کدمطلب:5

 
خنده بر خشونت

1/27/2004 10:47:07 AM
سحر سجادي

 
 

   تريبون فمينيستي ايران:
چند ماه پيش انترن بخش گوش و حلق و بيني بودم. در كشيك هاي اورژانس، قسمت عمده مراجعات را بيني هاي شكسته و پرده گوش هاي پاره تشكيل مي داد. وقتي از زنان بيني شكسته علت ضربه را مي پرسيدم، تقريباً همه شوهرانشان را معرفي مي كردند (گاهي با تاخير). مردان در دعواهاي خياباني دچار شكستگي بيني شده بودند. پاره¬ گي پرده گوش، موضوعي زنانه بود. زناني از قشرهاي مختلف اجتماعي.
صحنه اي كه بارها شاهد آن بوديم: زن و مردي وارد اورژانس مي شدند. خون از بيني خانم روان بود. با خونسردي با هم صحبت مي كردند. گاهي حتي در حال بگو و بخند و گاهي هم گرفته و درهم. آقا را به دنبال تشكيل پرونده مي فرستاديم و از خانم مي پرسيديم چه اتفاقي افتاده؟
موردي كه به وضوح در خاطرم مانده: زني بيني شكسته و شوهرش و دختر نوجوانشان وارد اورژانس شدند. دختر، مي خنديد. و بعد هم خود او با خنده برايمان تعريف كرد كه چه اتفاقي افتاده.
يك بار خانم جواني با ظاهري آراسته با اين شكايت كه صدا در گوشش مي شنود مراجعه كرد با توجه به شرح حالي كه مي داد من داشتم به تشخيص هاي ممكن فكر مي كردم. بعد كه گوشش را زير ميكروسكوپ معاينه كردم ديدم پرده گوش پاره است. پرسيدم “خانم ضربه اي به گوشتان نخورده؟” جواب داد: چرا راستي. صبح راه مي رفتم، حواسم نبود خوردم به ديوار. گوش ديگرش را معاينه كردم ديدم اين يكي هم پارگي كوچكي دارد پرسيدم “اين كجا اينطور شده؟” جواب داد: پارسال. گفتم “پارسال هم به ديوار خورديد؟” چيزي نگفت. گفتم: “اينجا معمولاً پارگي پرده گوش كار سيلي شوهرهاست”. لبخندي خجالت آميز زد و گفت: باور كنيد شوهرم مرد خيلي خوبيه. اصلاً اهل اين كارها نيست. من خودم خيلي عصبي هستم، خب اون هم عصباني مي شه … خانم دكتر يك وقت جلوش چيزي نگيد…..
چيزي كه بيشتر از خود اتفاق هايي كه مي افتاد براي من آزار دهنده بود، اين برخورد “راحت” با آن بود. انگار اتفاق مهمي نيفتاده : “ناراحت كننده هست ولي خب در زندگي چيزهاي ناراحت كننده هست ديگه”. اين تلقي را هم از سوي خود اين زنان مي ديدم، هم همراهانشان و هم مثلاً پزشكاني كه آنها را ويزيت مي كردند.
گاهي كه موفق مي شدم بيشتر با اين خانم ها صحبت كنم مي ديدم خيلي از آنها (شايد اكثرشان) از زندگي شان و از شوهرهاي شان بيزار بودند اما اعتقاد راسخ داشتند كه “همينه كه هست” و هر تغييري را غيرممكن مي دانستند. يعني خيلي ذهنشان را مشغول نمي كرد. وقتي بحث از پزشك قانوني يا طلاق مي شد به نظرم مي آمد تا به حال اصلاً به طور جدي به آن فكر نكرده اند و حرف هاي مرا هم جدي نمي گيرند. اين طور نبود كه مدت ها به عواقب طلاق فكر كرده باشند، به وضع اقتصادي شان ، بچه هايشان و …. و به اين نتيجه رسيده باشند كه “نميشه”. تقريباً هيچ كدام هيچ مراجعه و پيگيري جدي دادگاهي نداشتند. (بگذريم كه وقتي زني وارد اين پروسه شود با چه مشكلاتي روبرو مي شود و موفقيت اصلاً قطعي نيست). فكر مي كنم اين روحيه ي تسليم بدترين كاري است كه خشونت با آدم ها مي كند؛ به آنها مي قبولاند كه “چاره اي نيست” و هرگونه اعتماد به نفس و توان كنش را از آن ها مي گيرد.
گروه ديگري (زنان تحصيل كرده و با سطح اجتماعي ـ اقتصادي بالاتر، بيشتر از اين گروه بودند) سعي مي كردند رفتار شوهرانشان را توجيه كنند. به اين ترتيب كه “من خودم كاري مي كنم كه او را عصباني مي كند”. يا “عصبي است. مشكل روحي دارد و ….” ، “مشكلات زندگيش زياد است”.
احساس مي كردم اين زنان از يك طرف جرأت يا توان كندن از اين زندگي را ندارند و از طرف ديگر اين موقعيت را اهانت بار مي بينند و به دنبال توجيهي براي تن دادن به آن هستند (در ضمن آمارها نشان مي دهد كه بيشتر مرداني كه عليه زنانشان خشونت مي ورزند دچار بيماري رواني مشخصي نيستند و اين يك الگوي رفتاري است. آنها در محيط هاي ديگر اين كار را نمي كنند و بر رفتارشان كنترل دارند.
و بايد اضافه كنم كه اين تنها شكل خشونتي نبود كه ما در آن بيمارستان شاهد بوديم. مرداني كه بيني هاي يكديگر را شكسته بودند، رفتار رزيدنت سال بالا با سال پايين، رزيدنت هاي سال پايين با ما، رفتار ما و آنها با بيماران، رفتار بيماران با پرسنل بيمارستان و … در آن دوره من بيش از پيش حس كردم كه “خشونت خانگي” به خشونت سيستميكي كه در همه ي گوشه هاي زندگي ما جريان دارد، بي ربط نيست.
اين احساس كه “اوضاع خيلي خراب است” مي تواند نااميد كننده و منفعل كننده باشد. از طرف ديگر مي تواند به اين معني باشد كه در هر سطحي و در هر گوشه اي كاري براي انجام دادن هست براي به چالش كشيدن “عادي شدن خشونت” حتي يك واكنش تعجب آميز، اثرگذار است.

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 5          آرشيو