کدمطلب:20

 
چهار ساله اي كه به حجله تجاوز رفت

4/21/2004 2:31:48 PM
الناز انصاري

 
 

   تريبون فمينيستي ايران:
در كدامين شعر عاشقانه خواهي خفت دخترك! در كدامين نغمه مادرانه ترانه خواهي شد. رخ به كدامين سوي خواهي گرداند كه اميدي يابي به زيستن، دخترك. زن بودنت پيشاپيش سرنوشت تو را چندان رقم زد كه نمي دانم در كدامين غم خانه دلت، تصميم بگيري هوا را ديگر به سينه ميهمان نكني. چه خواهد ماند در ذهن معصومت، جز خوني كه شتك مي زند در حجم خاطرات كودكي ات. نه! نه! دخترك نمان كه سپيده تو را به جرم پيكرت سلامي مهربانانه نخواهد داد. تصوير كودكي ات …. واي واي اگر پستان هايت شكوفه دهند، تمام كودكي ات را ضجه خواهند كشيد كه تو از چهار سال اول تجربه بودنت به حكمي جلادانه تمام شدي.
با گچ تصويري روي زمين كشيده بود. سنگي صاف اسباب بازي شده بود تا به هر تلنگر پايي به خانه اي ديگر بسرد. لذت بازي تا ظهر مستش كرده بود. به خانه نمي آمد، مگر زمين را از رفتن پاهايش دلخور كرده باشد. چشمي اما در كمين همه اينها را نظاره گر بود. كمين كرده بود به ديدن موهاي دخترك كه به هر پرشي تكان مي خورد و مي رقصيد در هوا، به دستي كه سنگ را روي خانه چهار مي انداخت و پايي كه تا خانه چهار به (لي لي) مي رفت و سنگ را خانه به خانه مي گرداند تا خانه چهار كه پايان عمر كوتاهش شد كه چشم كمين نشسته به يادش آمد در وراي كوچكي كودك لذتي بيمارگونه را مي توان به تجربه نشست و كودك از همان خانه چهار ربوده شد. در آغوش كسي مي دويد، شايد بوي بيگانه اي هم نداشت. دهانت را بسته بود,نه؟گريه کردي؟صدايت ...آه که فقط ک.چه اي خلوت دانستند, سرنوشت شومت را.
دلش شور افتاده بود مادر. اما تو روي نقشه بازي ات نبودي. چيزي به سر كرد و كوچه ها را در پي ات دويد. لابد زير لب فحشي نثارت مي كرد كه سر به هوايي و بي فكر. اما اگر كوچه ها سخن مي گفتند، اگر سخن مي گفتند ....
پيكر بي رمق دخترك در گوشه يكي از اتوبان هاي شهر توسط نيروي انتظامي كشف مي شود. مادر به ديدن چهره دلبندش مي شكفد. در آغوش مي گيردش، مي بويدش و بوي خون تمام مشامش را سرخ مي كند، جيغ مي كشد. صداي فريادهاي دخترش در حجله از دالان هاي گوش مادر عبور مي كند. هي هي هي دختركم! تمام شدي.
در راهروهاي اورژانس سرگردانند. دختر در آغوش سرشكسته و شرمسار پدر نفس نفس مي زند. پدر كه قدم تند مي كند تصوير كوچه هاي خلوت ظهر تداعي مي شوند در ذهن كوچكش. پرستارها دوره اش كرده اند. پدر از شرم حرف نمي زند. مأموران انتظامي جريان را مي گويند. دختر مورد تجاوز قرار گرفته. لباس دختر را مي كنند، تصوير خانه اي غريبه تداعي مي شود در ذهن كوچكش. معاينه اش مي كنند، تصويري ديگر جان مي گيرد. گنگ از فهم تجربه اي ناگوار، دوباره شرمگين مي شود ولي درد اگر امانش دهد.
دچار پارگي دهانه رحم و مقعد شده، چهار سالگي اش تجربه ديدن همه خشونت هايي شد كه تصويرش را در هيچ كلام و كتاب و كارتوني نديده بود. پيكر برهنه و وحشي مرد را هر لحظه مي ديد كه دنبالش است و به كشف خود كه مي رسيد، درد چنگه مي انداخت درونش.
نشان خاطره اي فراموش نشدني حالا روي گوشت و پوستش مانده. نخ هاي سياه بخيه بودني گيرم به شرم را به نبودني همسان پيوند داد. تو زنده ماندي دختر! هرچند خاطره اي خوفناك با تو خواهد ماند. نمي دانم ديگر هيچگاه لذت بوسه اي را خواهي چشيد؟ عاشق خواهي شد و عشق تا بستري با تو خواهد ماند؟ نه! خيالم باطل است اگر فهميده باشم شب شومت را. نه! نه! نه دختر! من سهيم درد تو نيستم. چه مي دانم تو را بوي شبي سرخ رها نخواهد كرد. تو تمام شدي!

پي نوشت: حراست بيمارستان ولي عصر زنجان و نيروي انتظامي زنجان از ارائه اطلاعات خودداري كردند. با اين همه خبر در گوش شهر پيچيد.

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 30          آرشيو