کدمطلب:38

 
خانه ي شوش...

9/8/2004 3:05:30 PM
مريم ميرزا

 
 

  
تريبون فمينيستي ايران:
مي شود گفت يک مهد کودک است اما نيست. مي شود هم گفت يک مدرسه يا چيزي شبيه آن است اما اين هم نيست.خانه ي شوش بسيار نزديک به ميدان شوش است. همان جايي که مطمئنم خيلي از شما فقط اسمش را براي اين به کار مي بريد که مثلا بگوييد طرف بچه ي ميدون شوشه. درش باز است و همه جايش کثيف. بچه هايي قد و نيم قد داخلش مي دوند و حرف مي زنند و بازي مي کنند و دعوا. دعوايشان بر سر فحش ناموسي اي است که يکي از آنها به آن يکي داده است. صدايش مي کنند سيه. حدودا ۹ ساله به نظر مي رسد اما به خاطر طبقه اي که در آن رشد مي کند به سختي مي شود سن واقعي اش را تشخيص داد. رفتارش به مرد کاملي مي خورد و تا وقتي دستش را نگرفته اي نمي تواني بفهمي چقدر کوچک است. سيه مخفف سيامک است. اين را فضيله دختري مي گويد که دوم دبستان است اما انگار فقط اسم خودش و سحر را مي تواند بنويسد و معلوم نيست چطور مي گويد دوم دبستانش را تمام کرده است.فضيله را تصور کنيد. دستتان را مي گيرد و سريع با شما اخت مي شود. مجبورش مي کنيد پشت در اتاق بايستد تا با سيه صحبت کنيد. به او مي گوييد پشت آن خط (مرز اتاق و راهرو را نشانش مي دهيد) بايستد و سر که مي گردانيد آمده است نزديک شما ايستاده است. نگاهش مي کنيد و او مي دود و دوباره پشت خطي که گفته بوديد مي ايستد. فضيله مي گويد مي خواهد دکتر شود. از او قول بگيريد دکتر شود و مثل من زمين دور سرتان نگردد از آينده اي که براي اين بچه ها در ذهنتان رژه مي رود.

سيه که دارد دعوا مي کند کانون اصلاح و تربيت جلوي چشمم مي آيد. سرم را تکان مي دهم تا از ياد ببرم تصويرهاي مغشوش آينده را.

چشم هاي قشنگش را به من مي دوزد. آرام است و برعکس بقيه مي شود فهميد نيمه افغاني است. آنهاي ديگر با اينکه هم پدر و هم مادرشان افغاني اند اما چندان چهره هايشان به مردم افغانستان نمي خورد ولي زهرا فرق دارد. به نظر مي رسد کشيدگي چشم هايش به پدر افغانش رفته است و درشتي آنها به مادر ايراني اش. ساکت است.حرفي نمي زند. مي پرسم تو مي خواهي چه کاره شوي؟مي گويد معلم.چقدر خوب مي شود اگر او معلم شود. مي گويم مطمئنم معلم خوبي مي شوي.

سيه!قول بده اين بار عصباني شدي دوستات رو نزني!اگه نتوني سعي کني عصبانيتت رو کنترل کني هيچ وقت مرد نمي شي.
من که مرد شدن را براي سيه اينطور معنا کردم؛ نمي دانستم زن شدن را چطور بايد براي زهرا تعريف کنم...

هيچ کدام تصوري از افغانستان ندارند. يکي شان مي گويد پاييز مي روند آنجا. يکي ديگر که برادرش آنجا مرده است مي گويد هيچ وقت نمي روند. زهرا تا به حال به آنجا نرفته است اما متولد آنجاست.مي پرسم دوست داري به آنجا بروي؟جوابي نمي دهد.

خانه ي شوش صبح ها مهد کودک است و بعد از ظهرها مدرسه.درش هميشه باز است و هيچ کس هيچ بچه اي را چه افغان و چه ايراني که معمولا کولي هستند وادار نمي کند به آنجا بيايد. در باز است و بچه ها هر ساعتي بخواهند مي آيند و هر وقت نخواهند مي روند. موژان همت مربي آنها که براي تابستان به طور خيريه کار مي کند مي گويد اينجا رفت و آمد بچه ها را نمي توانيم کنترل کنيم اگر روزي نيايند نمي توانيم کاري بکنيم و ادامه مي دهد اما معمولا بچه ها منظم مي آيند. براي صبح ها هم که مهد کودک است بچه ها خودشان مي آيند مگر آنهايي که خيلي کوچکند که خواهر و برادرهايشان، مي آورندشان.

بر سردر خانه ي شوش نوشته شده است تاسيس سال ۱۳۷۹ ولي موژان مي گويد اينجا در واقع از سال ۱۳۸۲ به طور مستمر شروع به کار کرده است.خانه ي شوش تحت نظر انجمن حمايت از کودک است و بسيار نزديک به ميدان شوش.

نگاه کن هيچ کدام از اين بچه هايي که گدايي مي کنند يا آدامس و چسب زخم و فال مي فروشند برايت تفاوتي با ديگري ندارند. اما نزديک تر بيا.مي بيني حتي اسم هايشان هم با هم متفاوت است چه برسد به خودشان. آنها سيه،فضيله و زهرا هستند.

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 1          آرشيو