بم-پاساؤ استقامت
هشت صبح تو خیابان یکطرفه وسط مثلا پاساژ مانکنها صاف ایستاده اند ولباسهای زرق و برقی و خاکی وزشت را برای بازاریابی و جلب مشتری به تن دارند.اینجا و انجا عکاسی دیجیتالیرا در کانتینرهای پر از خاک که فیلم هم می فروشند می بینم .میوه فروش ها در پیاده رو و وسط خیابان میوه ها را دو برابر قیمت تهران می فروشند .اینجا طلا فروشی ها هم دکه و مغازه دارند و طلا با کالا برگ فروخته می شود..داخل پاساژ استقامت منتظر نجمه می ایستم.همسایه کناری (همچراغی اش می گوید رفته دنبال کلید ساز. پدرش ده بکری مانده و کلید نزد اوست کلید یدک را هم شوهرش فرهاد خراب کرده. نجمه وقتی از کلید سازی برگشت گفت شوهرش ناراحت است که برادرش در کار عکاسی به او کمک می کند.و کلید را خراب کرده که برادرش به مغازه عکاسی دیجیتالی نیاید.
نجمه زن جوان بیست و یکساله - کانگروی مهربان نرگس سه ماهه اش را در کیسه به شکم بسته ودست دختر کوچولوی دوساله اش نگین را گرفته ومغازه اش را که یک کانتینر است باز می کند ..نجمه خواهر ومادرش را در زلزله بم از دست داده. بچه کوچک راهر روز سر کار می آورد وخواهر کوچکش را هم که باید نگهداری کند به مدرسه می برد. نرگس کوچک را در صندلی می خواباند و به کار برای مشتریان مشغول است .نگین کوچک مدام کنارش نق می زند و می خواهد که مادر فقط به او توجه کند. عکس مرد خاکی را که قبلا برای بیمه گرفته بود آماده کرد وداد و جارو را برداشت وخاک ته کانتینر را که مغازه اش بود پاک کرد. لبخند می زد و پشت میز خاکی نشست وبامن حرف می زد از مادرش گفت که با هم کار می کردند .باهم فیلمبرداری و عکاسی می کردند.و حالا خیلی تنهاست و مسئولیت بچه ها و پدر را دارد. بعد از ظهر به طرف اسفیکان یکی از محله های فقیر نشین بم رفتم. نجمه اینجا داخل کانکسی که از پدرش به اجاره گرفته باشوهروخواهر کوچک ودو دختر کوچکش زندگی می کند.
کانکسها و اطاقها در این محله کنار هم قرار گرفته اند و بعضی ها کانکس یا اطاق ساخته شده را به اجاره داده اند که کمکی به سفره شان باشد. محله را خاک فرا گرفته ومردم برای رسیدن به کانکس و اطاقک مسافت زیادی حدود یک کیلومتر را پیاده طی میکنند..نجمه بچه به بغل با روی خوش مارا پذیرا شد. بخشی از نامه اش را که بدستم داد اینجا می نویسم. من خشونت چند لایه را علیه نجمه در زندگی اش می بینم:
دو سال است که همه درها با رفتن مادرم به رویم بسته شده است .دوسال است پشت این در با تازیانه های مسئولیت دو کودک و خواهر کوچکم و ندانم کاریهای همسرم زندگی میکنم .هشت صبح برای کار از خانه بیرون می آیم وتا ساعت دوازده ونیم با دختران کوچکم به خانه برمی گردم که غذا درست کنم و نظافت کنم.موقع ناهار ساعت چهار است که باید سر کار برگردم تا هشت شب در کانتینر کار می کنم و بعد با نرگس کوچولو به فیلمبرداری می روم و احتمالا چهار صبح برمی گردم. کارم هرروز همین است و شبهائی که قیلمبرداری ندارم برای دانشگاه درس می خوانم. . در قبال این همه زحمت نه تنها قدردانی نمی شود بلکه درد سر هم برایم ایجاد می شود. همسرم صبح تا غروب در استراحت است وقتی هم خانه می روم غذا می خواهد. و دعوا می کند. یا سر کار افرادی به سراغم می آیند که آنها را هرگز ندیدیده ام و ادعا می کنند همسرم از آنها پول قرض گرفته. اجبار دارم برای اینکه متوجه موقعیت زندگی ام نشوند پول را بپردازم. کارم رونق چندانی ندارد که جبران چنین کارهائی را بکند .علاوه براین باید پاسخگوی صاحب مغازه هم باشم که اگر ناراحت شود بیچاره میشوم. من با عکاسی زندگی می کنم و علاقه شدیدی به این هنر دارم.پدرم بدلیل اینکه از همسرم راضی نیست به من توجهی نداردوعلاوه برآن توقع کمک ورسیدگی هم دارد . در مقابل همسرم هم نمی توانم مقاومت کنم چون زندگی ام متلاشی میشود. او پدر بچه هایم است باید تحمل کنم..خدایا اگر تکه زمینی داشتم که روی آن زندگی کنم شاید از چنگ فرهاد و پدرم خلاص شوم.
نجمه |