کدمطلب:92

 
او يک فرشته بود!

10/15/2005 9:24:03 AM
به بهانه ي پخش سريالی به همین نام از تلويزيون- مريم ميرزا

 
 

  
تريبون فمينيستي ايران:
با عصبانيت پرسيدم:" يعني به نظر شما نمي شود خانمي حين رانندگي به يک پسر جوان که دارد در شب وسط جاده اي مي دود بزند و بعد پسر حافظه اش را از دست بدهد و زن او را از سر خيرخواهي به خانه اش که با مادر و شوهر و بچه هايش در آن زندگي مي کنند ببرد تا خانواده ي پسر جوان پيدا شود؟"

او که دلسوزانه نگاهم مي کرد گفت:" آه بايد بگويم همچين چيزي غير ممکن است. " بعد ادامه داد :" البته مي دانيد قدرت تخيل شما قابل ستايش است اما همانطور که گفتم همچين چيزي غير ممکن است."
سعي کردم از راه ديگري وارد شوم. توضيح دادم :" خيلي خب . خيلي خب. اما اگر تضمين کنم که سريال من بيننده هاي زيادي پيدا کند چطور؟ يعني مي توانم از همين الان ببينم که همه ي روزه دار ها حتي بي روزه ها بعد از افطار جلوي تلويزيون مي نشينند( اوه چه باشکوه) و از اين ايده ي بکر استقبال مي کنند."

در برابر هيجان من فقط سري تکاني داد و به گفتن :" ببينيد خانم! " اکتفا کرد و ساکت شد. پرسيدم " خب لااقل بگوييد چرا غيرممکن است؟" . يک لحظه سرش را بالا آورد. مي توانستم از نگاهش بخوانم که مصمم شده است جوابم را بدهد. اما انگار که فکر کرده باشد اين کار بي نتيجه است دوباره سرش را پايين انداخت. اصرار کردم:" خب بگوييد . بگوييد کجاي اين طرح اشکال دارد؟"

ديگر موقع گفتن بود. گفت:" مي خواهيد بگويم؟ البته که مي گويم. " از جايش بلند شد. دور صندلي من شروع کرد به دور زدن و اشکالات طرحم را شمردن:" ببينيد خانم محترم! متاسفم که فکر مي کردم دلايل غير ممکن بودن چنين طرحي آنقدر واضح است که نيازي به اين حرف ها نباشد. اما به هر حال چون شما مي خواهيد توضيح مي دهم. اين طرح شما دو مشکل اساسي دارد:

1_ مي گوييد شب! يکي از اشکالات اساسي در همين شب است. وقتي يکسري از دستگاه ها همه ي هم و غمشان را گذاشته اند روي اين موضوع که زنان راس ساعت 6 بروند سر خانه و زندگي شان تا بتوانند به وظايف اصلي شان رسيدگي کنند آنوقت شما مي خواهيد شخصيت قصه تان که يک زن است به بهانه هاي واهي از قبيل کار و جلسه در شب بيرون باشد؟ پشت فرمان ماشين باشد و آنهم در يک جاده؟ تبليغ همچين چيزي تاسف برانگيز است!

2_ بعد ادعا داريد که زن قصه تان آن پسر جوان را بر مي دارد مي برد خانه اش؟!! با خودتان نمي گوييد آيا درست است ما به عنوان رسانه ي ملي همچين مساله اي را ترويج کنيم؟ مي دانم که از ديد شما قصد آن زن صرفا انجام عمل خيرخواهانه است اما خانم محترم به همسر آن زن فکر نکرده ايد؟ آخر او چطور مي تواند حضور يک مرد جوان و غريبه را در خانه تحمل کند؟"

لحنش کمي آرام تر و دوستانه تر شد و گفت :" ثالثا فکر نمي کنيد اين قصه چه جذابيت جانبي اي خواهد داشت اگر ما نتوانيم مثلا يکسري نگاه کشدار و خمار بين زن و پسر جوان قرار دهيم؟ اگر هم اين کار را بکنيم که کلا فاتحه ي سريال و شما و ما خوانده است. البته نه به علت مديريت بالا دستي. بلکه از جانب مردم و خداي مردم. فکر مي کنيد غرور و غيرت خانواده هاي ما چنين صحنه هاي غير اخلاقي و مبتذلي را تاب مي آورد؟" او که صدايش را گويي که نخواهد کسي حرف هايمان را بشنود پايين آورده بود خواست که به نصيحتش گوش کنم: " من که نمي گويم اصلا اين طرح را کار نکنيد. فقط جاي زن و مرد قصه را عوض کنيد. چه بهتر که شخصيت اول يک مرد باشد و مورد تصادف يک زن. البته يک جوري آن مساله ي وسط جاده بودن دختر جوان را که مرد با ماشين به او مي زند ماست مالي کنيد . يک زن نجيب و خوب هم براي مرد بگذاريد که دغدغه هاي شوهرش را درک کند. دختر جوان را بپذيرد و با او مهربان باشد. البته از نگاه هاي پنهاني بين مرد و دختر جوان چيزي نفهمد لطفا. "

سرم را مثل بره ي رامي پايين انداختم و خواستم بيرون بيايم که دوباره صدايم کرد: " خانم وقتي مرد و دختر همديگر را نگاه مي کنند موسيقي متن يادتان نرود! لطفا دست پخت دختر هم خوب باشد و با بچه ها مهربان باشد. خانم خانم بپيذيرد که اين قصه جذاب تر از قصه ي شما است."

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 37          آرشيو