کدمطلب:16

 
فروغ فرخزاد : سنت شكني كه نترسيد

3/19/2004 5:38:29 AM

 

 

   تريبون فمينيستي ايران:
فروغ (1345- 1313) با شعرهايش به ديگران با تمام وجود عشق ورزيد و در عين حال آزاده ماندن را آموختز
"تو نمي داني که من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ولي بندهايي بر پاي من است که مرا محدود مي کند روح من وجود من و اعمال من در چهار ديواري قوانين سست و بي معني اجتماعي محبوس مانده و من پيوسته فکر مي کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگي خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم."
شايد هيچ سخني به قدر پاراگراف بالا گوياي فکر و آرزوي فروغ فرخزاد نباشد. او مشتاق زير پا گذاردن "قوانين سست و بي معني اجتماعي" بود. و از رهگذر شعرش به خوبي اين قوانين را به سخره گرفت:
سخن از پيوند سست دو نام
و هماغوشي در اوراق کهنه يک دفتر نيست...
در جامعه اي که عشق و ازدواج با هم گره مي خورند و نهايت عشق ازدواج تصور مي شود، فروغ در رابطه اي سالم بين يك زن و يک مرد ازدواج (ثبت قانوني عشق) را بي اهميت و بي ارزش مي داند. اما چه چيز اهميت دارد؟ سخن از چيست؟ خود فروغ به ما مي گويد:
... سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايق هاي سوخته بوسه تو
و صميميت تن هامان در طراري
و درخشيدن عريانيمان
مثل فلس ماهيها در آب...
شايد در نگاه اول اين چند سطر و سطرهاي بسيار ديگري از شعر فروغ اروتيک به نظر بيايند و در سطح توصيف روابط جنسي. آيا آنچه براي فروغ اهميت داشت روابط جنسي بود؟ فروغ هماغوشي را اوج نزديکي زن و مرد و خود عشق مي داند اما هماغوشي مورد نظر او چند خصوصيت ويژه دارد: 1) در قيد بندهاي اجتماعي چون ازدواج نيست؛ 2) زن و مرد در آن نقش و لذت برابر دارند؛ و 3) هماغوشي مورد نظر او هرچند با لذت جنسي همراه است اما به اين لذت محدود نمي شود و هر دو نفر را به شخصيت هاي جديد اجتماعي تبديل مي کند و به آنها قدرت مي بخشد:
همه مي ترسند
همه مي ترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم.
يا اينکه آنها را از قيد خصوصيات منفي شخصيت شان رها مي کند:
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم.
فروغ طالب چنين روابطي است. او از نوع نگاه مردان نسبت به زنان، از تملک شان بر ايشان و بي وفايي شان سخت دلخور است و به جنگ جامعه اي با مرداني چنين مي رود:
درد تاريکي است درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک سينه ها
در نوازش نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
در جامعه مردان قدرتمند و زنان فرودست او به جنگ سنت ها مي رود. هر چند که مي داند جامعه تنگ نظر هيچ وقت او را آسوده نخواهد گذاشت و هرگز رنگ خوشبختي را نخواهد ديد:
"من مي دانم که شعر و هنر برايم خوشبختي نمي آورد همچنان که براي هيچ کس نياورده ولي من باز هم با تمام قوا آن را طلب مي کنم."
آنچه در شعر فروغ منحصر به فرد است شجاعت او در شکستن حريم هاي هميشگي و ياغي و سرکش بودن او و توصيف او از ممنوع هاست. نگاه کنيد که چه زيبا و صريح بدن زن را که اغلب انحصار توصيف و تشريح آن در دست مردان (اعم از شاعر و غير شاعر) است توصيف مي کند:
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي که من او را
در سرزمين وهم عجايب
چون آخرين نشانه ي يک مذهب شگفت
در لابلاي بوته ي پستانهايم
پنهان نموده ام.

                     

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 1