تريبون فمينيستي ايران: وقتي جلو در بيمارستان رسيدم جمعيتي را ديدم كه دور دو زن جمع شدهاند. من هم از روي كنجكاوي جلو رفتم. وقتي خوب نگاه كردم فهميدم که اين دو زن، مادران دو بيماري هستند كه من به عيادتشان آمدهام. آنها مرتب به هم فحش مي دادند و همديگر را متهم مي كردند. دو مريض، زن و شوهري بودند كه هر كدام 80 درصد سوختگي داشتند. زن اقدام به خود سوزي كرده و شوهر حين تلاش براي خاموش كردن آتش، خود نيز آتش گرفته بود.
از پشت شيشه قسمت سوختگي داخل اتاق را نگاه كردم جنازه نيمه جاني را ديدم كه سياه و باد كرده بود و فقط با پلك زدن ميشد فهميد كه زنده است يا مرده ... به تختش نزديک شدم. بي حركت افتاده بود با بدني کاملا سوخته. مي خواست حرف بزند شايد منتظر تلنگري بود كه هر چه در دل دارد بيرون بريزد و شروع کرد: نمي خواهم بميرم مي خواهم زنده بمانم و بچهام را بزرگ كنم. نمي دانستم اين طوري ميشوم. فكر كردم با اين كار كمي شوهر و مادر شوهرم را بترسانم كه ديگر مرا اذيت نكنند و برايم خانه جدا كنند. آنها مرتب او را تحريك مي كردند كه من را كتك بزند.سه سال اول زندگي مان بچه دار نشديم. آن سه سال را هم با بدبختي گذراندم. مادر شوهرم مرتب مي گفت نازا هستي، طلاقت مي دهيم. بيرونم مي كردند اما نمي توانستم به خانه پدرم برگردم چون خواهر ديگرم بيوه است و در خانه پدرم زندگي مي كند. پدرم قسم خورده بود كه اگر به قصد قهر به خانه او برگردم مرا مي كشد. پدرم مي گفت: خواهرت به اندازه كافي آبروي ما را برده ديگر نمي خواهم تو هم بيشتر از اين آبرويم را ببري. پدرم مي گفت: مگر چكارت مي كنند تو را كه نميكشند. اگر هم بكشند بايد تحمل كني. همه كتك ها و ناسزاهاي آنها را تحمل كردم تا اين كه بچه دار شديم. حالا پسرم دو سال دارد. بعد از بچه دار شدنم هم دست از سرم بر نداشتند. تمام كارهاي خانه و طويله و مزرعه به عهده من بود. قاليبافي هم مي كردم. از صبح ساعت 5 بيدار بودم تا شب ساعت يک مي خوابيدم باز هم به كارها نميرسيدم و هميشه حسرت دو ساعت خواب به دلم مي ماند. با وجود اين مادر شوهرم مرتب اذيتم مي كرد . من چيز زيادي نمي خواستم. توقع زيادي نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به بچه و شوهرم برسم. بيچاره بچهام كه هميشه با پاهاي برهنه دنبالم بود و گريه مي كرد كه لحظهاي او را بغل كنم. الا هم دو ماهه باردارم...
اشك از گوشه چشم هايش بيرون ميريزد. بغض گلويم را گرفته، 15 روز است روي تخت بيمارستان اسير است و زجر مي كشد. برايم تعجب آور است چه طور كسي كه 80 درصد سوختگي دارد تا حالا نمرده؟ شايد اميد او را زنده نگه داشته اميد به يك زندگي خوب ... با اين درصد سوختگي بايد معجزهاي شود که او و شوهرش زنده بمانند اما معجزه فقط زنده نگه مي دارد و فايدهاي به حال او ندارد چون صورتش به كلي سوخته ، حتي بعد از زنده مانده هم جايي در آن خانه ندارد. آن هم در بيست سالگي كه اول جواني و زندگي است.
شوهرش هم كه دست كمي از او ندارد و اميدي به زنده بودن او هم نيست در تخت پهلويي خوابيده و تنها شانش او اين است كه از گردن به بالا سالم است. البته وقتي به فرزند دو ساله آنها فكر مي كنم در سني كه واقعاً به وجود پدر و مادر احتياج دارد بايد هر دوي آنها را به خاطر جهالت بزرگ ترها از دست بدهد. وقتي جلو در اتاق ميايستد و پدر و مادرش را با دل تنگي و بغض صدا مي زند و كسي نيست به او جواب بدهد و باز گريه را شروع مي كند، تمام وجودم سرشار از نفرت ميشود ...
(سه روز بعد از نوشتن اين مطلب زن سوخته جان سپرد)
|