آواز
برگو که سپیده
عشق است مهرش ز یاد
که بربگیری راز آوازش به داد
و چنان بر سازی
مهر امید را به ساز
که نسپاری غم خورشید بر یاد
و نسازی بر مهری که خواند یار
تو برگو که بر سپیده
راز سازند برت یار
و بر چنان شعرت
که بر طلوع شود ز مهر
وننگارد بر صورتک های مهر
که چه شود بر امید بی حاصلی یار
و نیارد دلت بر ترنم عشقش یار
و تواند که بسازد بر آن مهر ساز
و بگوید که بر من
بر طلوع است به یاد
و نسازد شعر مهر را به آواز
و بر طلوع سازد یار عاشق به آواز
و نگار هم نگفت مرا چه سازد بر یار
و من هم نگردم بر طلوعش یار

که بخواندت بر مهرش ز آغاز
کی داده ناامیدی مشو بر من راز
که من بسازمت و بر آیم برتو آواز
که بر طلوعست راه آغاز
و ننگارد سرود مهرش بر یار
که برگیریم بر حدیثی
که باید شویم آغاز

تو برگو بر جان می بسازم من باز
و نخوانی شعر آفرینش بر راه
که بگفتش ای طلوع
بر من شو آواز
که مهر را به جان
بردی به یاد
و بگفتی که بر فروزد
عشقت ز مهر بر ساز
تو بمان با من ای غریبه آشنا
که آشنایان بر ستانند راه
و می ستایند غم عشق عاشقی بر راه
و ننگارد بر طلوع رای ناساز
و نسازد اندیشه مهرش بر داد
تا بر طلوع بسازد به وقت دیدار

تو بگو که مهری بر من یار
که ننگاری راز دگر بر فریاد
و چنانش بر سازی به آغاز
که بر طلوع گردد مهرش به آغاز
و نشمارد ساز آوازش یار
که سراید غم عاشق را به مهر باز
و چنانش بسازد بر یار عاشق جان
که بیاراید به مهر و گویدت ای یار
تو بگو که بر صلای دوران نبودش یار
و نسازد غم خورشید ش به امیدها یار
و نسپارد غم اندیشه فردا را یار
بر من که بگویمت ای یار بخوانم آواز
که تو برگیری سرود عشقی را به آغاز
تو برگو که بر چهره فسانه اندیشه یار
من بخوانمت امید رازم که درونش هست یار
و نگویدت که ای مهر بر جان شو آواز
و بگویدت که ای جان بر عشق می بنواز

که او بر طلوع راه برگیرد یار
و بگوید ماه
تو بخوان یارم باز
و من بگویم ای یار
تو که گفتی نباشی بر من یار
و تو که آموختی به من عاشقی راه
تو چگونه بیارایی مرا به بیداد
که بر فروزم عشق عاشق برت به یاد
و بسازم بر مهرت رازی به آغاز
تو برگو که چنان هستند مرا یار
که دل فرو بندد و عشق شود یار
و ننگارد بر طلوع به آواز
و نسپارد به عشقش مهری به یار
که بیارد راز آیین را به یاد
که جوانی را دگر نبرد از یاد
که بتازی غم عشقش را به یاد
و نسپاری راز فریادش به راه

تو بگو که آوازش گر بیابی او ی را
که آورده است مهرش بر عاشق و هست یار
وندر آن شب به صلابت عشق شود هویدا
و چنان بر بسازد که اندیشه گردد برت یار
و بگوید برت به مهر که ای عشق باز آ
و چنانش بساز بر ترنم یاری یار
و نخوانم که بر طلوع عشق شوم آغاز
و نشمارم بر سپیده ای که می شود شد آواز
و بگوید ای مهرم برگیر راز ما بر ترانه ها
و بگوید که بر مهر و انسانی اندیشه باشیم یار
و بر بسازیم عشق او به آواز یاد
که بتازیمش غم خورشید را به مهر یار
و تو بگویی که ای مهر
بر ستایی من را به یاد
و برنخوانی بر طلوع راه یاد
که نگاریست که بر دل بسازد یار
و نسپارند غم عشق را بر بیداد
که ره بر امید نبسته اند به یاد
و نگویندکه ای وازه فراموشی
بر گیر بر طلوع من آواز

تو بسازم بر مهرم آواز
و برگو بر جان به یار
که بگو شعر در من بیامیزد یار
و نخواند مرا به خستگی ها باز
و برگویدت که ای مهر برگیر رای
که چه خوانی مرا به آواز
و بر طلوع بسازدت بر عشق یار
و نگویدت که شعری
بر مهربانی ها جان
و نگویدت که برگماری
رنج عاشق به دیدار
و نسازی راز امیدت را بر پندار
گاه مهریست که آمد بر دلدار
و نگاریست که بسوزد بر یاددار
تو برگو که ترانه ها بشاند یار
که نیارد غم عشقش بر داد
و نخواهند که رای آن شود یار
که بر بگیرد بر طلوعی که هست مرا یار
و بر نخواند عاشقان را به آواز
تو بر گو ای سپیده مهر باش بر من یار
تو چنان بر بسازش به ماه
که بیارد آوازی که باشدش داد
و بگوید که بر تلاطم مهر آگاه
تو بیاری و بینی که شوی بر یاری یار
و بر چنان سازی بیامیزی بر طلوعم آواز
که نشود راز مهرش بر طلوع به آغاز
تو بگو که بر جان چه داری بر فریاد
و تو بگو که بر نگارد دشت خورشید یار
که بر بسازد مهر ایزد را به فردا
که منم و آن یار بر همآوازی به راز
و تا بخوانمت به راز درون او می شود پیدا
تو چنان شعر عشقی برم به یاری یار
که می آیم و امید شوم به آغاز
و برنگارم راز مهرم را که شوند آغاز
تو برگیر ترانه ای بر مهرم به داد
و امید شوند به عاشقی مهرت به داد
و امید شوند بر عاشقی مهرت به آواز
تو چنان شعر عشقی برم به یاری یار
که می آیم و امید شوم به آغاز
و بر نگارم راز مهرم را که شوند آغاز
تو برگیر ترانه ای بر مهرم به داد
و امید شوند بر عاشقی مهرت به آواز
تو چنان شعر مهری که برگیرد رازش یار
و بر شمارد بر من که شد دگر برمن آواز
تو بساز ترانه ای که برت ز مهر سازم یار
و برچنان باش که بیاویزی عشقی ز آغاز

تو برسپیده بساز که باشد منم رای
تو بر امید متاز که دل شود بر داد
تو بر امید شعر مگو
که امید را به جان آمیزد یار
که نگوید که برپندار
می آمیزد بریادی ز آغاز
که بر غبار عشق بسازد امید رهش یار
که نیارد رنج دوری راز امید ها پنهان
که نسازد بر امیدهای رفته ز یاد
که بگیرد شعر آوازی بر دیدار
و بسازی رازم من بر بهانه پندار
که بر طلوع شوند فریاد عشق بر آرند برت یار
که چه کردی بر این پندار
که ما را بیاویختی بر این و آن
و تو کردی ز حادثه های بیشمار ما را ناساز
و تو کردی که جان ما بیامیختی به حسرت غمها یار
و تو طلوع شدی بر اشکهای ما بر راز
و تو نیارستی غم عشق مرا به بیداد
و تو نگفتی که فردا چه کنم بر مهربانی های یار
و تو نگفتی که چگونه بر سازم بر یاران عاشق داد
و تو نگفتی که طلوع شوم بر مهرت به جان یار

و تو نخواستی که من فریاد گردم بر تو ای داد
و تو بگفتی که برفروزم مهر ایزد را به همراه
و تو نخواستی که شعر شوی بر مهرما نهایت یار
و تو نگرفتی مهر عشق ما را
درفراموشی های غمها ی ما بر داد
تو بگو که آن صلای مهر که بر تو باریدیم بس باشد
که ترا از مرگ قطعی رازهایت نجات دادیم یار
تو بدان آنکه بر تو فرو می ریخت که یابد ترا در انتظار
که باشی بر غمهای زمان فریاد و نشوی بی حاصل یار
آنکه در اندیشه تو راز می بخندد
که بر سازد بر مهری برت و راز شود بر یار
آنکه چهره خون بر دمید بر اندیشه مهرورزی یاران یار
آنکه تنوع خواهی را به وجود آورد در پس این وآن
که نیارستند عشق را باشند یار
یا که برگیرند درد و فریاد عاشق بر داد
یا که فریاد گردند جماعت خاصه گان راه
و نسازند مهر ایزد بر اندیشه عشق یار
تا که بگویند ای خدای مهربان بر ما یار
تو بگو که چه بسازیم برت که هستیم ما هشیار

آنگاه بگویند که ای امیدت بر ما فریاد
برگیر راز عشقی و بر اندیشه هایم نروی پیش یار
تو بگو که بر صلای امید ره تو ساختند بر ما
و نخواند رای عشقش را هر لحظه بر یاد
تو بگفتی که بر چهره عاشقی اندیشه بر داد
مهر فرو ریزد و به دام عاشقی گیرد جای
که تو بر بیاری که این طلوع مهر است یا که بیداد
آن همان فروزست که ما را می کشاند بر این پندار
که او فریاد عشق خواند بر فروز مهر یار
که بر بگیرد بر سرود صبح راز آیینم ز یاد
و بگویدم ای یار برگیر راز صبح
این همان عشق است که می رود بر داد
من که دانم که تو مهری و بر جان کرده ای نظر
من که دانم تو که آواز شدی بر خوان رقیبان
می بری بر یاری ز چهره زمانی اندیشه بر یاران دگر نظر
تو بگو که راز آوازی بر ما یار
تو بدان که شعر عاشقی را آموختی به ما
تو بدان صلای دوران بر طلوع ساختی یار
تو بگو که مهر آوازی و بر می شوی ز بی حاصلی ما
تو بدان که بر امید عشق بر بتاختی یارا
که این سپیده به مهر می خواند آواز یار
تو بگو که بر جلوه مهر برگرفته ای رازم یار
که نفروشم راز عشق و آواز را برت بار
تو بر سپیده نپندار که آید عشقی به یاد
و بگیرد راز فراموشی بر ایشان یار
که نخواند آن امید را به دیدار عاشقی یار
که نگوید ای که فریادی بر مهر گذاری یار
تو بخوان راز طلوعت وه به جان آمیخته بر
تو بخوان شعر امیدم که بسازد مهر ایزد بر من
تو نخوان رای فریادت که می رساند درد بر من
تو بگو که شکوه فریادی ورنه عشق باشد در من
تو بگو که برجلوه سازند رای درون ای یار
که اندرون عشق مهر فریاد می شود یارا

تو بدان او که بر تن عاشق کرد نگاه
او که بر پندار عشق بر گرفت مهر یاری ز این و آن
آن همآنست که بر عنوان عشق بر دهد به ما
وندر آن راز بر بگیرد بر یاری ترانه ها
وندر آن باز شب آغازد به سپیده یار
که من طلوع شوم و نور خورشید را شوم بر یاران یار
تو بر سپیده بساز که مهر را به جان آرم خوشتر یار
که نگویدت که عشقی و بر بی حاصلی مهر شوی بر
تو گر طلوع عشق را بیامیزی بر من به مهر بر
من بگویمت که ای جان چرا که تو می سازی بر طلوع عاشقی بر
تو امیدی و رازش نهفته داری بردل چند
تو امیدی و سازش برگرفته ای بر ساغران می به چند
تو چنان امیدی که بر بسازی به فریادی این چنین تنگ
که برفروزند غم عشق و بر غبار شوند بر دل ننگ
تو بگو که مهر گر رود بر دل این و آن
تو بگو که سروی بر فر یادی
که او را می سازد بر این و آن
تو چنان درد زمان را بر دل عاشق کردی یار
که دگر ما بسوزیم که ما مهریم یا که عشقیم بر یار

تو بگو که صلابت درد را بر چه آموختی یار
که نیاردش ایزد آنکه دهد مهرش به ایمان
آنچنان فریاد بی حاصل بر اندیشه بساخت
که نگه کرد مرد عاشق که چگونه فروز است بر یار
تو چنان ساغر عشقت را به امید سازی بر یار
که نیرزی بر غم عاشق که این درد را نیست انتها
تو بدان که آن صلابت که تو بر یاران داری بر نظر
آن همآنست که بر مهر می شود بر عاشقی من در نظر
تو بدان که جلوه مهرش به تن آموختند یار
وندر آن بی حاصلی بر آن یاران دگر نسوختند یار
که بربگیرند رای بی حاصل به امیدهایی آشکار
دگر نشوند بر امید و برگیرند راز فریاد از مهر یار
تو برگو که بر امید شوند رازی به فریاد
تو برگو که برسپیده عشق مهر ایزد باشد یار
تو برگو که برچهر انسانی اندیشه
بر می گیرند مرا و ترا به کار
که بتازیم غم عشق را به اندیشه ای بیمار
و نخوانیم سرودی که فریاد شدیم به مه و ماه
تو برگو که برجلوه مهر بر شوند فریاد
تو برگو که بر سپیده بسازند راز عشقش بر یاد

تو برگو که بر طلوع بیارایند مهر ایزد یاد
و نخوانند بر جلوه رازش بر هر لحظه اینان یاد
تو بدان آنکه بر امیدهایش راز بشکفت به داد
او فروز شد بر اندیشه عاشقش مه می سپرد
او که بر منش غمهای زمانه گشت هویدا به یاری
او همآنست که بر جلوه مهر بر بیامیزد به عشق آری
تو کنون شب و آواز مهرش دریاب به جان باز
که این فروز عشق بوده است که تو دانسته ای هر از گاهی یار
آنکه بر تن تو مصداق عشق می گمارد بر ساز
تو بدان آن همان راهست که بر اندیشه عاشقی شود یار
تو که بر طلوع مهر گردی هر لحظه فروزی بر ما
تو بدان آنکه مهر است بر ایزد می شود همراه
تو امیدی و بر جانم می شوی بر داد
تو سروری بر عاشق می شوی امیدش را به یاد
تو بگو که بر طلوع مهر بیامیزی بر جان
که دگر بر سپیده نشوی و رازش شوی فریاد
تو بیا تا که جان را برحسرت زمانه بسازیم برت یار
تو بخوان عشقم که بر تو شوم به امید راز تکرار
تو بگو که طلایه دار امیدی بر جان
که دگر مهر ایزد نیاید بر بی عشقیث برت یار
تو بخوان شعر آوازم که ایزد خواند ترا به یاد
تو بگو که چگونه سازم رای ایمان بر تو ای مهرت آغاز
تو بدان که بر تلولو مهر چه کردی بر عاشق یار
که هنوز هم بر رهروان راه هستی بر بی ا یمانی آنان ساز
تو که می گردی ز ایمان یاران که بر تو گیرند نشان
تو خود بدان که باید که باشد بر مهر این و آن
ورنه هر راز روزی هست بر باد
ورنه هر عشقی را سوزی هست بر جان
تو مپندار که آنچه بر صلابت می زنی فریاد
آن همآنست که راه عشق می خواند بر یاری به ما
تو که بر طلوع مهر رویای خاصه شدن داری یار
تو باید بدانی گاه همین خاصه بودن می شود بر تو بیداد
تو باید برگویی که بارند بر تو به راز
حتی اگر آن مهر ایزد بر تو نباشد همیشه بر داد
تو باید جان عشق را بر مهرهایت گردی به درد
تا که مبادا فروز شوند بر تو که ای مهر برگیر غم از درد
تا امیدت را به جان بیامیزی به دردی آشکار
دل فرو بندد به عشق و آن را شود بیداد
تو بدان که راز بر اندیشه عشق ماند بر درد
تو بر سپیده متاز که مهر ایزد شود بر تو درد
تو بر سپیده برگو که یاران مستند به ما
تو بگو که به جلوه راز نشوی بر امید عشق و عاشقی سرد
تو بدان آنکه مهر را بر ایزد بنواخت
آنست که هرلحظه خویش در آب جوی نو می شوید یار
آنکه در تلاطم دوران بر سپیده بیامیخت خویش را
او همآنست که بوی تعفن هزار ساله می گیرد بر غم یار
تو بدان که آن جلوه مهر است که بر تو و عاشق می نوازد یار
این ببخشا بر خویش که گاه هم شوی بر این و آن
ما نگوییم بر تو که تو باید بسازی ما به خویش
بر تنوع های بیشمار و گردی آواز خویش
ما نگوییم که تو صلابت مهر رازت بر عشق بر نتاب
وندر آن نخیزان قلب عاشق به رسوایی بر آن

ما بگوییم که چون بر پندار مهر یادت جان رود
خود میازار و بگذار که گاه گاهی هم رود
اینکه بسازند بر تو فریاد که تو گفته بودی این نه آن
این همان است که مهر را بر خاصه گان کند بیرون
او که می آید که ترا مهر شود بر اندیشه شود بیدل
تو بدان آن چهره انسانی اندیشه بر همو دلخوشست
که رهروان راه بر بگیرید بر هر مهر
که می ریزند بر نگار یا که نی
تو بگو که آنان که شعرند باید حتی دهند سلام
گاه هست که شعر عشق در سکوت بهتر می آیند دیار
اینکه خود را مجبور بینی که هرگاه دیدی یار سلام گویی
و بر امید عاشقی خویش را مسئول بینی یار
این همآنست که درد را می آرد به دل
وندر آن ساز مهر را می تاراند ز دل
تو باید که بیاری رای امیدت به دل
هر چه آن خواست انجام بده بدون برد و باخت به مشکل
که او نکرد سلام یا که من نکنم باشد بی فرهنگی یار
خیر او که هر لحظه فریاد می دارد
که این است نه آن این است بی فرهنگی یار
تو که بر سر کار هر روز خود را مقید می بینی
بر همه گویی دوباره سلام
این همان جلوه بی فرهنگی است
تو بدان که رفتن تو همان سلام است به همه یار

تو باید برگویی بر یاران بر جانم مهر
اما نشوی بر اندیشه که هرلحظه
باید بر شوی بر بتان به مهر
گر چنین می کنی و فردا که او بیاید بر تو به یاری
و بر بیند که تو نیستی بر ا و
هستی بر اصول برش یار
او بگوید که آن سلامها چه شد بر من
تو بگو که راز اندیشه است مهر نیارد برکس
بر می بینیم که این سلامهای بیشمار که تنها
خسته می کند دهان و دگر نیستش هیچ راز
چه می کنند بر ما
بسازیم بیهوده حتی
دارد قصدی به ما
یا سلام مهر ندارد
حتما هست
خصومتی بر ما
تو بدان که سلام یار عشق است
حتی اگر نگفته باشی یار
آن همان نگاه یا حتی بی نگاهی هم هست یار
اینکه همیشه بر یک روش بیایی خویش را که گویی سلام
بایستی یا نایستی و فریاد عشق را بر زنی بر این و آن
این همان درد است که بر تو آویزد یار
که دگر مهر نباشد و بر عاشق شود استوار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که ناید بر امیدهای واهی بر یار
که این طلوع است یا بیحرمتی است بر من یار
تو بدان آنکه بر اندیشه مهر بازند بر من و تو
آن همآن عشقست که بر خویش ویران سازی یار
که مبادا دگر دوست داشته باشد که ترا بیند چنین یار
تو بیار مهر عشق بر دل خویش که آنست خدای
که ببخشد بر عاشق که بر خویش مهر دارد
آنکه می سازم بر این منش ها
آن دگر خود دانی آن نیست
که شوی بر خویش رسوا
که آن رهروی راه شیطان است یار
که بیاویزد به خویش که منم من بر یاران تنها یار
ورنه هر راز روزی هست بر یار
ورنه هر عشقی
سازی هست بر ساز
تو امیدی بر جلوه گاه یاران
گیری غم در زمانه
که این ساز را بهر راز
نیاری به این و آن
تو طلوعی و بر جانان
فریاد زده ای یک چند
تو دگر مهر نشوی
بر امیدها شوی رنگ
تو بر صلابت دوران
ز مهرش غنوده ای یار
تو دگر نسازی بر عاشق
که آن غم است همان یار
تو که اینک بر امید عاشق ره بنمودی یار
این همان درد است که بر تو می شود یار
تو بگو که جلوه یاری برش نمودم به درد
که درآن عشق را بردم به بیگانگی بر یار
تو چنان جلوه مهرش را به دل بردی یار
که دگر فردا که بیاید تو برگیری مهر عشق یار
تو امیدی بر جانان بر داد زمانه باز
که دگر نگیرند بر تو راز
و شوند با همآواز
تو امید عشق را بر شمار
بر امید رازهای ما جان
که این سرود را ما بر تو
می نوازیم از دل و جان
تو امید ی و شاعران را
به رنج غبار نشسته ای تو
تو کنون مهر ایزد بر غبار
خسته گیها برده ای تو
تو بگو که بر صلابت یاران
فریاد زنی یک چند
که برگیرید غم عشق نیست
این همان یاد است بر
تو بخوان صدای فریادم
که این بر زمین بنگاشت
اینکه فریاد شوید بر حاصل مهر آن شود یار
تو بخوان که سازیم و بر سازیم یاریش یار
تو شعری و بر آغاز شوی بر من یار
تو جلوه رازی و بر امیدت شوم یار
تو نگاری که بر امیدها می نتازی بر یار
تا شود عاشق را به امید سازی ای یار
تو بگو که برجلوه مهر رازت بر کشیم بر یار
که نمانی بر طلوع بی مهری و ما را گردی آواز
تو که اندیشه ات بر گذار خستگی هایت می رود جان

تو باید بدانی که عشق آنست که
گاه ببخشی آنچه رفته است برت یار
گر ندانی که تنفر بر جان عاشق چه ها کرد یار
وندر آن راز دگر نشکفد تن عشق بر خویش یار
وندر آن باز فریاد شود بر این و آن
و قلب خویش بیامیزد به مهر یار
و دگر نسوزد بر فریادی که برگیری یاران از آن
تو بگو که فریادی و بر اندیشه داری مهر
ما گوییم به برت یار
که برنگیریم عشقی چنین را بر تو
تو که اندیشه ات را به راه کردی بر ما
تو که اندرون عشق بورزیدی بر این وآن
اینکه نبوده است بر مجاهدان که خوانده است آواز
یا آنکه باده است بر باد که شود بر اسیران
یا آنکه مهر شده است بر عاشق و مهر ورزیده است بر این و آن
این همآنست که بر عشق می نوازد مهری دگر بر من
یا که می سازد به دل که اندرون عشق می ورزد به روی
آن دگر مهرست که بر دل می شود آواز
وان دگر سازیست که مهر می سازد بر یاد
آنچنان غم را فرو بردی بر آواز
که دگر مهر را بر نمی تابد به عاشقی بر یار
او که بر سرای مهر آوازی دهد بر یار
او چنانست که بر می سازد به عشقی آشکار
او امیدش را به دل سازد اما نه به یار
او امید را بر می نوازد به عشق اما نه به ساز
او صلای آواز دارد خوشتر ز یار

تو بگو که فریادی و بر اندیشه داری بهر ما
گوییم به برت یار
که بر نگیری عشقی چنین را بر یاد
تو که اندیشه ات را به راه کردی بر ما
تو که اندرون عشق بورزیدی بر این و آن
اینکه بوده است بر مجاهدان که خوانده است آواز
یا آنکه باده است بر باد که شود بر اسیران
یا آنکه مهر شده است بر عاشق
و مهر ورزیده است بر این و آن
این همآنست که بر عشق
می نوازد مهری دگر بر من
یا که می سازد به دل که
اندرون عشق می ورزد به روی
آن دگر مهرست که بر دل می شود آواز
وان دگر سازست که مهر می سازد بر یار
آنچنان غم را فرو بردی بر آواز
که دگر مهر را بر نمی تابد به عاشقی بر یار
او که بر سرای مهر آواز می دهد بر یار
او چنانست که بر می سازد به عشق آشکار
او امیدش را به دل سازد اما نه به یار
او امید را بر می نوازد به عشق اما نه به ساز
او صلای آواز دارد خوشتر زیار

او نگار عشق بر می نوازد اما مهر من به ما
او کنون شاعران را برگرفته بر آغوش ما
تا کند شعری دگر باره بر آهنگ یار
تو کنون چهره درد را بین که بر زمانه پیداست
تو گو ای یار بیارند آن بزرگ یار
او که در سراچه پندار تار می نواخت
او که امیدش بود که روزی شود که بگیرد بار بر پندار
او که در رهروی راه مهرش را داد نوید
او که اندیشه می کرد که باشد مهری در اوی
او که سپیدار عاشقی را بر می سپرد
او که پندار ش را به عشق می داد و ره می سپرد
او که در اندیشه اش بر مهر می ورزید به کار
او که جان را بر طلب خویش می داشت و رای می سپرد
او صدای سخن عشق را کرد دگر ز بر
او بر ترنم خاصه گان بر پندار می کرد بر
تا نبودش راز خاصه گان بر بیار
او همان بود که دل را بر عشق این و آن می داد
او که آوردگاه رستم را بیاورد بر رزمگاه
او ندانست که اندیشه عشق بر دهد بر ما
تا بسازیم رای عشقش بر زمین
تا بسازیم عشقی که بر می دهد به دین
تا نیاریم وسعت این خاصه را
بر بگیرم و باز بر کنیم رازی بر اوی
او چنان مهر آورد بر انجام راه
که دگر نیارند که مهر می سازند مه به ماه
تو چنان دردی بر این خاصه گان در راه
که دگر نمی سازی امیدی که نیاری مه به ماه
تو برطلوع شعر آواز شدی یارا
تو برسپیده پندار مهری شوی یارا
تو امید را بر شوی تا بر خاطر گردی حزین
ز پندار عشق مرا بر سالهای عمر بین یار
تو دریاب که زمان بر تن عاشق می گذارد جان
تا که نپنداری که هستی که آن را مهر دهی بر یار
تا که اندیشه اش را نسپری بر خاطره ها
او بمیرد و نداند که از بهر چه آمده بود یار
آن همآنست که اندیشه انشقاق را می برد بر بازمانده اش

گر که من یاددارم به وقت دیروز
چون مادر بزرگ بمرد درحسرت رفتن کربلا روز به روز
او که می گریست و دائم از خدا می خواست چنین
که او جام عشق گیرد و راه کربلا شود نکو
او چنان غمی بر دل ما نهاد بوقت مرگش یار
که دگر نتوانستم نگیرم
عهد و پیمانی که باشد بر آن عاشق یار
وان دگر بغض را بر سر آنکه کرد بر ما دغا
ما فرود آوردیم و رفتیم تا او را به زانو در آوریم یار
تو بدان گر که به مهر نبودی در جایی آشکار
چون فرو بندی غم بسته در اندیشه های آشکار
آنجا که بر سازند مهر خاصه را
بر بیارند و غم عشقش را بر نگیرند بر ما
تو بدان که ما چنان ساغر عشقی شویم بر شما
که دگر راز فراموشی را ببندیم بر این و آن
تو امید را بر سرای دوران بگیر چندی یار
که آنچنان سوزند و سازند که بگیرند تن به یار
تو بدان که راز عشق مهر می خواهد ز ما
تو نگو که جلوه ناز می طلبند آواز ما


ما همانیم که بر رهروی مهر بردیم قسم
تا نباشیم مهر ایزد در بر رهروانش شدیم هم قسم
تو بدان که برپندار مهر جان رود یار
تا بدانی که اندیشه عاشقیست بر خاطر شب یاد
تو بدان که دل بر اندیشه
بگسلد دل به پندار
که این درد عشق بر من
به همآوازی آید یار
تو که جانب راه بر گرفته ای
بر اندیشه ات پیدا
تو شب را بر اندیشه بسازی
گر نروی بر این وآن
تو برسپیدار خستگی هایت مهر را بیاب
تا که لب فرو بندد و عشقش را رود بر یاد
تو که بر سپیده امید
رهگذار شدی بر تن عاشق جان
تو بدان آنست که تو بورزی
نه اینکه این بوده است نه آن
گر چه آنان نیز آمدند
بر سر مرضیه نشستند به امید یار
گر چه آنان بر امید راهی بودند
که به قلب ایرانی راه باز کنند
که چنین بر پندار بی توجهی
یاران نگردند اسیر یار
آنکه آمدند و خوانند مرضیه را به راه
آن همآنست که آنان خواستند
بگویند ما را هم بخوانید به راه
اینکه ما بیاریم مرضیه را
تخطئه کنیم که بر دارد رای
تو بگو که مجاهد نبوده ای
که تو چنین کردی یار
او بگوید که نه من بر هر رهروی
که بخواهد بشنود مرا
نه آن بار که در آیند ه نیز خواهم خواند یار
این که مهر است باید ورزید بر هنرمند یار

این که فکر سیاسی او چیست آن بماند یار
گر چه بر رهروی راه آنان که آمدند شدند یار
مقصود داشتند که بگویند
ما هستیم دلسوزان عاشقان شما
وندر آن راز خویش بر بیارند بر دلهای شما
اما همین نیز خود نوعی مهرورزیدن
بوده است بر آنان که یار
چون بیاوردم به ایشان
که ای یاران برگیرید این باند بازی را
بس کنید این که فلان خواهر
گفته است پس باید انجام دهیم یار
بیایید که با هم یکسر شویم یار
و بگوییم که کار درست
چه بوده است از این نشان روزنامه یار
آنان بگفتند که تو نمی توانی بمانی با ما
چونکه ما تنها میلیشیا می خواهیم بر کار
من بگفتم که من بر آواز اندیشه عشق با شمایم یار
آنان بگفتند که نه ما تنها
کس می خواهیم که گوش کند حرف ما
آنان بگفتند که نه مردم هستند موردهای ما
ما نمی توانیم به آنان اعتماد کنیم که آنها عشقند یار
چون بگفتند چنین و دیدیم که نیستند بر رهروان راه
آنکه مردم ماا حمق می پنداشت
ندانست که مردم هستند ولی نعمت ما
آنانند که راه گشاده اند بر تاریخ
آنان هستند که ره سپرده اند بر اندیشه های رای خویش
آنان بر اندیشه عاشقی جان سپرده اند
با آنکه دغا بود می بردشان به مسلخ
آنچنان از این راز دانستم که آنان نیستند بر راه
من بگفتم که شما را بسلامت ما رویم راه خود یار
و چون آمد آن یار اندوهگین به رزم
ورفت و کشته شد بر نبرد با آن عاشق دگر بر جنگ
من بگفتم ای یار بر تو قسم بر این غبار
که بیاوردند باید تو نیز باشی در بر ما
تا بسازیم رای ایران زمین
این همان عشق است مهر ایران در برگیر
آنکه می سازند ز قطعنامه و رازهایش آن دغاست
گر می خواستند که واقعا قبول کنند
بدون قطعنامه هم می شد جنگ تمام

من بگفتم حال که سخن خود کنند بر سی ام خرداد
چرا دگر نمی روید و نمی گذارید
این یاران نیز روند بر خانه هاشان
بگذارید اگر راز سبویی هست خود بسازد رایش را
اینکه ما برگیریم دست بی اعتمادی در میان
این نیز بر آنان دگر شود دغا
آنان بگفتند که تو ندانی راه چیست
که راه اسلحه است که بر اندیشه عاشقی می گذارد یار
من بگفتم که بر سراچه عشق آن را بر بندم به ساز
تو بمان بر اندیشه اما عشق آن را من بسازم بر یار
تو امید عشق را بر اندیشه های مهرورزی بیاب
تو بدان که راز مهر ورزی بر یاران نیست بر ما
تو کنون جلوه مهر راز عاشق دریاب
تا نگیری راز دگر بر امیدها بر نگارد عشق را
تو صلای امیدی که مرا بشناسی یار
تو بدان که این راز فراموشی بر بسته است یار
تو چنان شعر عشقی بر من کن روا
که فردا که می روم تو خوانی بر من دعا

اینها همان است که آخوند را بر من
طور دگرجلوه دهند یار
مگر نه آنست که کنون نیز ما نمی توانیم
بگوییم که قدرت دارد در همه ابعاد
ما باید بدانیم که او رهروی راه خورشید می نواخت
او باید که تقاص عشق خواهیش را
به امیدهایش پس می داد
که می بکرد یم بر آن جنگ خاصه راه
و نگرفتیم ساغر عشقی که بردند
و آن هنوز هم باز است یار
گر که تاریخ پرونده آن فروبست بر یاد
اما آن را باز می کنیم چرا که
ما رازها گرفتیم از آن یار
ما که در مصداق درد بر خویش تابیده بودیم یار
ما که بر آزادیهای دوران پای فشرده بودیم یار
ما کمتر برفتیم بر کشته ها
دادیم آنان
که بودند بر اصولها یار
که روند و بسازند
کار خویش و دشمن بر راه
ما بگفتیم که ما
با تفکر اینان
که هستند بر باورهای سرد راه
خسته ایم و دوست نداریم
که زیاد هم
خود را مایه جان
بگذاریم یار
جز آنان که بر سربازی بودند یار
آنان دگر به آواز نشوند بر این جنگ تمام عیار
تا نگویند که ما در رهروی راه با شما بودیم یار
ما بگفتیم که شاید بتوان جنگ را
در روش دیگر تمام کرد یار

ما باید بدانیم که حال درگسترش آن راه بر زمان
ما هنوز سپردند آنرا در ذهن خویش نبسته ایم یار
که چه شد که آن جنگ آمد پدید
که چه شد که بر پلاکهای مادران داغدیده به رسم
مانرفتیم که بشوییم عشق آنان را
بر شهید گمنام به یک دست
گر چه بودند رهروان زیادی که آشنا بودند بر یار
می برفتند و یا آنکه احساسات دینی بر می انگیختشان
که روند مبارز شوند بر خاک میهن
خود بگویم این همان است که ما کنون در دست داریم
چرا که ما در دست داریم شهید
که بگوییم بر این تازه غریب
تا بدانند که ما در آن زمان که خون بود و انتقام
و نبودیم بر عشقی که مهر باشدش یار
بر شدند برما و دیدند چه حماسه ساخت یار
حا ل که می رود تا بگیرد راز عشق
از دست امیدهایش بر راه
او چه سازد بر راه مغیلان بر یاران جانباز
که دگر مهر نگیرد آنکه هست
بر عاشق به جماعت ها یار
تو برو رازامید را بر بیاب
که دگر همه مهرم و بر می شوم بر یاری یار
تو بخوان شعر آوازم به داد
که برشوم برتو و مهرم را به امیدها بر داد
تو امیدی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که آیم برت به دلدری یار
و بگویم ای مهر تو بگو
بر چه امید هستی به یاری
تا که برسازیم خانه را به جنگ
و نگیریم از هر ذره خاک
برمرگ تا که بشناسند یار
که نیست همیشه بر خون و انتقام
تا نیارند رنج عاشق بر یاد
او بگوید ای مهر
برگیر راز یاد
او همیشه بر اندیشه
به مهر بر ما بتاخت
حال چه شده است که تو
جان می گذاری برش به باد
من بگویم که او در رهروی راه
بر عاشق نواخت
برپا گرفت
حرف حق
و پای عشق ایستاد
ما دررهروی راه
همین هست برمان غریب
که نسازیم بر آنان
که بر دشمن هستند فریب
ورنه باقی که براسلحه شدند بر مردمان
ورنسوختند و ساختند مان بر زمان
گر بیامدند که بسازند برمکان

فشردیم دست ایشان
و گفتیم ای یار برگیر
رای ما که ما
همانیم برتو بر راه
تو امید ی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که بر آییم و ببینیم
چه شد که مردم
جدا گشتند از مجاهد یار
آنان روش اسلحه را بر آنان نمی پسندیدند
آنان بر بساختند بر رفتن شاه
که نگیرد دگر خانه تیمی ز یار
چون بدیدند که باز آنان
بربگیرند این خانه را
او بگفتند که ندانستید بر چه
ما کردیم انقلاب
ما بکردیم چنین که مردم آزاد شوند
نگفتیم که آنان بر ما شوند
بعد از دیدن این صفحات
بر صدا و سیما با ما یار شوند
بگذارند که ما هم رای عشق بریم بسر
و نگذارند که چنین ما را
بر سوزند بر خون دگر رنگ
تا بیامدند که بسازند چنین
رفتند بر دامن جنگ و شدند دگر غمین
که حال بر چه بسازیم یار
این چه بود که ما باید بسازیم
با قدرت ارتجاع تا توانیم
خاک میهن حفظ کنیم یار
این بود که گاه هستند
گروهی که طرفدار جنگ است
در این سیستم نیز یار
او بگوید که تجربه جنگ قبلی شیرین بود
آنان بر بساختند بر ما که بماند ایران
باز بر شوند بر ما و برگیرند کاسه چه کنم یار
ولی قدرت ما باز بماند یار
این که چیزی نیست
ما نمی فرستیمشان به جبهه ها

او نمی داند که دگر برفروزند مردم ما
و نگذارند او بر بیاید به امید عشق دگر بر جنگ بر ما
آنکه بر تو وعده ماندن بر سر جنگ می دهد
تو بگو که ما را نمی بیند یار
تو بگویی تو کیستی جز ابیات شعری یار
که آنهم بر می شود به فردا
که یک بمب بیفتد نزدیک خانه ات یار
من بگویم آنکه بر تو این جرات بداد
آن همآنست که فردا تو بر او نکنی دگر نماز
ورنبینی فردا را یار
تو بگو که چه شده است بر این دیار
تو که بربندی عشق خاصه را
تو بدان عشق فرو می خشکد بر پندار
تا زمین رازش را برنماید بر یار
وندرآن عشق بربگیرد راز
و بر ما شود یار
تو سرود ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که برجلوه آید یار
که این ترانه های سرزمین ما
چه دل می سوزاند بر بعضی یار
که نتوانند ببینند قوم ایرانی
نیز به خویش می نالد یار
من ندارم از او هیچ به دل غم یار
من از تو سوزم که تو همزبان بودی بر من یار
من آرزو داشتم که نداشتم چون تو
همزبان که عجب ریشه خشکی داری ای یار
ترا بر کدام راز نهفتند به آسمان
شاید که تو برپندار عاشقی برآن شدی
که بر گویی برمادر خویش
که ترا آورد به این دنیا
که بربگیرد ساغر عشق را
ز راز این ملت جدا
تو چگونه می سازی بر ملت
که گویی از کوهها ی سترگ
تو برگیر دامن خویش که این نیست از تو
تو برو راز اندیشه ات را برخسروی بگیر
تو که دانم تمام تلاشت بوده است که بیاری برما سمن
تو همانی که بر اندیشه عاشقی بریار
پنهان کردی تمام روزنامه ها را بر یار
آنکه مغازه ا ش پراست از پرچم شاه
او هموست با تو
تو برو راز سپیده را دریاب
که بر مهر نیست با تو
تو امید عشق رابردل یاران بردی یار
تو دگر کیستی که اینگونه بر مردم تاختی یار
که بدان با این همه که می گویم باز
تو امیدم هستی که
برگیری شاهد عشق وطن بر یار
ورنه آنان که شاه و شاهی شدند
و بر انجمن کانون بر ما شدند
که نیاوردند تاب که باآن همه گفتار
که بر سال شده بود بر آنان
حتی به یک دو کلمه حرف
توانست بیرزد بر آنان
که برگیرند جانب یار
تو امید ی که بر عاشق بنوازی یار
تو بمان تو تنها امید عاشق هستی بر یار

تو امید ی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که باز هم بر شوند بر تو یار
بربگیرم بر تو عشق به رای
و بگویم هنوز صبح پیداست
و بگویمت که هنوز در آن دیار
هنوز عسل 7 ساله می فروشند یار
که توانی بری به یاریشان عشق
و بگیری سرشیر تازه با کره و نان بربری
که چه عشق می سازد بر من و تب
که بیارم آن راز امید را بر آن یار
و بگویم ای مهر برگیر کمی از آن
این همان عشق است که من بر جان او بریزم یار
و او بر شود که تو عشق بودی
نه آن دوست دختر ایرانی یار
تو باز کن افطار خویش براز
که نیاری افراد خاصه را
که بر بخوانند برما
که شوی بر آنان سوال های آماده را
بربگو ای یار تو کجا گرفتی این سوالات یار
تو امیدی که بر من بنوازی یار
تو سروری که شعر می خوانی
بر عاشقانم بر طلوع غم
تو برو جلوه شرمم راببین
که بر کرانه ها پیداست
گرچه فردا آن هم تو خاموش کنی در بر ما
تو امیدی و بر سرای فردا چه می بینی
آنکه یار است آن خدای ماست
که برمهر بر من بساخت
و بگفت که تو امید من هستی یار
تو بدان او همآره بر عشق
می بسازد بر من و یار
ونگذارد که تو وطن بسپری بر دشمن یار
تو بگیر هر چه خواهی فریاد
تو بربساز با آن مهر بر آواز
تا بگوید که بخواند برت ساز
که این عاشق همان بهاییت است بیار
تو برو دست جهنم بر ما آید برت به ساز
ای که خوب انتخابت کرده اند که
بر سازی این سرزمین آباجدادی ما
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:386  11/7/2005
  تو بر اندیشه باش که برفروزند بر مهر و مهر
تو بدان که بر سازند یار نخست
وندر آن از باز برگیرند رای به نخست
تا که بر چهره نشاید دردش را یار
آن شود فروز برگشاید کار یار
تا بسازد بر اندیشه مهر گذارانش یار
آنان بگروند که این فروز بوده است یار
تو تمدن راز را بر رهروی بیاموز که یاد
آن همان عشق است که برفروزد بر تو یار
تو چنان شعر من
راز امید نشاندی بر من یار
که نگردی چنین
بر بیکرانه گی دیار
بر من یار
تو چنان برفروزی
غم اندیشه بر یار
که تو بسپارند به شروعی
که نیارد همه به ماه
تو نپندار که فرو ریزند
بر خاکستر راه
تو بگو که شعر تر انگیزد
آنکه هست برکار
تو که بر حلوه مهرش
بردی غم به دل
تو نپندار که ساغر عشق
به تو آید به راه
تو امید شعر را
بر عاشق باز بیاب
که آنان بر مهر گردند
راهش روند بر بیداد
تو چنان شعرمن
عشق هستی
بردی ز یاد
که دگر ره فروز بندی
شوی بر بیداد
تو امید را بر چهره مردان
چنان بر گماشتی به یاد
که باز فروز گردند
و عشق شوند بر یار
تو چنان شعر هستی
بر سرودی بر همگان
که بر طلوع شوند
و مهر ایزد برگیرد راه
تا نپنداری که من بر تو نواخته ام یار
آنان بر تو خویش گیرند و شوند بر کار
تا بپنداری که آنان مستند بر کار
آنان بسازند که بر طلوع گیرندت یار
تو چنان شعر امید ساختی بر ایشان یار
که دانستند تو همانی که باید باشی یار

آنکه هر لحظه فریاد شدی
و مهر گر ورزد
و بر امید عاشقی شوند یار
تو چنان ساز امید
برشان بنشاندی یار
که آنان دانستند تو
همانی که آنها
خواسته یودند یار
تو که بر اندیشه مهر
بر آنان تاختی تا که یار
بر شد و خاکستر
عاشقی راه بنماد
تو که در بستر امید
بر آنان تاختی تا که یار
برشد و بر امید عاشقی
تیر بردلشان یافت
تو که برچهره انسانی
اندیشه کنی که منم
که می توانم برگیرم
آن وزیر که می خواهم بر کار
آنان دانستند که آن قاطعیت
از یک زن زیاد است یار
وندر آن نشود که برگیرند چنین راز بر یار
تا بگویند که آن به مهر گرفته شد بر داد
تا که بر امید شوند که می سوزانندت بر یاد
تو بدان که بر جلوه مهر شود آنکه می سوزد یار
وندر آن راز بر شوند و به خورشید نجویند راز
که تو بر طلایه داری عشق شدی بر ما
تا نسوزی و نشوی بر تو گردند رها
تا بیابند عشق و خاصه را بر راه
تا بدانند که یار خورشید بر توست یار
تا که بر جلوه مهرش غم خورشید نهادند یار
تو بدان که بر غم و حسرت بوده است گناه
تا که برجلوه عشق مهر برگشایند بر ما
آنان برشوند و بسوزانند هر چه هست بر یار
تو امید راز را بر عشق های عارف بیاب که یار
مهر خموشی دارد بر لب و نیست عشقش بر راه
تو امید راز بر دلدار بیاب که او تنهاست
او همان عشق است ولی در
بی انتهایی بر خویش هست یار
تا که برجلوه یار گیرد راز مهر خاصه را
تا که برگیرد فریاد عشق خواهی یار
آنان بر شوند بر کارو اندیشه سازند بر یار
که چون فروز شوند بر تو یار
تو آنان بر بگیری به سر هاتفی بر کار
و آنگاه بر بگیری شان بر اندیشه ها که باز
هر لحظه بر شود آیین خسروی
ز اندیشه و بر شود به راه
تو که شعر آموختی بر یاد به راه
تو که ندانستی که فروز گردد هر لحظه بر راه
تو که اندیشه یاریش را بر فروزی بر مه و ماه
تو که اندیشه جلوه را بیاموختی بر ما
تو که انجمن راه را برگماردی بر غم این و آن
که خود نگردی فروز و از عاشق نگیری نشان
تو که بر خویش شدی بر غم خورشید و بودند ما را یار
آنان که هرلحظه بر امید شدند به داد
که بربگیرند یا که نگیرد رازش به یاد
تو که بر مصداق آیین بستی غم خورشید به ما
تو چنان شدی که هر لحظه بستند راه

تو برگیر راز هستی که آنان دانند یار
که تو چون گویی که تو داری مهر یار
که آنان بدانند که بر همگان هم داری آن
که تو بر دهی بر صلابت و شوی یاد به راه
تو بگو که بر جلوه مهرش برکشانند مهر را
وندرآن باز ش شوند بر اندیشه یار
وندر آن راز باز برگیرند این غم خاصه را
که چون بیایند بر گیرند رازت بر یاد
که آنان که بر فروز راه برشدند به ماه
دگر راه نشوند و سوزندت بر یار
تا که نسوزند رنج خاصه را بر راه
آنان بر شوند و ز حاصل عاشقی کنند بیداد
تو امید شعر را بر هستی بیاب یار که تنهاست
که او همین امروز به دلداری خوشست و باقی هست بر راه
تو امید عشق را بر امیدهای عاشق بیاب یار
که جانفروز مهرش هست همه بر راه
تو امید شعر و هستی را بر امید هابین که تنهاست
او همان جلوه درد است که بر من شود بر ما

تو مگو که راز آیین برت بگشایند به راز
تو بدان که آن راز فراموشیست که بندند برت یار
تو چنان شعر و غم هستی سرودی بر ایشان یار
که دگر نشوند بر تو و هر لحظه فریاد شوند بر یار
که ترا چنین نکردی بر اینان بر راه
که هر لحظه فروزند و بر ما شدند پناه
تو که اندیشه ات را برگرفتی بر آن باهنر بیچاره قدرت به کار
تو همانی که خواهی خو د برکشی به قدرت این و آن
او که در پندار بی هنری خویش نغلتید من بودم
او که بر اندیشه بی عشقی مهر بر تو به امیدی من بودم
او که بر چهره آسمان مرگ عشق را ندید من بودم
او که بر اندیشه فردا راز امروز را ندید من بودم
او که بر فریاد دیروز مهر شد و بر خاصه گان تپید
او که هر لحظه بر امید شد که بسازند برش به عشق
او که بر جلوه مهر راز مهرش را برگرفت بر غم عشق
او که اندیشه راز داشت و بر من شد یاد به سپهر

او چنان راز فردا را بر گرفت بر ما
که دگر نخروشید و بر حادثه شوند خراب
تو چنان شعر من و هستی من دریافتی به راه
که تو برگیری که او بر طلوع خویش دگر نیرزد به راه
او که اندیشه فروز را بر ما بساخت
او همآنست که بر می گیرد غم هستی را در اندرون نیست یار
تو که بر جلوه مهر بر ما گذری
تو بدان که همان عشقی و بر ما می شوی
تو بگو که بر طلوع مهرت جان بر دلداری سپردند یار
تا که نسوزد مهری و بر امید ها شوند خراب
تو که بر شعر غم و هستی رای دارد به درد
تو بدان دگر فروز نشوی بر من و یار بر
تو بدان که بر سوزی آتش خاصه گان باز
که دگر مهر شوند و برگیرند غم به دل
تو که اکنون بر سرای امید رفته ای به جان
آن همان راز عاشقیست که مهرت گیرد به کار
تو مگو که آن تلولو عشق بر امیدها هست بر یاد

من که گفتم آن دو رکعت نماز صبح را
هم نتوانستی در وقت دگر بخوان
گر که پدر بزرگ بر من تاکید می کرد یار
دورکعت نماز صبح را در وقت فراموش نکن یار
ولی باز که بر شوند بر مه و ماه
که آنان عشقند و خواهند که کنند ما
ما که در ترنم اشکهای خاصه گان غریبیم
ما که در پندار مهر این چنین بر آنان وزیدیم
بر بیاریم اشک من غم و درد این جمعیت خاصه را
که بکردند آنرا چند برابر در عرض 26 سال
آنچه بر آنان به ارث رسیده بود از دو هزارو چندی سال
آن بود که هفده کرور بود و دگر نبود بیشتر یار
چون برگرفتند از زمان ناصرالدین شاه
حال شده است بر یک دوره نابخردان چندین برابر برکار
مگر چه کردند بر این مردم که صد ساله چنین کردیم ما
تا که آمدیم و ساختیم هر شب بر یار
تا که برشدیم به عشق و هر لحظه شویم بر کار
تا که شهر به مهر زیاد کند بر مردم یار
آن دگر جلوه شد گفت مکن آمدم یار
او که بر سر خانه و امید دادن بر آن
شد بر مردم که بیارند کودکان بسیار
آنچه در مصداق هر لحظه بود که نمیرند بر یار
ودگر بر نشد که برگیرد نان رزق روزی بر آنان
که کنترل جمعیت بود از وظایف دولت یار
آنان که بر جلوه مهر بر عاشقان شدند
دیدند که آنان چگونه بر عاشقان دیار بر می شوند یار
که هر مریض دارد چه مقدار خاصه یار
بر بگیرند برش اتاقی بر هر سر
وبه اسم برهر پرستار یار
تو بدان گر چنین بسازی بر مردم ما
بیچاره گان غم فروز شوند
که ما بخواهیم بمانیم همیشه در بیمارستان
وندر این راز بر نشوند که روند دگر بر خانه یار
که این خانه بهترین دوست است بر یار
تو بدان گر بیاوری راز امید عشقش را به بر
تو بدان که دگر نشوی بر هر امید که باشی بر عاشق بر
تو سپیدی رازش بیاب که او تنهاست
تو بدان که او به مهری دلخوشست
که راز ش هویداست
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آیم برت به دلداری یار
تا بگویم که اینان بر مریض چه ها به عشق می ورزند یار
تو امید راز شو تا بدانی این جمعیت خاصه را
که باشد برشان بیمه و مدرسه مجانی یار
تو بگو که بر هر هنر که انسان بر آنان آرد دل یار
برشوند و برخورشید مهر نوازند یار
تو امیدی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که آریم برت به یاری عشق بر راز
تو صلای دوران به منش سپردی تو یار
تا که عشق شوی بر خاصه گان نتابی بر یار
تا که به جلوه آریم آن غم بزرگ
ما بگوییم که سیستم آن دادن انعام بر ایران چه کرد
آنکه در بحر تمدن به فراموشی سپرده شد
آن اقا منشی بود بر
که همه آقا شده اند بر یار
که دگر شاهزاده و گدا نیست
که او برگیرد که من دگر شاهزاده ام یار
تو امید ی که بورزی بر قانون یار
این همآنست که ما نیز بر عاشق می طلبیم یار
این که برگویی من بر عشق بر او شوم یار
من بگویم که عشق بی اصول نیاید به کار
گر بیاری راز عشقش یک دو روز
بفرستی بر او نان خاصه را بر او
و دگر بار که برشود عشق ز بر
بر بخوانی که بر رویم بر همان غذای دیروز
این همآنست که مهر را بر بندد به ماه
گر نیست بودجه یار
بربگیر همیشه همان غذا که نیست بر یار
وندر آن که بر ما بگفتند که یار
چون بیاری کمی بپردازی انعام یار
تو توانی که احترام گیری و سلام
وندرآن راز دگر تمیز می کنند بیمارستان
آن که هست بر نان که تو می دهی کم
او نتواند که بسازد خانه اش یار
او که آید بر سر کار او خود مستمند است یار
این همان جانب بدبختی ماست
این دیار چون برگیرند کار
آنان دگر خوشبختند
چرا که نان آن تامین می کند یار
تو بگو که برشوند بر خورشید یار
و نگیرند چنین رازهای بیراهه گی از سر زمین ما
تو باید بدانی دانش بیش از اداره کار
تا که بگویی من هستم آماده بکار
تو که بر تلولو رازهای عاشقان بر یار نکرده ای نظر
تو چگونه گویی که نگیری بر ما یک وزیر بر
تو باید بدانی که عاشقی نیست اندر جهان
که یک پایش بر عشق نلنگیده باشد بر مهر باد
تو بگو که بر بیاری غم بر خاصه گان بر کار
وندر آ ن شوی بر مهر این و آن
تا ببینی که اینان چگونه بر غریبه گان ساختند یار
که ما نگرفتیم خود بر نیروهای خودیمان بر بقیته الله اعظم یار
که بقیته الله اعظم که نامش بسیار هست دور و دراز
بر عاشقی بر شما نواخت
اما شما او را نگرفتید و که دادید او را به قربانی یار

تو مگو که راز فریاد برگرفتند بر تو یار
تو بدان که راز بر فراموشی گشت نصیب یار
تا که بسوزند بر آن خاصه گان یار
بر بگویند که خدایا این چه مصداق است با ما
تا نگویند که بر جلوه سازند به مهر یار
او بگوید که او بر ترنم عشق بودش هویدا
تو بدان او که بر ترنم عشق بودش هویدا
تو بدان او که امروز بر تو نساخت
آن همآنست که فردا عشق تو مهر ساخت
او که بر جلوه مهرش یاد تو بر من داد
او همآنست که فردا بیاور کودک
که تو دانشجوی متاهل را می دهیم خوابگاه
وه که چه کردید بر این مردم ونسل ما
که حال نیر برکشید تمام آنچه خواهد بماند بر آنان
که بر هیبت مغول تیمور چنین بر ما نساخت
که بر هیبت افغانها محمودکه بود بر خون ما تشنه
این چنین بر مردم ما نکردند تو بی ریشه
که ریشه ات را بر آن مردک گذاشتی که شاید
هر از گاه از ریشه بگوید و تو خوری برش ریشه
تو بگو که چه کردی که فسون شوی بر یار
تو که او هم بساختی
که پولها متعدد بر این تلو.یزیونها می رسد یار
او که داندو گوید بر ما گر آن عاشق بود تنها یار
او هم بداشت مثل یار عاشق ما بر تلویزیونها دگر یار
که در برگردان عشقند تا شوند بر یار
تا نگویند که هست عاشقی بر آن نیایند هیچ مهر باز
تا که نسازند بر رهروان جهنم بر اندیشه ها ی یار
برنگیرند هیچ مالی و همیشه
هستند در رنگ پریده گی
مثل شکست خورده گان
تو چنان غم اندیشه برشان بنشاندی به راه
که دگر فروز شوند بر مه و ماه
که تو بگفتی ما ساکت باشیم که حجاب رود
حال چه شد که اینان که بر حجاب مانده اند و باز نرود
من بگویم که بر سراچه دوران این چنین است یار
گر بخواهی که بی مهابا نگیری آنچه حق توست که بر گیر ی یار
باید که به مانند من که شدم سالها بر بی عشق به درد
که اکنون بر سالها دگر نیست یار
تو باید بتوانی دوام آوری تنها ماه را
تا شوم بر اندیشه که چه شد در بر من
که نگرفته ام عشق را در این جهان
بربگویم که باید راههای عاشقی را بیش شناخت
این که بشوریم و اعلامیه دهیم یار
که باید برخاست
تا بربندیم همگان
این همآنست که آنان که بر ما
رخصت ندادند که برگیرند رای عشق زما
برشوند حاصل عشق را برگیرند زما
و بگویند که این مهر بوده است که ما ورزیدیم بر یار
که نگذاریم که تو آنچه خواهی یابی یار
تا که بتوانند بر مان بجنگند بر همان سیاق
اینست که ما باید بر
نیروهای خویش مطمئن شویم یار
تا که بر تندر بی عشقی دوباره
نگیرندمان بر تروریست یار
تو باید بر سازی که
راهها را دوباره بررسی کنیم
تا نتوانند که آنان که بر ما شوند
که نگذاشتیم و آن مردک بی هنر
بر بگیرد راز بر شود به مه
تو بگو که شرمت کجاست
که تو باز بیایی بشوی بر سر ماه
تو بدان که جلوه راز را برت ننشاندیم این بار
که از دست می دهی هر چه داشته ای از مه وماه
چون که بر آییم و رایت گیریم نکو
برشویم بر خاطر رفته گان و گردیم رایی نکو
تا شویم که بشوند بر خاطر خسته گان دوا
ونداریم بهر بی عشقی این نامردمان ریا
تا بسازند راز سرزمینمان
ما می بمانیم بر آنان بر راه
وندر آن گر بر شوند ز راه
برمی گریمشان به تندر عشوه یار
که برگیرند بر رمز شورا یار
تا که دگر بر نشوند
این خاطره های سردی میهن بر ما
تا بربگیریم این صنعت خاصه را بیاد
که عشق شوند برمان همه از جان و دل یار
اینکه بسازیم با تندر و اسلحه بر یار
این همآنست که دشمن یار شود با آن
ما بر تندر عشق نهفته ایم بر یاد
تا که بیایید و به تندر عشق بپیوندید ای مهر بر آن
تو بگو که برجلای دوران چه کردند بر ما
که دگر فروز نشوید بر مه و ماه
تا که برآییم عشق و راز را
ای عاشق من باش با ما یار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که دست تمدن بر ما سازد یار
بر آن نگار ز ما بر روز شود یار
من که دانم آنکه در هیبت باهنر باز آید پدید
آن همآنست که خواهد خشم تو و من بر انگیزد به کین
بربگوید که پیاو آور صلح شویم یار
جایزه ای بگیریم و بر خانه شویم یار
تا نیایند دوباره صاحبان اندیشه بر کار
که دگر نشوند و درآمد آن جایزه نیز
نگردد بر آن مافیای بیچاره دوا
تا که نگیرد چنین برشان رنج بی دوایی بر یار
و بگیرند چون ما از درمان رای
بربگویند که دگر دستور محاصره شهر را دهیم یار
که او بربگیرید ومحاصره شود شهر یار
آن که دستور داد که بربگیرند شهر هستی بر یار
تا بر شوند بر اندیشه عشق و عاشقی و برگیرند مه
تو بساز رنج دوران ز طلوع خویشانش یار
که بر بگیرند راز هستی و بر شوند بر ما یار
تو امید رهروی را بر عاشق بیاب که یار
بر تو می اندیشد که او مهر است یا که نه یار
تو چنان رنج و فروز گشتی بر حاصل راه
که دگر مهر نفروزد بر اندیشه دگر بر ما یار
تو چنان بر شو ی بر اندیشه رازها به بی انتهایی یار


که فردا که بیاید تو نیستی برما
تو چنان شعر فریاد خواندی بر دلم
که اندیشه کنم که تو ساز بودی یا ساری بر غم
تا بسازی بر محنت گذاران عالم یار
آنان بر تو شوند و تو گیرند بر خون و انتقام
که من این بار اذن دهم بر آنان یار
که بگیرند قرار و بر دارگشتند در بر یار
که آنان که بر تو بودند به خون و انتقام
تو برکشیدی آنان را بر دار و گشتی یار
تو چنان رنج امید را بر ما کردی ناصواب
که او که علی بود بر کارشما رخ درکشید درنقاب
او بگفت من به ماندن خویش نیز
بر شدم که آیا مرا دگر پسندی یار
اینان که هستند که بر سر یک وزیر بر ندادند به رای
تو بدان که بر تلولو خاصه غریبی تو یار
تو چنان بر عشق بر خویش می بتازی که دگر مهر بده ای یار
تو بدان که مهر مرده همآنست که بهر صوفیان برگیرند یار
وندر آن باز بر شوند و علی علی گویند یار
تو بدان که علی نیز بنده خدا بود یار
گر چه هر لحظه برشدی که او را هم ز علی شناختم یار
این نبود که آنان ندانند محمد که بود یار
آنان بگفتند ما دانیم که اگر علی بود ظلم بود بر یار
پس گر آنان خدا می بداشتند در میان
علی سر به چاه نمی برد نمی کرد
استغاثه بی دینی آنان از خدا
علی چنین بود برگرفت بر آنان رای
تو ابله بر چه کس شدی که
بر پیشینه عاشقی مردم
تو که تنها تاختی یار
وه که در برگردان عشق
ما ایرانیان داریم سابقه تند عمل کردن یار
که بگفتیم اگر زنرال هویزه کمی دیرتر آمده بود
نمی شد چنین یار
حال باید بدانی که همان زمان است یار
باید بربگیریم کاسه صبر خویش بر یار
تا که برگیریم زمان اتحاد بر خویش یار
تو نترس که از اتحاد بیش است
که مهر عاشق می ماند بر ما استوار
تو بدان گر بیایی بجوش
و خواهی نیروهایت داو گذاری یار
زمان زود بر تو خواهد شد
و دگر آنان هستند بر ما دوباره بر شمشیر یار
آنان که بر پندار مافیا هستند به ما یار
که خواهی شوی چون سوریه آزاد
پس آنرا هم می کنیم بر آب
وه که این فریاد چه بر گلو تلخ است یار
که اینان که بر شدند فقط هستند بر خون و انتقام یار
بر بگیرید راز درون با اهرمنان تاریخ یار
برکشیدو بر دهید به اسراییل بیچاره که بیاید بمباران کند شهر ما
تو که مهر ورزیدی بر سازمان ملل یار
که ندانستی که بر تو چه گرفتند عکسی به یادگار بر
که دگر بر تاریخ ماند که ای عاشق یار
چه کردند بر نا اهلان و برگرفت راز عشق از میان
که تو نیز چون آنان که بودی برشان یار
تو همو بودی که بر قدرتها رای مثبت دادی یار
آنان که گفتند بساز مردت تا که بسازیم برت یار
تو سپردی بر اندیشه و آنها را تنها گذاشتی یار
تو که برگردان شب یک وزیر را بر ما نوازی یار
تو بگفتی که باهنر گفته است سهم من اینست یار
که تو خانه ملت را بر سهم گیری کردی مشغول
حتی آنکه وزیر نفت است بر آید که سهم ملت گیرد به اصول
تو برگو که بر یاران برشدند بر مه و خورشید
که سه روز کم است که سخن گویند
باید شوی بر سی روز یار
تا که بر آیی تندر آن بست وتازه ها یار
که دگر مهر بر تو نسازد و عشقش شود بر داد
اما بدان که کنون ما بر رهیم
و آن بهنود عزیز که مهر دارد بر کار
چون بیاید به عشق و عاشقی بر کار
ما شویم و بر او اندیشه اش
را به مهر سازی
نه به یار
که او بر دهند که بیارندش از زندان
چون او که بساختید بر تلویزیون دگر یار
که بوقت آن که شود زمان ابتکار
که بیارید بیماری مرغی و بر گیرید ما را به آن
و روید و بگیرید بیمه آن از یار
که برشده است بر و برگیرد درمان
آنگاه است که بر بگیرد دغا را بر راه
و در آن شعر مهر را بیاویزی از تن این و آن
تو مپندار که من ندانم تو چه می کنی یار
بخدا که دگر برای تو کنون
خوب نیست که شوی بر مه و ماه
تو امیدی بر حسرت عاشقان من یار
که چنان بیفروزند مهر تو که هستی تو زیربنا
تو چنان بر من و مهر من تاختی یار
که دگر فروز نشوم بر تو که باشی همراه
تو برو جانب اندیشه بی دردی ده بر یار
که تو فقط بر ساختی ما ای درود بر مردم باد
که ترا برگرفتند بر ساقی و ساغرهای بیشمار
که دگر شوی و بر آنان نکنی چنین بی مهابا
که تو در آن واجبی که به آن یار دادی یار
تو اگر بر حمام کشتی و نتوانستی
که خود پاک سازی یار
تو که آن سعید بیچاره را برکشتی بر حمام
تا دگر نشوی بر ما و برگویی
که او هم خودکشی کرد یار
ما بگفتیم که باشد درود بر شورای نگهبان باد
که این بسیار توان خواهد که شورا
نتواند که نگیرد این راه به کار
که بر بیارد چون تو بر خاصه گان
فروزد که ما نگهبان دین هم هستیم یار
که روا باشد بر تو که سرداران دگر نیز بکشتند بسیار
وان دگر که می خواست سازمان اطلاعات بربگیرد از ما
و تمامی عاشقان را برگیرد به حکم اعدام
تو نگفتی که آن سرای امید
بر د هد به ماه و می ماند به خویش
تو بگو که راز پنداری بر ما
تو بدان که راز مهر بر چه می خواهد بر ما
تو امیدی مهر بورز گر چه تابد آن مهر برتو دگر باز
تو باور کن دیدیم که دارها آویخته اند بر تو بای

تا بگویی بر یار با من باش
تا بدانم که خورشید برت من سازد ریا
تا بدانی که بر جلوه شدند درد بر خورشید یار
آ ن فروز شود بر پندار عاشقی آید
او که در اندیشه مهر می بتازد بر ما
او چنان سازد که غم خورشید ش بود بر ما
او که هرلحظه بر ایام راز ندید
او همآنست که چون فروز شود بر پندار
بر عشق شود و یاریش را بر امید گیرد تنگ
ورنه بگوید که تو برو راز آیین بر من بساز بر من نه ننگ
تو که آری دل به دلداری یار باز آ
گر چه مهرند و بر عشق می شوند دگر بار یار
تو که بر حدیث مهر بر من کرده ای نظر یار
بر تو که بر حدیث عشق چه داری بر مهر تو یار
تو که اکنون راز فریاد بر داشتندی یار
تو نگفتی که بر صلای دوران بر مهر بر شدی بر ماه
تو بدان آنکه فریاد می دارد بر من
آن همآنست که بر می شود به خورشید مهر شود بر من
تو نگو که بر جان بتازند بر یار
تو بگو که مهر تو و سرورد گر گیردش بر یار
تو بدان آنکه فراموشی آرد به پندار

تو بگو که شعری و بر فریاد شوی بر ماه
تا بر آیی به گلعذاران ماهش پیدا
تا که جان را در قدم یار بینی خویش
آن بیاساید که منم مهر سبویی دارم به یاد
تو که اکنون راز فردا را بنویسی یار
تو بگو که هرلحظه جان خویش بگیرد ز این راز
تو که اینک راز فردا را بر من مهمان بساختی یار
تو بدان که او بر بیاید مه از من گیرد ماه
تو چنان بر خسروی راه یادم آموختی به داد
که او هر لحظه آشوبد در راه گفتگوی تمدن ها
تو که اینک خود گر بر بندی به برخورد تمدن ها
تو که گفتی آن ندارد هیچ بر ما یار
تو که دشمن ارتجاعی که آید بر تو آن مادر به خطا
برکشتزاران که تو رفته ای که نیستش یار
او بگفت برتو هر چه خواهی من اما حج بماند بر یار
تو قول دادی بسازی برش رهروان بسیار
تا که هرساله روند همه بر راه
بربگیرند راز عاشقی بر سر بر شوند بر او بر
تا که تو فریاد شوی بر اوی که تو خواهی این زمن نکو
که تو چه هستی تو کدام اسلام داری بر ما
آنکه محمد بود بر خواسته نماند بر قریشیان
رفت و برگرفت راز ابراهیم خلیل الله
تو چه گویی که با این همه مکتب یار
می گوییم بساز یمتان بر تمدن که شوند پناه بر ما

آنگاه من دهم بر تو هر چه هست یار
ورنه راز عشق می ماند بر تن یار
من که نتوانستم که مشرف شوم بر دیار یار
او بیاورم تا دوست گردم بر او بر یاد
و برویم تا بر داریم رسم جاهلیت از یار
تا بر بگوییم گر روی بر یار
و نگیری مهر او بر عهد وپیمان
او بگوید بر من خانه عشق دارد خدا یار
آنکه خانه است بر دلهای ما می ماند یار
آنکه خانه او فروشد که تمدن بتازد بر مردمان
تا بیارند به پناه سوی خانه کعبه راه
تو بگو که برگیرند سرای امید
من گفته بودم که می بگویم گر آنان نسازند بر ما
حال که اندیشه عشق را بر داده ام به بر همه جا
من بگویم که آن بت شکن خود تو بودی یار
که تو آوردی آن را بر سرکار
که تو شوی به اندیشه که بسازد بت ها را
تا تو برگویی ای سرای امید بر جان
این همان بت خانه است باز بپرستیدش بر ملک یار
تو بگو که تو چه کردی که بر ما شوی یار
ما که در عشق هاجر رازها نهفته بودیم یار
تو بیاوردی آنرا کردی ستم بر یار
که آنان برگیرند و زهستیشان گردند جدا
حال بسازی بر آن تمدن بر راه غریب
که بربگیرید و بکشیدشان بر شریعه یار
که آنهم هست امید عشق به یار
که بیایند که ببینند آیا خدایی هست یار
و آنگاه که جیب ما پرشد سرازیر می کنیم باقی بر یار
آنرا سرازیر می کنیم بر تو ای مهر و ماه
تو بگو که برو شعر که ساختی که تو بودی یار
تو بگو بر جلوه که ساختی که تو شدی یار
تو بگو که برجلوه ماه بر شدی از بر حاصل یار
تا بر نشدی که بر خورشید داد را سازی بر ما
تو نگو که آیین را بر چه داری بر من به فسون
تو بدان آنکه بر ترنم اشکها راز می سپرد
او همآنست که فردا باز بیاید و بر من خویش سپرد
تو که فردا را به امروز فکندی تا شوی یار
تو بدان آن همین امروزست فردا دگر نسازم بر تو باز
که دگر دانسته ایم تو همان بیگانه ای یار
که دگر بر تو نشود کرد اطمینان
که تو جلوه گاه نور شدی برشان امید
که بسازی ملت ما بر روز مبادا بر یار
تو بگفتی که به خون بکشانند این مردمان
تا که برگیری رای تمدن و بر شوی به اعتماد
و گذاشتی روز نامه خویش به این نام
تو برگرفتی نام آن به روز هم یار
که بگویی این همان روز است یار
که برگیری غده استحمار بر یاران یار
که بگیری از آنها مقاله ها که شوی به اعتبار
و چون بر شویم که خوب حال بیاوریمش باز
تو برگیری ودگر مقاله ها نیاید بر صفحه باز
تو بدان آنکه تو می کنی براین نامردمان
چه نکردند بر تو بر رای
که دهند رای ماندن بر یار
تو نیاوردی رای درون
و ندرین راه برشدی بر این و آن
که تو کنون بر بیگانه هستی یار
تا که بینیم که بر سرای هستی به امید
که بیایی و ببینی و هم صحبت
گردی با آن مردک پیر
که بگوید برت که هست بر تو روا
وندر آن باز بخواند از دکارت و فلاسفه اهل قدیم
و بگوید برت که قرآن از داستانهای اساطیری است یار
و تو بگویی که دگر صحبت های شما هم درست است یار
که تو برگیری یاد و بر شوی بر اندیشه ناروایان
تو بگو که بر انجمن ما چه دیدی یار
که بر گرفته چنین هیکل که شوی به اقتدارگرایان راه
تو بگو که ما همه دوران شکننده گی داریم یار
آن گردن ستبر از کجا گرفتی یار
ما همه بر آن پیانیست بیگناه
وآن مردک پیر که می شود دگر به هر جامعه بر
که آیم و گیرم نام خویش به شهور
بر بگوید متون خوانده را بر دفتر ز خویش نکو
وان دگر بسوزد بر خاصه گان و نیرزد برش بگذارد از هیچ خود یار
وان دگر که بگیرد بر طلوع مهر و امید عشق به سحر
و بخواند هر لحظه بر بهرنگی و بر بی تمدنی کودکان ما
که او شده است حال نماینده بسیج ما
او دگر که بر اندیشه شاه بسازد بر ما
وندر آن راز بر شود بر زنش که تازه گرفته است یار
تو دیدی که من حق بودم و باقی بودند بر اسقاط
که آن زن بیچاره بر عشق شده بود بر او یار
وان دگر که بر امید بسازد کشتی هارا
که خانمش چه گرم و صدقانه سلام دهد بر یار
او بگوید که چرا شعر های من بر آب و هوا
دگر نسازد رای سرزمین آباو اجدادی او را
که در آن زمان که برگیرند به اعتراض
رییس جلسه هم رفتن ایشان را به عنوان اعتراض بیان کنند در بر کودتا
و آنگاه نیز بر من معترض شوند که چرا
دست زدی تو باید نشان ندهی احساسات خویش بر یار
تو باید ساکت باشی اما توانیم بیاوریم دانشجویان
که همیشه دست می زنند بر هر انجمن بر یار
تو بگو که بر سرای دوران بر چه آوردند نگاه
آنکه پای عشق ایستاد بر این جمع نیست یار
دانید که آنان گر بودند یک آدرس ای میل داشتند یار
از هر طرف که می روی فقط خون است و انتقام
که نیارند بر ما یکی از مردم ما
که بنوشت سالیان سال
و نشدند بر هیچ وزارتخانه ای یار
و بر نگرفت دست خورشید ز اندیشه اش رها
و چون فکر کرد که آن مردک ناروا
که به زندان بردندش او هست روا
بدون حسادت گفت او را برید برسر کار
و حال که بداند او هم بود بر خطا
برنگوید که این دگر امید می خواست بر ما
که هر بار بیارند بک نفر که فرستند بر تبعید یا زندان
تا از او رهبری بسازند بر این و آن

تو بدان که او جلوه عشق است که بر ماست یار
او همان مهر آزرم امید است که بر جان یا ر به مهر حزل ساخت
او که در اندیشه مهرورزی بر یاران می بماند یار
او گفت من لباس آن زندانی پوشم بر بیارید آن به من باز
او که بر قانونگرایی کرد روی
او همان یار اوست بر او درود
که بر نیارد بر او که چون دوست است
حتما شود معاون او شاید او برگیرد
شخصی که هست فقط بر دگر سوی یار اوی
تو بگو که این مردان دارد ایران زمین
که تو می سازی به این مردان چون نگین بر انگشتری نکو


بخدا اگر بر من شوی که بنویسم بر تو یار
وبه عشق بار دهی بر کارت که بسازم بر تو شعر ها
تو بدان گر تو عشقی و آری صندلی من در کنارت یار
وندر آن باز اجاز ه دهی که مریض بماند بر آن یار
وندر آن باز بر سازیش به عشق دگر بار
که بگویی راه رهروی این است نه آن
من ترا خویش پذیرفته ام یار
گر چه بر مهر بر دیگران شرمی نداری یار
بر هم بماند آن مهر بر اندیشه های خاک
که هم هست بر آخوندهای ما و گردد ما را یار
تو هم چون آنان خانه زاد اندیشه ات هستی یار
تو هم باید بپذیری که داری اشتباه
تو باید برگیری آن گلها که من دیدم یار
تو می دهی آبی و شوی به آنها نگران
که هرروزه بسازند بر مردم به عشق
وندر آن راز مهرشود بر به عشق
که عشق و اصول باهمند یار
ورنه اصول تنها همان بیراهه گی آخوند های ماست
ورنه هر راز که به عشق و اصول ماند آنست یار
که عشق بر اصول تو چه می سازد دنیا یار
تو امیدی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا بیایم برت به مهر یار
و بر بگویم ای آدمیان برپا
که او که بر عشق شد دگر تطهیر
او بیاید که بر حکم دین
که اهل کتاب هستند بر آن
نه جدا و هر کدام به یکسر رها
بر بیایند و آن مردک هوسباز
که دگر رفته است از میان
برگیرند بر روحش بر راه
و ندر آن باز شوند بر احرام باز
و بر بگیرند دست خورشید به بر
برگیریم بر سمبل هستی بر آن خانه خدا
و بگوییم که راز آیین عشق است یار
ما دست دهیم بر هم تا شویم بر همه همراه
من که بار دهی آیم به دیدن خانه تو
ای یار مهر برموسی یار
تا که برگیریم دوباره امید
آن جلوه مهر می سازد بر من یار
تو امید شعر راز امید را بنشان بر ما
که این راز بر فراموشی های عالم می ماند بر جان
تو بدان که شهر فریادی بر ما
تو بدان که راز امیدی بر من تو
تو که اندیشه ات فسردی ز درون
تو بدان گر ندانی که من کیستم برو
تو برو راز مرگ کرک پرس از رویال گروپ
که آنان دانند که آن مرد عزیز بهر چه مرد
بر تو گویند که آن مرد هوسباز
که خواست عشق بگیرد از بر یار
برگرفت راز درون که باید او اخراج کند مرا
او نتوانست بگیرد چنین جام
دگر روانه شد بر قلبش در همان صبح بر بیمارستان
چون برفتیم بر دیدن او که می زند لبخند یار
همه برگفتند او مرده است ولی چه زیبا ست یار
او که نامش بر جیم بود بر دگر جا که من رفتم بر کار
می ببرد کاغذها که می نوشت بر عشق بر کار
تو بر بیار راز تمدن ز بی مهری عاشقان جدا
دانی گر نمی گویم از آن یاران سفرکرده که هستند همدم عشق
دانم که تو بر خویش نمی پسندی که ایرانی عاشق باشد به رای
بر بگیری که تو حتما جایی اشتباه کرده ای که او هم هست بر عشق
تو امید شو تا که دلت بر گیرد راز آن
تا تو هم مثل ما بتوانی عشق یابی بر یاران یار
وندر آن باز بشکفی بر عشق درون
که بسوزاند هر که هیمنه هست بر مهر درون
تا که مهر بر آیین بندند یار
بر بتازد راز آیین که بر می سازد یار
تو امیدی و بر اندیشه های پاک شدی بر من نظر
تو بگو که بر خسروی یار نیندیشیدی که مهر شوی بر
تو بگو که بر جلوه عمامه و تاج بر همه دوران یار
آن همان فزونی خواهی است که هست بر من و او رها
ما که در رهروان راه عاشقان عالم را داریم به بر
او که بخواست که طلاق دهد آن زن
تا بگیرد مرا بر تن
اما او بساختند که چون کنی چنین بر غم
آن خود هست یک بی عشقی بر یار
و او بیارد بر تو و گیرد از تو تن
چون بدانست که یاران راست گویند بر او
پر کشید خویش و از من شد رها بر یاد
تو بگیرش به آیین رازهای امید
او همان عشق است که بر جهان می بارد تن خویش
او نسپارد به جنگ و آتش خون انتقام
او همو یار بی پناهان است یار
او در دلش امید عشق برده است کنون
او که بر قانون اساسی مشترک جان نهاد
که قانون مشترک در مرام عشق زمان می خواند یار
او امید یاری دارد حتی اگر تند می رود گاه
تو که گلها را از اتاق ها بیرون می بری بر هوای تازه یار
تو بیا که چنین کنیم بر همه یار
بر بدهی برگلهای خشکیده یار
که روید و بر اندیشه ساز ید فردا
باز می آید آن یار هوسباز و بر می کند مهر به ماه
که او ترنم عاشقی نهفته است بر یار
تو دیدی که چگونه نساخت بر من
که مشترکا بودیم بر اختلاط با آن پیانیست یار
او شده است شاید که نتواند بماند برعشق لحظه ای هم پا
تو بگو که بر جلای دوران به مهر پیداست
آنکه می سازد و می سوزد بر خورشید هست یار
تو بگو که بر کدامین راز نهفتی یار
که دگر به مهر گفته ای و ما را شده ای یار
تو بگو که بر بسازی غم اندیشه را یار
که بر بسوزی بر ما و برگیری راز کار
تو چنان شعر من و عشق من آموزی به یاد
تو دگر نشوی بر فروز که منم ماه دوران به یاد
تو بگو که بر جلای دوران چه بر داری بر من یار
که دگر نشوم بر ا ندیشه و خانه ام شود خراب
تو بیاور راز امید را که بر بسازم بر تو
که این مردک بر آواز ایرج باقی ماند یار
که نسازد برکوچه های عشاق بر کت فردین و عشق
او همان رنج ایرج است که برتن عاشق شود استوار
تو بیا تا امید عشق را بسازیم بر وطن یار
که تو بیگانه ای اما بر دهی به آواز یار
تا که بسازند رای ما بر امید
گر چه دانم تو معلم آن عاشق دیرین نیستی یار
که تو را بر روز ازل کرد بر ما دغا
وندر آن ساز بر سازدت ز تیره گی رها
که تو نیایی به کار و برو که دگر بدتر از تو آید به کار
این که می دانم او که بد است از چه روست یار
داند که چون بار دهد به ما او را دهی بر دست دگر یار
بر بگویی که هست دگر رهروان بر یار
آورم آنکه بر خانه یارسکنا گزیده می آورم یار
او که خود قتل کرده است و ترسد که شوند اوی را
هر کار که تو گویی بکند بر مه و ماه
تو چنین بر بی سیرتی ما
می شوی بر و برگلهاشوی بر یار

اماتو بدان این راز فراموشی بر آرند به من یار

تو بدان که جلوه مهر است بر تو بر داده است بار
اما من که دانم همه اینها هست برای ره گم کردن مایار
تو فزودی غم و حسرت بر اندیشه ها
تا که بسازی خویش و مهر را یار
تا شود عاشقی ز تن رها
تو بربیا بر یکدگر شویم رها
آنچه هست بر این نامردمان
آن همان راز سبوست که می ماند بر دل یار
که بربگیری عشقی و بردهیش به وقت سبو
تو که برسازی برمن به مهر
تو بدان خود درآن لحظه بهترین عشق را یابی بر مهر
تو بدان که نان خدا روزی بر بندگان است بر یار
او که بر این دیار همیشه روزی بر من رساند او خدا بود بر عاشق یار
ورنه هر راز که بر عشق دهند بر او آواز
ورنه من دانم که عشق در اندرون انسان است و به یارعاشق ما
تا که او پر بگیرد به دیار دغو
برشوند بر خاکش و گویند او بود مهری درون
یا که تو بسازی برشان امید
که بسازم بساط خانه عشق بر او
تو بدان که من بدانم که عشق
در این مردمان بود یار
تو چنین بر مر دمان دنیا برم شدی به مهر یار
که کنون نیز نشانه ها من نمی بینم از آن یار
که بیایند که بر بگویند او یهودی عاشق ما
دلش هوای ایران کرده است یار
این همان است که ما را بر عشق پیوند دهد
تو بدان مال و مکنت نیست که به ما مهر دهد
آنچه هست یاریست بر یار
که تو بسازی بر آنان به عشق برگیریشان به رای

تو امید ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آیم برت ای یار
بربگویمت ای عاشق یار با ما بمان
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:387  11/8/2005
  گفتم که در میانه راه برخیز و بنویس که اندرون شب به راز صبح می ماند آنکه هست و نه آنکه بر عشق نیارد غم من و چنانش را بر سپیده پیوند زدند که دل قوی دارد و چنانش به غرور سپردندش که مهر به بر دارد و چنانش بر غبار راه بردند او را که اینک در غبار راه گم خواهد شد همان پیوند
و چنانش بر سپیده مهری آفرید که در آرامش شب بر امیدها بر بتاختند
و نگفتند که شعر در پس اندیشه شکل می گیرد به ساز و نخواستند که بخوانند قدرت بی انتهای راستی در پندار
که دشت عشق در پس یاددار سبو بر تو می بارد به یار و بر تو می خواند چنانش درد را که بر بیارد امید عشق را بر تو می بارد به یار و برتو می خواند چنانش درد را
که بر بیارد امید عشق را بر تو و بخواندش راز سرودی در بر تو
و بگوید ای یاددار هستی منم با تو که می سپاردم رنج هستی در غم تو
و بگوید که ای طلوع بر نواز مهر دلم را با تو که می سپارد رنج عاشقی را بر من و تو
و می نگارند آواز مهر را بر اندیشه مهر گذاری آشنا و بر می گیرد خاطر عشق را مائده از آسمان
که بیارم یا نیارم رنج هستی را در مانده گی ها رها و بربگویمش که به خاطر شب خواهی ماند ای شکوه اشکها و بربگیری باز فروز مهرش در بر وبخوانیش در تلولو مهر بر نشسته رازش در سروش که به جلوه آرد رنج هستی در برش و بگوید ای یاددار هستی بر من باش که من با تو ام هر لحظه بر تن و بخوانمت بر این جلوه که می روم تا که ببارم بر هستی و یاددار عشق بر تن و بگوید که ای سپیدار مهر به امید های عاشقی او را حفظ کنیم بر تن و بگویمش که مبارک باشد هشتیمین سالگرد افتتاح آن تلویزیون بر من و بخواند آواز عشق باز بر من ز مقدار تا که پر گیرد شکوه عشق در او و بسپارید اندیشه عاشقی بر او که سپندار مهر جان گیرد در بر او و بخوانیدش به مهر بر خانه هاتان که مهر می پسندد که یاری دهند هر کو که رفته است بر راهی نکو و نیاورد رنج هستی را
و باز بسازدش بر فروز عاشقی دگر مانده به بر
که طلوع عشق تو هستی بر من یار و بگو که چه می سازی در بر ما که بر بیارم غم عشق عاشقانه اش را برپا
که تبلور امید گردد بر مه و ماه و بر سپیده نتازد رنج عاشقی در بر ما و ننگارد رای عشقش بر طلوع مهر یار
و بسازد غم عشقش به تن در بر و بسازد که بر طلوع مه دگر دارد در بر و نگیرد آوازیش مانده به بر
که افق عشق بر می گیرد بر تن و بسازد هر لحظه مهرش نشسته بر دل به یاد که نبارد مهر توفانیش به راه که او بگوید آنچه مهر بود بر من بتاخت آنکه من به دنبال آن بودم مبارزات سیاسی آن نبود به راه بخوانند که آیا کارداری آنها خانه داری آیا هستی برپا
و یا تراکم آنچنان نباشد که نقش گیرد از دیدن تن که نداند بر کدام شب تیره بتازد که هرروز بر قیمتها افزوده می شود بی حد و نداند که چه بسازد بر تن و شب و خود را بیفزاید به مقدار قیمت اضافه خانه که آن هست خود یک سرود در بر آن که باید می افزود هر چه بود برکردیت یار که بیفزاید عشقش در پس دیدار که مهر باشد بر وطن که آنکه پول باشد بر جیب او که مهر آن بر بگیرد یار که بیفزاید عشقش در پس دیدار که بیفزاید خاصه گی را در پس عشق بر او هویدا که مهر شود بر کوچه ها و نسازد مهرش که نشانه مهرش به یاد و بگوید ای جان برگیر راز که مهر عشق هست بر دیدار

تو بگو که بر جلوه دیدار بر چه نشسته ای که بخوانیش بر یاد
که هرلحظه بر سپیده هستند بر مهر عاشقی بر ماه
و بنگارند بر طلوع یاری فریاد که نخواهند را ی عشقش را ز بیداد
و بگویند که ای فریاد این چه خوانست که تو بر سازی ساز را
و تو نگذاری که برسپیده بر مهر بتازد بر ما
و بخواند هر چه هست بر به آواز که بر طلوع عشق مهر خواند بر یاد
که بر طوفان شب بر اندیشه آن بودند مهر بانان بسیار
که بر مهر نخواندند راه فروزی که برشما رد مهر عشقش بر ساز
و بگوید که ای عاشق این چه مقدارست که باید برشود بر تن
و نسازد رای عشق تن بر امیدها که گرفتند سه عدد صفر را در کشور مجاور بر کار
ودگر نخواندند هزارهای بسیار درکلام که اضافات باید برون شود از زندگی مردم بر یاد و نخوانند آنچه نیست لازم بر زندگی لازم و بر بیارند رای عاشقی بر کار که نخروشند راه مهر عاشقی بر جان و پر سازند هر آنچه مهر است در یاد که نفروزد فریاد بی عشقی در بند و بر بگیرد شور هستی بر بند که بر بسازد مهرش که نشسته باشد بر من
و بگوید ای یارم بر بگو که چه ساختی در بر من که نسازم رنج هستی را در بر من که تو بیاور آن مهر خاصه را که بر طلوع شوم در آغاز و بربگیریم راز هستی را بر تن راز و بشناسانیم آنچه هست بر امید آغاز که بر سپارند رنج هستی را به امید عاشقی یاد و بگویند که ای یار بر سپیده بر نباری بر ایشان یار که مهر ایزد است آنکه هست بر یاد و پناه دل از عاشقیش دوباره در یاد
و چنانش بر شود زندگی که بداند یارگر بر تو هست و امید یار آن همآنست که بسازد اقتصاد زندگی را که بتواند بر سر عشق بنشیند به امید های یاری و نخواهد که آنها را همیشه حفظ کند در بر تن که پر شوند ز او به آواز و نخواهند که باز گردند هر لحظه از بر کار و عشق در یاد که روند بر امید عاشقی بر دگر ساز که بر طلوع مهر سازند ای یار که تو نیاری رنج فریاد که بربگیر راز هستی بر عاشق بر کار و بشناسیم امیدی که بسازیم فریاد مهرش را به بر جان و نسازیم راه فریادی که بر نیارد مهر عاشق بر کار و نشناسیم امیدی که بسازیم فریاد مهرش را به بر جان و نسازیم راه فریادی که بر نیارد مهر عاشق بر کار و بربگیرد امید راه راز بر داده بر جان که بسازد بر مهرش بر ساز که نیارد دگر بر کار که بر امید بر سازند هر چه هست بر داد که ای طلوع ما هستیم و مهر داده شب داده بر یاد تا بیارند جشن تولد عشق بر تن ها و بگویند که ای مهراین همه عشق بر تو که داد که جشن تولد نیز آنست که مهر شود بر یاد نه هم آنکه شعر شود بر ساز و بخوانند آوازها بر یاد که برگمارند بر طلوع عشق مهرش به آواز و بسپارند بر طلوع مهر رنج عاشقی بر آنکه بیاموزند بر کودکان موسیقی چون آواز بر آنها که می تراوند و خواهند بخوانند شعر عاشقی بر آن در کلاس و بیاورند که بسازند بر آنان در اجتماع یاران که توانند کودکان بر لباسهای زیبا که شعر شود برش خواب شود بر مرشد که مهر بر عاشق
بر نوازد بیش که عشق هست در باره شهر بر امید کهنسالی شعر هستی که مهرش دهد آواز که چون جوان آید به تن باید بسازد خویش رای
ورنه هر سر را سَُِر یست بر تن و شعریست بر عشق که بسپارد بر تن و یار که بر جلوه سازند آن مهر بر یاد و بگیرد راز فریاد که ای مهر من منم عاشق تو برپا
و بر بگیر طلوع مهر بر جانهای هشیار که بر طلوع خوانده ام راز فریاد تا بر بیاری راز عشقش بر امید ساز که منم بر جلوه ماه نهاده بر تن که بر بیاریم راز عاشقی را بر فیلم ها که مرد عاشق ما که بر آن جمع خواهد آورد فیلم از ایران که روسری نباشد بر آن نرود به عهد قدیم و بگیرد از فیلم های جدید که تو باید بیاری به مهر بر او دگر نباریدی بر سیاست بر او و
نخواند ش عاشقی بر مجلس که آنها را بدانند بر یاری یار که بر آیند بر مردم به عشق رای آن همان به باشد بر کارکه سیاست کاری هم همین است و باقی دگر هست همه فریادکه باید شود آرام آرام بر سپیده آرام که بکرد آن همه شوق درپس دیدار یار و بداند که حکومت تافته جدا بافته ای نیست ز یار و بخواهد که شعر شود بر امید و ساز و نداند که مهر پر بگیرد بر امید راز و بر طلوع شود ز مهر عشق بر تن که بسازد مهر عشقی که نسازد بر شب و بر بگیرد بر جان که ای مهر یاددار مهرعاشق بهر چه بر تو داد که بر طلوع بباوراند راز عشقش بر کار و بر بسازد مهر عاشقیش به تن که بر جلوه آورند یاد مهرش در بر که شعر شود بر تن و امید شود بر شهر که بر بیار راز عشقش در یاد و بر بگو که ای مهر راز تلاطم نیست بر تو به یاد و بگو که بر جلوه سازی مهر ی بر فریاد که این مهر رای فراموشی بندد بر جان که نبارد راز عاشقیش به بر و بر بگوید که ای فریاد بر مهری که نخوانی راز بر آن و بگوید که ای شعر بر ساز راز عاشقی بر ما
و بجان آورد آنکه مهرش هست بر ما که بر طلوع شوند بر راز که این جلوه عشق بر بسازد رای که توفان بر ما بنازد هرگز خویش یار که اینک بر جلوه سازند آنکه مهرش هست بر داد و نتازند رنج عشقش بر هر لحظه کار که نگوید ای مهر بر تو چه داد یار که نیاوردی مهرش به پیمان و سپردی به من و عشقش بر ساز و بخواند که بر بگیرید آواز طلایی عشق بر تن که آنها بسازند رای تمدن به فرهنگ که این است راز بر تن
و نگویند بر او فریاد که چه سان ساختی بر ما که این آواز خوشیست بر جان که بر بیارید راز مهر بر اندیشه هاشان که بسازند رای سرزمین خویش بر یاد و بر بگیرد ز غم عشقشان را بر امید ها روا و او بسازند بر جلوه ماه مهر و بگویند که ای یار ما بر تو ایم بر شبها و بخواهد خواند بر یاد که نرود بر اندیشه عشق بر ما و نگوید که ای مهر آوازش بر عاشق مهر چه داد که بگوید فریاد و بگوید که ای یار مهر عاشق بر توست یار
و بر بگوید که برجلوه ناز بر شوم ز حاصل بی دردی شعری به آواز و بر بشوید مهر هستی را به تن آغاز و بگوید که ای جان برگیر رازم مهرم همه از فریاد که بر بسازم بر امیدهای رفته از بر جان که طلوع مهر عشق عاشق بر می انگیزاند بر یاد و باز که بر آید رنج هستی وی فشاند در خواب که بر طلوعست راز امیدش یار و نگیرد شعر عاشقش به تن یار که بر بیارد امید عاشق بر کار و نخواند بر جلوه یاری مهریش نشسته بر تن ساز که بر طلوع شود و عشقش را شود ز یاد آنچه هست بر بیداد این همآنست که مهر ایزد بر عاشق او همیشه داد که بر بگیرد راز هستیش بر بیداد که برفروزد مهر عاشق در بر تان یار و بسازد مهر نشسته بر ایوان یار که بر طلوع شوند راز فریاد و بر شمارند بر جلوه ساز مهری که درون آنها هست بر یاد و نمی گیرند شعر فریاد از آیین آمده بر جان که طلوع به مهر می بماند ما را بر یاد و بگوید که ای آواز هستی برگیر تن ما در یاد و بخوان شعر عشقش هر لحظه بر جان که می ببارد مهر و آواز بر خویشش به یاد و بر بگیرد آواز آن بر جان و چون بگیرد آواز این بر مهر عاشق بر جان پر بسازد بر طلوع مهر را ز یاد و نگوید که آوازش نیست بر یاد
تو بخوان آوازی که بر عشق شود بر تو یار
و بگو که بر جلوه راهی بر آنچه هست یار
دگر که بر عشق شود به ساز و بخواند
شعر آوازش بر کوچه ها بر یاد
نه آنکه فروز شود بر همسایه گان
و بوق زدن بر عروسیهای شب
که مردم را بیدار کند ز خواب
که مهر عشق آنست که ببارد به آرامی بر تنها
و نسازند مهر فریاد بر صدا
که آواز هیاهو بر تن جان می آزارد بر یاد
و بگیرد راز عشقشان بر امیدهای مهر ورزی بر تن ها
که بسازد عروس بر حجله عاشق بر مردش یار
و بگوید که این تمدن نبود آنکه ساختند بر ما
و من بخواهم که باز شوم بر عروس که دگر بار
تمدن عشق را ببینم بر کار
و بگیرم آوازی که نیست بر یاد
و نخواهم گلهای پزمرده مانده
بر اندیشه های کار
که بر جلوه مهر
رازیش گفته اند بر ساز
و آنچه هست عشق است
که می ماند بر یاد
و آن دگر ترانه هاست که
می سازند بر تو
تو که باید در اندرون عشق
بر بتازی بر یاران
تو بر بیاری برگ برنده عشق
امت بر سابقه یار به بر
که بگیری آن ترانه ها
و بر بخوانیش که من مهم هستم بر سابقه یار
و باید که بر سازید مهری درونش بر عشق
که او بخواند آواز دگران نیست بر یاد
که بر تار عاشقی بر من بارید
که مهر عشق باشد بر یاد
و رنه می شود بر باد
تو امید راز بر جلوه مهرش بشناس
و به عشق و عاشقی بر نوا و شعر افزا
که بر جلوه شوند کامکارها
و بخوانند شعر عاشقی بر جان
که چون شوند چنین راز
که بر سپارند گر و راز برندت بر طلوع مهر
که آواز بر آن چون ساز می ماند بر مهر
تو بساز بستری که هست در یاد
وبساز فریادی که بر شود بر جان
و نگیرد راز فریادش به یاد
که من و مهر برسازیم هر لحظه بر یاد
که تو نگفتی ای توفانزده بر کار نشدی عاشق
که مهرت هست بر امید جان
ونباری دگر مهر فروزی بر جان
که امید شود بر مهر و بخواند شعر عاشقیش به سرو
بربگوید به آواز جان که چون بر آید بر من
شده عشقی آشکار او نترسد
از آنکه بخواند او را بر خانه اش یار
و نترسد از آنکه شحنه بیاید بر او
که چه شد بر کار که نگوید که این
روابط هست حسنه یا که بر کاغذ بار
که کاغذ ها بر نوشته ها هست بعد از عشقها
گر چه در سرزمین مهر عشق بازی
تنها شرط خواستن است یار
اما آنکه بر کودک عشق می نوازد مهر
آن نیست که شود بر ازدواج
او نخواهد بداند آن چیست یار
و آن کنجکاوی نیاید که شود بر او دغا
که فردا بر کلاس از دست دهد کنجکاوی خویش بر کار
و بگوید دانستم که چه بود بر من دغا
و او باید تجربه نماید عشق را
و بر شوند که دگر دختر بر سیرت خویش نیست یار
و حال دگر نمی خواهم اوی را
که زن بر اندیشه عشق است که مهر است یار
همان گونه آورد بر عشق عاشقیست بر داد
که توان بر اندیشه مهر شود بر
یا که نسوزد شعر عشقش بر داد
که بعضی ناداریها بر زندگی ناتوانی می آورد بر
که باشد مهر یار ان شوند
و خانواده ها اجازه دهند بر آن یار
که بسازند رای عاشقی بر یکدگر باز
که چون برآیند دوباره به کار و درس
کار بهتر انجام دهند بر یار
و بعد که در اندیشه عاشقی رفتند
که رویایی بسازند بر آینده از آن بر
بگیریم که نه این راز نبود روید بر راه خود
هر سو بر کار تا شوید بهره مند
از دگر مواهب زندگی یار
و چون بسازند بر سالها بر جای دگر کار
ترنم عشق فراموش گردد
که روزی بوده است تلاطم بر کار
و چون بر سازد بر نیروی کار
که جوانه های عاشقی بر هر جوان
هست چه زن باشد چه مرد یار
این که جوانان را بر اندیشه مهرمردان یابیم یار
این همآنست که بر سازد مهر ایزد بر یاددار
که اینها هستند همیشه بر دغا
و نخواهند که مهر سازند بر شان
و بخواهند که شرم عشق بیاموزند ز پندار
یا که بر طلوع شوند مهر ایزد در بر داد
و بگیرند راز فراموشی بر عشقی آشکار
که بسازد راز تمدن بر امیدها پنهان
و بر نگیرند بر طلوع که ای مهر برگیر
راز یاد که بر آرد شعر هستی را فریاد
که امید شوند بر جان یار
که منم شهزاده یا که آقازاده عشق بر یاد
که دگر زاده گان بر تولد هستند یار
و رنه بر سبغه آنها نیست هیچ کار
که مهر ایزد هست شامل حال همه آنان
تا به عشق سر دهند و نگیری
هیچ راز فراموشی بر دل عاشق یار
که مهری و امیدت نیست بر بیداد
تا بیاری شمع غربت به امید عاشقی یار
و بگویی که ای مهر
راز فریادم را بشنو بر طلوع شباهنگامان
که بر سپیده بر می بتازد بر سر جان
که به مرد نیازمندیم و به زن نیز یار
که تو نیاری شکوه عشق را بر امیدها
تو بدان که مهر ایزد راه عاشقی نواخت
و من بر طلوع مهر ایزد را خوانم
بر کنار که مهر آتش که مهر عاشق دهد پیوند
و بر بگوید که ای یار بر نگیرد تن بر من
که منم بر یادی آشکار و بر طلوعم راز مانده شب داد
که سپیده نیارد غم خویش آید
عشق مه نیست بر من امید تن بر آشنای عشق
و نساز مهر فریاد ش بر من
و که بر نگیرد طلوع مهرش
و بگوید که راز ش نیست بر یار
و امید ببست بر ما
تا بیاورد رنج هستی ما در یاد
تا بخواند شعر آوازش بر مهر یار
که بگوید ای مهر این جان عاشق بهر که تو داری به ما
که اینک برفروزد از امید بر شود بر آغاز
که تو باید بر او بر دهی که نگیرد حق خویش از یار
که نتوانست که چون بر آید و امیدش را تو گرفتی تو
که تنها باید باشی بر ازدواج
چگونه بسازد زنی در اندیشه
که خود نیست هنوز بر خویش یار
تو چنان بر سپیده خستگی های زنان
بر آنان تازیده ای که مهر را دگر نیستند یار
و تو فریاد شده ای بر این و آن
که باز بر آورند بر راه عاشقی به یار
که نگویند بر جلوه ماه بر آنان
که هستند برشان رسوا به یاد
و بسازند مهر یاری بر جان
که بخواند شان برشان به عشقی آشکار
که طلوع شود بر یاد
و نگوید ای فریاد این همان مهر است وای
که بر گیرند راز امید بر نشسته بر ساز
که بر طلوع شوند بر فریاد
که این جلوه رازها بر سیاست های عاشقی
می ماند بر جان و بگیرد راز مهر من داد
نشسته بر یاد که بنشینیم و بخوانیم
تاریخ کشورهای جهان بر یاران
که این است راه که آنان ساختند کشورشان
و بر نشوند به عاشقی به این و آن
که نساز مهری که باشد پایه کار
و بگوید که روز میهمانی که عشق شود
سایه به کار که بر شود از آنکه می ترسد
که بکارت از دست رود موقع کار
که آن هست نشان آنکه هنوز
بر اندیشه راز مهر عشق بر نشسته بر تن
یا که رفته است بر تن دگر بار
این آن نیست که تو حفظ کنی تا شود او را یار
بربگو که این جاهلیتست بر دارند ز یار
که بر بگیرند چنین سازی بر یار
که تو آوازت آنست و باقی هستی دگر هیچ یار
که بر او گفتم که مادر چو باشد چنین
و من کرده ام اشتباه حال
تو باید بر داری این راز این راه
و بر بخوان مرا دوباره به خانه خویش باز
و بگذار که بیازمایم بخت خویش دوباره بر کار
که او بگفت این چنین ننوشته اند در حاشیه پندار
که تو باید باشی بر یاددار
که چون روی بر خانه بخت
بر آیی بر پیراهن سفید دگر در تن
ونتوانی که هر روز پیراهن عوض کنی
که شود بهتر تو باید که بسازی بر او
که برگیری راز عشق
که نیست در جهان
برتن آن همان است
که اقتصاد زندگی بچرخد در بر
که بسوختم که بساختم راز اقتصاد
هر لحظه در بر که چون عشق نبود
هر لحظه در بر آن
همی برفت به راههای دگر در بر
و نشد که بر سازم
تا که به خویش شدم
که باید بار بر سازی
آن نیز با همه فریادها بر تن
و برشدم که برگیرم راز عاشقی بر سر
و بر خویش شوم بر تن ز مهر
بر من بتاز به عشق و دگر شو بر تن
که مهر ایزد یاری عاشق است بر تن
آواز هستیش که هر لحظه باشد بر تن
تو امیدش شو ای مهر به آواز
تو سرود ش شو بر تن یار
که بماند بر تو به آواز
به مهر ساز
بر تو امیدی تو
که نسازی هر لحظه
فریادی در بر
تو امید شو که رهروان شوند
بر آواز مهر در بر تو
بساز رای عشقش را
گر ببارد در یاد
و برگیرد این تلاوت
ز مهر و عاشقی در کار
تو چنان شعری شو
که بر من بباری که منم یار
که منم بر تو آمده به آواز
و منم ساغر عشق بر نهاده بر تن یار
که جوانست سر برازها آشکار
که اوست که بر تن می سازد یار
و اوست که می بخواند ساز عشقش را بریار
که بر طلوع شود مهر آیینش به بر
که پر بگیرد امید عشقش بر امیدهای یار
که چنانش بسازند مهر آوازی دگر درتن
که بر نگیرد راز عشقش امید بر ساز
که طلوع شود مهر او بر آواز
که چون بر آید به جان پر بگیرد بر عشق و شود دگر آواز
که این خاطره مهر چه ها می سازد بر جان
که مه را آشکار سازدبر دل و جان
و نگوید راز تلاطم بر دست
گر نگیرد راز تن بر دست
تو امید شو بر عاشق یار
که بر شود ای مهر بر من بسیار
که تو امید جان شدی به یاد
نه بر سازی مهر عاشقی بر تن یار
که بر بیارند همه چیز هست بر ازدواج
و چون آید بر آن راز بیند بر آن
پس بگوید چه شد این بود آن امید
و من نخواهم دگر یار گر بر شوم به راه
دگر بار که پر بگیرم به عشق و باز بر شوم به آواز

تو بر طلوع مهر بیاور اوی را به تن

اما نساز از او ترانه ای که شود بر غم
تو بگو که به جلوه شود مهر عشق بر روی
اما نساز از آن فریادی که شود مه بر روی
تو طلوعش شو تا نباری رازش به پا
که عشق همآغوشی آن رازست یار
ورنه هر جسم که بر تن نشست
تواند بسازد اوی را
ورنه هر ساز بر عاشق نیست دگر روی را
تو بدان او که می طلبی در بر تمدن اینست رای
که تو عشق را با تن غریبه سازی نه تنها بر یاد
که رهروان عشق بعدها چنین کنند یار
اما آن متفاوت است از جوانی که
می خواهد تجربه کند یار
تا که بشناسد عشق چیست بر یار
او بخواهد که چون درس خواندن
آن همه شود تجربه کار
نه آنکه بسازد بر او دغا
که حال مه بر توست
تو باید شوی بر کار
که او را بسازی بر یار
و گر نه مهر شود بر دغا
تو امیدش شو که بر بگیرم تنم بر تو
تو سرودم شو تا بخوانی مرا به کار
تو طلوعم شو تا آواز گردم بر جان
تو بر بیار راز سپیده که مهر شوم بر تن یار
تو بگو که عاشقی که مهر را فزودی بر تن یار
تو بساز راز مهری که بر شوم بر حاصل کار
تو بیاور جلوه نازم به امیدها واده تن
تو بساز راز ترنم بر امید عاشقی هر لحظه در بر
تو بگو که شعر نواختند بر جان
که بر فروزند مهر عاشق بر کار
تو امیدش شو که بر گمارند رای خویش یار
و من بخوانم بر جلوه امید که شود او عاشق کار
که بتوانند که بگیرند بر ساز
آنچه هست بر عاشق و آن هست یار
تو امیدم شو که تا بسازی من یار
تو سرودم شو تا بر بسازی امید عشق بر من یار
تو چنان جلوه مهرم شو
که بر بگیر راز امیدم بر تن یار
که بر بسازی رای عشقت امید بر تن یار
تو بگو که بر جلوه سازند مهرو امید
که بر شدی و بر رای عاشقی شوی امید
تو بگو که شعر تمدن عشق بر تو نوازند یار
که آن تمدن مهر است
که بر جان ادیان اهل کتاب نواخت
اینکه تمدن از بر تو جداست آنست
که راز عاشقی را از تو جدا ساخت
آن تمدن بر حاصل ز توان عاشقی هاست یار
آنکه ساختند که ببینند چگونه بسازند یار باز
که بتوانند بگیرند عشق او در بر ببین
و بسازند عشق یاری که بر شود بر تن به خورشید
این همان مهر است که بر جلوه سازد یار
وندر آن راز بر شد او به خورشید بر ستاند یار
تو همان مهری که فریاد شدی در بر یار
تو بسوزی تن که بر شوی به غم بر
تو امیدم شو که بسازیم رای را
تو بگو که راز فریادم نیست بر شود بر یار
تو بخوان شعر عاشقی را بر من بر کار
تا بسازم مهری که شود دگر بر آواز
تا که نیارد چون از دست داده ای بکارت گر یار
تو دگر نتوانی که باز گردی و خویش خوانی دگر یار
تو باید بسازی تا که آرام گیرد خاصه راه
بر بیاید کودکی و آن هم شود جان در عذاب
تو بگو که ساز امید بر تو نوازند یار
که زن همان مهر است و باقی هست خواب
ورنه عشق را گر بر آیین ننوازند یار
آن دگر مهر نیست که بر عشق بسازد بر تو یار
تو امید شو بر رهش تا شوی بر تن یار
تو سرود شو که پر بگیری به عشق و بر او تن
که آواز عشق در فریادهای جوانی
بر عشق امید است بر
ور بگیری آنرا به حیله ازدواج آن باشد بر دغا
آن که ما می نالیم از ازدواج آن باشد
که خیزد بر عشق به مهر
ورنه هر مهر که بر مهر عشق رسد به ازدواج
آن نیست که تو بر نسازی بر مهر به آن
تو باید شناسی تلاطم های روحی ای جان
آن همان عشق است که ترا می سازد ای یار
تو باید که بر طلوع بر او شوی ز آغاز
تا بر تن بگیرد ترا و به مهر گیرد ترا به کار
گر شود راز آیینش که تو سپردی تن خویش بر یار
آن همآنست که به جلوه سازد غم هستی بر تنش یار
وان دگر که شود بر کوه و شود عاصی به کار
وان دگر که اهمیت ندهد و گوید اینست رسم روزگار
این دو را بر مقیاس کار بنه بر کار
آنکه باید خویش را منقاد سازد
که کجای کار دست نیست یار
این بر می سازد بر او که
باید بسازد خویش غمین به عشق
تا خسته بی عشقی نسازند بر من شفا
که نیارد راز عشقش بر تن به امیدها رها
که بر بسوزاند خانه عشقش ودر اندرونش یار
که نیارد شعر مهرش را به سپیده بر عاشق یار
که بر گمارد رنج هستی ز امیدهایش بر تن یار
وندر آن باز بر طلوعش بر نوازد ز غم خویش بر یار
که بر شوند بر خورشید و باز جان یابند بر یار
که ای فروز بر عشق و یاددار هستی بر من نواز
که این طلوع همان مهر است که به آیین می دهد پندار
تو که بر ساغر عشق بر شده ای به ماه
تو نگفتی که بر فروز براندیشه عاشقی بریار
تو بگفتی که بر جلوه راز درگذر بر یار
که او همان مهر است بر عاشق شود یار
او که بر سرود عمر مهر می نواخت
او همان یارمن که بر جان عشق نواخت
او که بر طلوع عشق مهر نهاد
او بود که بر جان عاشق یاری بنواخت

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
به سپیده گفتمش آری چه دیر آمدی یار
بگفتا منش که آمدم اما بر مغرب بودی یار
بگفتش ای یار که درترانه عشق
سپیده بر مغرب پیداست
بگفتا که جان در هوس باخته
من همانم بر مغرب یار
که نیاوردم شب به انجامی دگر بر تو
من بیامدم که کار تو بسازم بر هجران بسیار
تو بیاوردی ساز آیین برم که مهر نیست
من برت ساختم که جز تو دگر مهر نیست
تو بگفتی که شعر شدی در پس یار
من بتو گفتم پس عشق در بر من تو به من داد
تو بگفتی که شعر عشق درپس یار نواختن باشد حرام
من بگفتم آنکه قزوین بر شعر عاشقی می نواخت آن بود حلال
او بگفتا که بر شایعات دامن نزن یار
من بگفتم که بر صلای مهر هر چه گویند نیست خطا
گر در پس مغرب هست سپیده پیدا
این همان عشق است که در پس یار شود هویدا
او بگفت تو در کرم عشق گویی وه ز تن باز نگو
من بگفتم آنکه تن است بر عشق چنین نواخت
ورنه هر راز که بر تن نیاید به سکوت
آن همان مهر عاشقیست که ره به عشق می زدود
ورنه هر ساز که بهر او بنواختند یار
آن همان راز عاشقی بود که بر من می نواخت
تو که در اندیشه مهری که جان نوازدت بر تن
من بگویم که تو مهر بورز بر آن چه داری باقی شد بر هوس
تو بساز آن هوس در راههای بیشمار
آنکه می سازد بر غبار عشق بر این و آن
که بر بیارد راز خاصه گان بر تن
اوبداند که آن مهرنیست آن سراب است بر تن
ورنه تن به عشق می ماند در پس تکامل سالها
آنکه هست خویش یارو بر تن عشق می شود سوار
ورنه هر نگاهی که به رمزی شود بر تو آشنا
آن نگاه عشق نیست که تو گردی بر هوا
آنکه بر پندار مهر عاشقی راه می جست ز یار
او بیاید خواند که عشق در پس دیدار نهان ثانیه هاست
که بر تلولو مهر بر نشیند بر تن جاری یار
ودگر جز صلای عشق درگوش مهر نشنود یاد یار
تو در آن لحظه خوش شوی که او هست بر تو یار
من بگویم که او بر مهر عشق بر می نوازد یار ما
تو بیاور راز عشقش تا بر بسازمت به خورشید یار
تو بگو که جلوه مهری که بر تن عاشق بر می شوی به ماه
تو بساز رای تمدن ز بی راهه گی عشق بر یاد
که تن فروز است و به عاشق می شود سوار
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی شعر نواز
که دگر منم شهزاده راز
ای ساز آواز بر عاشق یار
که دگر نترسم که گویم شاه داماد
که شاهی بر د اماد می ماند یار
که در تنش مانده ها اسیرند یار
آنان که بر رویا سوار نشوند
و برخوانند شاه به یار
که چه شاهی بر اندیشه هاهست دغا
اما آنچه ما بسازیم بر شد که او هست رسوا
این نباشد که رویای عشق بر شود ز ما
گر چه مهر عشق بر می نوازدت هست به یاد
آنکه گاه می بینیم در بعضی از کشورها
حفظ کردند به رسم تمدن موزه ای بر پا
آنکه می بینیم در بعضی سنتها
بر داشته اند راز آیین عاشق بر یک جوان
آنکه دگر بگذاشتند سرباز گمنام بر مرقدی بپا
آن دگر که بگذاشتند شهزاده ای بر غربت رها
که باز گردد بر وطن خویش یار
و بر بیارد استخوانهای بوسیده پدر را
و بخاک بسپارد بر تن عاشق ایران
و بر بیارد درختی بر سر آن جوان
که او پدر از دست داده است وّنگریست بر آن
که تاج شاهی بر هزاران سال برفت
اما یار من عشق به شاه می ماند بر من
گر چه رفت آن گاری فرسوده ز راه
که می برفت و من حفظ کردم در بعضی نقاط
که شود شاید گاه به کار
که ما نتوانستیم چون ما نبودیم بر ثروت انگلستان یار
گر ما نیز بر آنان بودیم به امکانات یار
ما نیز توانستیم ترا چون موزه ای بر سم یار
که بدانند روزی بوده است چنین بر کار
و نخواهند که بیاورند بیرون
لغتهای آن از فرهنگ نامه یار
که آقا داماد نگویند شاه داماد را
که او بگوید که من خواهم یک شب که نه هر شب
شاه شوم مهر یاد
ور بسازم رای خورشیدم بر آواز
و بر بگویم که شود طلوع بر مهر یار
و بر بسازم شعر آغاز ز بیداد
و بر بسازم مهر عاشق بر یار
که ای طلوع مهر تو جانی بر من ببار
تو امید عشق داری بر من یار
که این نوازش عشق است که می رود بر یار
تو بدان که بر جلوه یاری مهر ت نهاده اند یار
که این سرای مهر است که گاه می رود ز یاد
تو بیاور راز آیینم بر امیدهای دل یار
که این طلوع عشق بر تو می خواند مه به یار
تو سرودی و بر مهر نواختی بر من عشق یار
که آن طلوع دگر گردد و مهرش شود بر یار
تا بیارد راز امیدش بر داده به تن
تا نگردد شعر عاشقی بر غم تن
که باز برگیرند که دیدید ساختیم برشان به مهر
آنها که نتوانستند بسازند با تقدیر زمان به سحر
ما بگوییم که او که رضا هست و عاشق است بر یاد
او توانست که بسازد بر این مهری بر تا جداریش یار
او چنان مرد قوی سالها بوده است یار
که بر آورده است مرگ پدر و خواهر در یاد
و باز بخندد بر ایران زمین
و نگرید که من غریب پس چه در جهان بدید
او نخواند رنج مادر بر خویش
تا خویش گم کند و بر ما بتازد بر ریش
او چنان شعر عاشق بر تن می سراید یار
که او همه مهر است و بر تن می شود صواب
ای مهر عاشق تو بر من نواز مهرت یار
بخدا که گر مهر بورزی و آنان خواهند گیرند ترا به صواب
آن همان لحظه است که مهر را کرده اند قربانی یار
تو بگو که من فعالیت عشق ورزیدن را ادامه می دهم یار
من دیده ام همچنانکه در کلام همه نامه هایت یار
که بر نوشته ای که مردم شجاع ایران
من بر تو می بالم که هستی یاددار عاشقی بر ما
که تو نواخته ای بر تاریخ و رهروی راههای بسیار
ما از تو خواهیم که به پرواز آیی بر ایران
بر شوی و بر دانشگاههای ما درس دهی بر ما
که تا بدانند مهر مهرورزی چیست از تو یار
که تو کردی بر عشق و عاشقی بر این وطن یار
تو باید که بیاری هر از چند گاه که خواهی بر سرزمینت یار
و بسیارست دل عشق و آیی میان مردمان
ما ترا چون حلقه گم شده عشق حفظ خواهیم کرد در یادها
گر چه تو خود یک انسانی و شوی که روی بر شورا به کار
که شورای شهر بر هر آیین دارد ز خویش
آنها که اهل کارند توانند روند بر آن به خویش
که نگویند این سرا بهر چه تاخت
ما همه عشقیم و برحدیث عاشقی بر هر چه مهرنواخت
بر آییم درآن سازیم ای یار به یاد
تو امیدی مهر نواز
تا که آیند برت به مهر نوازی یاران
بربگیرند کودکت اما نه آنکه نشانی
بر ما دگر تخت یار
تو بدان گر تخت هست و پادشاهی بر سر آن
تخت چهار پایه دارد و پایه هایش باید گیرد بر گرده ما
این همآنست که تو نیز نمی طلبی یار
که در بار بسازی بر عشق و عاشقی بر این و آن
تو بگو که آنکه عشق بود می بگفت دگر در یاد
که آنان که خواننده آواز بودند
نمی گرفتند شعرهای عاشق جز به ناز
که دگر باره آنرا سفارش دهند بارها
و بر بسازند بر آن که شوند
بر عاشق یک شعر به کار
وان دگر بود که مردم نتوانستند بسازند بر آنان
که آنان دیدیم چون بر عشق نشدند
یار شوند بر پرچم عاشقی بر ما
تو بدان که مهرورزی بر پرچم مهر ماست یار
آنکه نشان شیر است آن هست برای همه ما
آن است که ما در تکیه ها
بر چادر ها می گذاشتیم یار
این نیست مربوط به پادشاهی که تو بهراسی از آن
که مبادا بر سوگند پدر بر پرچم شیرو خورشید نشان
نکرده ای به سوگند عاشقی بر مهرش وفا
من بگویم ای راز آن نزاد عشق بر تو هست
وان دگر که آنان می طلبی ز نشان الله بر آن
آنان شدند بیگانه ز خدای خویش که بر شدند بر نام
ورنه خداوند بر همه کشورها و پرچمها نگذاشتند یار
این نشان نیست که سوریه ندارد الله به یاری یار
تو بدان که مهر عاشق بر تو نوازند که یار
بربگیرد سـر مهر و برشان بتازی یار
تو بدان که جلوه مهر بر آن شیر نهفته است یار
که غم خورشید دارد و هم شمشیر اما ایستاده بر سر جا
تا که تنها به چشمهای غران بترساند یار
نه انکه بتازد بر ایرانی و آنرا کند ویران
تا که ضعیف شود نیروهای مرزبان
آنگاه بر بریزد خاک ما تهی شود از مردان
تو بر بیار راز مهرم که جان سازیم بر تو
تو همان مهری که بخدا گر من داشتم مکنت یار
یا که بر می ساختیم از سرانه بر تو
بر بتو ساختم خانه ای در خور عاشقی بر تو
که هر گاه خواهی شود بر تو که یابی بر پدر بر تو
که بیاری کودکانت و بگویی ما دسته دارادن قدیمیم
که در تمام کشورهای بزرگ دنیا بر امپراطوری برینیم
بر آنان بنشاندند به نسل های متمادی در یک خانه
تا آنان بمانند نشانی از آنچه مانده بود در سالها
یا که نام آنها بر می زنند بر اسکناس و طلا یار
ودگر بر شوند بر حکومت شوراها یار
آنکه عشق عاشق در آن نیز بر جوان تو جان بداد
تو برگو که بر آنان بر شورا می ماند یار
ورنه اینکه بسازیم که من توانم
به زور پدر بگیرم دست تمدن یار
این نباشد راز و بر تو تازند به کار
تو برجلوه شو ی چون آقازاده ها
که دوره ای باریدند بر ما
تو توانی بر اندیشه هاشان شوی که آن مرد به کار
که در دانشگاه چای می آورد او هم شود عاشق کار
که شاید شود روزی رییس جمهور ما
گر بیاورد راز عاشقی بر کار
اینست مهر که تو بنوازی بر آنان یار
وان دگر الله که نامش
بر آنان سنگینی می کند یار
وربگذاری که تو آیی به شورا
و شوی نه آنکه دگران بر تو گویند
هر چه هستی بر تو اند پیدا به راه
تو که بر زمانهای زنده دنیا آگهی یار
تو باید مه عشق شوی و بر عاشقان
بر نوازی به مهر و ماه
تو برگیر رای تمدن ز امید ها بر یاد
حال که آیی بسازی یک سازه راه
مه بیارد نشان دهد بر ما
تمدن های بزرگ بر ما چه بودند بر راه
تا ما بشناسیم چون تو خوانده ای بسیار
ما بر تو درود می فرستیم
و یار عشق هستیم بر تو یار
تا که آرام گیرد از یاد تو بر زمین
آنکه نیست بر محنت داشتن بیش از کار
بربگیرد راز امید بر همه یاران که یاد
این شود که نسل پر برکنی بیارد بر عاشقی بر ماه
و دگر که بر سازند کانونهای مهر
تو بیایی و برشوی برآنها به کار
تا که بر تمدن عشق آن پدر که می شد به امام رضا
صحه گذاری که او راست می گفت او عاشق بود بر یار
تو بدان گر بیاری راز آیین بر امید عاشقان راه
آنان که کنون بر تو رجز می خوانند که
گر بیاید خواهد که بیارد تاج شاهی بر داد
بر بگویند که نه ما نیز بر او که کرد خاصه غریبیم
او بر تمدن کشورهای انگلیس شده است خوب آشنا
آنان که شاه دارند و هستند بر عاشقان یار
ودگر نشوند بر حکومت گاه می کنند کا رهایی بر یاران بر داد
نتوانند که رسند بر آنها و بگیرند از شهر بم ما یاد
این همآنست که ما راز می بندیم بر زمین
که بر همه جنبه ها عشق ورزیم بر یار
تو بیار دست امید بر جان
که مهر بر تو می نوازد ای یار
تو امید ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز تا که آیم برت به یاد
بر بگویم که بر من نیست
که بر سازم دوباره مهر تو بر داد
آنکه در پرتو قرآن ره می سپرد
آنست که اکنون بر عشق مهر می سپرد
او که در تندیس عشق بر شد بر مهر شد به سحر
آن همآنست که بر تو می دهد فریاد
ای عشق عاشقی نظم نوین جهانی دریاب
تو بخوان راز امیدم را به دست
گر بخواهی بربندی کمر همت
بر کا ر بدست
تو بیا بر آیین رازهای جمهوریت بپا
ورنه هر عشق بی کار بود خطا
تو امید ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تاکه آیند بر تو یار
بر بگویندای عشق بر من بساز
تا که عشق بر مهتری یادم دهد
خالق مهر ایزد نگهبانت شود
که برپندار مهرگویان راه ما بدیم
که آن عاشق راه بر شد و بر کاشانی بساخت
این بود که مردم بر شدند بر شاه
گر ببود آن تمدن بر خاصه راه
که چون کشورهای دگر شاه
می گرفت راه خود بر کار
برنمیشد بر مردم یار
و دگر از حدیث انتصاباتش
نمی کرد استفاده یار
ما نیز بر نمی شدیم که بریم یار
گر او نمی کرد اصلاحات ارضی
و کشور ملوک الطوایفی که بودند برما
که هر لحظه بر جایی شود سنگین
که سرداری بیاید و خواست مردم برد بر دین
این نبود که ما بر سازیم کار شاه
ما مثل همیشه می داشتیم او را چون انگشتر نگینی بر یار
تو بدان آنکه بر تاریخ ما بساخت
هرگز نشدند بر آن مردم شدند بر او یار
تو بدان گر بیاری رای تمدن بر مردم ما
گر بر شوی که ندارم بر سیاست کار
هر ورز بر توشوند درعیدها یار
و ببوسند عشق کودکت بر اندیشه مهر یار
تو امیدی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که آیم برت ای یار برشوم
بر تو بر امیدهایت شوم ساز
گر نمی ساخت هر روز بر اندیشه ای
که او مارکسیست اسلامی است یار
باید بگوئید که برشود ز اندیشه اش یار
ما نمی شدیم که برداریم شاه
او بود تاج ما بودیم تاجدار
ای مهر ایزد پشتیبان تو باد
تو برگیر راز امید ما هستیم خاک بر راه
تا امیدت را بر ایران بسازی یار
باید بدانی که مردم در پی قدرت مردمیند که یار
که کار کند در پس کرد و ترک و لر بر بیاید و عشق سازد بر یار
تو امید ی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آیم برت یار
تا بگویم ای مهر بمن ببار
من بگویم که راه عاشقی را بر آنان نواز
که بدانند که مهر بر اندیشه عاشق می سازد یار
ورنه هر که بسازد بر م که منم شاها یا هستم آقا
این همان است که بر فزونخواهی
عده ای بطلبند او را بر بشقاب
که هستید او باقی شود بر بشقاب
و دگر مهر نیاید بر این مردمان
که تو خود دانی که چند دل سوخته اند یار
که بر تو بیایند و گویند ما نخواستیم که چنان هم شود یار
تا که بر اندیشه شاه گذر کردیم یار
تو بر فروز گشتی و مهر ایزد بر مان کردی بر
تو بگو که بر سراچه خاک تن چه گذشت
تو دانی که چه جنگها کردند
که حال تو توانی بیایی بر سرزمینت
و بیارآمی شبی بدون بمب یار
این غنیمت است بر عاشقان آن خوش دار
که بر بگیرند باز راز تو
و نگویند که اگر به داد بود بر ما
چنین نبود بر ما کار
تا که بدانستیم و مثل کانال یک بود تلویزیون ما
که بیاورد همه گروهها و صحبت می کردند بر یاران
و بعد هم به خنده و شوخی بر می بر فتند بر هم یار
این نبود که ما کنون جان بسر شویم یار
که مبادا تو بسارند که ما گردیم دگر بر خاک
تو بیار بستر امید بر سرزمینت یار
ما بر تو نازیدیم که تو توانستی بر گویی
بر یارخبرنگار برچند زبان جواب
ما بدانیم که ما نیز داریم چنین مردان
به رسم یارکه بربگیرند همه فنون
با آنچه هست بر تمکن ما لی یار
و بگیرند نسل ایرانی را بر مهر یار
که ایرانی می تواند چنین باشد بی سختی ها یار
و بسازد بر همه مردمان دنیا
که بغض فروخورده ندارد از نداشتن ها
آنست که تو جانب عشق گرفتی بر یار
چون تو مهر ایزد بر تو بود تو نبستی دل به بیداد
بر تو بگوییم تو یار باش
بیا ما بربگیر این حساسیت از نشان
و برگیر عشق بر یاری که
آن نشان شیرو خورشید از آن همه ما ست
که بر داریم بر تکایا و مسجدها از آن بار
که نشود که تنها ماند بر ما نشان
تا شویم بر جمهوریت و عشق تو پاس داریم درقلبمان
و بخوانیم رسم عشق آن ورویم گه شود
بر مصیبت زده گان یار همچون دگر یار
تا بیاید راز امیدت به دست
آن همه عشق بر عاشق می شود به یکدست
تو بیا که در تلولو آمدن تو بر نام تو
بر بندیم که او بر نیامد بر گرفتن آزادی مردم
بر انتصابات بر مجلس بر تعداد
نصف نمایندگان وه که چه عشق است او بر یار
و بیارد راز عاشقی که مردم انتخاب کنند همه نماینده گان
این است که بر تو سازیم که برگیر راز از این دست
که قدرت شاه بر شود بر ما و بربگیرد راز از دست
ورنه مهر شاه آیین ماست
آنکه می سوزد بر آن نیست باد
تا نگوید قدرت مردم ز ما
آن همان است که هست تاج سر
تو بگو که آن عاشقان که رفتند بر دیار غریب
و بساختند با گرسنگی بر شبها غریب
و بر زمین خشک رفتند بر یار
و نگرفتند آبی بر خستگی هاشان از یار
تو بگو که آنها بر نشدند بر سرزمینشان یار
تا بماند نام ایرانی و نرود نام ونشان از ما
تو بگو که بر مکنت شدی بر یار
گه که ساز عشق را برشدی بر مه به سود
تو بگو که برکنید راز خاصه گان
که آنها بر نشدند که ما بخدا گرسنه ایم یار
آنان بیاوردند نان عزت بدست
تا شوند بر ما بر محنت یار
تو بدان آنان عاشقان زمینند یار
تو بدان گر بیایی بر مهر یار
آنکه امروز شده است خسته بکار
آن هموست که فردا شود بر کار
و بر بگوید ای عشق من هم آمده ام بر کار
بیا تا رویم بر ایران بزرگ
تو شاه یادی و ما برش بریم نماز
وندرآن باز بر شویم به شاه
که تو نیز بدانستی که ساختی شهیاد
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
تا که آیند برت بگویند
مردان امپراطوری ژاپن
چگونه هستند بر عاشق یار
تو بر بساز مهر عاشقی بر وطن
ما احترام شاه بر تو می دارم
ای عزیز ره گم کرده از وطن
تو امیدی مهر بورز تو شروعی عشق بساز
تا که آیم برت به یاری یار
تا که پابوس شوم بر مهر تو یار
تو امید راز عشق را بر کودک وطن نواز
که ما بر او به عشق خواهیم پدر چون ترا
که بر نهاد تاج پادشاهی و خونخواهی نکرد
او هم آن عشق است
که بر تمدن بر ما یاری کرد
که ما نگریستیم راز کتابهای درسی را که آمد بر ما
ما بفرستادیم کودکانمان بهر تمدن به کار
ما نگفتیم که نروند که ما هستیم بر گذشتگان
چون بیاورند کودکان ما بر مدرسه ها
آنان ز عشق جدا گشتند که شدند بر اندیشه عاشقی بر ما
وان دگر بسوزاندند ریشه عشق در یاد
که تو توانی عاشق شوی اما تنها بر ازدواج
ودر آنزمان که نیز بود زمان شاه
من مجبور بودم که روسری پوشم
چون خانواده ما مذهبی بودند یار
او ک میگفت نبایدبر کنید
این پوسته را که بپوسد باید کنید دگر را
وه که چه می سوختم بر کلاس
که دختران آزاد بودند
و گفته بودندگر شوی بی حجاب
حیا گربه را برده ای تو یار
که من هم عاشق زیبایی بودم یار
که دگر جوان شود یکسر به سر
و نرود بر اندیشه عاشقی در بر
آنگاه بر تو نیاید خبر
که این بود روش آیین عشق ورزی بر ما
و بیاوردند آیین دگر بپا
که شاید پیوند دهندآنان با باورهای یار
که آنان بیایند و آن را بهینه سازند یار
که بر تمدن خاصه غریب نشویم
وگردیم از نظم نوین جهانی جدا
وان دگر که بر گرفتند این خاصه گان
که گفته بود نه آزادی آریم بهر این و آن
چون سالهای اول تعطیل کردند مراسم عزاداری را
وان دگر سال برگرفتند دوباره آن بر ما
این بود که ما شدیم دوباره غریب
ما بخواستیم که آنان با ما یار شوند
این دوگانگی در اختلاف معمم و شاهی بر کنار شود
تا که تواند رفاهی رود بر بار
و نرود هر ساله بر دوبی بیچاره یار
تا که برگیرند عجب آخوند است یار
او رفته است به بار
نباید پشت او نماز کرد یار
که بگفتیم که آوریم ایشان را
تا بر بگیرند راز عاشقی و بردارند
آن درخت را
که بود در دانشگاه
که دانشجویان می بگذاشتند چادرهایشان بر آن
و می برفتند در دانشگاه ما بخواستیم
او که دوست ندارد داشته باشد چادر
از دم خانه بر سر نکند
تا بی ریایی شود بر جامعه حاکم
تا اینکه نسازند بر مردمان که درون این باش بیرون دگر طور یار
این بود که بیاوردیم یک آخوند بر کا ر
تا بپیوندد این غریبه گی ها را بر دنیای امروز یار
چون آنان که بر سوریه کردند بیار
که چشمش نکنیم یار
که آخوند مسجد آن گریه می کرد
که خدا کند مرا نفرستند به ایران
او که هرورز بر نماز و آیین بود
چه می گفت که من
هر شب کابوس می بینم
که گفته اند برگرد ایران
که چه حال هستیم و دوباره که بر شویم بر کار
تو امید عشق را در شوراهای کاربر نان وراه بیاب
تو بگو آنست که مردم من بر می سازند به من
تو بدان گر ترنمی هست بر عشق کار
آنان باید از این راز آیند بر کار
تا که زمین بر عشق دلگرم شود
مهر بر بیاید و محافظه کار به عشق
بر ما دلسرد نشود
تا بیاریم راز امیدش به راه
برگیریم ای یار عشق اینست نه آن
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
















Vajihe Sajadie
  کد:388  11/10/2005
  بر بساز بر عاشق به راز
که منم عاشق راز
تو که بر سپیده مستی تا به صبح
تو که اندیشه کردی یار من سترگ
تو که ماه را بردل ندیدی یار
تو که اندیشه عشق را برگرفتی ز ماه
تو که بر پندار مهر را ببردی بر من یار
تا که نسازی مهر ایران به دل یار
تو که اندیشه خسروی بر خود خریدی
تو که فریاد ای ایران سر دادی یار
تو که دست عشق را بفشردی بر خویش یار
که نیارزد که مهر بر تو گیرد گر ساز
تو که آمدی دوباره بر خونخواهی یار
تو که دیروز فحش دادن را
تقبیح می کردی یار
تو چگونه شد که بر شوی
چنین بر فریاد
یاد زجر بیست و شش ساله
بیفتی یار
تو برو خونخواهی مردان
عالم بین به راز
که بر نشدند بر خورشید یار
که جوانان آنها کشته شدند بر دار
تو بخواهی که فریاد داری که خسته ای یار
تو مگر ندانی که آنان خسته ترند یار
تو باید برگویی بر آنان که کنون بر ایرانند یار
که آنان برگرفتند ایران از میان آتش و خون یار
برشدند بر سر حاصل دردها که ساز
بربگیرد و رازش به مهر گوید برت به راز
تو که فریاد زدی که مهر در پس خانه هست یار
تو نگفتی که ما دراندیشه صبح باریدیم بر یار
تو بیاوردی که حال بیرون کنند ما ز جمکران
تو که خویش سر داده بودی بر سکوت
با آن کراوات و دستمال جیب یار
تو که می دانیم در اندیشه بود که راز سازی بر او
چه شد که حال فریاد شدی بر او
که منم باز نخواهم کنم بر عشق راز
تا نیارم به امید و باز قطع کنم تلفن یار

او که بیامد دست تو فشرد یار
او همآنست که خون جگر شود از دست راز
که دلش بر دردها شد یار
که نخواند بر تو که چه بود بر سر ما
تو فکر کردی که آنها بودند راز
تو بدان آنکه ساز بود هنوزم هست یار
گر تو بخواهی که فریاد داری بر او
او باز بر آید که دیدید گفتم ایرانیان هستند نکو
وربیارند و عشق دهند شان فریادند بر
وندر آن راز دگر بر سازند ما را و برگیرند تنگ
وبر امید عشق بیارندو نشود بر آنان بست راز
برکشیدشان دیدید چه فریاد می زد مردک به راز
او همو بود که دیروز در پی آن مرد عزیز هلاکویی یار
که می گفت کودک چند ساله
بر خانه هست چرا فحش دهید و فریاد
او بگفت که من مست صحبت های تو شدم
او بیاید که روشن بیند بر من این مرد
تا آید بر تلویزیون یار
تو چنان ندانستی
که هنرمند چیست
برنامه آنست
که مهر بورزد بر عشق
و گرنه فریا د ای ایران
سر دادن این دگر زچیست
او که گفت بر تو
ای ایران ر اول کن یار
تو بیا تا کمک کنم
بر تو گو بر نان شویم یار
این همآنست که بر تو
گفتند به این دیار
مگر وقتی تو آمدی
بر تو گفتند بفرما
بقول آصف فرش قرمز
زیر پایت پهن کردند یار
تو بیا تا که خانه را
بدهیم دست تو یار
تو سیاست گذار ما شوی
و برصاحب خانه هم گردی یار
بر بگفتند که برو بینی
می توانی کار بیابی یار
یا که می توانی بر این
مردم ما بسازی یار
گر نتوانستی که بسازی
هست حق ولفر یار
تو که فریادی و بر دلت
هست که حال شویم یار
تو بدان او که فریاد زدی
بر تو نگو ای ایران
او همآنست که برجبهه ها
بوده است چندین بار
او که در دست تلاطم
بر اندیشه ما باریده است یار
او را پشیمان کنی که نیاید بر تو یار
تو چه ایرانی خواهی از آنان یار
که تو تلفن را نیز برکمک
بر خویش قطع می کنی یار
تو امیدی خسروی داری
که شدی به آن توفیق فریاد
آیا تو نامه های مرا دادی به آن یار
گر بدانم که تو نیز چنین نیستی
که حتی بر سازی بر آن یار
تو بگفتی که من کردم
بر همه پشت ای یار
تو چه دانی آنان که اکنون
دست اخوت بر تو دراز کنند
همان هستند که می خواستند
بر لباس آن یار آیند برت دوباره یار
ودگر استانها ی اضافی را هم
بر آن یاران دگر تقسیم نمایند یار
اینکه بسوزی که ما هستیم بر عاشق یار
من بگویمت که این مهر نیست
که تو برشوی بر فریاد
تو امیدی عشق بورز
تو سرودی مهر نواز
تا که آیم برت ای جان
بر بگویمت ای عشق با ما بساز
تا که فریادی داری برت چنین
برت بگویم که تو هنوز هم نشناخته ای راه
گر بیارند مردان هندی و چینی بر کار
چونکه آنها ساکتند و از حق خود نشوند متجاوز یار
تو بدان آنکه فریاد وای ایران سر می دهد یار
آن بداند که نان را با خورش نمی خورند یار
آن همآنست که نمی خواهد بر من بگوید یار
ما توانیم که شما را بر بسازیم
پس باید بسازید ما بر یار
تو ندانی او که بر تو دست اخوت دهد کنون
او بود که بخواست بر تاج شاهی سرنگون کند ترا
تو بدان گر بیایند بر رهروی راه مهر
شوند برت نه آنست که آنها ضعیف گشته اند
تو خواهی که برت بسازی
که تو هستی پس قدرتمند
تو بدان آنکه مثله شود تو هستی یار
ورنه او فقط جامه خویش
بر می کرد ز آن رو یار
ورنه راز ی نبود که عیان شود یار
آنان همه چیز بر خویش دارند
که باز هم بسازندت ای فریاد
تو چرا بر خسروی و عشق نهفته ای یار
تو ندانی که دست اخوت می گیرد
رای عاشقی آنان برتو به راه
ورنه در ره فریاد آنان جان ستانانند یار
مگر فراموش کردی
که آنان جوانان ترا
بر زندانها زنده نگذاشتندیار
پس بدان آنکه امروز
بر تو می گوید سلام
این آنست که خود از
بیچاره گی تو بر خدا برده است پناه
تا بردهند بر ما رهروان خورشید
بربگویند به آنها فرصتی دهیم در نظم نوین جهانی
شاید آنها عاقل گشته اند یار
تو بدان بر سیاهه ها
هستند مردان بیشمار
که بر آنان ثابت کنند
تو هنوز هم آدم نشدی یار
باید برکشیمشان تا آدم شوند یار
بر نگیر راز یکه من هم روم کنار
بربگویم که باشد بروید و بسازید
به همان تاج شاهی آنان را
تو بربگو که چه طلایه ها بردی برت ای یار
آنروز که می گفتند تو گمشو آبدارچی هستی فقط تویار
حال که بر اینجا می بینی چه ارج و قربی دارند یار
که بگویند آنها کاستومر سرویسند یار
تو بدان که شخصیت آنست
که خود بر خویش گیری یار
ورنه وعده است بر تاریخ
که ترا به رسمیت شناسند
با بازی عشق یار
تو بدان آنچه بر تو احترام سازد یار
آن همان دوستی است
که بر تو دراز شده است بفشاری بر یار
تا ندانی که دل درگرو مهر
بهر تو چرا کردندبریار
تو بدان هرگز نتوانی که عشق شوی
بر عاشقان شوی فریاد
تو بیا تا راه دوران بر سازیم به عشق
پر بگیریم و به امید مهر ورزی روی بر ایران
اینکه برسازی که کنم فریاد
شاید گر کنم فریاد مایه بیشتر دهند بر ما
تو بدان که فریادگران کنون بر خاکند
ما که مانده ام آن هستیم
که نخواندیم بیش تر از یاد
تو بدان که شعر عشق بر عارف برآموختن بود خطا
تو برو راز عشق را از شیرین زبان دیار یار پرس
که بر بگوید بر خط خالت قسم یار
که من نگویم چون خموشی من باشد بر تو گواه
تو بگفتی برآن توفیق یار
که دلم بسوخت بر ت که شدی چنین آرام
تو ندانی مگر این از خودمان است یار
سینه سپر سازیم و برش کنیم ای داد
تو بگو که چه ساختنند بر تو نامردمان
که چنین فریادشدی که خواهی
خون جگر کنی دوباره ما
ما که در تو چنان لبخند متانت دیده بودیم یار
که صدایت را به آرامی
بر رخ یار کشیده بودم هر زمان ز یاد
تو که فراموشش کردی دیروز
گفتی برنامه من نخواهد شود بر سیاست یار
که من گویم همان به که تو بر سیاست آیی یار
که این بی سیاستی وه چه بر ما نارواست
تو بدان او بر توگفت
مبارزه سیاسی نیست بر جان بر این دگر یار
تو ندانی که دگر یاران که باید کشته شوند
خود کشی کنند که دیگر قاتلی نماند بر یار
تو بدان گر نکنند این امضا
دگر نخوانند آنها را بکار
تو بدان گر چنین باشی
تو بر مردم ما بیگانه هستی یار
تو چه شد که هنر را گذاشتی به کنار
شدی عربده کش و بر سر زن خویش هم شدی سوار
تو بگو که فریاد مهر را بر چه به دل ساختی یاد
که دل بر انجمن عاشقی فریاد است یار
تو بگویی که او خائن بوده است بر ما
او که مهر ورزید بر عشق و عاشقی شد همگان را یار
تو بگویی که او پول گرفته است از او یار
تو ندانی که او همه مهر بود که شد بر دغا
تو همان رنج خاصه گانی که بودی بر ما
تو ندانی که او همه مهر است که شد بر ما روا
تو ندانی او که بردلش ترنم تایید بر ما روا
آنها که بیایند خانه را برگیرند و دهند بر نامردمان
ما بیاییم و می گذاریم که امیدها شود روا
ودگر نسازیم بر آنان که بر دهند به راه
تو بخواه که بر من ناقه سازی روا
که تو دگر چه می گویی
که این چنین هستی فریاد
تو باید بر بسازی ز خویشش به یاد
که کنون ندانستیم که تو
هنرمند ی و هنر داری یار
تو بگویی که تو همه فریادی یار
تو کجا هستی وقتی که آتش و خون گیرد خانه ما
تو بگو که در دشت ترنم جبهه ها
تو کدام کمک را کنی بر این مردمان
تو بگو که نان خویش بر داری و بر راه شوی
من هم شوم چون تو بر تمام خستگی ها رها
که هر لحظه فریاد بودی بر سر آنان
که معاون آموزشی دانشگاه تهدید کرد
تو کیستی که کنترل می کنی ما
می فرستم ترا به عدالت اداری یار
که چون بر شد و آواز از دگر یاران نیامد بر ما
او پس گرفت و معذرت خواست یار
تو که اکنون بر شدی که عشق بوده ای در هر جا
من بتو بگویم که تو رهآورد خستگی ها داری بر یاد
تو بنواز که دشت عشق را بر ایشان تازی یار
تو ندیدی آنکه مهر بود
دگر نیامد بر تلویزیون رفت یار
آنکه بر دشت ترنم بر ما فیلم ها می ساخت
آن نیامد و تریبون را داد به دست دیگر یار
تو نگو که فریادشدی بر همه جهانیان که باز
بربگیری دست ترنم و فریادشوی بر سر ما
تو بگو که شعری و بر امیدها شوی ساز
تو بگو که مهری برجلوه درد شوی فراز
تو بگو که دست دوستی می فشاری که شوم برت به راه
تو بگو که بر کدامین راز می تابی درد بود اینجا
تو بدان که چه انجام ها رها کردند که آنان شوندهمراه
تو فکر می کنی که آنچه بود
درمیان جمهوری اسلامی بود بر ما
آنچه بود بر ما همآنست یاران چو بود یار
که کار را به اینجا کشانید و ما را کرد رسوا
آنان که بر هر چه بود
بر آزادیها ی آمده سال 57 فریادشدند
آنان که بر دانشگاه شدند
و بر هر واژه ای فریاد شدند
آنان که به کار گری و
اتحاد یه کارگری دوباره بر دادند بر
آنان که صندلی پشتشان بود
که دوباره مهر بر داد شدند
آنان که دشت ترنم خروشیدند بر اشکهای ماروا
آنان که نیامدند که فروز مهرشوند بر عاشقی به ما
آنان که بیاوردند او بر تلویزیون بدون ای میل یار
گر چه آن مهر هم که ایمیل داد
من نبودم آنروز بر ساز
که بنویسم نام او بود که جوادی بر یار
ودگر بر خویش هستم همیشه بر فریاد
آنان که ندانستند بر شویش خاک
باید درها را بست یار
باید برگرفت راز عشق و فروشست غمها را
آنان که از هر جلای بی عشقی فریاد شدند
آنها همه مهر بودند که بر تو شدند یار
که بفشارند دست تو و بگرفتی دست آنان
آنان خسته راه بودند و از تو خواندند که یار شوند
تو ندانی تو که در این دیار پانهاد ه ای یار
آنان خویش نیز بساختند باانجمن خاصه بر خویش یار
آنان دست محنت گذاران عاشقی را برشان ساخته بودند یار
تو ندانی که آنان گر نبودند که بفشارند دست محافظه کار
حال نمی توانستند بدون صدا
در میان دوره حرف تعویض آن پیش کشند یار
تو نمیدانی که آنان بر عشقند با آنکه هستند بر ضد هم یار
این که جنگ طلب است و آن دگر بر اقتصاد مردم هست یار
هر گاه که شود قدرت نمایی کرد بر جهانیان بر آید به راه
هر گاه که توان بدید از بر رفتن بر بالای نردبان
آن یکی می گیرد زیر پله را بر آن دگر یار
تو برشوی فریاد که حال من ترا می گویم یار
تا دوباره بر بیاییم و برشویم بر شما فریاد
تو بگویی که بر جلوه مهر بر بتاز برشما
که مبادا آن کودک مدرسه برود ایران
بخورد نان و پنیر و بر شود به راه
تا مبادا که موی بافته اش را
مادر ببافد و بر رود به راه
تو بگو که خون جگرتان می کنم که شاید
خود بر تلویزیون شوید آزاد
بر بیارید کودکانتان برتلویزیون
و من را فراموش کنید یار
تو بگو که چه کردند این مردان
که دنیا قبول کند
اینها بر تو شوند به دلسوزی یار
تو حال برشده ای بر اینان و بخوانی ای ایران
تو ندانستی که بر که می شوی یار
تو بیاوردی مثل آنکه می گوید برژینسکی نام
که می برد چشمهایش را بر آن سو نمی کند به ما نگاه
آنان که بر اندیشه عشق بر ما شدند
تا استقلال میهن از میان آتش و خون حفظ کنند یار
تو ندیدی که چگونه بر همسایگی ما برشدند
و همه چیز را بر دادند به راه
تو کنون فریاد شدی بر سر آنکه بر تو هست به ایران
تو بگویی که من فریاد می زنم باز هم هر چه بادا باد
وه که تو اندیشه خسروی داشته ای بر دلت یار
تو ندانی که دگر تو مهر نیستی و فقط شوی دوباره فریاد
بر من نگو که راست می گفت آن مرد اسراییلی یار
که اینان بر سر صندلی بنشینند و خواهند بیایند بر فریاد
ورنه ما بر می ساختیم با آنان یار
ورنه نمی دادیم بر به آنها
که بیایند کنند ما را بمباران
تو بگو که چگونه دردی شدی بر ما
تو که بیاوردی که خون بر جگر کنی ما
تو که ندانستی که بر چه آسیاب می ریزی آب
تو که او که بر مهر بود را خائن نامیدی یار
وه که چه این کلام بر تو نمی برازد یار
که تو بگویی بر او که همه مهر بود بر عاشقان خائن یار
وه که ساز دلم را خروشیدی به پندار
که تو مردک بر گویی بر آن عارف عاشق که خائن است یار
او گر که فحش می داد بر راه غریبی بر دلش
او که گر چه ناسزا می داد بر امید آزادی یار
ولی او منطق را ارزش می داد یار
گر می کنیم برش که تو باید برگیری راه ز چاه

که گر شوند بر فریاد و ما را بسازند یار
دوباره پرولتاریایی که ساخت 26 سال پیش بر ما
که هر چه ساختند بر ش مردمان ای فدا
تو کجا بودی تو که مهر بسته بودی بر رازهای توده ایها یار
او میامد و نبودش بر ما باک
که حال ببینیم آنها هم کانال یک
بر نماد یک یک گروه آمده است بر یار
ما بر این دیار بخواهیم همین سیستم را
که دگر نگیرد بر ما که چرا نماینده گان واقعی را نمی آوری یار
تو بگو که نماینده واقعی همان است که بر ما هست آژانس
ورنه کارگر بر حق خویش نیست گاه به یاد
گاه که از او خواهند بربگیرند به قدرت دیگر شرکت بهره یار
که کا ررا تعطیل کنند تا شکست خورد بر این کارگران به کار
او بیارد دگر کارگر بر کار
چون که او بداند که هستند نامحرمان بر راه
تو برو راز امید را از اینان باز پرس
دگر بر نیاور بر ما که اتحادیه های کارگر یکجایند یار
تو برو ببین که بیکاران ما بیش اند یار
که ما باید اتحادیه بیکاران را بگیریم بر کار
ما بخواهیم که برشوند آن آفتاب نشیننان بر کار
روند آبدارچی یک بار شوند یار
تو چه گویی که باید بر ایشان فریاد کنیم که بیا
بر کار نداشته بر شو و فریاد بزن بر سر کارفرما
تو برو راز خویش سرا
آن که ارباب تو بود برگرفت دریای شمال
آن چنان گشته است کثیف
که دگر ما هیچ هوس نداریم رویم بر آن به راز
تو برو راز امیدت بر مه گذاران بشناس
که این راز بر سپهر می ماند مه به ساز
تو امیدی عشق بورز
تو سرودی شعر نواز
تا که آیند برت به دلدرای یار
برشوند خانه نشین شوند بر ما یار
بر بگو بر تلفنهای بیشمار
که من بداشتم
بر اجاره دادن اتاقی بر یار
که آنان بر شوند بر تلفن های بسیار
که خواهی اجاره دهی ما می آییم یار
همه می آمدند و بیهوده می رفتند یار
ما که میدانیم گر بودند مشتری
یک بار میزدند زنگ دگر بودند همسایه یار
که هنوز هم هست اتاقی بر خانه که هست خالی یار
من بگویم که تو راست می گویی اینان
که فریاد زندند بر تلفن بر تو یار
آنان مهر نبودند اما یار
تو که مهری چگونه باید
برخورد کنی با او که یار نیست
این چه رازست که توباید
درست بر صحبت آیی بر آن یار بر نگو
تو باید که فرهنگ و ادب این سرزمین عاشقی را
بر بگیری و بر صندلی خویش بلمی
چون او که کرد بر کانل یک یار
هر چه گوید انگشت نشان دهد بر مردم یار
او بر نخواند و بگوید حال وقت رفتن است یار
بر من بگو که بر من نیمه های شب
زنگ می زدند که ما هستیم مشتری یار
من بگفتم قدمتان بر چشم آیید اما نیمه شب نمی شود یار
من نگویم که آن زن راست نگوید
که او پول می گیرد از این و آن
من بگویم این که آنان به حرف آیند
این خود نکوست یار
بربگیر راز عشقشان
که همان حرف هم نوعی ارتباط است بر داد
بر بگفتم آنها نمی گذارند خانه من اجاره رود یار
که دانم برگرفتند که نشود بر او چنین رای
تو بیا که درد ها را بشناسیم یار
پس چه کس باید به فکر این ملت باشد یار
تو بیفت بر سر آن مردک او را بکش
خوب آخر هم تو یک قاتلی مگر نه اینست یار
پس چه کس راه عشق بر این
مردم بیچاره و خسته هموارسازد
چه کس اشک خود ترا نیز گیرد بر دل بر سازد یار
تو بدان گر تو نگیری دست عشق به همراهی یار
آنکه توانست بر تو آرام ساخت
خشم جهانی ندانم کاریهای یار
نتواند که بر شود و بر عشق و گیرد مهر عاشق بر یار
بر بگیر دست دوستی بر مه و ماه
بر نگیر پرولتاریا بازی را به فریاد یار
گر چه آنان بر بیایند و مهر را بیاموزند که بر ما ست
اما در همان لحظه که فریاد می شوند باید برگویی که او گفت
مبارزات سیاسی در هیچ جای دنیا به این شکل نیست
که تلویزیون بر عشق آمد پدید
که مادر بهر خرید ن آن لباس عید بر ما به دست دوخت
تا بگیرد آنرا بر مانده های پول بر یار
تا که نشود بر پدر
که مخالف بود بر هر خریدی بر یار
آنچه اشتباه کردند برهمان جمهوری اسلامی نیز همین بود یار
که ندانستند که تلویزیون هست بر عاشق فریاد کردن یار
ندانستند که تلویزیون بر دردمندان شفاست یار
ندانستند که بر خانه سالمندان آن هست بر یار
ندانستند که آن بر کودکان شوق زندگی می آرد یار
ندانستند که بر نوجوان آداب عشق ورزی می آموزد یار
ندانستند که بر بزرگسالان راه رهایی از بی عقشی را می دهد یاد
ندانستند که بر آنها که خسته اند از کار
بر رود و بر بسازد عشق خستگی ها را
بر برنامه ورزش با لباس ورزش یار
ندانستند که بر مرشدان خسته از کار آموزش بر یاد بر داد
بر بیارد برون رنج خستگی از یار
ندانستند که بر آن یاران هوسباز تنها نمی رود یار
که دل بسوزانند بر مملکت و خواهند که شوند فریاد
تو باید بدانی که باید که بر این صفحه عشق بیاموزی یار
که آنهم اگر توانند که بگذارند هر ازگاهی همچون که دارد کانال یک بر کار
آن هم شود یک بر نامه برای آگهی های یار
ودگر اینقدر برنامه هست بر خندیدن و شوخی ها وتنترانه ها
که دگر کس حجوصله بحث بی سیاستی ندارد یار
گر چه گفتن آن هم هست درست یار
تو باید راه سیستم را بیابی یار
باید بر شوید و با آن سیستم
که شاید بر شده است که بشناسد راه ز چاه
بر بگویید که می توانید بسازید
راز خویش بر نفوذ بیشتر بر ایران
تا شود چاره کار و عشق شود بر یار
تو نگو که فریادشدی بر سر یار
که تو فریاد شدی بر سر ما
که بیامدی از ابتدای نشستن به فریاد
حتی قبل از تلفن یار
تو شوی بر او فریاد که
شاید غم حمایت تو دارد در یاد
من بگویم به برت ای یار
او بخواهد که بر بگوید به ما
دیدی این جماعت یا به پروازند
یاکه خواسته های بیشمار دارند بر ما
آنان نخواهند حق خویش که برداشتن
لباس خویش است گیرند از ما
که بر بسازند خود یک سوم کار بر جوانان یار
تو گویی او بیاید و بر تو پول دهد یار
او اگر بقول آن زن نگیرد بسیار است یار
او بر بگیر که بیاید و آزاد کند حجاب ما
که بر توست بفرستی برنامه های هنریت بیش به یار
و آنها به مبادله برگیرند رازهای شما
این همآنست که ما رانجات دهد

یا که بر شوند که ببندند قرارداد
برای ایجاد برنامه های مشترک یار
اصل اینست که با هم سخن گویید یار
تا شود چاره کار معلوم
که چه کاری می شود بر ماندن بر یاران بهتر کار
ورنه آزادی که دوباره به خوانخواهی آن بر خیزند آخوند بر ما
آن دگر نیست آزادی و آن هست همان خودکشی های انتهاری یار
دریاب که راز سرزمین به این رنجها نهفته است بر یاد یار
گر نیاری دست محبت بیرون از آستین بر این سرمای زمستان
تو بدان که ما دگر نیستیم و کودکان تو هم در این دیار
بدبخت ترند که دگر ندارند کاشانه ای بر ایران
که توانند هر ساله بر تفنن روند باز گردند به مهد تمدن
تو بیا که مهر شوی به ماه
تا که بسازی بر آن عاشق یار
تا که روسیاه شوند آنان که بر آیند که ترا عصبانی کنند یار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام
















Vajihe Sajadie
  کد:389  11/14/2005
  اینکه انگار بنظر نمی آید شما زندان بوده اید شما که زیباتر و قویتر شده اید که چون برفت بر زندان بگرفت اعتصاب غذا که بگوید که زندان من هم هست بر دیگران یار خود می بداد که هر روز وزنم این شده است بدانید یاران من هم ضعیف شده ام در زندان من که اندیشه ندارم که زندان نیاید بیرون من بگویم که حتی آ ن خر خاکی که هست بر دیوارهای زندان بر بیاید و رود بیرون اما آنکه بر چهره عشق بر آنان بتاخت که شاید به مردم نیز مهر شود برگیرندش دوباره به راه این همآنست که بر انجمن عاشقی برمان تاختند که شاید به مردم نیز مهر شود برگیرندش دوباره به راه این همآنست که بر انجمن عاشقی برمان تاختند سالها پیش
پدر شاه را بیرون کردند اما پسرش نهادند
و با کاشانی کردند به خویش یاری
آنان که اکنون می بینی بر راهند
آنان همه گفتند که نباید بهنود آید یار
گر بخواهد بیاید بهتر آن است
که ما بیاریم گنجی بجای آن
که باز سیستم ما بماند برجا
و مردم دگر باره نیایند بر کار
تو بدان که آنکه بر مهر جان می فشاند
آنکه ایزولیشن را بر ما برد
تا کودکان ما نباشند دختر و پسر به هم
و نروند با همه به یک مدرسه هم
و بر بگفت که بر صحرای امید عشق
بتازند هرروز و شب و نگذارند
که اقتصاد سرزمین ما هم درست شود
و یک سوم جمعیت ما در آیند از بیکاری بر رفتن حجاب
آن همانست که می خواهد که بتازد گنجی را از زندان برما
که دگر رای داده اند آن خال رقیبان که در رهند
که بیاور او را و از خارج هم بدهید به او جایزه ای
که بسازد دوستان بشقاب دورچین
وه که چه می کنند دوباره مدرسه بر قم بسازند برمان در تهران
و باز بیایند و بخندند و بگوید من خندانم مثل او نیستم بی هوس یار
و بعد هم که انشقاق بر سر دشمنی آنان که می شناسند او را
که او زما نیست و او چهره نامردمی ها دارد بر میان بر بتازند و کشتارهای انتحاری شروع شود و دگر بار کردستان هم
از ما جدا شود بر یار که ضعیف گردیم و نتوانیم که حفظ کنیم خوزستان
آن هم رود و بی مهری گیرد جان وه که چه روزست که می نویسم
بر غم یاران این همه بی انجامی از چه چیز است یار تو که بهنودی بر من بگو جانم تو چه کردی چرا نام تو نیست اندر میان چون بدانند
که دل تو چنان راز اندیشه را بر ما حک کردی که دیگر مهری نیست
که اندرون زمین جای گیرد ز دل واندیشه ای نیست
که درون شب بر تو بتازد به جد
تو بدان آنکه در فراسوی پندار بر تو می سازد او نیست ز ما جدا
او که در اندیشه رهروی بر پندار بر عشق می تازد او زماست
گرچه دررهروی او بس راهها پیمود دشوار
و بر بیارد که کنون منم خود بیداد اما بدان آنکه در فراسوی جنگهای بیشمار بر عاشق نیافت نه همآنست که دل قوی دارد مهرش را
بدر آرد به امید و باز بر سر آرد که من شعری هستم بر امید
تو بدان که راز فراموشی بندند به دلها وقتی که مهر
در پس هر اندیشه بر خویش می سازد به امید
و نهادش را می بندد بر شب های نو میدی
تو امید ی شو تا خاکستر ها را به دل بنشانم برت جانا
تو سرودی شو تا که مهر گردم بر تن تو یارم
تو به فراموشی رازهای حزین میشوی یارا
که دل در اندیشه راه مهر تو را نیز در نفس دارد جانا
تو که در اندیشه کردی شاید بر ما رهروی نیستی دگر یار
من بگویم تو چرا اینگونه سرد به زندگی کرد یار
آنکه در خستگی های تو آبی بر گلوی تو نداد
آنکه درد شد بر تو آزار بیش رساند
آنکه اشکهای ترا در پس مانده گی های زمین ندید
آنکه مهر شد اما مهرش را از تو کرد ناپدید
آنکه درترنم اشکهایش بر همه خاصه گان پرید
و نگفت که من هم عشقم ای مهر بر جانها بر بتاز بر من و امید
تو مگر خاصه نگرفتی راه را که دل فرو بردی بر اندیشه یار بر راه
تو بدان که شعر امید بهر چه خواند ند بر یاران جان که دل فرو بندند بر عشق و مهر را شوند یار تو گر نیاوردی که رازت بر بگویم به دل چند
من بگویم که عشق بر سرای خانه تو
نیز می سازد بر رنگ گر چه هر لحظه فریاد شدی که من هم پیدایم جان من بگویمت که چون پیدایی بر غبار راه نمی شوی یار
تو بدان که سرود مهر را بر اندیشه های عاشق نگرفتند بر یاران جان
کین امید عشق بر تو می نازد که هستی بر جان یار تو گر بر سپهر و عاشقی بر بتاختی بر ما آنکه نام آنها را بر هم می نوازد او نیست ز من
گر تو نام که می بری می توانی بخوانی محمد و علی و حسین
ولی هرگز نمی توانی نام دیگر بر او بگذاری که شد بر ما بر تو
بدان که با همه عاشقی که در دل داری یار تو نمی توانی نام عمر را بیاوری به عنوان عاشقی که بوده است بر یار گر چه بر اندیشه بگذری
او که نامش چنین بود بر نتاخت به ایران و او رفت برما به زندان
من بر تو گویم او از صدایی که می آید که ایکاش روزها و شبها نمی بود بر زندان تا بدانی که او در زندان انفرادی چه گذراند که انقدر خوب بود که وقتی آمد بیرون نگفتند به او یاران
تا که شب درون عاشقی بر نتازد به یار تو چنان طلوع صبح
را شاهدی به یار دگر بینی که خارو خس هست بر راه و نگذاری پای بر آن که بگیری راه خویش یار تو چرا سخن ازفرهاد کشی می داری و می نالی او را عزیز تو بدان آنکه فرهاد است آن همه بود که تو چون نامه فرستادی که طرفدار اصلاح طلبی ترا تهدید کردند و نگویی که چه شده است که از زندان به او بر می دهند که او بنویسد و بر نوازند که بر تیره گیها بتازو آنها را بر شکافی عمیق بنشان تا بتوانیم از وجود انشقاق استفاده کرده و راه خویش بسپاریم تو امید ی از یاد نبر قطب زاده را که او بیچاره همین مهرورزی بیهوده گری شد یار تو بدان گر بیایند و امید شوند بر رهروان و باز اعتماد بگیرند از مهرو ماه آن همآنست که چون فروز شوند و ببینند دگر راهی نیست و نتوانند که خود آوردیم آن و دگر راه بازگشت فرو ریخته است بر یار که بیایند کودتا بسازند و آنگاه برشان دارند به اعدام تو بیا تا فریاد نشوی به او که باز می آورد سنگ جوخه اعدام یار تو بساز با ما تا فرو شوی بر دل عاشق ما یار
تو امید شو تا که جان در خدمت بنوازیم به راه تو بساز تا که دل در خدمت بشناسیم به یاری یار تو امیدی که دل به انجمن ندهی یارم
تو بیا تا که شقایقها بر تو جان گیرد به شبها تو که اندیشه رازها را بر نمودی بر ما بر بگو باز هم چنین خسروی که تو کردی بر یار تو بدان که در فراسوی پندار آنکه می سوزد از ما آنست که مهر عشق را بر جان
می نوازد دل و می دهد به تو بار تو بیار راز دوران بنشین مقالات او که بر آن نوشته ایم گاه رازی بر یاد که بر مردم راه نمی گشاید که بگوید بر آنان چه رفته است او تنها بر سخن از بد بودن بعضی شخصیتها دست یازیده است تو بخوان نامه هایش تا بر عشق گردی یار
و دانم که تو بشدی بر اصلاح طلبان که یارند و بدانند تو تن نمی دهی به رذالت ها تو بینی که چرا نبوی را حمایت نمی کنند یاران
بربگیرند آن مردک که هست بر همه رازها بر مردم عیان
و بیارند آن زن بخون نشسته او
که بگویند که بیچاره او چه ها کرد بر عشق شوی
من بگویم که بر عشق مهر گذاران در رهند
آنکه پندار می دهد بگوید به من چرا خانم عبادی
با شاه کلید رفت به دیار گنجی هم آیا او شاه کلید داشت
از چه بود که یار هم نتوانست یا توانست جلوی رفتن او را بگیرد درهمه جا یاوه گویان بسیارند و ما خود دل در قدم عشق می نهیم
تا آنکه بر راه دیگر بگوییم آن اما این لحن که او دارد
می گوید او مثل شمع آب می شود بر سر آنکه او قهرمان بشود
و از رفتن بر زندان او نفعی عاید او گردد این بسیار دور از ذهن است
که البته تجربه تاریخی ما آنرا عیان می سازد
که ما در شورش ها همیشه راه عشق را برگزیده ایم
آنکه دلمان را بیشتر می سوزاند به او بار می دهیم
و بعد هم می گوییم اشتباه کردیم که او به مهر ما پاسخ نداد
در واقع نمی گوییم ما اشتباه کردیم که درست به نظرگاههای او توجه نکردیم که گوییم او را دیدیم که در تبعید بود و حال می بینیم که او در زندان بوده است و ظاهرا بعضی از کشورهای بزرگ به او هم تمایل دارد و این دلایل را برای انتخاب آنکه بر سیستم ما قدرت براند کافی می دانیم و نمی خواهیم از ساده اندیشی خود دست بر داریم که چرا او باز هم در زندان است چرا او با ابن همه هیاهو آزاد نشدوگر او کشته شود بریاران تازند و از او قهرمان بسازند و خانم گنجی یک قهرمان شود تا بیاید وفریاد شود بر سر ما و بر بگوید راز عشق را از این و آن که او زجر کشیده بی عشقی یاران قلمداد شود و چون یاران به دلجویی از او بر آیند آن شود که بر سر
قطب زاده آمد که این همه مهر را که تو داری قطب زاده نداشت یار آنکه بنی صدر ادعای خدایی داشت بر دل و جان او نیر نگفت که ما اشتباه کردیم ما آمدیم که ببینیم می شود ساخت اما یار من تو هنوز نیامدی که سرمست شوی تو بگذار که راه مردم برگزینند مهر دوست که مهر دوست در سیاست نیز کاری به جاست تو بگو اکبر جان اما آن باشد بر محفل دوستی که ما با آنان نیز مهر یاری بندیم وقتی که ما را به رسمیت بشناسند بر مهرورزی بر یارا ن نه آنکه ما را بر نامحرمان بشناسانند که فقط ادعای قهرمان شدن بر مردم نادان بر اقتدارگرایان می ماند و ما را به سخره گرفتن که اینها هنوز راه بسیار دارند تا بر تمدن بشری جای بگیرند بر یاری یاران
بنی صدر گفت که ما آمدیم ببینیم می شود ساخت اما یار من گاه امتحان بر مردم ما گذشته است و این اشتباه به قیمت نابودی ایران زمین رود بر یاران او هم افشاگر بود یار اما بر می بتاخت بر آنچه ما را بر آن می داشت که راه مردم برگزینند نه مهر دوست که مهر دوست بر سیاست ها آن میرساند بر ما که بر کمبوجیه آید بر تاریخ ایران
او را بشناس که حمایتگر کدام قشر از سیستم فکری در دنیاست آیا ما را به خویش قائم می سازد یا در پی قیم شدن است بر ما
آنگاه بر خواهی شد که دگر قیم ها نیایند که ما خود را بالغ می دانیم بر یاران
آنگاه خواهی دانست که چهره او از مصباح و مرتضی نبوی بر یاران عاشق کریه تر می نماید که با لباس دوست آمدن بسیار کوبنده تر از آنست که مردم می دانند لباس ارتجاع پوشیده است و خویش روزنامه اش را
نمی خرند ولی آنکه آید با لباس به رنگ روشن روز و آنگاه بر شود که در تبلیغات در خیابان دیدم که برای پخش اگهی شان بر روزنامه که در آمده بود و من هیجان زده بر آن بودم که آن لیست را بر تبلیغ از آنان که برای مجلس ششم معرفی شده اند به مردم برسانم بر دفتری در حوالی میدان آشتیانی رفتم که ستاد بود و بر سر در آن تبلیغات روزنامه آن روز گنجی بود بر بگفتم بر شوق بدهید به من آن برگه ها که ببرم و آنها را پخش کنم
بگفتند که بنشین تو از کجا آمده ای و خانم نماینده که اکنون نیز نمایند ه فرهنگی است بر ما بر آن مجلس سخنرانی دارد تو خواهی بروی و تلفنت را هم بنویس ما نوشتیم و شاد که آنها بر ما تماس می گیرندو چون آمدیم دیدم که آنها بر شدند که حال بیا در فلان مسجد که او خواهد آمد من بگفتم یاران من آمده بودم که لیست را ببرم برای پخش کردن من نمیدانم این دگر چیست که من بر شوم بر آن خانم که سخن براند بر من و من دگر نشان نگیرم از شما
و چون شب بر آمد بر دیگر دفتر رفتیم و آنجا مردمی بودند ما توانستیم به وظیفه خویش عمل کنیم یار
و آنان که به مجلس رفتند در تمام اوقات نه آنکه ما انتظار داشتیم و بودند و خاتمی را بر مشکلات بسیار نگه می داشتند که برو استعفا بده و سیستم را فلج نما تا که حکم انشقاق بر دست آن یارعزیز بر بیافتد به ما که مردم بگویند ما که مجلس را همانگونه که آن روزنامه ها خواستند بر تو ساختیم پس او خود اشکال دارد که نتوانست بسازد بر یاران و او خون جگر خورد ولی قدم در جهت خلاف مردم بر نداشت و ایراد قانون اساسی نگرفت و ما را به سیستم صدام نکشاند که بر بندد رنگ سیاه و سپید و ما تهی سازد از درون به فرجامی شدن در کار
آیا اگر او بیاید بر این جامعه خسته و وازده که هر لحظه از خستگی های ارتجاع و حجاب جان به لب آمده است و برونمرزان هم می خواهند که بتوانند بروند و بر سر مزار رفته گان دعا بخوانند و آن چپی هم بر آنست که تمام ساعتهای کانال یک را بخرد تا شاید همه آنان که کانال یک را می بینند به آنها نیز افاضه ای نمایند که البته حال با مشت و انگشت به ما
رو نمی کنند که کمی هم می خندند که بگویند ما هم عاشقیم یار
آن یاران عاشق خویش بر روسهای تجزیه گر بر تاریخ نه حال که بر سر مذاکره با امدی نژاد بر آمده اند
و آن یکی هم که بر آنست که با اعدام های بیشمار بر بشوراند مردم کردستان و بکشاند تا بر بسازد بر این ملت دلیر ایران و آن« دگر که بانک ها را تاراج کرد تا بر دهد بر خلیجیان و پروازشان دهد بر آنسوی مرز و بگوید گر آیید برما هم پول هست و هم خارج که آزادی دارند بر زنان و دگر نپوشید بر این هوای داغ لباسهای پوشیده که بسازند شما را بر و بنامند آنان را عرب زبانان و جدا سازند و بگوید به خانم گوگوش خلیج فارس یعنی وطن اما نه بر ای تو برای من تو بگو که در این زمان چون او که بیاید که جز کلامی درجهت بر فحش دادن به رهبران که کار را به آنجا رسانده اند که بگوید بر خاتمی و خامنه ای و رفسنجانی همان آنان که تا بحال ما را در را آخوند مرتجع بنامد و بر شود که لبخند های من را بسازید به عشق برتان چون آنکه ساختیدش بر ماه تو بدان او که در فراسوی مهر بر عاشق همی برفت وندر آن راز بر انشقاق سیستم راه رفت آن نتواند که گیرد شرم دوستی بر دل یار ان همآ«نست که چون بر تورنتو که تو بر آمدی با آن مرد نکو بر شمس الواعظین و چه زیبا جلسه ای بود بر سخن و گفتگو از مشکلات که شمس گفت باید مشکلات را تقسیم کنیم و هر جمهور که آید سه شاخص آن بانجام رساند و از کلی گویی بپرهیزیم و تو نیز بر آمدی که ما بوده ایم که نوشته ایم در این سالها شما کجابودید بر آن شاهی که می گفت شما خائنید بر این ملت که فریاد نمی دارید بر این مرتجعان و اما خانم عبادی بیامد بر ما و به چه سختی که جلسه نبود آزاد و دعوت می شدند از سوی نامه که بر مجله ما نتوانستیم که برویم به حساب نویسنده که گفت رییس ما اگر بنام من نبود من بتو می دادم که تو روی و من در ساعات میان برنامه به چه مشکلات بار یافتم شرفیاب شوم بر نماینده صلح بر جهان که بدهم مجله را که گرفتند از من مثل کاغذ مواد و بگفتم این مجله است گفتند نمی شود کار حساب دارد بر یارو چون بر آمدم و او هنوز هم که بر می نویسد برروزنامه روز ندارد آدرس میل بر یاران مثل آنان که هستند بر رسالت روزنامه یار که سوال دیگر ی بسازم که بر یار بر دو ساعت نشده این جماعت بر آمدند که بس است و ایشان خسته هستند و باید بروندو سوالات ماند در دست آن خانم بردگر یار و او در هیاهوی عشق رفت که نام جلسه بود پرسش و پاسخ یار اما چه آمد بر سر آن سوالات یار و ما ماندیم بر خبرنگار که چرا هستی ناشاد که او همان که نماینده صلح است بر ما کفایت است یارو بر تو بگویم که بر دیگر راه بر دمکراسی خواهی نیایند برمان که حق من و تو را برگیرند بر یاد که شوند خود صبقه ای مثل آن خوانندگان که آن زمان ها نبودند مثل این یاران که اکنون چنین بر عشقندو خواهند که مهر بورزند حتی بدون پول یار . بربتوانند که عشق بمانند در جهان و بر نگیرند شعر آن یار که بگویند وقت نداریم که حتی سخن گوییم بر یارتو دگر نشوند بر عاشقان تو بدان آنکه او آورد بر من و تو نیست یار
تو بدان آنکه او عشق بسازد بر من و ما
او همآنست و بر اندیشه مهر شود بر تو بار
گر چه هر اندازه که او راز ارتجاع را بر فحش بر آخوند داند بر ما
و بخواهد که از کمبودهایش بر یار بسازد درد های یار ز آیه پیوندی که آنان خواندند بر او یار ولی من بخدا رنجهایم را از بر پدر بزرگ ندیدم که او بود یک واسطه یار
تو بگو که ما شهره شهریم یار قبل از آنکه بازرگان را بشناسیم یار بخاطر بیاور سنجابی را که بگفت یاران بر بگیرید دامن این راه بر ما نیز راه و او که بساخت ولی نام خویش را مقبولیت آنان دانست بر ما چه بر تاریخ ایران ساخت از کشته ها پشته ها
او نیز شاید مثل من آرزوی ازدواج دوم داشت یار ولی بر نشد که بگوید که بر هر ازدواجی تن نخواهد بر عروسی و مهروزی یار
تو چرا باز باید بر شوی که او فرهاد است
تو امید عشق را در دستان عشق بیاب
بخدا که هزاران هستند که نامش بر آن خارجی نرفته باشد یار
تو بگو که بر جلوه شوی بر عاشقان یار
من بگویم نام عاشقان را بر عاشقی بخوان
نه آنچه تو خورده ای بر آنان به خنده و عشق شبهای یاری بر یار
تو امیدی عشق بورز تو طلوعی مهر نواز
تا که آیم برت به دلداری یار
برنگیر راه بازرگان بر یاری بر آنکه می رود بر یاری یار
تا تو را بسازد بر مهری که تو شوی آن یار
اینکه بهترین نگویم بر بازرگان آنست که ملت زاییده شوند قبل از آنکه کودک بار بیاید بر نه ماه و نه روز و نه ساعت و بقیه یار این که باید ملت خود بسازد انتخاب خویش یارکه چگونه بر دهد بر یاران
نه آنکه بر بیارند که او که از سیستم هم که تو بر آیی حمایت شده است که بر عنوان مظلوم مانده باشد بر زندان که همان رسالتیهای عزیزتر از جان بر بگیرند اگر قرار است که مردم آیند آن به که او را لقمه آزادیخواهان بسازید تا دوباره تنی گیریم از آنان که دگر بر نشوند بر آزادیخواهی بر دهد بر تلویزیون تماشا
آنکه می دانم از کدام سیستم حمایت شود بر آن مرد عاشق فرزان که اشخاصی چون بهنود و تو و دگر یار گنجی بر ما
و او بگوید که خوب بعله او هم بر زندان اینها بوده است یار
تو بگو که چه شد که بر یار ی نوری که شد بر ما یار و نور بر مجلس بر شدند و او را برگرفتند از زندان یا آن اشکوری که احترام مردم بر او مهر باشد یار
که بگفت حجاب در اسلام نیست بر شود از زندان ولی او بماند بریار
تو بخوان راز فریاد از بر آن که این وصله ها بر اکبر جان
جان را بربگیرد از تن مان
تو امید شو تا رهروان بیابند یار
تو بدان آنکه مهر است که ترا نمی یابد نه آن گنجی یار
که تلاوت بر آیات خدا بر تو عشق دهد یار
بربگیر سر عشق بر آنها که تو بر او نیز ظلم می کنی
که دوست خود می پنداریش که بیاید بر رهبری از زندان آزاد
که همآنست او برود بخروشید و خانم او بر بیاید بر کار
تو چنان راز هستی بر دلها
که هر لحظه بر امید شدی پیدا
من نگویم که تو برگیر هر چه در راهست یار
تو بیا که تلاوت آید بر یار
تو بدان که آنهم شعر است و اما باید عشق آن دریابی یار
که عشق در مهر آن جاریست یار
تا که عشق خداوندی بماند بر یاران
تا ایرانیان نیز عاشق شوند بر یار
ونگویند که ایرانیان را وای
باید از آنان حذر کرد بر عشق یار
ما از سرزمین دوستیها بر آمدیم یار
ما چرا باید نگیریم همان راز حوض ماهی بر یاران
و شویم بر آن ماهی های سرخ کوچک
که بکشیمشان بر باورهای تلخ مان یار

آیا می توان در وقت مبادا او را به قتل رساند و از او قهرمان ملی ساخت و مردم را به خیابانها کشید آیا می توان با جلوه دادن روزهای روشنتر با وجود شخصی که به همه اصلاح طلبان بی احترامی کرده است و آنها را خائن و دزد معرفی کرده است برای آینده ای که در جهت با هم بودن جامعه باید قدم بگذارد که آیا می توانست در آن زمان که نیروی جنگ طلب بعد از کشتار 67 به انزوای سیستمیک گراییده بود و رفسنجانی توانست با همه مشکلاتی که بر سر راهش می گذاشتند بر صندلی شاهی مانند خویش شد و ایده اکبر شاه را بر خویش خواند تا بتواند با امید حاصله از آن جوانان را برعشق بیاویزند و دیدیم اگر ما بیشتر از او حمایت کرده بودیم آن سیستم امنیتی که تو اکنون فریاد از آن می داری که در فریاد ما همان آرزوی آنان را بر آورده کردیم که حتی بعد از کشتار 67 مردم سکوت کردند تا بر ما نشود آنکه امروز در هر آشوب بر خواهد بر یاران در توان بیشتر ما در فشردن دست اصلاح طلبان بر ما نیامده بودند و ما می توانستیم سریعتر به آزادی حجاب نیز دست یابیم و حال نیز اگر بر نشویم که عشق سرزمین را بجای تمام سخن های بر انگیزاننده بکار نبریم هم هستند مردان ایران زمین که بر آیند و عشق سرزمین ما را بر یاران بر بگذارند به مهر یار
تو بدان که آنکه عاشق است بر مهرش هست یار
تو که اندیشه نکردی باز خدای عاشقان
که او مهر است و بر عشق می بارد یار
او که بر بهنود نشد
که بار از بند بر بگیرد و رها سازد از بند
او که در پندار خویش گم شد بر کوچه ها
که نیاید بر مجلس یا که آید بر یار
او همآنست که بر مافقط یک بار داد
او ندانست که عشق بر حسرت عشق می شود بار
تو بدان که بر جلوه مهرش به دلداری نیاموختی یار
تو که اندیشه گشتی که خوان عشق بگشایم یا حسرت بر آن
تو که بر دل مه گذاران شدی بر عاشق یار
تو ندانستی که مهر ایزد بر عاشقی بر ما چه داد
تو که اندیشه رازش را برنگرفتی بر حسرت خاصه گان
تو نگفتی که مهر آنست که مهر انگیزد به یاری بر آن
تو بیا ور رای دورانم که که مهر پیداست
تو کنون جلوه ماهم شو که سپیده بس پیداست
تو نگو که مهر باری بر اندیشه خاکستر یها یار
تو گو که شعر شدی بر حسرت عاشقان یار
که بر شوند بر تو و مهر را گردند بر تو تمام
تو ببین که بر تلویزیونهای خارجی شدند بر یار
که بر آمدند و ترا بر عشق کردند یار
تو نخسبی گر مسازی مهری به یاری بر آنان
آنکه در حسرت مهر بر تو نیارد هر لحظه بر یار
آن همآنست که بر جلوه مهر بر انگیزد که تویی عاشق یار
تو بدان که شعر غم هستی گر چه هستی یار
گر چه بر اندیشه شدی که ما که مهریم وه چه بود ای یار
من بگویم که غم هستی را فزودی بر من
که دلم را بر مهر دادم و تو اندیشه کردی بر من
تو فزودی شعر عشق را بر جهان در یاد
اما آنکه نکرد آن بود که آن هزاران
که شعر نسرودند نکردند بر یار
تو نیاوردی بحر دوران رونق بر یار
که بگویی مبادا او فقیر است
و من خواهم شوی غنی بر یار
تو دانستی آنکه بر تو بار به داد
که شمع شوی برش بسوزی به داد
او که بر حسرت خاصه گان مهر می انگاشت
او که دشت شقایق بر سوزش عشق بر می داشت
او همان بود که بر جلوه ماهش مهر می نمود یار
او همان بود که بر عاشق بر رسوایی یار می نمود یار
او بین که او برکشد حسرت که آه
وای که آنان سیستم امنیتی دارند یار
تو ندانستی یار من که سالها پیش
بر بدادند و دانستند که چنین است و چنان
تو بدانی آنکه مهر است خویش داند چه آید بر راه
تو بیاور رای دوران که مهر سازیم بر یار
اینکه بنالی آن دارد می آید
آن همان است که بر آید پیش یار
گر من بگویم که وای بهنود نیامد
برشویم بر چنان فریاد زنیم بر یار
این همآنست که او از گنجی طلب داشت
که مردم مسخ شوند بر زندان فریاد بر آرند
که او به دنیا بگوید دیدید این مردم را
حتی به قانون کشورشان نیز احترام نگذارند در یاد
او بداند که در اندیشه خسروی هستیم ما یار
که بر بگیریم همه قوانین و ظاهرا مهرآزادی سازیم بر هم
او بداند که آزادی در جان فقط اصول است یار
گر که آن اصول اشک باشد بر ما و غم بر باشد به دل یار
او بداند که بر حسرت مرده گان در بند رقیب
آن همآنست جلوه عشقی که ما داریم بر یار
او بداند که ما بر بند آریم که مبادا
یار بگذارد ما را تنها و رود دیار دگر یار
آن زمان بر بگوییم ما همانیم تا آن ز مان
که او بمیرد ما حسرت گشتیم برش که او مرد یار
تو بدان او که عشق و شعر آمیخت به یار
او همان بود که بر جلوه مهر راهی بتافت
او که در اندیشه فریادش بر مه و ماه شد روا
آن همآنست که بر جلوه مهر رازی شود بر یار
تو بگو که بر سرای دوران وه چه ها سوختند بر یار
که نشوند بر اندیشه و مهر ایزد را خواهند بر یاد
تو بدان که بر جلوه مهر راز شدی بر ما
ورنه هر لحظه فریادی بودی که این است نه آن
تو که اندیشه خسروی می کشی بر یار
که بالاخره به جوش آید و مهرش شود بر پا
تا نام تو شود زبان زد همگان
بر بگیرند و عشق و عاشقی را بردهند بر همه جا
تو بدان که مهر ایزد یار است با ما
آنکه بخواند در اندرون عشق بر آرد بر ما
گر بیاری که من و خاصه گان بر تو غریبیم
من بگویم که ما زاده شام غریبانیم یار
که نیارند رنج و حسرت بر مقدار بیش بر یار
که بر تن عاشق بر بماند بر حسرت های بیشمار
که آن آشنایان که تو کردی بر شان یاری یار
تو بدان آنان آشنا نیستند گر چه بخوانیشان اکبر جان
گر اکبر جان گفتنش باید بباشد بر همگان
اما آنکه بتازد که دوباره خون جگر سازد ما
بر بیاید و بگوید من که آمدم بر آزادی یار
اما نسازد بر هیچکس که هست مهر و می گیرد رای ما به راه
اما همه شما بر آنید که بر سازید ملت ما
وه که گویید دمکراسی چیست این حرفها نمی سازد به ما
آن همآنست که خواهید از یاد ملت برید یار
که ما گفتیم استقلال آزادی جمهوری اسلامی
تو نیاوردی این خاصه را برما
تو فقط گویی جمهوری اسلامی این نبود یار
مردم بدانستند که چه خواهند یار
آنان که بر عشق نبودند که خواستند این از یار
ورنه هر لحظه که بر عاشق بر می دادند یار
بر می شدند و آن کودک که تو گویی امنیتی ها ساختند بر کار
اما تو بدان او که به او بار داد نه من بودم
او همان مردم بود که خواستند مردم بمانند بر ایشان
آنان نخواستند که از مهر بدر شوند یار
بر بگفتند که او آمده است بزور اما بماند یار
آنکه قویست بماند بر سر کار
تا دگر شر نسازد و بر بگیرد دار بر سر ما
تو بدان حزب دمکرات و جمهوری خواه یعنی همین یار
آنکه آن زمان بر آید بر سر کار
آن همآنست که نقدی را جان دهد بر یار
آن دگر زمان که او آید بر سر کار
او همآنست که نقدی را جان به سر سازد یار
تو راز فراموشی بری بر دل یار
که آن چه کرده است و آن دگر چه کرد بر سر کار
باید بر بگیری که کار مردم چه ها مانده است بر بار
بگوییم که حال باید برگیرید راز عاشقی بر این و آن
تا بر بگیرند روسری از سر زنان
تا بر بخوانند یک سوم جمعیت کشور به کار
تا بر بخوانند رازهای مهر از سوی های دگر در جهان
تا بیایند و برمان تیم هورتون بسازند یار
تا که بوی قهوه و چای پر شود بر دل یار
باز بیایی آن مغازه ها که دل انسان پر می کشد از تمیزی آنها
بربگوییم که دختران برهمان زیبایی
که آنان می پوشند ساده و بی آلایش
بر شوندو بر پذیرایی یاران عاشق بر آیند در کافی شاپ ها
این همان است که مهر ورزند بر مه و ماه
بر بگو که ای یار بردار این حجاب از دل یار
که جحب عشق مهر است که می ماند بر دل یار
گر نمی داری ما به کمک آییم به تو
بربگیریم دوستان عاشق تا کردیت شوند بر یار
تو بگیر راز ترنم که مهر سازیم برشان
اینکه بلرزی که اسم او نقدی است فردا دگر یار
این همآنست که ترا از راه جدا می سازد یار
تو ندیدی او بگفت بر تلویزیون پارس
بر بگیرید رای عشق بر ما
تابیاییم و مشکلات را فکری کنیم بر آن
آنان بر کارند تا مهرشوند بر آشنا
تا اسپانسر شوند بر آن کانال
که بسختی استودیو می سازد بر یار
یا دگرکه بر میدهد بر گروههای بیشمار
تا به عشق در آیند و ما را
بر راههای مختلف آشنا سازند یار
تو باید که بر آنان که برما عشق ورزید ه اند
تا جامعه ما از یک صدایی نجات یابد یار
بربگیری مثل آن یار عاشق که هست بر زرتشتیان یار
بربگیرید و بر آنان عشق بسازید که آنها هستند رهروان راه
بر نگیریم این جامعه از حزب جمهوریخواه
بگذاری بماند بر چهار سال
بر بگیر دست ترنم بر آنان که حال بر سر کارند
این چهار سال بمانند باقی روند بر کار
که بمانند یا مردم رای دهند دگر هر چه خواهند یار
بربیارند برنامه های موسیقی از این شبکه ها
که هستند بر یاران در این دیار
وبسازند برنامه که برشوند بر مهربانیها مردم یار
تو بگو که شعر نوازند بردلت یار
گر بگویند بهنود و جان دهند بر سر چهار راه
این چه نام است که تو می یابی بر آنها که بر باد شوند
تو بگو که شعر شوی بر مه و ماه
وندر آن راز پر بگیرد که این عاشق است یا آن
تو بگو که جلوه بسازیم درد را
پر بگیریم و بر عاشق نشویم غم را
تو بگو که بر سرای آیین بر چه برفت یار
این که جسم یک زن است ارزش ندارد یار
تو برو بر آن مهربانیها بیاب که تنهایند
که عاشقند و برزن های بیشمار بر عشق هایند
من بگویم که راز نیست بر جان
و لی تو بدان رازی که بر بی مهری آید آن نیست بر یار
تو بدان گر تو بیاری این راز بر من هست بر داد
من بگویم که این صلای مهر است و اندیشه باقی دگر بر باد
تو بدان که شعر غم آموزی بر یار
که بر بسازی و اندیشه راز شود بر مه و ماه
تو بدان که شعر غم آموختن باشد رها
که مهر بر انگیزند و خاطرات حزین گردند بر یار
تو بدان که مهر عشق آموختن باشد خطا
که دل فرو بندد ز یاری برگیرد رای ما
تا که بر جلوه مهر برگذاری ای یار
تو بدان که آن صلای مهر برگیرد خاطر جان
تو که اندیشه دوران بر دل آموختی یار
تو بدان که گاه باید بر بدانی که رازش بر یاد
تو امید و ساغر عشق بر نواختی بر مه و ماه
تو بدان که بر صلابت دوران وه چه سوختند بر یار
تو نگو که دشت عشقی بر اندیشه سازی مهر ما
تو بدان که راز مهرفروبندی بر دل و جان
تو امیدش شو تا بسازی بر من و ماه
تا که بر پای بندی که من فروزم یا دگر یار
تو بگو که گر آنان عاشقند و خواهند سازند بر مه و ماه
تو که بهتر از من هستی زیباتر از من یار
بر دل ببندی که من شدم بر آنان یار
من بگویم که من مهر یاری تو آمدم ای یار
من که بر اندیشه نیستم که بسازم بر خویش کاری یار
من بر آمدم که مهر شوم بر مه وماه
بربگیر سر دوستی بر مه و ماه
بر بگو تو همان عشقی زما
تو نگو که گوییم بر خاطرات زمین مستتری یار
تو که اندیشه ای بر بکردی مقاله ای ز خاطر ما
بر بگو که بر اندیشه ام هنوز یار
که او چه هست و از کجا آمد بر یار
که نا آشنا هست همین بر یار
و دگر نسازد مهر عشق بر دل یار
تو بدان آنکه راز فراموشی بندد بر مه و ماه
آن همآنست که بر جلوه شود به دل داد
تو بدان که راز عشق را بر می آریم بر تن و جان
که بر شویم بر عاشق و بر گردیم ز ماه
تو برو راز امید م شو که بر سازمت به جان
تو امید شو که بر دل ما مهر شوی ای سترگ
تو بگو که مهر بر عاشق به یاری ماند و بس
ورنه آنکه ره رهروی بر خویش بست
ما که دیدیم بر رهروان
چه بودند بسیار
که می آمدند بر من چنان
برش خونها شستند بر دست
که تو ومن را ندید
خون خویش را بر یار
تا شویم بر عاشقان چند
بر بگیریم دلی
به دلداری بندیم بند
تو بگو که بر سرای دوران بر روز الست
مهر ایزد رنگ راز یست بر مه بر
تو بدان که شعر غم آموزی گر چه تنهاست
گر چه می سازد بر یاری اما موردست بر یار
تو بدان گر بر فراموشی بندیش
چون که از او نیست تپش ما بر تو یار
آن همآنست که بر جلوه مهر نیامدی تو دگر بر ما
تو گر بیایی که لب فروبندد که خوان بسازیم برش یار
آن همآنست که تو جلوه مهرش نیاموختی بر دل و جان
تو بدان گر چه بر نیاز بشری مهر از تن خیزد جان
و دگر گر بخواهی که آنرا بسازی بر تن
آن همآنست که جلوه عشق شوی بر تن ما
بر بودی و بر مهر شوی ز خاکستر ها یار
تو بدان که شعر عشق بیاموزند بر تن عاشق یار
آنچه می سوزد بر یار آن همآنست
که بر دل می شود یار
تو بدان که شعر عشق بهر چه خوانند بر ما
که دل فرو بندد به سحر و عشق شود نا پیدا
تو بیار راز عشقی که بر دل نگیرد یار
تا که مهر بر جهان بر انگیزد و عشق شود یار
تو بدان که صحرای عشق بر عاشق بر نواختند به یار
که لب فرو بندد و مهر ایزد شود یار
تو امیدی بر رهروی راه بیاموز یار
که دل فرو بندند و به مهر ایزد خوانند ش یار
تو که اندیشه عشق داری به سر جان
تو بدان که آن امیدی و بر مهر می شوی یار
تو که اینک راز امید را برجهان بینی یار
تو بدان که آن امید عشق است بر یاری یار به جان
تو سرودی و بر دلداری آموختی یار
تو که اینک مهر ایزد بر حاصل آن کردی یار
تو که بر تلاوت شعر بر حاصل آن به زبان گر آموختی یاری یار
تو بدان تو همانی که بردری بر خاک عاشق نیز بر نوازی غم عاشق یار
تو بگو که چنین بر تن ما نخواهند که بر رسوایی برند به شهر
که او بیاید و یا بفرستند که کجایی یار
تو بدان که مهر تن بر عاشق می ماند یار
آنکه مهر است خود بداند که چگونه دریابد ما
که یک هفته آن را دادیم بکار
که دگر یاران بر عشق هستیم بر یاریشان یار
و دگر فروز گردند و مهر شوند بهر یار
آنکه بر ما بر ندا آید هر گه زودتر یار
آن همآنست که مارویم بر او و این زمان را نیز رها
من دگر نگویم که بر او پنج روز مانده است بر یاد
من بگویم گر او که عاشق تر است
باید زودتر ندا دهد بر من
من همانم که عشق او بردرم ز دل یار
اما عدالت خواهی من همآنست
که او هم بماند بر جا
تا که مهر عاشق بربگیرد بر تن ما
تا که مهر ایزد بخواهد که
جای خویش را بر دهد بر دیگر یار
که من ندایم از مهر ایزد چنین یاد
که بخواهد جای خویش
بر شخص دیگر دهد و دیگر کند رها
تو بگو که مهر ایزد بر عاشقان ایران نواخت
گر تو عشقی و خواهی که به عشق بیامیزی برما
تو چرا بر جسم عاشقی رستی که حال
هیچ نشده قسمت کنی بر این و آن
تو بدان گر تو مهرشوی
و خواهی بر عشق کنی نظر بر ما
بر بیابی آن کتاب که بر دست تو ست یار
بربگیری و آنرا به چاپ رسانی بر یاران یار
آن همآنست که راه نجات من و توست
که کتاب خدا را بر دهی که آید بر این و آن
آن همآنست که جلوه یاری برت به عشق سازد یار
ورنه اینکه بسازی که حال محمد بر که خوابید
آن همآنست که شوی سلمان رشدی یار
تو بدان که مهر ایزد بر تو چه نواخت
که بر بگیرد خاک تو و عشق شود در آن عیان
تو بدان راز فراموشی بندند بر دل یار
گر نیایی و بر عشق نشوی ما را یار
آنکه گوید حال باید منتظر شویم
ببینیم با که او بخوابدیار
آن همآنست که منتظر است لاشه من را
ببرند تا او شود با ما یار
او که اکنون کانون را
مخصوص اعضا می کند یار
چنانش تندیس مرده گان
گیرد بر دست هر بار
که فروز است که
سالگرد مرگ یکی از آنان است بر
که نگویند بر او مرشدان راه چنین بر
آنان که بر مرشدیند دقایق آخر
که برگفته اند از اصول و معاد یار
بربیایند و بگویند کمی ذکر مصیبت
وه که چه سازها می سازد این همه مهر بر مه
که بربگیرند راز عشقش رابسر
وندر آن باز برشوند برگیرند رنج خاکستر
آنکه بردشت ترنم راز اندیشه پیمود برمن
او همآنست که لب فروبندد
به عشق و مهرشود برمن
تا که بر آیم بر عشق و راز شوم بر یار
آن همآنست که بر جلوه سازند
مهر عاشق وگیرند ش در بند
تو بگو که راز فریادی بر مه و ماه
نه آنکه حال که می گویی گویی
شوی بر آن که باید فروغ شود
تا جاودانه اش سازیم یار
تو بگو که جلوه یاری برش نهادی یار
بربگیر که جسم او بهر که رود او هست بر یاد
که تو بسازی بر او به اندیشه اش یار
ورنه آنکه جسم است بخوابد گاه به جایی یار
تو بدان که مهر ایزد بر آن نوازد یار
که گر بخوابد بر او نیز
از عدالت نیز نخواهد رود بر کنار
تو که اندیشه عشق دری را آموختی بر یاد
تو بدان که مهر ایزد بر عاشق مهر ها بنواخت
تا تو بیایی بر آنان شوی گواه
بخدا که جلوه مهری و نداری ما را یاد
که شود راز امیدت سر به سر

تو بدان شعر غم آموختی برما
تا که بر آید آرامی نوع بشر بر کار
تا بسوزیم و رازش برکنیم از جهان
تو بدان که مهر است که می ماند بر مه و ماه
تو برو تا راز امیدت را بر دل دهیم رسوا
تو بدان که ساغر عشق بر تو نماند یار
تا که دست امید برگیری بر آن دست
که حال شعر شوی برش
وگویی که خواهیم برت گردیم دست
تو بدان که مهر ایزد بر تو جان نواخت
که تو بیایی برش و بگیری راز امیدم بر دلت
تو بدان که جلوه امید را بهر که ساختند بر یاد
که دل فرو بندد بر عشق و بخواند یاری آنان
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
که تا بر آیم به دلداری یار
که برشوم بر عشق و جان ببازم برت یار
تو امیدی مهر بورز بر عاشق یار
که دلم نیست بر تو گر نشوی برمن یار
که بسازیم رای دوران ز جنگ خورشید وا
که این امید نیست که جنگ خورشید باز شود بی مه و ماه
تو بدان که راز خورشید بر آن نبستند که شود هویدا
راز آن بستند برمن به مهر که گردند به عشق وا
تو بدان آنکه درد طلایه دار خورشید ی بر ما نبست
او همآنست که دست خورشید گیرد و
به مهمانی برد گر بینیش به دست
تا بر آیم بر تو راز نیست بر جهان
تو نگو که بر صحرای عاشقی نیستم
و دگر بر یاری بگیر عشق من
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
که بر تن مهر هیچ نماند برت به دست
تو طلایه دار عشق منی یار
عاشق بر او باش
که عشق خدا گیرد
به عشق او مهرش
بر روز رازی که بر جان
ماند بر عشق آن همآنست
که دل بر عاشق
می گیرد ز روز نخست
آنکه به پندار می آید که منم ناپیدا
او خود بداند که من هستم همه جا عیان
او همآنست که مهر عشق بر تن عاشق می دهد جان
وندر آن راز او را بر می سازد بر تن یار
آنکه بر حدیث تنهایی های عالم جان فسرد
بر عشق نشد و از عاشقی دل شست
آن همآنست که بر پندار عشق می شوید به دل
برگویید به او که این نیست راه درست
تو باید که عشق سازی بر اندیشه عاشق بسیار
تو برگیر آن راز عشقش دریاب
تا بیابی عشق و رازها یش در آن
خود ببینی که چه راز ها می سازد بر آن
تا بیابی رنج خاصه بر غبار
آ ن همآنست که بر عاشق می شود صواب
تو بگو که رای آیین بر چه بندی بر دل یار
این همان عشق است که بردل می نوازد یار
من بگویم که بر سراچه دوران همی بر فت
او که مادر من بود بر روز الست
بر امید ساخت که عشق شود یار
او ندانست که عشق در پس
اندیشه های مهر بود در پس یاد
تو بگو که راز دل بندیم بر این دشت
تا نشویم بر خاطر ی غمین و
برگیریم غم عاشق بر روز الست
تو امید شو تا خاطرات زمین دریابی یار
تو بدان که مهر ایزد بر عاشق می گیرد جان
تو امیدی و بر جانهای عاشق برنواختی ما
ما همه برترنم عاشقان نسرودیم فریاد
گر بیابی بسرایی که من این را هستم یار
این همآنست که تو نشوی بر او یار
تو بیا تا برتو امید باشم به عشق
از آن زمزمه ساز بر مهرت اما نگیرش بر آواز


درود بر یار یاریگر زمین والسلام




Vajihe Sajadie
  کد:390  11/22/2005
  بر شدید بر حاصل کار
که بنو شتی زما
که نخواندی بر یاری
ونگریستی بر ما به دلداری
تو کنون شعر غم فرودی بر مایار
که لب فروبندی بر اندیشه شوی بر خاطره ما
تو فروز عشق زحسرت عشق آموزان بیاموز یار
که دگر نشوند بر تو و اندیشه شان را بگرفتند بر کارشان یار
تو کنون جلوه امید را بر آن عاشق بیاب
که لب فرو بست و بر اندیشه شد که شاید بیاید گاه
وندرآن راز بر بگیر راز فردوس ز راز ما
وندر آن شباب بر شود که بر سراید غم خورشید م یار
که دل نگرد که سراید راه خاصه گان را بر داد
که دگر نگردد بر ما و امید را برند به بی حاصلی جان
تو بگو که مهر بر سرایند بر اندیشه یار
که لب فرو بندد بر حدیث مهرو عاشق بگیرد جان
تو امیدش شو تا ره به ترانه ها سپارم جان
تو طلوعم شو تا که بر طلوع عشق بر تو ببارم یار
تو کنون بر جلوه عاشق بر شو بر خاطره ها
که دل حزین شد ز خاطر عشق و نگیرد مهرش بر ما
تو کنون شهر امیدم بر شباب راز بیاب
که بر سراچه دوران همه برفت از خاطر یار
تو کنون جلوه دوری شو که بر بگیریش به راه
که لب فرو بندی بر اندیشه گردی ای یار
تو بگو که بر سراچه دوران همه برفت
آنکه می سوخت ز پندار و خوانده ها را ببرد بر من یار
تو بگو که غم من بربگیرد بر راه ز یاد
که دگر نشدم بر اندیشه که او رفت بر بیداد
تو بگو که برجلوه مهر بر بتازم بر یاران یار
که بر بگویم بخدا آنکه سوخت بر میکده خونش شد مباح
تو بگو که جلوه مهری و بر شقایق ها داری ز من نظر
تو نگو که بر سوزی بر اوی و آتش عشقم را کنی از نظر
تو نگو که خاطر شب بر تو ببارند یار نگاه
تو ببین که هر لحظه فروز شود مهر عاشق بر نگاه
تو سرود مهر راز امید شباب خاطره ها بیاب
که بخداوندی خدایش قسم خورد که دگر نیست فروزش بر راه
تو امیدش را بر طلوع شعر ها بیاب
که لب فرو بست بر چهره مهرش بر عاشقان نگاه
تو امیدی مهر بورز تو طلوعی شعر نواز
تا که آیم برت به دلداری یار
بر بگویمت ای یار بر خانه مهر می زند بر تن یار
تو ببین که بر سرای دوران بر ما چه ها که نرفت
که بر عشقت شدیم وز حدیث مهر گردیم دگر رها یار
تو کنون شعر فریادی شو که در بر ما بماند یار
تا که دل در حسرت عشق دل قویدارد
و مهرش را بربگیرد به زماه
تو نگو که جلوه درد را بر آشنا بردی بر غمها یار
تو بدان که برحسرت مهر برگذاری غم آشنا بر یار
تو نگو که جلوه گردی بر عاشقان خسته از تن یار
که دگر نخواهند که فروز شوند بر تن ما و شوند بر دیگر یار
بربگو بر آنان که دگر مهر نیارد بر تن من یار
گر نیاید و نخواند مرا به عقد ازدواجش یار
بر بگو که بر صلای دوران بر عاشقی باید زخون بگذشت یار
بر بگو که این حدیث نیست که بردهند بر او یار
که بر بیاید و کاری کند شبانه رود از تن ما یار
بر بگو که تو جلوه دردی بر مردان ایران زمین
که نگذاری چنین بی مهری بر تن از رستم بر یار
تو بگو که بیاورد شبانه آن عاقد مهر را بر یار
بر بگفت که بخواند عقدی برش بر آسمان یار
تو بگو که بسازد خانه ام راز نو یار
تا که دل بسازم بر او که خانه ام هست بر عشق یار
تو بگو که کودکان من به عارف شوند یار
که دگر فروز بندند بر هیچ احد تا نیارد حلقه بر گوش یار
آنکه در گوش می کند راز اندیشه در بر یار
آن همآنست که به جلوه آمد هر شب که آِیدش بر ش نگاه
گر سرود مهر بر اندیشه برگشاید بر دل ما
بخدا که آن بلیط را نیز پس دهم در بر یار
تو بگو که آن جلوه که اوآموخت بر تن یار نگاه
آن همآنست که او نیز باید بداند بر یار نگاه
تو بگو برش که من چه گفته ام بر آن یاری یار
که او بداند که بر بازی کردن ما خسته ایم دگر در بر یار
که طلوع مهرنشاید بر افق های رفته بر یار
که طلوع مهر بر آنست که چند بار من بوده ام بر دیگر یار
که چون او بگفت تو جوان می مانی یار
که بدانست که آن سالها بر نبودن با یار
بر من نگذشته است ز من یار
که طلوع مهر نشاید که فروزد بر مه و ماه
و او فروزد به فردا نشاید که رود خانه شود بی تاب
تو بگو برش که جان در قدمش بنهم بر دل و جان
گر بیاید بر اصول و نخواهد بخواند ما را ببازی یار
تو بگو که جلوه درد نشود بر تن عاشق یار
که ما درد دوران کشیده ایم بر طول اعصار
تو بگو که ساغر عشق بر او نوازی بر همگان
گر چه عاشق است و مهرش را نشان داده است از دل و جان
ور بگویی که او فراموش کرده است ما را بر دگر یار
تو بخوان که برش آوازی نیست ز فراموشی یار
که لب فرو بندیم و برحدیث عشق هستند مردان بسیار
که لب فرو بندند بر حدیث مهر بر آینه به ماه
که ما خود دردیم این چاره دردبود بر آن یار
ورنه هر حادث که بر مهر بردند بر دغا
این همآنست که تو خود فروز عشقی بر یار
و دگر ما نخواهیم که بر سازیم بر مهر عاشقی بر این و آن
که حدیث آن بسیار کرده اند بر بازار مکاره یار
که لب فرو بندد و او را بر مزاح گوید سخن
که دگر بار بر شده اند که او را شوهری دهند در بر یار
او نداند اینکه مهر است بر تاریخ بیاورد یار
ورنه گر کمی راز عشق بهتر بود امیر کبیر نیز بماند
تو بگو برش که این سرای دوران بر هاتفان چه زودتر گذاشت
گر نفهمند و راز عشق را نگیرند بر دل و جان
تو بگو که دشت ترنم بر آن عاشق بی حیا چه باز است
که بر بگیرد و فریاد آرد که ایران هم نیست بر آی
تو بگو که چه به بی مقداری ما سرودند که شدیم فریاد
که بخدا بر فریاد هم شدن دگر فردادنیاید بکار
تو برو راز امیدت را بر عاشق بیاب
که او هنوز تنهاست و به عاشق می کند نگاه
تا بگیرند سر سرزمین را بر یاری به یار
که لب فروزند و عشق عاشق را ببرند بر یار
تا بدانند که برحدیث مهر چه ها دارد بر دل یار
که نفروزد بر عشقی که بر حدیث مهر ها نهفته یار
که لب فرو بندیم گر بخوانمت بر عاشقی یار
که دگر مهری نیست بر تو که دانیم همه را سپرده ای بر آن یار
گر ببودت بر مهری که عاشق بود بر آن نیم نگاه
کمی هم نظر می بکردی بر آن کتاب یار که هست بر راه
تا شود بر دست رهروان راه به عشق یار
تا که بسوزند که مهر این بود عاشقی هست برآن
تو بیار راز ترنم بر آن که می سوزند خلق بر آن
که آن دشت پر ترنم بست بر امید تو به راه
تو بگیر راز دورانت گه که آوردی جمهوری اسلامی بپا
تو باید بدانی که آن که خدا کرد
او خود بداند که چگونه بر آرد آنرا
تو بگو که بر بگیرند این کتاب از بر راه
بر بخوانند و بر سرور بفرستند بر یاران یار
که آمد آن عشق که خواسته بودید از بر خدا
او صلای عشق است بازش بخوانید یاران
تو بر بگو تا حدیث مهر را برشوند بر دل ما
تا که بر ندهند که از عاشقی چه گفته ایم بر تو یار
تو بیار تا که دل در قدم عشق فرآورد مهرش یار
تو امید شو تا سرود مهر را بر شوی بر دل و جان
تو کنون شعر غم آموز بر یاران یار
که لب فروز گردد بر دل هستی بر امیدها یار
تو بگو که ما صلای مهر آوردیم برتا ن یار
ما بیاوردیم آن کتاب که گم شده بود قرنها
آنکه بر اندیشه عاشقی همه برفت در بر یار
آنکه نازل شد از روز 24 مارچ بر تاریخ آن د یار
تو بدان که بر آن بوده است بر سال و بیش از آن
که هر لحظه فروز شده است بر تن عاشق یار
بدانید که او بود بر هر سه نماز اول یار
بعد آن گشت بر یک نماز که حجم کار کم شد یار
و دگر برفروزد هر گاه که خواهد بر عاشق یار
که دل فروز است و فروز عشق بر بیابد یار
تو امیدش شو تا سراب عشق را در یابند بر جان
که دل قوی داری و مهرت هست بر امیدها جان
تو نشو بر حدیث عاشقان و یارت فریاد
که آنان بر تو گیرند که تو ساختی این چنین یاد
که نیاوردی آن رای دوران به امید ها بر مان یار
که تو بر گرفتی کلام عشق را حتی ز ما فریاد
من بخواهم که تو نیز رستگار شوی از دل و جان
تا نگیرندت به خون و انتقام در بر یار
تا نشوی خسته از ندانم کاری ها بر جان
که بر بگویی چه شد من ندانستم که عشق نیست اندر جهان
تو باید بر بگیری سر عاشقی بر دل و جان
تا شوی مهر و بر سوزی بر عاشقان بر دیار
تا بدانند آنکه فریاد زدند سالها پیش
که فریاد کردند بر معابر و کردند گوش دنیا کر بر خویش
بربگفتند که آزادی استقلاق خواهیم از پس جمهوری اسلامی
این همآنست که تو کنون موفق شده ای که بر دهی بر آنان یار
تو امید شان شو تا دل در قدمت بسپارند یار
تو سرودشان شو تا که فریاد عاشق بر تو نشود فریاد
تو امید شو تا محنت گذار دردها نشوی جان
تو کنون مهر من و عشق مهر ز امید هایم دریاب
که طلوعست دردست تو که بنوازد یار
این همان مهر است که بر تو می بارد
تو دگر چه خفته ای هستی یار
تو بگو که بر سرای دوران بر نیارند رای دوران ز بار
حتی اگر بر آیند که بر دعوای 7000 سال پیش ترا برگیرند یار
بربگو که من دگر شناختم عشق را هر چند هست در یاد
من دگر نشوم بر آن فروز و بر آن دهم یار
تو که آوردی صندلی ها را به جماعت چنین بر نظم یار

تو توانی که باز هم عشق بورزی بر تن عاشق یار
من بدانم که تو حدیث مهر بر داری بر تنت یار
تو امید ی و بر حادث زمین چه ها می سازی برمن یار
تو امیدی و بر جان ها نشوی دگر فریاد
تو سروری و برعاشق نگیری راز من بر بنیاد
تو امید ی و بر جلوه درد مانگردی دگر فریاد
تو شوی آن عاشق دیوانه که بودش بر مرشدان راه
که بکرد بر سر خویش سماع و بر داد به یاران یار
که بربگیرید عمامه که من دستارش بسازم بر رقص بر یار
تو امید شوی و عاشقانه برقصی در بر یار
که بر طلوعت مهرست که من شوم دگر از آوازش رها
تو بدان که روح انسان از خداست که در بر اوست
گر چه جسم هر چند ساله که شود
آن روح است که بر می آید به عشق آن نکوست
تو بساز بر عشق آنرا تا رهروان عاشق آیند برت یار
تو بگیر راز ترنم مهر تا نشوی خشمگین بر این و آن
تو بدان که جلوه درد را آموختن بر خلق این بود خطا
تو بیاور رای امیدم که شوی بر عاشق ما مجنون یار
تو امید شو تا که دل در فسونت بسپارند یار
تا که بر دهند بر سرای دوران که این مهر هم بر عاشق شد یار
تو بگو که بر جلوه آن مهر خفته بر یاد
تو ببوسی تا او بیدار شود از خواب سالها یار
تو بگو که زیبای خفته را برون سازی ز قصر
دیو را بر دهی و آن را پرواز دهی از بر قفس
تو بازآر آنکه بر داستانها گفته ایم ما
و دگر نشده ایم این قصه
ساخته ایم بر جوانانمان
تو بر بیا تا که اینکار
گر دیو از راه برسد
دگر نه تو مانی و دگر نه من یار
من آنکه بر سرا بتاخت بر نام ایران
دگر بر نشود و به خاصه
این به سر برد ایرانی بر یار
تو امیدش شو تا که بر ندهند بر ما
که ما پول نفت را به حراج آمده ایم فریاد
تو بگو که چه کردید بر این مردمان
که خانه بر چه قیمت است کنون در ایران
چگونه بسازد آن جوان را بخوانید برش یار
که بر بیارد خانه و من به عشق سازد مهری بر آن
تو بگو که بر کدام کار بر آیی برش به جوان
که برشوی برآنان و بگویی که من آمدم یار
تو امید شو تا که بر رهروی راه شوم فریاد
تو سرور شو تا که دل بسپاریم به یار
که دگر مهری نگردی و بر امیدها نشوی سوار
تو غرور عشقم را بر کن از حادثه ها
که مهر او بر ما آمیزد و گردد بر همه جا رها
تو کنون جلوه فردا را بیاموز یار
که دگر نشوند بر من و تو که دگر بار
بر آیند و فریاد شود بر سر ما
که بخواستید و نتوانستید که بسازید کشورتان یار
تو کنون ببین که رهروان بر تو ساختند کنون
که تو بر شوی بر سازی راز ایران زمین
بربگیر بر جلوه ها آموخته ز یاد
تو امید شو که بر حسرت گذاران نیستند به مهر پیدا
تو امیدم باش که دل در قدمت بسپارم یار
تو سرورم شو تا که جان در قدمت بفشانم یار
تو کنون شعر غم و خاطره هایش از میان بر دار
تو بگذار که سرداران آزادی
بر انجمن عاشقان
آیند این بار به میان
تو نگذار که باز
بر یاری سرداری
بسازند بر ما
بر بیایند و از تمام قرا
بر ما بتازند یار
تو بدان آنکه بر ازدواج پارس و ترک و کرد رای نمی داد
آن بر آن بود که هر بار یکی بر دیگری بسازد یار
گر نمیدانی که چنین بر نژاد گرایی ما شدند سوار
که حال بربگویند که اینها ریسیست هستند یار
که بر شوند و راز حاصل عشق شود بر یار
حال بدانی که بر اتحاد این مردمان
ما چه کنیم که تو بر ندهی
که او خارجی هست او نیاید بر ما
تو بدان که رسم آزادی را بر آن بیابی یار
ورنه هر ملت بر اندیشه عشق باشد بر عشقبازی یار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:391  11/22/2005
  یادم میاید آنروز که به تلویزیون پارس زنگ زدندو او فریاد زد و من میدانم که او فریاد اشک هایش را از دل برکشید و ما نیز فریاد سر دهیم بر عشق که عجب آمدی بر ما سالهاست که بر تو انتظار می کشیم همرزم ما در آن شورها بر خیابان شاهرضاو پای کوبیدن آذربایجانیها بر آمدن خمینی بر سرزمین و آن رقص ها که برشدند در خاطرمان یار یادت باشد که ما با هم شاه را برداشتیم یار تو بساز بر من که بغض مان مثل او خواهد ترکید و گریه ها آواز خواهیم داد که بدانی ما تا چه حد زجر کشیده ایم از دوری تو بر جان یار که بر بودی بر آن مکتب خانه که کتک خوردی از خانم معلم بر بیگناهی شیطنت هایت یار تو کمی هم عاشق باش برشنو همچنان که حسینیان نیز نوحه سرایی کردند بسیار اما بدان یار من بزودی چنان مهر تو در دلها جای بگیرد که نام تو بر سرداران عاشق ایران بر سرزمین عاشقان دنیا بر یاران عاشق محیط خواهد شد و مردم خواهند دانست آنچه بر سرشان آمد از آن بود که کتاب لغت معنی فارسی انگلیسی را در راهپیمایی ها نبردند بر راه تا که خسته نشوند موقع شعار دادن


تو چه گویی که در میانه راه بر نشده بر ما شوی یار
و دگر بر فروزی که دل به دلدار نماند بر یار
گر بیاری آنکه راز عشق سازد بر ما
و ببینند مردم که تو مهر شده ای بر شان یار
آنان بر نگیرند هیچ خاصه را
مگر نبود که برنشدند بر تو عاشقان بر راه
اینکه یک گروه را علم کنند بر راه
که برت گفتیم ز این حادثه ها
بر هر کشورهست بسیار
که دل بر آرند و فریاد بر آرند وای حسرتا
این برخورد ماست که آنرا تصحیح می سازد یار
گر بگوییم که مرگ عاشق بر راه
از آن عاشقان مهر است که بر دادند
بر ما بر خورشید در راه حسین
آیا حسینیان بر تابیدند
به آنانکه بر پیمان عشق
بودند برشان در طو ل تاریخ
یا آنکه پیمان عشق دین
را بی مایه گرفتند از این رو
تو نگو چنین که ما بر ساختیم
به مرگ عزیزان ما در زندانها
ما چگونه بر شویم به مرگ فروهر و فرخزاد
یا که سامی عزیز و مختارز و پوینده که رفتند بر راه
اینها فروز راه شدند که تو بیایی به آغوش ملت ما
و بر نشوی به آواز بی عشقی بر راه
که برگیرند ساغران شکسته تاریخ را به وحدت از پا
تو بدان گر نیایی که چنین ترسم از راه
آنان چنان بسازندت که از سایه خویش هم برگیری جا
گر بسازی با راز ایران زمین
که همه مهر است
بر تو می شود نوید
من بگویم که راز عشق بر می ماند به ما
تو نمیدانی که بر همه کشورها
چنین اشتباهات تاریخی بر می آید از رهروان
تو مگو که نمیدانی که آنان که بر محمد ساختند
همانها نبودندکه چه بسیار قربانی گرفتند برش از او یار
تو بگو که دانی و رنج را چنین بر ما نمی کنی سوار
تو امید شو تابدانی که مردم ما همه مهرند ای یار
آنان بر آن شاه که لطفعلی خان عاشق را ببرد شدند رحیم
حال تو چه گویی که بر تو شوند غریب
اینکه بسازند تا ترا بترسانند
بدان این نیست بر مردم ما
آن همآنست که ترا می ترساند از بر کار
تو امید ببند بر ایزد یکتا
که او بخواست برگیرد مهر عاشقی بر دل ایران
تو برشناس خالق که امید دارد به تو
او بداند که تو همه مهری و برگیری
راز سرزمینت از میان آتش و خون
تو امید باش تا مهر بورزیم برت یار
تو سرود باش تا که دل ببازند برت یار
بربگیریم به نیت عشق یابی بر یاران
مرثیه ای بسرایند
که سرودند
بر رهروان راه
در ارمنستان بپا
بر بسازیم آتش شمعی
برعشقشان روشن
و بر بگوییم این هم از
وامهای چند هزارساله
ما نیست به بر
تو امیدی عشق بورز
تو سروری مهر نواز
تا که آیم برت به یاری
بر بگیومت ای یار تو عشق مایی
که بر آن مهر عاشق بر دمیدی بیار
تو امید شدی ما را به مهر رساندی یار
تو طلوعی بر جانهای بیدار
تو غروری بهر عاشقان بر راه
تو که اینک راز دل برگفتی
من بگویمت او که مهر ساخت بر داد به راه
که ما دگر مرغ طوفان نخواهیم یار
که مرغ طوفان همآنست که مهر را می زداید بر راه
گر بیایند و خانه را بر مهرورزی بر این و آن
به آشوب کنند آن همآنست
که دوباره ایران بر کام آتش و خون رود
ما بخواهیم که محافظه کاران باشند برکار
که امید عشق را در خویش به حفظ اصول دانند
نه آتش برپا کردن بر ایجاد گروههای بسیار
گر بیایند بر سرزمینمان
نپرسند تو جزو. کدام گروهی سیاسی هستی
بربگویند که بر موسیقی سنتی و پاپ
هستی یا متالیکا
که ذات عشق بر ساز
بر سازها می ماند بر بند
تو برگیر راز اقتصاد مردم بدست
این همآنست که مردم برش رای دادند از روز الست
که آن همان بر داشتن حجاب است از میان
تا مهر شوند بر عاشقی گیرند مهر یار بر دست
تو بدان که این چنین رنج تاریخی را
هر که بر دارداو سردار ملی است حتی اگر باشد اسکندر
درود بر یار یاریگر زمین و السلام

Vajihe Sajadie
  کد:392  11/25/2005
 
گر به پیاله می رود دست
گر به کمانه می دهد دست

آنکه بر آن بخوانده است دست
روزی که به دل شود دست

بر دل اندیشه و روی چو مست
بربگیرد آنچه برسپرد بر جان

آنکه به دلبرت گفته است یار
آنکه به شاهد عشق رود بر

آنکه به گلاب دهد دست
آنکه شبانه بردهد مست

آنکه به غایت عشق بردهد
آنکه به سرود دهد دست

آنکه بیارد اندیشه بر دست
تا شود بر دل تو مست

آنچه می شود برت بست
گر بدهد بر به شمر رود دست

آنکه شود بر دل تو بند گر
بدهد شراره عشق من برت هست

گر نشود بر سرایت روی تو بند
گر بدهد جلال عشقت بردست

گر بگوید که بر دلم شده ام مست
شعر شود شور شود
بریاد عشق بردهدش بر آنچه هست

گر که بینگارد راز خویشش بر یار
گر بشناسد آنچه هست بر داد
گر بررود آنکه فرودست یار
گر بکند آن چه در سبوست یار
گر که بیارد آن شباب برت یار
گر که نوید شود برت امید رفته از یار
گر که بسرایدش جان بر دل امید واری یار
گر که امید شود یار که اندرون راز می بندد باز
گر بگوید اندیشه اش بر که بر دهد یادرفته از یاد
گر که بخواهد از جان که بر دهد ما به سپید پای
گر نکند راز امید رفته از یاد
وندر آن راز بر گشاید آن دل که شود یار
گر محنت گذار دستهایش بر دهد
خانه را بر بدهد بر دست عشق بر
گر بگوید ای یار که این تراوت یار
بر به چنان رازی بر نهاده برش باز
گر بشود که بسازدم یار
گر که بسپارم بر جان یار
گر که نگیرد عاشقانه مهرش بر باد
وندر آن راز برگشاید م وه چه راز
که برسپارد بر اندیشه ساز
که برگمارد دل عاشق بر به نگاه
گر به امید شود مست
گر به سرود شود یار
گر به طلوع گویدت بر
کین طلوع عشق است یار

گر برنگیرد عارفی دست
گر نگیرد که می شوم مست

گر بر کدام رود یار
که به اندرون شب شود یا
ر
گر به سرود مهر گذاری یاد
گر شنود امید رفته از یاد

گر بکند آن شراب عشق یار
گر نشنود که امید بسازدش بر یار

گر بربگیرد آن ترانه مهر بر
گر بشنود که بشنواند عاشقی برت یار

گر بر تو بگویدم یار
آنچه بر دل رود که آیدت چو یار

گر بر نخواند آن عاشقان رفته از یاد
گر بربگیرد آن ساغران شکسته در یاد

گر نشنود آن مهر آن جانگدار عاشق یار
گر آنچه مست است بر هشیاری یار

وندر آن راز برگشاید مهرش به آغاز
وندر آن ساز بر دهد رازش به پرواز

وندرآن شعر شود سوزی که یار
بر بیارد راز آتشین عشقم بر بیداد


آنکه نیاردش بر مه گذار بر تن
گر برتلاوت شود مست
آنچه می رود هر لحظه بر یاری بر دست
که بر بیارد آن عاشق خسته از یاد
که می شود هر لحظه برم یاری را به فریاد
گر که نسازد شعر مستیش هر لحظه یار
گر برنگیرد آن راز ترانه مه بر یاد
گر نشوند راز امید که شود هر لحظه فریاد
گر برگوید ای یار بر چین این خاصه یار
گر برنشنود آن تلاوت که می رود از یاد
گر بربگوید ای یار بربیار آن ترانه ها ساز
گر نشنود که خاطرات امشب
برندهد به اندیشه و خاطراتش بر
گر نشنود که عاشقی یار
گر نشنود که ساغری یار
گر که کلام گیرد جان
گر که نگار شود بر داد
گر که امید دهد یاد
که این دل بر به کدام عشق دهد یاد
که بر کدام شعر شود راز یار
که بر اندیشه کدام مهر شود ساز
که بر کدام جلوه می آورد غم خورشید یار
که اندرون کدام ساز می زند مهر من بر اندیشه یار
که بر دهد راز خورشیدش بر دست ما یار
که بر کدام جلوه بسازد مهر عاشق بر بدانی نگاه
که برآن ساز شود امید شود به آغاز
که در آن ساز شود به خورشید بر دهد یار
که در آن مهر شود به سازی
که اندرون خویش عشق ورزد جان
که اندرون مهرورزی بر دهد به عشق یاری یار
که پر بگیرد بر سراب عاشقی جان
که بر دهد امید شاهدی بر جان
که بر دهد ساغران شکسته تاریخ بر به امید یار
که اندرون عشق راز بندد بر زمین ای یار
که اندرون شعر راز می بندد برزمین جان
که بر بیارد راز مهرم بر یاد
که بربگوید ای یار
این همه جلوه از آن کجا بود یار
که تو می تراویدی بر عاشق به یار
که کنون کرده ای بر من نگاه
که تو پرسی بر من این سؤال
که مهر شود بر عاشق یار
که آن که کشور اسرائیل است یار
بربگوید و بر سازد به خویش یار
که ما حافظان اسرائیل هستیم یار
که ما چندین هزار سال تاریخ مشترک داریم یار
که ما اندیشه خدا را بر ئیل دانیم یار
که نام او هست بر او بر یاد
که نام او هست بر عشق برش یار
که نام او هست بر اسماعیل ما یار
که طلوع شد بر ابراهیم بر ذبیح الله
که سرود شود بر جبرائیل که بخوان برش آواز
که امید شود بر مهربانان تاریخ برسازیار
که بیارد راز امید عشق بر دستهای مهربانی یار


آنانکه بر ئیل شدند مست
بر دادند و خروشیدند برش چو مست
گر بر بدارند بر راز سرزمین این یار
که فروز شد بر انجمن بر نام خدایی که بیارد
برسرزمین اورشلیم عشق یار
که نخواندند حتی بر خویش موسی به راه
که او بر خویش شود این ملت را کرد رها
او که گفت تو طلوع شوی یاد
او که امید گردد بر مهر یاد
تو که برشباب خستگی راه
برشدی و حاصل اندیشه یافتی برما یار
تو که بردادی به امیدهایم برجان
که بر بیاری بر اندیشه بسازیمش یار
تو بدان که مهر ایزد است یار
آنکه بر او داد به عاشقی او این رای
که بر بیارد بر امید خسته گان رفته از دست
که برشدند به خورشید و شدند امید بر دست
که بربسازند تا بمانند بر خویش یار
ما نیز بگوییم ما هستیم حافظان اسرائیل یار
که آن بر سرزمینش نشود دست به دست
که بر ندهند بر خاصه گان اندیشه برش بند
وندر آن باز نکشند جوانش بر امید های واهی بر
که بر بگویند ساغران شکسته تاریخ شما را خواهند رهانید از بند
بربگویند که بیایید بر عشق بر من
بر بخواند کودک خواهر من مهر شود بر او بند
که بر بیایند بر بند موسیقی به یکدگر باز
بربگویند ای عشق ما با هم هستیم تو چه گویی که مایی بر بند
تو بدان که آنچه هست بر یاد
که می دهد آواز عشق برش یاد
آنکه بر سرورد مهربانیها ساخت
آنکه آمد بر آن مدرسه عاشقی آموخت برش یار
که بر بیارد کودکان را بر اندیشه های یادگیری موسیقی بسیار
که برطلوع شوند و مهر شوند بر یکدگر باز
آنکه زیباترین صفحه ها را بیاراست که برشدیم همه بر آواز
انکه بر طلوع مهر زیباییها را بدید بر کنار یار
تا که بسازد برش اصول عشق بر یادها یار
آنکه بگفت که نام مسیح را مزین کنیم بر عشق یار
وندر آن باز برگیریم اصول اسلام و یهود بر آن آغاز
آن همآنست که جلوه دهد بر من یار
که پر بگیریم و عشق شویم برش یار
اینکه بر آن متحد شوند سرزمینها
که بر تو و عاشق هم همین مهر رواست
بربگویند ما آمدیم یار
بربگویند ما عاشقیم یار
که بربگویم راز سرزمینت بر یار
و بر بخوانیم عشق او بر روی کودکانمان یار
که بر بگیریم بخدا
بت پرستان ما را دور کرند یار

که بر شراب عشق هم قسم شویم یار
که بگفت بر سراچه دوران یار

که مضار شراب بیش است بر ثمره آن یار
بر آمدند و شکستند همه خم ها بر مکه یار

که بربگفت نزدیک نشوید بر نماز به حال مستی یار
بربگفتند که گفته است اصلا مست نشوید بر یار

که بر طلوع مهر جان به یک نوید نشویم یار
که بر سرود مهر نگردیم یار
که بر ندهد و عاشق نشود بر بساز
که اندیشه شود بر مهرورزی یار
که ما طلوعیم و اینها همه شدند برما آغاز
اینکه بر بسازد راز سرزمین خویش
از میان آتش و خون و بیارد اورشلیم بر عاشق یار
که بر جماعت خستگان روند یار
آن جماعت که کنون می روند بر زیارت عتبات
بر آن شوند به عشق یار
که بر داده است بر سرزمین ئیل ها
که طلوع عشق آغازید برش ابراهیم یار
به دو طفل معصوم بر عاشقان دیار
که ببازند بر امیدهایش یار
و نشوند بر به هم چون هابیل و قابیل بر تاریخ یار
که برشد و سرود شد مهرمن را به یاد
که امید شود روزی آن بر بند ما یار
که همگان شوند دوباره بر حج هر سال
وندرآن راز شود بر همگان
که بربگویند این فرهنگ عشق بود یار
که بر سفر آن حجم رفته بر خانه خدا
باز برشوند که برروند بر خانه خدا
و او اذن دهد به جماعت خستگان یار
که بر احرام باز بر بیایند برسرزمینشان یار
برشوند بر اورشلیم دامن عشق گیرند به دست
که بر بسازند امید عاشقی بر بی غباری عشق بر دست
بربگویند ای یار ما آمدم برگیر
راز عشقت بر عارفان به دست
تا سرود مهر شویم بر جان
برگیر امید رفته را از دست
تو امید شو تا بر سراید عشق یار
تو طلوع شو تا که مهر گردد بر جان
تا که بر نوید عاشقی بر داد
پر بگیرد و راز بسازد بر امیدها یار
تو بدان که شعر عشق آموزند یار
که بربیارد مهر خویش و بردهد آواز
تو طلوع شو تا مهر گردد بر یار
که نیفروزد راز عاشقی به یار
که بر بیارد بر سرود رفته از یاد
که نسازد بر امید و شود بر یاد
تو امید شو تا جان بر قدمش بگذاریم یار
تو طلوع شو تا جان در قدمش بسپارم یار
که بر تو و آن راز نهفته تاریخ
تو قدم گذاشتی که آن عاشقان
نگویند بر خویش یار
که موسی نیز بر دیگر یار رفت و یار
برگذاشت بر سرزمین خویش تنها
تو بساز تا آنان را بسازیم به عشق یار
تو امید شو تا بر طلوع عشق برگیریم راز
من و تو راز سرزمین عشق گیریم به دست
که بر بیارد امید عشق باز بر بند
توامید عشق را ز مهروزی جان بیاموز یار
که پر بگیرد و بر طلوعم دهدآواز
تو امید شو تا که جان در قدمت بسپارم یار
که بر طلوع عشق می بخندد هر لحظه بر یار
تو که اکنون بر امیدهای یاری مست
تو بگو که عشقی بر ما هر لحظه شود دست
تو طلوع شو تا امید بفشانم برت یار
تو سرود شو تا که جان مهر گیرم برت یار
تا که پر بگیرد و بر خاصه گان بربتابد یار
که ما آمدیم تا برهانیم او را
از پاک شدن بر صفحه روزگار
همانگونه که برشدیم یار
که برشویم از پاک شدن نام ایران از بر یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام



Vajihe Sajadie
  کد:393  11/26/2005
  تو چنانش برگیرش به راز
که برگیرد بر تو آواز
و او که خمار آید در پرده بر ساز
که نگیرد شعری بر راز
که اندرون شب بر می گیرد به راز
و نسازد راز بر آغاز
که دلش با تو نیست هر لحظه یار
ودگرش هست امید که بپرورد اوی را
و بسازد بر چهره عشق از تو موی را
که نیارد غم عاشقی بر آن نبشته راز
که دگر بر نیارد هر لحظه مهر برروی یار
و نگوید که این چهره عالم چه می سازد بر اوی یار
که نکرده است هر زمان مهر عاشق بر مهرورزی یار
و نخواند مهر هاتف بر دلی که باشد ش مه روی را
و نگیرد شمع عزلت ز بی خدایی آن شب یار
که نیارد غم عشقش بر بیداد و بسوزد اوی را
که بر توفان شده ام بر اندیشه اوی را
که بخوانمش یا که نیارمش مهر یار
و نگویمش ای مهر چه سان تو هستی بر من یار
که بیاری بر تلولو مهر داده امید یار
که دگر بر نیالودی خشم عاشق بر مهر یار
که نگفتی که این چنینند بر مردان خسته یار
که بیارند بر طلوع عشق مهر یار
و نخواند ساغر شکست ها که بسازد موی را
و نگیرد راز عاشقی بر هر حرف اوی را
که بگوید این چنین نیست که بسازم بر من اوی را
که بربگیرم کامی و برشوم اوی را
که من در پناه عشق اویم اما او بر من یار
که ندانم بر آن اندیشه چه آید بر من یار
وه که چه بر بند زمین گستردیم یار
که نگفتیم که مهر گذارانند بر اندیشه های بسیار
گر بیایند بساز بسازند برمان یار
ور روند سوز بسازند و بهر عاشق بار
من نخواهم بر تو گویم
که آنان بر تو عشق نیستند یار
من بگویم که آن دل به دلداده گی نسپرده است جان
آنکه در قدمش یار می شناسد مهر را
آن همآنست که بر جلوه گردد یار عاشق روی را
و باز که بخواند اندیشه اش به مهر یار
بر بسازد که ترنم بسازد هر لحظه مهر یار
و چنان بر بسازد اندیشه اش را در پس یار
که مهر برون کند بر اندیشه یار
و بگوید ای یار من بر کجا شوم فریب یار
که دل بسوزاند و عشقش شود بر محنت یار
که نگوید بر توفان عاشقی مهرش یار
و بر بسوزد که شود یا که بیاید بر دل دارمش یار
و چنان بر بگرداند غم عاشق بر نگاه
که نگوید مهر هاتف بر دلدار چه می ساید یار
یارas is تو بگو که من چه بگویم گر بیاید او
که آن همان مهر است و بر می دهد غم خویش بر من یار
که آن قرار داد که بر من می گشاید راز
و در آن محنت گذاران هستند بیمار
و اندیشه شان بر عاشقی گشته است هشیار
و ترا بر غمهای بیشمار می طلبند که شوی یار
و نگویند که نسازی برشان هر لحظه مهر یار
و بگویند که بر بیا تا بسازیم یار را
و اندیشه سازیم که چگونه او را برکنیم ز جا
که او همان مهر است او را بگذار کنار
ما با تو خواهیم آمد و دگر شو بر راه
ما نخواهیم او هر چه خواهی کنیم بر تو یار
این چنین رازی را نپسند تا برت گویم باقی را
گر بیایند و مهر ایزد بگذارند کنار
که تو بسازی برشان بر اندیشه راه گذر یار
این همآنست که مهرورزان دگر نیز کردند یار
و نتوانستند که او را از جای خویش برون کنند کمی یار

این همآنست که بر می دهم بر تو یار
که دل بسازی و او را فراموش کنی یار
گر چه بر اندیشه خسروی شدم من دیروز
که برفتم و تعویض کنم آنچه بود بر نگو
او بگفت که نباش بر کار و من انجام دهم آنرا
آن همان بود که من قدرت خویش دارم بر اوی
من که بر اندیشه تنبلی بر خویش شدم وا
من که او را مصداق سخن گرفتم که خود گفت بر من یار
که تو چرا به حرف من گوش دادی یار
تو باید که مرا فراموش می کردی و خود می دادی به کار
تو که من را کردی یاد این همان بود که بخواهی
مهر بی عشقی کشانی بر کار
چون بیامدم بر تو یار من بگویم که مسئولیت را فراموش کن یار
من روم و بر سازم کار را که تو بتوانی که بگیری باز ماشین بر کار
تو بگو که چنین او بر من رای داد که انجام دهیم یار
او خود چنین راه بر من گشوده بود یار
گر بیاید و برگوید که روید بر خانه یار
و من باز گردم و به او غر زنم که چرا باید باز گردم یار
که مهر عاشق بر من بود بسیار
و تنم می سوخت ونتوانستم تاب آورم دوری اوی را
او بگفت گر چنین بود و من هم اذن داده بودم که برو
پس چرا باز گشتی این است که تو هم مهری داری بر یار
و این کنون است که او به دلداری تو باز رسد
بر بگویدت دیدی که او مهر دارد بر شوی و تو نیست یار
این چنین است که آنان بر ساختند دنیا را
که کنون تو هنوز هم بر سخن او دل می بندی یار
وه که چه فریاد راز غم اندیشه یار
که او نیز چنین بکرد بر شب یار
گر بیامد و دیدی کار شد تمام
و باید رود بر سر ما که ماشین نبود آماده به کار
بر حرف خویش که نگذاشته بود مهر ایزد کار را کند تمام
و بیارد آن کتاب را که همان ماشین بود بر لاستیک های برف یار
آن نگفت که بسازد بر یار کنون بار
بگفت برو من بعد آیم آنگاه می کنم آنرا سوار
که بر دهد بر تو اندیشه اش یار
که بارهای دگر هم بود چنین یار
چون ما سوار شویم بر تارک زمان
و آن اندیشه را خاک مال کنیم در بر وهابیت یار
که همان امید ماست که بسازیمش بر چهره آن
و دگر بر شویم که حال دگر چه گویی او رفته است بر ذهنش یار
دگر تو نتوانی بسازی او ی را بر من یار
که تو دگر مهر نشوی و بر اندیشه او شوی دگر سوار
تو بگویی آنچه مهر فریاد است که تو می خوانی بر ما
تو بگویی که دل قوی دار بر یار
وندر آن باز راز بساز برمهر یار
که دگر نشود بر تو سوار
و اندیشه اش بسازد بر غم عاشق وای
تو بگو که چگونه من بر اندیشه شوم یار
که من نیز اصلاح طلب بودم یار
چون بر آمدم و گفتم که شاید ایزد بخواهد بر من یار
که فعلا همان نان را بخرم و خرما
که می آوردند بر من یار
که بر آن بودم بر مسجد به عاشقی رها
و دگر نمی سوخیتم که مرشد
بر این جماعت می راند بر کار
و دگر نگویم که اندیشه عشق ورزی چه شد یار
بگویم نان و خرما هنوز مزه اش
بر دیروز هست بر یارم یار
که او بخورد و اندیشه کرد
من برش مهر بوده ام یار
که او بر گرفتم از مدرسه
و نگفتم خود بیا خانه یار
که گر نگرفتم آن اندیشه یار
وندرآن باز بر می شد
که من بخواهم چنین اندیشه را
بر می شد که کنون او که عاشق است بر من بگوید یار
که با حسرت تنها دو روز من آمده ام بر خویش به خانه یار
که آن بر یاد او مانده است یار
او بگوید که تو نیز که عاشق بودی بر من یار
نداد ی توانی که بیایم خویش بر من یار
که تنها دو روز ترا ایمن بداشتی از شر نامحرمان
من بگویمش ای یار
فکر کنم آن دو روز کافی بود بر آن یار
که مرا بسازد و باقی اندیشه شود دوباره بر یار
که چه بسازیم که نسل ما نان بسازد و باقی رها
این بود که پیشینیان کردند یار
وان دگر نسوختند و بر دارند بر آیات بیشمار دیگر بار
که بر بیاید و اندیشه را بگسلد ز راه
همانگونه که ما مدتی پیش ترسیدیم از او که گفت بریو باش
این همآنست که من برده ام گاه بعضی از جملات آن آیات
که حال بر می دهم بر خویش یار
و بگویم بر خویش ایکاش خوف نکرده بودم آن جملات
می بدادم که چنین حال رسوا نشوم بر این و آن
که چون بر می آید که لازم است بگوید این یار
او بگوید که خدا داده است آنرا حکم این هم شعرش یار
او نگوید که در ابتدای کار که من بودم بر سر نماز
آن نوشته ها داده است و گر بیایند و ببینند آن کاغذها
می بدانند که من راست گفته ام و آن جملات بوده است بر آن یار
آن زمان که من اندیشه کتاب را نیز نداشتم بر یاد
که می شوم که بنویسم آنرا بر مجله ای هر بار
بربگفت به من که نام من بر کتاب خود بنه یار
که من بر ذهن خویش بدم که از این کتاب ها بسیار است یار
وه چه می گوید که رفتم بر کتابخانه یار
من بدیدم چه بیشمار که کتابها خسبیده بودند بر یار
و دگر یاران که می آوردند آنان
و دگر بر سه هفته بود زنگ در می آمد به صدا
که گر بدم دیروز به سخن آن عارفان یار
که کار زن و مرد ندارد عوض کردن لاستیک ما شین یار
حال که کودکم بر شده است که بگیرند سوالهااز او بر ماندن بر دیار
و بر بگویمش که ای یار باید خود روی شاید هم ترسی بگیری آن
که بر برف و راه یخبندان آمده است بر اینجا
این ندارم هیچ که بر او شوم برو
بربگویمش من آمدم بر کمک تو یار
که دیروز بر شدم و بر حاصل شدم بر اندیشه یار
که بر تو بگیرم این اندیشه یار
که حال بگویم چه ماندم من نیز بر تو جان
که بر اندیشه شدم که حال رها کنم بعد می آیم سراغ آن یار
بر بگویمت گر من هم بر آن تعویض لاستیک بودم دیروز یار
حال که برف می آمد و بر اندیشه می شود سبز یار
من بگفتم ای یار هر چه خواهی دگر بیار
هر چه خواهی بر او بر مهرورزی بی بر مابساز
هر چه خواهی بر اندیشه شوی که بسازی مارا
بر آن کار شوی و بگویی می فرستم
دگر که زیباتر هم باشد برش یار
بر آن شوی که دگر بر بسازی بر اندیشه کودکم یار
بر من که می رود و دگر نیاید که ببینم او را یار
گر چه باز زنگ زند و مهر بورزد بر من یار
بر آن اندیشه شوی که عشق را در من بسوزانی یار
صد سال دگر هم بر این وهابیت بازی بخندند بر ما یار
من بگویمت ای یار آنان که بر آیین نوشتاری شوند بر تو یار
آنان نسوزانده بودند مهر عاشق بر هاتف که بسوزد بر یار
آنان بر عشق ما نایستاده بودند بر ما
که چون بیامد و بگفت بر من آن درباری یار
که راست گویی ما نیز نبودیم بر عشق یار
ما ببودیم بر گذاشتن باید ها بر ز یار
ما نبودیم که عشق بورزیم بر مهرورزی بر یار
که چنین شد و نماند نشان عشق بر راه
که شدند بر ما و ما شدیم بر اندیشه که یار
گر بگوید که چرا بر من نشوی که اندیشه شوم کنون بر کار
بر بگویمش که تو هم امروز را بخواب در خانه نرو بر مدرسه یار
این چنین است که گر چه او عشق می ورزد به آیین مهرورزی نورزد یار
که من بنویسم بر او نوشته ای که او بخواهد ترجمه کند بر انگلیسی یار
او بخواهد که آن دهد بر یارانش بار
که او بر عشق آن ماندند بر خانه و نرود بر مدرسه یار
ولی من برکرده ام چنین کار
که او بماند و من هم شوم آزاد به کار
که نگویم که ماشین را ندادم دیروز که تعویض کنم لاستیک یار
بر بگویمش که چون تو نمره صفر می گرفتی از ننوشتن تو دیشب یار
تو باید بمانی در خانه و من باز هم شوم سوار
که او بیچاره نداند که از کجا خورده است یار
تو برو اندیشه مهر من را بر دل گیر یار
که نباشی بر اندیشه که مهر بورزند بر یار
تو چنان ساغر اندیشه ساختی بر یار
که من نیز بر خدای خویش هستم شرمنده یار
که چون می نوشتم بر یاری به یار
که بخوانم بر اندیشه و نروم به کار
بر بدادم به آن جوان عاشقم که هست بر حرف من کار
که بساز آتش که جوش آید و آب جوش خواهد یار
که چنین است که بر می دهیم بر جوانان یار
که برشوند و آتش بسازند بر خانه مان
وه که می سوزم از بر خویش یار
که این همه من کردم که نگرفتم زمان به خویش یار
وزنگ نمی زدم بر او که همه بر بی عشقی بود بر من یار
که بربگفت کودک اول را کورتاژ کن یار
من بگفتم که چرا با آنکه ترا دوست ندارم یار
اما اینکه عشق است من دارمش بر یاد
و ا و حفظ کنم بر دل خویش از دل و جان
که مهر عاشق بر تن ما بر می دهد به امید
من حال او شده ام این که نیست باک یار
او بگفت تو ندانی که گاه که گفتی من نیستم بر یار
من بدادم بر تو آن آمپول که شود باز بر عارف یاد
من که پزشک بودم و ترا نبردم بر آن
که خود بودم همه مهر بر تو یار
که بگوید شاید هم بر داری به خویش یار
وندر آن ساز باید بر سازی که دگر نجنبی بیش یار
من بگفتم که این چه باشد بر تو دغا
آنکه من زدم آن بود چه بر اندیشه یار
او بگفت که چنین داده ام بر تو که باشد رها
وان دگر نتوانی آنرا حفظ کنی که هستی کنون بر دغا
من بگفتمش ای یار این چه می دادی بر ما
گر نمی آوردی و من بر اعتماد تو نمی کردم آنرا روا
بر بیاید که تو نتوانی گیری رای رستم بر دست
گر بگیری رازی و از آن شوی سر مست
که من بر داده ام بر تو بی مهابا
تو نبوده ای بر آن عاشق و حال گردی بر ما بی پناه
من بگفتم اما این مهر ایزد بود که شده بود بر توسوار
تو چگونه از آن خواهی بپرهیزی که مرا بر کنی به این عاشق یار

او بگوید که دلت بر همگان است و نیستی ما را یار
که تو موقع کار چرا او را کردی صدا
که او بر بدهد که برو جان فکر خود باش
برو به راحتی و تن بر ماشین بیاسای بر خرید نان یار
که من آیم و آنرا بر تو دهم فریاد
که من هم بر عشق شوم دگر نشدم یار
که من بورزم اندیشه ام را چه شد یار
آنروز که او گفت که هروز بیا بدون وقفه یار
من رفتم بر او عاشقانه به کار
که او بماند بر کار و کارش بود بر هوا
و دانست به باشد که بگیرد همان آژانس یار
و نگیرد مرا به کار مستقل بر کار
که هر روز بر شوم که امروز را هم نیایم بر سر کار

وه که ما سوختیم بر این معارف ها یار
که همان بود که ما بر شدیم از آن دیار
که بیامدند وبرما به رسمیت یار
بر بگفتند که بگو معرفی بر او یار
بر بدانستم که بگویم به فرزندم یار
که برشویم و رویم بر هندوستان همگی یار
گر بیایند و بر شوند که بگیرند ما را به معرفی بازی یار
این بر آنست که سیستم نمی تواند خود بشناسد افراد را
و بر بیامدم بر او بگفتم او بسیار خوبست یار
من گر نکو بود که تو نمی توانستی که برگیری چنین خاصه بر کار
وه که برمعرفی مالی از من کند سوال
بعد هم بگوید که آییم که بندیم ترا به مهر بازی بر کار
وه که چه سوزند این مردمان که خدایا بر عشق
دگر نشویم بجز واسطه آن ملا بر مهر یار
که برشدند بر رهروان راه
که بازبگیرند تپشی او هم هست اهل بخیه یار
تو بگو که نیاز مالی را برعشق نباشد نیاز
بربگو که مال باشد بهر آنکه من دادم 6000 دلارUS
تا بیایم بر سر زمینی که حتی اگر می روم بر آژانس
تنها از من بخواهد معرف از محلی که کار کرده ام این دگر بود دغا
تو بگو که بر شوید از دل ما
این وصله ها نمی چسبد بر یار
تو بگو که ما محنت گذار دردیم یار
تو نمی دانی که کنون بر عاشق چقدر دل برده ایم
که بری مرا به نیاز مالی بر آن یار
تو امید شو تا حسرت ببازم برت یار
تو بیاد آور که تو دوست داشتی پرنده یار
که نگه داشتی او بر حسرت بر قفس یار
تو امید م شو که آن جان باخته پرنده تو یار
بر شده بود بیچاره قبل از آن که بمیرد بر تو
گفتمت یار بربگیر او ز این قفس او نیست یار با آن
تو بگفتی که وای از این عشقبازی که مانیستیم بر آن یار

که من بورزم اندیشه ام را چه شد یار
آنروز که او گفت که هر روز بیا بدون وقفه یار
و من رفتم بر او عاشقانه به کار
که او بماند بر کار و کارش شد بر هوا
و دانست به باشد که بگیرد همان آژانس یار
و نگیرد مرا به کار مستقل بر کار
که هر روز بر شوم که امروز را هم نیایم بر سر کار
که این چنین بودند اما یار
تو ندانستی که من هیچگاه بر کارم در دیار
که تو بر دادی بر من بر این دو کار
که می شوم و اندیشه ساختم بر یار
من ندارم حتی لحظه ای دیر کرد به کار
که من مسئول بودم در مقابل کار فرمایم یار
تو بپرس از آن دو محل که من بودم بر آنان بر کار دائم یار
که چگونه برشدند بر من و من و عشق شدم یار
که چون بدادم این سخنان که تو می گویی
ز کارت باز کردن و آن عینک همه هست بر دغا
و چون فردا نخواهد آن آژانس من باید بمانم بر خانه یار
من بگویم ای یار که تو بر گیر آن خاصه را
که ما نتوانیم امروز بیاییم و فردا هم شاید آییم یار
گر چه گاه هست بعضی کارها بر یار
که نتوانند که مارا مستقل بگیرند و دگر نشوند بر یار
یا آنکه دوره ای باشد و کار گردد تمام
که نیرزد که بیارند شخصی را برای امید همیشگی بر کار
یا که در پهنه زمین و آسمان آنکه مریض گردد یار
نداند که بتواند یا بخواهد یا نگیرد جای او به مدتی دگری بر کار
این همآنست که نتوان بر او داد که شود آماده بکار
هر روز آید که حتما هست آنروز کار
که بر آژانس رود و آن هست نکو بر یاری یار
اما گر چه بیاید آن کارفرما که تو توانی همیشه آیی بر کار
و بر می دهد که این عینک است و این هم اسباب کار
و رود دگر که بر نرفتن من که او مهر بسته است بر آن
و بگفته است که هر روز باید باشی بر سر کار
ورنه ترا کنار می گذاریم بر دل و جان

تو بگویی تو که آنقدر نکو گفته ای بر یار
چرا بر می دهی که این کار درست نبوده است یار
من بگویم ای یارگر او بیاید و هیچ نگوید برمن
که اجازه بگیرد که شماره من دهد بر یار
این همآنست که من هم توانم بر او خرده بگیرم یار
که او چنین کرده است بر انظار یار
که گر می آمد بر او می گفتم یار
که اینان سر تو بازی در آورده اند
اینها ترا می شناسند که بتو
بر داده اند که بیایی بر کشورشان
و دگر گر بخواهند ترا بشناسند یارا
آنان توانند که ترا بگیرند به کار آزمایش یار
و دگر که باید بر شوند بر کارهای دگر تو یار
من کیستم او مرا از کجا می شناسد یار
پس بگو بر یار دگر نیاید بر ما
که دگر نیستیم بر این یاری ها به بازی بر کار

این همآنست که اشتباه اوست بر کار
گر بیاید که باید سروقت باشی هرروز یار
ورنباشی من ترا دگر نخواهم بر دگر روز یار
آن همان بود که مهر را بر خانه افزون سازد یار
گر بگوید بر زن که امروز تو نتوانی نیا بر من یار
که دلت با دگریست برو بر یار دگر بر آن یار
تا که من دلخوش گردم در آنروزها
بر تنوع روم بر مهر دگر و نگیرم چنین ترا همیشه بر دل یار
این همآنست که من نیز برروم بر عشقبازی بر این و آن
و دگر آن مرد قوی چهره برگوید بر ما
دیدی که آنکه تو دل بسته بودی بر او یار
چه شد که نتوانست بگوید تو همیشه باید باشی بر سر کار
و گر روی و نیایی بیش سر کار
من ترا نخواهم و برو بر راه دگر یار
او که چنین گفت بر کار
بر من مطمئن بود که می شوم آماده به کار

که چون خویش عشق می پنداشت
و دانست که بیش از او عشق نیابم جایی بهر کار
که بر بگفت بر من چنین یار
که با آن مهر ایزد هم باشد بر او یار
من بگویم ای یار گر دهی بر من پیمان عشق های تنفس از کار
که ندانیم چند ساعت شد و چند ساعت بر آمدیم بر کار
این همآنست که ما را باز می دارد از کار
هر چند زیباتر از هر محیط کار باشد بر آن
ما بباید که اصول آن کتاب را گیریم بر دست
که آنها که بر تو تا ختند نیز چنین کردند اما
بر پیشینیان بود آن کتاب بر دست
و دگر بکار عشق نبستند رهروان راه
و آنرا خاک آلود کردند در غبار زمان
و دگر که بر خویش شدند تا امروز بیایند یار
و دگر که بار دادند که بیاید بر آن آیات بریو ساز
گر ببودند بر من به عشق همراه
و دگر نمی شدند بر این و آن
و بر می دادند به آن کتاب که بود آیین راه
که هر چه خواهند که بدانند هست کنون بر آن
و گر بیاید که بپرسد آیا این آمپول بر من خوبست یار
که از پشت بر خون بکنم بر خویش این چنین یار
که من بر ندهم بر تو این چنین یار
که تو باید علم عشق از من پرسی یار
نه آنکه بر شوی بر علوم انسانی و دگر باره پرسی از من یار
تو باید جوهر عشق برگویی از آن
مانند آنکه آمد بر کانون مهر عشق را بر گرفت بر مایار
و گفتند از ایدز بسیار
که ما دانستیم این ایدز یعنی عدم ایمنی یار
که خود نیست بر بیماری خاصی یار
و آن ام المرض هاست مثل سرماخوردگی یار
که گر توان بدن رود بر از تن یار
آن بیاید و مریضیهای دیگر گیرد جای آن
نه آنکه بترسی از خود آن یار
تو باید بدانی که ایمنی بدنت کاهش یافته است و برآن
سیستم بداند و جامعه بفکر باشد یار
که بسازد بر آن مردم ایمنی بیشتر تا بماند یار برقرار
گر چه من بر آن عاشق می شدم بر راه
و دگر می گفتم که شما هم باشید بر عید خویش بر فروشگاهها
که بردهند بر شما به نصف قیمت گوید باز
که بر بگوید بر شما بر تخفیف عید به مهر یار
که بر سیستم مردم امید را می سازد بر ت یار
که اگر سوزی ز بی مهری در شب عید یار
که نشود بر اندیشه ات سوار
که این مهر سیستم بر مردم بیفزاید یار
که باز گشته اند بر خودشان در روزهای عید و
هم مهر ایزد که یار برشود بر اندیشه که گیرد وقت بسیار
تو امید شو تا برت گویم یار
که آن یار بر اندیشه های بسیار
که بر بگوید و بیاید که ایران را بسازد بر آن کتاب
تو باز مهر گردی بر ما
و ما را بر خواهی شد به یاری یار
یا آنکه بگوید آنها دگر
کار خود کنند چه باک دارند دگر از ما
من بگویمت ای مهر تو ندانی ما کیستیم یار
ما که بر عشق ذره ای بر حیوان نگذشتیم یار
گر چه تو ما را بر دهی با آن همه خرج که کردی یار
که بر هر خانه بسکتی دهی مخصوص که آنها را گرد آوری یار
حال ما بر تو شدیم که غذای حیوان چه شد یار
آنرا که بدهد که او نمیرد بر خیابان همین دیروز یار
تو بگو که چه بگویم به عارف ای یار
که تو نخواهی نسل او افزایش یابد
و هستی مدعی بر کار خدا
که گر بیایندو امید یابند به مهر
همان شود که زیاد شوند و عشق شوند به سحر
گر بیایند و تلولو خورشید باشد همراهشان
دگر بر بتر ندهند و خود خواهند شوند اروپا یار
من بگویم ای یار گر ما پیشه مهرسازی را گیریم بر راه
آنکه مهر سازد آنست بینیش بر ما یار
گر بیایی و اندیشه سازی که دردم بر تو کنون
و دگر بیراه می روم و برگیری
آن یاوه های بی عشقی برت کنون
آن همآنست که فردا بر آیم برت به مهر
بر بگویمت که آن نوشته کتاب انگلیسی جوک مانندی بود
که مرا بر این اندیشه واداشته بود
ورنه ما ماشین نساخته بودیم
که بر آن کنیم بتنهایی زن را بر آن راننده یار
که گفتند بر آن آشپزخانه بود یار
که بدید ماشین ورقلمبیده است بر لاستیک باد
که بر دوید و بر داشت بردش برون
تا بیاید مردی بر او و بر بگوید ای یار
می خواهی که برت کنون بسازم مهربانی بر یار
و او بگوید که این مهر را کی کند رها
من که در اندیشه خویش بر دادم به خورشید یار
کفش بیکف بپوشم و به مادر بگویم
بر برف ها بوده ام بسیار
که اوبر من بسازد دعوا
که نباید روی که شوی این گونه
و پاهایت بخشکند بر کفش یار
من بگویم از مهر تو بر همگان
که مادر چه کرد بر من از این مهرورزی یار
که او ببالد بر خویش و مهر شود
نه مثل من که غم عالم بر خویش خریدم یار
و نرفتم که او بداند
به بی احترامی چه ها هست بر من یار
بربگفتم که بخور حلیم
تا تو را برسانم
و همه خطرات بر جان خریدم یار
که دیدم او بر شد و از راه دگر برفت یار
که او دلش از آن پر بود که چرا
بر بوده ام به شعر نوشتن
وقتی که او زنگ زده است به من یار
که او می آید و من نبوده ام بر آن تمیزی
که او انتظار دارد بر یار
وه که درد دلم بگرفت اما
نخواستم که اندیشه سازم برش یار
که من هم اندیشه شوم بر دیگری و بسازم توقع بسیار
که مهر بر جانم کردم و گفتم تو بودی مهر او یار
حال بگو که چرا من نکردم دیروز بر ماشین کار
او بگفت که اشکال از تو بوده است یار
و من بگفتم از تو که نداری پشت من که آن اندیشه شود استوار
تو غرور عشق شو تا امید شویم برت یار
تو سرود شو تا که جان دررهت ببازم یار
تا که آن چشمک راز که بر تو کردم کاری اضافه یار
برشود و راه عشق برنگیرد به ما
که من نیایم امروز و دگر روز آیم یار
تو امید شو تا رهروان راه بدانند یار
که این مهرورزی تو بر همه عالم هست رها
ورنه گر بر من بسازی که من بر خویش دارم استواری راه
و دگر روز برشوی که مبادا او شود بر دغا
این همان بی مهریست که تو می سازی بر ما
و تو هم روی امروز بر دیگر یار به کنسرت باز
که نیایی آنروز و ما را کنی بر اندیشه یار
که ای کاش او که گذاشته بود بلیطش را
و آخرین آنرا هشدار داد بر من یار
بر می گرفتم و چنین بربی هوایی عشق نمی شدم مبتلا
آنچنان که کردند مرشدان ما و بر شدند به بی عشقی یار
وه که راز دلم بردید که برگویمتان یار
که کجاست بی مهری که بر عاشقان است بار
آن همآنست که او بر داد برش یار
که تو بیا یک امروز را بچسب و فردا را ِد ولش یار
این همآنست که او بر شود که بر اندیشه شود یار
که این کتاب را ندهیم بر به او که شود بر خویش سوار
و گر بیاید که بیند که تواند گیرد مهر ایزد یار
دگر بار ما را نخواهد و بی مهریش شود بر ما رها
و تو ندانستی که آن خاک غریب
که برگرفت مهر عشق من بر خاک تو یار
آنکه مهر ایزد بر عاشقی برش نواخت
او که مهر شد بر من و خسبید بر خاک
او در پناه خاک تو دارد جای
که هرلحظه بر عشقش برگریه می شوم فریاد
تو بگو که توانی بر خاک او نشوی بر به راه
وندرآن مهر عشق بر آن نیت نکنی بر به راه
تو بگو که کودک من خفته است در این دیار
او که بربگفتمشان که او که بود همه چیز بود درست یار
و از ناراحتی آن رییس که می ندانست بر یار
او بگفت که مرا بیرون کنند
و دگر هم حق برگشتن را گرفت از بر یار
اینچنین آنان بر عشق من به او دادند گواه
تو چگونه بر تابی به ما که بربیاید
و بی عشقیش بر ما شود رها
تو امید شو تا بشناسی یار
تو طلوع شو تا مهر یاران دریابی جان
که بر نهاد بشریت او بود که یار
بر آن نشد که بگیرد بیمه را ز آن رقیب او یار
که بگوید ای یار تو نتوانی که به اندیشه آنکه برشده ای
بر ما و مهرورزیده ای تو شوی بجا
و من که در ره مهرگذاری بر این
عاشق که بود رییس همه آنان شوم خجل یار
که بربدادم بر او که بر خواند برمن یار
که من رفتم او شد که بعد از چهارماه
نیز تو نتوانی شوی بکار
بربگفتم ای یار هر چه تو دانی من کنم یار
او بگفت تو بیا اما من هوای پای تو دارم یار
این چنین بود که بر داد بر من یار
که برشوم بر کارهای ساده و نگرفت بر من مشکل یار
تا آنکه بر مهرورزی بشناساند مرا بر داد
که او اینست که از تو که به او مهرورزیده ای
حق بیمه نگرفت بر فزونی آن نشود بر تو بر
اینچنین ما کردیم و او بر فشار آنها بر بیرون کردن
من بربشد و خویش بر جانش بباخت
تو گویی که مهر او من فراموش کنم
خانه خویش بفروشم بر جان خویش شوم
تو ندانی که من بر عاشقان مهرورزم یار
توامید عاشقی را برنگرفتی زما
اینکه نساخیتم بر آن خانه یار
بر آن بود که آن همسایه مهربان ما یار
بخرید آن شلنگ که بود بر این خانه از صاحب قبلی یار
که من بربگفتمش ای یار
گر خواهی بفروشی آن را باید به من فروشی یار
وه که او نگفت که او راست می گوید یار
او بگفت که من آنرا می خرم و خرید آن یار
بر آنروز بگفتم بر خویش یار
تو نتوانی بر اینان بمانی و تو روی از اینجا یار
بر بگو که عاشقان بر ما شوند یار
ورنه ما همه عشق بوده ایم برشان یار
بر محل دوم کار که بود بر یک ماه که تمام شود دوسال آن یار
که بردفترچه اتحادیه نوشته بودند یار
که بعد دوسال حقوق شما افزایش می یابد بر این مبلغ یار
و ما که دلخوش آن بودیم یار
بر می شمردیم بر روزها تا برشود آن زمان بر یار
بربگفتم او که بود گاه یار
که کی بوده ای بر این محل کار
من بگفتمش یک ماه دارم که تمام شود دو سال
وندر آن مهر باز گشاید بر من راز
او بخندید و گفت راز آنان یار
که دگر تو ماه دگر نیستی اینجا بر کار
او بگفت دانی که آنها وکیل دارند یار
آنان آن مدت که بینی به بهانه ازدواج
با تو کار را کم کرده اند
و ترا سپرده اند بر کم کاری یار
گزارش نوشته اند بر تو
که نتوانسته ای که برگیری کار بدست یار
و آنها بر شده اند که آنرا دهند بر دیگر قسمت ها یار
و گزارش کنون تکمیل است یار
که بربگیرند ترا بزودی بر این بهانه ها از کار
من بگفتم تو بدانی که از روز اول که به این بهانه کار را کم کردند
من بگفتم که گر مهر می بود بر من از او یار
او می بداد بر عدالت خواهی همان کار که کامل بود بر من یار
گر او نخواهد که بر من مهر بسازد بر مهربانیهای ظاهری یار
من بگفتم که چرا او کار من را بگوید
که بخواهد به مهر ظاهری کم کند یار
او بگفت تو گفته ای یار
اما یار
تو ننوشته ای بر هیچ محکمه ای این ادعا
پس بر این است که آنان کار را تمام کرده اند و همین امروز هم
در همین لحظه تو از کار برکنار شده ای یار
و او بداد بدستم آن برگه را یار
که این تجربه باشد بر تو که به گفته تنها اکتفا نکنی یار
تو بدان که چنین بر اندیشه شوند رهروان راه
که تو بردهی به آنان که تو بسازند که شوی از کتاب بیراه
او که همسر من بود دل سوزاند مبادا
او نخواهد کودکی
و چون من بر او گفتم که نشود باز مهر بر من یار
دل بسوزاند و آن آمپولها بر من آورد یار
آن همآنست که مهر عاشق می شود بر عاشق سوار
گر بیایند و به اصول گیرند دامن یار
و نگویند که بر مهرگذاری بر شوند بر حاصل کار
این همآنست که ما زنان باید بشناسیم حق خویش یار
که بر نگوییم مسائل مان به مرد و خود شویم بر کار

گر بر او که بود رییس من و مرا ظاهرا دوست داشت
من اطمینان نکرده بودم
و به قوانین می بودم آشنا
که چون بر آید که کار را کم کند
تنهااکتفا نکنم که سخن گویم بر او
و بروم بر آن وکیل که ما داشتیم بر اتحادیه یار
که بر می گفت هر گاه که مرا می دیدهیچ مشکلی نیست
ومن می شدم که نه همه چیزنکوست

و یا بر ندهم بر مرد بگویم که اول
من می روم بر دکتر خودم که بگوید بر این آمپولها
که بعد خود نیز بترسم که مبادا کودک من عقب افتاده بیاید به دنیا
که من زدم آن آمپولها و شوم بر به نگهداری او در خانه یار
بربگویم که دگر باید این کودک بر این وصف شود فنا
تا که برشوم و بر ساغران شکسته تاریخ بپیوندم بر یاد
که چه رنجها کشیدم بر یارکه مبادا دگر کودکی بر من نیاید یار
تا که دگر بار او بیاید و من دوباره شوم بر دار
که اینچنین بر شد که ما هم شدیم مادر یار
ورنه هرگز بر بی عشقی کودکی نمی گرفتم بر یار
که تو بر داد عشق باید گیری بر جان
او بباید که بر تو دهد نفقه و به حکم یار
نتوان که او را گرفت که رود بدون هیچ وجهی از بر یار
بربگفتمش مادر ولی من او را نخواهم یار
او بگفت گر چنین گوییم بر مردمان
دگر کس نیاید به سراغ تو یار
و گویند او زن نساز است در بر یار
تو باید چنین گویی تا من روم به اصفهان
من سازم خانواده را در آنجا همراه بر این رای یار
من بگفتمش مادر ولی مادر او بیاید تهران
تا کار فیصله یابد و همه شوند آزاد
همان به که تو آیی به همراه من بر دادگاه
تا مهربرشود و خاکسترها دگر رود کنار
و من دگر بر شوم بر کار خویش یار
که دگر توانم راه خویش گیرم و روم بر کار
او بگفت گر چنین شود تو بدان
که تو خیلی احمق بوده ای یار
هم خویش داده ای هیچ هم نیستی بر کار
و دگر مهر ایزد هم بخندد بر تو یار
چون برفتم وگفتمش آنچه او بر داده بود به من
که من بسازم و او نفقه نمی دهد بر من
دادگاه گفت بسیار خوب یار بروید
و ماه دگر آیید گر نداد وجه
حکم دیگر صادر کنم بر تان
بر بیامدم که بر حدیث بسیار
که مهر بون شود بر این کار
او بیامد برمن بیرون دادگاه
که آنچه تو گفتی هیچ راه برت نگشاد
گر می خواستی طلاق
چرا نگفتی که من نخواهم او و حق همه را
نیز می سپارم بر او یار
من بگفتم مادر چنین بر من داد یاد
او بگفت که ندانستی که دادگاه بخندید بر ما یار
گر تو بیایی و چنین کنی ادعا
این به معنی آنست که تو خواهی من یار
من بگفتم حال چه کنیم تا آن حکم صادر شود یار
او بگفت تنها یک شرط دارد که من بگویم
نمی خواهم که نفقه بدهم و او را می دهم طلاق
من بگفتم خوب این باشد نکو
تو انجام بده و ما هم ترا شویم دعا گو
او گفت دانی که این کار یک شرط دارد یار
که چنین ساد ه هم نیست بر ما یار
من بگفتم که هر چه شرط باشد من قبول نمایم یار
تو بگو که من انجام دهم بر دل و جان
او بگفت که بیایی بر من یک امشب یار
فردا تو دگر آزاد شوی و من سر ماه هم می روم
بر می دهم که دگر همه چیز برشود
آنطور که تو خواهی یار
که بیامد و آن خاصه شد بر راه
او برفت و داد بر دادگاه فردای آنروز
که من این زن نخواهم دهم او را طلاق
و دگر همه چیز شد بر عاشقی و بر شدن بر راه بپا
که برشنیدند دوباره یاران ما
بعد از انتظار بر حکم عدم سازش یار
که نامه آن آمد که آماده است یار
و دگر ما بودیم بر راه بیمارستانها
که ما دوباره بر هم شده ایم
و زندگی را کردیم ز سر آغاز
گر چه من بر تو گویم ای یار
که آنان بر مهر بر من شدند
که من بنویسم بر تو یار
که تو باید بایستی بر ایران و اسرائیل گردی یار
تو باید که بر شوی که اندیشه سازی بریاران یار
که آنان برنشوند ترا از ما بگیرند یار
که ماسوله بر بی توریستی شده است خراب
بیایند این یاران مهر بر ما و بسازند کافی شاپها بر یار
که هر سقف حیاط خانه دگر است یار
دگر بر آن یار که مهر است بر این دو هست عاشق ما
بر بیاید و بداند که ما کنیم بر اندیشه یار
که بر بساختیم حیاطمان که شود سقف دیگری یار
آب نریختیم که آن سقف شود خراب
برشدیم تا بماند بر اندیشه یار
تا آنکه آمد آن سیل دیر پا
و برشد همه را با آب برد یکجا
که بر بیاید بر اندیشه اهل کتاب
که فرعونیان بیایند بر این اهل کتاب بر 7000 سال
تو بیا تا که مهرشان را بر جان خریم یار
که آنان نیز خسته ارتجاعند یار
بر بگو که ما مهر بورزیم هم به شما
نمی گذاریم که شما بر آب روید و ما گردیم رها
بر بگو که آن لوح فشرده بر آید به سی دی ها یار
که همان است و نامش فقط عوض شده است یار
که همان عشق است که در کلام محمد ماند
که همان جان است که بهر ایزد یار شد بر همان قرار
تو امید باش تا که جان باشیم برش یار
که باز سوار شوند آن مردان ژولیده از غبار
که بر می شدند بر آن فیلم کات شده میرزا کوچک خان
که بودند بر فیلمبرداری و امیدها بود بر دلشان یار
تا که نیاید آن فیلم دگر بر قرار
و رفت هر آنچه زیبا بود بر آن فیلم یار
تو بیا تا بسازیم مهر را بر امیدها یار
بر بدهیم همه فیلم ها که بسازند بر عاشقی دوباره یار
که ما تاریخ کهن داریم داستانهای فراوان
گر چه بر ما مهر شوند بر دهیم به هنگامه فیلم محمد
که بسازند به مهر برمان آن شهزاده شهروز یار
که بر بداد که بسازند آن فیلم را
تو بگو او چگونه مهر بود بر یاران یار
تو بیا تا امید صبح شویم در برشان
که در خویش بپروریم ققنوس آتشین عشق را
که داند آنکه آید به برش او شود بر هوا
او بسازد اوی را که از عشق شود بر عاشق رها
تو بگو که او بیارد دشت امید بر تن ما
که هر لحظه ببارد مهر ایزد و آنهم هست یار

تو بدان که برگستره اسب سپید
من بر تو بمانم آن اسب سپید پای
تا آنکه در هنگامه مرگ و آشتی یار
برشوندو خاک خاکستر ها را برهانند بر ما یار
و آنچنان مرگ دو کودک را گیرند جشن
که برشوند بر بسازند که این ما هستیم
بر جداشدن بر عشق شویم بر دست
تا نپندارند که ایزد بر تو و من مهر نداد
که حکم دادیم که برروید به ترنم آن
دو قلو ها ی بهم چسبیده بر باد
من و تو راز سبو بر آن داریم به یاد
که دگر بر بمانیم و ما جداشده بر خویش بمانیم یار
که این راز را گر تو بنمایی راست
این همآنست که تو دانی عشق چیست
ورنه مانند آنان باید شوی بر باد
تو امید شو تا امید سازم برتو یار
تو سرود شو تا طلوع گردم برت به دیار
تا که بر عشق شوم و هر لحظه
آواز ققنوس خوانم برت یار
تو بدان که راز امید بر می شود بر یار
تا که بدانی آن همه مهر شهرزاد
از عشق گفتن همان بود بر یار
تا که برشود باز به امید
بربگیرد رای ایران بزرگ
تا کودکان ایران بر نشوند
نروند بر عاشقی دیگر بار
که بیامد بر آن اطلاع ز بار
بربگفتم مادر چه خواهی کنی حال که همه چیز شده است حل یار
ودگر نامه هم آمده است که تو خواهی کنی همه چیز دوباره براه
گرروی و این بار نسازی یاردگر بر خانه ما جایی نداری تو بدان یار
بر بگفتم که دانم یار و دگر بر شدم بر من نشد آواز
تو کنون شهر امید بر ببارش بر یار
که دل فروز بنددو مهرش را نشود یار
تو کنون جلوه مهرم ز غرورها دریاب
که بخدا بر آن روز که من دادم قرارداد فکس یار
هنوز هم بر آنم که شاید تاریخ را فراموش کرده ام بنویسم یار
گر ببودم بر زمان هابیل و قابیل یار
حال چه می بودند کودکان ما بر مان یار
و حال که زمان کودکان اسحاق و اسماعیل است یار
برببینیم که اینها چه می کنند بر عاشق یار
و حال که دوست کانادایی من داند یار
که او بر من چه کرد بر آن عاشقی یار
که بفرستاد مرا بر امید ازدواج از کار
او بیامد و بی درنگ یار مهرشد بر من
و مهر امید بر دلم کرد یار بر داد
که اینان همه مهرند که خواندند ما به سرزمینشان
که ما بر بی عشقی مرده بودیم بر بی یاری یار
که بر بودم گر بمانم بر دگر یار
حکم دادگاه دگر صادر شده بود من بودم آزاد بر جان
و هر دوهفته او بیامد ببیند بچه ها
که برشدم بر امیدهای بسیارو بر طلوع شدم
که آن مدارک آمد بر ما جواب
که دگر او که گفته بود نمیآیم یار
بر بشد و دگر گفت فرض کنیم که کودکان نیستند برمان یار
و دگر نفرست تلفن بر کودکان یار
و بر خشم بودند بر من که چه شد چرا او ندارد هیچ تلفن یار
بربگفتم او می بخواهد مهر شما از دل برون سازد یار
که نگیرد بهانه بی یاری بودن بر شما یار
که نخواهد بر مهرورزی بر نشود بر تن و جان
که فردا که شما روید دل نسوزاند بر خویش و شما
اوکه کودک بود نمی فهمید این منطق را
بر می گفت هر شب که او
باید حرف بزند با پدر خویش یار
تا بر او گفتم باشد یار
تو بیا گر چه می دانم گر بیایی
کانادا باز ایران است بر من یار
بربگرفتند امضا ها که من بوده ام بر کارشان یار
تو بگو که شعر شوی در برما
تو بگو که بر عشق اطمینان کنی و بر دهی بر دل ما
این همآنست که من و تو می سازد یار
ورنه اینکه هر لحظه برشوی که او چه گوید بر تو یار
این همآنست که رهروان بیشمار کرد به خاک
همانگونه که مهلت نگرفت حرف آن یار عشق بر خویش یار
که بربگفت تو ولیعهد هملت شوی
نخواهی کنی چنین رسوایی به یار
تو بگذار که یاران رسند ز راه
که بر ببندد ترا بر اندیشه عشق بر تو به یار
تو نگو که خونخواهی کنی از پدر یار
که او هم بر تو گر به عشق بود
مادر را پیش تر داده بود بر او که عاشق بود یار
تو بگو که بر نویسند
بر داستان سرزمین ما
ریشه باید کهن باشد
تا ندرود حاصلش را
کهنه بر سر برگ
خزان باشد تا نلرزاند
ریشه خشکیده را
ما گرگ باران زده
رنج ها دیده
در بستر خانه مان
با رندی ها در عشق هایمان
در تنهایی هایمان
آنچه راز است زمین سبز خواهد ماند
باز سلامم می دهد یار
با انبانی از دانه
مرد ماهیگیر
و ساقه های نی
می خزند فاتحانه
دراندیشه ام
هنوز شاید
باز کند کولبارش یار
پر کند خانه ام را
با صدای پر
ز آوای هیزم های صبحدم
سوخته آتش دانه ها
روی شاخه های تلاجن
با آمیزشی بر آبی نیلگون
وندر آن سردی
فسرده اش در خاکستری گرم
و رها سازد طنین بند کفشهایم
زیر ساقه های نی فاتحانه
گر بر تو بگویم راز
از آن لحظه آغاز که چه بر داد بر من یار
که برون شود مهر عشاق بر این مهر باز
که طلوعست گر نبارد بر من راز
وندرآن باز سر دهد مهرش ز آغاز
نتواند که پر بگیرد بر صبح مهرش بر راز
وندر آن باز عشق شود بر ساز
تا که بر دشت شقایق پر خون شود بر راز
تا که نگیرد آنچه فریاداست بر راه
که دل فرو بندد بر عشقها بر یاد
و نخواهد که برشمارد عشق را
بر اندیشه های خستگی بر یار

تو بدان که آن همآنست که برون برد دل از بر یار
تو بدان که او بر شباب عشق فسون شود در بر یار
تو امیدش شو تا که مهرش را به دل دهی وا
تو کنون شهره شهری برگیر راز فریادش بر راه
تا که به جلوه آید مه یار
من بگویمت ای یار اینگونه بر ما متاز
که این چنین راز بود بی سامان بر یار
که هرگز مهر عاشق نشود بر ما یاد
تو امید ش شو تا که برسازد دل من از بند یار
که دگر مهر عاشق نفروزد بر پندار فرداها
تا بیارند مهرو خاصه گان بر داد
بر بگویند که ای عاشق بر بگو این رنج و امید بر ما
تو بدان که آن مهر افتاده بر یاری بر جان
او همی داند که دل بیفروزد بر ما
چه سان رای غرور گشتی بر اندیشه یار
که دگر من نسوزم بر تو شوم هر لحظه بر امیدت یار
تو کنون صدای عاشق نشنوی بر راه
که باز طلوع بر آید و فردا را نبرد بر خوان
من بدانم که آن یار بلند بالای ما
بر نشد که بردارد یار ز جا
او بخواست که فقط گوشمالی دهد بر ما
ببرد ما که مادیده ایم ترا بر یار بر بیمارستان یار
که بدانیم معنی اصول چیست
ورنه آنان جز به عشق ندهند هرگز آواز
تو امید ی عشق بورز
تو طلوعی مهر نواز
تا که آیم برت به مهربانی
بربگویمت ای یار
من خواهم که زیر ابرویم را بر دارم
بر بیا تا بسازم غم عشقم ز تو یار
بر بگو که بسازد بهر ایزد مهر این بار
تو بیا تا جان در قدمت بشناسم یار
که آن ساغر عشق و آن مرد قوی چهره
بر بیایند به محبت ایزد یار
که گر نتوانند بگیرند رای از شما
خویش برشود و امید شود بر ما
تا بیارد آن کتاب و بر دهد بر یاران یار
و دگر چون بر باد رود او اندیشه است بر مهر یار
تو بدان که یک روز بر عاشقی زمین آن نباشد رها
که او بگفت که بود دکتر پوست دگر بر همدان
بر یار که بودش بنام یار
که بر بگویم بر خواهرت که بیایند و شوهرش بر آنان
که باید بایستند پای عشق و مهر عاشق را بگیرند بر دل تو یار
تا بیایندو رای شوند بر امیدهایت یار
که تو من بینم که چون شمع شوی در بر یار
که بخواندند بر مهمانی بر آن هتل بوعلی بر همدان
بربگفت بر ایشان
که این عاشق است برگیریدش و دهید او را پناه
که اونتواند که خویش بر گیرد بر مهر
وندر آن راز بر شود و سوزد بر شمع چو سحر
بربگفتند بر آن عاشق نگاه
گر می کنند همانگونه که می نگرد مرا بر نگاه
که چنین رازی دگر نیست آشکار
که این همان نگاه است که آنان نیز کردند بر راه
تو بدان که رای دوران نه همین دوروز عمر است یار
که بر هم شویم و بر خاطرش مهر شویم بر یار
تو امید شو تا که خاطر عشق بیابیم جان
که دگر نتوان که بر طلوع خندید
وقتی که نیست برت دگر توان ماندن یار
تا که بر تو هست رای امید
و توانی بر خوانی که هر چه خواهی بکن
من برندهم بر تو حتی یک شب به امید
که تو بر دهی بر من به حکم طلاق
من نیایم و برشوم بر اصول یار
این همان شعر عشق است که بر تو می سازد یار
ورنه دگر بر آن دکتر بیچاره که بود بر من نگران
دگر برنیاید که من سوخته ام بر کردستان و خوزستان یار
تو بدان گر آنجا که هست بر ما رای
که برند ما را به امید دانستن و آگاهی بیش بر آن که مشاور برمان یار
و او حکم بداد که آنان باید شوند جدا
اینها بر عشق نیستند و مهر ایزد همآنست که آنها شوند جدا
گر بیامدم بر اصول و دل نمی ساختم که بروم بر اوی یار
که مهر گردد و او هم بر قانون بر من دهد جواب
یا که برپندار عاشقی بر دل و جان
بر ببودم او را جواب داده بودم یار
که دگر مهر ایزد اینست که تو خواهی برو
من روم و ازدواج کنم بر شناسنامه دگر یار
توبدان که این چنین است که ایران بماند یار
گر نروی و فریاد مهر نشوی ایران و اسرائیل رفته اند یار
تو بدان که مهر آنست که در بند اصول بر بمانیم
و خویش ندهیم بر آنچه یار می گوید
که تو بیا تا که بر تو بسازم فردا
که گر بیاید و کند هم دگر ندارد بر ما دوا یار
و دگر باید بر شویم فقط که بر اصفهان و دادگاه
او بگفت شما پرونده دارید 15 سال پیش یار
چه شد که نتوانستید جدا شوید در آن زمان
بربگفتمش یار که حال بر این دیار
ما بداریم پرونده صدساله از دیار امیرکبیر تا بحال
که نتوانستیم حکم آن بگیریم یار
اینکه 16 سال است و نیست برش هیچ باک
تو بدان که یک روز بر عاشقی زیستن آن باشد رها
آن به باشد چندروز کنار تو خسیبدن اما بر دغا
تو بدان که یک شب بر ما بس باشد یار
تو نگو که دگر برشوند بر اندیشه هاشان بر مهر یار
که دگر برگیرند بر سرودی و عاشق شوند بر ما
تو امید شو تا که جان در قدمت بسپارم یار
تا که دل بر عاشق نیایی که او هم به ازدواج موقت بود یار
که دگر شد بر اندیشه که بسازد یار
که برشدم بر اوی و دگر نرفتم هیچگاه یار
که بربگفتم ای یار بر شو به خورشید یار
تو همانی که مهر ایزد بر خروشید فروختی یار
تو کنون شعر من و عشق من دریاب جان
که دگر بر توشوم گر چه مهر ایزد بود یار
گر بدانی او نخواست که بر من شود یار
من او انتخاب کردم که ببینم آیا مهر او هست یار
من بخواستم بدانم که چه شد این همه مهر بر هندیان
که بر فیلم سینمایی هستند اولین در جهان
آن چیست که نتوانست بسازد دنیای ما
و هر لحظه بر ند بر پاکستان بر خبرها
که بیامد آن جلوه مهر یار که دانم آنها چه می کنند یار
که امروز زن آنها که گذشته است سالها
بربیاید و سرطان بگیرد و دارند خانواده های بسیار ندار یار
این همآنست که آنان بر شوند بر اندیشه یار
که برشوم بر او بگویم به عقد تو بر آیدآن زن بیمار یار
که آنان همیشه مریضند و هرگز خوب نشوند
بر همسایه گی ما همسر پیرشان یار
وگر بخواهند که بر ما شوند به سؤال یار
که چه هستی و یا کجا کار می کنی
چنان بر هشیاری دارند یار
که دگر مهرند و نمیدانیم چه خوبند بر داد
اما آن مرد بیچاره بر آن زن همیشه شکوه دارد یار
که او هیچ غذانپزد و گوید او همیشه مریض است یار
تو امیدی مهر بورز
تو شروعی عشق بساز
گر تو را و مرا نیز بر دهند بر راه
تو بدان آن شمع من و توست
که می ماند دوست آن یاری عاشق من
که برشود بر راه و دگر بر ما یار سازد مهر را
و نتوانند که دگر بگیرند مهر عاشق از اوی یار
تو بیا تا ترنم مهرش را بر دل گیری یار
وندر آن راز برشود بر ما و به مهر یار بر دهی یار
بربگویی که خود بیابم بر ساقدوشان یار
که نخواهم که تو بگیری آن بلیط آخرین از یار
تو بگو که بر دهی بر اندیشه عاشقان دیار
تو که خود دانی که آن سوار بی مهر نماند بر یار
که دگر نگیرند سواری از اندیشه عشق بی نگار
تو امید شو تا برش اندیشه گویند جان
تا امید را بردهیم و بر کولیان عشق بر راه شویم یار
تا که بسازند خون پدر کشتگیشان را بر تن ویران
بر نگویند به مهر ایزد شوند بر عشق دگر بیجان
تا نخوانند بر آن هیمنه تند غریب
سربسر ماند بر تارک آن خنچه های مانده غریب
برکودکان ببار آمده بر دشت
که لب فروبندند و روند بر حجله چو مست
که چون بر آیند بر تن ما دگر آنان نیستند مهر
شوند هر لحظه بر آرزوی نیست شدن یار
بربگوییم که چون یاران این دیار
بربگیریمشان بر خانه های سالمندان یار
و بگوییم که ما تیمار دار شماییم یار
بر بیاییدو تن بسپارید بر گروپ هوم ها ی بیشمار
تا که برشوند مردان عاشق بکار
حق بیمه سازیم برشان که امید گردد بر دل و جان
تا ببازند تن به عاشق یار
برنگیرند که اسم شان شود بر حاصل خستگی ها سوار
که بر دهند بر ما چند سال داری یار
که برشوند بر تو بگویند تو دگر بر مرگ هستی یار
بربسازیمشان چنانچه می سازند برشان بر این دیار
که جماعت عاشق بر آنها هستند به پروانه گرد وار
که بربیامدم که چون بود گرد ما خورشید
ما بر می شدیم بر این خانه های سالمندان
که بمیریم برآن به مهربانی یار
تو امید شو تا که دل در قدمت بسپارم یار
تا که نترسند مردم ما از حجم برف یار
تو امید شو تا که دلت را براندیشه سازم یار
تا بر کودک عاشقم بگویم یار
بمانم تا بر تردیشن بنویسی بیش یار
که از من خواسته بود مدتها پیش یار
من ندانستم که بر او دهم مهر او یار
یا بمانم که فردا بیاید که تو
آمده باشی برکمک عاشقان دیار
تا بگوییم تو هم مهر شوی بر اندیشه مان
تا بر دهی بر دل عاشق و برنگیری برکار
تو امید شو تا دلت را بر مهر بازی بسازیم یار
تو بگو که جهان بر ایزد مهر بر می شود بر
او بیاور که شباب جوانی بر عاشقان راه
چه ها می سوزد بر عشق تن مرا نگیرند کام بر جان
تو بدان که من بر شباب سرکرده ام سالها
من دگر نسوزم از نبودن بر هیچکس بر
تو بدان که من تنها بسازم بر مهر ایزد بر دل خویش یار
که دگر بیش نیاید چنین بی مهری که کرده ام بر فرزندم یار
تا نیاید که او ننویسد تردیشن را در وقت کار
که نمره صفر بگیرد گر نبرد و من گویم بنویس بر خانه
که نمره صفر بگیرد گر نبرد مدرسه آنرا روز موعود بر یار
تو بدان که من چنین سازم پیشه خود
و روم بر جای دگر و برگویم که من آیم بر کار
هر چه خواهند و هر جا خواهند آژانس ها مرا برکار
آن باشد بنا که بگیرم کار یک امروز به عشق
و فردا که آیم بر امید عاشقی بر تو یار
که تو بگرفته ای او را به جای من هم بکار
که این مهر ایزد بود یارما
تا بر تو بگوییم که ای عشق برگیر راز ایران و اسرائیل یار
گر چه بر راه شوی که او را خدایش مهر نداد
من بگویم خدایش مهر داد بر او که چنین شود یار
و بر ما بگوید که من بر بی توانی خویش یار
بدانم که مهر ایزد چیست حتی اگر نخوانم به جسم در آیم یار
گر چه آنان نیز که اکنون بر ما رای ندهند بر کتاب
و شوند بر وهابیت در مررو زمان بر نیت یار
بر بگویند که بر سازیم پوشش آن یار
باز بر شوند که موها را نسپرند بر باد
که ما بیگانه ایم آنچه در خود ماست
حاجب زنهای ماست
حافظ شعر حافظ ماست
که حجاب آویزه ای نیست
که بودن یا نبودن آن برشود به تن ما بسازد برما
که پر بگیریم و بر شویم بر خاکسترها بر یار
و بربگوییم که مسئله اینست یار
که تو بتوانی که نان خویش برسازی بر دیار یار
ورنه آن انجمن که کردند هزاره کار
بر آن بود که نان بر آن نبود بر گرو یار
گر ببود و مردان ایران بر منطق همیشه یار
لحظه ای بر آن نبودند به تانی و آن را می کردند رها
چونکه دیدید بر تمام شدن جنگ
چون بدیدند نان به گرو میرود
آنرا بر زهر نوش کردند بر زجر
تو بدان که مردان ایران چنین اند یار
من بمانم بر این دیار
که مهر ایزد بر آن خاک رفته از دست بر من و آن مهر یار
که هر دوبر شدیم به هم به این دیار
او پسر خویش بر اصول داد و من به قربانی مهر کرک یار
که بدانستم مردان دیار ما نیز بر بدادند که بسازند
به مهر عاشقی بر آنان که رفته بودند به اصولی چنین یار
حال که باید برشویم و خاکسترها را بسوزانیم همه روند از بر راه
آن همان است که همه باید برشویم تا در باید هایمان تجدید نظر کنیم یار
او که بر ایست برمیدهد بر یار
او که بر خورده شراب شلاق میزند یار
برشویم و عاشقانه مهر سازیم یار
تو بگذار بر دیارم موهایم باز
تا هوایی بخورد و نگویند
آن بر اسلام است یار
که نیست بر عاشق نگاه
که بگوید گر آزار کشند دختران و زنان
از هوسرانان بر کار
که دگر بر هوس نیستند مردان ما
که بر عشق شوند و امید عاشقی دارند بر یار
گر چه بر دلشان هم باشد مهر هوس یار
زن بداند که مهر عشق است
که بر داده است به این باز بودن موها
چون بداند آن قدر بداند یار
برنشکند آنچه اورا ابقا کرد در بر راه
تو امید شو تا که دل بسازیم برشان یار
که بودند بر عشق بود برشان یار
تو کنون جلوه مهرم دریاب
تو بیا تا دل در قدمت بسپارم یار
تا که در نفس عاشق بربگیرد راز ز ما
تا که نیارد رنج عاشقی بر دل ما
برشود و بر اندیشه شود راه یار
تو بدان که چنین سازند بر ما سوار
که اندیشه برگوید ای یار تو یی با ما
تو کنون مهرمن و جلوه عشقم دریاب
که هر لحظه بربگیرد راز سرایی که برتو می سازد یاد
تو کنون شعر من و ایزد من دریاب
که هر حدیث از آن بر ش بود از آغاز
تو کنون یار یاریگر زمین بر خود بساز
که دگر مهر ایزد بر یار یاریگرزمین باشد ما را همراه
تو امید شو تا که جان بر بسازیم یار
تو طلوع شو تا دل در نفس عشق بسپاریم یار
تو کنون مهر عاشقی برگیر به ما
که ما دگر فروز درد شدیم و بر اندیشه شدیم یار
تو امیدی عشق بورز
تا دل در نفس عشق بسپاریم یار
تو کنون مهر عاشقت برگیر بر ما
که ما فروز درد شویم و بر اندیشه شویم یار
تو بر سرای من و عاشق برتاب
که دگر مهر ایزد نشود همراه
گر نیایی که دلت را بر جان دهی آغاز
بر بگویندت دل یار تو هم بودی همانها
که بر می شدند بر عاشقی که بر کدام آید آواز
که بر بیایند و بگویند ما شدیم برت آواز
من بگویم ای یاران بر ببودم بر خدایی همه شما یار
اما چه بگویم یار که مهر ایزد تنها بر می دهد به عاشقان دیار
و دگر نسازم بر عاشق که ندارد برمن پیمان بر اندیشه یار
که نشوم آنچه دکتر گفت چه شده است بر تو به پندار
بربگو که من سردم چون کوه یخ یار
که دانم
که این شهرزاد تا نویسد زنده است یار
و ربگویند که برسراب رفت
آن همآنست که در بر عاشق همی بر شب خفت یار
من آنگاه که بر تو آمدم به صدای آژیرت یار
نه آنکه بدانی که من بر تو ترسیدم یار
بر آن بود که هنوز مردم ما
بر آن به هشیاری نبودند
که توانند رای تو بگیرند یار
حال که بر هر صدای هواری
بر نمی دهند هواریار
من دگر بر شوم او رابربگیرم از راه
تا بیاید و باز کار من بسازد بر یار
بر بگوید آن عاشق قوی چهره تو هم خویش را باختی یار
پس برو که توان عشق نمی ماند بر یار
که دگر مهر نگردم ترا نجات ندهم بر یار
تا نتوانی که به اجاره دهی خانه خویش
بر شوی برمردم خویش
و بگویی بیش روند بر آن سرزمین
که خانه تو خالی نماند بر یار
تا که بسازیم راز ایران زمین
بر غرور عشق و نشویم بر از زمین
تو امید شو تا جان در قدمت بگذارم یار
تا که دل در نفس عاشق برگیرد و ترا شود آغاز
تو امیدی راز اندیشمندان بیاب
که اندیشمندان ز بی غباری راه
برشدند و بر ریش خویش فرو شوند بر یار
که آنان بر آن لبا س فرو رفتند
و دگر بار نیامد اندیشه شان یار
تو امیدی عشق بورز
تو طلوعی شعر نواز
تا که آیم برت یار
بر بگویمت ای یار من آمدم
باز با ما بمان بر خاک غریب آن رفته از یاد
پس تو کجایی یار
درود بر یار یاریگر زمین و السلام


Vajihe Sajadie
  کد:394  11/28/2005
  تو شعر شو که بر حاصل عاشق نگاه
مهر بورزد و بر دورانت بیاریش به مهر یار
گر چه بر تو گفته ام همیشه باشد بر یک بساط
آنکه برترنم عاشقی بر مردم ساخت آن بود دگر یار
گر بیایی و گویی که من اسلامم یار
این همآنست که تو بر می دهی بر دشمن ما یار
تو باید بر شوی بر قسط و عدالت بر دوست
تو بر چنان رازی بر دل امت بودی یار
که دگر برتو فروز بستی
که بر خوانمت به خویش یار
تو مپسند که مهر را بر ایزد بود یار نگاه
تو بدان شعر را ندهند بر بند نگاه
تو آیین راز بر دل بسپار
که نباشی بر آیین عشق بیداد
تو کنون شعر فریادش آموز یار
که دل بر تو می بندد به پندار خویش یار
که نباری راز خویش بر یار
که دگر مهر نشاید که دل نماید به تو یار
تو بدان که راز امید بر می شود بهر یار
که دل سوزاند بر خورشید یار
که باز نتواند که بسازد مهر عاشق بر یاد
تو امیدش شو تا بسازی بر دل یار
که دگر بر نشود بر خورشید مهر بسوزاند بر یار
تو کنون جلوه امید را بر عاشق دریاب
که دگر مهر فزونتر نرود یادش به راه
تو کنون شعر من و فریادم برشنو یار
که دل بر اندیشه می برد بر راههای فزونی بر یار
که چه می بارد بر اندیشه عاشقی بر دل یار
که تو خود بر شده ای بر اندیشه خسروی به امیدها یار
تو کنون شعر فریاد برم شناسی به دلداری یار
که همیشه لحظه ای بدون تو بردی بر مهربانی یار
که شود بر روز نور خورشید روی بر یار
که لب فرو بندند به پندار عاشقی مهر شود پیدا
تو چنان بر فریادها غنودی بر ما
که فراموش کردیم ما هم بشریم یار
گر بر حقوق ما تکیه کردند راهیان راه
آن همان بود که بر جمعه می کرد فریاد
که بر می شوند در کوچه های وقت خانه به خانه یار
که دل بسوزاند بر ما و اندیشه فریاد را دهد بر ما یاد
آنکه بر بیاورد آنکه کبوتر کشته بر یاد
که می رود از دست و دگر بر ما نیست فریاد
که حاصل آن شد که ما بر شدیم بر کوچه ها
ودگرندانستیم به کجا می رویم به حکم متفقین یار
تو ندانستی که چه بیراه می روند بر اندیشه عاشق یار
که دگر مهر نبود و هر لحظه فریاد بود که ما را می برد بر یار
تو نگو که ما مهر را بر خاطرات حزین عشق کردیم ز بر یاد
من بدانم که تو بر من چه گفتی در اندیشه ات یار
که بتوانیم که او را بسازیم ز راه
آنچه هست آن ست فعلا اثر او را پاک کنیم از یادها
چنان اغتشاش در کشور ایجاد کنیم بر بلوا
برشوند برونمرزان چه شد ما ساختیم خودشان شدند بر راه
تا اثر ما کم کم شد بر آنها به یار
تو بگو که خوب حال وقت آنست که او را بکشیم بر یار
تو بگو که چه جلوه ها دارند مهر یاران برت یار
که بربگیرند امید عشق ورزی را از مردم این مرزو بوم یار
تو که اینک راز خسروزی سپردی برش به دست
که بر ندهد به ما که شعرمان را بخوانیم
و جلسه را هم زود تمام کنیم بر مست
تا بیاید آن شیرین بانو ی شعر و گوید یار
تو برو جلو بنشین تا او ترا ببیند که او هست مهم یار
من بگویم ای یار
گر بر آن شوند
مرا به جلو بکشانند یار
چون بازی شطرنج
که می برد رخ را بر میدان بر
تا ببیند دشمن و
فکر کند که شاه در آنجاست
و چون بیارند شاه جا خالی داده است
و رفته است بر دیگر قلعه یار
تو بیایی که مرا بکشانی بر رخ آن جاده راه
تا که فروافتد باروی مهر به عاشق یار
و دگر یاران ببینند آنکه بسته بودند برش دل یار
بر خواندن شعری شده است جا بجا
دگر نشود بر او کرد اعتماد که او هم شد جا بجا
تو بگو که صلای دوران که بر تو آموخت یار
من دانم او که بر چشمهایش
اندیشه 7000 ساله دارد با تو سر راز
تو که او را بگذاشتی و خود رفتی بر پشت پرده یار
تا که آیی بوقتش بیرون و باز بپرورانی آن خورشید بر یار
که بیارد همه آتش ها بر پرچم ما
و بسوزانی دل آن بیچاره که خانواده اش شدند تازه به کار
تو بگو که بر صلای دوران چه کس نواخت
که من بر آنم خاک اسرائیل را هم پاک کنم از سرزمین یار
که منم آنکه فریادم بر دل یار
وه چه کس گفت که ما هستیم بر دل یار
که در اندرون راز بر نهفتیم بر خاطره ها
و فردا که شود همه ما برون آییم از بر یار
تو بگفتی که بر سرای دوران مهر عاشق برتاخت
تا که باز آورد آن رفته از یاد را به اهرمن دگر یار
تا که باشد بر رخساران به مهربانی یار
تا که او بر بیافتد به چهره فسونباری بر تن یار
وه که این بازی شطرنج چه می کند بر ما
من که بودم بر خانه آن چهارماه در دوران مریضی یار
همیشه بودم بر این بازی بر کامپیوتر یار
من می بدیدم که آنها چگونه مات می کنند یار
و دلم بسوخت که اندیشه شان چه بر خسروی تاخته است
که بر من عاشق هم توانند چیره شوند یار
وندر آن راز بردم پناه بر خدا یار
که اگر چنین است چگونه شود که آن عاشق یار
بربگفت که آن خانه کجاست
که دفتر رییس جمهور را کند یاری جان
حتما کمیته تفحص دارد یا راه دارد بر غیب یار
که بر آن شدند و ز یار گرفته برش میل یار
که دانستند من مفلس پاشکسته هستم بر دیار دگر یار
که دگر بر رحم شدند و ما را فقط مژده دادند یار
که دگر بفرست ورنه برایت پارازیت فرستیم یار
دانستیم گر خدایش باشد همراه
آنها دل بر من بسوزانند و من نشوم مختاری و پوینده یار
گرچه خدا بر کودکانم رحم نماید یار
من بگفتم که دل بر اندیشه راه بردن این باشد حرام
و گرنه هر عاشقی بر عارفی شود کفش عاشقی برش بپا
ورنه هر مهر بر خسروی روی آنکه بیاراید بر نگاه
می پوشد آن کفش ها که دلش نشود دگر بر راه
و بگوید که من هم داری آنچه تو دنبالش هستی بر کار
ورنه آنکه بسازی به بیگانه که آنها هستند به سینه و باسن بسیار
من بگویم که تو بین بر آن کفش ها که من پوشیدم یار
آنها چه نمایانند و تو رخ نمودی بر عاشق یار
تو بگو که من چه بی حیا شدم و جلف بر اندیشه یار
من بگویم جلف بودن آیین منست که بر عاشقی عایشه شد به راه
تو بگویی که ما خانوادتا هستیم جلف یار
من بگویم ای یاران تو عاشقی نشناختی که جلفی را بشناسی یار
ما بر جلف گری شناختیم راز یار
ما ندانستیم که تو جلف می پوش بر اندیشه شوی به راه
من نگذارم که عاشق من از دست من بربایی
بر اینکه بگویی دگری هست که بهتر می پوشد یار
تو کنون شعر من و راز امید شناختی بر ما
تا که بر حدیث مهر گردیم و عاشق تر شویم بر راه
تو امید عاشقان دریاب که بر سرزمین غربت یار
بر امیدند که پرواز آزادی بسازند بر من و ما
تو بگو که اینها همه خیالی بیش نیست یار
آنکه باید رای دهد کنون هست بر اسرائیل یار
که شود بر سفری بر آنجا و برکشند یار یار
تا که باز گردند بی هوار و بگویند ما رفتیم به رهروی یار
اما آنان ما را بکشتند ای آزاد بیچاره نرو به راه
که دگر آنها ببینند بر تو و من مهر یار
که آنان دانسته اند که ما قرآن را خوانده ایم یار
که دگر قرآن از تاقچه ها که بود در دست ما
در آمد و ما دست روی آن گذاشته ایم یار
ای خدا که آن را ما در خانه داشتیم و نخوانده بودیمش یار
با آنکه هرروز من بر یاسین بودم
و فتح المبین آن را فوت می کردم بر آب
تا بر بگویمت یار بسلامت سفرت یار
که برو خدا نگه دار تو باشد هر چند من نفهمیدم این خاطره را
که گفتمش مادر حال که بلیط گیر نیاورده و نرفته است یار
توانم آنرا بر خویش بگیرم و صواب آنرا بر دفعه دگر گیرم بکار
گفت یار آن باشد بر دغا
که این بار دگر رفته است بر رفتن و آمدن او ز خطر رفتن شاید یار
دانستم که کنون ملت بر تصادفات بیشمار هستیم برجاده ها
که مردم پول ندارند بخورند چه برسد لاستیک نو بگیرند بر راه
نخوانده اند یاسین را فوت کنند برشان یار
ورنه حتما سالم ز سفر باز می گشتند یار
تو که اکنون راز امید را بستی به دل یار
تو بدان که رهرو عاشق نیستش چنین بر داد
تو امید ی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که آیم برت یار
بربگویمت ای عشق با من بساز
تو امید ی شعر نواز تو طلوعی شعر بساز
تا که آیم برت به دلداری بر بگویمت ای یار با ما چرا نمی آیی
که بخدایت سوگند یار که مهرم همان کتاب است که تو بردهی بر دل یار
گر بردهی که آنرا بیاموخته ای بر اندیشه راه
من دگر بر تو شونم و عاشق شوم برت یار
اما تو بدان گر بیاید آن عاشق که بر منش هست نظر
بر تو نگیرم و گردم بر ش به بر
تو بگو که چنین عاشقی نخواهی بر من بر
من بگویم که تو عاشق نشناخته ای که بدانی
همین خصوصیت هست برش نظر
ورنه آنان که بر من و تو بسازند سال و ماه
ما آنان فراموش می کنیم و آنها را
محکوم می کنیم به حجاب یار
او که برامید عشق بر ما شد که بسازیمش یار
او همین روزهاست که بر دل عاشق بلرزد
و جام عشق را بردهد بر دل یار
تا ما بخندیم بر او و بگوییم
تو هم ساده اندیشه ما و ایرانی رانشناختی بر راه
ما چنان بر سر چشمه می بریم و باز می گردانیم یار
که دگر هر سوار که بر ما بگذرد
تنها ردای سلیمانی یوسف بپوشد
که خدا ما را برو جوان بسازد یار
ورنه ما دگر در غبار زمان گشته ایم و یار
هم بر ما نیست و دگر رفته است بر ماتم دگر یار
گر چه بر اندیشه مهر شدم که نام خویش حفظ کنم برش یار
اما چه گویم گر او مریم صدا کند
هر جام که تو داده باشی بر من یار
آنرا زمین بگذارم بسویش پر کشم یار
چه کنم که عاشقی را پیشه خویش ساختم من یار
تا که برامید او که بگوید به به از این طلوع یار
بر بگویمش بخدا من فقط کودک اتحاد از او خواهم یار
باقی را بر محنت گذاری حفظ آن کودک کنم زندگی سر یار
و باز عارف شوم و بر نیایم که برروم بر او بیش یار
تو بگو که چنین بود که شوی خواهر من
در ایران بر بگفت بر من که تو تنها
در زندگی بچه بزرگ کرده ای یار
و دگر ما ندیدیم بر تو شوی یار
که او بر تو بوده است انگار حرام
من که برعشق بازی این گونه بر یار می شوم سرخ یار
بر بگفتمش آنچه تو می گویی بر عاشقان راه
می ببارد اما ما هستیم بر آن که شاید یار
خود بیاید و کودکان ما ببیند بر راه
که شادند و خود بداندکه ما چگونه خواستیم یار
تو امیدی عشق بورز
تو شورعی مهر بساز
تا که آیم برت به یاری
تا بگویمت ای یار بخدا
این عشق را بر سرزمین
کس ندارد چو من بر یادداری
حال ببینیم که هادی خرسندی بر ایجاد کار برخویش یار
بربیاید و بگوید که ما می گذاریم سنجد و قرآن بر سفره یار
که سنجد را هرگز نخوریم و قرآن را نیز نخوانیم یار
که بیاریم بجای آن منتظمی بگذاریم یار
او که فرستادم برش میل یار
آنرا پس گرفت و آنرا ببست یار
من برش بر جواب شدم که بترسیدی یار
چگونه است بر فحش دادن های بیشمار
تو نترسی بر ما هستی باز یار
تو بگو که یار هستی که بر مایی یار
که ترس و عشق این بود دگر بیراه
تو بدان که بر جلای دوران مهر تو بردند یاران یار
که فکر کردند عارفیست و نترسی یارم باش
که او شده است بر سر کار گذاشتن کتاب قرآن بر سر سفره یار
و بیاید که سنجد بیابد بر هر چه بیراهست در ذهنش یار
که بر تو بگوید چرا که سنجد نمی خوری یار
بر می گذاری بر سر سفره عاشقی یار
تو ندانستی آن قرآن که ما بگذاشتیم بر سر سفره یار
آن دامن صلح بود بر حفظ آداب و اول عاشقی بر یار
و دگر که مهر شدیم بر آن خاصه ها
که بربسازیم فرهنگ محافظه کاری عاشقان را بر راه

تو چگونه دادی بر حاصل نگاه
که جوانان را بر شدی دوباره به نماز و دعا
که برشدند لباسهای ورزشی بر آن هوا
که دگر باز بیاری راز عشق را بر اندیشه عاشقی یار
تو امیدت را بر چه ساختی بر من دغا
برگیر این راز تمدن ز بی تمدنی یار
تو که بر اسرائیل شده ای دربر ما
تو که اندیشه ات را به ما تزریق می کنی
وقتی که جوان شد معتاد
او را برکشی و گویی معتاد بر جامعه مضر است یار
تو چرا بر می دهی که قانون قصاص از تورات است بر یار
بربگوییم بر آنان که بر راه عشقند یار
بربیارند متون رفته را ببینیم صحت آن بر آن
گر که هست بر بیابیم که بسازیم رای تمدن بر عشق
و بر دهیم که بسازیم خاطره عشق آن مرد فرانسوی
بر عاشقی بر قانون اساسی
تا که بردهد کتب برمان به عشق یار
که چه به باشد بر قانون بشریت در حضور
آن قانون قصاص در تورات و آمده دیه بر قرآن یار
تا که مهر شود بر تن عاشق نگاه
که دل نسوزانند غم خورشید را بر ما صواب
تو امید شو تا که جان در قدمت بشناسیم یار
که دگر روزها که برود و تو بر ندهی بر کتاب
این همآنست که تو رخ باخته ای بر دل و جان
بخدا که بر حسرت عاشقان دگر خود باخته ای یار
تو امید ی عشق بورز توسرودی مهر بساز
تا آیم برت بر بگویم ای یار
این صلابت عاشقی را از بهر چه داری یار
تو بگو که راز فریاد را چه کسی بر تو داد
آنکه منتظر است کار من و تو را بسازد یار
تو چرا بر اندیشه عاشقی نمی شوی بر یار
همه چیز را مسخره می کند و نمی داند عشق هست بر یاد
تو بدان آنکه در ابتدای انقلاب لب فرو گزید
و نرفت برمدرسه ها از کم کردن تعطیلات بر یار
برشدند و اول مهر شد شروع مدرسه ها
بر دادند که تعطیلات باشد همان سیزده روز یار
او نیز حال بخندد برآن مردک بی حیا
آمد بخندید بر سنجد و قرآن ما بر سر سفره هفت سین یار
تو بسپار راز خورشید بر دست یار
هرگاه که آیی بر من آر پرچم عشق بر دست
و بسپار برشیرین نگار عشق بر جا
تو بخند بر من که حاصل آن گردد بر دست
چون بر آنان که هستند بر ما به عشق یار
وندر آن باز می خندد و گوید ما همه مهر هستیم یار
من بگویم که اگر همه مردان ما عاشق بودند چو یار
یاران بود گلستان تا که دل در قدمش بسپاریم جان
تا مهر از صبوری را بر دل نگری بر یاد
تو امید شو تا که جایی به غم سازیم یار
که فردا که بیاید و راه خورشید بر ماست یار
تو بگو که آنان که خویش بر کاباره نیستند یار
آنان بر آن شدند که کشور ما را قرنطینه سازند یار
تو بگو که چه شده است ما تافته جدا بافتنه باشیم بر یار
آنان بر بگویند شما را بسازیم در جهان
برشویم و دگر کشورها را هم می گیریم به همین حادث یار
وه که بر چه حال می تازی بر تاریخ بشریار
که ما حتی بر او وعده دادیم
که مردم ما هم شوند بر اورشلیم یار
تا بیابند راز عشق در جهان
تو بگو که چه شد که راز نیامد بر عاشق یار
بخدا که فرعون هم به چنین شرایط سنگ می انداخت
تو کنون راز امید را بر بساز بر تمدن عارفان یار
که دگر مهر شوند بر تو و فراز گردند بر خاطر یار
تو امید شو تا که جان بسازد در بر ما یار
که خدایش نیست بر اندیشه که او هم بسازد بر ما یار
گر بیاید و بر من زنگ زند که خانه من ببیند بر اجاره دگر اتاق یار
این همآنست که او بخواسته است که بیاید
گر نیاید من نیایم بر کنسرت یار
ورنه کنسرت رفتن همه باشد بر بیراه
من نیایم که آن حدیث بی عشقی است
چون هنوز مردم ما ندارند چنین امکان
تو بگو که بر سراچه دوران تو نتوانی بسازی یار

نه آنکه داشته باشد هر برنامه دو نشان
یکی در سمت راست دگر درسمت چپ یار
که آن باشد که هر لحظه یار بداند چه هست بر برنامه یار
حتی ذهنش را نسپرد لحظه ای که بداند برنامه چیست یار
که همیشه باشد در فکر ساختن تشکل ها
تا بر ببارند رای سرزمینمان بر تحکیم وحدتیهای سفارت باز
که بگوید به شکل دیگر یار که تشکل ها بر بیایند کنون بر یار
و نگوید اعتصاب کنیم یار
که دگر بر نشوند که این را داده ایم ما قبلا انجام
که تشکل هاب یایند و تصمیم بگیرند بر آزادی یار
آنها بر آیند که جامعه را به گروه گرایی بکشانند یار
هر روز علم کنند مهر عاشقی در گوشه ای بپا
آنکه دفتر تحکیم وفدت است و هست بر عاشقی یار
چون برفتم در آنروز بر دفترشان در حوالی خیابان هدایت
خانه داشتند قدیمی در اواسط کوچه ای نه چندان پهن یار
بر آن بود اتاقهای تو در تو بر یاران که بودند به گفتگو بر سیاست یار
من بگفتم آمدم تا بگویم اشکالات آنشب که شما بودید بر برنامه که آقای سروش هم آمد اینجا
او بگفت شما بگویید که چه کس هستید یار
من بگفتم من دانشجویم و کار هم می کنم در آنجا
او بگفت منظور من اینست که شما را چه کسی فرستاده است برما
من بخدندم که جوان تو اهل کجایی بگوبر من یار
من بگویم که بخواهم مسائل را بگویم از من معرف خواهی یار
وای به آنروز که بخواهی مارا شوی رهبر
که همان لحظه او آمد با جلال و جبروت
بربگفتند که او هست رییس دفتر بر یار
که قیافه فکوری داشت اما او نیز مشغول بود بکار
که بعد متاسفانه هم رفت به زندان
تا آمدم بگویم برش یار
بربگفت که ما فعلا که وقت نداریم روز دگر بیایید با معرفتان یار
من بگفتم اینکه تو گویی بر شناسایی یار
نگر مردم چگونه شناخته می شوند بر یار
بر بگیر این راز بی تمدنی از بر یار این بود نکو
من بنویسم و بگذارم آن اینجا
او بگفت زحمت نکشید
ما وقت خواندن ندارم یار


آنها بگویند که بدون واسطه
و بر آنکه شخص دهد برشان نظر
برندهند به کس تا آید برشان بر نظر
وه که چه می یابند این جماعت بر خستگان ما
ما بگویند که ما تنها آزاد می خواهیم باشیم
ای یاراینکه می گوید آقای عطری بر ما بر این نضر
بیسه و شش سال پیش هم همین را
ما خواستیم آزادی بر یار
ای همه بر نظر
تا شوند عاشقان بر ما بر ششم دسامبر و بسازند ما در بریار
و بگویند باز قرآن بر صفحات بیجان بتازد بر تلویزیونها
و نگویند که آن صفحه باید بیاید بر عاشقی بر یاران
که برقصند مردم بر شادی برش
که مانباید بشنویم موسیقی سرزمینمان
از تلویزیون در کشور خودمان یار
و بیماران و زندانیان ما شوند جان بسر
که دردرون می سوزند و از برون هم نییست بر عشق برشان نظر
گر نباشد در آن هوم گروپ تلویزیون با این صفحات روشن یار
بخدا که اینان نیز نتوانند حفظ کنند این خانه ها به این قشنگی اداره یار
وه که چه سازند بر ما فریاد این نابکاران یار
که ندانند که مهر عشق باید بیافرینند
به آنچه می رود بر خانه های مردم یار
تو بدان که راز فریاد بر توست یار
که بر من شدی که او اسلحه دارد یار
که او یک سیلی زده است که خواسته است
برود دیدن مادر مریضش یار
من بگویم که آنان بسیار خوب عمل کرده اند بر یار
که او می رود بر آن کلاسها و او هست بسیار
آموزد از آن بر یاری یار
اما ندانم بر کجا بود که زنگ زدند بر یار
که آیا او اسلحه گرم هم حمل می کند یار
مگر حق دارد هر کس بر خانه شخص
زنگ بزند و بگو.ید هر چه خواهد بر یار
و نباشدهیچ مدرک مکتوب بر آن
مگر که تو رییس دادگاه هستی بر یار
که چنین حق داری سوال کنی از بر من یار
من بگویم که باید این سوالات کتبی باشند یار
اینکه بردهند برما این سوالات بر تلفن این باشد بر ما دغا
که بر بگفتمش یار
این چنان عجیب است بر ما که مثل آنست که او برود کره ماه
گر چه دانیم آرزو بر جوانان عیب نیست
اما یار من آرزوی آن را تو نیز نداشته باش بر یار
که پسر خاله من گفت یار
تو فقط بگو که نه این جواب کافی است بر یار
گر چه دانم اینها بر خوش خدمتی است که دارند بر مهر یار
اما تو بگو همین خوش خدمتی هاست
که ما را بر اصول می گرداند یار
تو کنون شعر من و راز من دریاب
که محتسب بر بیگانگی تو از آثار تمدن و پاک کردن نام تو بر روزگار
چه می کند که بیابد راه آن بر رای
تو کنون جلوه دردها را بیاموز بر جان
بخدا این همه بی عشقی بر بی حاصلی آن کشورها نیست بر ما راه
برچه سازند که بگویند که باز خامنه ای کرده است یار
گر چه سالهاست منع کرده اند که از این واژه ایرانیان استفاده کنند یار
که دیدم بر کانال یک آن عاشق داد
بر بگفت که ما هم می کنیم بر داد
و شکست افسانه ترسیدن بر واژه کردن بر یار
تا که مردان ما هم جسور شوند و نترسند که بر عاشقی مهر شوند بر یار
تا که بر آیند بگویند هست بر یار
اما چون بر آیند سوخت شوند
تا که نتوانند حق خویش بگیرند یار
ورنه عاشقی که به این بی تصویری نمی سازد یار
گر چه ما بهر حال بر عاشق می رویم یار
که برش کودکی بر مهر مادرش به عشق داریم به امید یار
اما بر آن گویم که بباید ایستاد پای یار
حتی اگر مال تو نباشد از شرف خود مثل کانال یک کن دفاع
یا ببین که آن کانال هنرپیشه وحدت را
می کند بپا که بگوید ما چنینیم بر یاران یار
هم خودیم و هم عاشقیم بر جان
نمی ترسیم از نماز خواند ن بر عاشقان راه
و همانموقع هم بر می شویم بر بار
و بوسه ای از لب یار می ستانیم که شویم تازه بر راه
که بر بیاییم به میدان جنگ یار
آنجا بر عاشقان سرزمین می شویم
بر مهربانی به فتو حات مهربانی بر یار
تو امیدی عشق بورز
تو شروعی مهر بساز
تا که آیم برت یار
بربگویمت ای یار بر من بمان
تا بخوانمت بر تو آواز بر بخوان ای شاهد آواز من آمدم بهر تو براز
آنگاه بگویند که خامنه ای ساخته است مردم را
او نگذاشته است که مردم ایران باشند بی روسری یار
او تنها کسی بود که همیشه بر ما مهر بورزید یار
که به خدا که ما را فرستاد که او را دریابد جان
تو امیدشو برش به امیدهای عاشقی یار
که او دگر بر خویش نشود دگر نداند که عشق هست بر یاد
تو بدان که شعر امید برچه ساختند بر تو یار
که هنوز هم با آن بلند پروازی می پری تا بمباران کنند شهرهای ما
تو بیا تا که گل در قدمت بفشانم یار
بخدا که این بیشرمی بر تاریخ نداریم بر کس سراغ
تو امید شو تا که گل در قدمت بیاریم جان
برگذاریم بر خیابان نه بر خاکت جان
تو بگو که بر جلوه روز برشویم بر ایران یار
فریاد بر آریم ما همان عشقیم و آمدیم بر منتظران یار
گر چه فریاد کردید که بیاییم یار
اما بر آمدنش شمشیرها آخته دیدیم بر جان
تو امید شو تا که نخندند برما یاران یار
که برکفش های اسپورت آمده است فردا بر دگر آید بر یار
تو بگو که من بر آنچه مناسب است می پوشم یار
من بر آن نیستم که تو بپسندی یاریگر زمین یار
تو امید شو تا که بر خویش نگیری یار
ببین که تو خود چه می پوشی ای بهترین است یار
تو کنون جلوه عشق باش بر من یار
که آنچه تو می پوشی شرط است یار
ورنه من که بزودی بر این عاشقان ره
رخت سفر بندیم بر زمان
تا بیابیم بر عشق بازی بر دیگر زمان
و آییم بر دگر سفر بر یار
درود بر یار یاریگر زمین والسلام




Vajihe Sajadie
  کد:395  12/1/2005
 

تو که اینک بر حاصل کار گشتی رها
تو بگو که چه می خواهی از من ماه
که بسازی ما را و بگو ساختیش باز
وندر آن باز برشوی و مهر گردی برعارفان
و یا آنکه او را بسپاری به دیگر یار
که بگویی که عاشقان هم بیچاره اند یار
تو بگو که چه در نفس داری که نبازی بر ما
که امید شوند و دیدی که مهر گردند بر دیار یار
تو بگو که چه بخواهی یا چه نخواهی دل هست بر دلدار
وندر آن راز باز برگشاید بر مه و ماه
گر تو ما را به فراموشی بسپاری یاران را ببری به دغا
که آنان برشوند و اختلاف بنا داری بین قالیباف بیگناه و آن یار به خدنگ
من بگویمت که تو آیین خسروی را چه گونه آموختی یار
تو بخواهی که مردم را جان بسر کنی و دگر باره یار
برکشی چادر را بر سر این مردم بیچاره باز
که بگویی بر اسلحه خودی آمد یم دگر بار برشما
وه که چه سوزیست بر دل آن عاشق یار
که می بخندد و برلیبرالهای بی پناه
که برشوند که ما را بگیرند در پناه
او بگوید که آنان ضرر زده اند بر مال یار
تو بگو که خود چه کردی بر دیار یار
که جز فروز نشدی که خویش گم کنی بر سر کار
تو بگو که کدام مهرورزی را کردید بر یار
که فقط جان عاشق راز درید بر نا مهربانیها به یار
تو بگو که جلوه درد را بربگویم از کجا
که تو همه مهر ایزد را بر عاشق کردی فنا
او بخواندی که بر هوسبازیست یار
او که عشق است کجا و هوسبازی یاران بر کجا یار
تو بگو که بر جلای دوران نیز چه در سر داشتی یار
که بگفتی کلیسا جای خوردن نیست برکودکان یار
تو که بودی که بر کلیسا حکم دهی یار
مگر تو صاحب کلیسا هستی که مسیح را کردی خدا
تو بدان که دستهای عشق را از ایشان بردی یار
که آن پاپ عزیز را از دایره عشق نتوانستی کنی جدا
تو امید ش شوی تا بر دهد بر دیگر یار
که دگر مهر عاشق نفروزد و بگذار ما را کنار
توبگو که چه امید داری بسر
که نباری و ما را هم کنی جان بسر
و آنگاه شوی ابرقدرت تاریکی بر سر یار
هرروز ما را هم به کشتن دهی بر حاصل کار
و نگذاری که اورشلیم هم شود بر عاشقان یار
که امید شود و برش روند هر ساله زایران یار
تو بگو که چه بر سر داری که بسازی زایران دیار
تو بگو که بر امید که تا ختی که مهر را ببردی از دل ما
تو بگو که بر تو شدند یار که اورا بیاب
ورنیافتی او را دادی به دیگر یار
گر بیامد و بر تو شد که این بود دگر فنا
برت دل بسوزاند ند وگفتند او کنون
کنار او خفته است
تو چه داری که می سازی به عشق یار
تو نگو که آنچه بر تو حاصل و محصول است بر دل یار
آن همان عشق است ورنه مهری که بود بر دل یار
که بسازد دگر یار بر خانه اش و بر عروسی بردش
که مادرش هم به من کارت عروسی فرستاد
و اگر خواهر بر آن نشد که بشود بر چنین کار
و بگفت من بگویم که تو دگر عروسی نیا
این که بر من بساختند
و من برشان بر دردم
مهر عشق بر کودکم یار
که فروز می شوم
در تمام راه بر خانه تا دانشگاه
که چون بر آمدن به دکتر
بر تهران که رفته بودم
هشت ماه پیش از زایمان
او بگفت که وزن تو
شده است فقط
سه کیلو اضافه یار
این کودک نیست
این جوجه است یار
که او بیامد بر بستر من
در بیمارستان و گفت
مرا ببخش او بود
سه کیلو و نیم یار
من بگفتم دانی یار
که من اضافه نشدم یار
من ببودم بر راه روز
در تمام طول این سال
که دگر خود سوختم
و او را بر آوردم بر دل و جان
من بخواهم که تو نیز چنین کنی جان
من بگذاری که بر عشق شوم بر تن و خواه
که بیارم فقط آن وزنه را بر تن بار
تو بگو که آن بار آورد
آنچه مهر است
بر تن ایزد به کار
تا که امید شود
و جوانه دهد بر دل یار
تا که امید بسازد
خانه عشقش بر تن یار
تا که امید شود
ساغر امید را بسازد بر تن و جان
تا که بر دهد
و بر حاصل عشق
امید شود ای یار
تو امیدش را دریاب
که بر حاصل به عشق
دردیست یار
تا که برگویمت
که دگر مهر ایزد
نیست بر من یار
تو بیا تا بخوانم
بر تو به ایزد یار
که مهر گردی
و هر لحظه بر فروزعشق
گردی بر من یار
تو امید شو تا که جان
در قدمت بسپارم یار
تو کنون شعر من و فریاد من آور ز یار
تا چه بسازم بر دلداری برت به امید ها یار
که دگر هر لحظه نسوزم که تو عاشقانه رفتی از کنار یار
تو کنون جلوه عشقم را بیاموز که من هستم تنها
تو بیاوردی آن خاصه امیدت که سواران هستند بر کار
که بیارند مهمیز اسب عشق را بر یاد
و بگویند او آمد دست بر دار از این همه شک یار
او بگوید که بر سرای دوران از چه بتاخت
گر نیایی بزو دی او را برند بر زمانه یار
وندر آن دگر تو نیابی هر چه جویی برش یاری یار
بربگو یی وای چه کردم برخون و آتش فریاد
وه که چه داری در دل که بتوانی گیری مرا به یاد
بخدا عشق سازم برت به عدالت خاصه که بگویی این است یار
تو امید شو تا که جان در قدم عشق بگذاریم یار
او ست که بر من و تو مهر می ورزد یار
تو امید شو که در طلوع یاری یابیم جان
تا به مصداق عشق شویم و هر لحظه نگردیم تباه
تو بیار راز دل و امید جان را که بسازم یار
تا که شب بر آغاز عشق گیرد بر دل و جان
تو امید شو تا که حاصل را بخواند بر پا
تو امید شو تا که جان را بفروزد بر فریاد
تو بگو که چه داری بر من یار
که دگر نشوی که ما بر عشق شویم یار
تو بیاور آن سرای بی انجامی بر راه
که بخدا مهر ایزد بر توست که خواست یار
توبگو که برجلای دوران چه بودست پیدا
که دگر مهر ایزد بر غرور راه برد بر خویش به داد
تو امید شو تا که مهرت جان را به عشق بر دهد یار
تو بگو که دگر عاشقی نیست و بر ایزد برده است راه
تو بیار راز ترنم که شوم بر تو امید
این همان جلوه درد است برگیر راز نومیدی
گر چه آن عاشق باز بر آید بر تو
بربگویدت که تو بخواندی که نشدی چنین در بر تو
من بگویمت ای یار گر بخواندم چنین یار
من بگویم که ننوشتم بر حاصل آن نوشته ها بسیار
که بتوانم بجای آن عشق بورزم بر تو
ورنه دل را در گرو بی عشقی براه بودم یار
تو امید ی عشق بورز
تو طلوعی شعر نواز تا که آیم برت به کار
تا که جان شوم و بر حاصل گردم بر تو یار
تو امید ی عشق بورز تو طلوعی شعر نواز
تا که آیم برت به یاری
بربگیرمت ای جان من بسازم بر تو یار
که تو امید شوی وبرعشق شوی مهر یار
تو طلوعی اما نه بر شمس یار
تو سرودی اما نه بر تن یار
تو همان مهر فریادی بر من و تو
که هر لحظه عشق می شود باز می سازد به تو
تو چنان که بر دهی یار ش شدی بر ما
این همین روزها بود که دل می دادم بر یار
تو چنان شعری بر فریاد
که بر دهد بر دل ما یار
تو کنون جلوه مهر دریاب
که برحدیث عشق شوم و ترا بیابم ای یار
تو کنون شعر من و امید من دریاب
تا که بر جلوه مهر برگذری و من شوم بیراه
تو امید ی عشق بورز
تو طلوعی شعرنواز
تا که آیم برت به یاری
بربگویم ای یار بر چه می خوانی
که تو امیدت را دهی بر من یار
بربگویمت ای سازمن
تو رای درون پیوستی بر من یار
که امید شود و بر خاطر حزین برگیرمت فریاد
تو چنان شعری که به خاطر عشق گردی یار
وندر آن باز ساز شوی
بر من و عشق گردی پندار
تو امید ی عشق بورز
که دگرنگویمت که دل به دلدار سپرده ام فریاد
تو امید م شدی که بسازم بر دلم بریاد
تو طلوعم گشتی که راه شوم بر دلش فراز
حال چه شده است که در نیمه راه
دل بسوزانده ای بر خویش که چه شد بر ما یار
تو بگفتی که من گردم بر ایزد یار
وندر آن باز بیحاصل شوم فریاد
تو نگفتی که چنین یاری ماند بر یار
که او بیفروزد و دلت به دلداری و مهر گردد بر یار
تو کنون بر من بتاختی که اینست یار
وندر آن راز باز دلسردی های من می ماند به یار
تو بگفتی آنکه بر سرای دوران می بتاخت
آنکه فقط بر حق عشق ورزی جان بباخت
آنکه کودکان را از هم بر سکس جدا کرد یار
چه آموزه های درستی را از بر هم بودن گرفت از بر کار
که آیین عشق ورزی
را از یادشان برد یار
که ندانستند که عشق ورزیدن
چه آیین ها دارد یار
من که بر سالها
نبوده ام به هیچ یار
بر این کارها که رفته ام
قبل از آن در ایران یار
چه بوده ام بر عشق ورزی
به یاران یار
تو چه گویی
که گر نباشد آن رابطه
دیگر یار
مهر عشق ورزی
ندارم بر یار
تو بدان که عشق ورزی بر یاران دگر شرط است یار
که تو بیابی عشق و بر شوی بر ایزد به مهر یار
وندر آن ساز گردی بر دل خویش و تن یار
بربگویی که حاصل و محصول عشق همرهند یار
تو نخواهی که رازش بر دلت فریاد آید یار
که متحد توست که ما را جدا می سازد ز هم یار
من نخواهم که تو با او نباشی ورنه دگر تو نیستی یار
گر بخواهی که من نیز خویش بگذارم کنار
یار من دگر نیستم من هم واژه ای هستم بر عاشقان دگر یار
تو باید بدانی که هویت تو چیست یار
تا که بفهمی هویت من چیست یار
ما بر تلاطم دوران بر مهرها نشسته ایم بر کار
آنها نیز خود زمینه عاشقان هستند که چه می گوییم بر یار
تو باید بدانی آنکه تو بر آنان نیز عشق بورزی جانان یار
آنست که آنان را نجات باشی از بر غوطه ورشدن در آب
وندر آن باز بر شدی بر حاصل عشق یار
ورنه فرعون که رفت بر زیر آب یار
او نداشت مهر تو بر خویش
که گر می بداشت
چنین مهر روزی
که تو کردی در بر یار
می توانست که شود همراه یار
و دگر که موسی شد بر کوهها دوباره یار
و نشد بر مردمش که عشق بورزد برشان بر داد
بر آن بود که نبودست یار عاشق منست برش یار
ورنه او هم به عشق عارف می ماند بر کار
تو امید ش شو تا که جان در قدمش بیابیم یار
تو طلوعش شو تا لوح فشرده بر دهیم بر یاران یار
تا که برشوند و آنرا بگیرند بر دل و جان
تو بساز تا که آید بر سرزمینمان رازهای عشق یار
که بیارند کردیت و بسازند سرزمین عاشق یار
تو بدان که چه مناظر بدیعی هستند در کهکیلویه یار
آنجا همه را توانند به گذرگاه توریست تبدیل کنند یار
تو بگذار که آنان که ما بر آن شدیم بخوریم غذا
چنان بر آمدند بر غبارها
که گرسنه بودند و بوی نان گیجشان کرده یود بر یار
که بدادیم همه غذایمان به آنها و برشدیم که
چه کنیم بر خویش که ما بودیم برروزهای بسیار
اما آنها بر یکروز غذا خوردند فریاد
تو مهری و امید عشق داری بر دلداری یار
تو بگو که چه کنیم که این همه طبیعت زیبا هست در برشان
ولی از عدم بهداشت جان بسر هستند یار
گر بگویم که چه ها دیده ام من بر این سرزمین یار
تو بخوان جلوه شادی بر مان یار
که دگر نشنویم چند فقره خودکشی کرده اند یار
تو بدان آنکه برچنین کار برآید یار
هیچ امید را نمی بیند که شده است براین کار
تو بدان که مهر ورزیدن بر عاشق یار
همآنست که تو دل ببازی و مهر را شوی فریاد
تو کنون بربگو برمن یار
که چون بودم بر کودکی یار
و چنان تفاوت برپسر و دختر بود سوار
که هر لحظه بر می بگفتند
که او عسل است یا کپه خاکستر یار
بر خویش دیدم که آیا دختران باید هنوز بمیرند یار
برشدم و گفتم مادرمن را خود کشی کنند بر یار
و دگر نماند از خاکسترها بر موهایم سوار
او بگفت مادر خاکستر آن اندیشه است یار
ورنه تو هم عشقی و عشق باشد بر تو گواه
آنکه آید که تو را به خاکسترهانشاند آنست یار
و گرنه پدر بزرگ ترا از همه بیشتر دوست دارد یار
تو امید شو تا که دل در قدمت بگذاریم یار
تو بدان که این جمله بسیار عاشقانه است یار
تو امیدی تا شعر شوی در بر یار
تو سرودی تا که جان بسازم برت یار
تا که دل به دلداری سپردی یار
تو دانی که عاشق کیست
و عشق بر کدامین است یار
درود بر یار یاریگرزمین و السلام





Vajihe Sajadie
  کد:396  12/2/2005
  که روزی باز هم اسرائیل اولین و آخرین حرف را می زند خوشحالم که رییس جمهور ما خوب تشخیص داده بود و دانست آنکه باید از صفحه روزگار بماند بر یاری همان اسرائیل است که وجودش ضامن بودن ماست
که اگر او برود ما هم می رویم واگر بماند ما هم می مانیم
که دیدیم آنها برشدند که رفتن یار را به تعویق انداختند
آنکه در سرتاسر دنیا ریشه دوانده است و هیچ ریشه ای ظاهرا بدون او نمیتواند به اصول بی یاوه گی ره سپرد آنست که در پناه عشق بر دل خویش بخندد و دل را در گرو مهر بر دهد به یار و بخواند شعر آوازش رابر یاد
وبیارد توسط آن مهر عاشق بر همسایه گی یار
برگه ای که بر آن باشد آدرس میلهای بهاییت را که بعد از به تیر غیب گرفتارکردن این زنده یادعشق بر آن شوند که او را نیز بهایی بنامند
آنست که در پناه عشق بر دل خویش بخندند و دل را در گرو مهر بر دهد به یار و بخواند شعر آوازش را بر یاد و بگوید ای فراسوی راه بر اندیشه های پاک چه می گویی که اینک ماییم و رازهای نهفته تاریخ ماییم و ساغران نشکسته تاریخ بر یاددار عاشقی که فروزیدند برمان و چون بر آن شدیم که حقمان را بگیریم بر آن شدند که یاغی هستند بر کار و چون بر آن شدیم که یاغیان را سرکوب کنیم بر آن شدند که بگویند ما سردمدارانیم و باید نابود شویم و چون بر آن شدیم که سردمداران را از میان بریم برمان فریاد شدند که طلوع ایزد را نادیده گرفتیم و بر یاددار عاشقی نیاید بر شما که شما ملل تحت ستم نیستید که خود ستمکار هستید که بر عاشقان سرزمین تان به مهر تاختید و آنان را به ریشه خویش باز پس گرفتید تو بدان آنکه مهر را بر عاشق می سپارد به یاددار طلوع همان فریادست که دل میدارد قوی و بر اندیشه عاشقی مهر می سازد بر تن که همان به که شب و آغازش بر یاددار عاشقی نمیراند دل یار
و بداند که باز آنکه باید جواب دهد بر ما و اوست که ماهست و رایش بر عاشقان دیار چون آیات مسجل انجیل است که بر تارک زمین بنوشتند تاریخ عشق زمین را و ما در نهایت باز ماندیم که چه بسازیم بر یاددار عاشقی که بر طلوع گردیم یا آنکه مهر را به دغا بسپاریم که بگوییم آیا که عاشقان جمع شوند در بر ما و بر طلوع ما عاشق باشند و دیدیم که اینان دست پیش گرفته اند که بر اصول یاوه گی خویش باز مطلوب شوند و بگویند که آنکه تبارش ایرانی بود بر اسرائیل شده حال عاشق او بر داد که به ایران دو ماه فرصت دهند
که عاشق می داند این فرصت یعنی چه این فرصت آنست که نیروهای بیشتری بطلبند تا آنکه من و تو را عاشق عزیز که دلمان خوش بود که رهبران جمهوری اسلامی رای خوش داده اند بر من و تو به اندیشه عشق بکشانیم حاشا که آنان در پشت پرده بازیهای قویتری بر خیال خویش می سرایند به دل عاشق و نوید همراه شدن رهبران جمهوری اسلامی را شنیدند و چون بشنیدند بر آن شدند که یادشان برود که آقای احمدی نژاد را
نمی توانستند تحمل کنند و یکروزه نیروی تازه کاری استخدام کردند تا قبول نماید که دوماه مهلت بدهند و خود بر آن شدند که اگر قرار است جنگی نیاید که ما برای سرکوب کردن آن وارد جنگ شویم و آن سیستم که خویش جوانهایش را به دام مرگ فرستادیم را بر داریم حال بر می آییم و آنرا حفظ می کنیم و برای روز مبادا بدون جنگ از کارزار خارج می شویم که دیگر رقیبی نماند و همچنان عاجزانه از جمهوری اسلامی می خواهیم که به دنیا رحم کرده و دست از ایجاد انرژی اتمی بردارد که البته منظور این نبود که واقعا بر سر آن بجنگند قرار بود که بر سر برداشتن آن جنگی سربگیرد و ما به عنوان منجی وارد عمل شویم حال که دیگر نیروها میدان را ترک
کرده اند ما هم میدان را خالی می کنیم و می خواهیم که آن یار به سفر رود و از خانه که برون رفت قبل از آن که بنویسد او را هم به تیغ عاشقی بگیریم و آنگاه دگر زمینه آماده است که انشاالله رخت بعد از عید شود برای یاران
او را هم بر بگه ای که بر خانه اش انداخته اند او را هم بهایی اعلام نموده و ختم جلسه اعلام نمایند که بر آن آدرسها هم ایشان بر عدالت خواهیش شعر ها را فرستاده است و آنگاه که دگر رقیبی نماند که بخاطر آن جمهوری اسلامی مجبور شود که حجاب رابردارد و همچنان ما در قرنطینه بمانیم یار
حاشا که چنین بازی را نیز بنام رییسشان باتبار ایرانی بر سر ما می آورند
تا چاقوی اروپا را نیز همچون چاقوی بازرگان بی دسته اعلام نمایند که بگویند دیدید ما نکردیم هم تبار خودتان بسرتان آورد ما نبودیم و دل عاشق بدرد آید که چه شد بر یار که تو گفتی روسری می رود و خیل مردم عاشق که دلشان بر این آیات خوش شده بود که بالاخره آمد آنچه آرزو داشتیم بر قرنها که دل شیعه و سنی به آن دلخوش بود تا داد ما را از آنان که آیه قصاص را از آن اسلام کردند و دنیا را بر خطر شریعه خواهی به ویرانی ضرب الاجلی محکوم ساخته بودند و آنگاه گفتند مگر نه آنست که او آمده است که ما را از بین ببرد و ما بودیم که بر میدان می تا ختیم که احمدی نژاد بگوید که شما را از صفحه روزگار پاک می کنیم حال با عصبانیت خواهی خودمان را کنار می کشیم تا یار از گفته خودش پشیمان بشود که ما چه نیکوکار مردم هستیم بر یار
که حجاب باز بماند و تا شب عید هم فرصت می دهیم که خوب بسازند عاشقان را بر سرزمین عاشقی که دیدید او هم که خود را امام زمان می نامید نتوانست دل بر گرو عشق شما بسپارد و پی کار خویش رود که گفته است بیست روز دیگر بر سر کار می روم و دیگر هوایی نیز برش بکار نیاید و ما توانستیم باز گرداننده بازی باشیم چرا که او گفته بود و اگر آلمان هم بخواهد آن وعده ها را که بر مردم خویش داده است جامه عمل بپوشاند باید هوای ما را داشته باشد و هر وقت هم ما خواستیم حرفش را پس بگیرد
که مبادا جحاب برود واین پیروان دین اسلام به راه راست هدایت گردند

که مراسم بزرگداشت خانم شیرین عبادی خود بیاید و سفارت جمهوری اسلامی که باید بسته می شد و نشد و بر ما بتا ختند و عاشق
را از سرزمین آرزومندان امریکا بیرون شود و بر آن بی عشقی شود که آید بر عاشق که نخواهد یک روز غیر قانونی بر جایی بماند و برون رود از سرزمین عاشقان و بیاید بر سرزمین خویش که آنهم بر دلداری برش نگشاید به راز که ما بگوییم او که عاشق بود بر آن شرکت ایرانی که نتوانست مهر عاشق بگیرد و بماند بر نیاوردن اعتبار مالی آن را نتوانند بسازند و همه قول و قرارهای ماندن آن شرکت ایرانی که بر او عشق نورزید بررودو او را که از کار بر انگلیس بود به امید برود بر آن از بین رود که ما بگوییم که آن شرکت نتوانست که بیابد فرصت عاشقی بر عاشقان سرزمین امریکا و دوام آورد به یار
و آنان بسازند که او گفته است که امریکا سرزمین عاشقی نیست یار
این چه آیین است که ما نتوانیم بر فرصت های عاشقی بر هر چه هست بر یاری بر نگوییم که آیا این است رسم عاشقی بر یاری
تو بدان آنکه بر تو رای داد که بسازی بر عاشقان سرزمین چنین ساز بررود و بگوید بر تو که نتوانست که بر تمام شدن زمان همه سخن بگوید بر یار
من ترا می گو.یم که چنین بر ساحت زمان تاختی و خویش را بر دادی که مهر عاشقی بر دل یار بتازی تو بگو که چگونه است که مهر عاشق بر دل یار می میراند دل را آیا تو بگویی که آنکه بر من بوده است سالها و دل قوی داشته است و پای در رکاب عاشقی برکشیده است و همه رنجها را بخویش خریده است که مرا تنها نگذارد او عاشق است
زهی خیال باطل که تو عشق را نشناخته ای که عشق در آیین هر مهرورزی برون است و تنها راه یابی به آن در افراد متفاوت است و نداشتن آن بر هیچ انسانی شرط نیست و بدانم که ایکاش من هم همه مشقهایم را نوشته بودم بر یار
که چنین بر عشق گرفتار نبودم کنون یار که او بخواهد که بر بی عشقی خویش ما را هم بسازد بر یارآنکه آنروز بر مهرورزی تابیدی که دل را در گرد مهر ایزد به فراموشی سپاری آنست که امروز نیز بر او فرصت دهی تا که بتواند ریشه بدواند و باز همان بر نامه ای که بر امیدهای واهی بر حفظ سیستم جمهوری اسلامی بعنوان مترسک برای جهان اسلام در دست تو باقی بماند که این چنین رازی را بر تو خواندیم و دانیم که چه غمها که بر تاریخ عشق تو بر ما روا داری ای دل بر اندیشه چه می گویی که دگر ما بر تو امید نبندیم و دانیم که نتوانستی حتی یک شب پای عشق بایستی که چون دانستی که آنان بر آیند و فرصت دهند بر قدرت تو خود بباختی و امام زمانت را نیز به فراموشی سپردی تو چه اسلامی هستی که چنین بر ساحت زمان تاختنی و حادثه عشق را به زمره بیچاره گی کشاندی و رای دادی که کردستان برود و گفتی که حفاری کردستان عراق رابر آنان مبارک باشد که ترکیه بر تو ندا داد که بگذار که کردستان بسازند اما سرزیمن تو بماند که ندانستی این همان رفتن سرزمین ماست که بتازند از آن بر ما و بگیرند دگر شهرهای ما
این چنین بر نرفتن روسری بر آنان معامله کردی وای بر تو باد
و بهانه ات هم این بود که عاشق بر دلداری به مهر دیگر رفته است یار وه که چه سوختی بر عاشق که ترا از مزاح تهی سازند و قتی بدانی که او در بر من است به عشق و هر لحظه مرا می کاود بر تن و می آمیزد بر مهر بر من
او هم آورده است بر من کودکی که بر موسی بیاید یار
تو تمام جوانان ما را بر نیاوردن کودکی در بطن بکشتی یار
و لی این بار آن از خانه تو بر تو برون آید یار
ما عاشقان این سرزمین رای خویش را از تو باز خواهیم ستاند
گرچه میدانم او بر آن پندار است که ما عاشقان را بر این زمان که بتو در بر نداشتن روسری و ماندن تو به تو بشورانند اما بدان همانگونه که سرشار گفت ما با تومانینه و آرامش بر خواهیم شد و نخواهیم گذاشت که بلوا بسازند بر سرزمینمان ما صبر خواهیم کرد تا رهبران جمهوری اسلامی با توان عشق که در این مدت درشان یافته ایم دستهای ما را بفشارند و نخواهیم گذاشت که صفحات آیینه شهرمان را به فریادی تبدیل سازی که با رفتن خود به عنوان آلترناتیو برای انجام کار ما را به عمل بکشانی ما قدرت خویش را در این زمان بدون بر آمدن بر جمهوری اسلامی با به هم بودن بیش تقویت خواهیم کرد و نمی گذاریم تو ما را بشکنی
درود بر یار یاریگرزمین والسلام

Vajihe Sajadie
  کد:397  12/2/2005
  که روزی باز هم اسرائیل اولین و آخرین حرف را می زند خوشحالم که رییس جمهور ما خوب تشخیص داده بود و دانست آنکه باید از صفحه روزگار بماند بر یاری همان اسرائیل است که وجودش ضامن بودن ماست
که اگر او برود ما هم می رویم واگر بماند ما هم می مانیم
که دیدیم آنها برشدند که رفتن یار را به تعویق انداختند
آنکه در سرتاسر دنیا ریشه دوانده است و هیچ ریشه ای ظاهرا بدون او نمیتواند به اصول بی یاوه گی ره سپرد آنست که در پناه عشق بر دل خویش بخندد و دل را در گرو مهر بر دهد به یار و بخواند شعر آوازش رابر یاد
وبیارد توسط آن مهر عاشق بر همسایه گی یار
برگه ای که بر آن باشد آدرس میلهای بهاییت را که بعد از به تیر غیب گرفتارکردن این زنده یادعشق بر آن شوند که او را نیز بهایی بنامند
آنست که در پناه عشق بر دل خویش بخندند و دل را در گرو مهر بر دهد به یار و بخواند شعر آوازش را بر یاد و بگوید ای فراسوی راه بر اندیشه های پاک چه می گویی که اینک ماییم و رازهای نهفته تاریخ ماییم و ساغران نشکسته تاریخ بر یاددار عاشقی که فروزیدند برمان و چون بر آن شدیم که حقمان را بگیریم بر آن شدند که یاغی هستند بر کار و چون بر آن شدیم که یاغیان را سرکوب کنیم بر آن شدند که بگویند ما سردمدارانیم و باید نابود شویم و چون بر آن شدیم که سردمداران را از میان بریم برمان فریاد شدند که طلوع ایزد را نادیده گرفتیم و بر یاددار عاشقی نیاید بر شما که شما ملل تحت ستم نیستید که خود ستمکار هستید که بر عاشقان سرزمین تان به مهر تاختید و آنان را به ریشه خویش باز پس گرفتید تو بدان آنکه مهر را بر عاشق می سپارد به یاددار طلوع همان فریادست که دل میدارد قوی و بر اندیشه عاشقی مهر می سازد بر تن که همان به که شب و آغازش بر یاددار عاشقی نمیراند دل یار
و بداند که باز آنکه باید جواب دهد بر ما و اوست که ماهست و رایش بر عاشقان دیار چون آیات مسجل انجیل است که بر تارک زمین بنوشتند تاریخ عشق زمین را و ما در نهایت باز ماندیم که چه بسازیم بر یاددار عاشقی که بر طلوع گردیم یا آنکه مهر را به دغا بسپاریم که بگوییم آیا که عاشقان جمع شوند در بر ما و بر طلوع ما عاشق باشند و دیدیم که اینان دست پیش گرفته اند که بر اصول یاوه گی خویش باز مطلوب شوند و بگویند که آنکه تبارش ایرانی بود بر اسرائیل شده حال عاشق او بر داد که به ایران دو ماه فرصت دهند
که عاشق می داند این فرصت یعنی چه این فرصت آنست که نیروهای بیشتری بطلبند تا آنکه من و تو را عاشق عزیز که دلمان خوش بود که رهبران جمهوری اسلامی رای خوش داده اند بر من و تو به اندیشه عشق بکشانیم حاشا که آنان در پشت پرده بازیهای قویتری بر خیال خویش می سرایند به دل عاشق و نوید همراه شدن رهبران جمهوری اسلامی را شنیدند و چون بشنیدند بر آن شدند که یادشان برود که آقای احمدی نژاد را
نمی توانستند تحمل کنند و یکروزه نیروی تازه کاری استخدام کردند تا قبول نماید که دوماه مهلت بدهند و خود بر آن شدند که اگر قرار است جنگی نیاید که ما برای سرکوب کردن آن وارد جنگ شویم و آن سیستم که خویش جوانهایش را به دام مرگ فرستادیم را بر داریم حال بر می آییم و آنرا حفظ می کنیم و برای روز مبادا بدون جنگ از کارزار خارج می شویم که دیگر رقیبی نماند و همچنان عاجزانه از جمهوری اسلامی می خواهیم که به دنیا رحم کرده و دست از ایجاد انرژی اتمی بردارد که البته منظور این نبود که واقعا بر سر آن بجنگند قرار بود که بر سر برداشتن آن جنگی سربگیرد و ما به عنوان منجی وارد عمل شویم حال که دیگر نیروها میدان را ترک
کرده اند ما هم میدان را خالی می کنیم و می خواهیم که آن یار به سفر رود و از خانه که برون رفت قبل از آن که بنویسد او را هم به تیغ عاشقی بگیریم و آنگاه دگر زمینه آماده است که انشاالله رخت بعد از عید شود برای یاران
او را هم بر بگه ای که بر خانه اش انداخته اند او را هم بهایی اعلام نموده و ختم جلسه اعلام نمایند که بر آن آدرسها هم ایشان بر عدالت خواهیش شعر ها را فرستاده است و آنگاه که دگر رقیبی نماند که بخاطر آن جمهوری اسلامی مجبور شود که حجاب رابردارد و همچنان ما در قرنطینه بمانیم یار
حاشا که چنین بازی را نیز بنام رییسشان باتبار ایرانی بر سر ما می آورند
تا چاقوی اروپا را نیز همچون چاقوی بازرگان بی دسته اعلام نمایند که بگویند دیدید ما نکردیم هم تبار خودتان بسرتان آورد ما نبودیم و دل عاشق بدرد آید که چه شد بر یار که تو گفتی روسری می رود و خیل مردم عاشق که دلشان بر این آیات خوش شده بود که بالاخره آمد آنچه آرزو داشتیم بر قرنها که دل شیعه و سنی به آن دلخوش بود تا داد ما را از آنان که آیه قصاص را از آن اسلام کردند و دنیا را بر خطر شریعه خواهی به ویرانی ضرب الاجلی محکوم ساخته بودند و آنگاه گفتند مگر نه آنست که او آمده است که ما را از بین ببرد و ما بودیم که بر میدان می تا ختیم که احمدی نژاد بگوید که شما را از صفحه روزگار پاک می کنیم حال با عصبانیت خواهی خودمان را کنار می کشیم تا یار از گفته خودش پشیمان بشود که ما چه نیکوکار مردم هستیم بر یار
که حجاب باز بماند و تا شب عید هم فرصت می دهیم که خوب بسازند عاشقان را بر سرزمین عاشقی که دیدید او هم که خود را امام زمان می نامید نتوانست دل بر گرو عشق شما بسپارد و پی کار خویش رود که گفته است بیست روز دیگر بر سر کار می روم و دیگر هوایی نیز برش بکار نیاید و ما توانستیم باز گرداننده بازی باشیم چرا که او گفته بود و اگر آلمان هم بخواهد آن وعده ها را که بر مردم خویش داده است جامه عمل بپوشاند باید هوای ما را داشته باشد و هر وقت هم ما خواستیم حرفش را پس بگیرد
که مبادا جحاب برود واین پیروان دین اسلام به راه راست هدایت گردند

که مراسم بزرگداشت خانم شیرین عبادی خود بیاید و سفارت جمهوری اسلامی که باید بسته می شد و نشد و بر ما بتا ختند و عاشق
را از سرزمین آرزومندان امریکا بیرون شود و بر آن بی عشقی شود که آید بر عاشق که نخواهد یک روز غیر قانونی بر جایی بماند و برون رود از سرزمین عاشقان و بیاید بر سرزمین خویش که آنهم بر دلداری برش نگشاید به راز که ما بگوییم او که عاشق بود بر آن شرکت ایرانی که نتوانست مهر عاشق بگیرد و بماند بر نیاوردن اعتبار مالی آن را نتوانند بسازند و همه قول و قرارهای ماندن آن شرکت ایرانی که بر او عشق نورزید بررودو او را که از کار بر انگلیس بود به امید برود بر آن از بین رود که ما بگوییم که آن شرکت نتوانست که بیابد فرصت عاشقی بر عاشقان سرزمین امریکا و دوام آورد به یار
و آنان بسازند که او گفته است که امریکا سرزمین عاشقی نیست یار
این چه آیین است که ما نتوانیم بر فرصت های عاشقی بر هر چه هست بر یاری بر نگوییم که آیا این است رسم عاشقی بر یاری
تو بدان آنکه بر تو رای داد که بسازی بر عاشقان سرزمین چنین ساز بررود و بگوید بر تو که نتوانست که بر تمام شدن زمان همه سخن بگوید بر یار
من ترا می گو.یم که چنین بر ساحت زمان تاختی و خویش را بر دادی که مهر عاشقی بر دل یار بتازی تو بگو که چگونه است که مهر عاشق بر دل یار می میراند دل را آیا تو بگویی که آنکه بر من بوده است سالها و دل قوی داشته است و پای در رکاب عاشقی برکشیده است و همه رنجها را بخویش خریده است که مرا تنها نگذارد او عاشق است
زهی خیال باطل که تو عشق را نشناخته ای که عشق در آیین هر مهرورزی برون است و تنها راه یابی به آن در افراد متفاوت است و نداشتن آن بر هیچ انسانی شرط نیست و بدانم که ایکاش من هم همه مشقهایم را نوشته بودم بر یار
که چنین بر عشق گرفتار نبودم کنون یار که او بخواهد که بر بی عشقی خویش ما را هم بسازد بر یارآنکه آنروز بر مهرورزی تابیدی که دل را در گرد مهر ایزد به فراموشی سپاری آنست که امروز نیز بر او فرصت دهی تا که بتواند ریشه بدواند و باز همان بر نامه ای که بر امیدهای واهی بر حفظ سیستم جمهوری اسلامی بعنوان مترسک برای جهان اسلام در دست تو باقی بماند که این چنین رازی را بر تو خواندیم و دانیم که چه غمها که بر تاریخ عشق تو بر ما روا داری ای دل بر اندیشه چه می گویی که دگر ما بر تو امید نبندیم و دانیم که نتوانستی حتی یک شب پای عشق بایستی که چون دانستی که آنان بر آیند و فرصت دهند بر قدرت تو خود بباختی و امام زمانت را نیز به فراموشی سپردی تو چه اسلامی هستی که چنین بر ساحت زمان تاختنی و حادثه عشق را به زمره بیچاره گی کشاندی و رای دادی که کردستان برود و گفتی که حفاری کردستان عراق رابر آنان مبارک باشد که ترکیه بر تو ندا داد که بگذار که کردستان بسازند اما سرزیمن تو بماند که ندانستی این همان رفتن سرزمین ماست که بتازند از آن بر ما و بگیرند دگر شهرهای ما
این چنین بر نرفتن روسری بر آنان معامله کردی وای بر تو باد
و بهانه ات هم این بود که عاشق بر دلداری به مهر دیگر رفته است یار وه که چه سوختی بر عاشق که ترا از مزاح تهی سازند و قتی بدانی که او در بر من است به عشق و هر لحظه مرا می کاود بر تن و می آمیزد بر مهر بر من
او هم آورده است بر من کودکی که بر موسی بیاید یار
تو تمام جوانان ما را بر نیاوردن کودکی در بطن بکشتی یار
و لی این بار آن از خانه تو بر تو برون آید یار
ما عاشقان این سرزمین رای خویش را از تو باز خواهیم ستاند
گرچه میدانم او بر آن پندار است که ما عاشقان را بر این زمان که بتو در بر نداشتن روسری و ماندن تو به تو بشورانند اما بدان همانگونه که سرشار گفت ما با تومانینه و آرامش بر خواهیم شد و نخواهیم گذاشت که بلوا بسازند بر سرزمینمان ما صبر خواهیم کرد تا رهبران جمهوری اسلامی با توان عشق که در این مدت درشان یافته ایم دستهای ما را بفشارند و نخواهیم گذاشت که صفحات آیینه شهرمان را به فریادی تبدیل سازی که با رفتن خود به عنوان آلترناتیو برای انجام کار ما را به عمل بکشانی ما قدرت خویش را در این زمان بدون بر آمدن بر جمهوری اسلامی با به هم بودن بیش تقویت خواهیم کرد و نمی گذاریم تو ما را بشکنی
درود بر یار یاریگرزمین والسلام

محمد صادق
  کد:398  12/14/2005
  یک سایت معتبر برای سرچ کردن که همه مطالب داشته باشد

محمد صالح
  کد:399  12/30/2005 https://www3.ft888.net/dmirror/http/if-tribune.com
  با تشکر از شما . ازتون فیلم منصور میخواستم

محمد صالح
  کد:400  12/30/2005
  با تشکر از شما . ازتون فیلم منصور میخواستم

hossein
  کد:401  3/16/2006
  I don't know what is going on here in canada I became 40 years and I can't have sex with women because I can't meet as women here because I am not a rich man, what is all about democrcay and freedom, when life here so hard and lonly, lucky Iranian in Iran life more easy and fun any were to wishes,canada and fucking british people are so cold and not frindly money and money and money this all about canada


لطفا پیشنهاد خود را وارد کنید

 نام
 پست الکترونیکی
 نام سایت
 پیشنهاد