تريبون فمينيستي ايران مثل هر يكشنبه بعد از تمام شدن كلاس جامعهشناسي جنسيت با انبوهي از سؤالات بيجواب كلاس را ترك ميكنم. دلم ميخواهد بدون اتلاف وقت خودم را به خوابگاه برسانم. دمِ در دانشكده بچه ها منتظر مينيبوس هستند و طبق مقررات تعيين شده مينيبوس پيش از ساعت يك بعد از ظهر ميآيد و در صورتي كه تعداد دانشجويان مؤنث به حد نصاب يعني ده نفر برسد رأس ساعت يك بعد از ظهر آنها را سوار ميكند و از دانشكده به خوابگاه ميرساند. ميخواهم سرم را پيش بياندازم و با تاكسي بروم اما با ديدن نگاه هاي خواهشگر و اندكي مضطرب شش هفت نفري كه توي صف ايستادهاند ميفهمم كه براي رسيدن به حد نصاب و البته حفظ وحدت زنانه بايد ايستاد و چشم به خيابان دوخت و در انتظار نمايان شدن قامتِ ناساز مينيبوس ماند. بالاخره ميآيد. بعد از سرشماري دقيق و مسجّل شدن نصابمان راه ميافتيم. بيست دقيقه بعد كَمكَمك ساختمان چهارطبقهاي از املاك مصادرهاي اوايل انقلاب كه حالا خوابگاه دخترانه دانشجويي است از لابهلاي انبوه ساختمان هاي كوتاه و بلند حوالي يكي از ميدان هاي اصلي شهر نمايان ميشود؛ ساختمان دودگرفتهاي است كه علائم كهنگي و فرسودگي از تمام اعضا و جوارحش مشهود است. از چند سال پيش كه من اولين بار وارد اين خوابگاه شدم تا كنون براي اين پير فرسوده تنها يك اتفاق رخ داده و آن تعويض تابلوي خوابگاه شهيد حقاني و تبديل آن به خوابگاه شهيد ارشاد بوده است. گويا مسئولان با اين كار قصد داشتند گامي جدي در «راستاي ريشهكني مشكلات دانشجويان» بردارند! به محض ورود به خوابگاه، بايد از كُريدور 9 متري منتهي به در ورود و خروج رد شوم. اين كريدور چندكاره، هم اتاق ملاقات با محارم است ـ يعني صندلي هايي در آن گذاشته شده كه دانشجوها محارم خود را در آنجا ملاقات ميكنند، و هم دفتر اطلاعاتِ خوابگاه ـ دفتر نگهبان ـ و هم محل رفت و آمدهاي مكرر دانشجويان ساكن خوابگاه. هنگام ورود به خوابگاه پديده تازهاي نظرم را جلب ميكند: ديگ بزرگ غذايي كه هنوز بقاياي عدس پلوي موجود در آن جلوهگري ميكند. از نگهبان علت حضور اين مهمان ناخوانده را ميپرسم، لبخند ميزند و در حاليكه چشم هايش براقتر شده است ميگويد: «به بچه ها ديشب شام دادند. شما نبوديد؟» ميگويم: «نه!!» چشم هايم گرد شده است. تا بهحال از اين خبرها نبود. نكند همهچيز دارد درست ميشود. نكند شورشي اعتراضي چيزي.... از فضاي تنگ كريدور و از كنار ديگ بزرگ كه همهجا را اشغال كرده مثل خرچنگ و اُريبوار رد ميشوم و از راهپله هاي تنگ خوابگاه بالا ميروم تا زودتر پاسخ كنجكاويام را بيابم. پس از مدتي پرس وجو ميفهمم اين حاتمبخشي ريشه در اعتراض دانشجويان دانشكده اقتصاد به كيفيت بسيار بد عدسپلويِ مشارُاليه داشته است و مسئولان براي اينكه ثابت كنند اين غذا اصلاً بد نيست و پاسخ دندانشكني به دانشجويان دانشكده اقتصاد بدهند كه ادعا كرده بودند هيچكس حاضر نيست چنين غذايي را بخورد، آنرا به خوابگاه دختران داده بودند و دختران دانشجوي بيخبر از قضايايِ پشت پرده كاسه و بشقاب به دست براي گرفتن غذا هجوم آورده بودند. ـ ميگن شام ميدن! ـ مگه ماه رمضونه؟ (با خنده) آخه اينا فقط ماه رمضون شام ميدادن ـ لابد فكر ميكنند بدن دخترها فقط در ماه رمضان سوخت و ساز داره. ـ يواشتر دختر چرا اينقدر بلند ميخندي زشته! ـ يلدا! مريم كو؟ ـ دو ساعتِ تو صفِ تلفن معطل است. ـ بشقابشو بده براش شام بگيرم. بدو تا تمام نشده. ـ زهرا بيا بالا مُردي اينقدر درس خوندي بيا شام ميدن. ـ اِ چه خوب فردا امتحان دارم. عزا گرفته بودم چي بپزم! «گوش دادي چي گفتم قضيه اينطوري بود» با شنيدن ماجرا در يك لحظه از فضاي شلوغ و پر سروصدا، از شلپ شلوپ دمپايي ها توي راهروها، از صداي نكره بلندگو كه هر چند دقيقه يكبار در فضا ميپيچيد و نام دانشجويي را اعلام ميكرد تا به دفتر اعلانات برود و به تلفنش جواب بدهد و... جدا ميشوم و حرف هاي ضد و نقيض مسئولان اداره امور خوابگاه ها را بهياد ميآورم. آنها در برابر دانشجويانِ دختر كه پرسيده بودند چرا به دانشجويان پسر شام ميدهند ولي به دخترها نه، گفته بودند: «دختران خودشان ترجيح ميدهند شام بپزند.» ماجراي عدسپلوي آن شب بهانهاي ميشود براي اينكه يكبار ديگر دور هم جمع شويم و بساط درد و دل هاي هميشگيمان را پهن كنيم و از مشكلاتمان بگوييم. اما اينبار با دفعات قبل يك تفاوت عمده دارد. همه از رفتاري كه با ما شده است دلگير هستيم و ميپرسيم: تفاوت ما با پسران دانشجو چيست؟ چرا اجازه ميدهيم چنين تحقيرآميز با ما برخورد كنند؟ بحث تبعيض ها از مشكل شام ندادن شروع ميشود و به چگونگي تخصيص امكانات متفاوت رفاهي به دختران و پسران دانشجو و نظارت هاي متفاوت مسئولان خوابگاه ها بر كارها، رفت و آمدها و بعضاً جزييترين و شخصيترين امور دانشجويان دختر و حتا موقعيت جغرافيايي بدِ خوابگاه هاي دختران نسبت به پسران و... كشيده ميشود. اينكه چرا به دختران دانشجو شام نميدهند، نظرات متفاوت است، برخلاف آن چيزي كه من شنيده بودم. مريم دانشجوي قديمي رشته علوم اجتماعي ميگويد: «سال 1376 كه ما وارد دانشگاه شديم، در جلسه معارفه از همان ابتدا با دانشجويان اتمام حجت كردند كه چون امكانات طبخ غذا محدود است و خانم ها هم از قبل در كارهاي آشپزي مهارت دارند بنابراين اولويت به آقايان داده ميشود.» مواد اوليهاي كه دانشگاه به عنوان سهميه ارزاق دانشجويان خوابگاه براي هر ترم ميدهد، به غير از روغن و قندي كه بهطور مشترك به دانشجويان دختر و پسر هر دو داده ميشود، به عوض شامي كه به پسران ميدهند، مقداري برنج به دختران اختصاص دادهاند. به قول مژده معلوم نيست مسئولان از شام چه تعريف و تصوري دارند، با ارزاق مرحمتي آقايان ظاهراً هر شب بايد شيرينپلو بپزيم! مسلماً تهيه يك وعده غذا هرچقدر هم دانشجويي باشد به برنج و قند و روغن محدود نميشود. دانشجويان دختر علاوه بر اينكه از نظر اقتصادي براي تهيه غذا نسبت به دانشجويان پسر متحمل هزينه بيشتري ميشوند مجبورند ساعت هاي زيادي را هم صرف خريد و پخت وپز كنند. بالاخره در جمع دوستانه ما مريم حرف دل همه بچه ها را ميزند: «اين دلايل كه امكانات محدود است و يا دخترها خودشان دوست دارند آشپزي كنند، تنها بهانهاي است براي اينكه مسئولان دانشگاه نگرش هاي واقعي خود را پشت آن پنهان كنند. نقش ها و هويت جنسي از قبل تعريفشدهاي مثل آشپزي و خانهداري جلوتر از هويت دانشجويي ما حركت ميكند... از ديد آقايان آشپزي وظيفه ذاتي و مسلم زن است...» خلاصه بعد از اين درد و دل ها و شكايت ها همه به تكاپو ميافتيم كه در مورد اوضاع و احوال خوابگاه هاي پسرانه تفحص بيشتري كنيم. اطلاعات موثق رسيده حكايت از امكانات رفاهي متفاوت دارد از جمله تعداد اتاق هاي كمجمعيت، وجود خطوط تلفن بيشتر، سالن ورزش و بوفه در خوابگاه و... كه ما هيچكدامشان را نداريم. بهرغم وجود قوانين مشتركي مثل تعيين ساعت و ورود و خروج و يا عدم پذيرش ميهمان و... اجراي اين قوانين براي دختران با شدت و حدّت بيشتري دنبال ميشود و ما فقط ميپرسيم: «چرا؟» ساعت از نيمهشب گذشته و هنوز چرا هاي ديگري در ذهنمان شكل گرفته است. فكر ميكنم فردا دوباره بايد به دانشكده برويم و بر روي نيمكت هايي مشترك با همكلاسي هاي پسر بنشينيم و...
|