کدمطلب:80

 
روح حرکت 22 خردادرا حفظ کنيم ، راه درازي در پيش روست !

7/17/2005 4:53:25 AM
خديجه مقدم

 
 

   تريبون فمينيستي ايران:
از روزي که تصميم گرفتيم در اعتراض به حقوق نابرابري که برايمان رقم زده اند هم صدا شويم و همراه با ديگر گروه هاي زنان ،به رغم تفاوت هاي نگرشي مان، درد مشترکمان را فرياد بزنيم، آرام وقرار نداشتم ، انگار به آرزوي ديرينهء ام رسيده بودم، يعني روز به نمايش گذاشتن همبستگي زنان؛ روزي که زنان آگاهانه ومستقل وبدون وابستگي به سازمان ها واحزاب مرد سالار جبهه متحدي تشکيل داده اند...

گاهي چيزي در دلم فرو مي ريخت: نکند اتفاقي بيافتد؟ باهزاران پرسش روبه رو بودم .تجربه هاي تلخ گذشته باعث مي شد که خودم را ملامت کنم که چرا با تجمع در پارک لاله مخالفت کردم؟ از خود مي پرسيدم چه کساني هزينه رساندن صدايمان را به توده ها را خواهند پرداخت؟ ...فرصت زيادي نداشتيم. مرتب به سايت تريبون سر مي زدم، احساس ام پرمي کشيد ... خداي من چقدر اين زنان جوان ، پخته وعاقل اند!... مطلب فيروزه مهاجر عجب بجا بود...اعلام همبستگي افراد وسازمان ها که روزبه روز زيادتر مي شد باور نکردني بود... هر بار خبر تازه اي در سايت مي يافتم، شعارها، سرود، ...همه را مي خواندم و مي شنيدم و مي نوشتم. اشک هايم سرازير مي شد... چه استعدادهاي نهفته اي! اصلا’ باورم نمي شد. اين همه کار در اين مدت کوتاه ..احساس شادي وغرور با نگراني وترس بهم آميخته حال روز عجيب وغريبي را برايم بوجود آورده بود. بلاخره لحظه اي که با ترس و دلهره آميخته با شور انتظارش را مي کشيدم فرا رسيد:ساعت 5 عصر...

براي کاهش اضطرابم مرتب به نوشين وپروين تلفن مي زنم ، پروين مي گويد: " بيا دسته جمعي برويم"، نمي پذيرم:" با دوستانم قرار گذاشته ام که ساعت 4 دم دانشگاه باشم، آنها از راهي دور مي آيند. مي دانم پليس متفرق شان خواهد کرد. بايد زودتر برسم تا نروند.ساعت 5 به شما ملحق مي شوم."

با دخترم راهي مي شويم، پليس نمي گذارد وارد پياده روي دانشگاه شويم. جناب سرهنگ هاي جا افتاده اي را از دور مي بينيم. کمي جلوتر مي رويم شروع به فحاشي مي کنند. چنان با خشونت و بدور از شان انساني، اسلامي و ايراني رفتار مي کنند که عصباني مي شوم. لحظه اي مي ايستم به چشم مامور فحاش خيره مي شوم. فحش رکيکي نثارم مي کند...هنوز درد آن را حس مي کنم...

من وآزاده همديگر را دلداري مي دهيم: " مخصوصا" اين طور رفتار مي کنند که مارا به دام بياندازند جواب ندهيم. " گاهي آزاده عصباني مي شود و من آرامش مي کنم گاهي من خشمگين مي شوم و مي خواهم در گير شوم و او کنترلم مي کند .

روبروي دانشگاه پراز جمعيت است. عده اي از دوستان را مي بينم. باز هم پليس ها در حال متفرق کردن هستند. اما گروه هاي کوچک بي تفاوت به آنها بيشتر و بيشتر مي شود.همزمان با رسيدن اتوبوس دوستان با چند نفر از همراهان ، که صورت همگي مثل لبو سرخ شده است، مي دويم وسط خيابان. از چپ و راست فحش نثارمان مي کنند. به سرعت به جمع دوستان مي پيونديم و مي نشينم روي زمين داغ. پلاکاردها را به زور مي گيرند، حرکتي نمي کنيم. با باتوم به بدنمان مي زنند اما حرکتي نمي کنيم. هيچکس تکان نمي خورد. به فاصله کوتاهي جمعيت بيشتر وبيشتر مي شود. با افزايش زنان ماموران ناچار مي شوند آنجا را ترک کنند تا تاکتيک ديگرشان را به اجرا بگذارند يعني به سوي مردان هجوم ببرند و ديواري بين زنان و مردان ايجاد کنند. يک لحظه بلند مي شوم وجمعيت را تخمين بزنم نمي توانم ولي مي دانم که اگر پليس اين همه خشونت به خرج نمي داد حداقل 10 برابر مي شدند.

باورم نمي شود! مراسم دارد برگزار مي شود. اگر شجاعت وشگرد جالب دوستان جوانمان نبود شايد هرگز بيست و دوي خردادي به وجود نمي آمد. هنوز گيج ومنگ ام، نمي دانم چه خواهد شد.با خودم مي گويم: شايد بهتر بود همان پارک لاله برگزارمي کرديم تا امنيت بيشتري داشته باشيم... چند دختر از آشنايان را مي بينم دختراني که اصلا فکر نمي کردم در اين وادي ها باشند ، مي گويم:"خوشحالم که اينجا مي بينم تان" ، مي گويند:" آمده بوديم قلم مو بخريم ديديم شعارهايشان خوبست. خودمان را با هزار بدبختي رسانديم اينطرف خيابان ". ترديدم در مورد انتخاب جا بر طرف مي شود. جماعت بيشتر وبيشتر مي شود. سيمين بهبهاني با چه ابهتي شعر مي خواند. سرود مي خوانيم وشعارهارا تکرار مي کنيم ، قطعنامه دارد خوانده مي شود. صدايي به گوشم مي خورد:"چقدر برنامه شان بي نظم است!" زني رهگذر است واز پشت صحنه خبر ندارد، مي گويم:" تحت اين همه فشارها چيزي که مي بيني يک شاهکار زنانه است..." سخنراني ها انجام نمي شود .

به ساعت 6 نزديک مي شويم. دلم نمي آيد اينجا را ترک کنم. جايي که فريادم را بيرون دادم و اعتراضم را به نمايش درآوردم. سنگين ام براي ترک کردن. پياده مسافتي را با دوستان مي آيم ، آزاده براي انجام کارهاي شخصي اش مي خواهد از من جدا شود، صداي شعار و درگيري از آنطرف خيابان بگوش مي رسد، دل نگران دخترم هستم...با عصبانيت مي گويد:" 27 سال پيش که هر روز تو خيابان ها بودي مادرت اين قدر مواظب تو بود که گم نشوي ! ؟"

راه بندان شده رو به تاکسي هايي که ايستاده اند بلند مي گويم :"آزادي ". سوار مي شوم ، راننده مي پرسد چه خبر است. يک ساعت است که در ترافيک مانده ايم .
موضوع را مي گويم زن ومردي که عقب نشسته اند مي گويند:" دمتان گرم !" قطعنامه را به آنها مي دهم باورشان نمي شود .

به مقصد مي رسم پياده مي شوم همه با لبخندي مهربان به من نگاه مي کنند،
راننده مي گويد مادر مواظب خودت باش ومسافران مي گويند موفق باشيد. مي دانم که براي بر قراري عدالت اجتماعي چه راه درازي در پيش رو داريم با تشنگي ، خستگي ، کوفتگي وزنگ صداي توهين هاي جناب سرهنگ ها به خانه مي رسم و با غرور آب خنک وگوارايي مي نوشم .
احساس مي کنم دوباره سبز شده ام...

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 10          آرشيو