کدمطلب:17

 
افسانه نوروزي:از حيثيتم دفاع کردم

3/19/2004 5:39:20 AM
ميترا شجاعي

 
 

   تكيده بودي
در اين فكرم
كه شب با پاهاي بلند موذي
چه آسان فرود مي آيد

تكيده بودي
آخرين بار كه ديدمت
به همين سادگي
تكيده بودي

ديوارها در انتظار خميازه مي كشند
شانه هايم طاقت كشيدن اينهمه عمر را ندارد
به كودكي كه فردا مي آيد چه بدهم
به زن كه با چشمان من گريه مي كند
به مردي كه بر شانه اش زخمي كاريست
برگ نيست
خزه نيست
ساعت نيست
با تو از كوچه هاي مرگ مي گذرم
برده ها را به كجا مي برند؟
اينهمه زنجير!

چه آسان فرود مي آيد شب
با پاهاي موذي بلندش.

مينا دست غيب
كتاب جمعه، ش. 30 - 1358


تریبون فمینیستی ایران:
همه چيز از روز جمعه، 13 تيرماه 1376 شروع شد
من يک زنم.شايد نامم افسانه نوروزي باشد يا هر نام ديگري، چه فرقي مي کند؟ من يک زن ايراني و مسلمانم. وقتي 9 ساله شدم برايم جشن تکليف گرفتند و به من ياد دادند که ديگر نبايد با پسرخاله ها و پسر عموهايم بازي کنم. به من ياد دادند که ديگر دست هيچ مرد نامحرمي نبايد به من بخورد. لغات جديدي در قاموس ذهن من جاي گرفت مثل حيثيت، آبرو و ناموس. من فهميدم که با ارزش ترين بخش وجود من، حيثيتم است. من فهميدم که آبرو شيشه نازکي است که با کوچکترين تماس يک مرد غريبه ترک بر مي دارد، با حرف زدن زياده از حد با نامحرمان لکه دار مي شود و واي به روزي که بشکند. بزرگتر که شدم فهميدم که اين شيشه نازک هيچوقت نبايد بشکند حتي به قيمت جانم. فهميدم که اين بخش با ارزش وجود من حتي از زندگي من گرانسنگ تر است. به من ياد دادند که اگر حيثيت زني لکه دار شود چه بهتر که بميرد.
من اينگونه بزرگ شدم. وقتي ازدواج کردم فهميدم که من حالا بايد دو برابر قبل مراقب آبروي خود باشم. اگر زياد مي خنديدم، ناموس شوهرم لکه دار مي شد. اگر بلند حرف مي زدم، آبروي شوهرم مي رفت. اگر با مردان غريبه مراوده مي کردم حيثيت شوهرم مخدوش مي شد. و من اين سنگ قيمتي را حفظ کردم تا 27 سالگي ام.
مادر دو کودک بودم و نامادري يک نوجوان. ناموسم صاحبان ديگري نيز پيدا کرده بود و من بيش از پيش مراقبش بودم. تا اينکه بالاخره فهميدم چگونه حيثيت يک زن لکه دار مي شود.
شوهرم بيکار بود. ورشکست شده بود يا چيز ديگر. چه فرقي مي کند. به پيشنهاد يک دوست که صاحب منصبي در جزيره کيش بود به آنجا رفتيم تا شايد کار و بارمان رونقي بگيرد. اين دوست ما را به خانه ويلايي اش برد، از ما پذيرائي کرد، با ما گرم گرفت و بارها و بارها مرا خواهر خود خطاب کرد. اينگونه بود که وقتي اجناسي را به شوهرم داد تا براي فروش به تهران ببرد، شوهرم نترسيد که تنها ماندن ما با او حيثيتش را لکه دار کند. او نيز چندين بار خانواده اش را در خانه ما گذاشته و رفته بود. پس جاي نگراني نبود و شوهرم به تهران رفت.
همه چيز از روز جمعه شروع شد. 13 تيرماه 1376. پيشنهادهاي بيشرمانه اين مرد به من، حمله او به من وقتي در اتاق تنها بودم، آوردن زني به خانه که او را خانم دکتر خطاب مي کرد و مدعي بود با وجود داشتن شوهر و سه کودک رام اوست، نگاه هايش، حرف هاي رکيک و زننده اش، مزاحمت هايش. و من نمي دانستم چه کنم. با دو کودک در آن جزيره تنها و غريب بودم. جايي را بلد نبودم. نه کسي را مي شناختم و نه حتي پولي داشتم. يادم آمد که روز رفتن شوهرم وقتي او مي خواست به من پول بدهد اين مرد اجازه نداد و گفت افسانه خواهر من است، هرچه بخواهد در اختيارش مي گذارم و او حالا حتي غذا هم به ما نمي داد تا مرا مجبور به تسليم کند. شبها با دو چاقويي که از آشپزخانه برداشته بودم مي خوابيدم. شيشه حيثيت خودم، شوهرم و پسرانم داشت ترک بر مي داشت.
و آن روز نحس، روز يکشنبه وقتي از حمام خارج شدم و او را برهنه در اتاق ديدم ديگر به هيچ چيز فکر نمي کردم جز به حفظ آن شيشه. با آن هيکل قوي و تنومندش روي من افتاده بود و حرفهاي رکيک مي زد. چاقوها را از زير تشک بيرون کشيدم و به دو پهلويش فرو کردم. فکر کردم همه چيز تمام شد اما او حالا يک پلنگ زخمي بود. نعره مي زد، فحش مي داد و به من حمله مي کرد. با تمام نيرو به طرفم هجوم آورد و چاقوها اين بار در سينه اش فرو رفت. آنقدر زدم تا از پا افتاد. او مرده بود و آبروي من حفظ شده بود.
من سربلند بودم. من به خواسته هاي نامشروع آن مرد تن نداده بودم. من از حيثيتم دفاع کرده بودم.
و اينک دادگاه همان کشوري که در آن بزرگ شده ام و در آن آموزه هايم را به من ياد داده اند و در آن برايم جشن تکليف گرفتند و در آن بايدها و نبايدها و خط قرمزها را به من گوشزد کردند، مرا به اعدام محکوم کرده است. من کسي را کشته ام. مي دانم. اما اگر به خواسته هاي او تن مي دادم شايد او الان در جايگاه من بود.
اگر او را نمي کشتم يا به جرم زناي محصنه سنگسار مي شدم و يا با حيثيتي لکه دار و ننگي بر پيشاني از خانواده و دوستان و جامعه ام طرد مي گشتم. حتي حالا هم که با آن مرد متجاوز مبارزه کرده و او را کشته ام دوستان ناپسري 18 ساله ام در مدرسه به او مي گويند مادر تو رابطه نامشروع داشته. به من بگوئيد اگر از حيثيتم دفاع نمي کردم چه حرفهايي در انتظارم بود.
دختر من 15 ساله است. او ديگر به خوبي معناي ناموس و شرف و آبرو را مي داند. او در اين جامعه خوب ياد گرفته که چگونه رفتار کند تا حيثيتش لکه دار نشود اما نمي داند با مرداني که در اين جامعه ياد نگرفته اند تا حيثيت ديگران را لکه دار نکنند چگونه بايد رفتار کند.
روز جهاني زن نزديک است. شايد تا آن روز مرا اعدام کنند اما من سربلندم. نام من در ميان فهرست زنان بلندآوازه اين ديار ثبت مي شود، در کنار نام کبري رحمانپور، شيرين عبادي، قمرالملوک وزيري و خيلي هاي ديگر اما به من بگوئيد به دخترم چه بگويم؟

                     

پیشنهاد   تعداد پيشنهادات= 3