کدمطلب:28

 
فاصله ديوانگي و سلامت براي هم نسلان من به آساني به صفر مي رسد

7/2/2004 5:05:57 PM
ژينا.م. سنندج

 
 

  
تريبون فمينيسيتي ايران
ساعت نزديك 1 بعد از ظهره. روي تخت بيمارستان (بيمارستان بعثت سنندج) دراز كشيده ام و به سقف سفيد بيمارستان نگاه مي كنم. صداي پرستار ها، مريض هاو بيمارها….. اما صداي گريه زني بر همه صداها غالب است. سرم را بر مي گردانم. مادر است. کنار دخترش روي تخت بيمارستان نشسته است.
بلند مي شوم به طرف شان مي روم. دختري است با پوست سبزه و به نظر 22 ،23 ساله, و با لباسي سياه كه گل هاي درشت زرد دارد. در چشم هايش ديگر رمقي نيست. حتي رمق فرياد كشيدن. مادر گريه مي کند و برادر به يک نقطه خيره شده. اسم دختر فرانك است.
پرستار رو به مادر مي گويد: چي شده ؟
مادرش مي گويد: قرص خورده خودشو بكشه . آخه بگو آدم حسابي از دست اين دنيا خودتو نجات دادي اون دنيا جواب خدارو چي مي دي؟
پرستار سري تکان مي دهد و همانطور که کارش را مي کند ادامه مي دهد: خداي من, شد سه نفر !تو اين هفته سه نفر! يكي كه خودش پرستار بود (راهله)و چند روز پيش خودشو كشت و دوميش دو روز پيش به دليل درگيري و بدبختي و ازدواج دوم شوهرش خودشو آتش زد(زيبا) و اين هم سومي. تازه اين سه نفر رو من ديدم ...
پرستار چند سوال از فرانك مي کند ولي فرانك انگار نه انگار. يكي از پرستاران مشغول کار مي شود, ماده اي ژله مانند و دو لوله را در دماغش مي کند تا برود در حلقش و ...
نمي دانم درد اين كه يك لوله را از دماغت داخل حلقت كنند چقدر است ولي حتما از دردهاي ديگرش بيشتر نيست. صداي فريادش بلند مي شود و بعد آرام مي گيرد. آستين لباسش را بالا مي زنند. پوست دستش چروك شده و قرمز است. چشم هايم درشت مي شود... به مادرش نگاه مي کنم! مادرش مي گويد: "چند وقت پيش هم خودشو سوزونده بود . آتيش تا سينه هاشو سوزنده بود. دير به دادش رسيديم ولي گردن و صورتش نسوخت ."
لال شده بودم. بغض كرده بودم. پرستار پرسيد چند سالشه ؟ مادرش گفت: 16سال.
چشم هايم گرد شد.
مادرش ادامه داد:" 14 سالش که بود داديمش شوهر, بعد كه حامله شد , دعواشون شد برگشت خونه خودمون ماهم دوباره فرستاديمش خونه خودش. آخه ما كه نون براي خودمونمون هم نداريم... حالا بچه اش دوساله است يه مدت پيش هم خودشو سوزوند. ديگه نمي شد برش گردوند, شوهره طلاقش داد. امروزم اينجوري..."
براي پرستارها عادي است. زياد نگران نيستند, انگار عادت كرده اند.
يكي از پرستارها آرام به ديگري مي گويد: آدم بايد ضعيف باشه که خودشو بكشه، آخه بگو با خودكشي مگه چيزي درست مي شه؟ و بعدهم سري تكان مي دهد و مشغول مريض هاي ديگر مي شود.
نمي دانم اگر من به جاي فرانك بودم چه كار مي توانستم بکنم. فرانك چه كار مي توانست بكند. فكر كن! هيچ راه حلي به ذهنم نمي رسد... پرستار مي گويد آدم بايد ديوانه باشد که دست ... اما من مي گويم آدم بايد فرانک و ده ها و صدها دختري از هم نسلان من باشد تا ببيند فاصله بين ديوانگي و سلامت در شهر من چه آسان به صفر مي رسد.
به فرانک نگاه مي کنم ... بي رمق است و با چشم هايي نيمه باز... چشم هايم درشت مي شود... نکند به راه سومي براي مرگ فکر مي کند؟
ژينا.م, 18 ساله


پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 6          آرشيو