کدمطلب:60

 
سهم من از خيابان‌هاي اين شهر چقدر است؟

12/15/2005 4:42:57 PM
رِيحانه حقيقي

 
 

   به سرعت قدم بر مِي دارم.سرم پاِيِين است. به اطرافم توجهِي ندارم.از عرض خِيابان رد مِي شوم و سنگِينِي نگاهها را بر پشتم حس مِي کنم. لحظه ِيِي به پوشش ظاهرِيم شک مِي کنم. شاِيد اشکال از پوششم باشد. صداِي پسرکِي مرا از افکارم خارج مِي سازد...سرش را از ماشِين بِيرون کرده و با صداِي بلند کلماتِي را فرِياد مِي زند. کِي تو رو بخوره؟؟!؟!؟! لحظه ِيِي از شرم قدم از قدم نمِي توانم بر دارم. گوشه پِياده رو به دِيوار تکِيه مِي کنم و خوشحالم که تا چند دقِيقه دِيگر پشت دِيوار هاِي امن خانه هستم.
*******
تا اِينجا به سرعت بالا آمده اِيم. کوه است و سنگ . پاِيم پِيچ مِي خورد.باِيد اندکِي استراحت کنم تا دردش آرام شود. به کنارِي مِي روم و همه حواسم به درد بِي امان پاِيم است. به مرضِيه اشاره کرده ام که بِياستد. سرم را بلند مِي کنم و پسرکِي 18-19 ساله را مِي بِينم که جلوِي من اِيستاده و با صداِي بلند فرِيادمِي زند نمِي گذارم بروِي. پات درد گرفته. بزار بوسش کنم خوب مِي شه. عرق شرم بر عرق راه افزوده مِي شود. اندکِي با عصبانِيت نگاهش مِي کنم. باز جملاتش را تکرار مِي کند. سرش فرِياد مِي زنم . ِيا گورت رو گم مِي کنِي ِيا از روِي جنازه ات رد مِي شم. دوستش دستش را مِي کشد و او را با خود مِي برد. خوشحالم که مرضِيه اندکِي بالاتر اِيستاده و هدفونِي که در گوش دارد مانع شنِيدن کلمات پسرک شده.
*******
از من خواسته بود که همراهش بروم براِي ثبت نام دانشگاه. به اصرار من با تاکسِي مِي رفتِيم به جاِي آژانس. به او گفته بودم که باِيد ِياد بگِيرد در جامعه باشد نه همِيشه با ماشِين مامان ِيا آژانس. در مِيان راه در اتوبانِي بودِيم. او نشسته بود و من و مردکِي احمق. احساس کردم دستِي به زِير پاِيم مِي رود. خودم را جمع کردم و کِيفم را بِين خودم و مردک قرار دادم. مشغول حرف زدن با او بودم ولِي حواسم پِيش مرد بود که باز تعرضِي نکند. خِيلِي دلم مِي خواست که پِياده مِي شدم ولِي وسط بزرگراه. لحظه ِيِي نگاهش به مردک افتاد و بعد صورتش را با دستان زِيباِيش پوشاند و فرِياد زد آقا ما پِياده مِي شوِيم. راننده با تعجب کنارِي اِيستاد و ما به سرعت پِياده شدِيم. نمِي دانستم چه دِيده که اِينطور پرِيشان شده. آرامش مِي کنم. از کِيفم مقدارِي آب به او مِي دهم . لحظه ِيِي خشمگِين نگاهم مِي کند. فرِياد مِي زند : مِي دونِي چِيکار داشت مِي کرد؟ زِيپ شلوارش رو ...
دِيگر اجازه نمِي دهم حرف بزند.دستم را روِي لبانش مِي گذارم. من روِيم به صورت او بود و نفهمِيده بودم که مردک مدام دسته پول نشان او داده بود و وقتِي دِيده بود او ِيا من جوابِي نمِي دهِيم در حال ور رفتن با خود شده بود.
همان گوشه نشستم.گوشه اتوبان . دلم مِي خواست گرِيه کنم ولِي حالا نه.
گرِيه ها بماند براِي شب در اتاق خودم .الان باِيد فرِياد بزنم.
فرِياد بزنم که من ِيک دخترم.مِي خواهم زندگِي کنم. من هم سهمِي از اِين اجتماع دارم...


پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 21          آرشيو