کدمطلب:44

 
روزنامه نگاريِ مكتوب يك فرم ادبي است

9/8/2005 2:33:54 AM
منصوره شجاعي - مجله زنان

 
 

   اولين بار روز 22 خرداد 1384، روبه روي در اصلي دانشگاه تهران ديدمش. هيجان زده و شلنگتخته اندازان مي آمد كه به بقيه ملحق شود و تنها نماند. حالا ديگر در جمع بود. فريبا داوودي مهاجر دست زير بازويش انداخت و گفت: «كتابت را خواندم، خنديدم و گريه كردم.» خوب نگاه كردم ببينم چه كسي توانسته اين روزها اشك فريبا را درآورد. عكس روي جلد شمارة 119 مجلة زنان بود كه حالا تمام قد روبه رويم ايستاده بود! پس تاج خارش كو؟

تاج خار گزارشي است داستان گونه از مسيح علي نژاد كه صحنه هايي از زندگي خصوصي و اجتماعي اش را به تصوير مي كشد. اين اثر روايتي است ديگرگون از وقايعي كه در مجلس ششم و اوايل تشكيل مجلس هفتم با محوريت حضور او به عنوان خبرنگار پارلماني اتفاق افتاده است.

اين گزارش، كه به نوعي زندگينامة شخصي نويسنده به ويژه در دو دورة يادشده است، چنان در قالب داستان بلند خوش نشسته كه گاه خواننده در مرز ميان گزارش واقعي و واقعه اي داستاني سردرگم مي ماند.

نگاه هنري و خلاق نويسنده در نوشتن اين گزارش يادآور گفته اي از گابريل گارسيا ماركز است: «گزارش داستانِ كامل است، بازسازي كلِ ماجراست. تمام جزئيات ظريف اهميت دارد و مبناي اعتبار و قدرت داستان است...»1

داستان مسيح علي نژاد واقعيتي است ملموس كه نشاني از تكرار، ملال، روزمرگي و هراس در آن يافت نمي شود. ضرباهنگ شتابزده و عجول قلم او چنان خواننده را به بازي و شيطنت در پي خود مي كشد كه در پايان راه، خوانندة راضي و خشنود به تنها چيزي كه نمي انديشد فارسي گاه نارسا، جمله بندي هاي نادرست، املاي غلط برخي كلمات، زبان گاه محاورهاي و گاه اديبانه و رسم الخط گاه شكسته و گاه كلاسيك اثر است.

علت اين غفلت خودخواستة خواننده را بايد در جذابيت، صراحت، جسارت، ساختارشكني، رهايي و شيدايي اين قلم جستوجو كرد. و اين وجه تمايز تاج خار است، در جايگاه اثري زنانه، از آثار ديگري كه در سراسر آنها انقباض قلم و صاحب قلم خاري است كه مرتب به چشمت فرو مي رود. عزم به نهان كردن و پوشيدن اسراري، تا مبادا منتشر شود؛ ناگفتن و نانوشتن چيزهايي، تا مبادا از لابه لاي كلمات درز كند و موجب رسوايي شود؛ و سرانجام در نقش پاسبان مرزهاي «فرم ادبي»، ناليدن از محدوديت و چارچوب تعاريف كلاسيك و... تا كه آن عزم را نيز بپوشانند و برملا نكنند. اما تاج خارِ اين دخترك از جنس ديگري است، نيش بر خود زده و نوش بر ديگران خريده. طنازي و جسارتش در بيان حالات و وقايع سبب مي شود خواننده هرگونه ساختارشكني و گاه غلط هاي فاحش را نيز بپذيرد. وقتي قرار بر شيدايي است، ديگر كسي در پي يافتن خرد برنمي آيد. اما اگر قرار باشد هر ضعف و كمبودي را با درايت و فرزانگي به ساختارشكني و دشمني با سنت هاي كلاسيك و كهنه نسبت دهيم، پس قلمِ گاه تند و تيز منتقد نيز محق است تا يكايك اين نكته ها را برملا سازد.

در اين اثر، اما، نويسنده و متن دو عنصر لايتجزا هستند و چنان در هم تنيده اند كه گويي خودِ طبيعيِ مسيح است در قالب كلماتي كه قرار نبوده بر زبان بيايد و بر كاغذ نشيند، هرچند كه آمده و خوش نشسته است. گويا نافرماني نويسنده از معيارهاي رايج، حاصل فرمانبري او از فرشتة روي شانة چپش (ص 11) است كه او را از انتخاب نامي مردانه براي خود تا نوشتن متني افشاگرانه و بي پروا به دنبال مي كشد. نوعي آنارشيسم دروني كه طبعاً در نمايش بيروني نمي تواند در قالب متني شسته رفته و حساب شده قرار گيرد.
آنجا كه از حاملگي ناخواستهاش در دوران عقد ميگويد كه به برگزاري شتابزدة مراسم عروسي اش مي انجامد، همانقدر جسور و صادق است كه وقتي از پشتيباني ناطق نوري به دليل هم ولايتي بودن يا هر دليل ديگري مي گويد. آنجا كه از دزدي هاي شيطنت آميز كودكي و نوجواني اش مي گويد، همانقدر معصوم و بيگناه است كه گاهِ زاري هايش به همسر كه در پي ديگري نرود و تركش نكند! آنجا كه از عشق به فرزندش سخن مي گويد، همانقدر عاشق است كه وقتي از عشق به همسر سابقش و حتي عشق به آرمانش مي گويد.
در ستايش عاشقي و شيدايي به راحتي خود را فراموش مي كند و در مقايسه، حق را به جانب عشق اولي'' مي دهد. حتي اگر معشوق، رقيبش باشد: «من عشقم رو در يك غفلت از دست دادم! عشقي كه شايد از عشقي قويتر شكست خورد...» (ص 173)

طنز تلخ و گزندهاش بهخوبي از عهدة تصوير و توصيف فضا و حالات و وقايع برآمده است: «در دفتري كه من دخل و خرج هاي زندگي مان را در آن يادداشت مي كردم، او نيز شعرهايش را مي نوشت. در يك صفحه من از خرجِ آب و نان و تعميرِ سنگِ مستراح مي نوشتم و او در صفحه مقابل مينوشت: " ... در كوچه ام طلوع مي كني/ با دستي از نانِ داغ..."» (ص 64)

در طرح مشكلات سياسي، اجتماعي و جنسيتي نيز همواره چاشني تلخ و گزندة طنز خويش را حفظ مي كند تا آنجا كه در توصيف افتتاحية مجلس هفتم چنين مي گويد: «مانتوي همه خانمها تغيير كرده بود. همه، گشاد و بلند و سياه پوشيده بودند... احساس كردم كه همه چيز اين مجلس با همه چيزش جور است. حتي تيپِ ظاهري خبرنگاراش با شكل و شمايلِ وكلايش. ياد جمله مظفرالدين شاه توي فيلم "علي حاتمي" افتادم كه به "كمال الملك" گفته بود:
ـ بيله ديگ، بيله چغندر!
در جوابِ "هنگامه توسعه" گفتم:
ـ بيله مجلس، بيله خبرنگار!» (ص 26ـ 27)

اما گاهِ از عاشقي گفتن، در عين طنازي، اندوه عشق را نيز به تصوير مي كشد. «علي مي گفت... براي عاشق شدن روزي سه بار بعد از غذا و هر بار پنج دقيقه به او فكر كنم. نياز به اين كارها نبود. در آمد و شدهايش به روستاي قميكلا، اول چشم و ابروهاي زيبايش نگاهم را بُرد و بعد صداي هميشه غمگينش دلم را.» (ص 61)

در طرح مشكلات جنسيتي اما طنز و گستاخي را درهم مي آميزد: «... به دوستات بگو ديگه مَلمَل جِمِه ]پيراهن نازك به زبان مازندراني[ نپوشن! اينجا مجلس ششم نيست.» (ص 118)
«... اينجا مجلس ششم نيست! اگه موهات رو نپوشوني با مشت از اينجا مياندازمت بيرون!... به زور لبخندي زدم و گفتم:
ـ چشم حاج آقا! با يك تذكر ساده هم موضوع حل بود، نياز به مشت و لگد نيست!
... دور برداشتم و به اعتراض گفتم:
ـ حاج آقا! گيرم كه اين دو تارِ موي منو با مشت و لگد فرستادي زير مقنعه، با هزاران تارِ موي بيرون مانده هزاران دخترِ خيابانِ وليعصر چه ميكني؟
كه پيرمرد داغ كرد و خشم و خشونتش بالا گرفت و رخت و لباس رسمي اش را كند و با مشت هاي گره كرده، به دنبالم افتاد. داد ميزد:
ـ هوچيگري نكن!...
ترسيدم و به زبانِ سرخم لعنت فرستادم.» (ص 119ـ120)
مسيح نيز مانند ديگر همجنسانش از آزار و خشونت خياباني بي نصيب نبوده و تابلوهايي واقعي و غم انگيز در توصيف اين نماد توحش به تصوير ميكشد:
«فقط به تاكسي ها مي توانستم اعتماد كنم. موتور از جايش حركت كرد و با سرعت پيشِ پايم ترمز زد. ديگر از سرما نبود كه به خودم لرزيدم. جوانكي كه پشت نشسته بود، تيز و تند پايين پريد و سينه به سينه ام ايستاد. چفيه را از جلوي دهانش پايين كشيد و فرياد زد:
ـ معطلِ چي هستي آشغال؟
منظورش را نمي فهميدم. جوري ايستاده بود كه فكر كردم به قصدِ زدنم آمده بود. كيفم را جلوي دست هايش گرفتم تا بگيرد و برود.
جوانك با پشتِ دست چنان به كيفم كوبيد كه چند متر آن طرفتر به درختي گرفت و متوقف شد.

پس چه ميخواست. فريادِ دوبارهاش زَهرهام را برده بود....
يكي از همان ماشين هاي مزاحم، پيشِ پايم ترمز كرد و راننده اش هوار زد:
ـ خانم! بپر بالا ماشينم بهتر از موتوره!

جوانك به طرف ماشين خيز برداشت و نعره زنان لگدِ محكمي به درِ ماشين زد و چند تا فحشِ بهداشتي حواله اش كرد...

خيالم راحت شد. ترسم ريخته بود و خواستم آن دو را از سوءظن بيهوده شان بيرون بياورم كه جوانك، به طرفِ من برگشت و لگدِ محكمي به پايم كوبيد. درد تا عمقِ جانم تير كشيد و نفسم را بند آورد. نتوانستم روي پايم بند شوم...
ـ مگه نرخت چقدر بالاست كه به هيچكس رضايت نميدي؟

درد صدايم را بريده بود. مي خواستم آن دو را از اشتباه بيرون بياورم. اما جوانك، ضربه اي ديگر به پهلويم زد و زار و ذليل در خودم پيچيدم و لال شدم...» (ص 149ـ150)

اما زبان گوياي تاج خار مشكلات جنسيتي زنان را با صدايي رسا و پرطنين فرياد مي كند و بر انبوه موانع و رنج هايي كه به زنان تحميل شده مي تازد. و مسيح، سربلند و پيروز در اين مبارزة نابرابر، لابه لاي كلمات و اوراق كتابش نشان مي دهد كه آزارها و شكنجه هايي كه به دليل جنسيت و به سبب آزاديخواهي اش بر او تحميل مي شود نه در او انفعال ايجاد مي كند و نه نوميدي. اخراجش از مجلس هفتم آغاز فرآيند تكامل روح آزردهاش مي شود: «آره! من عشقم رو در يك غفلت از دست دادم! عشقي كه شايد از عشقي قويتر شكست خورد! اما اين بار، ما قافيه را باختيم! مثلِ همه بزنگاه هاي تاريخ كه غافل بوديم و ديگران، آخرِ قصه ما رو نوشتند و همه رؤياهاي ما رو پَر دادند. توي قصه اول، دلم را باختم و در قصه دوم، همه فرصت هاي تاريخي كشورم رو!» (ص 173)

اما اين باخت سبب تلاش مجدد او در عرصة ديگري مي شود و بيان داستان زندگي اجتماعي و اخراج از مجلس هفتم بهانه اي مي شود تا به طرح داستان زندگي شخصي و خصوصي اش نيز بپردازد و اين بار، صميمانه و از سرِ درد، مرز ميان عرصة عمومي و عرصة خصوصي را پشت سر مي گذارد.

همزمان با افشاي آنچه در دو مجلس مي گذرد، به بازگويي مسائل خصوصي خويش نيز مي پردازد: «دلم لك زده براي زن بودن! براي اينكه از ضمخت ]زمخت[ بودن و مثلِ مردها هوار كشيدن بدم ميآيد! دلم ميخواد مثلِ همه مادرها دستِ پسرم رو بگيرم و ببرمش بگردونم و براي خريدِ عيد توي خيابون ها بگرديم! هم از ترحم آدم ها حالم به هم ميخوره هم از نگاهِ چندش آورِ مردها... ترجيح مي دادم تا زماني كه اونقدر قدرت پيدا نكردم كه در برابر نيشِ نگاه و زخم زبان هاي دور و اطرافيانم سفت و سخت باشم از زندگي گذشته ام به كسي چيزي نگم!...» (ص 189)

و حال كه زبان به بيان آنچه بر او و ديگر همجنسانش مي رود گشوده، قوت كلام عريان و صريح خويش را به نمايش مي گذارد.
تاجِ خار يك گزارش دقيق ژورناليستي در قالب فرمي ادبي است، روايتي زنانه از آنچه در دوران مجلس ششم و هفتم بر يك خبرنگار پارلماني و اصلاحات رفته است. حكايت روشن و صادقانة دوستي ها و دشمني ها. داستان قهر و آشتي ملتي كه ديگر به هيچ روش قهرآميزي معتقد نيست. داستان تاجِ خاري كه بر سرش نهادند و گفتند كه قاصد بهاري تازه و معطر براي اوست!!

اما حيف است كه در بررسي اين اثر، تنها به تعريف و تمجيد بنشينيم و از ذكر نكته اي كه بي ترديد در ادامة كار نويسنده مفيد خواهد بود چشم پوشي كنيم. گابريل گارسيا ماركز با مشاهدة شتاب زدگي و مغلوط بودن نثر ژورناليستي در خلق يك اثر داستاني چنين مي گويد: «آنها ]خبرنگاران[ افتخار مي كنند كه مي توانند يك مدرك سرّي را سروته بخوانند، اما نوشته هايشان مملو از اشتباهات دستوري و املايي است...»2

گابريل گارسيا ماركز مخالف اين نظريه است كه روزنامه نگار هنرمند نيست و اعتقاد دارد كه روزنامه نگاري مكتوب يك فرم ادبي است.3

پس جا دارد به اين زنِ جوان روزنامه نگار، كه قرار است خالق آثاري جسورانه تر و افشاگرانه تر باشد، بگوييم كه در خلق اثر ادبي ـ حتي از نوع ژورناليستي اش ـ بد نيست كه پارسي را پاس بداريم!

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 3          آرشيو