کدمطلب:43

 
ما هستیم، ما هستیم، هرگز از یاد مبر! (گزارش تجمع زنان)

6/13/2005 3:42:14 AM
وبلاگ امشاسپندان (فرناز جون خودمان)

 
 

  
دم ظهر که می خواهم از خانه بیرون بیام، مامان با چشم هایی که نگرانی در ان موج می زند می گوید: مراقب خودت و بقیه باش...مهربان مادر من محال است تنها بگوید مراقب خودت باش. دیگران هم برای او همواره مهم اند. سرم را به علامت باشه تکان می دهم و زل می زنم به چشم های قهوه ای روشن او: باشه مامانی!...می دانم که به چه فکر می کند. می دانم که در دل می گوید کاش به جای این دختر که کله اش بوی قرمه سبزی می دهد، دختری از جنس اکثریت داشت. دختری که نهایت آرزوهایش شوهر کردن و سرویس الماس و برلیان بود...در ان صورت مدام تن و بدنش نمی لرزید!
------------------

سر ساعت چهار و ربع سوار اتوبوس می شویم...اتوبوسی که دربست کرایه کرده ایم. تعدادمان زیاد است... عده زیادی سر پا ایستاده ایم.سرود جنبش را می خوانیم...یک صدا و از ته دل. نگرانم...مثل همه تجمع های دیگرمان. پنج دقیقه به پنج می رسیم. اتوبوس می ایستد... به سرعت برق پیاده می شویم.اولین گروه به سرعت در محوطه جلوی در دانشگاه می نشینند، هر کداممان که پیاده می شویم به سرعت به بچه ها ملحق می شویم، می نشینم و دست خود را در دست دیگری حلقه می کنیم و شروع به خواندن سرود می کنیم. هنوز از اتوبوس پیاده نشدم که می بینم نوشین ( نوشین احمدی خراسانی) کتک می خورد. یک برادر مامور رو به راننده اتوبوس داد می زند: هوی! مرتیکه عوضی! پول گرفتی این کثافت ها را اینجا بیاری؟ یالا برو...راننده اتوبوس حرکت می کند. جیغ و داد می کنیم و ناچار می شود که توقف کند. به سرعت پایین می پرم، به سرعت می دوم و کنار سیمین مرعشی می نشینم. دست هایمان را حلقه می کنیم... این صدا صدای آزادی است/ این ندا طغیان اگاهی است...آخ! یکی از ماموران لگد محکمی حواله کمرم می کند.یک لحظه نفسم بند می آید. بر می گردم، زل می زنم تو چشم های مرد و می گویم: بزن! اما من از جام جم نمی خورم.با چوب پلاکارد های خودمان که از دست بچه ها به زور گرفته است می کوبد بر ستون فقراتم... نفسم بار دیگر بند می اید اما اخ هم نمی گویم. جا خورده اند...گمان می کردند مثل همیشه چند تا چند تا می آییم...جا خورده اند که اتوبوس گرفته ایم و این چنین به سرعت نور محوطه را اشغال کرده ایم. یکی از ماموران محترم نیروی انتظامی پروین اردلان سبک وزن ما را به زور بلند می کند...یکی دیگر بسته پلاکارد های ناهید کشاورز را به زور می گیرد و خود ناهید را هم چند متری روی زمین می کشد. ما بی وقفه سرود می خوانیم. یکی از ماموران از پشت سرم می گوید: جنده...جنده لاش گوشت...جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود. یکی از مامور ها، باتوم ها را بین ماموران پخش می کند... اماده یورش حسابی هستند که سیمین بهبهانی عزیز سر می رسد. زهره مجد زاده هم با اوست. به افتخار سیمین بهبهانی یک صدا تشویق می کنیم و یک صدا می خوانیم: سیمین بهبهانی شاهد رنج مایی...سیمین بهبهانی شاهد رنج مایی. جذبه و ابهت سیمین بهبهانی و تشویق بی وقفه ما ماموران را کمی می ترساند... به طور ملموسی عقب می کشند. شک دارم کسی از انها سیمین بهبهانی را بشناسد، اما جذبه او و تشویق پر شور ما انها را ترسانده است. شاید فکر می کنند شیرین عبادی را می شناسی؟ این سیمین شون هست! خدای من!چه جمعیتی! دور تا دور ما را عکاس ها احاطه کرده اند. به تازه واردین مدام می گوییم بنشینید...اگر بایستید می توانند شما را پراکنده کنند....خدایا! عجب آفتابی هم هست امروز! باسن هایمان عین مرغ کنتاکی برشته شده اند. محبوبه عباسقلی زاده بلند گو را روشن می کند... مرضیه مرتاضی لنگرودی بلند گو را به دست می گیرد و پیام شیرین عبادی را قرائت می کند. شیرین عبادی در سفر است و نتوانسته است در این تجمع شرکت کند. در متن پیام ارسالی اش چندین بار تاکید کرده است که حقوق زنان حقوق بشر است. سیمین بهبهانی عزیز شروع به خواندن شعر می کند...شعری که خطاب به مردان و مرد سالاران سروده است. زیباست...مثل همیشه... و جمعیت عجب تشویقی می کنند. ناهید کشاورز و سارا لقمانی شروع به خواندن شعار ها می کنند و جمعیت یک صدا شعار ها را تکرار می کنند... ما زنیم، انسانیم، شهروند این دیاریم، اما حقی نداریم... قانون عادلانه، آگاهی زنانه، راه رهایی ماست... زن ايراني اگر آگه شود، اين قوانين را به كل منكر شود...متن سرود و شعار ها را دست به دست بین جمعیت پخش می کنیم. یک لحظه بلند می شوم...وای! چه جمعیتی! اما چرا مردها اینقدر کم هستند؟!!! تلفنم داره زنگ می زند. آبچینوس هست. خوب! خیابون های اطراف را بسته اند...روبرو خیابان راهم همینطور و همه پسر ها و مرد ها و عده ای از زنان مانده اند و نمی توانند به ما ملحق شوند. پرگلک را می بینم و همزمان گلناز را. گلناز به زحمت پیش من می آید. دست هم را می گیریم و کنار یکدیگر می شنیم. سرگیجه دارم.اما بی وقفه سرود را می خوانیم و شعار می دهیم. وای خدا! این عکاس ها دیوانه مان کردند. دست و پای ما را له می کنند، خودشون را به زور داخل جمعیت نشسته می چپانند، جلوی دید ما را می گیرند ... به یکی شان می گویم آقای عزیز! بیا کنار. برو اونطرف عکس بگیر. می گوید: اگه ما عکس نگیریم که در تاریخ ثبت نمی شود. می گویم: تو نگران اون نباش! قلم را که ازمون نگرفته اند و هر دو می خندیم. یکی از اعضای این صنف عجیب پر رو و بی چاک و دهن و وقیح است. یک لحظه روسری منصوره شجاعی از سرش می افتد و این جناب پشت سر هم عکس می گیرد. مریم حسین خواه داد می زند واسه چی عکس می گیری ازش؟ در کمال پر رویی می گوید: می خواست حواسش به روسریش باشه! از روی دست و پاهای ما رد می شود...فریاد اعتراضمان بلند می شود...مردک پر رو می گوید: گمشید بابا! به شما چه عوضی ها؟! آرش عاشوری نیا هم می خواهد به زور به وسط میدان بیاد که داد می زنم: برو کنار آرش عاشوری نیا! ...طفلک آرش که از همه هم با ملاحظه تر بود. چرا تشر را به اون زدم؟!!
صداهایمان کم کم می گیرد... جمعیت لحظه ای سکوت نمی کند. هر از چند گاهی می ایستم... جای لگد مردک عجیب درد می کند... نگاهی به جمعیت می کنم و دلم غنج می زند... خدایا! چه جمعیتی! شلوغ تر از همیشه... می نشینم و به مریم می گویم مراسم که تمام شود، یک جای خلوت که پیدا کنم از خوشحالی یک دل سیر گریه می کنم. ای بابا! یک عده شعار "زندانی سیاسی آزاد باید گردد" سر می دهند. چرا ما همه چیز را قاطی می کنیم؟ چرا عادت کردیم همه مسائل را مخلوط کرده و چرا نمی دانیم که هر سخن جا و مکانی دارد؟ خوشبختانه کسی با آنها همراهی نمی کند... محبوبه عباسقلی زاده فریاد می زند: این یک تجمع صنفی در اعتراض به نقض و نادیده گرفتن حقوق زنان در قانون است. یک نفر دیگر کلی اعلامیه و فراخوان رفراندوم را در هوا پخش می کند. سریع هر کدام را که دم دست می بینیم پاره می کنیم. انگار هر چند دقیقه باید تذکر دهیم که هدف از این تجمع چیست!
سرگیجه دارم...فشارم هم پایین آمده است...تلفن بی صاحاب هم دم به دقیقه زنگ می زند. فیروزه مهاجر به درستی تذکر می دهد که تلفن را جواب ندهم. ناگهان، من و پرستو دو کوهکی همزمان یکدیگر را می بینیم. عینک آفتابی ام را بر می دارم، با هم سلام و علیک می کنیم، دست هایمان را از فراز سر چندین نفر دراز می کنیم، دست یکدیگر را می گیریم و می فشاریم.حس همراهی در رگ هایم با گرمای بیشتری جاری می شود و یک واژه را چند باره تکرار می کنم: همبستگی...همبستگی...همبستگی. ان طرف، کتایون را می بینم. با یکدیگر بای بای می کنیم و ناگهان یاد صنم و آسیه می افتم...می دانم الان دل هر دو اینجاست...به جای هر دو تان شعار دادم و فریاد اعتراض مان را بلند کردم. یاد آسیه می افتم . چت دو سه روز پیش... با چه دلتنگی گفت هیچگاه در این سه چهار سال دلش نخواسته است که ایران باشد، اما حالا دلش پر پر می زند که کاش ایران بود و در این تجمع شرکت می کرد. کم کم به ساعت پایان تجمع نزدیک می شویم. قرار است نوشین احمدی خراسانی قطعنامه پایانی تجمع را بخواند... نوشین که صدایش حسابی گرفته است و چند لگد و مشت حسابی هم از برادر ها نصیب برده است. بلندگو را می گیرد... هر جمله ای که می خواند جمعیت حسابی تشویقش می کنند. مریم می گوید: فرناز! من حالم خوب نیست. هوای من را داشته باش. من می گویم: من از تو بدتر! تو هم هوای من را داشته باش.
ساعت شش است... فیروزه مهاجر از پشت مانتوی مرا می گیرد. می گوید: از هم جدا نشوید. من دست مریم را گرفته ام... گلناز هست و دست دیگرم در دست فخری شادفر است. چشم هایم دنبال و نگران نوشین... مانتو کرم و روسری سفیدش را که می بینم کمی آسوده می شوم...وای! ان طرف خیابان غلغله ای است! با خود فکر می کنم این جمعیت چرا همه با هم راه نیافتند تا به مقر اصلی ملحق شوند؟ با گلناز و مریم سوار تاکسی می شویم...قرار است در دفتر یکی از بچه ها جمع شویم. شماره پروین اردلان را می گیرم...تلفنش خاموش است! مهسا شکر لو...خاموش! زهره ارزنی... اها! خوب تا اینجا همه سالم هستند.... من و گلناز و مریم سه تایی با هم می گوییم... یوهو، عالی بود.
یک بطری آب معدنی و یک قوطی آب پرتقال که می نوشم، حالم کمی سر جا می آید. پشت سر را نگاه می کنم...در پنجاه تومانی دانشگاه تهران برای من دیگر معنایی فراتر از همیشه دارد. یاد اور سرود جنبش زنان است... دست هایی که زنجیر وار حلقه کردیم... لگد هایی که خوردیم و دم بر نیاوردیم...جمعیتی فوق العاده... فلاش پی در پی دوربین عکاس ها... صدای مصمم رویا طلوعی نازنین زمانیکه بیانیه زنان کرد را می خواند... یاد اور بیست و دو خرداد هشتاد و چهار... نماد واژه ای به یاد ماندنی...همبستگی.
در دفتر دوست که جمع می شویم، همه خسته ایم. اما نی نی چشمان خسته پر از شور است و خوشحالی. اس ام اس پشت اس ام اس...سالمی؟...خوبی؟.. از فلانی چه خبر؟ ...امروز، روز مهمی بود. دست هایمان را زنجیر وار می گیریم، صداهای رسایمان که سرود جنبش را فریاد می کنند، ما با هم هر نا ممکنی را ممکن می سازیم.
ما زنیم
ما قدرت داریم
ما حق داریم
در اینده ما آزادی داریم.

و تو که ما را فاحشه می خوانی، تویی که ما را ناقص العقل می دانی، آره! با توام! ما هستیم... مصمم تر از همیشه... دست در دست هم...می توانی تا ابد کبک وار سر را به زیر برف فرو بری ...می توانی قدم های کوچک اما مصمم ما را نادیده گیری... می توانی پوزخند تهوع اور و تمسخر امیزت را نه امروز که همه روزها بر لب داشته باشی... اما ما هستیم. نه نه! لازم نیست دورها را نگاه کنی. همین جا هستیم... کنار گوشت... روبرویت... سرت را هر طرف که بچرخانی ما را خواهی دید... ما هستیم و تو و ان جامعه مرد سالاری که چون تو را می پروراند چاره ای ندارید جز انکه ما را ببینید و حقوق ما را به رسمیت بشناسید...از ما گریزی نیست. از ما گریزی نیست و تو این را هرگز از یاد مبر! هرگز!

پ.ن.ن: پرگلک جونم اس ام اس زد که بعد تجمع دستگیرش کردند. کارت شناسایی او را گرفته و چند ساعتی هم او را نگه داشتند. خوشبختانه الان حالش خوبه

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 26          آرشيو